حكايتهاى گلستان سعدى به قلم روان
محمد محمدى اشتهاردى
- ۷ -
يكى از شاهان با چند نفر از وزيران و ياران ويژه اش در فصل زمستان به بيابان براى
شكار رفتند. از آبادى بسيار دور شدند تا اينكه شب فرا رسيد و هوا تاريك شد، آنها در
بيابان ، خانه كوچك كشاورزى را ديدند، شاه به همراهان گفت :
((شب به خانه آن كشاورز برويم ، تا از سرماى بيابان خود را حفظ كنيم .
))
يكى از وزيران گفت : ((به خانه
كشاورز ناچيزى پناه بردن شايسته مقام ارجمند شاه نيست ، ما در همين بيابان خيمه اى
برمى افروزيم و آتشى روشن مى كنيم و امشب را بسر مى آوريم .))
كشاورز از ماجراى در بيابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس از
احترام شايان ، گفت : ((از مقام
شاه چيزى كاسته نمى شد، ولى نگذاشتند كه مقام كشاورز، بلند گردد.))
اين سخن كشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه كشاورز رفتند و
تا صبح آنجا بودند، صبح شاه جايزه و لباس و پول فراوانى به كشاورز داد، هنگامى كه
شاه و همراهان بر اسبها سوار شده تا از آنجا به شهر آيند، شنيدند كشاورز در ركاب
آنها حركت مى كرد و مى گفت :
ز قدر و شوكت سلطان نگشت چيزى كم
|
از التفات به مهمانسراى دهقانى
|
كلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد
|
كه سايه بر سرش انداخت چون تو سلطانى
(264) |
شنيدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتكار (كه شهر به شهر براب
تجارت حركت مى كرد)يك شب در جزيره كيش (واقع در خليج فارس )مرا به حجره خود دعوت
كرد، به حجره اش رفتم ، از آغاز شب تا صبح ، آرامش نداشت ، مكرر پريشان گويى مى كرد
و مى گفت : ((فلان انبارم در
تركستان است و فلان كالايم در هندوستان است ، و اين قافله و سند فلان زمين مى باشد
و فلان چيز در گرو فلان جنس است و فلان كس ضامن فلان وام است ، در آن انديشه ام
كه به اسكندريه بروم كه هواى خوش دارد، ولى درياى مديترانه توفانى است ، اى سعدى
! سفر ديگرى در پيش دارم ، اگر آن را انجام دهم ، باقيمانده عمر گوشه نشينى گردم
و ديگر به سفر نروم .))
پرسيدم : آن كدام سفر است كه بعد از آن ترك سفر مى كنى و گوشه نشينى مى گردى ؟
در پاسخ گفت : مى خواهم گوگرد ايرانى را به چين ببرم ، كه شنيده ام اين كالا در چين
بهاى گران دارد، و از چين كاسه چينى بخرم و به روم ببرم ، و در روم حرير نيك رومى
بخرم و به هند ببرم ، و در هند فولاد هندى بخرم و به شهر حلب (سوريه )ببرم ، و در
آنجا شيشه و آينه حلبى بخرم و به يمن ببرم ، و از آنجا لباس يمانى بخرم و به پارس
(ايران ) بياورم ، بعد از آن تجارت را ترك كنم و در دكانى بنشينم (به اين ترتيب يك
سفر او به چندين سفر طول و دراز مبدل گرديد.)
او اين گونه انديشه هاى ديوانه وار را آنقدر به زبان آورد كه خسته شد و ديگر تاب
گفتار نداشت ، و در پايان گفت : اى سعدى ! تو هم سخنى از آنچه ديده اى و شنيده اى
بگو گفتم :
آن شنيدستى كه در اقصاى غور
|
بار سالارى بيفتاد از ستور
|
گفت : چشم تنگ دنيادوست را
|
يا قناعت پر كند يا خاك گور(265) |
ثروتمندى پولدوست بقدرى بخيل و دست تنگ بود كه مانند حاتم طائى كه به كرم معروف
است ، او به بخل معروف بود، ظاهرى آراسته به مال دنيا داشت ولى در باطن گدا صفت
بود، تا آنجا كه نان را به بهاى جان ، عوض نمى كرد، و به گربه ابوهريره (گربه
معروف ابوهريره يكى از اصحاب پيامبر) لقمه نانى نمى داد، و استخوانى نزد سگ اصحاب
كهف نمى انداخت ، هيچ كس خانه او را نديده بود و كنار سفره اش ننشسته بود.
درويش
(266) بجز بوى طعامش نشنيدى
|
مرغ از پس نان خوردن او ريزه نچيدى
|
او در مسير مسافرتى بسوى مصر، سوار بر كشتى در درياى مديترانه حركت مى كرد، و آن
چنان مغرور بود كه همچو فرعون در پوست غرور نمى گنجيد، دريا توفانى شد، او همچون
فرعون ، كه هنگام غرق شدن دم از ايمان به خدا مى زد
(267) به ياد خدا افتاد و خدا خدا مى كرد، و دست به دعا برداشته و از خدا
در خواست نجات مى نمود.(268)
با طبع ملولت
(269) چه كند هر كه نسازد؟
|
شرطه
(270) همه وقتى نبود لايق كشتى
|
دست تضرع چه سود بنده محتاج را؟
|
وقت دعا بر خداى ، وقت كرم در بغل
|
(آرى حالتى ثابت نداشت ، هنگام خطر از خدا مى زد، و هنگام رفع خطر غافل مى ماند و
بينوايان از ثروت او بى بهره مى ماندند.)
از زر و سيم ، راحتى برسان
|
خويشتن هم تمتعى
(271) برگير
|
وآنگه اين خانه كز تو خواهد ماند
|
خشتى از سيم و خشتى از زرگير(272)
|
او به مصر رسيد، در مصر، داراى بستگان فقير و تهيدست بود، او در مصر مرد و همه
اموالش به آن تهيدستان رسيد ، بطورى كه آنها ثروتمند شدند، پس از مرگ او، لباسهاى
پاره و وصله دار خود را بيرون آورد و لباسهاى فاخر و گرانبها پوشيدند.
در همان هفته مرگ آن ثروتمند، يكى از آن تهيدستان را كه بر اثر به ارث رسيدن اموال
آن ثروتمند به او، پولدار شده بود، ديدم بر اسب چابكى سوار شده و نوكرى پشت سرش
عبور مى كند.
وارثان را ز مرگ خويشاوند
(273)
|
بخاطر سابقه آشنايى كه بين من و آن سوار بود، آستين او را گرفتم و گفتم .
بخور، اين نيك سيرت سره مرد
|
كان نگونبخت گرد كرد و نخورد(274) |
صيادى ناتوان ، تور صيد ماهى را به آب افكند، تا ماهى بگيرد. ماهى نيرومند و بزرگى
به داخل تور افتاد، نيروى ماهى بر نيروى صياد بيشتر بود، بطورى كه آن ماهى ، تور را
از دست صياد كشيد و ربود و رفت ، همچون بچه اى كه هر روز به كنار رود مى رفت و آب
مى آورد، ولى اين بار رفت ، و آب رودخانه او را با خود برد.
دام
(275) هر بار ماهى آوردى
|
ماهى اين بار رفت و دام ببرد
|
صيادان ديگر افسوس خوردند و آن صياد را سرزنش كردند كه :
((چنين شكار بزرگى به دام تو افتاد ولى نتوانستى آن را نگهدارى .))
صياد گفت : ((اى دوستان ! چه مى
توان كرد؟ اين ماهى ، روزى من نبود، و هنوز اجلش فرا نرسيده بود، آرى صياد بى روزى
، در رودخانه توان صيد كردن ندارد، و ماهى اجل نرسيده ، در بيرون از آب ، جان ندهد.))
105. با هزار پا نتوانست از چنگ اجل بگريزد
|
شخصى دست و پايش قطع شده بود، هزار پايى را ديد و آن را كشت ، صاحبدلى از آنجا
عبور مى كرد، آن منظره را ديد و گفت : ((شگفتا!
آن جانور با هزارپايى كه داشت ، چون اجلش فرا رسيده بود نتوانست از چنگ بى دست و
پايى بگريزد.))
چون آيد ز پى دشمن جان ستان
|
در آن دم كه دشمن پياپى رسيد
|
كمان كيانى
(276) نشايد كشيد |
نادانى را ديدم كه بدنى چاق و تنومند داشت ، لباس فاخر و گرانبها پوشيده بود و بر
اسبى عربى سوار شده ، و دستارى از پارچه نازك مصرى بر سر داشت ، شخصى گفت :
((اى سعدى ! اين ابريشم رنگارنگ را بر تن اين جانور نادان چگونه يافتى ؟
))
گفتم : خرى كه همشكل آدم شده ، گوساله پيكرى كه او را صداى گاو است . يك چهره زيبا
بهتر از هزار لباس ديبا است .
به آدمى نتوان گفت ماند اين حيوان
|
مگر دراعه و دستار و نقش بيرونش
|
بگرد در همه اسباب و ملك و هستى او
|
كه هيچ چيز نبينى حلال جز خونش
(277) |
107. پاسخ گدا به اعتراض دزد
|
دزدى به گدايى گفت : ((شرم نمى
كنى كه براى به دست آوردن اندكى پول به سوى هر كس و ناكسى دست دراز مى كنى ؟
))
گدا پاسخ داد .
دست دراز از پى يك حبه سيم
|
به كه ببرند به دانگى و نيم :
|
دست گدايى دراز كردن براى يك دانه بهتر از آن است كه آن دست را بخاطر دزدى چيزى به
اندازه بهاى يك دانگ و نيم قطع كنند.))
(278)
108. گفتگوى پدر با پسر در مورد سفر موفقيت آميز
|
پهلوان زور آزمايى بر اثر پرخورى و شكمبارگى به سختى و ناسازگارى روزگار مبتلا شده
بود و بر اثر تهيدستى ، جانش به لب رسيده بود. نزد پدر رفت و از دشواريها و
ناكاميهاى زندگى گله كرد و گفت : اجازه بده سفر كنم ، بلكه با قوت بازو، همت كنم و
چيزى به دست آورم .
فضل و هنر ضايع است تا ننمايد
|
عود بر آتش نهند و مشك بشايند
(279)
|
پدر گفت : اى پسر! اين خيال باطل را از سر بيرون كن ، قناعت پيشه ساز، و خود را به
خطر نيفكن ، كه بزرگان گفته اند: ((بخت
و سعادت به كوشيدن نيست ، و از حوادث تلخ روزگار گريز نمى باشد.))
كسى نتواند گرفت دامن دولت به زور
|
كوشش بى فايده است ، وسمه بر ابروى كور
|
اگر به هر مويت دو صد هنر باشد
|
هنر به كار نيايد چو بخت بد باشد
|
پهلوان گفت : براى سفر فايده هاى بسيار است مانند: شادى دل ، كسب درآمد مادى ، ديدن
شگفتيها، تحصيل مقام و ادب ، افزايش مال ، فراهم آوردن معاش زندگى ، يافتن دوستان و
تجربه روزگار، چنانكه رهروان راه سير و سلوك گفته اند:
تا به دكان و خانه در گروى
(280)
|
برو اندر جهان تفرج
(281) كن
|
پيش از آن روز كه ، كز جهان بروى
|
پدر گفت : اى پسر! همان گونه كه گفتى منافع سفر، بسيار است ولى بطور قطع تنها، اين
منافع به يكى از پنج گروه مى رسد:
1 - بازرگانى كه با داشتن دارايى و كالاهاى تجارتى و غلامان و كنيزان دلربا و
خدمتگزاران چاكر، هر روز به شهرى رود و هر لحظه از تفرج گاهى بگذرد و از نعمتهاى
دنيا بهره مند گردد.
منعم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست
|
هر جا كه رفت خيمه زد و خوابگاه ساخت
|
آن را كه بر مراد جهان نيست دسترس
|
در زاد و بوم
(282) خويش غريب است و ناشناخت
|
2 - دانشمندى كه در گفتار، شيرين گوست و نيروى فصاحت و رسايى بيان دارد، چنين كسى
هرجا رود، مردم از او احترام كنند و به او خدمت نمايند.
وجود مردم دانا مثال زر طلى
(283) است
|
كه هر كجا برود قدر و قيمتش دانند
|
بزرگ زاده نادان به شهر واماند
|
كه در ديار غريبش به هيچ نستانند
|
3 - زيبايى ، كه موجب مى شود صاحبدلان به او اشتياق يابند، همان گونه كه بزرگان
گفته اند: ((اندكى جمال از
بسيارى مال بهتر است .)) و نيز گويند: چهره
زيبا، مرهم دلهاى خسته و كليد درهاى بسته است ، ناگزير در همه جا همنشينى با او را
غنيمت مى شمرند، و با كمال منت از او خدمتگزارى نمايند.
شاهد
(284) آنجا كه رود، حرمت و عزت بيند
|
ور برانند به قهرش ، پدر و مادر خويش
|
پر طاووس در اوراق مصاحف
(285) ديدم
|
هر كجا پاى نهد دست ندارندش پيش
|
چو در پسر موافقى و دلبرى بود
|
انديشه نيست گر پدر از وى برى بود
|
او گوهر است ، گو صدفش در جهان مباش
|
در يتيم را همه كس مشترى بود(286)
|
4 - خوش آوازى ، چرا كه حنجره خوش داوودى آب را از جريان ، و پرنده را از پرواز باز
مى دارد، به وسيله صداى دلنشين و خوش ، دل آرزومندان مشتاق ، شكار شود، اهل باطن به
همنشينى و هم دمى با او مايل گردند، و با انواع گوناگون خدمت به او خدمت نمايند.
چه خوش باشد آهنگ نرم حزين
(287)
|
به گوش حريفان مست صبوح
(288)
|
به از روى زيباست آواز خوش
|
كه آن حظ نفس است و اين قوت روح
(289)
|
5 - صنعتگرى ، كه كوچكترين صنعتگر با سعى و نيروى بازو، معاش زندگى خود را تامين
كند، تا آبرويش براى تحصيل نان نرود، چنانكه خردمندان گفته اند:
گر به غريبى رود از شهر خويش
|
سختى و محنت نبرد پنبه دوز
|
گرسنه خفتد ملك نيم روز(290)
|
اى فرزندم ! هر كدام از اين صفتها(ى پنجگانه ) را كه بيان كردم ، در سفر موجب آرامش
خاطر و زندگى خوش است ، ولى كسى كه داراى هيچ يك از اين صفات نيست ، سفر او بر اساس
خيال باطل است و اگر در سفر بميرد، هيچ كس از او اطلاع نمى يابد.
هر آنكه گردش گيتى به كين او برخاست
|
به غير مصلحتش رهبرى كند ايام
|
كبوترى كه دگر آشيان نخواهد ديد
|
قضا همى بردش تا به سوى دانه دام
(291)
|
پسر گفت : اى پدر! چگونه با سخن حكيمان فرزانه مخالفت كنيم كه گفته اند:
((رزق و روزى اگر چه به قسمت است ، ولى مشروط به فراهم
شدن اسباب و وسايل مى باشد، و بلا گر چه مقدر شده ، در عين حال بايد از ورور به
درهاى نزول بلا، پرهيز و دورى نمود.))
ورچه كس بى اجل نخواهد مرد
|
بنابراين ، من با اين قدرت و توان ، مى توانم با پيل خروشان بجنگم ، و پنجه در پنجه
شير ژيان بگذارم ، پس اى پدر! مصلحت آن است كه سفر كنم كه بيش از اين ، طاقت
تهيدستى و بينوايى در وطن ندارم .
چون مرد در فتاد ز جاى و مقام خويش
|
ديگر چه غم خورد، همه آفاق جاى او است
|
شب هر توانگرى به سرايى همى روند
|
درويش هر كجا كه شب آمد سراى او است
|
به اين ترتيب پسر پهلوان ، با پدر خداحافظى كرد، و با اميد و آرزو و براى سفر حركت
نمود، در حالى كه مى گفت :
هنرور چو بختش نباشد به كام
|
به جايى رود كش ندانند نام
|
او در سفر خود، همچنان مى رفت تا به كنار رودخانه اى رسيد كه از شدت موج آب آن
رودخانه ، تخته سنگهاى بزرگ ، بر روى تخته سنگهاى بزرگ ديگر مى غلتيدند، و صداى
برخورد سنگها تا يك فرسخ به گوش مى رسيد.
سهمگين آبى كه مرغابى در او ايمن نبود
|
كمترين اوج ، آسيا سنگ از كنارش در ربود
|
پهلوان مسافر، گروهى از مسافران را در آنجا ديد كه هر يك با دادن اندكى پول ، در
كشتى سوار شده و آماده سفر هستند، چون آن پهلوان ، همراه خود پول نداشت به كشتيبان
التماس كرد و زارى نمود تا او را نيز سوار كشتى كند، ولى هرچه زارى كرد. كشتيبان به
او اعتنا نكرد و با نيشخند از او روى برگردانيد و گفت :
زر ندارى نتوان رفت به زور از دريا
|
زور ده مرده چه باشد، زر يك مرده بيار(292)
|
در پهلوان از طعنه كشتيبان جوشيد، همين كه خواست از او انتقام بگيرد، كشتى از آنجا
رفت ، پهلوان فرياد زد: اى كشتيبان ، اگر به اين لباس كه پوشيده ام قناعت كنى ، از
دادن آن به عنوان كرايه كشتى ، مضايقه ندارم ، كشتيبان به طمع لباس او، كشتى را باز
گردانيد.
بدوزد شره
(293) ديده هوشمند
|
در آرد طمع ، مرغ و ماهى ببند
|
همين كه ريش و گريبان كشتيبان به دست جوان پهلوان افتاد، او را به طرف خود كشيد، و
بدون گذشت آنچه توانست او را كتك زد، رفيق كشتيبان از كشتى بيرون آمد تا از كشتيبان
حمايت كند، ولى بر اثر ضربات جوان پهلوان ، پا به فرار گذاشت ، سرانجام چاره اى
نديدند جز اينكه با مصالحه و سازش پهلوان رفتار كنند، با او آشتى كردند، چنانكه
گفته اند:
كل مداراة صدقة .
هر نرمخويى همچون صدقه (بر طرف كننده بلا )است .
از پهلوان عذر خواهى كردند:
به شيرين زبانى و لطف و خوشى
|
توانى كه پيلى به مويى كشى
|
كشتيبان از جوان پهلوان ، عذرخواهى كرد، و از روى ظاهر و دورويى ، سر و چشمش را
بوسيد، آنگاه سوار كشتى شدند، و حركت نمودند، تا اينكه كشتى به نزديك ستونى از
ساختمانهاى يونان رسيد و در ميان آب ايستاد، كشتيبان خطاب به سرنشينان كشتى چنين
اعلام كرد: ((به كشتى نقصى
رسيده است ، يكى از شما كه از همه دلاورتر است ، بايد بر بالاى اين ستون برود، و
زمام كشتى را بگيرد و نگه دارد، تا كشتى را تعمير كنيم . ))
جوان پهلوان كه به دلاورى خود مغرور و غافل بود، آزار به كشتيبان را فراموش كرد،
همان گونه كه حكيمان فرزانه گفته اند:
((هر كه را رنجى به دل رسانيدى
، اگر در پشت سر آن ، صد گونه آسايش به او برسانى ، از مجازات آن يك رنجش ايمن مباش
، كه سرانجام پيكان از زخم خارج گردد، ولى آزار در دل بماند.))
چو دشمن خراشيدى ايمن مباش
|
چون ز دستت دلى به تنگ آيد
|
سنگ بر باره حصار
(296) مزن
|
جوان پهلوان ، آنقدر زمام كشتى را به بازوى پرتوانش پيچيد و بر بالاى ستون رفت كه
كشتيبان زمام را پاره كرد و كشتى را به حركت در آورد، آن جوان بيچاره در بالاى ستون
، تنها، حيران و سرگردان ماند، يكى دو روز با اين سختى و ناراحتى شديد به سر آورد،
روز سوم خواب او را فرا گرفت ، و او در حال خواب به آب دريا درغلتيد، و پس از يك
شبانه روز، امواج آب او را به ساحل انداخت ، او هنوز نمرده بود و رمقى در جان داشت
، از برگ و ريشه گياهان خورد و اندكى نيرو گرفت و سپس از آنجا سر به بيابان نهاد و
همچمنان راه مى پيمود، تا اينكه تشنه و ناتوان به سر چاهى رسيد، گروهى در بيابان
نزد او آمدند، اندكى پول به صاحب چاه دادند، و از آب چاه آشاميدند، آن جوان پهلوان
پولى نداشت ، هرچه التماس كرد تا به او آب بدهند ندادند، و به او رحم نكردند، او به
آنها يورش برد تا آب را با زور از آنها را بر زمين كوبيد، ولى چون آنها چند نفر
بودند، به او حمله كرده و او را محكم زدند و مجروح ساختند.
با همه تندى و صلابت كه او است
(297)
|
آن جوان بينوا، ناچار به دنبال كاروانى افتاد و از آنجا رفت ، كاروانيان شبانگاه به
محلى رسيدند كه در آنجا دزدان خطرناك بسيار بودند، جوان پهلوان ديد كاروانيان از
ترس دزد، لرزه بر اندام شده اند، و خود را در معرض هلاكت مى بينند، به آنها گفت :
((هيچ نباشيد كه من به تنهايى پنجاه نفر از
دزدها را از پاى رد مى آورم ديگران هم با من هميارى كنند. ))
كاروانيان از لاف و گزاف او، آرامش يافتند و دلشان قوى شد و از همراهى او شادمان
شدند، و لازم دانستند كه آب و غذا به آن جوان پهلوان بدهند.
آن پهلوان كه بر اثر آسيبهاى راه ، كوفته و ناتوان شده بود، با خوردن غذا و نوشيدن
آب ، جان گرفت و نيرومند شد، و سپس خوابيد.
پيرمردى جهان ديده ، در ميان كاروان بود، به كاروانيان گفت :
((اى ياران ! من در مورد اين جوان پهلوان ناشناس كه همراه ما آمده ،
بيمناكم تا آنجا كه ترس من از اين شخص ، بيشتر از ترس از دزدان است ، چنانكه در
داستانها آمده : عربى داراى مقدارى پول شده بود، شب از نگرانى و وحشت رهزنان
، خوابش نمى برد، يكى از دوستانش را نزد خود آورد، تا به همراهى او، از وحشت تنهايى
رهيده شود، چند شب همراه او بود، به طورى كه دوستش بر پولهاى او اطلاع يافت ، آن
پولها را دزديد و با خود برد و از آنجا دور شد، صبح كه شد، مردم آن عرب را گريان
ديدند، از او پرسيدند:
((چرا گريه مى كنى ؟ مگر پولهايت را دزد برد؟
))
عرب گفت : نه به خدا، بلكه دوستم آن پولها را برد.
كه بدانستم آنچه خصلت او است
|
كه نمايد به چشم مردم دوست
|
چه مى دانيد؟ شايد اين شخص هم كه به عنوان زيرك و تيزرو و پهلوان در ميان ما خود را
جا زده ، دزد باشد، تا در فرصت مناسب ياران خود را خبر كند و همه ما را تار و مار
كنند، بنابراين مصلحت اين است كه اين مرد را هنگامى كه خوابيد، تنها بگذاريم و
كاروان را حركت دهيم .
افراد كاروان تدبير و پيشنهاد پيرمرد را ستودند، ترس و هراس نسبت به آن پهلوان
ناشناس پيدا كردند، از اين رو هنگامى كه خوابيده بود، كاروان را به حركت درآورده و
رفتند.
پهلوان آنگاه كه نور خورشيد به شانه اش رسيده بود بيدار شد و فهميد كاروان رفته و
او تنها در بيابان مانده است . بيچاره هر چه به جستجو پرداخت كسى را نيافت ، تشنه و
بينوا، خود را در خطر هلاكت يافت .
كه نابود باشد به غربت بسى
(298)
|
آن پهلوان مسكين و بينوا در اين حال بود كه ناگاه شاهزاده اى براى شكار از لشگرش
دور شده بود و به آنجا آمد، شاهزاده وقتى كه از بيچارگى آن پهلوان با خبر شد پرسيد:
كيستى و از كجا آمده اى ؟
پهلوان همه ماجرا را براى شاهزاده تعريف كرد، دل شاهزاده به حال او سوخت ، به او
رحم كرد و او را به شهر و ديارش رسانيد، پهلوان نزد پدر آمد و آنچه از رنجها و
سختيها كه در اين سفر پرخطر ديده بود، از ماجراى كشتى و ظلم كشتيبان و روستاييان در
كنار چاه ، و نيرنگ كاروانيان را براى پدر تعريف كرد.
پدر گفت : اى پسر! مگر هنگام سفر، به تو نگفتم كه :
((دست دليرى و پنجه شيرى تهيدستان بر اثر نادارى بسته است .
))
چو خوش گفت آن تهى دست سلحشور
|
جوى زر
(299) بهتر از پنجاه من زور
|
پهلوان گفت : اى پدر! همانا تا رنج نبرى ، گنج نخواهى برد و تا جان را به خاطر
نيفكنى ، بر دشمن پيروز نگردى و تا دانه ها را در زمين پراكنده نسازى ، خرمن به دست
نياورى ، آيا نمى بينى به خاطر تحمل رنج اندكى ، چه مقدار راحتى و آسايش كسب كردم ؟
و بر اثر نيشى كه خوردم چقدر عسل آوردم ؟
گرچه بيرون ز رزق نتوان خورد
|
در طلب كاهلى نشايد كرد(300)
|
غواص اگر انديشه كند كام نهنگ
|
هرگز نكند در گرانمايه به چنگ
(301)
|
سنگ آسياى زيرين بى حركت است ، از اين رو ناگزير بايد بار سنگين سنگ بالا و بار
آسيا را تحمل نمايد، تا محصول كارش به نتيجه برسد.
چو خورد شير شرزه در بن غار؟
|
تا تو در خانه صيد خواهى كرد
|
دست و پايت چو عنكبوت بود(302)
|
پدر گفت : اى پسر! اين بار، دست اقبال به سراغت آمد و از خطر سفر، در امان ماندى ،
كه شاهزاده از روى اتفاق به تو رسيد، و تو را نجات داد، ولى چنين اتفاقى به ندرت رخ
مى دهد، و نمى توان براساس اتفاق نادر حكم نمود، به تو هشدار مى دهم كه به طمع امور
نادر، بار ديگر چنبره حرص و آز نيفتى .
صياد نه هر بار شگالى ببرد
|
افتد كه يكى روز پلنگى بخورد(303)
|
چنانكه گويند: يكى از شاهان ايران انگشترى داشت كه نگينى گرانبها بر آن بود، با چند
نفر ياران خاص براى تفريح و مصلاى شيراز رفت ، دستور داد آن انگشترش را بر فراز
گنبد عضد
(304) نصب نمودند، تا هر كسى تير از درون حلقه انگشتر بگذراند، انگشتر
مال او باشد.
اتفاقا چهار صد نفر از تيراندازان زبردست كه در خدمت آن شاه بودند، براى بردن آن
جايزه ، به طرف آن انگشتر تير افكندند ولى تير هيچ يك از آنها به هدف نرسيد. اما
كودكى كه بر بام كاروان سرايى ، با تير كمان خود بازى مى كرد، باد صبا تير او را از
درون حلقه انگشتر رد كرد، تير او به هدف رسيد، شاه آن انگشتر را به اضافه جوايز
گرانبهاى ديگر به آن كودك داد، سپس آن كودك تير و كمان خود را سوزانيد، از او
پرسيدند: ((چرا تير و كمانت را
سوزانيدى ؟ )) در پاسخ گفت :
((تا رونق و شكوه و هنرنمايى
نخستين ، باقى بماند. )) (مبادا در مورد ديگر،
آن تير و كمان ، خطا روند و سرشكسته گردند.)
به غلط بر هدف زند تيرى
(305)
|
(به اين ترتيب سعدى در نقل اين حكايت طولانى اين پند را آموخت كه نبايد بى گدار به
آب زد، و نبايد رديف كارها را براساس امور تصادفى ، تنظيم نمود، بلكه براى به دست
آوردن پيروزى و سعادت ، بايد از وسايل و امور لازم بهره گرفت ، تا از
رنجها گنج برد، و از نيشها نوش ، و گر نه عمر گرانمايه بر باد خواهد رفت و پوچ
خواهد شد اين پند پدر بود، پسر پهلوان او نيز با آن همه رنج سفر، بر عقيده خود ثابت
ماند كه سفر، به خاطر رنجها و چشيدن سرد و گرم روزگار، انسان را پخته و ورزيده مى
كند، جهان ديده و با تجربه مى سازد، منافعش بيش از زيانهايش مى باشد... ولى بايد
گفت : چه بهتر كه انسان با استفاده از وسايل و شرايط لازم خود را از زيانهاى سفر
حفظ كند، از بهره هاى سفر حداكثر استفاده را ببرد.)
|