حكايتهاى گلستان سعدى به قلم روان
محمد محمدى اشتهاردى
- ۳ -
20. بنياد ظلم از اندك شروع شود
|
روايت كرده اند: براى انوشيروان عادل در شكارگاهى ، گوشت شكارى را كباب كردند، نمك
در آنجا نبود، يكى از غلامان به روستايى رفت تا نمك بياورد.انوشيروان به آن غلام
گفت : ((نمك را به قيمت روزانه
(نه كمتر )خريدارى كن ، تا آيين نادرستى را بنيانگذارى و در نتيجه روستا خراب
نگردد.))
به انوشيروان گفتند: اندكى كمتر از قيمت خريدن ، چه آسيبى مى رساند؟))
انوشيروان پاسخ داد: ((بنياد
ظلم در آغاز، از اندك شروع شده و سپس به طور مكرر بر آن افزوده شده و زياد گشته است
.))
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى
|
برآورند غلامان او درخت از بيخ
|
به پنج بيضه
(88) كه سلطان ستم روا دارد
|
زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ |
21. كيفر ستمگر مغرور و غافلگير
|
يكى از وزيران مغرور و غافل ، خانه يكى از افراد ملتش را ويران كرد، بى خبر از سخن
حكيمان فرزانه كه گفته اند:
آنچه كند دود دل دردمند(89)
|
گويند: ((سلطان همه جانوران ،
شير، و خوارترين جانوران الاغ است . به همراه الاغ باربر، راه رفتن از همراه رفتن
با شير درنده بهتر است .))
مسكين خر اگر چه بى تميز است
|
پادشاه از روى قائن و نشانه ها، به زشتى اخلاق آن وزير غافل و مغرور پى برد، او را
دستگير كرده و در زير سخت ترين شكنجه ها كشت .
تا خاطر بندگان نجويى
(90)
|
يكى از افرادى كه مورد ستم همان وزير قرار گرفته بود، از كنار جسد او گذر كرد، وقتى
كه وضع نكبتبار او را ديد، بينديشيد و گفت :
نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد
|
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
(91)
|
توان به حلق فرو برد استخوان درشت
|
ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف
(92)
|
فرمانده مردم آزارى ، سنگى بر سر فقير صالحى زد، در آن روز براى آن فقير صالح ،
توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولى آن سنگ را نزد خود نگهداشت .
سالها از اين ماجرا گذشت تا اينكه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگين شد و دستور داد او
را در چاه افكندند. فقير صالح از حادثه اطلاع يافت و بالاى همان چاه آمد و همان سنگ
را بر سر آن فرمانده كوفت .
فرمانده : تو كيستى ؟ چرا اين سنگ را بر من زدى ؟
فقير صالح : من فلان كس هستم كه در فلان تاريخ ، همين سنگ را بر سرم زدى .
فرمانده : تو در اين مدت طولانى كجا بودى ؟ چرا نزد من نيامدى ؟
فقير صالح : ((از جاهت انديشه
همى كردم ، اكنون كه در چاهت ديدم ، فرصت غنيمت دانستم ))
(يعنى از مقام و منصب تو بيمناك بودم ، اكنون كه تو را در چاه ديدم ، از فرصت
استفاده كرده و قصاص نمودم )
ناسزايى را كه بينى بخت يار
|
عاقلان تسليم كردند اختيار(93)
|
با ددان
(94) آن به ، كه كم گيرى ستيز
|
هر كه با پولاد بازو، پنجه كرد
|
ساعد
(95) مسكين خود را رنجه كرد
|
پس به كام دوستان مغزش برآر(96) |
23. نتيجه پناهندگى به خدا و پاداش احسان
|
يكى از پادشاهان به بيمارى هولناكى كه نام نبردن آن بيمارى بهتر از نام بردنش است
، گرفتار گرديد. گروه حكيمان و پزشكان يونان به اتفاق راءى گفتند:
چنين بيمارى ، دوا و درمانى ندارد مگر اينكه زهره (كيسه صفرا) يك انسان داراى چنين
و چنان صفتى را بياورند (و آن پادشاه بخورد تا درمان يابد).
پادشاه به ماءمورانش فرمان داد تا به جستجوى مردى كه داراى آن اوصاف و نشانه ها مى
باشد، بپردازند و او را نزدش بياورند.
ماءموران به جستجو پرداختند، تا اينكه پسرى (نوجوان ) با را همان مشخصات و نشانه ها
كه حكيمان گفته بودند، يافتند و نزد شاه آوردند.
شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبيد و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زيادى به
آنها داد و آنها به كشته شدن پسرشان راضى شدند. قاضى وقت نيز فتوا داد كه :
((ريختن خون يك نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتى شاه جايز است .
))
جلاد آماده شد كه آن نوجوان را بكشد و زهره او را براى درمان شاه ، از بدنش درآورد.
آن نوجوان در اين حالت ، لبخندى زد و سر به سوى آسمان بلند نمود.
شاه از او پرسيد: در اين حالت مرگ ، چرا خنديدى ؟ اينجا جاى خنده نيست .
نوجوان جواب داد: در چنين وقتى پدر و مادر، ناز فرزند را مى گيرند و به حمايت از
فرزند بر مى خيزند و نزد قاضى رفته و از او براى نجات فرزند استمداد مى كنند و از
پيشگاه شاه دادخواهى مى نمايند، ولى اكنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت
ناچيز دنيا، به كشته شدنم رضايت داده اند و قاضى به كشتنم فتوا داده و شاه مصلحت
خود را بر هلاكت من مقدم مى دارد. كسى را جز خدا نداشتم كه به من پناه دهد، از اين
رو به او پناهنده شدم :
پيش كه برآورم ز دستت فرياد؟
|
هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد
|
سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب كرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشكش جارى شد و گفت
: ((هلاكت من از ريختن خون بى
گناهى مقدمتر و بهتر است . )) سر و چشم نوجوان
را بوسيد و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسيار بخشيد و سپس آزادش كرد. لذا در
آخر همان هفته شفا يافت .(و به پاداش احسانش رسيد.)
همچنان
(97) در فكر آن بيتم
(98) كه گفت :
|
پيل بانى بر لب درياى نيل
(99)
|
زير پايت گر بدانى حال مور
|
همچو حال تو است زير پاى پيل
(100) |
24. پرهيز از ستيز با نااهلان
|
(عمرو ليث صفارى دومين پادشاه خاندان صفارى (265 - 287 ه ق ) برادر يعقوب ليث ،
غلامانى داشت ) يكى از غلامانش فرار كرده بود، چند نفر به دنبال او رفتند و او را
گرفته ، نزد شاه آوردند. يكى از وزيران شاه كه نسبت به آن غلام سابقه سويى داشت ،
به شاه گفت : ((اين غلام را
اعدام كن تا ساير غلامان مانند او فرار نكنند.))
آن غلام با كمال فروتنى به شاه گفت :
هرچه رود بر سرم چون تو پسندى روا است
|
بنده چه دعوى كند؟ حكم خداوند راست
(101)
|
ولى از آنجا كه من پرورده نعمت شما خاندان هستم ، نمى خواهم در قيامت به خاطر ريختن
خون من ، گرفتار قصاص گردى ، اجازه بده اين وزير را (كه سعى در اعدام من مى كند)
بكشم ، آنگاه به خاطر قصاص او، مرا اعدام كن ، تا به حق مرا كشته باشى و در قيامت ،
بازخواست نشوى .
شاه از پيشنهاد او، بى اختيار خنديد و به وزير گفت :
((مصلحت چه مى دانى ؟)) وزير گفت :
براى خدا، به عنوان صدقه گور پدرت ، اين بيچاره را آزاد كن ، تا بلايى به سر من
نياورد، گناه از من است و سخن حكيمان درست است كه گويند:
چو كردى با كلوخ انداز پيكار
|
سر خود را به نادانى شكستى
|
چو تير انداختى بر روى دشمن
|
چنين دان كاندر آماجش نشستى |
25. نجات وزير نيكوكار به خاطر صداقت و پاكى
|
پادشاه ديار زوزن (حدود نيشابور) وزيرى پاك سرشت ، بزرگوار و نيك محضر داشت كه
هنگام ملاقات به همگان خدمت مى كرد و در غياب اشخاص ، از آنها به نيكى ياد مى نمود.
از قضا روزى كارى از او سر زد كه مورد خشم شاه قرار گرفت و اموال او به تاوان خون
ديگرى مصادره كرد و او را كيفر نمود و در زندان بازداشت كرد.
سرهنگهاى شاه و ماءمورين زندان ، كه سابقه خوشى از آن وزير داشتند، آزاررسانى به او
را روا ندانستند و نسبت به او كه در زندان بود مهربانى مى كردند.
صلح با دشمن اگر خواهى هرگه كه تو را
|
در قفا عيب كند در نظرش تحسين كن
|
سخن آخر به دهان مى گذرد موذى را
|
سخنش تلخ نخواهى دهنش شيرين كن
(102)
|
شاه ، وزير را جريمه كرده بود. او مقدارى از آن را كه توان داشت ، پرداخت و به خاطر
باقيمانده جريمه ، در زندان ماند.
يكى از شاهان اطراف ، براى آن وزير پاك سرشت در آن هنگام كه در زندان بود، محرمانه
و مخفيانه نامه اى نوشت كه در آن چنين پيام داده بود:
((شاهان آنجا از تو كه شخص ارجمند هستى ، قدردانى نكردند و تو را تحقير
نمودند، اگر نظر عزيمت به سوى ما توجه كند، تمام سعى خود را براى جلب رضايت و
خشنودى تو به كار گيريم . بزرگان اين كشور به ديدار تو نيازمندند و در انتظار پاسخ
نامه مى باشند.))
وزير بزرگوار، هوشمندانه با مساءله برخورد كرد. با توجه به خطرهاى نهايى ، بى گدار
به آب نزد. همان دم با كمال اختيار در پشت آن نامه مطلبى را نوشت و به سوى فرستنده
نامه فرستاد.
از قضا يكى از وابستگان شاه ، از ماجرا آگاه شد و به شاه گفت :
((فلان كس را كه زندانى نموده اى با شاهان اطراف ، نامه نگارى دارد.))
شاه خشمگين شد، فرمان داد بيدرنگ پيك نامه را دستگير كردند، و نامه وزير زندانى را
از او گرفتند، كه چنين نوشته بود:
((حست ظن بزرگان بيشتر از
اندازه كمالات ما است . بزرگوارى شما در حق من و پذيرش دعوت شما براى من امكان
ندارد. از اين رو كه من پرورده نعمت اين خاندان (پادشاه زوزن ) هستم ، به خاطر
اندكى دگرگونى و خشم ، نبايد نسبت به ولى نعمت ، بى وفايى نمود، چنانكه گفته اند:
آن را كه به جاى تو است هر دم كرمى
|
عذرش بنه ار كند به عمرى ستمى ))
(103)
|
شاه ، حق شناسى وزير را پسنديد، او را آزاد كرد و جايزه و نعمت براى او فرستاد و از
او عذر خواهى كرد كه خطا كردم كه تو را بدون گناه آزردم .
وزير گفت : ((اى مولا و سرور من
! بنده خود را نسبت به شما خطاكار نمى دانم .(نسبت به شما گستاخ نيستم ). تقدير
الهى بود كه كار ناپسندى از من سر زد، تو شايسته آن هستى كه بر اساس نعمتهاى پيشين
و حقوقى كه بر عهده من دارى ، همچنان مرا از الطاف خود بهرمند سازى ، چنانكه
فرزانگان گفته اند:
كه نه راحت رسد ز خلق نه رنج
|
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
|
گرچه تير از كمان همى گذرد
|
از كماندار بيند اهل خرد(104) |
26. پاداش زيادتر از براى انسان پرتلاش
|
يكى از شاهان عرب به نزديكانش گفت : ((حقوق
ماهانه فلان كس را دو برابر بدهيد، زيرا همواره ملازم درگاه و آماده اجراى فرمان
است ، ولى ساير خدمتكاران به لهو و سرگرميهاى باطل اشتغال دارند و در خدمتگذارى
سستى مى كنند. ))
يكى از صاحبدلان كه اهل دل و باطن بود، وقتى كه اين دستور شنيد، خروش و فرياد از دل
آورد.
از او پرسيدند: اين خروش براى چه بود؟
در پاسخ گفت : ((درجات مقام
بندگان در درگاه خداوند بزرگ نيز همين گونه است . ))
(آن كسى كه در اطاعتش سستى و كوتاهى كند، پاداش كمترى دارد ولى آن كى كه جدى و
پرتلاش باشد، پاداش فراوانى مى برد.)
دو بامداد گر آيد كسى به خدمت شاه
|
سيم هر آينه در وى كند بلطف نگاه
|
مهترى
(105) در بول فرمان است
|
ترك فرمان دليل حرمان
(106) است
|
27. آهى كه خرمن هستى ظالمى را خاكستر كرد
|
در زمانهاى قديم ، حاكم ظالمى بود كه هيزم كارگرهاى فقير را به بهاى اندك مى خريد
و آن را به قيمت زياد به ثروتمندان مى فروخت . صاحبدلى (يكى از اهل باطن ) از نزديك
او عبور كرد و به او گفت :
مارى تو كه كرا ببينى بزنى
|
يا بوم كه هر كجت نشينى نكنى
(107)
|
حاكم ظالم از نصيحت آن صاحبدل ، رنجيده خاطر شد و چهره در هم كشيد و به او بى
اعتنايى كرد، تا اينكه يك شب آتش آشپزخانه به انبار هيزم اوفتاد و همه دارايى او
سوخت و به خاكستر مبدل شد.
از قضا روزگار، همان صاحبدل روزى از نزد آن حاكم عبور مى كرد، شنيد حاكم مى گويد:
((نمى دانم اين آتش از كجا به
سراى من افتاد؟))
به او گفت : ((اين آتش از دل
فقيران به سراى تو افتاد.)) (يعنى آه دل تهى
دستان رنجديده ، خرمن هستى تو را بر باد داد.))
حذر كن ز درد درونهاى ريش
(108)
|
بهم بر مكن
(109) تا توانى دلى
|
كه آهى جهانى به هم بر كند
|
و بر روى تاج كيخسرو (فرزند سياوش ، شاه باستانى ) چنين نوشته بود:
چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز
|
كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت
|
چنانكه دست به دست آمده است ملك به ما
|
به دستهاى دگر همچنين بخواهد رفت |
28. برترى زور علم بر زور تن
|
كشتى گيرى در فن كشتى گيرى قهرمان قهرمانان كشتى بود و سيصد و شصت رمز پيروزى در
كشتى بر حريف را مى دانست و هر روز با بكار بردن يكى از آن رموز، كشتى مى گرفت . او
به يكى از جوانان علاقمند بود، و سيصد و پنجاه و نه رمز پيروزى در كشتى گيرى را به
او ياد داد، ولى يك رمز را به او نياموخت و در آموختن آن به او، امروز و فردا كرد.
جوان دست پرورده استاد، به خاطر جوانى و زور بازو، در فن كشتى گيرى سرآمد كشتى
گيران شد، حتى يك روز در حضور پادشاه آن روزگار ادعا كرد:
((من از استاد، توانمندترم ، برترى استاد بر من از روى بزرگى و حق
تربيتى است كه بر من دارد، و گرنه از نظر نيرو از او كمتر نيستم و در فن كشتى گيرى
با او برابرم .))
اين سخن بر پادشاه ، گران آمد (كه شاگردى ادعاى هماوردى با استادش مى كند). به او
فرمان داد تا در ميدان وسيع با استادش كشتى بگيرند.
اركان دولت و اعيان و شخصيتها و ساير تماشاچيان حاضر شدند. شاگرد و استاد به كشتى
پرداختند. شاگرد جوان مانند پيل مست بر سر استاد فرود آمد و آسيبى سخت به او زد كه
اگر بر كوه استوار مى زد آن را ريشه كن مى كرد.
استاد ديد آن جوان از نظر نيرو بر او برترى دارد، همان رمزى را كه به شاگردش
نياموخته بود، بكار برد و آن چنان بر شاگرد چيره گشت كه او را از زمين جدا كرد و بر
بالاى سرش برد و بر زمين فرو كوفت ، و جوان نتوانست اين ضربه فنى را از خود دفع
كند.
فرياد شور و شوق از طرفداران استاد برخاست . شاه دستور داد جايزه كلانى به استاد
دادند و شاگرد را مورد سرزنش قرار داد كه : چرا با استاد پرورده خود ادعاى رقابت
كردى و سپس نتوانستى از عهده آن برآيى ؟!
شاگرد گفت : ((اى شاه ! استاد
در ميدان كشتى ، به خاطر زورمندى بر من چيره نشد، بلكه او به خاطر علم و رمزى كه آن
را به من نياموخته بود و در همه عمر آن را از من دريغ داشت ، بر من چيره شد. (او با
زور علم بر من غالب گرديد نه با زور تن .)
پادشاه گفت : به خاطر همين ، هوشمندان زيرك گفته اند:
((دوست را چندان قوت نده كه اگر دشمنى كند، توانايى آن را داشته باشد،
آيا نشنيده اى سخن آن استادى را كه شاگرد دست پروده اش ، جفا و بى مهرى ديد، به او
گفت :
يا مگر كس در اين زمانه نكرد
|
29. فقير آزاده در برابر شاه
|
فقيرى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از كنار او گذشت . آن فقير
بر اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود، در برابر شاه برنخاست و به او
اعتنا نكرد.(110)
پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت ، از آن فقير وارسته رنجيده خاطر شد و گفت :
((اين گروه خرقه پوشان (لباس پروصله پوش )
همچون جانوران بى معرفتند كه از آدميت بى بهره مى باشند.))
وزير نزديك فقير آمد و گفت : ((اى
جوانمرد! سلطان روى زمين از كنار تو گذر كرد، چرا به او احترام نكردى و شرط ادب را
در برابرش بجا نياوردى ؟))
فقير وارسته گفت : ((به شاه بگو
از كسى توقع خدمت و احترام داشته باش كه از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى
نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نيستند.))
گرچه رامش به فر دولت او است
(111)
|
گوسپند از براى چوپان نيست
|
بلكه چوپان براى خدمت او است
|
ديگرى را دل از مجاهده
(112) ريش
|
خاك مغز سر خيال انديش
(113)
|
چون قضاى نوشته
(114) آمد پيش
|
ننمايد توانگر و درويش
(115)
|
سخن آن فقير وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ، به او گفت :
((حاجتى از من بخواه تا برآورده كنم .))
فقير وارسته پاسخ داد: ((حاجتم
اين است كه بار ديگر مرا زحمت ندهى . ))
شاه گفت : مرا نصيحت كن .
فقير وارسته گفت :
درياب كنون كه نعمتت هست به دست
|
كين دولت و ملك مى رود دست به دست |
(ذوالنون مصرى در قرن سوم مى زيست و از عرفاى آن عصر بود. بعضى او را از شاگردان
مالك بن انس مى دانند) يكى از وزيران نزد او رفت و از همت و خود گفت :
((روز و شب به خدمت شاه اشتغال دارم و به خير
او اميدوار مى باشم و از مجازاتش هراسان هستم . ))
ذوالنون با شنيدن اين سخن گريه كرد و گفت : اگر من خداوند متعال را اين گونه مى
پرستيدم كه تو شاه را مى پرستى ، يكى از صديقان (افراد بسيار راستين و راستگو )مى
شدم .
گرنه اميد و بيم راحت و رنج
|
همچنان كز ملك ، ملك بودى
(116) |
31. پرهيز از تحمل بار سنگين گناه
|
پادشاهى فرمان داد تا بى گناهى را اعدام كنند، )زيرا به خاطر بى اعتنايى او، بر او
خشمگين شده بود.)
بى گناه گفت : ((اى شاه به خاطر
خشمى كه نسبت به من دارى آزار و كشتن مرا مجوى ، زيرا اعدام من با قطع يك نفس پايان
مى يابد، ولى بار گناه آن هميشه بر دوش تو خواهد ماند و سنگينى خواهد كرد.))
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
|
تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت
|
پنداشت ستمگر كه ستم بر ما كرد
|
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
|
پادشاه ، تحت تاثير نصيحت او قرار گرفت و از ريختن خونش منصرف شد و تحمل بار سنگين
هميشگى گناه را از خود دور ساخت .
32. انتخاب راءى شاه براى دورى از سرزنش او
|
انوشيروان (يكى از شاهاه معروف ساسانى )چند وزير داشت ، آنها با هم درباره يكى از
كارهاى مهم كشور به مشورت پرداختند و هر يك از آنها داراى رايى بود و راءى ديگران
را نمى پسنديد. بوذرجمهر(وزير برجسته انوشيروان ) راءى انوشيروان را برگزيد. وزيران
در غياب شاه به بوذرجمهر گفتند: ((چرا
راءى شاه را برگزيدى ؟ راءى او چه امتيازى نسبت به راءى چندين حكيم داشت ؟
))
بوذرجمهر در پاسخ گفت : از آنجا كه نتيجه كارها و راءى ها روشن نيست و در مشيت و
خواست الهى است و معلوم نيست كه آيا نتيجه ، خوب است يا بد، بنابراين موافقت با
راءى شاه بهتر است ، زيرا اگر نتيجه آن بد شد، به خاطر پيروزى از شاه ، از سرزنش او
ايمن باشم :
خلاف راءى سلطان راءى جستن
|
به خون خويش باشد دست شستن
|
اگر خود روز را گويد: شب است اين
|
ببايد گفتن ، آنك ماه و پروين
(117) |
شيادى
(118) بر زلف سرش ، گيسوهايى بافت
((و خود را به شكل علويان (فرزندان على عليه السلام ) در آورد، با توجه
به اينكه بافتن گيسو در آن عصر در ميان فرزندان على عليه السلام معمول بود
)) او با اين كار، خود را به عنوان علوى معرفى كرد و به ميان
كاروان حجاز رفت و با آنها وارد شهر شد تا به دروغ نشان دهد كه از حج آمده و حاجى
است و نزد شاه رفت و قصيده اى (كه سراينده اش شاعر ديگر بود) خواند و وانمود كرد كه
آن قصيده را او سروده است .(119)
شاه او را تشويق كرد و جايزه فراوان به او بخشيد.
يكى از نديمان (همنشينان ) شاه كه در آن سال از سفر دريا باز گشته بود، گفت :
((من اين شخص (شياد ) را در عيد قربان در شهر
بصره ديدم . )) معلوم شد كه او به حج نرفته و
حاجى نيست .
يكى از حاضران ديگر گفت : من اين شخص زا مى شناسم ، پدرش نصرانى بود و در شهر
ملاطيه (كنار فرات ) مى زيست . بنابراين او علوى نيست .
قصيده او را نيز در ديوان انورى
(120) يافتند، كه از آن برداشته بود و به خود نسبت مى داد.
شاه فرمان داد كه او را بزنند و سپس از آنجا تبعيد نمايند تا آن همه دروغ پياپى
نگويد.
او در اين لحظه به شاه رو كرد و گفت : ((اى
فرمانرواى روى زمين ، اجازه بده يك سخن ديگر به تو بگويم ، اگر راست نبود به هر
مجازاتى كه فرمان دهى ، به آن سزاوار مى باشم . ))
شاه گفت : بگو ببينم آن سخن چيست ؟
شياد گفت :
دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ
|
اگر راست مى خواهى از من شنو
|
جهان ديده ، بسيار گويد دروغ
(121)
|
شاه با شنيدن اين سخن خنديد و گفت : ((او
از آغاز عمر تاكنون سخنى راست تر از اين سخن ، نگفته است . ))
آنگاه شاه دستور داد تا آنچه دلخواه آن شياد است به او ببخشند تا او با خوشى از
آنجا برود.
يكى از وزيران به زير دستانش رحم و احسان مى كرد و همواره واسطه نيكى رسانى به
آنها بود. از قضاى روزگار به خاطر كارى ، او مورد سرزنش و خشم شاه قرار گرفت (و
زندانى شد). همه كارمندان در خلاصى و نجات او سعى مى كردند و ماءمورين زندان ، نسبت
به او مهربانى مى نمودند و بزرگان مملكت به سپاسگزارى از نيكيهاى او زبان گشودند.
به اين ترتيب همه به عنوان حقشناسى ، ذكر خير او مى نمودند، تا اينكه شاه او را
بخشيد و آزاد كرد. يكى از صاحبدلان (اهل باطن ) از اين ماجرا آگاه شد و گفت :
بوستان پدر فروخته به
(122)
|
هر چه رخت سر است سوخته به
(123)
|
يكى از پسران هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) در حالى كه بسيار خشمگين بود نزد
پدر آمد و گفت : ((فلان سرهنگ
زاده به مادرم دشنام داد.))
هارون ، بزرگان دولت را احضار كرد و به آنها گفت :
((جزاى چنين شخصى كه فحش ناموسى داده است چيست ؟ ))
يكى گفت : جزايش ، اعدام است . ديگرى گفت : جزايش بريدن زبانش است . سومى گفت :
جزايش مصادره اموال او به عنوان تاوان است . چهارمى گفت : جزايش تبعيد است .
هارون به پسرش رو كرد و گفت : اى پسر! بزرگوارى آن است كه او را عفو كنى و اگر نمى
توانى ، تو نيز مادر او را دشنام بده ، ولى نه آنقدر كه انتقام از حد بگذرد، آنگاه
ظلم از طرف ما باشد و ادعا از جانب او:
نه مرد است آن به نزديك خردمند
|
كه با پيل دمان
(124) پيكار جويد
|
بلى مرد آنكس است از روى محقيق
|
كه چون خشم آيدش باطل نگويد |
36. نجات يافتن نيكوكار و هلاكت بدكار
|
با گروهى از بزرگان در كشتى نشسته بودم . كشتى كوچكى پشت سر ما غرق شد. دو برادر
از آن كشتى كوچك ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. يكى از بزرگان به كشتيبان گفت :
((اين دو نفر را از غرق نجات بده كه اگر چنين كنى ، براى هر كدام پنجاه
دينار به تو مى دهم . ))
كشتيبان خود را به آب افكند و شناكنان به سراغ آنها رفت و يكى از آنها را نجات داد،
ولى ديگرى غرق و هلاك شد.
به كشتيبان گفتم : لابد عمر او به سر آمده بود و باقيمانده اى نداشت ، از اين رو
اين يكى نجات يافت و آن ديگر به خاطر تاءخير دستيابى تو به او، هلاك گرديد.
كشتيبان خنديد و گفت : آنچه تو گفتى قطعى است كه عمر هر كسى به سر آمد، قابل نجات
نيست ، ولى علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه : ميل خاطرم به نجات اين يكى بيشتر از آن
هلاك شده بود، زيرا سالها قبل ، روزى در بيابان مانده بودم ، اين شخص به سر رسيد و
مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانيد، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك
شده ، تازيانه اى خورده بودم .
گفتم : صدق الله ، خدا راست فرمود كه :
من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها :
كسى كه كار شايسته اى انجام دهد، سودش براى خود او است . و هر كس بدى كند به
خويشتن بدى كرده است .
(فصلت / 46)
كار درويش مستمند
(125) برآر
|
37. عزت با رنج ، بهتر از ذلت بى رنج
|
دو برادر بودند كه يكى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و
ديگرى از كار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج كار كردن بود.
يك روز برادر توانگر به برادر زحمت كش خود گفت :
((چرا چاكرى شاه را نكنى ، تا از رنج كار كردن نجات يابى ؟
))
برادر كارگر گفت : ((تو چرا كار
نكنى تا از ذلت خدمت به شاه نجات يابى ؟ كه خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و
نشستن بهتر از بستن شمشير طلايى به كمر براى خدمت شاه است . ))
به دست آهك تفته
(126) كردن خمير
|
به از دست بر سينه پيش امير
|
عمر گرانمايه در اين صرف شد
|
تا نكنى پشت به خدمت دو تا
(129) |
|