چوب معلم :
علامه تقى جعفرى
نقل كرده اند:
در آغاز تحصيل ، علم براى ما جلوه اى حياتى داشت .
متاسفانه الان اين حالات را در افراد بسيار كم مى بينم اگر معلم به ما
مطلبى مى گفت احساس مى كرديم كه اگر آن را ياد نگيريم دنيا به هم خواهد
خورد. ما با اين روحيه درس مى خوانديم من الان اشعارى را كه از منوچهرى
دامغانى در كلاس پنجم ابتدايى مى خوانديم ، در حافظه دارم .
معلم ها به من خيلى محبت داشتند، چون نمراتم بالا بود، به ويژه در درس
رياضيات . از كلاس اول يكباره به كلاس چهارم رفتم و در اين شاگرد دوم
شدم و كلاس پنجم شاگرد اول مدير مدرسه مان يعنى آقاى جواد اقتصاد خواه
، شخص فاضل و متدين و دلسوزى بود. مرتب به كلاسها مى رفت و سركشى مى
كرد يك روز آمد سر كلاس خط من خطم بد بود. به من گفت جعفرى اين چه خطى
است كه نوشته اى ؟ من گفتم خيلى خوب است . گفت حالا كه خودت تصديق مى
كنى بيا بيرون ، يك چوبى به دست من زد كه چند ماه دستم ناراحت بود.
ساليان دراز گذشت و يك روز در دانشگاه مشهد سخنرانى داشتم همين كه پشت
ميز سخنرانى قرار گرفتم از دور ديدم كه آشنا به نظر مى رسيد. دقت كردم
ديدم آقاى جواد اقتصاد خواه است . وقتى قيافه ايشان را ديدم به جهت
احساس احترام نتوانستم دو دقيقه سخنرانى كنم . بعد از سخنرانى نزد من
آمد و گفت :
آيا مرا مى شناسيد؟ گفتم : بله شما اقاى جواد اقتصاد خواه هستيد كه چوب
به من زديد بنده خدا سرش را پايين انداخت تا عذر خواهى كند.
گفتم : اى كاش از اين چوبها بيشتر مى زديد گفت براى چه ؟ گفتم : براى
خط. گفت : آيا حالا خطت خوب شده است گفتم قابل خواندن است .
پس از مدتى كه رفتم تبريز ديدم كه اعلاميه فوت ايشان را به در و ديوار
زده اند با مرگ ايشان مردم تبريز بسيار متاثر شدند و افراد مختلف شهر
مى گريستند گويى در جامعه به طور نامحسوسى هوشيارى عجيبى وجود دارد.
من نام آن را وجدان اجتماعى مردم مى گذارم بعد از خروج از مجلس ختم و
اعلاميه اى را به ما دادند كه در آن نوشته بود اين جانب جواده اقتصاد
خواه سى يا سى و پنج سال مشغول تربيت فرزندان شما بودم . البته به خاطر
ندارم كه به عمد كسى ظلم كرده باشم ، ولى چون در اين دنيا نيسم از همه
شما حلاليت مى طلبم و اگر اشتباه كرده ام رما ببخشيد زير آن هم نوشته
بو مسافر دار بقا جواده اقتصاد خواه .
(23)
شير علم :
علامه تقى جعفرى نقل مى كنند:
در سالهاى اول دبستان شبى خواب ديدم كه دستى كاسه شيرى به من داد بدون
آنكه صاحب دست را ببينم سوال كردم كه اين دست كه بود؟ گفتند: دست امير
المومنين عليه السلام بود كه به تو شير علم داد.
(24)
نگاهى به زندگى علامه مطهرى :
شناسنامه
علامه شهيد مرتضى مطهرى
تاريخ تولد: 1298
محل تولد: فريمان
تاريخ شهادت : 12/2 / 1359
اساتيد:
حضرت امام خمينى ، علامه طباطبايى ، آيت الله العظمى بروجردى ،
آيت الله حاج ميراز على آقا شيرازى ، آيت الله محمد تقى خوانسارى ، آيت
الله حجت كوه كمره اى ، آيت الله سيد صدر الدين صدر، آيت الله سيد محمد
داماد، آيت الله ميرزا على آقا شيرازى و...
تاليفات
تاليفات استاد بيش از 60 اثر مى باشد كه به اسامى برخى از آنها
اشاره مى شود: داستان داستان ، عدل الهى ، حماسه حسينى ، 3 جلد، حكمتها
و اندرزها، پيرامون انقلاب اسلامى ، پيرامون جمهورى اسلامى ، مسئله
حجاب ، انسان و سرنوشت ، ده گفتار، بيست گفتار، اخلاق جنسى در ايران و
غرب ، فطرت ، نظام اقتاصدى اسلام ، نظام حقوق زن ، خدمات متقابل اسلام
و ايران
نگاهى به زندگى علامه شهيد مطهرى به بيان خود
ايشان .
من كه بچه بودم در حدود سالهاى 1314 و 1315 در خراسان زندگى مى
كردم . افرادى اگر يادشان بياييد خصوصا در منطقه خراسان بعد از آن
قضايا بوده باشند مى دانند كه در تمام خراسان دو يا سه معمم بيشتر پيدا
نمى شد.
پيرمردهاى 80 ساله و ملاهاى 60 و 70 ساله ، مجتهدها و مدرسها مكلا شده
بودند از پوشيدن لباس روحانيت منع شده بودند در مدرسه ها هم بسته شده
بود و تقريبا در مسجدها به يك معنى بسته بود و هيچكس به ظاهر باور نمى
كرد دين و مذهب دوباره زنده شود.
در آن هنگام كه 15، 16 ساله بودم درباره هر چيزى فكر مى كردم و راضى
نمى شدم الا تحصيل علوم دينى آن وقتها فكر نمى كردم كه با اين اوضاع و
احوال اين چه فكرى است ؟
پانزده ساله بودم كه به مشهد رفتم بعد دوباره به محل خودمان برگشتم در
آنجا هم وضع سخت تر از جاهاى ديگر بود پدرم كه روحانى و پيرمرد 70، 80
ساله بود او را به زور كشيدند و بردند و مكلايش كردند او هم از پشت بام
برگشت و چون لباس به تن مى كرد از خانه بيرون نمى آمد اما من پا را در
يك كفش كرده بودم كه بايد به قم بروم . در آن وقت قم مختصر طلبه اى
داشت حدود 400 نفر.
مادر اصرار داشت كه به قم نروم چون فكرهايى داشت و مى خواست ما را نگه
دارد. لذا دائى ما را كه خود اهل علم بود و ده بيست سال از من بزرگتر
بود ماءمور كرد تا ما را از رفتن منصرف سازد.
در سفرى كه با هم مى رفتيم هر چه مى گفت من جواب منفى مى دادم و يك
دليل براى حق بودن اسلام همين است لباستهاى پيرمردهاى 60، 70 ساله را
قيچى مى كنند و مكلايشان كرده اند و بچه اى 15 ساله اصرار داشت كه به
علوم دينى بپردازد.
تا آنجا كه من از تحولات روحى خودم به ياد دارم از سن سيزده سالگى اين
دغدغه در من پيدا شد و حساسيت عجيبى نسبت به مسائل مربوط به خدا پيدا
كرده بودم . پرسشها البته متناسب با سطح فكرى آن دوره يكى پس از ديگرى
بر انديشه ام هجوم مى آورد در سالهاى اول مهاجرت به قم كه هنوز از
مقدمات عربى فارغ نشده بودم چنان در اين انديشه غرق بودم كه شديدا ميل
به تنهايى در من پديد آمده بود. وجود هم حجره را تحمل نمى كردم . حجره
فوقانى عالى را به نيم حجره اى دخمه مانند تبديل كردم كه تنها با
انديشه اى خودم بسر برم .
در آن وقت نمى خواستم در ساعات فراغت از درس و مباحثه به موضوع ديگرى
بينديشم و در واقع انديشه در هر موضوع ديگر و راهى را كه در زندگى
انتخاب كرده ام ، ارزيابى مى كردم با خود انديشيدم كه آيا اگر به جاى
اين تحصيلات رشته اى از تحصيلات جديد را پيش مى گرفتم بهتر بود يا نه ؟
طبعا با روحيه اى كه داشتم و ارزشى كه براى ايمان و معارف معنوى قائل
بودم اولين چيزى كه به ذهنم رسيد اين بود كه در آن صورت وضع روحى و
معنوى من چه مى شد؟ فكر كردم كه الان به اصول توحيد و نبوت و معاد و
امامت و غيره ايمان و اعتقاد دارم و فوق العاده اينها را عزيز مى دارم
، آيا اگر يك رشته از علوم طبيعى و يا رياضى را پيش گ
گرفته بودم چه وضعى داشتم !
به خودم جواب مى دادم كه اعتقاد به اين اصول و بلكه اساسا روحانى واقعى
بودن وابسته به اين نيست كه انسان در رشته هاى علوم قديمه تحصيل كند
بسيارند كسانى كه از اين تحصيلات محروم اند و در رشته هاى ديگر تخصص
دارند. اما داراى ايمانى قوى و نيرومند هستند و عملا متقى و پرهيزگار و
احيانا حامى و مبلغ اسلام اند و كم و بيش مطالعات اسلامى هم دارند.
احيانا ممكن بود در آن رشته ها بر زمينه هاى علمى براى ايمان خود دست
مى يافتم بهتر از آنچه اكنون دست يافته ام .
آن ايام تازه با حكمت الهى اسلامى اشنا شده بودم و آن را نزد استادى كه
بر خلاف اكثريت قريب به اتفاق مدعيان و مدرسان اين رشته داراى يك سلسله
محفوظات نبود، بلكه الهيات اسلامى را واقعا چشيده و عميق ترين انديشه
هاى آن را دريافته بود و با شيرين ترين بيان آنها را بازگو مى كرد مى
آموختم لذت آن روزها مخصوصا بيانات عميق و لطيف و شيرين استاد از خاطره
هاى فراموش ناشدنى عمر من است .
در اين وقت فكر كردم ديدم اگر در اين رشته نبودم و فيض محضر اين استاد
را درك نمى كردم همه چيز ديگرم چه از لحاظ مادى و چه از لحاظ معنوى
ممكن بود بهتر از اين باشد كه هست همه آن چيزهايى كه اكنون دارم داشتم
و لا اقل مثل و جانشين و اجيانا بهتر از آن را داشتم اما تنها چيزى كه
واقعا خود آن راونه جانشين آن را داشتم همين طرح فكرى بود با نتايجش
الان هم بر همان عقيده ام .
(25)
خاطرات
احترام به همسر
همسر علامه شهيد مطهرى نقل مى كنند.
يادم هست يكبار براى ديدن دخترم به اصفهان رفته بودم بعد از چند روز با
يكى از دوستانم به تهران برگشتم ، نزديكيهاى سحر بود كه به خانه رسيدم
وقتى وارد خانه شدم ديدم همه بچه ها خواب هستند ولى آقا استاد شهيد
مطهرى بيدار است چاى حاضر كرده بودند ميوه و شيرينى چيده بودند و منتظر
من بودند دوستم از ديدن اين منظره بسيار تعجب كرد و گفت همه روحانيون
اين قدر خوب هستند؟ بعد ار سلام عليك وقتى آقا ديدند بچه ها همه خوابند
با تاثر به من گفتند:
مى ترسم يك وقت من نباشم و شما از سفر بياييد و كسى نباشد به
استقبالتان بيايد.
(26)
نظم در زندگى
آقاى على مطهرى فرزند شهيد مطهرى نقل كرده اند.
يكى از خصوصيات آن شهيد بزرگوار داشتن نظم در زندگى هم در كارهاى علمى
و هم در فعاليتهاى اجتماعى است .
نظم موحود در يادداشت هاى باقى مانده از ايشان نمونه اى از اين نظم است
. استاد مطهرى دو سرى يادداشت دارند: يكى يادداشت هايى كه به ترتيب
حروف الفبا تقسيم بندى شده اند و ديگر يادداشت هايى كه بر اساس موضوع
دسته بندى شده اند.
اين يادداشت ها به اين ترتيب تدوين شده اند كه ايشان هنگام مطالعه هر
كتابى مطالب قابل توجه آن را با توجه به حرف اول موضوع آنها يا اگر
مربوط به يادداشت هاى موضوعى مى باشد با توجه به موضوع مطالب در اوراقى
كه براى همين منظور تهيه شده بود مى نوشتند و به اين وسيله يك حافظه
كتبى براى خود درست مى كردند كه هر گاه خواستند مطالب مورد نياز را به
آسانى پيدا كند حتى ما در گوشه كتابخانه آن شهيد سعيد به نمونه هاى خط
و نقاشى و نامه نويسى خودمان كه بيشتر مربوط به سالهاى اول دبستان بوده
برخورديم كه ايشان به عنوان يادگار نگاه داشته بودند والبته خيلى
برايمان جالب و خاطره انگيز بود.
(27)
توجه به خانواده
همسر استاد شهيد مطهرى نقل مى كنند:
در مدت 26 سالى كه با ايشان زندگى كردم هميشه با يك حالت توضاع و آرامش
با من رفتار مى كردند با صداى متين و چهره خندان ...
ايشان از تمام مسائل خانه خبر داشتند و در بيشتر كارها به من و بچه ها
كمك مى كردند. ايشان بزرگترين حامى و هادى من و بچه ها بودند از تمام
امور بچه ها آگاه بودند با اين همه مشغله فكرى و علمى حتى مواظب درسهاى
بچه ها هم بودند و اگر بچه ها مشكلى داشتند آن را حل مى كردند حتى نامه
هايى برا بچه ها مى نوشتند كه چند نمونه آن موجود است .
بيشتر صبحها چاى درست مى كردند در تمام طول زندگى به ياد ندارم كه به
من گفته باشند يك ليوان آب به ايشان بدهم از ظلم به زنها بسيار ناراحت
و منقلب مى شدند هميشه مى گفتند زن نبايد استثمار شود. رفتار محترمانه
و صميمانه اى بين من و ايشان بود.
يك نامه آموزنده
نامه استاد شهيد مطهرى به فرزندشان :
فرزند عزيزم نور چشم مكرم آقاى على آقا مطهرى وفقه الله لما يحب و يرضى
از خداوند متعال سلامت و موفقيت و حسن عاقبت تو را مسئلت دارم .
احوال ما عموما بحمدالله خوب است غالبا ذكرى از شما هست اميدوارم در
امتحان هايت موفقيت كامل به دست آورى .
فرزند عزيزم دوستان و رفقايت بالخصوص هم اطاقى هايت را از طرف من سلام
برسان اگر با هم به تهران آمديد آنها را به منزل بياور كه موجب خوشحالى
و مسرت ماست .
در انتخاب دوست و رفيق فوق العاده دقيق باش كه مار خوش خط و خال فراوان
است همچنين در مطالعه كتابهايى كه به دستت مى افتد بر اطلاعات اسلامى و
انسانيت بيفزا اگر جلسات خوبى در تبريز هست شركت كن اگر كتابى از اين
دست لازم شد پيغام بده تا برايت بفرستم .
حتى الامكان از تلاوت روزى يك حزب قران كه فقط پنج دقيقه طول مى كشد
مضايقه نكن و ثوابش را هديه روح مبارك حضرت رسول اكرم صلى اللّه عليه و
آله بنما كه موجب بركت عمر و موبقيت است انشاءالله .
لازم به ياد آورى نيست كه در انجام فرايض نهايت دقت را داشته باش .
احيانا ممكن است از طرف دانشجويان غير مذهبى مواجه با برخى سوالات
بشويد كه جوابش را خود حاضر نداشته باشيد براى من بنويس .
مبلغ يكهزار و پانصد ريال توسط نامه فرستادم .
(28)
و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته . 19 / 2 / 56
مرتضى مطهرى :
توجه به مستمندان :
يكى از كارمندان دانشكده الهيات و معارف اسلامى دانشگاه تهران
مى گويد:
در آن روزهاى اول كه به دانشكده رفتم به عنوان كارگر روز مزد كار مى
كردم مدرك تحصيلى هم نداشتم ، حقوقم بسيار ناچيز بود كرايه خانه و
ماشين هم مى ادم استاد مطهرى از وضع زندگى من جويا شدند و فرمودند:
شما با اين حقوق ناچيز چگونه زندگى مى كنيد.
اين موضوع گذشت تا يك روزى ايشان مقدارى از كتابهايش را كه تازه از چاپ
خارج شده بود به دانشكده آوردند و فرمودند:
آقاى وحيدى من اينجا اعلاميه مى زنم كه كتابها را تخفيف فروخته مى شود
هر كه خواست شما بفروشيد.
من قبول كردم و خيال كردم كه منظور استاد چيز ديگرى است چون از وضع
زندگى من مطلع شده بود نخواستند مستقيما به من كمك شود و غرور جوانيم
بشكند و يا شخصيتم تحقير شود لذا پيشنهاد نمود كه كتابهايش را بفروشم و
از اين طريق به وضع زندگى من كمكى كرده باشند در صورتى كه مى دانستم
كتابهاى استاد را كتابفروشى ها مى فروشند و نيازى به دانشكده نيست فروش
كتاب هر روز به صد تومان صد و پنجاه تومان و گاهى به دويست تومان مى
رسيد و نصف قيمت را استاد خودش برمى داشت و بقيه را به من مى دادند من
هر چه اصرار مى كردم كه نگيرم استاد مى فرمود نمى شود و قبول نمى
كردند.
(29)
ادب در نماز
همسر علامه نقل مى كنند:
استاد مطهرى اهميت فوق العاده اى براى ادب در نماز قائل بودند همسر
ايشان ادب استاد را در نماز اينگونه بيان مى كند ايشان با لباس خانه
نماز نمى خواندند، خصوصا نماز صبح را.
ما كه از رختخواب بيرون مى آييم با همان لباس زير نماز صبح را مى
خوانيم اما استاد مطهرى به هنگام نماز، لباس مى پوشيدند، عمامه به سر
مى گذاشتند و خودشان را براى نماز آراسته مى كردند شايد اين كار را
بدين سبب بود كه مى خواستند از همان آغاز كه لباس مى پوشيدند، آمادگى
پيدا كنند يعنى من مى خواهم كارى انجام دهم كه سر سرى نيست اين حالت
آمادگى تهيو قبل از نماز مسلما تاثير روحى به سزايى دارد.
(30)
شوق مطالعه و تحقيق :
آقاى مجتبى مطهرى فرزند علامه شهيد مطهرى نقل مى كنند:
از خصوصيات پدر بزرگوارم ، استاد شهيد اين بود كه به مطالعه و تحقيق
علاقه شديدى داشتند و از وقت و عمرشان كمال استفاده را مى كردند. در
يكى از روزهايى كه به كتابخانه ايشان رفته بودم و با كنجكاوى و دقت به
كتابهاى ايشان نگاه مى كردم ، پدرم به من گفتند:
مجتبى من در طول عمرم ، خيلى كتاب خوانده ام رشد و كمال علمى خود را
نيز تا حدى مرهون همين مطالعه و تفكر مى دانم .
ناگفته نماند كه پدرم در طول روز 8 تا 10 ساعت را به تفكر و مطالعه مى
گذارندند در دانشكده الهيات اتاق مخصوصى داشتند كه ساعتهاى آزاد و غير
درسى خود را در آنجا به تحقيق و تفكر مى گذراندند. يادم هست زمانى به
دانشجويى الهيات بودم . پدر بزرگوارم به من گفتند.
مجتبى انسان بايد اينطور از وقت و عمر خويش استقاده كند. بين حالا معنى
كار و كوشش را بهتر مى توانى درك كنى .
(31)
احترام به پدر و مادر:
فرزند استاد نقل مى كند:
استاد شهيدمان نسبت به پدر بزرگوار خويش ، مرحوم آقاى حاج شيخ محمد
حسين مطهرى نيز تواضع و احترام خاصى داشتند. به خاطرم مى آيد هر گاه ما
به فريمان زادگاه و محل سكونت پدر بزرگم آقاى حاج شيخ و فاميل پدرى سفر
مى كرديم پدرم تاكيد خاصى داشتند كه ابتدا به منزل پدر و مادرشان بروند
پس از ان اقوامى راكه براى ديدن ايشان و خانواده ، به منزل آقاى حاج
شيخ پدر استاد مى آمدند مى پذيرفتند در موقع روبرو شدن با پدر و مادر
دست آنان را مى بوسيدند و به ما توصيه مى كردند كه دست ايشان را ببوسم
.
باز به خاطرم مى آيد گاهى از صحبتهاى پدر و مادرم دلتنگ مى شدم پدرم مى
فرمودند:
مجتبى ، انسان هيچگاه از سخن پدر و مادرش ناراحت و دلگير نمى شود
والدين هميشه خير و سعادت فرزند را مى خواهند.
(32)
شوخ طبعى :
راننده علامه شهيد مطهرى نقل مى كند:
يك روز صبح به قم مى رفتيم يك دفعه استاد گفتند:
آقاى مدنى اينجا يك خربزه بخريد.
من پيش خودم فكر كردم كه خربزه براى چه ؟ ما كه فقط يك ساعت و نيم در
راه هستيم . پياده شدم و يك خربزه خوب خريدم .استاد هم يك چاقو داشت كه
7 يا 8 تيغه داشت از بهشت زهرا كه رد شديم به منطقه اى رسيديم كه
درختان كاج زيادى داشت . استاد گفتند:
آقاى مدنى همينجا نگه داريد اينجا درخت هست حتما آب هم هست .
استاد به گل و گياه علاقه خاصى داشتند مخصوصا به گل ماشين را زدم توى
خاكى و رفتيم آنجا كنار آق نشستيم ايشان چاقويشان را در آوردند و خربزه
را پاره كردند و گفتند:
بخور آقاى مدنى :
موقعى كه خربزه مى خورديم يك وقت ديدم ماشين پليس راه دارد اخطار مى
كند كه چرا اينجا نگه داشته ايد گفتم :
الان بايد جريمه بدهيم .
استاد بنا كرد به خنديدن و گفتند:
هر كه خربزه مى خورد پاى لرزش مى نشيند.
ياريگر محرومان :
سيد محمد مدنى راننده استاد شهيد مطهرى
مى گويد:
يك روز در يك خيابان فرعى كم عرض با اتومبيل مى رفتيم تقريبا وسطهاى
خيابان بوديم كه ديديم پدرى فرزندش را به دوش مى كشد.
آقاى مطهرى گفتند:
آقاى مدنى نگهداريد:
من ايستادم اما چون خيابان كم عرض بود نتوانستم دور بزنم و مجبور شدم
عقب عقب بروم تا رسيدم به آن شخص بعد پياده شدم پيش مرد رفتم و گفتم :
آقا بياييد اينجا.
مرد آمد و بغل دست استاد نشست استاد پرسيدند:
پدر چرا بچه ات را به دوش مى كشى ؟ چه شده است ناراحتى اش چيست .
مرد گفت : بچه ام مريض است و پيش هر دكترى مى برم جوابم مى كند پول هم
ندارم كه او را در يك بيمارستان بسترى كنم كسى را هم ندارم .
همانطور كه مرد حرف مى زد ماشين را روشن كردم و به راه افتادم بالاخره
استاد پرسيدند:
منزلت كجاست ؟
و بعد اضافه كردند كه :
راضى هستى فردا من بچه ات را در بيمارستان بخوابانم ؟
مرد گفت بله از خدا مى خواهم .
استاد گفتند:
فردا صبح همين آقا مى آيد به منزل شما حالا برويم منزل را نشان بده كه
فردا بيايد بچه را به بيمارستان ببرد.
روز ديگر صبح استاد به من گفتند:
آقاى مدنى شما اول برو دنبال آن ماموريت ديروزى من خودم مى روم .
گفتم : من شما را ببرم بعد،
گفتند:
نه من خودم مى روم شما برو
رفتم آن پدر و پسر را سوار كردم و بردم بيمارستان بازرگانان خيابان
بلوار وقتى به بيمارستان رسيدم ديدم دكتر دم در بيمارستان ايستاده و به
نگهبان اشاره مى كند كه : به داخل بياورشان بچه را با سفارشى كه استاد
به رئيس بيمارستان كرده بود، در بيمارستان بسترى كردند بعد از ده يا
پانزده روز او مداوا شد آن وقت استاد مقدارى پول به من دادند.
من رفتم بيمارستان و حساب مخارج بيمارستان را كردم و مريض را آوردم
استاد از اين كارها بى اندازه مى كردند.
(33)
نگاهى به زندگى علامه حسن زاده :
شناسنامه :
حسن حسن زاده آملى
تاريخ تولد: 1307
محل تولد: آمل
اساتيد:
آيات عظام شيخ محمد تقى آملى ، ميرزا مهدى الهى قمشه اى ، سيد
احمد لواسانى ، ميرزا ابوالحسن شعرانى ، مهدى قاضى ، علامه طباطبايى ،
آيت الله محمد حسن الهى و...
تاليفات :
تاليفات علامه بيش از 100 اثر مى باشد كه در رشته هاى گوناگون
عرفان ، فلسفه نجوم ، رياضيات و... مى باشد كه به برخى از آنها اشاره
مى شود:
1 تصحيح كليله و دمنه ابوالمعالى نصر الله منشى 2 تصحيح و شرح نهج
البلاغه 3 تصحيح كامل و تعليقات بر اصول اقليدس 4 انسان كامل از ديدگاه
نهج البلاغه 5 الهى نامه 6 هزار و يك نكته 7 نامه ها و برنامه ها 8
هزار و يك كلمه 9 نهج الولايه 10 دروس اتحاد عاقل به معقول 11 ديوان
اشعار و...
نگاهى به زندگى علامه حسن زاده آملى : به بيان
خود ايشان
در سال 1307 به دنيا آمدم . براى اينكه در خانه شيطانى نكنم مرا
خيلى زود به مكتب فرستادند دو سه ملا باجى معلمهاى زن مكتب خانه هاى
قديم كه خدا رحمتشان كند ان شاء الله معلمهاى اول من بودند و پيش ايشان
خوانا و نويسا شدم و كتابهاى معمول و متعارف فارسى را مى خواندم از
الفبا شروع كردم و با وضع خاصى كلمات را به اعراب و زير و زبر حروف فرا
گرفتم . بعد پيش هم اينان عمه جزو و قران و كتابهاى مكتبى آن وقت ، مثل
عاق والدين و حسن و حسين را خوانده ام بعد مرا بردند به مدرسه پيش ملا
مكتبى كه رفتم كتاب جوهرى را مى خواندم . كتاب جوهرى خيلى اسم داشت و
من سر كتاب بودم ، يعنى به اصطلاح مبصر كلاس بعد مرا به مدرسه ابتدايى
بردند چند روزى كه كلاس اول بودم ، معلم به مدير گفت كه اين شاگرد بايد
به كلاس دوم برود و رفتم بعد از كلاس ششم ابتدايى از مدرسه بيرون آمدم
.
بعد حدود يك سال و نيم در خانواده بودم تا بارقه اى الهى نصيب من شد
ابتدايش هم از سوره توحيد آمد.
همين مضمون را هم در غزلى گفته ام كه سوره توحيد مرا شكار كرد... يك
بنده خدائى بود كه خدا رحمتش كند، قرائت قرانش خوب بود و ايشان يك روز
در صحرا زمين شخم مى زد. آن زمان هنوز آگاهى نداشتم و در قران مى ديدم
كه نوشته و لم يكن له كفوا احد و ما در نماز مى خوانديم و لم يكل له
كفوا احد به اين آقاى كشاورز گفتم آقا قران دارد و لم يكن ما چرا در
نماز مى خوانيم و لم يكل ايشان گفتند اين حروف يرملون است .
گفتم : يرملون يعنى چه ؟ و ايشان قدرى براى من صحبت كرد و گفت الان كه
وقتش هست چرا شما معطلى ؟ برو به دنبال تحصيل علوم و معارف ، ايشان آن
وقت به نجف اشاره كردند ايشان با گاو آهن سر زمينش بود و همين وضعيت
مرا دگرگون كرد و در من اثر گذاشت .
حرف او در دلم نشست نصف شب برخاستم و وضو گرفتم همه اهل خانواده خواب
بودند. نخواستم اظهار كنم تا آنها بدانند خانه ما يك ديوان حافظ بود.
نيمه شب برخاستم و گفتم آقاى حافظ من كه نمى دانم آنهايى كه با كتاب تو
فال مى گيرند چه مى كنند و چه مى گويند من كه اين درسها را نخوانده ام
من يك فاتحه براى شما مى خوانم ، شما هم بگوييد من چه كنم ؟ دنبال درس
بروم يا نه ؟ فاتحه را خواندم و ديوان را باز كردم همه اشعارش را كه
نمى فهميدم چون خردسال بودم قوه تحصيلاتم تا شش ابتدايى بود. غزلى آمد
كه كلمه مدرسه داشت و همين كلمه مدرسه خيلى در من اثر گذاشت و بى تاب
شدم كه آن شب را به روز بياورم و صبح بروم به سراغ مدرسه به هر حال بعد
از آن واقعه رفتم مدرسه جامع آملى .
(34)
خاطرات
نامه اى به خداوند:
علامه حسن زاده نقل مى كنند:
وقتى در تهران آن قدر به اين كوچه و آن كوچه و اين بنگاه و آن بنگاه
سرگردان شده ام كه متحيره و حيرت آمدند و تو را طاقت نباشد از شنيدن ،
از هر كسى كه سراغ خانه مى گرفتم ، نخستين پاسخ پرسشم اين بود كه بچه
دارى ؟ مى گفتم آرى ، فقط دو نفريم و يك طفل رضيع بنام عبدالله داريم .
جواب مى شنيدم كه خانه اجاره اى نداريم . آن هم با اخمى كه بدتر از صد
زخم حتى به طفل شير خوارم رحم نكرده اند تا بالاخره در مسافرخانه اى يك
باب اطاق محقر اجاره كرديم و مدتى در آنجابه سر مى برديم . با آن وضع
آشفته و آلفته ، به درس و بحث خود و ادراك محضر مبارك اساتيد آرام و
شادكام بودم ، و حشرم با الم نشرح بود كه فان مع
العسر يسرا ان مع العسر يسرا .
در آن حال به اقتضاى طبع جوانى ژوليده و شوريده ، نامه اى منظوم ،
شيرين و دلنشين ، بيش از يكصد و پنجاه بيت به پيشگاه خداوند سبحان
تقديم داشتم . پس از ارائه ارادات و وظيفه و مطالبى خواندنى ، عرض كردم
:
فاعلاتن مفاعل فعلن
|
لطف فرما نگر به حال حسن
|
من به فرمان تو گرفتم زن
|
اوفتادم به كوچه و بر زن
|
تو خود اى سرور من آگاهى
|
هر كجايى كه بود بنگاهى
|
پاسخ پرسش من از خانه
|
اولا بچه دارى تو يا نه
|
از تحير سر او فكنده به زير
|
چه كنم در جواب او تقرير
|
نه دروغ است ، و راست با اما
|
با لن و ليس و لم و لما
|
با همه فضل و دانش و فرهنگ
|
كج و معوج شدم چو يك خرچنگ
|
بس كه گشتم به كوچه بس كوچه
|
شدم از لاغرى چو يك جوجه
|
كوچه و جوجه را پرشانى
|
كرده هم قيافه كه خود دانى
|
گر تو باشى بگو چه چاره كنى
|
خانه اى بهر خود اجاره كنى
|
ار حسن زاده ات گنهكار است
|
كاينچنين رنج را سزاوار است
|
رحم بر طفل شير خوارش كن
|
يا به مامان دل فگارش كن الخ
|
و حق تعالى نيز به مفاد
رد جواب الكتاب واجب
كوحب رد السلام
جواب نامه را به نظم بيش از شصت بيت بدين عنوان مرحمت فرموده است .
تا پس از چند بيتى به تفقد خوابگى و دلجوئى و بنده پرورى فرموده است :
نامه اى كاين چنين بلند بود
|
بايد از تو چون ارجمند بود
|
آفرين بر تو باد و نامه تو
|
آنچه در آسمانم افراشته است
|
دست از كار خود فرو هشته است
|
مشك را با گلاب بسرشته است
|
نسخه اى بهر خويش بنوشته است
|
هر چه بينى در اين نشيب و فراز
|
هر كه او را روان بيدار است
|
داند هر جا گل ا ست با خار است
|
- خير بر خيز سر به سر يابى
|
الخ
(35)
مبادله علم :
علامه حسن زاده نقل مى كنند:
آقايى آمد پيش من گفت مى خواهم صرف و نحو بخوانم و گفت ماهيانه چقدر به
شما بدهم كه صرف و نحو بخوانم ؟ گفتم ولله وقتى براى اين كارها ندارم .
بعد ديدم ايشان زبان فرانسه مى دانند. گفتم آقا پس حالا كه اينطور است
يك روز من به شما درس عربى ياد مى دهم ، يك روز هم شما به من فرانسه
تعليم بدهيد. اين جور مبادله مى كنيم كه ديگر شما به ما پول ندهيد، و
من هم كه پول ندارم بدهم درس فرانسه بخوانم . سوال كردم : چطور است ؟
ايشان قبول كرد و درسش را شروع كرد.
استاد مرحوم آقاى شعرانى هم در فرانسه خيلى استاد بود. ايشان هم براى
رفع احتياج و ياد گرفتن لغات و چيزهائى ديگر كمكم مى كردند.
(36)
شوق علم آموزى :
علامه حسن زاده نقل مى كنند:
يكى از خاطرات خوشى كه از محضر شريف ايشان ، آيت الله ميرزا ابوالحسن
شعرانى دارم اين است كه : يك زمستان كه برف خيلى سنگينى آمده بود از
حجره آمدم مدرسه مروى ، دور بود مى خواستم نزديك تر بشود به اين جهت
بود وگرنه مدرسه حاج ابوالفتح براى ما، روحانيت و معنويت و بركت داشت .
مدرسه مروى هم روحانيت و بركت داشت ما به سفارش جناب آقاى شعرانى به
محضر حضرت آقاى ميرزا محمد باقر آشتيانى آمديم مدرسه مدرسه مروى ، و
ايشان مارا امتحان فرمودند و پذيرفتند و در مدرسه به ما حجره دادند
حالا از مدرسه مروى به درس آقايان مى رفتم . زمستان برف سنگينى آمده
بود. من از حجره بيرون آمدم برف را نگاه كردم و مردد بودم كه به كلاس
درس بروم يا نروم . اگر نمى رفتم . دليلى بر تنبلى من و عدم عشق و شوق
من بود. به هر حال تصميم گرفتم بروم . رفتم تا در خانه ايشان در سه راه
سيروس ، خواستم در بزنم خجالت كشيدم مدتى ايستادم كه كسى بيرون بيايد
اما كسى نيامد. ديدم وقت درس هم دارد مى گذرد در هر صورت در زدم آقا
زاده ايشان در را باز كردند وارد شدم و رفتم ديدم ايشان مشغول نوشتن
هستند. با انفعال وارد شدم سلام كردم و به محض نشستن عذر خواهى كردم
. گفتم : آقا در اين برف مزاحم شدم ، مى خواستم نيايم .
گفتند: چرا؟
گفتم در اين برف نمى خواستم مزاحم بشوم .
گفتند: مگر شما كه از مدرسه مروى تا اينجا مى آمديد، گداها در راه
ننشسته بودند و گدايى نمى كردند؟
گفتم چرا.
گفتند امروز آنها بودند يا نبودند؟
گفتم : چرا بودند امروز كه كسب و كار آنهاست .
ايشان گفتند: خوب آنها كه تعطيل نكردند ما چرا تعطيل كنيم .
ايشان واقعا براى من پدرى بودند كه من عاجزم از بيان توصيف آن خدمت
ايشان خيلى كتاب خواندم .
(37)
تكريم مقام استاد:
علامه حسن زاده نقل مى كنند:
خاطره اى ناگوار از درس شفاى استاد فاضل تونى پس از مدت مديد كه بسيارى
از طبيعيات شفا را در نزد وى خوانده ام ، برايم روى آورده است ، بدين
شرح :
در اين درس شفاء كسى با من شركت نداشت فقط من تنها به محضرش تشرف مى
يافتم يك روز چهارشنبه كه روز آخر درس هفته است ديدم آن جناب - رضوان
الله عليه - درست و موزون مطلب (درس ) شفا را تقرير نمى فرمايد و
پريشان مى گويد، و من چند بار سوال پيش آوردم و جواب مقتضى نفرموده است
، چنين انگاشتم كه شايد مانعى پيش آمده است و درس مطالعه نفرموده است و
روزهاى پنجشنبه و جمعه و ديگر تعطيلى ها در محضر استاد شعرانى دروس
رياضى فرا مى گرفتم لذا فرداى آن روز چهارشنبه ياد شده براى درس رياضى
به حضور استاد شعرانى شرفياب شدم و در آن محضر نيز تنها بودم غرض اينكه
بسيار خامى و بى ادبى از من سر زده بود كه به استاد شعرانى عرض كردم :
حضرت آقا ديروز جناب فاضل تونى درس شفا را درست تقرير نفرموده است و من
چند بار سوال پيش آورده ام و لكن از ايشان جواب موزون و مطبوع نشنيدم
لاجرم سكوت و پى گيرى نكرده ام . استاد شعرانى در اين هنگام گفتارم ،
به نوشتن اشتغال داشت ، بدون اينكه سر بلند كند و مرا نگاه كند به حالت
انقباض و گرفتگى چهره با لحنى خاص و اعتراض آميز فرمود:
درسها و بحثهايت را كم كن و شفا را پيش مطالعه كن ، و در آن بيشتر زحمت
بكش . من خاموش شدم ، ولى انفعالى شديد به من روى آورد كه شايد استاد
شعرانى اين گستاخى را از من درباره خودش نيز احتمال دهد. كه در محضر
استادان ديگر از ايشان هم چنين بى ادبى از من صادر شود.
تا فرداى آن روز كه روز جمعه بود و براى درس رياضى تشرف حاصل كردم در
حالى كه آن حالت انفعال بر من حاكم بود به محض نشستن استاد شعرانى رو
كرد به من و فرمود: آقا آن اعتراض ديروز شما بر آقاى فاضل تونى حق با
شماست زيرا كه ايشان به سكته مغزى دچار شده است و الان در بيمارستان
بسترى و آن پرشانى گفتارش از رويداد طليعه سكته بود.
پس از درس استاد شعرانى به بيمارستان رفتم تا چشم آن جناب به من افتاد
به شدت گريست و مرا نيز به گريه آورده دست و پايش را بوسيدم و عرض
كردم آقا جان ما بايد از شما صبر و سكينه و وقار بياموزيم جزاه الله
سبحانه عنا احسن جزاء المعلمين .
(38)
انس با خدا:
يكى از طلاب نقل مى كند:
روزى از جناب استاد حسن زاده آملى مدظله خواستم كه نصيحت و ارشاد و
موعظه اى برايم بيان فرمايند. از جمله فرمودند: سعى كنيد با نامحرمان
تماس نداشته باشيد چه زن باشند و چه زن باشند و چه مرد! تعجب كردم و
پرسيدم آيا مرد هم نامحرم مى شود؟ فرمودند:
هر كسى كه با خدا انس نداشته باشد نامحرم است !!
(39)
احترام به كودكان :
يكى از طلاب نقل مى كند:
به اتفاق تنى چند از دوستان طلبه به منزل حضرت استاد حسن زاده آملى
مدظله رفتيم يكى از برادران طلبه زنگ درب را به صدا در آوردند و چندى
بعد خود استاد درب را گشودند به ايشان عرض كردند: طبق قرار قبلى با عده
اى از دوستان خدمتتان رسيده ايم استاد فرمودند:
بفرمائيد آقا چائى در خدمتتان است ، چيز ديگر هم طلب نكيند منظورشان
اين بودكه از من موعظه و نصيحت طلب نكنيد .
بنده در ابتداى ورود به اتاق خم شدم دست مبارك ايشان را ببوسم استاد
دستشان را كشيدند و فقط با سر انگشتان ، انگشتان مرا لمس كردند و
فرمودند:
آقا جان مى خواهى چه كنى ؟ اگر مى خواهى دست ببوسى دست اين دو تا بچه
را ببوس اشاره به دو فرزند خردسال دو تا از برادران كه همراه ما بودند،
كه اينها قريب العهد به مبداند وقتى همه وارد اتاق شدند ايشان با ظرف
ميوه و دو سه تا پيش دستى وارد شدند و فرمودند اين پيش دستى ها را پيش
همين دو كودك بگذار و از اينها پذيرايى كن .
(40)
بوسه بر پاى استاد!
علامه حسن زاده نقل كرده اند:
بنده حريم اساتيد را بسيار بسيار حفظ مى كردم ، سعى مى كردم در حضور
استاد به ديوار تكيه ندهم سعى مى كردم چهار زانو بنشينم ، حرف را مواظب
بودم زياد تكرار نكنم ، چون و چرا نمى كردم كه مبادا سبب رنجش استاد
بشوم مثلا من يك وقتى محضر همين آقاى قمشه اى آيت الله مهدى الهى قمشه
اى نشسته بودم ، خم شدم و كف پاى ايشان را بوسيدم . ايشان برگشتند و به
من فرمودند چرا اين كار را كردى ؟ گفتم من لياقت ندارم كه دست شما را
ببوسم براى بنده خيلى مايه مباهات است ، خوب چرا اين كار را نكنم ؟
(41)
ضمانت نامه حضرت رضا عليه
السلام :
يكى از شاگردان علامه اظهار داشته كه آية الله حسن زاده فرموده
اند: اين جانب بنابر فرموده شيخ الرئيس بوعلى سينا رضوان الله تعالى
عليه كه فرموده بود بايد بين غذاى شب و خوابيدن فاصله انداخت ، چرا كه
در غير اين صورت چشم ضرر مى بيند، هميشه مقيد بودم شام را سر شب صرف
كنم تا فاصله مورد نظر شيخ را مراعات كرده باشم كه مبادا خداى نكرده
چشمم كه يكى از مهم ترين سرمايه هاى كسب دانش و پيمودن راه كمال است
ضرر ببيند و اين امر سبب شود كه از تحصيل علم و كمال باز مانم .
ولى با اين همه شبى از شبها شامم به تاخير افتاد و متاسفانه بعد از شام
خواب شديدى بر من عارض شد. براى اينكه فرموده شيخ را عمل كرده باشم
بلند شدم و شروع كردم به قدم زدن ولى بر اثر شدت حالت خواب نتوانستم از
خوابيدن خوددارى كنم لذا خوابيدم و همان شب در عالم رويا به خدمت حضرت
رضا تشرف حاصل كردم ، آقا به من فرمودند:
ما چشم تو را تا آخر ضمانت مى كنيم .
(42)
عشق و علاقه به كتاب :
علامه حسن زاده نقل مى كنند:
الان چند كتاب شرح اسطرلاب دارم كه آنوقت نداشتم . جناب آقاى شعرانى
آيت الله ميرزا ابوالحسن شعرانى شرح اسطرلاب بيرجندى را داشت اما بنده
نداشتم به ايشان گفتم : اجازه مى فرماييد از روى نسخه شرح بيرجندى شما
استنساخ كنم ؟ فرمودند: مانعى نيست . با اينكه ايشان به كسى كتاب نمى
داد و هر كسى از ايشان كتاب مى خواست مى فرمود: كتابهاى من لازم اند
متعدى نيستند بالاخره كتاب براى اهل علم مثل اره و تيشه و لوازم كار
نجار است و نبايد از او گرفت در هر صورت بنده از ايشان تقاضا كردم اگر
اجازه مى فرمائيد شرح اسطرلاب بيرجندى را بنويسم ايشان هم نسخه كتاب را
پيش من گذاشتند و من نوشتم از چند كتابى كه بنده نداشتم و به خط خودم
نوشتم ، يكى همين شرح اسطرلاب بيرجندى است .
(43)
كلنگ احداث مسجد:
علامه حسن زاده نقل كرده اند:
يك وقتى عده اى آمدند با اصرار فراوان كه ما مى خواهيم مسجدى احداث
كنيم بايد بيايى و كلنگ ابتدايى آن را تو بزنى من هر چه كردم كه نروم
قبول نكردند تا اينكه بالاخره مرا بردند وقتى رفتم ديدم مقدماتى فراهم
كرده اند با سلام و صلوات و عكس و دوربين و... همه زن و مرد را جمع
كرده بودند من هر چه كردم ديدم نمى توانم كلنگ شروع مسجد را بزنم رو به
مردم كردم و گفتم :
مردم آيا شما نمى خواهيد يك آدمى كلنگ شروع مسجد را بزند كه خيال همه
راحت باشد و دل همه آرام باشد كه او آدم پاكى است ؟ اهل كلك نيست اهل
تعلقات دنيا نيست . حقه و فريب ندارد و خلاصه قريب العهد به مبدا است ؟
مردم گفتند: بله
من نگاهى به اطراف كردم و يك پسر خردسالى را ديدم در اطراف ايستاده است
رفتم دستش را گرفته و آوردم كلنگ را به دستش دادم و گفتم :
بسم الله بگو و اين كلنگ را به زمين بزن .
پسر بچه اين كار را كرد و من هم دعا كردم كه خدا انشاء الله به آن
روستا خير و بركت بدهد و همه را اهل مسجد كند و مسجد آبادى بشود مردم
آمين گفتند و ما هم خداحافظى كرديم و آمديم .
(44)
خبر چينى پرندگان :
علامه حسن زاده نقل مى كنند
در مكتب يك ملا باجى داشتيم خيلى عجيب بود. خدا رحمتش كند يك خاطره
خيلى شيرين از او دارم .
گاهى اوقات كه در مكتب بوديم و داشتيم درس مى خوانديم ، يك مرتبه پرنده
اى مى آمد و روى درخت مى نشست اين ملا باجى وقتى مى ديد كه پرنده روى
درخت نشسته است . رويش را به طرف ما مى كرد و با صداى بلند و با تشر مى
گفت :
بچه ها ساكت باشيد ببينم اين پرنده چه مى گويد.
بعد دستش را به زمين مى زد و سرش را به سوى پرنده مى كرد و مى گفت : چه
مى گويى ؟ بعد به يكى از بچه ها نگاه مى كرد كه روز قبل توى خانه يا
محله بهانه گرفته بود و رفتار و كردارش خوب نبوده و مى گفت : فلانى
مثلا حسن يا صديقه ؟ و به پرنده مى گفت صديقه ؟ عجب ايشان بى ادبى كرده
؟ سر شام بهانه گرفته ؟ ديگه چه كرده ؟ ماهمه مات مى مانديم كه اين ملا
باجى از كجا به زبان پرنده آشناست چون بچه ها مى ديدند كه آن چيزى كه
در كوچه يا خانه گذشته همه را آن پرنده به ملا باجى ما درست مثل يك
خبرنگار صادق گفته است اين خيلى موجب شگفتى ما بود كه پرنده از كجا مى
آيد و اين اتفاقى كه گذشته است و كارى كه ما كرده ايم خبر مى دهد؟ اين
موضوع يك اثر تربيتى خيلى فوق العاده داشت و بچه ها همه حواسشان را جمع
مى كردند ولى يك عقده اى هم از پرنده ها در دل داشتيم و فكر مى كرديم
كه چه كنيم تا نسل اين پرنده را از روى زمين برداريم چون نفس هم كه
در خانه مى كشيديم به اين نحو به اطلاع ملا باجى هاى ما مى رساندند
البته اصل موضوع چيز ديگرى بود و ربطى به پرنده ها نداشت وقتى ما در
خانه اذيت مى كرديم يا بهانه مى گرفتيم يا كار بد مى كرديم والدينمان
مى آمدند و به ملا باجى ها مى گفتند اين ملا باجى مستقيما موضوع را به
ما نمى گفت و مى آمد به اين صورت مى گفت كه در كوچه و محله و خانه بى
ادبى نكنيم .
(45)
يك شتر در ميان دو خدا:
يادم هست روزى يكى از اين ملا باجى ها مطلبى را به ما ياد داد
من با يك وجد و نشاط خاصى به خانه آمدم و از بزرگان خانه پرسيدم :
شما مى توانيد بگوئيد يك شتر در ميان دو خدا يعنى چه آنها جواب نداشتند
من بر ايشان توضيح دادم . آنها خيلى احساس شگفتى كردند و گفتند شما از
كجا مى دانيد؟ گفتم : ملا باجى به ما ياد داده است .
در سوره الشمس آيه 13 آمده است .
فقال لهم رسول الله ناقه الله و سقياها
در اين آيه ناقه شتر است كه بين دو الله قرار گرفته است رسول الله ناقه
الله يادم هست آن ملا باجى ابتدا اين شعر را براى ما خواند:
راست بر گو كه در كجا ديدى ؟
|
ما همه دهنمان از تعجب باز مانده بودكه اين يعنى چه ما يك خدا بيش
نداريم دو خدا يعنى چه ؟ بعد خودش به اين صورت پاسخ داد كه :
الحمد الله ملا باجى هاى خوبى داشتيم آنها خيلى به گردن ما حق دارند.
(46)