گمان كرد كه من طبيبم . رفت و (نام دارو
را) گفت . پس (بيمار آن را) ساخت و خورد؛ فورا بهبود يافت . ساعتى نكشيد كه همان
مرد آمد با يك مجموعه كه در آن انواع غذاها بود، يا يكصد اشرفى ، و معذرت و تشكر
بسيار. فرداى آن روز قضيه درد و دواى فورى خود را براى آشنايان نقل كرد، كه چنين
طبيب و مداوا نديده بودم ، و بعضى از ايشان به پاره اى امراض مبتلا بود؛ جوياى منزل
من شد و پرسيد. به همان نحو كه مفردات بدون معرفت به اصل مزاج و طبيعت آن دوا چيزى
گفتم و رفت و خورد و شفا يافت .
خوب و بين مردم منتشر شد. بر من هجوم آوردند. به همان نحو چيزى مى گفتم و خوب مى
شدند.(به تدريج ) سود زيادى به دستم آمد.
پس تحفه طبى (حكيم مؤ من را) پيدا كردم ، و مراجعه كردم كه لامحاله ( اسامى مفردات
و امزجه آن ها را ياد گيرم . چندى در آن جا ماندم . آن گاه برگشتم به تهران و به
مراجعه كتب (مشغول شدم ). در اندك وقتى معروف و مشهور (شدم ) و نامم در اسامى
استادان ثبت شد. و همه آن از اثر آن قرص نان بود.(108)
4- نجات از مرگ به پاداش پناه دادن به
فرارى
منقول از كتاب ((مستطرف )) ابشيهى است كه : مردى عباس نام از ملازمان و
افسران ماءمون نقل كرد كه : روزى وارد بغداد شدم و به خدمت ماءمون رسيدم . ديدم در
مقابل او مردى نشسته (است ) و با زنجير او را محكم بسته اند. ماءمون به من متوجه
شد، و گفت :
اين مرد را ببر (و) با كمال مواظبت تا فردا محافظت كن و اول صبح او را به نزد من
حاضر كن .
عباس گويد: من به ملازمان خود گفتم او را به منزل شخص من بردند و خودم او را محافظت
مى كردم . حس كنجكاوى مرا تحريك كرد كه از او سؤ الاتى بنمايم .
گفتم : تو اهل كجا هستى ؟
گفت : از دمشق شام .
گفتم : در كدام محله اى سكونت داشتى ؟
گفت : فلان محله .
عباس گفت : فلان شخصى را مى شناسى ؟ (و اسم او را ذكر كرد).
آن مرد گفت : شما از كجا او را مى شناسى ؟
عباس گفت : او را با من قضيه اى است .
آن مرد گفت : تا آن قضيه را نگويى جواب نخواهم داد.
عباس گفت : قضيه من اين است كه من وقتى فرمانده دمشق بودم تا اين كه اهالى آن شورش
كردند و بر دولت ياغى شدند و تمام فرماندهان فرار كردند. من در كوچه هاى دمشق با
كمال ترس و خوف پناهگاهى براى خود جستجو مى كردم . به ناگاه ديدم شورشيان مرا تعقيب
كردند. چون ديدم با خطرى بزرگ روبه رو شدم ناچار پا به فرار نهادم . آن ها مرا گم
كردند. رسيدم به در خانه همين مرد كه حال او را از تو سؤ ال كردم . ديدم بر درخانه
نشسته است . گفتم : مرا پناه دهد كه شورشيان مرا تعقيب كردند. گفت : بسم الله ،
وارد خانه شود.
او مرا داخل صندوقخانه خود كرد كه زن او نيز در آن جا بود. در آن حال جمعى از
شورشيان داخل خانه شدند. گفتند: آن مرد فرارى اينجاست ؟
آن مرد گفت : اينجا نيست ؟ و اگر باور نداريد خانه را تفتيش كنيد. و چون خانه را
تفتيش كردند و پيدا نكردند، آمدند طرف صندوقخانه .
گفتند: بايد در اين جا باشد.
زن او با صداى بلند فرياد زد كه : وارد اينجا نشويد كه من سر برهنه هستم . جماعت
شورشيان نااميد شدند و برگشتند.
من مدت چهار ماه با كمال احترام در آن جا ماندم . ابدا از اسم من و فاميل من سؤ ال
نكردند، تا اين كه شهر آرامش پيدا كرد. اين وقت من رخصت گرفتم كه بروم از خانه و
خدم خود خبرى بگيرم .
آن مرد گفت : اجازه نمى دهم تا قسم ياد كنى دوباره به اين جا برگردى . و من قسم ياد
كردم و بيرون رفتم . و چون از غلامان خود خبرى نيافتم ، به خانه آن مرد مراجعت كردم
.
گفت : حالا چه اراده دارى ؟
گفتم : ميل دارم كه به بغداد بروم .
گفت : قافله بعد از سه روز حركت مى كند.
بعد ديدم به خادم خود مى گويد: فلان اسب را آماده سفر كن . خيال كردم كه او قصد
مسافرتى دارد، ولى چون وقت خروج قافله شد پيش من آمد و به من گفت : فلانى ، زود باش
كه به قافله برسى و عقب نمانى .
و من در حالى كه در فكر خرجى راه بودم از جاى خود حركت كردم . ناگهان ديدم آن مرد
با همسر خود ايستاده و يك بقچه اى از عاليترين لباس ها به من داد. و شمشيرى و
كمربندى بر كمر من بستند. و دو صندوق بر پشت استرى بار كردند و نسخه اشيايى كه در
صندوق ها بود به من دادند كه در توى آن پنج هزار درهم بود، با اشياء ديگر. و آن
اسبى را كه با تمام لوازم سفر آماده كرده بودند حاضر نمود. و به من گفت : بسم الله
، سوار شو، و اين غلام سياه نيز خدمت شما مى كند. و شروع كردند از من عذرخواهى كردن
.
حالا من از آن مرد مى پرسم . و از كثرت اشتغال فرصت پيدا نكرده ام كسى را به دمشق
بفرستم تا از او خبرى بياورد و من به او خدمتى بنمايم و اظهار اخلاصى به او كرده
باشم .
آن مرد چون اين قصه را بشنيد گفت : خدا همان مرد را بدون زحمت به تو رسانيد. من
همان مرد هستم و به سبب گرفتارى هايى كه به من وارد گرديد وضع مرا تغيير داده ، از
اين جهت مرا نشناختى . و جزئيات قضيه را كه من فراموش كرده بودم نقل كرد.
عباس چون يقين كرد كه همان مرد است و كاملا او را شناخت ، بى اختيار از جاى برخاست
و زنجير از دست و گردن او برداشت و سر و صورت او را چند بوسه كه حاكى از مهربانى
فوق العاده بود بزد. و گفت : اى برادر عزيز، سبب گرفتارى تو چيست ؟
گفت : شورشى در دمشق مثل سابق رخ داد، و به من منسوب شد و من جزء مجرمين و محركين
آن شورش قلمداد شدم و مرا بعد از كتك كارى مفصل به اين حالت كه ديدى به بغداد
فرستادند و قطعا ماءمون مرا خواهد كشت . و بعضى از غلامان من با من آمدند، و در
فلان محله رحل اقامت انداخته اند تا خبر مرا به دمشق برسانند. اگر شما مرحمت
بفرماييد و آن غلام را حاضر بنمايى كه من وصيت خود را به آن غلام بنمايم ، تو به من
پاداش كرده اى و عوض داده اى .
عباس بعد از اين كه زنجيرهاى او را باز كرد، غلام او را حاضر نمود وقتى چشم آن مرد
به غلام خود افتاد در حالى كه گريه گلوگير او شده بودند وصيت مى نمود.
عباس ده اسب و ده صندوق و ده هزار درهم و پنج هزار دينار با ساير لوازمات سفر آماده
كرد و به معاون خود گفت : اين مرد را تا حدود انبار مشايعت بنما و برگرد.
آن مرد گفت : ابدا نخواهم رفت ، زيرا تقصير من پيش ماءمون خيلى مهم است و اگر تو
عذر بياورى كه او فرار كرده البته در خطر واقع خواهى شد، و بالاخره مرا هم دوباره
پيدا خواهند كرد و به بدترين صورتى به قتل خواهند رسانيد. و من از بغداد بيرون نمى
روم تا خبر تو را بدانم . و اگر به احضار من محتاج شدى حاضر شوم .
عباس رو به طرف معاون خود كرد و گفت : حالا كه قضيه به اين جا رسيد، او را به محلى
كه خودش مى خواهد ببر. من فردا به نزد ماءمون مى روم ؛ اگر به سلامت ماندم به او
خبر مى دهم ، و اگر كشته شدم او را با جان خود حمايت كرده ام ؛ چنان كه او مرا با
جان خود حمايت نمود. ولى تو را به خدا قسم مى دهم ، كه او را صحيحا سالما به وطن
خود برسانى .
معاون به فرموده عمل نمود و او را به آن محلى كه خودش مى گفت انتقال داد.
و چون صبح شد، هنوز عباس از نماز صبح فارغ نشده بود كه ماءمور ماءمون وارد شد و گفت
: ماءمون مى گويد كه آن مرد را حاضر كنيد.
عباس مى گويد: در حالى كه كفن خود را زير لباس هاى خود پوشيدم و حنوط را بر خود
پاشيدم ، به نزد ماءمون رفتم . تا مرا ديد، گفت : پس آن مرد را چرا نياوردى ؟ به
خدا قسم اگر بگويى فرار كرده ، گردنت را مى زنم .
گفتم : يا اميرالمؤ منين ، فرار نكرده . اجازه دهيد من سرگذشت خود را با اين مرد به
عرض برسانم .
گفت : بگو.
عباس مى گويد: من قصه خود را تا به آخر رسانيدم ، و به او فهماندم كه مى خواهم
مكافات خوبى هاى او را بنمايم و گفتم : اكنون كفن پوشيده ام و حنوط كرده ام ؛ اگر
مرا عفو بنماييد، من مكافات او را كرده ام و اگر مرا بكشى با جان خود او را نگاه
داشته ام .
ماءمون چون اين قصه را بشنيد، گفت : اى واى بر تو! او به تو احسان كرده در حالى كه
تو را نشناخته ، و تو به او احسان كرده اى بعد از شناختن . چرا به من خبر ندادى تا
عوض تو به او احسان كنم ؟
گفتم : ايهاالاءمير، او الان در بغداد است ، و قسم ياد كرده است كه به جايى نرود تا
سلامتى مرا بفهمد و اگر محتاج باشم به حضور او، حاضر شود.
ماءمون گفت : سبحان الله ! اين منت او از اولى بزرگتر است . برو زود او را حاضر كن
. و قلب او را شاد نما و ترس او را زايل كن تا احسان ما در حق او جارى شود.
عباس مى گويد: من به خدمت آن مرد رفتم ، و او را بشارت دادم و خاطر جمع نمودم و
گفتار ماءمون را به خدمت او رسانيدم و او را برداشتم و با هم به نزد ماءمون آمديم .
چون به خدمت رسيديم ، او را به نزديك خود جاى داد و با صحبت هاى جذاب سرگرم نمود،
تا اين كه طعام حاضر شد. و با او طعام خورده ، و ولايت دمشق را به او عرضه داشت .
او قبول نكرد.
پس ماءمون ده هزار دينار، و ده برده ، و ده اسب ، و ده فيل به او عطا نمود و از
اخراج نيز او را عفو كرد و به او سپرد كه ما را با نامه خود مسرور بنما. و هر وقت
نامه او مى رسد به من مى گفت كه : اين نامه رفيق تو است .(109)
5- سزاى نوميد ساختن گدا
مرد و زنى روزى غذا تناول مى كردند، و در سفره ايشان مرغ بريانى بود. پس
سائلى به در خانه آمد. صاحب خانه به او بانگ زد و او را محروم ساخته ، از در خانه
خود بيرونش كرد اتفاقا كه آن مرد مسكين شد و به واسطه عدم قدرت ، بر نفقه زوجه اش
قادر نبود؛ او را طلاق گفت . آن زن به مرد ديگر شوهر كرد.
پس از مدتى مديد روزى آن زن با شوهر ثانى خود مشغول به خوردن طعام شدند، و مرغ
بريان كرده نزد ايشان در سفره بود كه ناگهان سائلى به در خانه آمد و چيزى خواست .
آن مرد به زوجه خود گفت : اين مرغ را به سائل بده . پس آن زن چون طعام را برد كه به
سائل بدهد، بديد كه آن سائل همان اولى اوست ! بدون تكلم مرغ را به سائل داده برگشت
ولى گريان بود.
شوهرش سبب گريه را سؤ ال كرد؟
آن زن گفت : كه اين مرد سائل شوهر اول من بود كه يك زمانى مشغول به طعام بوديم .
سائلى آمد؛ آن مرد آن سائل را براند و محروم ساخت .
پس آن مرد گفت كه : آن سائل من بودم كه مرا محروم و ملول ساخت
((فاعتبروا يا
اولى الاءلباب )).
6- دانه دادن به پرندگان
ذوالنون مصرى ، يك زن غير مسلمان را ديد كه در فصل زمستان مقدارى گندم به
دست گرفته و براى پرندگان بيابان برد و جلو آن ها ريخت . به آن زن گفت : تو كه كافر
هستى ، اين دانه دادن به پرندگان براى تو چه فايده دارد؟
رن گفت : فايده داشته باشد يا نه ، من اين كار را مى كنم .
چند ماه از اين جريان گذشت ، ذوالنون در مراسم حج شركت كرد، همان زن را در مكه ديد
كه همراه مسلمانانم مراسم حج را به جا مى آورد. آن زن وقتى ذوالنون را ديد، به او
گفت :
به خاطر همان يك مقدار گندم كه به پرندگان دادم ، خداوند نعمت اسلام را به من احسان
نمود و توفيق قبول اسلام را يافتم .(110)
7- كتمان سر و ايثارگرى كه مقام انسان
را ترفيع مى دهد
از مرحوم سيد مهدى بحرالعلوم نقل شده است كه فرموده بودند: من بارها از خدا
تقاضا مى كردم كه همسايه مرا در بهشت به من بشناساند تا اين كه شبى در عالم رؤ يا
به من گفتند:
اى بحرالعلوم فلان قهوه چى اهل حله در بهشت همسايه تو است چون از خواب بيدار شدم از
نجف مهياى حركت به حله گرديدم و پس از طى مسافت به حله رسيدم به خدمتكار خودم گفتم
تا برود شخص قهوه چى را پيدا كرده و در نزد من بياورد، او را جست و به حضور من آورد
وقتى كه او را ملاقات كردم و از وضع زندگى او تحقيق نمودم كه چه كارى كرده است كه
متسحق چنين مراتبى و درجاتى شده كه در بهشت همسايه من باشد در صورتى كه اين همه
علماى نجف و انسان هاى پرهيزگار و نمازشب خوان و امثال اين ها لياقت اين مقام
رانداشته باشند و تنها يك قهوه چى به اين ارزش دست يابد!!
بالاخره قهوه چى سؤ ال كرد: به چه منظورى مرا طلب كرده ايد؟
بحرالعلوم گفت : هدف از احضار تو خوابى است كه ديده ام هم اكنون برايت نقل مى كنم و
آن خواب اين است زمانى كه خوابم را براى او توضيح دادم ديدم تبسمى كرد و گفت :
عدل خدا، غير از اين چيز ديگرى نسبت به من نخواهدبود. تعجب حقير نسبت به اين موضوع
زيادتر شد كه اين شخص مگر چه عمل فوق العاده براى خدا انجام داده است كه در انتظار
چنين عنايتى دارد.
لذا به او خطاب كردم و گفتم : تا آن جائى كه توانستم نسبت به اعمال تو تحقيق و تفحص
كافى نموده ام چيزى اضافى بر ديگران نداريد زيرا اكثر بندگان خدا چنين عباداتى از
آن ها صادر مى شود و اين مقام ويژه شخص تو نيست مگر اين كه كار برجسته ديگرى ديگرى
داشته باشيد كه تاكنون آن را بيان نكرده ايد؟
او گفت : آرى غير از آن چه گفتم كار خير ديگرى هم از براى خدا انجام داده ام كه
تاكنون به هيچ كسى اظهار نكرده ام و تنها امروز براى شما بازگو مى نمايم و راضى هم
نمى باشم به احدى اظهار نمائيد!! آن عمل بزرگ آن است كه من به مادر خود گفتم در حله
دخترى را از براى من خواستگارى كند تا اين كه با او ازدواج نمايم مادرم زحمت اين
كار را برايم كشيد چونكه شب حجله فرا رسيد رفتم كنار عروس ديدم كه او گريان و
اندوهناك است جهت اين مسئله را پرسيدم ؟
او گفت : مشكل من ؛ قابل گفتن نيست امشب در پيش تو آبرويم مى رود و اسرارم آشكار مى
گردد.
تا اين سخن راگفت دلم برايش سوخت و به او گفتم ابدا افسرده خاطر نباش من به تو
قول مردانه مى دهم كه هر عيب و نقصانى در تو باشد براى رضاى خدا مستور و پنهان مى
دارم و به احدى نخواهم گفت ، دختر بعد از اطمينان از شوهرش خودش حقيقت امر را اين
گونه گفت به هر حال گرفتار جوان شيادى شدم هرچه به او التماس كردم نتيجه اى نگرفتم
مرا با زور و شكنجه و تهديد بى آبرو كرد و بكارت مرا از بين برد اين مسئله مدتى است
كه از آن سپرى گشته متاءسفانه باردار هم شدم .
مرد قهوه چى مى گويد: نمى گذارم كه هيچ كس از اين جريان آگاهى پيدا كند به همين جهت
برنامه اى پياده كردم قهوه خانه خود را از شهر حله به كربلا منتقل كردم به عنوان
مجاورت قبر حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و در آن جا ساكن شدم بعد از اندك
زمانى كه در كربلا ماندم آن بچه به دنيا آمد و به نام فرزند خودم او را پذيرايى
نمودم تا امروز كه آن بچه حدود پانزده سال دارد در قهوه خانه ام مشغول به كار مى
باشد هيچ كسى از حال او اطلاعى ندارد و مانند فرزندان ديگرم است خود پسر هم نمى
داند كه پدرش كس ديگرى بوده است .
اين بود قضيه اى كه برايم پيش آمد و آن را خالصا لوجه الله پنهان داشتم و مرحوم
بحرالعلوم بعد از شنيدن اين جريان عجيب از او اعمالش را تحسين و تمجيد كرد و فرمود
سزاوار هستيد كه همسايه من در بهشت برين باشيد و باعث افتخار و مباحات براى من
خواهيد بود.(111)
8- پاداش شايان حاج على شاه بازرگان
جمعى از اجله دوستان از مرحوم حاج على شاه حكايت كردند كه : در ايامى كه مال
التجاره به مكه معظمه مى بردم ، در بين راه جوانى را كه از گرسنگى و برهنگى مى
لرزيد ديدم . بر حالت او ترحم نموده چند قرص نان و يك پيراهن كرباس به وى دادم .
بسيار خوشحال شده دعا كرد.
بعد از سه سال مال التجاره اى به بيروت بردم . وارد گمرك شده ديدم معطلى دارد.
اجناس را گذاشته بيرون آمدم تا براى چند ساعتى غذا خورده استراحتى نمايم . سپس به
گمرك براى خلاصى اموال كوشش كنم . وارد بازار شدم . مى گشتم تا جاى مناسبى پيدا كنم
. ناگاه شنيدم يك نفر مرا به نام صدا مى زند. پيش رفتم جوانى در نهايت جلال و
زيبايى و وقار ديدم . سلام كرديم . دست مرا گرفت و به مغازه اى كه به همان جوان
تعلق داشت وارد شديم و نشستيم . منشى و نوكرهاى متعدد مشغول كار و رفت و آمد بودند.
چاى و شيرينى آوردند؛ خورديم . سپس جوان گفت : براى چه كار به اين ديار آمديد؟
گفتم : مال التجاره آوردم و در گمرك مى باشد.
فورا يكى از شاگردها را صدا كرد و گفت : برويد به رئيس گمرك بگوييد: اين اجناس به
ما بستگى دارد؛ هرچه زودتر رسيدگى كنيد و اجناس را مرخص نماييد.
چند ساعتى گذشت . اموال را آوردند. پرسيد: مى خواهيد همين جا بفروشيد؟
گفتم : بله .
چند نفر دلال را طلبيد و قلم قلم اجناس را به آن ها داد. به قيمت مرغوب امر فروش
نمود. شب شد. با هم ديگر به منزل رفتيم . خانه منظم و دستگاه عالى و غذاى ملوكانه
وى از هر تازه واردى جلب نظر مى كرد. شب را با نهايت خوشى و كامرانى به سر بردم صبح
به مغازه رفتيم . دلال ها آمدند و اجناس را فروخته ، پول ها را نقد كرد و منفعت
زيادى بردم . بسيار خوشوقت شدم . روز را به گردش در شهر و ديدن مناظر عالى و غيره
با هم ديگر گذرانده شب به منزل آمديم . تمام اين مدت در فكر بودم كه اين جوان كيست
و از كجا با من آشنا شده ؟ ولى بزرگى او مانع بود از سؤ ال حال مى شد.
شب راخوابيدم . بامداد اجازه مرخصى خواستم .
گفت : نمى شود؛ امشب را هم نزد ما باشيد.
گفتم : عاليجناب ، حاضرم . لطف و مرحمت شما بر اين غريب بى نهايت است . لكن چون
غريب كور است ، درست بندگى به خدمت شما ندارم .
گفت : حق دارى مرا نمى شناسى . آيا يادت هست كه در راه مكه نان و لباسى به فقير
برهنه اى دادى ؟
گفتم : آرى ؛ يادم آمد.
گفت : من همانم كه دو سال قبل مرا به آن حال ديدى .
با يك دنيا تعجب گفتم : خواهش دارم سرگذشت خود را بفرماييد كه باوركردنى نيست .
گفت : آرى ؛ راست مى گويى ، ولى بشنو. من در آن ايام در سخت ترين روزهاى زندگانى
خود به سر مى بردم و با يك رنج و تهيدستى به مكه مكرمه مشرف شدم . و در همان روزها
بود كه تو نيز به من كمك كردى . يك روز خود را به پرده كعبه چسبانيده عرض حاجت به
درگاه كريم بى نياز و پروردگار ساز نمودم . گفتم : تو خدايى ؛ غنى على الاطلاق . و
من بنده و آفريده تو هستم . آيا سزاوار است كه گرسنه و برهنه شب و روز به سر برم ؟!
(بارى ) مال حلال و جاه و جلال از درگاه خداى متعال مساءلت نمودم . در همان عرض
حاجت ناگاه مردى روبه روى من آمده گفت : آيا ميل دارى نوكرى بكنى ، به شرط آن كه
فقط لباس و خوراك تو را بدهم ؟
گفتم : آرزوى من همين است و ديگر خواهشى نخواهم داشت .
با همديگر به منزل ارباب چند دقيقه اى خودم رفتم و در ملازمت او از شهر به شهر در
خدمتش كمر بستم . چند روز گذشت يك روز با كشتى سفر كرديم . چون به مقصد رسيديم . از
كشتى بيرون آمديم . اسباب را كول حمال داديم و دو عدد چمدان را كه يك لحظه از خود
دور نمى داشت به دست من داد. به حمال گفت :
از پيش برو و ما را به فلان كوچه و خيابان راهنمايى كن و خودش از عقب حمال ، و من
هم دنبال او مى رفتيم . وارد بازار شديم ، ناگاه سقف بازار خراب شد. و بر سر مردم
ريخت . ارباب و حمال هم در زير آوار رفتند، ولى به من آسيبى نرسيد، وقت را غنيمت
شمرده سرم را زير انداختم و راه ديگر پيش گرفتم . و ابدا پشت سرم را نگاه نكردم .
به مسافرخانه اى رسيدم . داخل شده اطاق گرفتم . لختى در فكر و حيرت فرو رفتم . سپس
يكى از چمدان ها را زير و رو كردم . به زحمت قفل را شكستم . زيرا كليد آن در جيب
ارباب ، و زير آوار مانده بود. چون چمدان را باز كردم ديدم . به به ! خدا بده بركت
! پر از اسكناس و پول هاى مملكت هاى مختلف .
مبلغى پول برداشته به بازار رفتم رخت و لباس تاجرانه خريدم . حمام رفتم پوشيدم .
نوكرى هم پيدا كردم ، و همان روز از آن شهر بيرون رفتيم و در بين راه مشغول خريد و
فروش و تجارت گرديدم . تا آن كه قضا و قدر ما را به شهر بيروت انداخت . دلم ميل كرد
كه اين جا بمانم . با بعضى تجار مشورت كردم . گفتند: اگر پول دارى مغازه فلان تاجر
را بخر كه مى خواهند بفروشند.
پرسيدم : چه طور شده كه مى خواهند مغازه اش را بفروشند؟
گفتند: در سفر رفته ، و با مردم محاسبات دارد. اخيرا خبر آمده كه در فلان شهر تلف
شده . اموالش را هم كه با خود داشت از بين رفته . اكنون براى بدهيهاى او مى خواهند
مغازه اش را بفروشند. به هر حال همين مغازه را كه ديدى به صد و پنجاه هزار روپيه
خريدم . در پرداخت وجه با دختران و زن همان ارباب و تاجر مذكور ملاقات كردم .
بعد از يك هفته از دختر خواستگارى نمودم . قبول كردند. چون در خانه من آمد و به
زوجيت در آمد، قصه را بتمامها براى او حكايت كردم و گفتم :
همه اين اموال از آن شماست .
وى گفت : چه عيبى دارد؟ من و تو نداريم .(112)
9- فراز و نشيب
زن و شوهرى موقع ناهار بر سر سفره با هم نشسته و مشغول خوردن جوجه كباب
بودند. ناگاه گدائى درب منزلشان را زد و از آن ها تقاضاى كمك كرد صاحب منزل گفت :
خيلى ببخشيد معذرت مى خواهم فعلا چيزى موجود نيست .
ولى گدا از بس گرسنه بود دست بردار نبود و خود را به داخل خانه انداخت لهذا صاحب
خانه هنگامى كه اصرار و پافشارى گدا را ديد مجبور شد از جاى خود برخاست و دست او را
گرفت و از خانه بيرونش كرد و درب منزل را محكم بست گدا هم يك آه سختى كشيد و چيزى
زير لب گفت و رفت .
با اين عمل زشت و ناپسند از آن روز به بعد كار اين صاحب خانه رو به كسادى گذاشت به
طورى كه هزينه و خرجى منزل خود را نتوانست تاءمين نمايد فقر و فاقه او را دربر گرفت
لذا زنش به هر ترتيبى كه بود تقاضاى طلاق داد و از او طلاق گرفت بعد از انقضاء عده
طلاق و پس از چندى با مرد ديگرى ازدواج كرد سال هاى زيادى از اين ماجرا گذشت .
روزى از روزها اين زن و شوهر دومش در حيات منزلشان نشسته و مشغول خوردن جوجه كباب
بودند اتفاقا گدائى آمد و درب منزل او را به صدا درآورد صاحب خانه بلند شد درب را
بر روى او باز كرد؛ ديد فقيرى است كه در خواست غذا مى نمايد مقدار معتنابهى از غذاى
موجود در سفره را به او داد.
گدا با رضايت خاطر از منزلش بيرون رفت و دعايش نمود هنگامى كه صاحب خانه بر سر سفره
مراجعت كرد ديد زنش به فكر عميقى فرو رفته و از غذا خوردن هم دست كشيده است شوهرش
علت اين كار را از او سوال نمود؟
زن ابتدا پاسخى نداد و طفره رفت ولى مرد اصرار ورزيد وقتى كه زن ديد نمى تواند
جريان را كتمان كند ناچار اصل واقعه را تعريف و بيان كرد!! و گفت : اين گدائى را كه
امروز به او غذا دادى چند سال پيش همسر من بود روزى از روزها با همين گدا بر سر يك
سفره نشسته بوديم سرگرم جوجه كباب خوردن بوديم ناگهان درب ، منزلمان به صدا در آمد
حركت كرد رفت پشت درب تا اين كه درب را باز كند به مجرد باز شدن درب شخص گدا از شدت
گرسنگى خود را به دورن منزل انداخت و به او چيزى كمك نكرد. زمانى كه سخنان زن به
پايان رسيد شوهرش به او گفت : متاءسفانه آن گدا هم من بيچاره بودم كه آن روز دلم
سوخت و به درد آمد خداوند بزرگ هم از آن روز به بعد به من عنايت و لطف خاصى كرد.
رفتم شغل مناسبى را پيدا كردم و مشغول به كسب معاش شدم ، وضعم روبه راه گرديد و آن
گاه با تو ازدواج كردم .
آرى !! از امكانات عمل غافل مشو گندم ز گندم برويد جو ز جو.
از اين داستان نتيجه مى گيريم كه مواظب باشيم دست رد به سينه سائل نزنيم چه بسا
خداوند به وسيله يك سائل ما را امتحان نمايد.
امام معصوم عليه السلام مى فرمايد:
لا ترد السائل و
لو بشق تمرة ؛ سائل را رد نكنيد ولو به دادن يك دانه خرما باشد.(113)
10- زندگى مرفه در نتيجه بخشش به
بيچارگان
از حضرت امام موسى عليه السلام مروى است كه در بنى اسرائيل مرد صالحى بود و
زن صالحه اى داشت .
شبى در خواب ديد كه به او گفتند: حق تعالى فلان مقدار عمر براى تو مقرر كرده . و
مقرر فرموده كه نصف عمر تو در فراخى گذرد و نصف ديگر در تنگى . و تو را مخير فرموده
هر يكى را مى خواهى مقدم دارى .
آن مرد گفت : من زن صالحه اى دارم . او شريك من است در معاش . پس با او مشورت مى
كنم . و بعد خواهم گفت .
چون صبح شد، خواب را براى زوجه اش نقل كرد. آن زن گفت كه : (فراخى ) نصف اول را
اختيار كن ؛ شايد خدا بر ما ترحم كند و آن نفمت را بر ما تمام كند.
چون شب دوم شد، باز همان خواب را ديد.