داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن

معصومه بيگم آزرمى

- ۵ -


گفتم : اختيار كردم نصف اول را. پس از همه جهت دنيا به او رو آورد. زوجه اش به او گفت : از آنچه خداوند به تو داده است ، به خويشان پريشان احوال خود بده و پيوسته او را امر مى كرد كه نعمت خداوند را در مصارف خير صرف نمايد.
چون نصف عمر او گذشت و به وعده تنگدستى رسيد، همان شخص را در خواب ديد. پس به او گفت : خداوند به جزاى احسانى كه تو كردى بقيه عمر تو را نيز مقرر فرمود كه در وسعت بگذرانى .(114)
11- بخشش در رزمگاه
يك روز در گرماگرم جنگ ، حريف نبرد به اميرمؤ منان گفت : ((اى على ، شمشير خوبى دارى ، كاش آن را به من مى بخشيدى ! و حضرت شمشير خود را به سوى او انداخت و گفت : باشد مال تو.
دشمن كافر تعجب كرد و گفت : آيا در چنين وقتى شمشير را به دشمن مى دهى ؟
اميرمؤ منان على عليه السلام فرمود: چه مى توان كرد؟ تو دست سؤ ال دراز كردى ، و محروم كردن سائل از جوانمردى دور است .
پس آن دشمن خود را به پاى على افكند و گفت : آن چه را تو را چنين بزرگوار ساخته دين و آيين تو است ، دين تو را مى پذيرم و پاى تو ار مى بوسم .(115)
12- آزادى غلام ايثارگر به دست عبدالله بن جعفر
شيخ جليل ورام بن اءبى فِراس در ((تنبيه الخواطر)) نقل كرده كه عبدالله بن جعفر وقتى رفت به مزرعه اى كه داشت . پس فرود آمد در نخلستان قومى و در آن جا غلام سياهى بود كه كار مى كرد در آن نخل ها. ناگاه قوت آن غلام را آوردند، و سگى نيز داخل شد و نزديك غلام رفت . پس غلام انداخت يك قرص از آن را براى او. پس خورد آن را. آن گاه قرص دوم و سيم را انداخت براى او. پس آن را خورد.
و عبدالله نظر مى كرد پس گفت : اى غلام ، خوراك امروز چقدر است ؟
گفت : همان كه ديدى .
گفت : چرا برگزيدى اين سگ را بر نفس خود؟
گفت : اين زمينى است كه سگ ندارد، و گمان مى رود كه از مسافت دورى آمده و گرسنه است . پس ناخوش داشتم كه ردش كنم .
گفت : امروز چه خواهى كرد؟
گفت : به گرسنگى مى گذرانم .
پس عبدالله گفت : مرا به سخاوت ملامت مى كنند، و اين غلام سخى تر است از من !
پس خريد آن نخلستان را، و آن غلام را، و آن چه در آن باغ بود از آلات و اثاث . آن گاه غلام را آزاد كرد و همه آن ها را به او بخشيد.(116)
13- فروتنى علماى گذشته و دستگيرى به فقراء
عالم بزرگوار و مجاهد سِتُرگ مرحوم آيت الله العظمى ملا محمد كاظم خراسانى متوفى (1330) هجرى قمرى ، مؤ لف كتاب معروف كفاية الاصول كه آخرين كتاب درسى طلاب است . ايشان از مراجع برجسته و فرزانه اى وصف ناپذير و از شاگردان ممتاز ميرزاى شيرازى است كه علاوه بر اين مقامات علمى ، رهبر انقلاب مشروطه هم نيز بود شبى از شب ها كه در خواب فرو رفته بودند، طلبه اى در نجف حلقه درب خانه ايشان را چندين بار كوبيد، همسر اين طلبه مى خواست وضع حمل كند و چون اين طلبه در نجف غريب و بى كس و تهيدست و تنها بود و هيچ كس را نمى شناخت با خود گفت :
بهتر اين است كه از جانشين ولايت عظمى كمك بگيرم و آدرس قابله را از او اخذ نمايم از اين جهت به منزل فقيه اهلبيت آخوند خراسانى آمد تا اين كه از او كسب تكليف كند هنگامى كه درب را به صدا در آورد ديرى نپائيد كه كسى دم درب آمد و بدون اين كه نام كوبنده را بپرسد، آن را باز نمود وقتى كه درب ، باز شد، طلبه جوان ، حضرت آيت الله آخوند خراسانى را ديد كه شالى سفيد بر سر بسته و قلمى بالاى گوش راستش گذاشته آن طلبه از فرط شرمندگى ، سلام كردن را فراموش كرد.
آخوند گفت : سلام عليكم چه فرمايشى داشتيد؟
طلبه جوان پس از اظهار شرمندگى ، قضيه خود را شرح داد و خواهش نمود كه مستخدم منزل را بفرستد و او را به منزل قابله راهنمايى نمايد.
آخوند گفت : مستخدم اينك در خواب است ، اجازه بدهيد خودم به خدمتت مى آيم .
طلبه جوان اصرار ورزيد كه مستخدم را بيدار كنيد، تا با او به خانه قابه برويم .
آخوند فرمودند: او تا ساعت معينى كه حد كارش بوده كار كرده است و هم اكنون وقت استراحت اوست ، يك دقيقه صبر و حوصله كنيد كه من خودم مى آيم .
طلبه جوان مى گويد: آخوند را بعد از اندكى مشاهده كردم ، در حالى كه عبا خود را به دوش افكنده و فانوسى به دست گرفته بود از منزل خارج گرديد و به اتفاق همديگر به منزل قابله رفتيم آن گاه درب را زديم قابله به پشت درب آمد جريان را به او گفتيم سپس همگى به اتفاق همديگر با چراغى كه در دست آخوند بود به منزل رسيديم بعد از آن آخوند به منزل خودشان مراجعت كردنده و اندكى بعد مقدارى قند و شكر و پارچه براى من فرستادند.
آن طلبه جوان مى گفت : از آن پس من هر وقت مرحوم آيت الله آخوند خراسانى را مى ديدم ، از شرم و خجالت زدگى ، سرم را به پائين مى انداختم براى اين كه آن بزرگوار بيش از اين حرف ها به من لطف و محبت فرمودند.(117)
14- مركزى براى درماندگان توسط سلطان محمود غزنوى
سلطان محمود غزنوى يك مركز شبانه روزى براى پذيرائى بى پناهان و دردمندگان و مستمندان و غربا در نظر گرفته بود اين پايگاه شبانه روزى هواره آمادگى پذيرايى از اقشار و آحاد تهى دستان و هر كسى كه در زندگيش ‍ به نحوى درمانده بود داشت . اتفاقا يكى از كسانى كه در سفر درمانده بود، آن را راهنمايى كردند كه شما هم مى توانيد به دربار و مقر سلطان محمود غزنوى رفته از پذيرايى او بهره مند گرديد. مرد غريب و درمانده هم به مانند ديگر كسان به مركز خيرات سلطان محمود مراجعه كرد. ديد آرى واقعا پذيرايى آنان قابل تقدير است . به هر كسى كه از او پذيرائى مى شود يك ظرف طلايى داده مى گردد كه پر از غذاى مطبوع و لذيذ و درون آن غذا هم پر از سكه هاى قيمتى است كه به رايگان در اختيار آن ها قرار مى دهند آن مرد غريب هم به مانند ديگر غربا شركت نمود و آن ظرف گرانبها را با غذاى درونش گرفت و با خود آورد.
آن وقت در فكر فرو رفت كه آيا اين همه ظروفات طلائى و سكه هاى داخل طعامش از كجا تاءمين مى گردد؟! آيا براى من حلال است يا اين كه حرام ، در اين جا مشكوك گرديد و از آن ظرف غذا استفاده نكرد. و آمد در تپه اى كه حوالى سلطان محمود غزنوى بود محل اقامت خود را قرار داد آن گاه نيمه شب شد آرامش همه جا را فرا گرفت و سر و صداها به طور كلى خاموش ، و صداى هيچ كسى و احدى نمى آمد همان طورى كه در آب جارى بلند و مشرف قرار داشت ، ديد جناب سلطان محمود غزنوى در اين دل شب ظلمانى و تاريك با لباس عبادت و مبدل به بالاى بام كاخش سرگرم استغاثه با خداى خودش مى باشد. چنين مى گويد: خدايا تو بده كه منهم بدهم به مردم كشورم ، خدايا تو بده كه منهم بدهم به مردم كشورم اين جمله را چند بار تكرار مى كرد و تكيه كلامش و وردش هم شده بود.
مرد غريب كه اين صحنه را با دقت مشاهده كرد سخت تحت تاءثير قرار گرفت و از گرفتن آن ظرف طلا و طعامش پشيمان گرديد. لذا تصميم قاطع گرفت كه فردا صبح آن ظرف غذا را بياورد و تحويل سلطان محمود غزنوى بدهد بدون اين كه يك ذره دست به آن ظرف غذا گذاشته باشد آن را صحيح و سالم آورد به نزد ماءموران و تسليم و تحويلشان داد ولى ماءموران كاخ از برگردانيدن ظرف طلا توسط اين مرد غريب به شگفت درآمدند!!
مسئول پذيرايى كاخ سريعا اين حركت زشت و گستاخانه و بى توجهى نسبت به هدايا سلطنتى به عرض سلطان محمود غزنوى گزارش ‍ دادند.
سلطان دستور جلب و احضار اين مرد غريب را صادر كرد فورا او را آوردند به خدمت سلطان و به او گفتند چرا جايزه شخص اول مملكت را رد كرديد و نپذيرفتيد؟ علتش چه بوده است . مردم افتخار مى كنند كه از سلطانشان ، هديه اى دريافت نمايند شما آن را پس از مى دهيد؟ بايد توضيح كافى و وافى بيان نمائيد.
مرد غريب داستان قبول نكردن خود را از اول تا آخر گفت و شرح لازم را ابراز داشت و به سلطان محمود غزنوى گفت : من هم مى روم همان جايى كه تو مى روى و استغاثه مى نمايى چرا بيايم به تو رجوع كنم مستقيم مى روم از ذات لايتناهى و بى كران خودش دريافت مى نمايم .
سلطان محمود ديگر جوابى نداد و او را تشويق نمود و گفت : اى كاش ! تمام مردم ما هم همين طرز تفكر را دنبال مى كردند تا اين كه با عنايت و توجه او مملكت اداره و شكوفا مى شد. از قديم و نديم هم گفته اند همواره آب را از سرچشمه برداريد نه از جوى و جدولى كه آلوده مى باشد.(118)
15- نتيجه رسيدگى به فقرا در هنگام سختى
عالم عامل ، و حاوى دقايق فضائل ، و ماحى دقايق رذايل ، مجمع البحرين علم و تقوى مولانا الاءجل آخوند ملا فتحعلى ايد الله تعالى نقل فرمود از يكى از ثقات ارحام خود كه گفت :
در يكى از سالهاى گرانى مرا قطعه زمينى بود كه در آن جو زرع كرده بودم . اتفاقا پيش از سايز مزارع خرم شد و خوشه بست و به خوردن رسيد. مردم از هر طبقه در سختى و گرسنگى بودند. دلم سوخت . دست از نفع آن برداشتم . پس به مسجد در آمدم و فرياد كردم كه جو آن زمين را واگذاشتم به شرط آن كه غير فقير از آن نبرد و فقير هم زياده از قوت روز خود و عيالش از آن نگيرد تا ساير زراعت ها به دست آيد.
پس فقرا رو به آن جا آوردند و از سختى و شدت درآمدند و از آن هر روزه بردند و خوردند. مرا خبرى از آن نبود چون چشم از آن پوشيده بودم و اميدى از آن زرع نداشتم . تا آن گاه كه همه زرع رسيد و مردم در رفاهيت افتادند، و از آن زمين ديگر اميدى نماند و از جمع آورى ساير زراعت هاى خود فارغ شدم . گفتم به مباشرين جمع آورى مزارع كه به سمت آن قطعه روند و درو كنند؛ شايد از كاه آن چيزى عايد شود و در ميان خوشه ها چيزى مانده باشد.
پس رفتند و درو كردند. پس از كوبيدن و پاك كردن آن چه به دست آمد از جو، چند برابر ساير زمين ها بود! علاوه بر آن كه بردن فقرا تاءثيرى در آن نكرد، بر آن چه متعارف بود افزود. و به حسب عادت مُحال بود كه يك خوشه در آن مانده باشد.
و عجب آن كه چون پاييز شد، حسب مرسوم كه هر زمين زراعت شده بايد يكسال از او دست برداشت و زراعت نكرد آن قطعه معهوده را به حال خود گذاشتيم . نه شخمى كرده ، و نه تخم در آن افشانده بودم . تا آن كه اول بهار شد و برف ها را به اعانت خاكستر از روى زراعت ها برداشتند. ديديم كه آن قطعه بى شخم و تخم سبز و خرم و از همه زراعت ها بيشتر و قويتر است . چنان متحير شديم كه احتمال اشتباه در مكان آن داديم . چون زراعت ها رسيد حاصل آن چند برابر ساير زرعت ها بود. ((والله يضاعف لمن يشاء)).
و نيز نقل فرمود از آن مرحوم كه او را بستان انگورى بود در كنار شارع عام . چون خوشه مو در اول مرتبه خوردن رسيد، امر نمود به نگهبان باغ كه از يك كرت آن كه متصل است به شارع دست بردارند و به مترددين واگذارند كه هر كس از هرجا به آن جا عبور كند بر او مباح باشد و حاجت خود را از او بردارد، و جز دادن آب كارى به آن كرت نداشته باشند. چنين كردند و از آن وقت چيدن تمام انگور هر عابرى از ان خورد و برد و كسى به آن كارى نداشت .
چون در آخر پاييز بناى چيدن شد و از همه كرت هاى باغ فارغ شدند، به احتمال آن كه در ميان مو شايد چيزى از نظر عابرين پوشيده و در ميان برگ ها خوشه مخفى شده باشد، به آن كرت رفتند. چون محصول آن را آوردند، چندين برابر ساير كرت ها انگور داشت و خوردن آن همه مترددين علاوه بر نكاهيدن چيزى از آن بر آن افزود.(119)
16- دلجوئى از درماندگان و اصلاح بين آن ها
سعيد بن قيس همدانى ، روزى على عليه السلام را در جلو منزلى مشاهده نمود، عرض كرد: يا اميرالمؤ منين شما را در اين جا مشاهده مى نمايم ؟
حضرت فرمود: از خانه بيرون نيامدم جز آن كه مظلومى را كمك نموده و به فرياد بيچاره اى برسم ؛ در همين گيرودار ناگهان زنى نزد آن حضرت ظاهر شد. در حالى كه او سخت متزلزل بود. عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين شوهرم به من ظلم و بيدادگرى مى كند و سوگند ياد كرده است كه مرا كتك بزند استدعا مى كنم با من بيائيد تا نزد او رويم و مانع كتك خوردن من شويد.
حضرت لحظه اى سر به زير افكند و پس از آن فرمود: نه به خدا قسم به جائى نروم تا اين كه داد مظلوم را از ظالم بگيرم بعد حضرت عليه السلام به زن فرمود منزلت كجاست ؟
آن گاه آن زن نشانى و آدرس منزل خود را داد و حضرت عليه السلام با او به سوى منزلش روانه گشت تا به درب منزل آن زن رسيد، حضرت درب منزل را كوبيد، جوانى بيرون آمد كه لباس زنگين دربر داشت حضرت سلام كرد و فرمود: اى جوان از خدا بترس زيرا تو زن خود را ترسانده اى ! جوان خشمگين شد و گفت : شما را به اين موضوع چه كار است ! به خدا قسم و سوگند مى خورم به خاطر گفتار شما اين زن را آتش مى زنم .
سعيد مى گويد: حضرت عليه السلام از آن جا رفت و بعد از دقايقى ناگهان پيدا گشت در حالى كه تازيانه و شمشير در دستش بود نزديك آن جوان آمد جوان وقتى ديدگانش به شمشير خورد لرزه بر اندامش افتاد حضرت عليه السلام فرمود:
من ترا امر به معروف و نهى از منكر مى نمايم و تو گستاخى مى كنى !! از گفتار و كردار خود دست بردار و توبه كن و گرنه ترا با اين شمير مى كشم .
سعيد مى گويد مردمى كه از آن جا عبور مى كردند جمع گشته و از آن حضرت عليه السلام خواهش كردند و عذرخواهى نمودند.
وقتى كه جوان حضرت را شناخت از كردار و گفتار خود نادم و پشيمان گشت و عرض كرد يا اميرالمؤ منين از من درگذر، خداوند از شما در گذرد، به خدا سوگند خشنودم به آن چه كه فرمان داده ايد، آن گاه حضرت عليه السلام به آن زن فرمود وارد خانه ات شو و آن زن وارد خانه اش شد.
در اين هنگام آن حضرت عليه السلام فرمود: شكر خدايى را كه به سبب من و كوشش من بين زن و شوهر را سازش داد و خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: لا خير فى كثير من نجويهم الا من امر بصدقة او معروف او اصلاح بين الناس من يفعل ذلك ابتغاء مرضات الله فسوف نؤ تيه اجرا عظيما؛(120)
در بسيارى از سخنان در گوشى (و جلسات محرمانه ) آن هاخير و سودى نيست مگر كسى كه (به اين وسيله ) امر به كمك به ديگران و يا كار نيك و يا اصلاح در ميان مردم نمايد، و هركس براى خشنودى خداوند بزرگ چنين كند پاداش عظيمى به او خواهيم داد.(121)
17- حكومت به پاداش انفاق
منقول از كتاب ((ثمرات الاءوراق )) است ، كه در زمان سليمان بن عبدالملك مردى بود به نام خُزَيمة بن بشر صاحب كرم و سخاوت ، و مشهور به فتوت و مردانگى بود. در اثر انفاق دارايى او به كلى از دست رفت ((و)) كاملا محتاج گرديد.(122) و از آن هايى كه (با ايشان ) مواسات كرده بود چشم توقع داشت . بالاخره ديد كه به شاءن او اعتنايى ندارند. چون از آن ها احساس تغيير كرد به خانه آمد و به همسر خود كه دختر عموى او بود گفت :
من از برادران خود احساس تغيير مى نمايم ؛ حالا لازم است در خانه بنشينم تا مرگ را فراگيرد. و از خانه بيرون نرفته به قوت لايموت كفايت مى كرد.
و در آن زمان عكرمه فياض والى جزيره بود. (روزى ) ناگهان صحبتى از خزيمه به ميان آمد. عكرمه از حال او استفسار نمود.
عكرمه با خود گفت : تو را فياض نگفته اند، مگر براى اين كه در همچه روزى به داد همچه مرد كريمى برسى . چون شب شد چهارهزار دينار زر سرخ در كيسه نمود و به در خانه خزيمه آمد. در بكوفت .
خزيمه عقب در آمد. كيسه زر را به او داد و گفت : با اين كيسه اصلاح كار خود بنما.
خزيمه سؤ ال كرد: تو كيستى ؟
عكرمه گفت : من در اين نيمه شب نيامدم مگر براى اين كه مرا نشناسى .
خزيمه گفت : تا اسم خود را نگويى قبول نخواهم كرد.
عكرمه گفت : اسم من دادرس كريمان است .
پس خزيمه در تاريكى كيسه را گرفته به خانه برگشت و به همسر خود گفت : چراغ را بياور كه اگر اين كيسه دنانير باشد كار ما را كاملا اصلاح كند.
همسر او گفت : وسايل روشنى چراغ فراهم نيست .
چون صبح شد ديدند همه دينارها سرخ است . خزيمه قرض هاى خود را ادا كرد، و اسباب مسافرت به شام را فراهم كرد. رفت به نزد سليمان بن عبدالملك . وقتى به بارگاه وى رسيد، سليمان چون او را مى شناخت ، اجازه دخول داد و او را تجليل كرد، و حال ها از او پرسيد، و سبب دير رسيدن به خدمتش را پرسيد.
خزيمه گفت : سبب تاءخير من اين بود كه به غايت فقير و بيچاره شدم ، و وسايل مسافرت نداشتم ، تا اين كه نيمه شبى ديدم كسى در خانه را مى زند. چون عقب در آمدم ، مردى كيسه اى كه چهار هزار دينار در او بود به من داد. و گفت : به اين اصلاح كار خود بكن . پرسيدم نام تو كيست ؟ تا اسم خود نگويى قبول نمى كنم . امتناع كرد. من اصرار كردم .
گفت : من دادرس كريمانم .
سليمان از نشناختن او تاءسف خورد. گفت : اى كاش او را مى شناختيم و در مقابل مردانگى او به او جزاى خير مى داديم ! سپس فرمان داد سليمان كه حكومت جزيره را براى او نوشتند و عكرمه را عزل كردند. خزيمه فرمان را گرفت و به جانب جزيره رهسپار شد.
وقتى به نزديك جزيره رسيد، عكرمه با امراء شهر به استقبال شتافتند. خزيمه چون در دارالاماره قرار گرفت ، عكرمه را به پاى حساب آورد. مقدارى زيادى از اموال كم آمد، و اين مقدار را خزيمه اكيدا از عكرمه مطالبه كرد.
عكرمه گفت : من راهى براى اين مال ندارم . ناچار خزيمه امر نمود عكرمه را زنجير كرده به زندان انداختند و در طعام و شراب بر او ضيق گرفتند.
چندى در ميان زندان تحمل محنت نمود.
همسر عكرمه چون از قضيه آگاه شد، كنيز خود را فرمان داد و گفت : مى روى به دارالاماره و مى گويى : نصيحتى دارم ه به غير از امير به كس ‍ نگويم . وقتى وارد شدى با او خلوت نموده به او بگو آيا جزاى دادرس ‍ كريمان اين بود كه يك ماه در زندان تو در زير زنجير بوده باشد؟
وقتى كنيز گفته او را ابلاغ كرد.
خزيمه گفت : واويلا! وامصيبتاه ! دادرس كريمان مديون من باشد؟! چگونه به صورت او نگاه كنم ؟!
فورا برخاست با جمعى از اعيان به در زندان آمد و از خجالت سر خود را به زير انداخت . و آمد سر عكرمه را بوسيد و به دست خود زنجير از پاى او باز كرد و پاى خود را دراز نمود و التماس كرد كه : اين زنجير را به پاى من بگذار. ولى عكرمه راضى نشد.
خزيمه گفت : من بايد يك ماه در زير زنجير بمانم ؛ هم چنان كه تو ماندى . پس عكرمه را به حمام فرستاد و او را مورد الطاف خود قرار داد. او از همسر عكرمه عذرها خواست . پس از چندى به همراهى همديگر به سوى شام سفر كردند و بر سليمان بن عبدالملك وارد شدند.
چون به بارگاه رسيدند، سليمان متوحش شده گفت : خزيمه بدون اجازه من از جاى خود حركت نمى كند؛ مگر براى قضيه مهمى . چون خزيمه به خدمت رسيد، سليمان سبب قدوم او را پرسش كرد.
خزيمه گفت : همانا دادرس كريمان را كه تو هم خيلى علاقه به ديدن او داشتى پيدا كردم . پس جريان را مشروحا نقل كرد.
سليمان عكرمه را احترام نمود و ده هزار دينار انعام داد و حكومت ارمنستان و آذربايجان و جزيره را به او داد و گفت : اختيار خزيمه هم با توست . مى خواهى عزل بكنى ؛ مى خواهى به جاى خود بگذار.
عكرمه گفت : ارمنستان و آذربايجان مرا كفايت كند؛ خزيمه در جاى خود باشد. پس هر دو بر سر كار خود رفتند. و تا سليمان زنده بود والى بودند.(123)
18- صدقه را فراموش نكيند كه اثرش معجزه آساست
صاحب بن عباد شخصى دانشمند و سخاوتمند بود صدها تن بر سر خوان و سفره اش بهره مند مى شدند. در همان آغاز كودكى كه براى درس خواندن به مسجد مى رفت هر روز صبح يك دينار مادرش به او مى داد و به او مى گفت : مادرجان اين پول رابه اولين مستمندى كه برخورد كرديد صدقه مى دهى ، اين كار براى او از همان ابتدا يك سنت حسنه اى شده بود هيچ گاه سفارش مادرش را فراموش نمى كرد از آن جائى كه انسان ممكن است فراموش كار شود و يادش برود خادم خود را هم به عنوان مسئول اين كار انتخاب كرد به او سپرد كه شما بايد همه شب يك دينار در زير تشك خواب من بگذرايد. خادم فرمان عباد را اجرا مى كرد اتفاقا شبى خادم هم فراموش ‍ كرد كه اين كار را انجام دهد صاحب خانه از خواب بيدار شد ديد پول در زير تشك نيست اين كار را به فال بد گرفت با خود گفت عمرم فرا رسيده كه خادم از گذاشتن دينار و درهم غفلت نموده ، دستور داد آن چه در اتاق خوابش هست همه را به جبران فراموشى كردنش صدقه بدهند به اولين فقيرى كه ملاقات كنند.
وسائل خواب و آسايش عباد تماما از پارچه هاى ديبا بود. خادم بنابر فرمان عباد تشك ، رختخواب ، پشتى ، بالش??g3)j%h????eXq{?cg?h??l????)9???c?@2N,??Qh6???xO?66??W?|?΍??!Z?Y^????F6R??,G?+????n?J?6ki????N?? K??!????N"ʌHd9????P4?????2/nE?{??vd`?D????[?|????fF?׋?_??|?u^??????M? ??????l?k????`?8o?Q?L`??'[gm?/,?5S ??d??ƥ? V?C????y?-_??E???2C?Η?0jr??%@7???}?????Vh?MJE?Hm?m??:?ۜ)dW?0?????%=?d??P?!?#??,?gI??/ .?i??OAU?Iֱ??XF.(?Yj??7??????O??%}VT??Z?5??蘱?ې c:?j???????I?47???????&???)?Ԯ??wtBO?#? ?L ͌K f~??E??C?|o?D?8V?-?=qh????"??Z?Z????ݽ~/?R+???7??????C?J(X$?` ة????u?9|?>0!fR??::?Y{s?k?8 %44???:lD?U?4g*???????[c???R????? xH??A????R?$㑸M?C?Q?ĖP??D R?"???V??h?J???D??????*???? ֧???%)7?D(Q??/??%*H$???"?.R??????27?p????6??? ?9E?3 ?????"J?RѶ??ud8M???JA??ׯ?Ԕ?N????P ???LC? ӡ??.?nEs㙋D? r{??.?3?oaf$Kn΀hJ??,9H?Ğ&J"|?",ރ?%?ɩ??BX??$ ????Y??{T?????^#?;4lß?tWzl0N?ҹPm~???`????????K|x??????????`?????b@al????߹??λ??ma??ߊ?Ǜl??E???yn?~????H?[?T??Om??s ??gy?O䅗???0 J?T1N??E),?H?Z3??i??Tˡj?B? .?????y???@_??G?CE'????F??(???R???MK???z&?ˑG?6?!???[?? ??? F???Eݸ϶???٭? x8?+j??~s??ec?N???!??$?^t??w)-= Ux???" ?:>{·8`??>???Z???R??????l??Dg?^????"?ΕϦ??? I???hpMGϧ??1?X?~xtzFq5J%????gm ! ? ?]x?yy5??S?ƣ3??I?of? ??vG?????3??????~??7e?????b?S? w?#??v?ގ??ZCH ??J????j???i?? ?ί??!?ρGpu=????:?ε?F?]錐o??s???2??O9?#???ԆW޼F?֊?Nƃ"?Xg???4?9??!#&`??y??:,1?NB?J???)?5Z?7m???3????1??????6?=?f??????d??S?g+????a??;-?{;NJ?t?????>P?,?䒛h??y?_#.?l??/{???VN?ZTg#?"t?8?*?JV?ŎN??l???%????7????????????k)????8?v{???ۡ?l?KH?1??80? z?D?tu?rΛ??7??m??ppN?"??7??A?ꣲGi9L'?d??ߌ?U?bWn???????;x<t????`?u?T^?????Fd????]?އmcP???mb???????.????T???h1?N??J/??#?H???1G?s?????󯺥?????? ??`9?????`{{????y?.W??F???? ?'n>:?????u??z????i?> ???Y7ې???bV6??:?˩?? ?m ?-q????????,?wΙ?K??B?k/?U??gu??i?[??D?'g`??y?;?l??O:??\?x???T:s8??^??? S?'daQ>⎃???΂ ????????{??g_?*?]??? ??}>??a??rV?}(l??Nh@? ?????,??[f????_?o????"??h???z? ?J͚T׸?ԍ????ߚ2???nsZ? ?V??X?k_??}????vdG?D?2? ??w](?a{?k??M!-X?=2????a8D???(???ڑ?|0|K?*fg?#??? ??ؿOOq?ދ?rM x?2???/?6}?r+?)?cI?_?!?{<~??D? ?I ??Wjϴ???մ7F?Z?bX?_?vD??????+???rOz'h?@ٕ?Yze??=?Y!?*R ź"???????&8,?? ??s??w? >???????؊?#?e??b???f?BZ??r