داستانهاى صاحبدلان

محمد محمدى اشتهاردى

- ۱۰ -


37 - دختر ناصرالدين شاه در خدمت شيخ
روزى دختر ناصر الدين شاه ، به نجف رفت و در نجف وارد خانه شيخ انصارى مرجع تقليد وقت (متوفى 281 ه .ق ) گرديد، وضع اتاق بسيار ساده بود آثار زهد از در و ديوار خانه مى باريد.
شاهزاده گفت : اگر ملا و مجتهد اين است ، پس ملا على كنى (از علماى برجسته زمان خود كه بسال 1306 از دنيا رفت و قبرش در جوار حضرت عبدالعظيم است ) چه مى گويد؟!
هنوز سخن شاهزاده تمام نشده بود كه شيخ انصارى ناراحت گرديد و به شاهزاده تند شد و گفت : برخيز از اينجا برو... ديگر از اين حرفها در اينجا نزنى ، تو كجا اظهار نظر درباره ملا على كنى كجا؟ او حق دارد و بايد چنين زندگى كند زيرا در برابر پدر تو (ناصر الدين شاه ) قرار گرفته ، ولى من در ميان طلاب و مستمندان ، بايد چنين زندگى كنم .
شاهزاده خانم تحت تاثير سخنان عميق شيخ انصارى قرار گرفت ، برخاست و سينه مادر شيخ را بوسيد و گفت : فرزندى كه چنين پستانى شير نوشيده ، احترام اين مادر بر من لازم است (317)
38 - تبريك به ظالم
محمد بن مسلم يكى از شاگردان معروف امام باقر (عليه السلام ) گويد: همراه عده اى در كنار در خانه امام باقر (عليه السلام ) در حضور آنحضرت بوديم ، آنحضرت نگاهش افتاد كه دستجاتى ، گروه گروه به جايى مى روند، به بعضى از حاضران فرمود: آيا در مدينه حادثه جديدى رخ داده ؟ او عرض ‍ كرد: تازگى از طرف دستگاه خلافت (طاغوتى عباسى ) براى مدينه ، فرماندارى تعيين شده و اين مردم به ديدار او مى روند تا به او تبريك بگويند.
امام باقر (عليه السلام ) فرمود: ان الرجل ليغذى عليه بالامر يهنى به و انه لباب من ابواب النار براستى مردى كه به نزدش مى روند تا به او بخاطر مقامى كه به او داده شده ، تبريك بگويند، ولى قطعا ورود بر او، ورود بر درى از درهاى دوزخ است . (318)
و از ان حضرت سوال شد كه چه مى فرماييد: درباره ورود به اداره هاى اينها دستگاه خلافت عباسيان ؟ در پاسخ فرمود: نه هرگز حتى به مقدار كشيدن قلم نبايد به آنها كمك كرد.
39 - اخطار امام به دوستان و دلجويى از آنها
يحيى بن ابراهيم گويد: به امام صادق (عليه السلام ) عرض كردم : فلانى و فلانى و...به شما سلام رساندند، فرمود: بر آنها سلام باد، عرض كردم : از شما التماس دعا داشتند، فرمود: براى چه ؟ عرض كردم : بدستور منصور دوانيقى (دومين خليفه عباسى ) به زندان افتاده اند.
امام فرمود: در چه رابطه ؟، عرض كردم ، منصور آنها را به كارمندى دستگاه گرفت ، بعد آنها را زندانى نمود.
سپس سه بار فرمود: چرا و براى چه ؟ مگر من آنها را از اين كار (كارمند شدن براى ظالم ) نهى نكردم ، مگر نهى نكردم ، مگر نهى نكردم ؟ هم النار، هم النار، هم النار: آنها (دستگاه خلافت ) آتشند، آنها آتشند آنها آتشند (يعنى آنها اهل دوزخند شما خود را همراه آنها نكنيد).
در پايان براى آنها دعا كرد و از خداوند خواست كه آنها را از زير سلطه ستمگران آزاد سازد.
يحيى گويد: پس از اين ملاقات با امام ، در مورد آنها جويا شديم ، اطلاع يافتيم كه سه روز پس از دعاى امام ، آنها آزاد شده اند (319)
40 - غذاى على (عليه السلام )
شبى اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در افطار، مهمان دخترش ام كلثوم . سفره را آورد و پهن كرد و سپس نان جو و شير و نمك در آن گذاشت ، امام على (عليه السلام ) بعد از نماز، نظرش به سفره افتاد، سرش را تكان داد و فرمود:
يا ام كلثوم متى تناول ابوك الخبز مع الادامين : اى دخترم ام كلثوم ، چه وقت پدرت نان را با دو خورش خورده است ؟!
ام كلثوم ، شير را برداشت ، و على (عليه السلام ) با نان جو و نمك افطار كرد (320)
41 - دو درياى عميق
يحيى بن سعيد گويد: از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم مى فرمود: منظور از (آيه 19 و 20 سوره رحمان ) مرج الحرين يلتقيان بينهما برزخ لايبغيان (دو دريا با هم پيوند و ملاقات يافتند و بين آن دو، برزخ (واسطه اى ) است كه مانع برترى يكى بر ديگرى است حضرت على (عليه السلام ) و فاطمه (سلام الله عليها) است كه دو درياى عميق هستند و هيچيك به ديگرى برترى نمى كند)، و منظور از (آيه 21 سوره رحمان ) يخرج منهما اللولووالمرجان (از آن دو، مرواريد و مرجان پديد مى آيد) حسن و حسين (عليه السلام ) هستند كه مرواريد و مرجان مى باشند. (321)
بعضى از مفسران در تشريح مطلب فوق چنين گويد: پيوند يافت درياى نبوت فاطمه دختر پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به درياى امامت على (عليه السلام ) با ازدواج اين دو، و بين اين دو، رسالت قدسى محمدى (صلى الله عليه وآله ) است كه واسطه بين اين دو است (بينهما برزخ لايبغيان ) گرچه قبلا على (عليه السلام ) و فاطمه (عليهاالسلام پيوند مكتبى و روحانى با پيامبر (صلى الله عليه وآله ) داشتند، ولى اينك اين پيوند با پيوند جسمانى (در پرتو ازدواج ) تكميل شد و از اين دو، لولو و مرجان يعنى حسن و حسين (عليه السلام ) كه مجمع ولايت روحانى و نبوت نسبى هستند آشكار شدند (322)
42 - دعاى مشتمل بر اسم اعظم
مردى در حضور پيامبر (صلى الله عليه وآله ) مشغول نماز بود پس از نماز اين چنين دعا كرد:
اللهم انى اسلل بان لك الحمد لا اله انت ، المنان بديع السموات و الارض ‍ ذوالجلال و الاكرام يا حى يا قيوم .
: خداوندا! از درگاه تو مسئلت مى كنم كه حمد و سپاس مخصوص تو است ، تو خداى بى همتا هستى ، خداوندى كه نعمت بخش ، و آفريدگار آسمانها و زمين است . و صاحب جلال و اكرام (صفات سلبيه و ثبوتيه ) است ، اى خدا حى و توانا.
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به اصحاب و يارانش فرمود: ديديد كه اين مرد، خدا را با چه نامى خواند؟
اصحاب عرض كردند: خدا و رسولش ، آگاهتر هستند؟!.
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرمود: و الذى نفسى بيده لقد دعى الله باسمه الاعظم الدى اذا دعى به اجاب : سوگند به خداوندى كه جانم در دست او است ، او خدا را به اسم اعظمش خواند كه اگر به آن اسم خوانده شود، دعا را به اجابت مى رساند (323)
43 - فقيه و دريافت كننده حق
شخصى وارد مسجد پيامبر (صلى الله عليه وآله ) شد و به پيامبر (صلى الله عليه وآله ) عرض كرد: اى رسول خدا به من قرآن بياموز، پيامبر (صلى الله عليه وآله ) او را به يكى از يارانش سپرد، او دست اين شخص را گرفت و به كنارى برد و سوره زلزال را براى او خواند تا رسيد به اين آيه :
فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره و من يعمل مثقال ذره شرا يره : هر كس ‍ بمقدار اندك نيكى كند آنرا مى بيند، و هر كه بمقدار اندك بدى كند آنرا مى بيند.
آن مرد كمى فكر كرد، و به خواننده آيه گفت : آيا اين جمله ، وحى است ؟ او در جواب گفت آرى .
آن مرد، گفت : من درس خود را از همين آيه آموختم ، يعنى همين آيه براى موعظه و نشان دادن خط و راه راست و پيمودن آن كافى است !
سپس آن صحابى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بحضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) رسيد و جريان را گفت و اضافه كرد كه آن مرد: مطلب را دريافت و گفت همين آيه بس است و من درسم را گرفتم .
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرمود: دعوه فانه فقه : او را آزاد بگذاريد كه حقيقت را دريافت و شناخت (324)
آرى اين است كه انسان فقيه كه شرط اول فقاهت آن است كه بشر در برابر حقايق تسليم گردد و آن را بشناسد و اين گونه از شنيدن يك آيه قرآن دگرگون شود.
44 - موعظه كافى
صعصه بن ناجيه (جد فرزدق ) به حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آمد و عرض كرد: مرا موعظه كن ، پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرمود:
تو را به مادر و پدر و نزديكانت سفارش مى كنم كه با آنها نيك رفتار كنى او عرض كرد: باز موعظه كن .
فرمود: تو را سفارش مى كنم كه بين دو طرف ريش خود (يعنى زبان و دهان خود) را حفظ كن و همچنين بين دو پاى خود را نگهدار (تا از نظر امور جنسى به انحراف كشيده نشوى ).
و طبق روايت ديگر، صعصه اين آيه را شنيد: فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره و من يعمل مثقال ذره شرا يره : پس كسى كه اندكى كار نيك كند آن را مى بيند و كسى كه اندكى كار بد كند آن را مى بيند. (زلزال - 7 و 8)
گفت : همين مقدار موعظه مرا كافى است ، باكى ندارم كه از قرآن جز اين آيه را نشوم ، كه موعظه در اين آيه به آخرين حد رسيده است .
و باز گفتنى است كه : عبدالله بن مسعود مى گفت : محكمترين آيه در قرآن همين آيه است (يعنى در ميان آيات محكمات ، روشن ترين آنها همين دو آيه فوق است ). (325)
45 - رضايت به عمل خير
شخصى از حضرت رضا (عليه السلام ) پرسيد: چرا در زمان حضرت نوح (عليه السلام ) همه مردم حتى كودكان و افراد بى گناه غرق شدند؟!
امام رضا (عليه السلام ) در پاسخ فرمود: در اين بلاى بزرگ كودكى وجود ننداشت زيرا خداوند چهل سال قبل از طوفان ، زن و مرد آنها را عقيم و نازا كرده بود، بنابراين آنان كه غرق شدند، كودك نبودند و خداوند بى گناهان را عذاب نمى كند.
امام در مورد بقيه مردم (بى تفاوت ) از اين رو غرق شدند كه به تكذيب تكذيب كنندگان راضى بودند: و من غاب عن امر فرضى به كان كمن شهد: و كسى كه در مورد موضوعى ، غايب بود، ولى (وقتى شنيد) به آن راضى شد، مانند كسى است كه در اصل جريان حاضر بودند (326)
46 - پاسخ شاه مصر به سفير پيامبر (صلى الله عليه وآله )
حاطب پسر ابى بلتعه از ياران شجاع و با كفايت و لايق پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله ) بود، و در جنگهاى اسلام همچون يك سرباز جانباز و مخلص ، از اسلام دفاع مى كرد، و حتى در جريان رساند نامه پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به پادشاه مصر (مقوقس 9 سفير و نامه رسان پيامبر (صلى الله عليه وآله ) شد، و شخصا رساند پيام پيامبر (صلى الله عليه وآله ) را به مقوقس به عهده گرفت .
او با كمال شهامت ، نامه پيامبر (صلى الله عليه وآله ) را از حجاز به مصر برد، و به شاه مصر كه مسيحى بود داد.
شاه پس از خواندن نامه به حاطب گفت : اگر به راستى محمد (صلى الله عليه وآله ) پيامبر خدا است ، چرا در مورد كسانى كه او را آزار مى رسانند نفرين نمى كند تا همه هلاك شوند؟
حاطب در پاسخ گفت : مگر عيسى (عليه السلام ) پيامبر نبود، پس چرا در مورد يهوديانى كه در صدد كشتن او بودند نفرين نكرد؟
مقوقس از حاضر جوابى ، و پاسخ شايسته حاطب خوشوقت شد و گفت : تو شخصى دانشمند هستى و از نزد دانشمندى به اينجا آمده اى ! (327)
ولى همين حاطب با اين سابقه خوب ، در يكى از جريانات سياسى بخاطر حفظ اموالش در مكه از دستبرد مشركان ، خواست توسط يك زن جاسوس ‍ خبر سرى از ارتش اسلام به دشمن بدهد، سخت محكوم و مورد نكوهش ‍ واقع شد كه در تاريخ آمده است .
47 - پاسخ به سوال
شخصى از امير مومنان على (عليه السلام ) پرسيد: گاهى (گويا) در
آيات قرآن ضد و نقيض به چشم مى خورد مثلا در آيه اى مى خوانيم : در قيامت بر لب و دهان مردم مهر مى نهند (مانند آيه 65 سوره يس و 24 سوره نور - اليوم نختم على افواههم ...) در جاى ديگر مى گويد: دهانها باز است و مردم فرياد مى زنند و يكديگر را لعنت مى كنند (مانند آيه 49 سوره كهف ، يقولون يا ويلتنا مال هذا الكتاب ...) حضرت در پاسخ فرمود: مراحل و توقفگاهها در روز قيامت فرق دارد، در يك مرحله ، لبها باز است و در يك مرحله بسته ، در يك مرحله مشركان مى گويند: والله ربنا ما كنا مشركين : خداوند پروردگار ما است و ما در دنيا مشرك نبوديم (328)و چون دروغ مى گويند مهر بر لبهايشان زده شود و بجاى لبها پوست و دستها و پاها به گمراهى آنها گواهى مى دهند. (329)
48 - حساب دقيق خدا در قيامت
بفرموده : قرآن ، لقمان در اندرزهاى خود به پسرش مى فرمايد: يا بنى آنهاان تك مثقال حبه من خردل فتكن فى صخره اوفى السموات او فى الارض يات بها الله ان الله لطيف خبير (330) اى فرزندم هرگاه به مقدار وزن يكدانه خردل كار نيك يا بدى انجام دهى ، خواه اين كار در آسمانهاى بلند باشد و خواه در قعر زمين و يا در شكاف كوهها و سنگها، بالاخره خداوند در روز قيامت ، آن عمل را در برابر تو حاضر و پاداش نيك و بد كارت را خواهد داد
49 - سوال قبر
امام زين العابدين (عليه السلام ) در مدينه در هر جمعه در مسجد النبى مى نشست و مردم را موعظه مى كرد، در يكى از جلسات ، سخن از سوال قبر به پيش آمد، از جمله فرمود: دو فرشته (نكير و منكر) در قبر مى پرسند:
1 - تو خدا پرست بودى يا نه ؟ 2 - پيامبر و مكتب تو چه بود؟ 3 - رهبر و امام تو كه بود؟ 4 - عمرت را در چه راهى مصرف كردى ؟ 5 - اموال خود را در چه راهى مصر نمودى ؟ (331) 6 - با چه كسى دوست بودى ؟ (332) و طبق بعضى از روايات ، سوال در عالم برزخ مخصوص كسانى است كه يا در درجه عالى ايمانند و يا در درجه نازل كفر، اما انسانهاى معمولى رها هستند تا قيامت فرا رسد. (333)
50 - طلبه جوان و مرجع تقليد
عالم بزرگ و مجاهد سترگ مرحوم آخوند خراسانى (ملا محمد كاظم متوفى 1330 ه‍ق ) مولف كتاب معروف كفايه الاصول از مراجع برجسته و از شاگردان ممتاز ميرزاى شيرازى است ، كه علاوه بر اين مقامات علمى ، رهبر انقلاب مشروطه نيز بود.
شبى از شبها كه همه در خواب فرو رفته بودند، طلبه اى در نجف ، حلقه در منزل ايشان را چندين بار كوبيد، همسر اين طلبه مى خواست وضع حمل كند، و جون اين طلبه در نجف ، تهيدست و تنها بود، و منزل قابله را نمى دانست از اينرو به منزل آخوند آمده بود تا كمك بگيرد. ديرى نپائيد كه كسى دم در آمد و بدون اينكه نام كوبنده را بپرسد، آنرا باز نمود، وقتى در باز شد، طلبه جوان ، آقاى آخوند را ديد كه شالى سفيد بر سر بسته و قلمى بالاى گوش راستش گذارده او از فرط شرمندگى ، سلام كردن را فراموش كرد. آخوند گفت : سلام عليكم چه فرمايش داشتيد؟
طلبه جوان پس از اظهار شرمندگى ، جريان خود را شرح داد و خواهش كرد كه مستخدم منزل را بفرستد و او را به منزل قابله راهنمائى كند.
آخوند گفت : مستخدم اكنون در خواب است ، خودم مى آيم ، طلبه جوان اصرار كرد، مستخدم را بيدار كنيد، تا با او به خانه قابله برويم ، آخوند فرمود: او تا ساعت معينى كه حد كارش بوده كار كرده و اكنون وقت استراحت او است ، يك دقيقه صبر كنيد من مى آيم . اندكى بعد آخوند در حالى كه عبائى به دوش افكنده و فانوسى بدست از منزل خارج شد و با آن طلبه به منزل قابله رفتند، و دم در جريان را به قابله گفت و سپس همراه قابله ، با فانوسى كه در دست داشت براى راهنمائى براه افتاد تا به خانه طلبه رسيدند و خود به منزل برگشت ، و اندكى بعد مقدارى قند و شكر و پارچه براى آن محصل جوان فرستاد. آن طلبه مى گفت : از آن پس من هر وقت مرحوم آخوند را مى ديدم ، از شرم ، سرم را پائين مى انداختم ، اما او بيش از پيش به من محبت مى كرد. (334)

اگر زير دستى بيفتد رواست
زبر دست افتاده ، مرد خدا است
تواضع سر رفعت اندازدت
تكبر به خاك اندر اندازدت
افتادگى آموز اگر قابل فيضى
هرگز نخورد آب زمينى كه بلند است
آرى از مردمك ديده ببايد آموخت
ديدن همه كس را و نديدن خود را
51 - قبول توبه كفن دزد
زمان پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله ) بود، جوانب قبرها را مى شكافت و كفن مردگان راباز مى كرد و باخود مى برد و مى فروخت .
اين جوان روزى گريان به حضور پيامبر (صلى الله عليه وآله ) آمد، و سخت ناراحت بود و مى گفت : از خشم خدا مى ترسم
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به او فرمود: آيا شرك ورزديده اى ؟ گفت : نه .
فرمود: خون ناحق ريخته اى ؟ گفت : نه
فرمود: خدا گناه تو را مى آمرزد هر قدر زياد باشد.
عرض كرد: گناه من از آسمانها و زمين و عرش و كرسى بزگتر است .
پيامبر فرمود: آيا گناهت از خدا هم بزگتر است ؟
عرض كرد: نه ، خدا از همه چيز بزرگتر است .
فرمود: برو (توبه كن )كه خداى بزرگ ، گناه بزرگ را مى آمرزد.
بعد فرمود: بگو ببينم گناه تو چيست ، عرض كرد: هفت سال نبش قبر مى كردم ، و كفنهاى مردگان را مى دزديدم ، تا اينكه وقتى هنگام نبش قبر، به جسد دخترى از انصار برخورد كردم ، بعد از آنكه او را برهنه نمودم ، شهوت جنسى در درونم به هيجان درآمد (سپس ماجراى تجاوز خود را شرح داد).
وقتى كه سخن به اينجا رسيد پيامبر (صلى الله عليه وآله ) برآشفت و ناراحت گرديد و فرمود: اين فاسق را بيرون كنيد، و به او فرمود: تو چقدر به دوزخ نزديكى ؟
جوان بيرون آمد، سخت گريه مى كرد و عرض مى كرد: اى خداى محمد (صلى الله عليه وآله ) اگر توبه مرا مى پذيرى پيامبرت را از آن باخبر كن ، و اگر نه آتشى از آسمان بفرست و مرا بسوزان ، و از عذاب آخرت برهان ، پس ‍ ازمدتى ، پيك وحى بر پيامبر نازل شد و آيه 54 سوره زمر رابه آن حضرت خواند: قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لاتقنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعا اى پيامبر به بندگانم كه زياده روى در هوسهاى نفسانى كردند، بگو از رحمت خدا نااميد نشويد، خداوند (در صورت توبه ) همه گناهان شما را مى آمرزد (335).
52 - علاقه پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به حسين (عليه السلام ) وخبر از شهادت او
ام سلمه (يكى از همسران رسول خدا) گويد: پيامبر (صلى الله عليه وآله ) در حجره من بود (و آن روز نوبت من بود) پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرمود: در را ببند كه كسى وارد نگردد، در اين ميان كه كنار در بودم ناگهان ديدم حسين (عليه السلام ) (كه آن وقت كودك بود) آمد، در را فشار داد و باز كرد و وارد خانه شد، و مى خواست بر پشت رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) سوار گردد، پيامبر (صلى الله عليه وآله ) او را مى بوسيد و از ديدار او شاد مى شد.
فرشته اى به پيامبر (صلى الله عليه وآله ) عرض كرد: آيا حسين (عليه السلام ) را دوست دارى ، پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرمود: آرى ، فرشته گفت : امت تو او ار مى كشند و اگر بخواهى محل قتل و شهادت او را به تو نشان مى دهم .
آن فرشته ، پيامبر (صلى الله عليه وآله ) را برد و محل شهادت حسين (عليه السلام ) (كربلا) را به پيامبر (صلى الله عليه وآله ) نشان داد.
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) آمد و مقدارى خاك سرخ آورده بود، ام سلمه آن خاك را گرفت و در دستمالى ريخت و براى خود نگهداشت . (336)
روزى پيامبر (صلى الله عليه وآله ) نماز مى خواند، حسن و حسين نزد آن حضرت آمدند، و بر پشت آن حضرت سوار شدند، مردمى كه آنجا بودند آنها را دور مى كردند، پس از نماز، پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به مردم فرمود: حسن و حسين (عليهم السلام ) را آزاد بگذرايد، آنها محبوب من هستند، پدر و مادرم بفداى آنها و پدر و مادرشان باد، بدانيد كسى كه مرا دوست دارد اين دو (حسن وحسين ) را دوست خواهد داشت . (337)
53 - انتخاب انقلابى و سرنوشت ساز
زيد بن حارثه كه از اصحاب نزديك پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله ) بود، در دوران ، كودكى با مادش سعدى دختر ثعلبه كه از طايفه معان بود، به خانه بستگان خود مى رفت ، در دوران جاهليت كه دوران زور و استعمار بود، و هر كسى زورمندتر بود بيشتر غارت مى كرد، طايفه بتى قين به بستگان مادرى زيد حمله برده و اموال آنها را غارت كردند و زيد را جزء كالاهاى غارت شده ، به اسارت گرفتند و به عنوان برده به بازار آورده و فروختند.
حكيم بن حزام (برادر زداده خديجه كبرى ) زيد را براى عمه اش خديجه (عليهما السلام ) خريد، پس از آنكه پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به پيامبرى رسيد، زيد را دعوت به اسلام كرد، او اسلام را پذيرفت از اينرو زيد، سومين يا چهارمين نفرى است كه قبول اسلام كرده است .
حارثه پدر زيد از فراق زيد خيلى ناراحت بود و در اين باره شعرهاى غم انگيزى سروده بود و به بستگان سفارش كرده بود كه بگردند هر كجا او را يافتند خبر دهند.
تا اينكه در مراسم حج ، چند نفر از طايفه كلب ، زيد را ديه بودند و همديگر را شناخته بودند، زيد به آنها گفت : مى دانم كه پدر و مادرم براى سخت ناراحتند، ولى اين شعر را از قول من به آنها برسانيد:
فانى بحمدالله فى خير اسرة
كرام معد كابرا بعد كابر
من بحمد خدا درميان بهترين و گراميترين خاندان هستم كه همه جوانمردى وبزرگوارى و نيكوكارى در آن جمع است .
آن چند نفر از طايفه كلب ، پس از مراسم حج به وطن (كه در حدود يمن بود) برگشتند و جريان ديدارشان را با زيد را به پدر زيد گفتند و موقعيت زيد را شرح دادند و سوگند خوردند كه راست مى گويند.
حارثه پدر زيد همراه برادرش كعب (عموى زيد) و فديه (مال و ثروتى ) براى خريدن زيد برداشتند وبه سوى مكه رهسپار شدند.
در مكه از پيامبر (صلى الله عليه وآله ) سراغ گرفتند، به آنها گفته شد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله ) در مسجد است ، آنها به مسجد رفته و به حضور پيامبر (صلى الله عليه وآله ) شرفياب شدند، و گفتند:
اين پسر عبدالله اى پس عبدالمطلب اى پسر هاشم اى پسر بزرگ و آقاى قوم خود، شما اهل حرم خدا و همسايه آن هستيد و كنار خانه خدا بسر مى بريد، شما كسى هستيد كه محبوسان را آزاد مى كنيد و به اسيران غذا مى دهيد ما به حضورت در مورد فرزندمان كه نزد شما است آمده ايم ، بر ما مننت بگذار و به ما احسان كن ، و او را به اين فديه (اموال ) تعويض فرما. و هر چه فديه بيشتر بخواهى ادا مى كنيم .
پيامبر فرمود: فرزندتان كيست ؟
گفتند: زيد پسر حارثه .
پيامبر فرمود: پيشنهاد مرا مى پذيرد؟
گفتند آن چيست ؟
فرمود: زيد را بطلبيد و اختيار را به خود او واگذار كنيد، اگر شما را برگزيد ت او بدون فديه ، مال شما باشد، واگر مرا برگزيد، سوگند به خدا من كسى نيستم كه هر كس مرا برگزيد، او را از خود برانم ، بهر حال او آزاد است .
آنها گفتند با ما با كمال احسان و انصاف سخن فرمودى .
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) زيد را احضار كرد، و به او فرمود: اينها را مى شناسى ، عرض كرد: آرى ، فرمود: كيستند؟ گفت اين پدرم و اين عمويم مى باشد.
فرمود: اكنون تو آزاد هستى ، پدر و مادرت را اختيار كنى يا ما را زيد گفت : من تو را برگزيدم و هيچكس را بر تو مقدم نمى دارم ، تو بجاى پدو عمويم هستى .
پدر و عموى زيد به زيد گفتند: واى بر تو، تو بردگى را بر آزادى و بر پدر و عمو خويشانت ترجيح مى دهى ؟ زيد گفت : پدرم ! آرى ، انى قد رايت من هذا الرجل شيئا ما انا بالذى اختار عليه احدا ابدا
من از اين مرد چيزى ديدم كه هرگز هيچكس را بجاى حضور و خدمت او بر نمى گزينم
از اين پس پيامبر (صلى الله عليه وآله ) اعلام كرد: كه زيد پسر من است ، من از او ارث مى برم و او نيز از من ارث مى برد، و مسلمانان طبق اين اعلام به او زيد بن محمد مى گفتند.
وقتى پدر و عموى زيد، زيد را در كمال راحتى و آسايش در نزد شخصى بزرگوار ديدند، خوشحال شدند و با كمال خرسندى و رضايت از مكه به وطن خود بازگشتند. (338)
54 - كار خرك چى هاى كاشان
روزى شخصى به مرجع تقليد بزرگ مرحوم شيخ انصارى (متوفى 1281 ه .ق مدفون در نجف اشرف ) گفت : آقا شما خيلى هنر مى كنيد، كه اينهمه وجوهات (سهم امام ) به شما مى رسد در آن هيچ تصرف نمى كنيد؟!
شيخ در پاسخ گفت : حداكثر كار ما كار خرك چى هاى كاشان است كه پول به آنها مى دهند كه بروند از اصفهان كالا بخرند و بياورند به كاشان ، آيا ديده اى كه به مال مردم خيانت كنند؟، آنها امين هستند، اين مساله امر مهم نيست بلكه بنطر شما مهم آمده است (339)
گر در طلب گوهر كانى ، كانى
ور در پى جستجوى جانى ، جانى
من فاش كنم حقيقت مطلب را
هر چيز كه در جستن آنى ، آنى
55 - ملاقات ناصرالدين شاه با ملا هادى
ملا هادى سبزوارى از حكماى برجسته صاحب كتاب منظومه سبزوارى و...در سبزوار در محيطى بسيار ساده و در كمال زهد مى زيست ، ناصرالدين شاه بعضى از آثار او را ديده بود، مى خواست با او ملاقات كند، در يكى از سفرهاى خود از تهران به مشهد، سر راه در سبزوار خبر ندهد، تا بدون اطلاع قبلى بر او وارد گرديم ، به همين ترتيب شاه وارد خانه او شد، هنگام نهار بود، شاه نگاه كرد ديد، غذاى ملا هادى تنها يك گرده نان اتس ، و لقمه هاى نان را در يك ظرف كوچك كه مايعى در آن بود فرو مى كرد و در دهان مى گذاشت ، فهميد كه در آن ظرف سركه است ، شاه كنار سفره او نشست ، از حال ، او پرسيد و در ضمن به اطراف اطاق نگاه كرد و نمدهاى كهنه و پاره را ديد..گفت : من تصور مى كردم حال و وضع شما خوب باشد...چرا به زندگى محقر براى خود ساختى ؟
ملا هادى گفت : همين سه نمد را نيز كه در كف اطاق انداخته ام بايد بگذارم و بروم ولى نمدها در دنيا مى ماند.
شاه گفت : با اين سنى كه داريد نبايد غذاى شما نان و سركه باشد.
ملا در پاسخ گفت : كسانى هستند كه مستحق مى باشند، من به آنها كمك مى كنم . از اين رو به خود من بيشتر از اين نمى رسد (340)
جان را بلند دار كه اين است برترى
پستى نه از زمين و بلندى ، نه از سما است
آن را كه ديبه هنر و علم در بر است
فرش سراى او چه از غم از آنكه بوريا است
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار
تنها هنر تفاوت انسان با چارپا است
56 - دلاور مرد آگاهى از ديار ديمامه
طفيل بن عمرو از اهالى يمامه (341) بود، در آغاز بعثت ، در سفرى به مكه آمد و جريان پيامبر (صلى الله عليه وآله ) و دعوت او، كارشكنى كافران را شنيد، طفيل شخص دورانديش و شاعر و خوش فهم بود، با خود گفت : به حضور محمد (صلى الله عليه وآله ) بروم و از نزديك سخنش را بشنوم ، ببينم چه مى گويد:
ولى مشركان اجازه نزديك شدن به محمد (صلى الله عليه وآله ) را نمى دادند، طفيل به شرط اينكه گوشهايش را با پنبه محكم بگيرد، تا صدايى نشنود، وارد مسجد الحرام گرديد. و به حضور محمد (صلى الله عليه وآله ) رفت و از آن جا كه خدا مى خواست ، چند جمله از سخن آنحضرت را شنيد.
خودش مى گويد بقدرى اين چند جمله ، شيرين بود كه هرگز چنين سخنى نشنيده بودم .
سرانجام او در همان سفر، در خانه به حضور پيامبر (صلى الله عليه وآله ) رسيد و گفتار ديگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) را شنيد و گم شده اش را يافت و مسلمان گرديد، او اشعارى در اين مورد سرود كه از جمله آنها اشعار زير است :
يحذرنى محمدها قريش
و ما انا بالهيوب لدى الخصام
فقام الى المقام وقمت منه
بعيدا حيث انجو من ملام
واسمعت الهدى وسمعت قولا
كريما ليس من شجع الانام
و صدقت الرسول و هان قوم
على رموه بالبهت العظام
مشركان قريش مرا از محمد (صلى الله عليه وآله ) بر حذر مى دارند، و من هنگام نزاع ، ترسو نيستم .
او پيامبر كنار مقام (جوار كعبه ) بود، و من دورا دور او را مى نگريستم ، و كم كم - براى نجات از سرزنش كننده - خود را به محمد (صلى الله عليه وآله ) رساندم ، راه هدايت را دريافتم و سخن بلند معنايى از او شنيدم ، كه شجاعان را ياراى گفتن (يا شنيدن آن سخن در آن شرايط سخت نيست .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) را تصديق نمودم ، هر چند مرا هدف تهمت هاى ناجوانمردانه قرار دادند.
طفيل به رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) عرض كرد: از خداوند بخواه تا نشانه اى بر صدق گفتارم قرار دهد، و در پرتو آن ، قوم خود، (قبيله دوس ) را به اسلام جذب كنم .
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) از خدا خواست كه براى او علامتى قرار دهد.
طفيل به سوى وطن بازگشت همينكه بالاى تپه اى كه نزديك قبيله دوس بود رسيد، نورى در سر تازيانه اش ظاهر شد كه مانند چراغ مى درخشيد.
طفيل وقتى به وطن رسيد، مردم را دعوت به اسلام كرد، نخست خانواده و بستگانش به اسلام گرويدند، طفيل به حضور پيامبر (صلى الله عليه وآله ) در كه و سپس مدينه رفت و آمد مى كرد و در جنگ خندق كه رد سال پنجم هجرت واقع شد با جمعيتى از خاندانش در حدود هشتاد نفر به مدينه آمده و در جنگ ، بيارى مسلمانان شتافتند.
و خودش در جنگ بدر و احد، شركت نمود، و در فتح مكه به تقاضاى خودش ، از طرف پيامبر (صلى الله عليه وآله ) مامور ويران كردن و آتش زدن بتخانه ذى الكفين و شكستن بتهاى آن گرديد و با شجاعت اين ماموريت را انجام داد.
از آن جا كه شاعر بود، وقتى كه بتها را مى شكست : اين اشعار را سروده و مى خواند:
يا ذا الكفين لست من عبادك
ميلادنا اقدم من ميلادك
انا حشوت النار فى فوادك
يعنى : اى بت ذوالكفين من از پرستش كنندگان تو نيستم ، چرا كه تاريخ تولد ما جلوتر از پيدايش تو است ، اكنون شكم تو را پر از آتش مى كنم .
او همچنان در مدينه بود، تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) رحلت كرد، بعد از آنحضرت جزء سپاهيان اسلام براى سركوبى مرتدين نجد رفت و جنگيد، و سپس به يمامه رفت و در آنجا دار دنيا را وداع گفت . (342)
57 - بياد شاعر آزاده اهلبيت (عليهم السلام )
در عصر خفقان خلافت بنى عباس ، شعر گفتن در مدح امامان اهلبيت (عليهم السلام ) و بيان حقايق در ضمن اشعار، از شمشير برنده براى طاغوتهاى عباسى ، برنده تر بود، و همچون صاعقه اى بود كه به خرمن هستى آنها مى خورد.
اسماعيل بن محمد معروف به سيد حميرى از آزادمردانى است كه در شان پيامبر (صلى الله عليه وآله )، قصائد و اشعار بسيار سروده و خواند. و از مدائنى نقل شده : سيد حميرى سواره در ميدان كوفه ايستاد و اعلام كرد: هر كس يك فضيلتى از على (عليه السلام ) نقل كند كه من آنرا به شعر در نياورده باشم يك اسب و آنچه دارم به او جايزه مى دهم .
محدثين و راويان ، فضائل على (عليه السلام ) را از هر كتاب و سندى ديده بودند نقل كردند، او اشعار خود را كه متضمن همان فضيلتها بود مى خواند.
تا آنكه شخصى گفت : از ابوالرعل المرادى شنيدم گفت : در حضور على (عليه السلام ) بودم ، براى نماز مشغول وضو گرفتن شد، كفشش را بيرون آورد كه پايش را مسح كند، مارى داخل كفش شد، وقتى كه آن حضرت (بدون توجه ) خواست كفش را بپوشد، كلاغى آمد و كفش را ربود و بالا برد و به زمين افكند و آن مار را بيرون آمد، آن گاه على (عليه السلام ) كفشش را پوشيد...
سيد حميرى تا اين فضيلت را شنيد، آنچه وعده كرده بود به او داد، چون آن را نشنيده بود تا به شعر در بياورد.
و در اين مورد اشعارى گفت كه شعر اولش اين است :
الا يا قوم للعجب العجاب
لخف ابى الحسين و للحباب
هان اى مردم ، از شگفت ترين شگفتيها داستان كفش پدر حسين (يعنى على (عليه السلام )) و مار است (343)
58 - مرگ گوارا
شخصى از امام جواد (عليه السلام ) پرسيد، چرا اين مسلمانان مرگ را ناگوار و ناپسند مى دانند.
امام فرمود: زيرا به جريان بعد از مرگ آگاهى ندارند، اگر آنها شناخت مى داشتند و از اولياء خدا بودند، آنرا دوست داشتند و مى دانستند آخرت براى آنها بهتر از دنيا است .
سپس افزود: آيا مى دانى چرا كودك و ديوانه از خوردن دوايى كه براى درمان او است ، ممانعت مى كنند و نمى خورند؟
او عرض كرد: چون به سود دوا، ناآگاهند.
امام فرمود: سوگند به خدايى كه محمد (صلى الله عليه وآله ) را به حق مبعوث كرد: ان من استعد للموت حق الاستعداد فهو انفع به من هذا الدواء لهذا المتعالج : كسى كه بطور كامل آماده مرگ است ، مرگ براى او سودمنتر از اين دوا براى آن كسى كه مورد درمان قرار مى گيرد.
اگر مومنين به آنهمه نعمتهاى الهى كه براى آنها وجود دارد آگاه بودند، براى مرگ آماده مى شدند و آن را دوست داشتند، بيش از دوست داشتن انسان عاقل هوشمندى كه خواهان دوا را براى دفع آفات ، و جلب سلامت است (344)
آرى مرگ براى مومنان بحق همچون آزادى پرنده از قفس ، و پرگشودن او به سوى باغستان است .
59 - گريه عبدالله بن رواحه ، سردار شهيد موته
عبدالله بن رواحه از برجستگان اصحاب پيامبر (صلى الله عليه وآله ) بود، كه در جنگ بزرگ موته (كه در سال هشتم هجرت در سرزمين موته از نواحى شام كه در قلمرو حكومت روم بود اتفاق افتاد - با توجه به اينكه - لشكر اسلام ، سه هزار نفر بودند و لشكر كفر صد هزار نفر) شهيد شد.
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) عبدالله بن رواحه را پرچمدار سپاه اسلام نمود و فرمود اگر او شهيد شد جعفر بن ابيطالب ، پرچم را بدست بگيرد و اگر او نيز شهيد شد زيد بن حارثه پرچمدار گردد، اين سه سردار يكى بعد از ديگرى در اين جنگ به شهادت رسيدند.
نكته اينجا است كه عبدالله بن رواحه هنگام وداع با ياران و دوستان ، گريه مى كرد، علت پرسيدند، در پاسخ گفت : من هيچگونه دلبستگى به اين دنيا ندارم (و خيال نكنيد كه گريه ام براى اين جهت است كه ممكن است در اين جنگ كشته شوم ) بلكه آنچه مرا به گريه انداخته اين است كه شنيدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آيه اى از قرآن كه درباره دوزخ است خواند كه آن آيه مرا گريان نموده است و آن اين كه (در آيه 71 و 72 مريم ) مى خوانيم : و ان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا. ثم ننجى الدين اتقوا و ندرا الظالمين فيها جثيا (345)
يعنى : همه شما (بدون استثناء) وارد جهنم مى شويد، اين امرى حتمى و فرمانى است قطعى . سپس آنها را كه پرهيزكارند، از آن ، رهايى بخشيم و ستمگران را در حالى كه (از ضعف و ذلت ) بزانو درآمده اند در آن وا مى گذاريم .
عبدالله گفت : من نمى دانم پس از ورود به دوزخ ، چگونه از آن خارج مى شوم ؟ (آيا جزء پرهيزكارانم يا نه ؟) گريه ام براى اين جهت است .
مسلمانان گفتند: خداوند يار و نگهدار شما است و شما را بطور شايسته به ما بر مى گرداند و بلا را از شما دفع مى فرمايد.
عبدالله سه شعر زير را خواند و به سوى جبهه حركت كرد و در جنگ موته به شهادت رسيد، سه شعر او هنگام وداع اين است :
لكننى اسئل الرحمان مغفرة
و ضربة ذات فرغ تقذف الزبدا
او طعنة بيدى حران مجهزة
بحربة تنفذ الاحشاء والكبدا
حتى يقال اذا مروا على جدثى
يا ارشد الله من غاز قود رشدا
(اگر دعا مى كنيد كه من سالم به سوى شما بازگردم ) ولى من از خداوند خواهان دو چيزم 1 - آمرزش گناهانم 2 - ضربتى كارى و فراگير كه كف به لب آورد و خونم را بريزد، يا سر نيزه اى در دست آدمى كه تشنه كشتن است ، به زندگى من خاتمه دهد و در درون و جگرم نفوذ نمايد، آرى اين را مى خواهم تا وقتى كه در قبرم گذارند، بگويند آفرين بر اين جنگجو كه خداوند او را هدايت فرمود، و او را به كمال رساند (346)
60 - آزادى سه نفر متخلف  
در سال نهم هجرت كه جنگ تبوك واقع شد و پيامبر (صلىالله عليه وآله ) با دهها هزار مسلمان به سوى شام براى سركوبى روميان كارشكن ، بهحركت درآمدند.
ابوحمزه ثمالى گويد:
براى ما نقل شده كه سه نفر به نامهاى : 1 - ابولبابة بن عبدالمنذر 2 - ثعلبة بن وديعه 3 - اوس بن خدام ، مخالفت كرده و از سپاهه اسلام كناره گرفتند.
وقتى كه فهميدند آيات سختى از طرف خدا بر پيامبر (صلى الله عليه وآله ) در مورد متخلفين نازل شده ، سخت پشيمان شدند، به مسجد رفتند و خود را با طناب (يا زنجير) به ستونهاى مسجد بستند و به راز و نياز با خدا پرداختند، تا توبه آنها پذيرفته گردد.
وقتى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) از سفر جنگ بازگشت و از حال آنها جويا شد، به عرض پيامبر (صلى الله عليه وآله ) رساندند كه آنها سوگند ياد نموده اند كه خود را از استوانه هاى مسجد آزاد نكنند، تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بياد و آزاد سازد.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: من نيز سوگند ياد مى كنم كه آنها را آزاد نكنم تا خداوند به من دستور دهد
پس از مدتى آيه 102 سوره توبه نازل گرديد كه قسمت آخر آيه اين است
عسى الله ان يتوب عليهم ان الله غفور رحيم اميد آنكه خداوند توبه آنها را بپذيرد و خداوند آمرزنده و مهربان است (347)
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) آنها را از بند استوانهاى مسجد آزاد ساخت آنها كه توبه واقعى كرده بودند، براى جبران گناه خود، همه اموال خود را در اختيار پيامبر (صلى الله عليه وآله ) گذاشتند و عرض كردند: متاسفيم كه تخلف نموديم ، اين اموال ما را در راه خدا انفاق كن .
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرمود: در اين باره ، از طرف خدا، دستورى به من نرسيده است و بعد آيه 103 سوره توبه نازل شد:
خذ من اموالهم صدقة تطهرهم و تزكيهم بها....

قسمتى از اموال آنها را بگير و در راه خدا انفاق كن ، و بوسيله آن ، آنان را پاك و پاكيزه گردان (348)
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) قسمتى از اموال آنها را پذيرفت و در راه خدا به مستحقين ، انفاق كرد. (349)
61 - يادى از نواب صفوى شير مرد خدا
حجة الاسلام نواب صفوى ، شهيد راه خدا و قهرمان پر صلابت كه معتقد به تشكيل حكومت اسلامى بود و مى گفت : اسلام بايد موبه مو اجرا گردد.
وى جوان خوش فهم و طلبه آگاه و متعهد در نجف اشرف بود، وقتى كه در ايران ، كسروى (يكى از عمال استمعار) با كتاب و روزنامه به جنگ با اسلام برخاست ، نواب ، (كه با علماى برجسته نجف اشرف در اين مورد بخصوص تماس داشت ) به ايران آمد، و با كسروى به بحث و گفتگو پرداخت ، دريافت كه استعمار توسط نيش قلم كسروى به جنگ اسلام آمده ، و اساس و مبانى تشيع را بباد استهزاء گرفته است و حتى در يك جلسه به طرف كسروى پريد و او را مضروب ساخت .
در اين جا لازم بود سازمانى تشكيل شود كه مزدوران مهدور الدم را اعدام انقلابى نمايد، چرا كه اتمام حجت شده بود ديگر راهى جز نابود كردن آنان نبود.
نواب صفوى اين سازمان را بنام سازمان فداييان اسلام ، بنيان نهاد، و قهرمانانه به افشاگرى بر ضد دشمنان مزدور پرداخت .
نواب صفوى بنمايندگى از يكى از مراجع تقليد عصر خود، افراد مخلص و جانبازى مانند 1 - سيد حسين امامى 2 - خليل طهماسبى 3 - واحدى 4 - محمد مهدى عبدخدايى 5 - ذوالقدرو... به گرد خود آورد.
بدستور نواب ، روز دوشنبه 20 اسفند 1324 شمسى ، كسروى بدست برادران امامى اعدام انقلابى شد.
با تبعيد آيت الله كاشانى به لبنان ، و انتخابات فرمايشى محمد رضا شاه معدوم ، هژبر كه وزير دربار بود و نقش مهمى در اجراى سياستهاى استعمارگران داشت بدستور شهيد نواب ، توسط سيد حسين امامى اعدام انقلابى گرديد.
سومين اعدام انقلابى آنها قتل رزم آرا بود، وى در مقابل ملى كردن صنعت نفت ، مانع بزرگى بود و سرانجام بدستور شهيد نواب ، توسط شهيد خليل طهماسبى با يك گلوله از پاى درآمد.
تصميم ديگر، اعدام انقلابى ، اعدام پير كفتار انگليس حسين علاء بود كه به دستور شهيد نواب توسط شهيد ذوالقدر انجام گرفت ، ولى نافرجام بود.
از آن پس ، اعضاء فداييان اسلام در راس آنها شهيد نواب صفوى دستگير شدند.
و نواب صفوى در 27 دى 1334 شمسى در حالى كه صداى تكبيرش بلند بود، در زندان محمد رضا شاه جلاد، به شهادت رسيد.
قبر منورش در قبرستان ابن بابويه شهر رى است .
از ويژگيهاى شهيد نواب صفوى ديد نه شرقى و نه غربى او بود، و روى اسلحه هايى كه جنايتكاران را اعدام انقلابى مى كردند، نوشته بود: نه روس ‍ و نه انگليس و نه آمريكا.
و پس از مدتى خاموشى ، روح پاك نواب صفوى ، باز عده اى را برانگيخت ، و شهيد مهدى عراقى ، بين برنامه نواب صفوى و انقلاب اسلامى پيوند داد، و در جريان كاپيتولاسيون و تبعيد امام خمينى (مدظله العالى ) در سال 1341 توسط يكى از اين افراد (شهيد بخارايى ) منصور نخست وزير مزدور شاه ، اعدام انقلابى گرديد.
از سخنان نواب صفوى است : اسلام بايد مو به مو اجرا شود... استعمارگران نقشه مى كشند و تا پس از طرحها و نقشه ها اين افراد (جنايتكار) را روى كار آورند ولى تمام اين نقشه ها را اينها (فداييان اسلام ) با يك گلوله نقش بر آب مى ساختند و تزشان اى بود كه ما نقشه هاى شرق و غرب را با يك گلوله از بين مى بريم .
درود بر تو اى شير مرد از سلاله پاكان نواب صفوى ، امروز روح پرفتوح تو ناظر است كه در ايران حكومت اسلامى تشكيل شده كه هدف مجاهدتهاى تو همين بود. (350)

 

next page

fehrest page

back page