داستانهاى قرآن و تاريخ انبياء در الميزان

حسين فعّال عراقى

- ۳۱ -


10. اشكال دهم كه به سخن مسيحيان و مساءله فداى ايشان وارد است ، اين است كه :
حقيقت فداء عبارت است از اينكه انسان خيانت و عمل خلافى انجام داده باشد كه اثر سوء و كيفر جانى و مالى آن گريبانش را بگيرد و بخواهد آن كيفر را با چيز ديگر عوض كند، آن چيز را هر چه كه باشد فداء (يا فديه ) مى نامند.
پس فداء آن عوضى است كه انسان مى دهد تا از آن اثر سوء رهائى يابد، مثلا كسى كه در جنگ اسير شده ، به عوض خود يا مالى مى دهد و يا شخصى را و يا كسى كه جرمى و خيانتى مرتكب شده ، مقدارى مال به عنوان كفاره يا جريمه مى پردازد، اين عوض را فديه و نيز فداء گويند، پس ‍ در حقيقت تفديه نوعى معامله است كه به وسيله آن ، حق صاحب حق و سلطنتش را از ((مفدى عنه )) (شخصى كه بايد فديه دهد) گرفته و به او بدهند تا شخص مفدى عنه گرفتار كيفر نگردد.
از اينجا روشن مى شود كه عمل فدا دادن ، در موردى كه حق ضايع شده ، حق خداى سبحان باشد، غير معقول است ، براى اينكه سلطنت الهى (بر خلاف سلطنت هاى بشرى است چرا كه سلطنتهاى بشرى وضعى و اعتبارى و از قبيل بازى شاه و وزير بوده و قراردادى است ) سلطنتى است حقيقى و واقعى كه تبديل در آن راه ندارد و نمى شود با مثلا دادن فديه و عوض آن را كه متوجه ما است برگردانيم .
آرى وجود عين و اثر اشياى عالم ، قائم به خداى سبحان است و چگونه تصور مى شود كه واقع عالم از وضعى كه دارد دگرگون شود؟ با اينكه تعقل واقع دگرگونى ممكن نيست تا چه رسد به اينكه محقق هم بشود، به خلاف ملك و سلطنت بشرى و حقوق انسانى كه اينگونه مسائل جارى بين ما افراد اجتماع است و امورى است وضعى و قراردادى و چون قراردادى است ، بود و نبودنش و معاوضه كردنش به دست خود ما انسان ها است كه بر حسب دگرگونى هائى كه در مصالح زندگى و معاش ما پيدا مى شود يك وقت به كلى خط بطلان بر او مى كشيم - و شخصى را كه تاكنون سلطان خود مى خوانديم از سلطنت مى اندازيم - وقتى ديگر آن حق را به حقى ديگر مبدل مى سازيم - مثلا كسى كه قاتل فرزند ما است حق انتقام گرفتنمان را با گرفتن خون بها مبدل مى كنيم ...
ذات مقدس خداى سبحان نيز - علاوه بر محال بودن عقلى فديه ، كه بيانش ‍ گذشت - به خصوص اين مساءله اشاره كرده و آن را نفى نموده است آنجا كه فرمود: ((فاليوم لا يوخذ منكم فديه و لا من الذين كفروا ماواكم النار))، در سابق هم گذشت كه كلام عيسى هم كه قرآن كريم آن را حكايت نموده ، از اين قبيل است و آن كلام اين است :
((و اذ قال اللّه يا عيسى ابن مريم ءانت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله ؟ قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق ... ما قلت لهم الا ما امرتنى به ، ان اعبدوا اللّه ربى و ربكم و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم ، فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم و انت على كل شى ء شهيد، ان تعذبهم فانهم عبادك و ان تغفر لهم فانك انت العزيز الحكيم )).
براى اينكه جمله : ((و كنت عليهم شهيدا..)) به اين معنا است كه عرض ‍ كرده باشد: پروردگارا من مادام كه در بين بندگان تو بودم ، وظيفه اى نداشتم جز آنچه كه تو برايم معين كردى و آن عبارت بود از: ((تبليغ رسالت و شهادت بر اعمال ))، و اما هلاك شدن و نجات يافتن ، عذاب شدن يا آمرزيده شدنشان به عهده تو است ، هيچ ارتباطى با من ندارد و من هيچ مسووليتى هم نسبت به آن ندارم و تو در اين باره اختياراتى به من نداده اى تا با استفاده از آن مردم را از عذاب تو خارج شان كنم و مثلا نگذارم تو بر آنان مسلط شوى .
و اين بيان كاملا دلالت مى كند بر نبودن مساءله اى به نام فداء، چون اگر چنين چيزى وجود مى داشت نبايد در آيه شريفه خود را از اعمال مردم تبرئه كند و عذاب و مغفرت هر دو را به خداى سبحان ارجاع داده ، مساءله را بطور كلى بى ارتباط به خود بداند.
و در معناى اين آيات آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: ((و اتقوا يوما لا تجزى نفس عن نفس شيئا و لا يقبل منها شفاعه و لا يوخذ منها عدل و لا هم ينصرون )). و همچنين آيه زير كه مى فرمايد: ((يوم لا بيع فيه و لا خله و لا شفاعه )) و آيه زير كه مى فرمايد: ((يوم تولون مدبرين ، ما لكم من اللّه من عاصم ))، چون كلمه ((عدل )) در آيه اول و كلمه ((بيع )) در آيه دوم و كلمه ((عاصم نگهدارى از ناحيه خدا)) كلماتى است كه فداء نيز بر آن ها منطبق است و نفى آنها نفى فداء نيز هست .
بله قرآن كريم در مورد مسيح (عليه السلام ) شفاعت را به جاى فدائى كه مسيحيان گفته اند اثبات كرده و فداء غير از شفاعت است ، چون شفاعت همانطور كه در آنجا كه از آن بحث مى كرديم يعنى در ذيل آيه : ((و اتقوا يوما لا تجزى )) گذشت ، نوعى ظهور و كشف است از اينكه صاحب شفاعت به درگاه مشفوع قربى و مكانتى دارد، بدون اينكه خود شفيع مالك و صاحب اختيار شفاعت باشد و يا ملكى و سلطنتى را از مشفوع عنده سلب و يا حكمى را كه او كرده بود و مجرم با آن مخالفت نموده بود باطل كرده باشد و يا بتواند بطور كلى قانون مجازات را باطل كند، بلكه شفيع با داشتن تقرب به درگاه خداى تعالى دعا و است دعا مى كند تا مشفوع عنده كه در بحث ما خداى تعالى است در ملك خود (يعنى گنهكارى كه محتاج شفاعت است ) تصرفى كند كه هر مالكى مى تواند در ملك خود آنگونه تصرفات را بكند، تصرفى كه حق باشد - كه يكى از آنها - عفو است كه براى مولى جايز است اين حق خود را بكار بزند، همچنانكه مى تواند آن را بكار نبسته و عبد خود را به خاطر عصيانش عذاب كند چون عذاب كردن نيز قانونى است همانطور كه عفو قانون است .
پس كار شفيع اين است كه مشفوع عنده (يعنى مولا) را تحريك كند و از او است دعا نمايد در موردى كه عبد است حقاق عقوبت دارد از حق ديگر خود يعنى عفو و مغفرت استفاده كند.
اين است كار شفيع ، نه اينكه بخواهد ملك و سلطنت مولا را از او سلب كند، به خلاف فداء كه همانطور كه گفتيم نوعى معامله است كه سلطنتى را كه مولا بر گنهكاران داشت از او سلب مى كند، در مقابل سلطنتى به او مى دهد كه شخص فدائى را به عوض گنهكاران عقوبت كند و ديگر سلطنتى نسبت به گنهكاران نداشته باشد.
دليل ما بر آنچه گفتيم آيه شريفه : ((و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه ، الا من شهد بالحق و هم يعلمون )) است كه تصريح دارد بر اينكه :
((شفاعت از ناحيه كسانى كه داراى علم هستند و به حق شهادت مى دهند امرى واقع شدنى است و مسيح (عليه السلام ) هم از ايشان است ))، گو اينكه مسيحيان آن جناب را خدا دانسته ، به جاى خدا مى خوانند، ولى قرآن كريم تصريح كرده به اينكه خداى تعالى به او كتاب و حكمت آموخته و در اين باره فرموده : ((و يعلمه الكتاب و الحكمة ))، و او را از شهيدان روز قيامت خوانده ، فرموده : ((و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم )). و نيز در اين باره فرموده : ((و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا)).
اين آراء از كجا منشاء گرفته ؟ 
قرآن كريم منكر اين است كه مسيح (عليه السلام ) اين آراء و عقايد (خرافى ) را به مسيحيان القاء نموده و آن را در بينشان ترويج كرده باشد، بلكه مسيحيان در اين عقايد دينى از روساى خود تقليد كرده و هنوز هم مى كنند و بطور تعبد و كور كورانه تسليم دستورات ايشانند و روسا هم اين عقائد را از بت پرستان قديم گرفته بودند، همچنانكه قرآن كريم فرمود:
((و قالت اليهود عزيز ابن اللّه و قالت النصارى المسيح ابن الله ، ذلك قولهم بافواههم ، يضاهون قول الذين كفروا من قبل ، قاتلهم اللّه انى يوفكون ، اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه و المسيح ابن مريم ، و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا لا اله الا هو سبحانه عما يشركون ....))
و منظور از اين كفارى كه مى فرمايد يهود و نصارا از ايشان الگو گرفتند، نمى تواند عرب جاهليت و بت پرستى ايشان باشد كه معتقد بودند ملائكه دختران خدايند، براى اينكه اعتقاد يهود و نصارا به اينكه خدا فرزند دارد از نظر تاريخ قديم تر از ايامى است كه با عرب جاهليت تماس پيدا نموده ، با آنها اختلاط پيدا كنند، مخصوصا اعتقاد يهود كه معلوم است قديم تر از اعتقاد نصارا است با اينكه ظاهر جمله : ((من قبل )) اين است كه يهود و نصارا عقائد خرافى خود را از كفارى گرفتند كه قبل از آمدن اين دو كشيش ‍ مى زيسته اند، علاوه بر اينكه بت پرستى عرب جاهليت مذهبى بود كه از ديگران به ايشان منتقل شده بود و خود مبتكر آن نبودند.
مى گويند: اولين كسى كه بت را بر بام كعبه نصب كرد و مردم را به پرستش (و يا حداقل تعظيم ) آن دعوت كرد، عمرو بن لحى بود كه معاصر با شاپور ذوالاكتاف بوده ، در آن ايام بزرگ قوم خود در مكه بوده و با قدرتى كه داشته ، پرده دارى كعبه را به خود اختاص داده بود، سپس سفرى به شهر بلقاء كه در اراضى شام واقع شده بود رفت ، در آنجا به مردمى برخورد كه بت هائى داشتند و آنها را مى پرستيدند، از ايشان وجه اين عملشان را پرسيد، گفتند: اين بت ها ارباب ما هستند كه ما آنها را به شكل هيكل هاى علوى (آسمانى ) و اشخاصى (نيرومند) از بشر ساخته ايم و با پرستش آنها از آن هيكل ها يارى مى گيريم و باران طلب مى كنيم و آنها براى ما باران مى فرستند، عمرو بن لحى از ايشان خواست يكى از بت هايشان را به وى بدهند، ايشان هبل را به او دادند، عمرو هبل را با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب نموده ، مردم را به پرستش آن دعوت نمود، البته بت اساف و نائله به صورت يك زن و شوهر نيز با او بود، مردم را دعوت كرد كه آن دو بت را هم بپرستند و با پرستش آنها به سوى خدا تقرب بجويند.
و از عجائب امر اين است كه قرآن اسامى چند بت را ذكر كرده كه مربوط به اعراب زمان نوح بوده اند و قرآن شكوه نوح از بت پرستى قومش را اينطور نقل فرموده :
((و قالوا لا تذرن آلهتكم و لا تذرن ودا و لا سواعا و لا يغوث و يعوق و نسرا)).
علاوه بر اينكه مذهب و ثنيت كه در روم و يونان و مصر و سوريه و هند بود، به نقاط يهودنشين و نصرانى نشين يعنى فلسطين و حوالى آن نزديك تر و انتقال عقائد و احكام دينى آنان به ميان اهل كتاب آسان تر و اسباب اين انتقال فراهم تر بود.
پس نمى توانيم بگوئيم منظور از كفارى كه عقائد كفرآميز اهل كتاب از قبيل فرزندى عيسى براى خدا و امثال آن از كفار گرفته شده چون شبيه به عقائد ايشان است عرب جاهليت است بلكه منظور وثنيت قديم هند و چين و وثنيت غرب يعنى روم و يونان و شمال آفريقا است ، همچنانكه تاريخ هم نظير اين عقائد كه در اهل كتاب موجود است يعنى عقيده پدر و فرزندى ، تثليث ، صليب ، فداء و امثال آن را از ايشان حكايت نموده ، و اين از حقايق تاريخى است كه قرآن شريف آن را بيان مى كند.
و نظير آيات سابق در دلالت بر اين حقيقت آيه زير است كه مى فرمايد: ((قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا من قبل و اضلوا كثيرا و ضلوا عن سواء السبيل )) و بيان مى كند غلو اهل كتاب در دين و به غير حق ، همان تقليدى است كه از هوا و هوس مردم گمراه كردند، مردمى كه قبل از ايشان بودند.
و اين آيه خود شاهد ديگرى است بر اينكه مراد از جمله : ((يضاهون قول الذين كفروا من قبل ...)) در آيه سوره توبه عرب جاهليت نيست ، چون كفارى را كه اهل كتاب آنان از آنان پيروى كردند چنين توصيف كرده كه (بسيارى از مردم را گمراه كردند)، معلوم مى شود سمت پيشوائى ضلالت را داشتند، مردمى به اصطلاح پيشرفته بوده اند كه ديگران چشم بسته از آنها تقليد مى كردند و عرب جاهليت چنين مردمى نبودند و در مقايسه با امت هاى ديگر چون فارس و روم و هند و غير ايشان عقب مانده ترين مردم عصر خود بودند.
و نيز مراد از جمله مذكور در سوره توبه احبار و رهبان نيست ، براى اينكه آيه شريفه مطلق است و اگر مراد احبار و رهبان بود، بايد مى فرمود: ((لا تتبعوا اهواء قوم منكم ... و اضلوا كثيرا منكم ))، پس منظور از جمله مذكور جز همان وثنيت چين و هند و غرب نمى تواند باشد.
كتابى كه اهل كتاب خود را منسوب به آن مى دانند، چيست و چگونه كتابى است ؟
قبل از بررسى كتبى كه اهل كتاب آن را كتب آسمانى خود مى دانند، لازم است چند كلمه اى درباره خود اهل كتاب بحث شود تا ببينيم اين كلمه شامل تنها يهود و نصارا مى شود و يا شامل مجوس نيز مى گردد و چون مساءله عقلى نيست قهرا تنها راه اثبات و نفى آن دليل نقلى ، يعنى قرآن و روايت است و روايات هر چند مجوس را اهل كتاب خوانده ، كه لازمه اش ‍ آن است كه اين ملت نيز براى خود كتابى داشته باشد و يا منسوب به يكى از كتابهائى از قبيل كتاب نوح و صحف ابراهيم و تورات موسى و انجيل عيسى و زبور داود باشد كه قرآن آنها را كتاب آسمانى خوانده و ليكن قرآن هيچ متعرض وضع مجوس نشده و كتابى براى آنان نام نبرده و كتاب ((اوستا)) كه فعلا در دست مجوسيان است نامش در قرآن نيامده ، كتاب ديگرى هم كه نامش در قرآن آمده باشد در دست ندارند. و كلمه ((اهل كتاب )) هر جا در قرآن ذكر شده ، مراد از آن يهود و نصارا است كه خود قرآن براى آنان كتابى نام برده كه خداى تعالى براى ايشان نازل كرده است .
اما كتبى كه در دست يهود است و آنها را كتب مقدسه مى خوانند سى و پنج كتاب است كه يكى از آنها تورات است و مشتمل است بر پنج سفر: 1 - سفر خليقه 2 - سفر خروج 3 - سفر احبار 4 - سفر عدد 5 - سفر استثناء.
و يكى ديگر كتب مورخينى است كه مشتمل است بر دوازده كتاب : 1 - كتاب يوشع 2 - كتاب قضات بنى اسرائيل 3 - كتاب راعوث 4 و 5 - دو سفر مربوط به صموئيل 6 و 7 - دو سفر از اسفار ملوك 8 و 9 - دو سفر از اخبار ايام 10 و 11 - دو سفر از اسفار عزرا 12 - سفر استير.
يكى ديگر كتاب ايوب و يكى زبور داود و يكى كتب سليمان كه آن نيز مشتمل بر چند كتاب است : 1 - كتاب امثال 2 - كتاب جامعه 3 - كتاب تسبيح التسابيح .
و يكى ديگر كتب نبوات است كه مشتمل است بر هفده كتاب : 1 - كتاب نبوت اشعياء 2 - كتاب نبوت ارميا 3 - كتاب مراثى ارميا 4 - كتاب حزقيال 5 - كتاب نبوت دانيال 6 - كتاب نبوت هوشع 7 - كتاب نبوت يوييل 8 - كتاب نبوت عاموص 9 - كتاب نبوت عويذيا10 - كتاب نبوت يونان 11 - كتاب نبوت ميخا 12 - كتاب نبوت ناحوم ، 13 - كتاب نبوت حيقوق 14 - كتاب نبوت صفونيا 15 - كتاب نبوت حجى 16 - كتاب نبوت زكريا 17 - كتاب نبوت ملاخيا.
ولى قرآن كريم از ميان آنها به جز تورات موسى و زبور داود (عليه السلام ) را نام نبرده .
و اما آنچه نزد نصارا كتاب آسمانى خوانده مى شود همان انجيل هاى چهارگانه است : يعنى انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و يكى ديگر كتاب اعمال رسولان و يكى چند رساله زير است :
1 - چهارده رساله از بولس 2 - رساله يعقوب 3 و 4 - رساله بطرس 5 و 6 و 7 - رساله هاى يوحنا 8 - رساله يهوذا و يكى هم روياى يوحنا است .
و قرآن كريم از آنها يعنى از كتب مقدسه مخصوص نصارا بجز اين مقدار را ذكر نكرده كه در بين كتب آسمانى كتابى است كه خدا آن را بر عيسى بن مريم نازل كرده و نامش انجيل است كه البته انجيل نازل از ناحيه خداى تعالى يك انجيل بوده نه چهار تا، و نصارا هر چند نمى دانند چيست و آن را به رسميت نمى شناسند، ليكن در كلمات روساى ايشان جسته و گريخته اعترافاتى يافت مى شود كه مسيح (عليه السلام ) كتابى داشته به نام انجيل ، از آن جمله در رساله اى كه بولس به اهل غلاطيه نوشته ، در اصحاح اول آمده : كه من تعجب مى كنم از اينكه شما اينچنين به سرعت از آنچه مسيح شما را دعوت مى كند به آن كه خود نعمت مسيح است ، به سراغ انجيل ديگر مى رويد با اينكه آن در حقيقت انجيلى ديگر نيست (يعنى انجيل واقعى نيست ) بلكه مشتى افراد پيدا شده اند كه شما را به زور و اجبار وادار مى كنند به اينكه آنچه آنان تحريف كرده اند، بپذيريد.
نجار هم در قصص انبيا به آنچه ما از رساله بولس نقل كرديم و به مواردى ديگر از كلمات وى كه در رساله هاى او يافته ، استشهاد كرده است بر اينكه معلوم مى شود غير از انجيل هاى چهارگانه معروف ، انجيل ديگرى بوده به نام انجيل مسيح .
و قرآن كريم با اين حال خالى از اين اشعار نيست كه بعضى آيات واقعى و حقيقى تورات نزد يهود موجود بوده و همچنين بعضى از قسمت انجيل واقعى و حقيقى نزد نصارا موجود بوده است و اين اشاره از آيات زير به خوبى استفاده مى شود: ((و كيف يحكمونك و عندهم التورية فيها حكم اللّه )) و ((من الذين قالوا انا نصارى اخذنا ميثاقهم ، فنسوا حظا مما ذكروا به ))، كه دلالت اين آيات بر مدعاى ما روشن است .
بحث تاريخى 
1. سرگذشت تورات فعلى 
بنى اسرائيل كه نواده هائى از آل يعقوبند در آغاز يك زندگى بدوى و صحرانشين داشتند و به تدريج فراعنه مصر آنان را از بيابانها به شهر آورده ، معامله نوكر و كلفت و برده با آنان كردند، تا در آخر خداى تعالى به وسيله موسى (عليه السلام ) از شر فرعون و عمل ناهنجار او نجاتشان داد.
بنى اسرائيل در عصر موسى و بعد از موسى يوشع (عليهماالسلام ) به رهبرى اين دو بزرگوار زندگى مى كردند و سپس در برهه اى از زمان قاضيانى چون ((ايهود)) و ((جدعون )) و غير اينها امور بنى اسرائيل را تدبير مى نمودند و بعد از آن دوران حكومت سلطنتى آنان شروع مى شود و اولين كسى كه در بين آنان سلطنت كرد شاول بود كه قرآن شريف او را طالوت خوانده و بعد از طالوت داوود و بعد از او سليمان در بين آنان سلطنت كردند.
و بعد از دوران سلطنت سليمان مملكتشان قطعه قطعه و قدرت متمركزشان تقسيم شد، ولى در عين حال پادشاهان بسيارى از قبيل ((رحبعام )) و ((ابيام )) و ((يربعام )) و ((يهوشافاط)) و ((يهورام )) و جمعى ديگر كه روى هم سى و چند پادشاه مى شوند، در بين آنان حكومت كردند. ولى قدرتشان همچنان رو به ضعف و انقسام بود تا آنكه ملوك بابل بر آنان غلبه يافته و حتى در اورشليم كه همان بيت المقدس است ، دخل و تصرف كردند و اين واقعه در حدود ششصد سال قبل از مسيح بود، در همين اوان بود كه شخصى به نام ((بخت نصر)) (بنوكد نصر) حكومت بابل را به دست گرفت و چون يهود از اطاعت او سر باز زد، لشگرهاى خود را به سركوبى آنان فرستاد، لشگر يهوديان را محاصره و سپس بلاد آنان را فتح كرد و خزينه هاى سلطنتى و خزائن هيكل (مسجد اقصى ) را غارت نمود و قريب به ده هزار نفر از ثروتمندان و اقويا و صنعتگرانشان را گرد آورده و با خود به بابل برد و جز عده اى از ضعفا و فقرا در آن سرزمين باقى نماندند و بخت نصر آخرين پادشاه بنى اسرائيل را كه نامش ((صدقيا)) بود به عنوان نماينده خود در آن سرزمين به سلطنت منصوب كرد، به شرطى كه از وى اطاعت كند.
و قريب به ده سال جريان بدين منوال گذشت تا آنكه صدقيا در خود مقدارى قدرت و شوكت احساس نموده ، از سوى ديگر محرمانه با بعضى از فراعنه مصر رابطه برقرار نمود، به تدريج سر از اطاعت بخت نصر برتافت .
رفتار او بخت نصر را سخت خشمگين ساخت و لشگرى عظيم به سوى بلاد وى گسيل داشت ، لشگر بلاد صدقيا را محاصره نمود، مردمش به داخل قلعه ها متحصن شدند و مدت تحصن حدود يكسال و نيم طول كشيد و در نتيجه قحطى و وبا در ميان آنان افتاد و بخت نصر همچنان بر محاصره آنان پافشارى نمود، تا همه قلعه هاى آنان را بگشود و اين در سال پانصدو هشتاد قبل از ميلاد مسيح بود، آنگاه دستور داد تمامى اسرائيليان را از دم شمشير بگذرانند و خانه ها را ويران و حتى خانه خدا را هم خراب كردند و هر علامت و نشانه اى كه از دين در آنجا ديدند از بين بردند و هيكل را با خاك يكسان نموده ، به صورت تلى خاك در آوردند، در اين ميان تورات وتابوتى كه تورات را در آن مى نهادند نابود شد. تا حدود پنجاه سال وضع به همين منوال گذشت و آن چند هزار نفر كه در بابل بودند نه از كتابشان عين و اثرى بود و نه از مسجدشان و نه از ديارشان ، به جز تله هائى خاك باقى نمانده بود.
و پس از آنكه كورش يكى از ملوك فارس بر تخت سلطنت تكيه زد و با مردم بابل كرد آنچه را كه كرد، و در آخر بابل را فتح نمود و داخل آن سرزمين گرديد، اسراى بنى اسرائيل را كه تا آن زمان در بابل تحت نظر بودند آزاد كرد و عزراى معروف كه از مقربين درگاهش بود امير بر اسرائيليان كرد و اجازه داد تا براى آنان كتاب تورات را بنويسد و هيكل را بر ايشان تجديد بنا كند و ايشان را به مرامى كه داشتند برگرداند و عزرا در سال چهار صد و پنجاه و هفت قبل از ميلاد مسيح ، بنى اسرائيل را به بيت المقدس برگردانيد و سپس ‍ كتب عهد عتيق را برايشان جمع نموده و تصحيح كرد و اين همان توراتى است كه تا به امروز در دست يهود دائر است ، (اين سرگذشت از كتاب قاموس كتاب مقدس تاليف مستر هاكس آمريكائى همدانى و ماخذ ديگرى از تواريخ گرفته شده ).
و خواننده عزيز بعد از دقت در اين داستان متوجه مى شود كه توراتى كه امروز در بين يهود دائر است سندش به زمان موسى (عليه السلام ) متصل نمى شود و در مدت پنجاه سال سند آن قطع شده و تنها به يك نفر منتهى مى شود و او عزرا است كه اولا شخصيتش براى ما مجهول است و ثانيا نمى دانيم كيفيت اطلاعش و دقت و تعمقش چگونه بوده ، و ثالثا نمى دانيم تا چه اندازه در نقل آن امين بوده و رابعا آنچه به نام اسفار تورات جمع آورده از كجا گرفته و خامسا در تصحيح غلطهاى آن به چه مستندى استناد جسته است .
و اين حادثه شوم ، آثار شوم ديگر ببار آورد و آن اين بود كه باعث شد عده اى از دانش پژوهان و تاريخ ‌نويسان غربى به كلى موسى (عليه السلام ) را انكار نموده ، هم خود آن جناب هم ماجرائى كه در زمان او رخ داده و معجزاتش را افسانه معرفى كنند و بگويند در تاريخ كسى به نام موسى نبوده ، همچنانكه نظير اين حرف را درباره عيساى مسيح زده اند، ليكن از نظر اسلام هيچ مسلمانى نمى تواند وجود اين دو پيامبر را انكار كند، براى اينكه قرآن شريف تصريح به وجودشان نموده (و قسمت هائى از سرگذشتشان را آورده است ).
2. داستان مسيح و انجيل 
يهود نسبت به تاريخ قوميت خود و ضبط حوادثى كه در اعصار گذشته داشتند مهتم هستند و با اين حال اگر تمامى كتب دينى و تاريخى آنان را مورد تتبع و دقت قرار دهى ، نامى از مسيح عيسى بن مريم نخواهى يافت ، نه تنها تحريف شده اخبار آن جناب را نياورده اند، بلكه اصلا نام او و كيفيت ولادتش و ظهور دعوتش و سيره زندگيش و معجزاتى كه خداى تعالى به دست او ظاهر ساخت و خاتمه زندگيش كه چگونه بوده ، آيا او را كشتند و يا به دار آويختند و يا طورى ديگر بوده ، حتى يك كلمه از اين مطالب را ذكر نكرده اند، بايد ديد چرا ذكر نكرده اند؟ و چه باعث شده كه سرگذشت آن جناب بر يهود مخفى بماند، آيا به راستى از وجود چنين پيامبرى اطلاع نيافته اند؟ و يا عمدا خواسته اند امر او را پنهان بدارند؟
قرآن كريم از يهوديان نقل كرده كه مريم را قذف كردند، يعنى او را در حامله شدنش به عيسى (العياذ باللّه )، نسبت زنا داده اند و نيز نقل كرده كه يهود ادعا دارد عيسى را كشته است :
((و بكفرهم و قولهم على مريم بهتانا عظيما و قولهم انا قتلنا المسيح عيسى ابن مريم رسول اللّه و ما قتلوه و ما صلبوه ، و لكن شبه لهم ، و ان الذين اختلفوا فيه ، لفى شك منه ما لهم به من علم ، الا اتباع الظن و ما قتلوه يقينا)).
با در نظر گرفتن اين آيه آيا ادعائى كه كرده اند كه ما او را كشتيم (با اينكه در كتبشان يك كلمه از مسيح نيامده ) مستند به داستانى بوده كه سينه به سينه در بين آنان مى گشته و در داستانهاى قومى خود نقل مى كردند؟ نظير بسيارى از داستانهاى اقوام ديگر كه در كتب آنان نامى از آنها نيامده ولى بر سر زبان هايشان جارى است ، كه البته به خاطر اينكه سند صحيحى ندارد از اعتبار خالى است ، و يا اينكه اين سرگذشت ها را از پيروان خود مسيح يعنى نصارا شنيده اند و چون در بين مسيحيان مسلم بوده و مكرر داستان آن جناب و ولادتش و ظهور دعوتش را شنيده بودند، هر چه در اين باره گفته اند در حقيقت درباره شنيده هاى خود گفته اند، از آن جمله به مريم (عليهاالسلام ) تهمت زدند و نيز ادعا كردند كه مسيح را كشته اند و همانطور كه گفتيم هيچ دليلى بر اين حرفهاى خود ندارند، اما قرآن به طورى كه با دقت در آيه قبلى به دست مى آيد، از اين سخنان چيزى را صريحا به ايشان نسبت نداده ، به جز اين ادعا را كه گفته اند: ما مسيح را كشته ايم و به دار نياويخته ايم و آنگاه فرموده كه يهوديان هيچ مدرك علمى بر اين گفتار خود نداشته ، بلكه خود در گفتار خويش ترديد دارند و خلاصه در بين آنها اختلاف هست .
3. انجيلهاى چهارگانه 
و اما حقيقت آنچه از داستان مسيح و انجيل و بشارت در نزد نصارا ثابت است ، اين است كه داستان مسيح (عليه السلام ) و جزئيات آن از نظر مسيحيان به كتب مقدسه آنان يعنى انجيل هاى چهارگانه منتهى مى شود كه عبارتند از: انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و كتاب اعمال رسولان كه آن نيز نوشته لوقا است و عده اى از قبيل رساله هاى بولس ، بطرس ، يعقوب ، يوحنا و يهوذا كه اعتبار همه آنها نيز به انجيل ها منتهى مى شود، بنابراين لازم است به وضع همان چهار انجيل بپردازيم .
اما انجيل متى : قديمى ترين انجيل ها است و بطورى كه بعضى از مسيحيان گفته اند، تصنيف اين كتاب و انتشارش در سال 38 ميلادى بوده ، بعضى ديگر آن را بين 50 تا60 دانسته اند، پس اين انجيل (كه از بقيه انجيل ها قديمى تر است ) به اعتراف خود مسيحيان بعد از مسيح نوشته شده ، مدرك ما در اين مدعا كتاب قاموس الكتاب المقدس ماده ((متى )) تاءليف مستر هاكس است .
و محققين از قدما و متاخرين ايشان بر آنند كه اين كتاب در اصل به زبان عبرانى نوشته شد و سپس به زبان يونانى و ساير زبان ها ترجمه شده است و تازه نسخه اصلى و عبرانى آن هم مفقود شده ، پس آنچه ترجمه از آن به جاى مانده مجهول الحال است و معلوم نيست مترجم آن كيست ، مدرك ما در اين ادعا كتاب ميزان الحق است ، البته صاحب قاموس الكتاب المقدس ‍ هم با ترديد به آن اعتراف نموده است .
و اما انجيل مرقس : اين شخص شاگرد بطرس بوده و خود از حواريين نبوده و چه بسا كه گفته اند وى انجيل خود را به اشاره بطرس و دستور وى نوشته و او معتقد به خدائى مسيح نبوده ، و به همين جهات بعضى از ايشان گفته اند: مرقس انجيل خود را براى عشاير و دهاتيان نوشته و لذا مسيح را به عنوان رسولى الهى و مبلغى براى شرايع خدا معرفى كرده . در قاموس الكتاب المقدس اين مساءله را آورده ، مى گويد: گفتار پيشينيان به حد تواتر رسيده كه مرقس انجيل خود را به زبان رومى نوشته و آن را بعد از وفات بطرس و بولس منتشر كرده و ليكن آنطور كه بايد و شايد اعتبار ندارد، براى اينكه ظاهر انجيل وى اين است كه آن را براى اهل قبائل و دهاتيان نوشته نه براى شهرنشينان ، و مخصوصا روميان ، (خواننده عزيز در اين عبارت دقت فرمايد). و به هر حال مرقس ، انجيل خود را در سال 61 ميلادى يعنى شصت و يكسال بعد از ميلاد مسيح نوشته است .
و اما انجيل لوقا: لوقا نيز از حواريين نبوده و اصلا مسيح را نديده و خودش ‍ كيش نصرانيت را به تلقين بولس پذيرفته و بولس خودش مردى يهودى و بر دشمنى با نصرانيت تعصب داشته و مؤ منين به مسيح را اذيت و امور را عليه آنان واژگونه مى كرده و ناگهان و به اصطلاح امروز180 درجه تغيير جهت داده و ادعا كرده كه وقتى دچار غش شده ، در حال غش مسيح او را لمس كرده و از در ملامت گفته است : چرا اينقدر پيروان مرا اذيت مى كنى ؟ و در همان حال به مسيح ايمان آورده و مسيح به وى ماموريت داده ، تا مردم را به انجيلش بشارت دهد.!
موسس نصرانيت حاضر چنين كسى است ، او است كه اركان مسيحيت حاضر را بنا نهاده ، وى تعليم خود را بر اين اساس بنا نهاده كه ايمان آوردن به مسيح براى نجات كافى است و هيچ احتياجى به عمل ندارد و خوردن گوشت مردار و گوشت خوك را بر مسيحيان حلال و ختنه كردن و بسيارى از دستورات تورات را بر آنان تحريم نموده ، با اينكه انجيل نيامده بود مگر براى اينكه كتاب آسمانى قبل ، يعنى تورات را تصديق كند و جز چند چيز معدود را كه در آن حرام بود حلال نكرد و كوتاه سخن اينكه عيسى (عليه السلام ) آمده بود تا شريعت تورات را كه دچار سستى شده بود قوام بخشد و منحرفين و فاسقان از آن را به سوى آن برگرداند، نه اينكه عمل به تورات را باطل نموده ، سعادت را منحصر در ايمان بدون عمل كند.
و لوقا انجيل خود را بعد از انجيل مرقس نوشته و اين بعد از مرگ بطرس و بولس بود و جمعى تصريح كرده اند به اينكه انجيل لوقا، مانند ساير انجيل ها الهامى نبوده ، همچنانكه مطالب اول انجيل او نيز بر اين معنا دلالت دارد.
در آنجا آمده : اى ثاوفيلاى عزيز، از آنجائى كه بسيارى از مردم كتب قصص ‍ را كه ما عارف بدان هستيم مورد اتهام قرار دادند و ما اخبارى را كه داريم از دست اولى ها گرفتيم كه خود ناظر حوادث بوده و خدام دين خدايند، لذا مصلحت ديدم كه من نيز كتابى در قصص بنويسم ، چون من تابع هر چيزم (يعنى از هر داستانى روايتى از گذشتگان دارم ) و دلالت اين كلام بر اينكه كتاب لوقا نظريه خود او است نه اينكه به او الهام شده باشد روشن است و اين معنا از رساله الهام تاليف مستركدل نيز نقل شده است .
و جيروم تصريح كرده كه بعضى از پيشينيان در دو باب اول اين كتاب يعنى انجيل لوقا شك كرده اند، چون در نسخه اى كه در دست فرقه مارسيونى موجود است ، اين دو باب نوشته نشده و اكهارن هم در صفحه 95 از كتاب خود بطور جزم گفته : از صفحه 43 تا 47 از باب 22 انجيل لوقا الحاقى است و باز اكهارن در صفحه 61 از كتابش گفته : در معجزاتى كه لوقا در كتاب خود آورده ، بيان واقعى و كذب روايتى با هم مخلوط شده و نويسنده دروغ و راست را به هم آميخته ، تا در نقل مطالب مبالغات شاعرانه را بكار گرفته باشد و عيب اينجا است كه ديگر امروز تشخيص دروغ از راست كار بسيار دشوارى شده و آقاى كلى مى شيس گفته : انجيل متى و مرقس با هم اختلاف در نسخه دارند، ولى هر جائى كه سخن هر دو يكى باشد، قول آن دو بر قول لوقا ترجيح داده مى شود.
و اما انجيل يوحنا، بسيارى از نصارا گفته اند، كه اين يوحنا همان يوحنا پسر زبدى شكارچى يكى از دوازده شاگرد مسيح است كه آنان را حواريين مى گويند و اين همان كسى است كه در بين شاگردان مورد علاقه شديد مسيح قرار داشت ، (به كتاب قاموس الكتاب المقدس ماده يوحنا مراجعه فرمائيد).
و نيز گفته اند: كه ((شيرينطوس )) و ((ابيسون )) و مريدان اين دو، به خاطر اينكه معتقد بودند كه مسيح بيش از يك انسان مخلوق نيست ، به شهادت اينكه وجودش بر وجود مادرش سبقت نداشت ، لذا اسقف آسيا و غير ايشان در سال 96 بعد از ميلاد مسيح نزد يوحنا جمع شدند و از او خواهش كردند برايشان انجيلى بنويسد و در آن مطالبى درج كند كه ديگران در انجيل هاى خود ننوشته اند و به نوعى خصوصى و بيانى مشخص و بدون ابهام ماهيت مسيح را بيان كند و يوحنا نتوانست خواهش آنان را رد نمايد.
البته كلماتشان در تاريخ ترجمه ها و زبان هائى كه اين انجيل با آن زبان ها نوشته شده مختلف است ، بعضى ها گفته اند: در سال 65 ميلادى نوشته و بعضى تاريخ آن را سال 96 و بعضى سال 98 دانسته اند.
و جمعى از ايشان گفته اند: اصلا اين انجيل به وسيله يوحناى شاگرد مسيح نوشته نشده ، عده اى گفته اند: نويسنده آن طلبه اى از طلاب مدرسه اسكندريه بوده ، (اين معنا را از جلد هفتم كتاب ((كاتلك هرالد)) چاپ سنه 1844 ميلادى صفحه 205 و او از استاد لن از كتاب قصص نقل كرده اند، در كتاب قاموس هم در ماده يوحنا به آن اشاره شده است .
بعضى ديگر معتقدند كه تمامى اين انجيل و رساله هاى يوحنا تاليف خود او نيست بلكه بعضى از مسيحيان آن را در قرن دوم ميلادى نوشته و به دروغ به يوحنا نسبت داده اند تا مردم را بفريبند.
بعضى ديگر معتقدند كه انجيل يوحنا در اصل بيست باب بوده و بعد از مرگ يوحنا كليساى ((افاس )) باب بيست و يكم را از خودش به آن افزوده است .
اين بود حال و وضع انجيل هاى چهارگانه و اگر بخواهيم از اين طرق و راويان قدر متيقن بگيريم ، تمامى سندهاى اين انجيل ها به هفت نفر منتهى مى شود: 1 - متى 2 - مرقس 3 - لوقا 4 - يوحنا 5 - بطرس 6 - بولس 7 - يهوذا، و اعتماد همه به انجيل هاى چهارگانه اول است و اعتماد آن چهار انجيل هم به يكى است كه از همه قديم تر و سابق تر است و آن انجيل متى است كه در گذشته گفتيم اصلش مفقود شده و معلوم نيست ترجمه انجيل متاى فعلى از كيست ؟ و آيا با اصل مطابق است يا نه ؟ و اعتماد نويسنده آن به چه مدركى بوده ؟ و اساس تعليمات دينى او بر چه عقيده اى بوده ؟ آيا قائل به ((رسالت )) مسيح بوده و يا به ((الوهيت )) او؟
در انجيلهاى موجود، شرح حالى آمده كه در بنى اسرائيل مردى ظهور كرد كه ادعا مى كرد: عيسى پسر يوسف نجار است و براى دعوت بسوى اللّه قيام كرد و او ادعا مى كرده كه پسر خداست ، و بدون داشتن پدرى ، در جنس ‍ بشر متولد شد. و پدر او، وى را فرستاده تا با دار آويز شدنش ، و يا كشته شدنش ، عوض گناهان مردم باشد. و نيز ادعا كرده كه مرده زنده مى كند، و كور مادرزاد و برصى و ديوانگان را شفا داده ، جن را از كالبد ديوانگان بيرون مى كند و او دوازده شاگرد داشته ، كه يكى از آنان ، متى صاحب انجيل بوده ، كه خدا به آنان بركت داد و براى دعوت ارسالشان كرد، تا دين مسيح را تبليغ كنند و...
پس اين بود خلاصه همه سرو صداهاى دعوت مسيحيت كه بر پهناى شرق و غرب زمين پيچيده است . و همانطور كه ديديد، تمامى حرفها به يك خبر واحد منتهى شد، كه صاحب آن خبر واحد هم معلوم نيست كه كيست ؟ اسم و رسمش مجهول و عين و وصفش مبهم است .
و اين وهن و بى پايگى عجيب كه در آغاز اين قصه است باعث شده كه بعضى از دانشمندان حر و آزاده اروپا ادعا كنند كه عيسى بن مريم اصلا يك شخص خيالى است ، كه دين تراشان بمنظور تحريك مردم عليه حكومت ها و يا به نفع حكومتها در ذهن مردم ترسيم كرده اند. و اتفاقا اين معنا با يك موضوع خرافى كه شباهت كاملى در همه شؤ ون با قصه عيسى داشته ، تاءييد شده و آن موضوع ((كرشنا)) بوده ، كه بت پرستان قديم هند ادعا مى كرده اند پسر خدا بوده و از لاهوت خدا نازل شده ، و خود را محكوم بدار كرده و بدار آويخته شده ، تا فداى مردم و كفاره گناهان آنها باشد، و از وزر و عذاب گناهانشان رهائى بخشد. درست مانند حرفهائى كه مسيحيان درباره مسيح مى گويند، (طابق النعل بالنعل ) (كه ان شاء اللّه داستانش بزودى مى آيد).
و نيز باعث آن شد كه جمعى از دانشمندان انتقادگر، بگويند در تاريخ دو نفر بنام مسيح بوده اند: يكى مسيحى كه بدار آويخته نشده و ديگرى مسيحى كه بدار آويخته شد و بين اين دو مسيح بيش از پنج قرن فاصله است ، و تاريخ ميلادى كه مبداء تاريخ امروز ما يعنى سال 1956 است ، با ظهور هيچيك از اين دو مسيح تطبيق نمى شود. چون مسيحى كه بدار آويخته نشده ، دويست و پنجاه سال جلوتر از آن بوده و حدود شصت سال زندگى كرده است . و مسيح دوم كه بدار آويخته شده ، بيش از دويست و نود سال بعد از اين تاريخى به ظهور رسيده ، و او سى و سه سال زندگى كرده است ... . و قدر متيقنى كه فعلا براى ما اهميت دارد، اين است كه اثبات كنيم ، تاريخ ميلادى مسيحيت مبداء درستى نداشته ، بلكه (به اعتراف خود مسيحيت ) دستخوش اختلال است .
علاوه بر اين ، همانطور كه گفتيم ، خود مسيحيت اقرار دارد كه تاريخ ميلاديش با ميلاد مسيح انطباق ندارد. و اين خود يك سكته تاريخى است .
علاوه بر آنچه گذشت ، امور ديگرى هم هست كه انسان را درباره انجيلهاى مسيحيت دچار ترديد مى كند. مثلا گفته مى شود كه در دو قرن اول و دوم ، انجيلهاى ديگرى وجود داشته كه بعضى آنها را تا صد و چند انجيل شمرده اند كه انجيلهاى معروف چهار عدد از آنها است چيزى كه هست ، كليسا همه آنها را تحريم كرد الا اين چند انجيل را كه توجه فرموديد. از اين جهت به اين چهار انجيل قانونيت دادند كه با تعليم كليسا موافقت داشته است . از آن جمله ((شيلسوس )) فيلسوف در قرن دوم ، نصارا را در كتاب خود ((الخطاب الحقيقى )) ملامت كرده كه با انجيلها بازى كرده و آنچه ديروز در آن نوشته بودند امروز محو كرده اند، امروز مى نوشتند، فردا محو ميكردند. و در سال 384 ميلادى ((بابا داماسيوس )) دستور داد، ترجمه جديدى از عهد قديم و جديد لاتينى نوشته شود تا در همه كليساهاى دنيا قانونيت پيدا كند، چون پادشاه آنروز ((تيودوسيس )) از مخاصمات و بگومگوهاى اسقف ها درباره مطالب انجيل هاى گوناگون به تنگ آمده بود و اين ترجمه كه نامش ((فولكانا)) نهاده شد، به اتمام رسيد كه ترجمه اى بود از خصوص انجيل هاى متى و مرقس و لوقا و يوحنا. و ترتيب دهنده اين چهار انجيل گفته بود: ((بعد از آنكه ما چند نسخه يونانى قديم را با هم مقابله كرديم ، اين ترتيب را به آن داديم ، باين معنا كه آنچه را كه بعد از تنقيح و بررسى مغاير با معنا تشخيص داديم حذف كرديم ، و بقيه را همانطور كه بود بحال خود باقى گذاشتيم .)) آنگاه همين ترجمه كه مجمع ((تريدنتينى )) آنرا در سال 1546 يعنى بعد از يازده قرن تثبيت كرده بود، در سال 1590 سيستوس پنجم آنرا تخطئه كرد و دستور داد نسخه هاى جديدى طبع شود. باز كليمنضوس هشتم اين نسخه را هم تخطئه نموده ، دستور داد نسخه اى تنقيح شده كه امروز در دست مردم كاتوليك است طبع شود.
و از جمله آن انجيل هائى كه نسخه هايش جمع آورى شد، انجيل برنابا است كه يك نسخه از آن چند سال قبل كشف شد و به عربى و فارسى ترجمه شد، و اين انجيلى است كه تمامى داستانهايش مطابق داستانى است كه قرآن كريم درباره مسيح ، عيسى بن مريم آورده است و اين انجيل به خط ايتاليائى پيدا شد و دكتر خليل سعاده آنرا در مصر ترجمه كرد. و دانشمند فاضل ((سردار كابلى )) آنرا در ايران به زبان فارسى برگردانيد.

 

next page

fehrest page

back page