مباحث علمى و تاريخى
علاوه بر موارد فوق ، علامه در هر فرصتى
با توجه به اقتضاى داستان به مسائل علمى ، تاريخى ، جغرافيايى و...
پرداخته است . مثلا در داستان طوفان نوح در پاسخ به اين پرسش كه آيا
طوفان نوح همه زمين را فرا گرفت يا بخشى از آن را، وارد مباحث زمين
شناسى و ژئوفيزيك شده و در داستان اصحاب كهف براى اثبات اينكه كدام يك
از غارهاى هفتگانه به اصحاب كهف تعلق دارد، به ناچار به مسائل معمارى و
مهندسى پرداخته و در داستان ذوالقرنين براى بيان اينكه ذوالقرنين كيست
و سدّش كجاست ، تاريخ را ورق زده و ديدگاههاى مختلف در اين زمينه را
بررسى كرده است .
خلاصه كلام ، اين گونه مباحث در داستانهاى قرآن ((به
تناسب موضوع و دقيقا براى تصحيح نظرگاه و افزايش دانش و بينش خوانندگان
و در جهت آشناتر شدن با روح قرآن است )).
شيوه تدوين
در مورد چگونگى شيوه تدوين و تنظيم اين تاءليف لازم است چند
نكته يادآورى شود:
1. حضرت علامه (ره ) در طول تفسير، اغلب داستانهاى قرآن را در پايان
آيات مربوط به آن داستان آورده و به شرح و بسط آن از زواياى مختلف
پرداخته است كه در اين كتاب با تاءمل و تفحص ، اين داستانها از درون
تفسير گردآورى و تدوين و با رعايت تسلسل تاريخى تنظيم شده است .
2. به برخى از داستانها كه علامه به صورت مستقل و جدا به آنها نپرداخته
است ، از تفسير و شرح آيات داستان بهره گرفته شده و به صورت داستانى
مستقل تنظيم گرديده است ، به طورى كه خواننده بتواند با توجه به تفسير
الميزان نسبت به داستان شناختى اجمالى پيدا كند، مانند داستان اصحاب
فيل و برخى از داستانهاى ديگر.
3. همان طور كه قبلا اشاره شد، علامه اغلب داستانها را به طور جداگانه
از ديدگاه روايات نيز نقل و نقد نموده ولى پاره اى از آنها به صورت
مجزا از اين ديدگاه مورد بررسى قرار نگرفته است . براى اينكه خواننده
بتواند با داستان از طريق روايات هم آشنا گردد، با توجه به اينكه علامه
در پايان تفسير آيات گفتارى تحت عنوان ((بحث
روايى )) دارد، ما بحثهايى را كه ارتباطى
با داستان دارد گردآورى نموده ايم كه در پايان هر داستان آمده است .
4. قبل از شروع هر داستان آيات مربوط به آن آمده است تا هم ديباچه هر
داستان به آياتى از قرآن مزين و آراسته شود و هم خواننده محترم قبل از
داستان با آياتش ماءنوس گردد.
ممكن است يك داستان در سوره هاى مختلف قرآن آمده باشد، ولى ما آياتى را
برگزيده ايم كه علامه در ذيل آنها به نقل قصه پرداخته است .
5. براى سهولت كار قرآن پژوهان ، منابع و مآخذى كه در الميزان مورد
استفاده علامه قرار گرفته در پانويس كتاب با حروف نازك و عدد ذكر شده
است ، ضمن اينكه نشانى جلد و صفحات الميزان را نيز با حروف سياه و
علامت ستاره مشخص كرده ايم .
6. در همان سالهاى نخست شيفتگان قرآن و علاقه مندان تفسير الميزان از
حضرت علامه خواستند كه نسبت به ترجمه آن نيز عنايتى مبذول دارند و
ايشان اين مهم را به اساتيدى از حوزه علميه و تنى چند از شاگردان
دانشمند خود سپردند كه تاكنون اين يادگار ماندگار با ترجمه هاى گوناگون
توسط برخى ناشران چاپ و نشر داده است .
ابتدا ترجمه جلد 1 تا 10 الميزان كه هر جلد به وسيله يكى از محققان و
قرآن پژوهان حوزه ترجمه شده است از سوى انتشارات دارالعلم قم و سى جلد
بعد با ترجمه سيد محمدباقر موسى همدانى در تهران توسط انتشارات محمدى
چاپ و منتشر گرديد. سپس اين تفسير با ترجمه گروه فوق در بيست مجلد از
سوى بنياد علمى و فكرى علامه با همكارى مؤ سسه نشر فرهنگى رجاء و مؤ
سسه اميركبير در سال 63 انتشار يافت .
ترجمه كاملى نيز از الميزان توسط حجة الاسلام موسوى همدانى صورت پذيرفت
كه اين ترجمه را دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه
علميه قم با پاره اى از اصلاحات در بيست مجلد به چاپ رساند. اين ترجمه
اخير با توجه به ويژگيهاى ذيل در حوزه كار ما قرار گرفت :
الف . كليه مجلدات آن با يك قلم و شيوه واحد ترجمه شده است .
ب . ويرايش شامل اصلاحات دستورى ، انشايى ، علامت گذارى ، غلطگيرى و
تغيير و تبديل بعضى از جملات يا كلمات غير مصطلح صورت گرفته است .
ج . منابع و مآخذ اخبار، روايات و نقل قولها در پانويس ذكر شده است .
در پايان لازم مى دانم مراتب تشكر و سپاس خود را از اين بزرگواران
اعلام نمايم :
1. دوستانم در ((نشر سبحان
)) كه چاپ كتاب فوق را به ديده عنايت و
قبول نگريستند و انتشار آن را در برنامه كار خود قرار دادند.
2. ((دفتر طرح و اجراى كتاب
)) كه با حسن سليقه و انتخاب و دقت نظر
ويرايش ، حروفچينى ، صفحه آرايى و نمونه خوانى كتاب را به عهده گرفتند.
3. برادر و بزرگوار و انديشمندم جناب آقاى مصطفى مختارى كه با
رهنمودهاى ارزشمند خود بنده را يارى نمود.
4. همسر و نور چشمانم كه وقت خانه را به من بخشيدند و با صبر و متانت
مرا در اين امر ترغيب و تشويق نمودند.
سعادت و سلامت روزافزون همه را از درگاه خداوندگار يكتا مى طلبم .
اميد است كه با تدوين داستانهاى قرآن و تاريخ پيامبران بتوان انس و
الفتى بين جوانان و قرآن برقرار و ايجاد كرد تا دلها و جانهاى تشنه خود
را از سرچشمه زلال وحى سيراب سازند و سيره پيامبران خدا را چراغ راه
فردايشان قرار دهند.
حسين فعال عراقى
اراك - 2 آذر 1376
بيست و دوم رجب 1418
داستان آدم عليه السلام
وَ إِذْ قَالَ رَبُّك لِلْمَلَئكَةِ إِنى جَاعِلٌ فى الاَرْضِ
خَلِيفَةً قَالُوا أَ تجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَ يَسفِك
الدِّمَاءَ وَ نحْنُ نُسبِّحُ بحَمْدِك وَ نُقَدِّس لَك قَالَ إِنى
أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ(30)
وَ عَلَّمَ ءَادَمَ الاَسمَاءَ كلَّهَا ثُمَّ عَرَضهُمْ عَلى
الْمَلَئكَةِ فَقَالَ أَنبِئُونى بِأَسمَاءِ هَؤُلاءِ إِن كُنتُمْ
صدِقِينَ(31)
قَالُوا سبْحَنَك لا عِلْمَ لَنَا إِلا مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّك أَنت
الْعَلِيمُ الحَْكِيمُ(32)
قَالَ يَئَادَمُ أَنبِئْهُم بِأَسمَائهِمْ فَلَمَّا أَنبَأَهُم
بِأَسمَائهِمْ قَالَ أَ لَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنى أَعْلَمُ غَيْب
السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ أَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا كُنتُمْ
تَكْتُمُونَ(33)
30. و چون پروردگارت به فرشتگان گفت من مى خواهم در زمين جانشينى
بيافرينم ، گفتند: در آنجا مخلوقى پديد مى آورى كه تباهى كند و خونها
بريزد با اينكه ما تو را به پاكى مى ستاييم و تقديس مى گوييم ؟ گفت :
من چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد.
31. و خدا همه نامها را به آدم بياموخت ، پس از آن همه آنان را به
فرشتگان عرضه كرد و گفت : اگر راست مى گوييد، مرا از نام اينها خبر
دهيد.
32. گفتند: تو را تنزيه مى كنيم . ما دانشى جز آنچه تو به ما آموخته اى
نداريم ، كه داناى فرزانه تويى .
33. گفت : اى آدم ، فرشتگان را از نام ايشان آگاه كن . و چون از نام
آنها آگاهشان كرد، گفت : مگر به شما نگفتم كه من نهفته هاى آسمان و
زمين را مى دانم ؟ آنچه را كه شما آشكار كرده ايد و آنچه را پنهان مى
داشتيد، مى دانم .
(از سوره مباركه بقره )
داستان آدم در قران
اين مطلب (داستان خلافت انسان ) بر خلاف ساير داستانهايى كه در
قرآن آمده ، تنها در يك جا آمده است و آن ، همين جاست .
پاسخى كه در اين آيه از ملائكه حكايت شده ، اشعار بر اين معنا دارد، كه
ملائكه از كلام خدايتعالى كه فرمود: ميخواهم در زمين خليفه بگذارم ،
چنين فهميده اند كه اين عمل باعث وقوع فساد و خونريزى در زمين ميشود، و
اين سخن فرشتگان پرستش از امرى بوده كه نسبت به آن جاهل بوده اند، و
اين اشكالى را كه در مساءله خلافت يك موجود زمينى به ذهنشان رسيده حل
كنند، نه اينكه در كار خداى تعالى اعتراض و چون و چرا كرده باشند.
پس خلاصه كلام آنان باين معنا برگشت مى كند كه : خليفه قرار دادن تنها
باين منظور است كه آن خليفه و جانشين با تسبيح و حمد و تقديس زبانى ، و
وجوديش ، نمايانگر خدا باشد، و زندگى زمينى اجازه چنين نمايشى باو
نميدهد، بلكه بر عكس او را بسوى فساد و شر مى كشاند.
از سوى ديگر، وقتى غرض از خليفه نشاندن در زمين ، تسبيح و تقديس بآن
معنا كه گفتيم حكايت كننده و نمايشگر صفات خدائى تو باشد، از تسبيح و
حمد و تقديس خود ما حاصل است ، پس خليفه هاى تو مائيم ، و يا پس ما را
خليفه خودت كن ، خليفه شدن اين موجود زمينى چه فايده اى براى تو دارد؟
خدايتعالى در رد اين سخن ملائكه فرمود: ((انى
اعلم ما لا تعلمون ، و علم آدم الاسماء كلها)).
زمينه و سياق كلام بدو نكته اشاره دارد:
اول اينكه منظور از خلافت نامبرده جانشينى خدا در زمين بوده ، نه اينكه
انسان جانشين ساكنان قبلى زمين شوند، كه در آن ايام منقرض شده بودند، و
خدا خواسته انسان را جانشين آنها كند، همچنانكه بعضى از مفسرين اين
احتمال را داده اند.
نكته دوم اين است كه خداى سبحان در پاسخ و رد پيشنهاد ملائكه ، مسئله
فساد در زمين و خونريزى در آنرا، از خليفه زمينى نفى نكرد، و نفرمود:
كه نه ، خليفه ايكه من در زمين ميگذارم خونريزى نخواهند كرد، و فساد
نخواهند انگيخت ، و نيز دعوى ملائكه را (مبنى بر اينكه ما تسبيح و
تقديس تو مى كنيم ) انكار نكرد، بلكه آنانرا بر دعوى خود تقرير و
تصديق كرد.
در عوض مطلب ديگرى عنوان نمود، و آن اين بود كه در اين ميان مصلحتى هست
، كه ملائكه قادر بر ايفاء آن نيستند، و نميتوانند آنرا تحمل كنند، ولى
اين خليفه زمينى قادر بر تحمل و ايفاى آن هست ، آرى انسان از خداى
سبحان كمالاتى را نمايش ميدهد، و اسرارى را تحمل مى كند، كه در وسع و
طاقت ملائكه نيست .
اين مصلحت بسيار ارزنده و بزرگ است ، بطوريكه مفسده فساد و سفك دماء را
جبران مى كند، ابتداء در پاسخ ملائكه فرمود: (من ميدانم آنچه را كه شما
نميدانيد)، و در نوبت دوم ، بجاى آن جواب ، اينطور جواب ميدهد: كه (آيا
بشما نگفتم من غيب آسمانها و زمين را بهتر ميدانم ؟) و مراد از غيب ،
همان اسماء است ، نه علم آدم به آن اسماء، چون ملائكه اصلا اطلاعى
نداشتند از اينكه در اين ميان اسمائى هست ، كه آنان علم بدان ندارند،
ملائكه اين را نميدانستند، نه اينكه از وجود اسماء اطلاع داشته ، و از
علم آدم بآنها بى اطلاع بوده اند، و گرنه جا نداشت خدايتعالى از ايشان
از اسماء بپرسد، و اين خود روشن است ، كه سئوال نامبرده بخاطر اين بوده
كه ملائكه از وجود اسماء بى خبر بوده اند.
و گرنه حق مقام ، اين بود كه باين مقدار اكتفاء كند، كه بآدم بفرمايد:
(ملائكه را از اسماء آنان خبر بده )، تا متوجه شوند كه آدم علم بآنها
را دارد، نه اينكه از ملائكه بپرسد كه اسماء چيست ؟
پس اين سياق بما مى فهماند: كه ملائكه ادعاى شايستگى براى مقام خلافت
كرده ، و اذعان كردند باينكه آدم اين شايستگى را ندارد، و چون لازمه
اين مقام آنست كه خليفه اسماء را بداند، خدايتعالى از ملائكه از اسماء
پرسيد، و آنها اظهار بى اطلاعى كردند، و چون از آدم پرسيد، و جواب داد
باين وسيله لياقت آدم براى حيازت اين مقام ، و عدم لياقت فرشتگان ثابت
گرديد.
و سخن كوتاه آنكه معلوم ميشود آنچه آدم از خدا گرفت ، و آن علمى كه خدا
بوى آموخت ، غير آن علمى بود كه ملائكه از آدم آموختند، علمى كه براى
آدم دست داد، حقيقت علم باسماء بود، كه فرا گرفتن آن براى آدم ممكن
بود، و براى ملائكه ممكن نبود، و آدم اگر مستحق و لايق خلافت خدائى شد،
بخاطر همين علم باسماء بوده ، نه بخاطر خبر دادن از آن ، و گرنه بعد از
خبر دادنش ، ملائكه هم مانند او با خبر شدند، ديگر جا نداشت كه باز هم
بگويند: ما علمى نداريم ، ((سبحانك لا
علم لنا، الا ما علمتنا))، (منزهى تو، ما
جز آنچه تو تعليممان داده اى چيزى نمى دانيم ).
داستان سجده ملائكه
((و اذ قلنا للملائكة اسجدوا لادم
فسجدوا الا ابليس ابى و استكبر و كان من الكافرين .))
و چون بملائكه گفتيم براى آدم سجده كنيد پس همه سجده كردند بجز ابليس
كه از اينكار امتناع كرد و كبر ورزيد و او از كافران بود.
بخاطر داشته باشيد گفتيم : اين آيات منظور اصليش بيان خلافت انسان ، و
موقعيت او، و چگونگى نازل شدنش به دنيا و مال كار او از سعادت و شقاوت
است ، پس در چنين مقامى اعتناى زيادى به نقل داستان سجده ندارد، مگر
باشاره اجمالى آن ، تا باين ترتيب وسيله اى شود براى ذكر داستان بهشت ،
و هبوط آدم .
((اسجدوا لادم ...))
به ملائكه گفتيم براى آدم سجده كنيد، پس همگى سجده كردند مگر ابليس
(كه ) تكبر كرد و از سجده براى او دريغ ورزيد، و او از سابق بر اين
كافر بود و اينكه ابليس قبل از اين صحنه كافر بوده ، از آيه شريفه
((لم اكن لاسجد لبشر خلقته من صلصال من
حما مسنون )) هم بخوبى استفاده مى شود.
آيا ابليس از فرشتگان
بود؟
((فسجدوا الا ابليس لم يكن من
الساجدين )).
در اين جمله و همچنين در آيه ((فسجد
الملائكه كلهم اجمعون )) خداى تعالى خبر
مى دهد از سجده كردن تمامى فرشتگان مگر ابليس . و در آيه
((كان من الجن ففسق عن امر ربه
)) علت سجده نكردن وى را اين دانسته كه
او از جنس فرشتگان نبوده ، بلكه از طايفه جن بوده است ، از آيه
((بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم
بامره يعملون )) نيز استفاده مى شود كه
اگر ابليس از جنس فرشتگان مى بود چنين عصيانى را مرتكب نمى شد.
ليكن حقيقت مطلب اين است كه از ظاهر آيه استفاده مى شود كه ابليس با
ملائكه بوده و هيچ فرقى با آنان نداشته ، و از آيه
((و اذ قال ربك للملائكه انى جاعل فى الارض خليفه قالوا
اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك
)) نيز استفاده مى شود كه او و همه
فرشتگان در مقامى قرار داشتند كه مى توان آن را مقام
((قدس )) ناميد.
بنابراين ، معلوم مى شود ابليس قبل از تمردش فرقى با ملائكه نداشته ، و
پس از تمرد حسابش از آنان جدا شده ، ملائكه به آنچه مقام و منزلت شان
اقتضا مى كرده باقى ماندند و خضوع بندگى را از دست ندادند، و ليكن
ابليس بدبخت از آن مقام ساقط گرديد، همچنانكه فرموده :((كان
من الجن ففسق عن امر ربه - چون از جنس جن بود نسبت به امر پروردگارش
فسق ورزيد))، و ((فسق
)) به معناى بيرون شدن خرما از پوسته است
، ابليس هم با اين تمردش در حقيقت از پوست خود بيرون گشت و زندگانيى
را اختيار كرد كه جز خروج از كرامت الهى و اطاعت بندگى چيز ديگرى نبود.
چيزى كه هست مادامى كه آدم خلق نشده بود و خداوند ملائكه و ابليس را
امر به سجود بر وى نكرده بود ابليس و ملائكه هر دو در يك رتبه بوده
بدون امتياز از هم هر دو در مقام قرب بودند.
و پس از آنكه آدم آفريده شد اين دو فريق از هم جدا شده ، يكى راه سعادت
و ديگرى راه شقاوت را پيش گرفت .
علت سجده نكردن ابليس
قال ما منعك الا تسجد اذ امرتك قال انا خير منه خلقتنى من نار و
خلقته من طين
مراد اين است كه : اى ابليس ! چه چيزى باعث شد كه سجده نكنى . چنانكه
در سوره ((ص ))
مى فرمايد: ((قال يا ابليس ما منعك ان
تسجد لما خلقت بيدى ))
((قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته
من طين )) اين آيه جوابى را كه ابليس
داده حكايت مى كند، و اين جواب اولين نافرمانى ابليس است .
در اين جواب خداى تعالى براى اولين بار معصيت شد چون برگشت تمامى معصيت
ها به دعواى انانيت (خودخواهى ) و منازعه با كبرياى خداى سبحان است ،
در حالى كه كبريا ردايى است كه بر اندام كسى جز او شايسته نيست ، و هيچ
مخلوقى را نمى رسد كه در مقابل انانيت الهى و آن وجودى كه جميع روى ها
در برابرش خاضع و گردن همه گردنفرازان در پيشگاه مقدسش خميده و هر صوتى
در برابر عظمتش در سينه حبس شده و هر چيزى برايش ذليل و مسخر است براى
خود انانيت قائل شده به ذات خود تكيه زده و ((من
)) بگويد.
آرى ، اگر ابليس اسير نفس خود نمى شد و نظر و فكر خود را محصور در چهار
ديوارى وجود خود نمى ساخت هرگز خود را مستقل به ذات نمى ديد، بلكه
معبودى ما فوق خود مشاهده مى كرد كه قيوم او و قيوم هر موجود ديگرى است
، و ناچار انانيت و هستى خود را در برابر او بطورى ذليل مى ديد كه هيچ
گونه استقلالى در خود سراغ نمى كرد، و بناچار در برابر امر پروردگار
خاضع شده نفسش بطوع و رغبت تن به امتثال اوامر او مى داد، و هرگز به
اين خيال نمى افتاد كه او از آدم بهتر است ،
بلكه اينطور فكر مى كرد كه امر به سجده آدم از مصدر عظمت و كبرياى خدا
و از منبع هر جلال و جمالى صادر شده است و بايد بدون درنگ امتثال كرد،
ليكن او اينطور فكر نكرد و حتى اين مقدار هم رعايت ادب را نكرد كه در
جواب پروردگارش بگويد: ((بهترى من مرا از
سجده بر او بازداشت )) بلكه با كمال
جراءت و جسارت گفت : ((من از او بهترم
)) تا بدين وسيله هم انانيت و استقلال
خود را اظهار كرده باشد و هم بهترى خود را امرى ثابت و غير قابل زوال
ادعا كند، علاوه ، بطور رساترى تكبر كرده باشد. از همين جا معلوم مى
شود كه در حقيقت اين ملعون به خداى تعالى تكبر ورزيده نه به آدم .
و اما استدلالى كه كرد گر چه استدلال پوچ و بى مغزى بود و ليكن در
اينكه او از آتش و آدم از خاك بوده راست گفته است ، و قرآن كريم هم اين
معنا را تصديق نموده ، از يك طرف در آيه ((كان
من الجن ففسق عن امر ربه )) فرموده كه
ابليس از طايفه جن بوده ، و از طرف ديگر در آيه ((خلق
الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار))
فرموده كه ما انسان را از گل و جن را از آتش آفريديم . پس از نظر قرآن
كريم هم مبداء خلقت ابليس آتش بوده ، و ليكن ادعاى ديگرش كه
((آتش از خاك بهتر است
)) را تصديق نفرمود، بلكه در سوره ((بقره
)) آنجا كه برترى آدم را از ملائكه و
خلافت او را ذكر كرده اين ادعا را رد كرده است .
و در آيات ((اذ قال ربك للملائكه انى
خالق بشرا من طين فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين ،
فسجد ال ملائكه كلهم اجمعون الا ابليس استكبر و كان من الكافرين ، قال
يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى استكبرت ام كنت من العالين ،
قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين ...))
در رد ادعايش فرموده : ملائكه ماءمور به سجده بر آب و گل آدم نشدند تا
شيطان بگويد: ((گل از آتش پست تر است
))، بلكه ماءمور شدند سجده كنند بر آب و
گلى كه روح خدا در آن دميده شده بود و معلوم است كه چنين آب و گلى
داراى جميع مراتب شرافت و مورد عنايت كامل ربوبى است . و چون ملاك
بهترى در تكوينيات دائر مدار بيشتر بودن عنايت الهى است و هيچ يك از
موجودات عالم تكوين به حسب ذات خود حكمى ندارد، و نمى توان حكم به خوبى
آن نمود، از اين جهت ادعاى ابليس بر بهتريش از چنين آب و گلى ، باطل و
بسيار موهون است .
علاوه بر اين ، خداى تعالى در سؤ ال ى كه از آن ملعون كرد عنايت خاص
خود را نسبت به آدم گوشزد وى كرده و به اين بيان كه
((من او را به دو دست خود آفريدم ))
اين معنا را خاطر نشانش ساخته . حال معناى ((دو
دست خدا)) چيست بماند، به هر معنا كه
باشد دلالت بر اين دارد كه خلقت آدم مورد اهتمام و عنايت پروردگار بوده
است ، با اين وصف آن ملعون در جواب به مساءله بهترى آتش از خاك تمسك
جسته و گفت : ((من از او بهترم زيرا مرا
از آتش و او را از گل آفريدى )).
پس خلاصه كلام اين شد كه از آيات مربوط به داستان آدم و ابليس استفاده
مى شود كه اگر ابليس عصيان ورزيد و مستحق طرد شد بخاطر تكبرش بود و
جمله ((انا خير منه ))
يكى از شواهد اين معنا است ، گر چه از ظاهر گفتار ابليس بر مى آيد كه
مى خواسته بر آدم تكبر بورزد، ليكن از اينكه ابليس با سابقه اى كه از
داستان خلافت آدم داشته و تعبيرى كه از خداوند درباره خلقت آدم و اينكه
((من او را به دو دست خود آفريده ام
)) شنيده بود و مع ذلك زير بار نرفت بر
مى آيد كه وى در مقام استكبار بر خداوند بوده نه استكبار بر آدم .
((قال فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر
فيها فاخرج انك من الصاغرين .))
خداى تعالى فرمود: به جرم اينكه هنگامى كه ترا امر كردم سجده نكردى
بايد از مقامت فرود آيى ، چون مقام تو مقام خضوع و فرمانبرى بود، و تو
نمى بايستى در چنين مقامى تكبر كنى ، پس برون شو كه تو از خوار شدگانى
.
((قال انظرنى الى يوم يبعثون قال انك من
المنظرين ))
ابليس از خداى تعالى مهلت مى خواهد، و خداوند هم به وى مهلت مى دهد.
خداوند در جاى ديگر نيز اين معنا را ذكر كرده و فرموده :
((قال رب فانظرنى الى يوم يبعثون قال
فانك من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم ))
از اين آيه برمى آيد كه ابليس بطور مطلق از خدا مهلت خواسته ، و ليكن
خداوند او را تا زمانى معين مهلت داده است .
و از اينكه ابليس از خدا خواست تا روز قيامت مهلتش دهد استفاده مى شود
كه وى در اين صدد بوده كه جنس بشر را هم در دنيا و هم در عالم برزخ
گمراه كند، و ليكن خداوند دعايش را به اجابت نرسانيد، و شايد خداوند
خواسته باشد كه او را تنها در زندگى دنيا بر بندگانش مسلط كند، و ديگر
در عالم برزخ قدرت بر اغواى آنان نداشته باشد، هر چند به مصداق آيه
((و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا
فهو له قرين ، و انهم ليصدونهم عن السبيل و يحسبون انهم مهتدون ، حتى
اذا جاءنا قال يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين فبئس القرين ، و لن
ينفعكم اليوم اذ ظلمتم انكم فى العذاب مشتركون ))
و همچنين آيه ((احشروا الذين ظلموا و
ازواجهم )) رفاقت و همنشينى با آنان را
داشته باشد.
((قال فبمااغويتنى لاقعدن لهم صراطك
المستقيم ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن
شمائلهم و لاتجد اكثرهم شاكرين )).
من به سبب اينكه گمراهم كردى و يا در مقابل اينكه گمراهم ساختى بر سر
راه راست تو كه آنان را به درگاهت مى رساند و منتهى به سعادت آنان مى
گردد مى نشينم . و ((نشستن بر سر راه
مستقيم )) كنايه است از اينكه مراقب آنان
هستم ، هر كه را در اين راه ببينم آن قدر وسوسه مى كنم تا از راه تو
خارج نمايم .
و جمله ((ثم لاتينهم من بين ايديهم و من
خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم )) بيان
نقشه و كارهاى او است ، مى گويد: ناگهان بندگان تو را از چهار طرف
محاصره مى كنم تا از راهت بدر برم . و چون راه خدا امرى است معنوى
ناگزير مقصود از جهات چهارگانه نيز جهات معنوى خواهد بود نه جهات حسى .
از آيه ((يعدهم و يمنيهم و ما يعدهم
الشيطان الا غرورا)) 1 و آيه
((انما ذلكم الشيطان يخوف اولياء))
2 و آيه ((و لاتتبعوا خطوات الشيطان
)) 3 و آيه ((الشيطان
يعد كم الفقر و يامركم بالفحشاء)) 4. نيز
مى توان در اين باره چيزهايى فهميد، و از آن استفاده كرد كه مقصود از
((من بين ايديهم - جلو رويشان
)) حوادثى است كه در زندگى براى آدمى پيش
مى آيد، حوادثى كه خوشايند و مطابق آمال و آرزوهاى او يا ناگوار و مايه
كدورت عيش او است ؛ چون ابليس در هر دو حال كار خود را مى كند. و مراد
از ((خلف - پشت سر))
اولاد و اعقاب او است ؛ چون انسان نسبت به آينده اولادش نيز آمال و
آرزوها دارد، و درباره آنها از پاره اى مكاره مى انديشد. آرى ، انسان
بقا و سعادت اولاد را بقاء و سعادت خود مى داند، از خوشبختى آنان
خوشنود و از ناراحتى شان مكدر و متاءلم مى شود. انسان هر چه از حلال و
حرام دارد همه را براى اولاد خود مى خواهد و تا بتواند آتيه آنان را
تاءمين نموده ، و چه بسا خود را در اين راه به هلاكت مى اندازد.
و مقصود از سمت راست كه سمت مبارك و نيرومند آدمى است سعادت و دين او
است . و ((آمدن شيطان از دست راست
)) به اين معنا است كه وى آدمى را از راه
ديندارى بى دين مى كند، و او را در بعضى از امور دينى وادار به افراط
نموده به چيزهايى كه خداوند از آدمى نخواسته تكليف مى كند. و اين همان
ضلالتى است كه خداوند آن را ((اتباع
خطوات الشيطان )) نام نهاده است .
و منظور از ((سمت چپ
)) بى دينى مى باشد، به اين معنا كه فحشا و منكرات را در
نظر آدمى جلوه داده وى را به ارتكاب معاصى و آلودگى به گناهان و پيروى
هواى نفس و شهوات وادار مى سازد.
و جمله ((و لا تجد اكثرهم شاكرين
)) نتيجه كارهايى است كه خداوند در جمله
((لاقعدن لهم صراطك المستقيم ثم لاتينهم
...)) از ابليس ذكر فرمود، البته در
جاهاى ديگر قرآن كه داستان ابليس را نقل فرموده در آخر به جاى
((و لاتجد اكثرهم شاكرين
)) عبارات ديگرى را ذكر فرموده ، مثلا در سوره
((اسرى ))
وقتى اين داستان را نقل مى كند در آخر از قول ابليس مى فرمايد:
((لاحتنكن ذريته الا قليلا))
و در سوره ((ص ))
از قول همو مى فرمايد: ((لاغوينهم اجمعين
الا عبادك منهم المخلصين ))3.
از اينجا معلوم مى شود كه مقصود از ((شاكرين
)) در آيه مورد بحث همان
((مخلصين )) در ساير آيات
است . دقت در معناى اين دو كلمه نيز اين معنا را تاءييد مى كند، براى
اينكه ((مخلصين ))
- به فتح لام - كسانيند كه براى خدا خالص شده باشند يعنى خداوند آنان
را براى خود خالص كرده است و جز او كسى در آنان نصيبى ندارد، و آنان به
غير خدا به ياد كسى نيستند؛ از خدا گذشته هر چيز ديگرى را - حتى خودشان
را - فراموش كرده اند. و معلوم است كه چنين كسانى در دلهايشان جز
خداى تعالى چيز ديگرى نيست و چنان ياد خدا دلهايشان را پر كرده كه ديگر
جاى خالى براى شيطان و وسوسه هايش نمانده است .
و اما ((شاكرين ))
- آنها هم كسانيند كه هميشه شكر نعمت هاى خدا كارشان است ، يعنى به هيچ
نعمتى از نعمتهاى پروردگار بر نمى خورند مگر اينكه شكرش را بجاى مى
آورند. به اين معنا كه در هر نعمتى طورى تصرف نموده و قولا و فعلا به
نحوى رفتار مى كنند كه نشان مى دهند اين نعمت از ناحيه پروردگارشان است
، و پرواضح است كه چنين كسانى به هيچ چيزى از ناحيه خود و ديگران بر
نمى خورند مگر اينكه قبل از برخوردشان به آن و در حال برخورد و بعد از
برخوردشان به ياد خدايند و همين به ياد خدا بودن شان هر چيزى ديگرى را
از يادشان برده ، چون خداوند در جوف كسى دو قلب قرار نداده ، پس اگر حق
معناى شكر را ادا كنيم برگشت معناى آن به همان مخلصين خواهد بود، و اگر
ابليس شاكرين و مخلصين را از اغواء و اضلال خود استثنا كرده بيهوده و
يا از راه ترحم بر آنان نبوده ، و نخواسته بر آنان منت بگذارد، بلكه از
اين باب است كه دسترسى به آنان نداشته و زورش به آنان نمى رسيده است .
((قال اخرج منها مذوما مدحورا لمن تبعك
منهم لاملئن جهنم منكم اجمعين .))
از آنجايى كه مورد گفتار ابليس و تهديدش به انتقام تنها بنى آدم بود و
قسم خورد كه غرض خلقت آنان را كه همان شكر است در آنان نقض نموده و از
بين مى برد و آنان را بجاى شكر وادار به كفران مى سازد، خداى تعالى در
جوابش پيروانش را هم با او شريك ساخته و فرمود:((جهنم
را از شما يعنى از تو و بعضى از پيروانت پر مى كنم
)).
داستان بهشت آدم
وَ قُلْنَا يَئَادَمُ اسكُنْ أَنت وَ زَوْجُك الجَْنَّةَ وَُكلا
مِنْهَا رَغَداً حَيْث شِئْتُمَا وَ لا تَقْرَبَا هَذِهِ الشجَرَةَ
فَتَكُونَا مِنَ الظلِمِينَ(35)
فَأَزَلَّهُمَا الشيْطنُ عَنهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا كانَا فِيهِ وَ
قُلْنَا اهْبِطوا بَعْضكمْ لِبَعْضٍ عَدُوُّ وَ لَكمْ فى الاَرْضِ
مُستَقَرُّ وَ مَتَعٌ إِلى حِينٍ(36)
فَتَلَقَّى ءَادَمُ مِن رَّبِّهِ كلِمَتٍ فَتَاب عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ
التَّوَّاب الرَّحِيمُ(37)
قُلْنَا اهْبِطوا مِنهَا جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنى هُدًى
فَمَن تَبِعَ هُدَاى فَلا خَوْفٌ عَلَيهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُونَ(38)
وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِئَايَتِنَا أُولَئك أَصحَب
النَّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(39)
35. و گفتيم : اى آدم ، تو و همسرت در بهشت آرام گيريد و از آن به
فراوانى از هر كجا كه خواستيد، بخوريد و نزديك اين درخت مشويد، كه از
ستمگران خواهيد شد.
36. و شيطان ايشان را از نعمت بهشت بينداخت و از آن زندگى آسوده كه
داشتند، بيرونشان كرد. گفتيم : با همين وضع كه دشمن يكديگريد، پايين
رويد، كه تا مدتى در زمين قرارگاه و بهره داريد.
37. و آدم از پروردگار خود سخنانى فرا گرفت و خدا او را ببخشيد، كه وى
بخشنده و رحيم است .
38. گفتيم همگى از بهشت پايين رويد. اگر هدايتى از من به سوى شما آمد -
و البته هم خواهد آمد - آنها كه هدايت مرا پيروى كنند، نه بيمى دارند و
نه اندوهگين شوند.
39. و كسانى كه كافر شوند و آيه هاى ما را دروغ شمارند، اهل جهنم اند و
خود در آن جاودانند.
((و قلنا يا آدم اسكن
))...
با اينكه داستان سجده كردن ملائكه براى آدم ، در چند جاى قرآن كريم
تكرار شده ، مسئله بهشت آدم ، و داستان آن جز در سه جا نيامده .
اول : در همين آيات مورد بحث از سوره بقره .
دوم : در سوره اعراف كه فرموده :
((و يا آدم اسكن انت و زوجك الجنة ، فكلا
من حيث شئتما، و لا تقربا هذه الشجرة فتكونا من الظالمين ،# فوسوس لهما
الشيطان ، ليبدى لهما ما ورى عنهما، من سواءتهما و قال : ما نهيكما
ربكما عن هذه الشجرة ، الا ان تكونا ملكين ، او تكونا من الخالدين ،# و
قاسمهما: انى لكما لمن الناصحين ،# فدليهما بغرور، فلما ذاقا الشجرة ،
بدت لهما سواءتهما، و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة ، و ناديهما
ربهما: الم انهكما عن تلكما الشجرة ؟ واقل لكما: ان الشيطان لكما عدو
مبين ؟# قالا: ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفر لنا، و ترحمنا، لنكونن
من الخاسرين ،# قال : اهبطوا بعضكم لبعض عدو، و لكم فى الارض مستقر، و
متاع الى حين# قال : فيها تحيون ، و فيها تموتون ، و منها تخرجون ...))
(و اى آدم تو و همسرت در بهشت مسكن كنيد، و از آن هر قدر كه ميخواهيد
بخوريد، ولى نزديك اين درخت مشويد، كه در آنصورت از ستمكاران خواهيد
شد،# پس شيطان آندو را وسوسه كرد، تا بلكه بتواند عيبهائى از ايشان كه
پوشيده بود آشكار سازد،# و لذا گفت : پروردگار شما، شما را از اين درخت
نهى نكرده ، مگر براى اينكه در نتيجه خوردن از آن مبدل بفرشته نشويد و
يا از جاودانان در بهشت نگرديد، (و اگر شما از آن بخوريد، هميشه در
بهشت خواهيد ماند)# آنگاه براى آندو سوگند ياد كرد: كه من از خيرخواهان
شمايم# باين وسيله و با نيرنگ هاى خود آندو را بخود نزديك كرد، تا آنكه
از درخت بخوردند، همينكه خوردند، عيبشان ظاهر شد، ناگزير شروع كردند از
برگهاى بهشتى بر خود پوشيدن ، و پروردگارشان ندايشان داد: كه مگر بشما
نگفتم : از اين درخت مخوريد؟ و مگر نگفتم شيطان براى شما دشمنى است
آشكار؟!# گفتند: پروردگارا ما بخويشتن ستم كرديم ، اگر ما را نبخشى و
رحم نكنى ، حتما از زيانكاران خواهيم شد فرمود: از بهشت پائين برويد،
كه بعضى بر بعضى ديگر دشمنيد، و زمين تا مدتى معين (يعنى تا هنگام مرگ
) جايگاه شما است و نيز فرمود: در همانجا زندگى كنيد، و در آنجا
بميريد، و از همانجا دوباره بيرون شويد...).
سوم : در سوره طه ، كه فرموده :
((و لقد عهدنا الى آدم من قبل ، فنسى ، و
لم نجد له عزما# و اذقلنا: للملائكه اسجدوا لآدم ، فسجدوا، الا ابليس ،
ابى ، فقلنا يا آدم : ان هذا عدو لك و لزوجك ، فلا يخرجنكما من الجنة
فتشقى# ان لك الا تجوع فيها و لا تعرى# و انك لا تظمو فيها، و لا تضحى
،# فوسوس اليه الشيطان ، قال يا آدم هل ادلك على شجرة الخلد و ملك لا
يبلى ؟# فاكلا منها، فبدت لهما سوآتهما، و طفقا يخصفان عليهما من ورق
الجنة ، و عصى آدم ربه فغوى ،# ثم اجتباه ربه ، فتاب عليه و هدى ،# قال
: اهبطا منها جميعا بعضكم لبعض عدو فاما ياتينكم منى هدى ، فمن اتبع
هداى ، فلا يضل و لا يشقى# و من اعرض عن ذكرى ، فان له معيشة ضنكا،# و
نحشره يوم القيامة اعمى ، قال : رب لم حشرتنى اعمى ؟ و قد كنت بصيرا،#
قال كذلك اتتك اياتنا، فنسيتها، و كذلك اليوم تنسى ...))
و ما با آدم قبلا عهدى بسته بوديم و فرمانى داده بوديم (كه فريب ابليس
را نخورد)، ولى او را در آن عهد ثابت قدم و استوار نيافتيم ،# و چون
بفرشتگان گفتيم : بر آدم سجده كنند، همه سجده كردند، جز شيطان ، كه سر
باز زد# آنگاه بآدم گفتيم : كه زنهار اين ابليس دشمن تو و همسر تو است
، مواظب باشيد، از بهشت بيرونتان نكند، و گرنه بدبخت خواهيد شد،# چون
در بهشت نه گرسنه ميشوى ، و نه برهنه ، نه تشنه ميشوى ، و نه گرمازده#
اما شيطان با همه اين سفارشها در او وسوسه كرد، و گفت : اى آدم ،
ميخواهى من تو را بدرختى راهنمائى كنم ، كه اگر از آن بخورى ، ابديت و
ملك جاودانى خواهى يافت ؟# (و شيطان سرانجام كار خود را كرد)، و آدم و
همسرش از آن درخت بخوردند، و عورتشان برايشان نمودار شد، پس بر آن
شدند، كه از برگ هاى بهشت عورت خود بپوشانند، و آدم ارشاد و راهنمائى
پروردگارش را نافرمانى كرد، و گرفتار شد،# آنگاه پروردگارش وى را
برگزيد و نافرمانيش را جبران نمود و هدايتش فرمود.# پروردگارش دستور
داد: كه همگى از بهشت فرود آئيد در حاليكه بعضى دشمن بعض ديگر باشيد
پس هر هدايتى كه از طرف من بسوى شما آمد، و خواهد هم آمد، در آن هنگام
هر كس هدايت مرا پيروى كند، گمراه و بدبخت نميشود،# و هر كس از ياد من
اعراض كند، زندگى سختى خواهد داشت ،# علاوه بر اينكه روز قيامت كور
محشورش خواهيم نمود،# و چون بگويد: پروردگارا من كه بينا بودم ، چرا
كور محشورم كردى ؟ در جوابش خواهد فرمود: همانطور كه آيات من بسويت
آمد، و تو عمدا آنرا فراموش كردى ، امروز هم ما تو را فراموش كرديم
)...
سياق اين سه دسته آيات ، و مخصوصا آيه ايكه در صدر داستان قرار گرفته ،
و ميفرمايد: ((انى جاعل فى الارض خليفة
)) الخ ، اين معنا را دست ميدهد: كه آدم
در اصل ، و در آغاز براى اين خلق شده بود،
كه در زمين زندگى كند، و نيز در زمين بميرد، و اگر خدايتعالى او را
(چند روزى ) در بهشت منزل داد، براى اين بود كه امتحان خود را بدهند، و
در نتيجه آن نافرمانى عورتشان هويدا بگردد، تا بعد از آن بزمين هبوط
كنند.
و نيز از سياق آيه سوره طه كه مى فرمايد: ((فقلنا
يا آدم )) الخ ، و سوره اعراف كه مى
فرمايد: ((و يا آدم اسكن
)) الخ ، كه داستان بهشت را با داستان سجده ملائكه بصورت
يك داستان و متصل بهم آورده ، و كوتاه سخن ، آنكه اين سياق بخوبى مى
رساند كه منظور اصلى از خلقت آدم اين بوده كه در زمين سكونت كند،
چيزيكه هست راه زمينى شدن آدم همين بوده كه نخست در بهشت منزل گيرد، و
برتريش بر ملائكه ، و لياقتش براى خلافت اثبات شود، و سپس ملائكه
ماءمور بسجده براى او شوند، و آنگاه در بهشت منزلش دهند، و از نزديكى
بآن درخت نهيش كنند، و او (بتحريك شيطان ) از آن بخورد، و در نتيجه
عورتش و نيز از همسرش ظاهر گردد، و در آخر بزمين هبوط كنند.
و از اين ريخت و سياق بخوبى بر مى آيد: كه آخرين عامل و علتى كه باعث
زمينى شدن آندو شد، همان مسئله ظاهر شدن عيب آندو بود، و عيب نامبرده
هم بقرينه ايكه فرموده : (بر آن شدند كه از برگهاى بهشت بر خود
بپوشانند) الخ ، همان عورت آندو بوده ، و معلوم است كه اين دو عضو،
مظهر همه تمايلات حيوانى است چون مستلزم غذا خوردن ، و نمو نيز هستند.
پس ابليس هم جز اين همى و هدفى نداشته ، كه (بهر وسيله شده ) عيب آندو
را ظاهر سازد، گو اينكه خلقت بشرى ، و زمينى آدم و همسرش ، تمام شده
بود، و بعد از آن خدا آندو را داخل بهشت كرد، ولى مدت زيادى در اين بين
فاصله نشد، و خلاصه آنقدر بآن دو مهلت ندادند، كه در همين زمين متوجه
عيب خود شوند، و نيز بسائر لوازم حياة دنيوى و احتياجات آن پى ببرند،
بلكه بلافاصله آندو را داخل بهشت كردند، و وقتى داخل كردند كه هنوز روح
ملكوتى و ادراكى كه از عالم ارواح و فرشتگان داشتند، بزندگى دنيا آلوده
نشده بود، بدليل اينكه فرمود: ((ليبدى
لهما ما ورى عنهما))، (تا ظاهر شود از
آندو آنچه پوشانده شده بود از آنان )، و نفرمود: ((ليبدى
لهما ما كان ورى عنهما))، (تا ظاهر شود
از آندو آنچه بر آندو پوشيده بود)، پس معلوم ميشود، پوشيدگى عيبهاى
آندو موقتى بوده ، و يكدفعه صورت گرفته ، چون در زندگى زمينى ممكن نيست
براى مدتى طولانى اين عيب پوشيده بماند، (و جان كلام و آنچه از آيات
نامبرده بر ميايد اينستكه وقتى خلقت آدم و حوا در زمين تمام شد،
بلافاصله ، و قبل از اينكه متوجه شوند، عيب هاشان پوشيده شده ، داخل
بهشت شده اند).
پس ظهور عيب در زندگى زمينى ، و بوسيله خوردن از آن درخت ، يكى از
قضاهاى حتمى خدا بوده ، كه بايد ميشد، و لذا فرمود: (زنهار كه ابليس
شما را از بهشت بيرون نكند، كه بدبخت ميشويد) الخ ، و نيز فرمود: (آدم
و همسرش را از آن وضعى كه داشتند بيرون كرد) الخ ، و نيز خدايتعالى
خطيئه آنان را بعد از آنكه توبه كردند بيامرزيد، و در عين حال به
بهشتشان بر نگردانيد، بلكه بسوى دنيا هبوطشان داد، تا در آنجا زندگى
كنند و اگر محكوميت زندگى كردن در زمين ، با خوردن از درخت و هويدا
گشتن عيب ، قضائى حتمى نبود، و نيز برگشتن به بهشت محال نبود، بايد بعد
از توبه و ناديده گرفتن خطيئه به بهشت برگردند، (براى اينكه توبه آثار
خطيئه را از بين مى برد)
پس معلوم ميشود علت بيرون شدن از بهشت ، و زمينى شدن آدم آن خطيئه
نبوده ، بلكه علت اين بوده كه بوسيله آن خطيئه عيب آندو ظاهر گشته ، و
اين بوسيله وسوسه شيطان لعين صورت گرفته است .
جمله ((و كلا منها رغدا حيث شئتما))
تصرف در همه انواع خوراكيها را بر آنان مباح گردانيده مگر آن درختى را
كه با جمله ((و لا تقربا هذه الشجره
)) استثناء كرده است .
و منظور از نزديك نشدن به آن ، خوردن آن است و منظور از ظلم در جمله
((فتكونا من الظالمين
)) ظلم به نفس و مخالفت ارشادى است نه معصيت و مخالفت امر
مولوى .
پس نهى نامبرده يعنى (نزديك اين درخت مشويد) نهى تنزيهى ، و ارشادى ، و
خلاصه خيرخواهانه بوده ، نه نهى مولوى ، كه تا نافرمانيش عذاب داشته
باشد، مثل اينكه شما بفرزند خود بگوئى پا برهنه راه مرو، چون ممكن است
ميخ پاى تو را سوراخ كند)، و مخالفت چنين نهيى را معصيت نمى گويند.
((فازلهما الشيطان ))...
ظاهر از اين جمله ، مانند نظائرش ، اين است كه شيطان آدم را گول زد، و
هر چند كه اين عبارت بيش از اين دلالت ندارد، كه گول زدن آدمش مانند
گول زدن ما فرزندان آدم از راه القاء وسوسه در قلب بوده ، بدون اينكه
خودش را بطرف نشان دهد، همچنانكه ما را هم گول مى زند، و ما تاكنون خود
او را نديده ايم لكن از امثال آيه : ((فقلنا
يا آدم ان هذا عدو لك و لزوجك ))، كه
خداوند با كلمه هذا اشاره به شيطان كرده ، فهميده ميشود كه خدا وى را
به آدم و همسرش نشان داده بود، و معرفيش كرده بود، معرفى بشخص او، و
عين او، نه معرفى بوصف او، و همچنين آيه ((يا
آدم هل ادلك على شجرة الخلد)) الخ ، كه
حكايت كلام شيطان است ، كه قرآن كريم آنرا بصورت حكايت خطاب آورده ، و
اين دلالت دارد بر اينكه گوينده آن كه شيطان است ، در برابر آدم
ايستاده ، و با او صحبت مى كرده ، و خلاصه ، سخن ، سخن كسى است كه
شنونده او رامى ديده . و همچنين آيه ((و
قاسمهما: انى لكما لمن الناصحين )) كه در
سوره اعراف است ، چون قسم خوردن از كسى تصور دارد كه ديده شود. و
همچنين آيه ((و ناديهما ربهما: اءلم
انهكما عن تلكما الشجرة ؟ و اقل لكما ان الشيطان لكما عدو مبين
))؟ كه آن نيز دلالت دارد بر اينكه شيطان
براى آدم و همسرش ديده ميشد، و او را مى ديده اند، و اگر حال آن دو نيز
نسبت بشيطان ، مثل حال ما بوده ، كه او را نمى بينيم ، و تنها وسوسه اش
بما مى رسد، ميتوانستند بگويند: ما كه شيطانى نديديم ، و خيال كرديم
اين وسوسه ها از افكار خودمان بوده ، و هيچ احتمال نداديم كه از ناحيه
او باشد، و ما هيچ قصد مخالفت با سفارشى كه در خصوص هوشيارى از وسوسه
شيطان كردى نداشتيم .
و سخن كوتاه اينكه آدم و همسرش شيطان را مى ديدند، و او را مى شناختند،
همچنانكه انبياء با اينكه بعصمت خدائى معصومند، او را مى ديدند و
هنگامى كه مى خواست متعرض ايشان بشود، مى شناختند، همچنانكه روايات
وارده درباره نوح ، و ابراهيم و موسى ، و عيسى ، و يحيى ، و ايوب ، و
اسماعيل ، و محمد (ص )، بر اين معنا دلالت دارد.
و همچنين ظاهر آيات اين داستان ، از قبيل آيه ((ما
نهيكما ربكما عن هذه الشجرة ))، كه
بروشنى مى رساند شيطان با آن دو تن در برابر درخت نامبرده ايستاده بود،
و قبلا خود را به بهشت در انداخته ، و طرح دوستى با آن دو ريخته ، و با
وسوسه خود فريبشان داده ، و اگر بگوئى شيطان كه داخل بهشت نميشود؟ در
پاسخ ميگوئيم : اين اشكال وقتى وارد است كه بهشت مورد بحث ، بهشت خلد
باشد، و چنين نبوده ، بلكه اين جريان در بهشتى ديگر صورت گرفته ، بدليل
اينكه همگى آنها از آن بهشت بيرون شدند، و اگر بهشت خلد بود، با بيرون
شدن نمى ساخت .