نماينده خدا
در يكى از سالها (هارون الرشيد)
خليفه مقتدر عباسى به زيارت خانه خدا و حج بيت الله رفت . هنگام طواف به دستور
هارون از هجوم حاجيان جلوگيرى نمودند تا خليفه بتوانند با آزادى طواف كند. ولى درست
وقتى (هارون
) خواست طواف نمايد، مرد عربى سر رسيد و پيش از وى به طواف پرداخت !
اين موضوع بر هارون خليفه پرنخوت و جاه طلب گران آمد و با خشم به حاجب خود اشاره
نمود كه مرد عرب را دور كند تا وى طواف نمايد. حاجب (رئيس تشريفات ) به عرب گفت :
لحظه اى صبر كن تا خليفه از طواف كردن فراغت يابد.
عرب گفت : مگر نمى دانى خداوند در اين محل مقدس پادشاه و گدا را برابر دانسته و در
قرآن مجيد فرموده است : (مسجدالحرام كه
آنرا براى استفاده همه مردم قرار داده ايم ، مقيم و مسافر در آن يكسانند پس اگر كسى
بخواهد در آنجا ظلم كند يا كفر ورزد، عذاب دردناك را به وى مى چشانيم
).(58)
چون هارون اين سخن را از عرب شنيد به حاجب دستور داد كه كارى به وى نداشته باشد و
او را به حال خود بگذارد. آنگاه بطرف (حجرالاءسود)
رفت تا مطابق معمول آنرا استلام كند، يعنى دست روى آن را دست بكشد، ولى ناگهان در
آنجا نيز عرب پيشدستى نمود و قبل از وى (حجرالاءسود)
را استلام كرد!
آنگاه هارون به مقام ابراهيم آمد كه در آنجا نماز بگزارد. اما قبل از وى عرب به
آنجا رسيد و شروع به نماز كرد. همينكه هارون از نماز فارغ شد به حاجب دستور داد كه
عرب را نزد وى بياورد. حاجب آمد و به عرب گفت : خليفه تو را مى طلبد؛ برخيز و امر
تو را اطاعت كن ! عرب گفت : من كارى به خليفه ندارم ، اگر او با من كارى دارد بهتر
است كه از جا برخيزد و به اين كار مبادرت ورزد.
هارون ناگزير از جاى برخاست و آمد مقابل عرب ايستاد و به وى سلام كرد. عرب هم جواب
سلام او را داد. سپس هارون عرب را مخاطب ساخت و گفت اى برادر عزيز! اجازه مى دهى در
اينجا بنشينم ؟ عرب گفت : اينجا خانه من نيست ، ما همه در اينجا يكسان هستيم ، اگر
مى خواهى بنشين و اگر مى خواهى برو!
هارون الرشيد از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد، زيرا سخنانى از وى شنيد و با منظره اى
مواجه گرديد كه از هر جهت برايش تازگى داشت . به همين جهت با خشم روى زمين نشست و
به عرب گفت : مى خواهم يك مسئله دينى از تو بپرسم ، اگر درست جواب دادى معلوم مى
شود ساير پرسشها را نيز مى توانى جواب بدهى ، و چنانچه در پاسخ آن فروماندى ، حتما
از جواب بقيه فروتر خواهى ماند.
عرب گفت ، آيا سؤ ال تو براى اين است كه چيزى ياد بگيرى ، يا مى خواهى مرا اذيت كنى
؟ هارون از جواب سريع وى تعجب كرد و گفت : البته منظور چيز ياد گرفتن است . عرب گفت
: بسيار خوب ، ولى بايد برخيزى و مانند شاگردى كه مى خواهد چيزى از استاد سؤ ال
كند، بنشينى ! هارون هم برخاست و مقابل وى دو زانو روى زمين نشست !
در اين وقت عرب گفت : اكنون هر چه مى خواهى سؤ ال كن !
هارون پرسيد: خداوند چه چيزى را براى تو لازم گردانيده است ؟ عرب گفت : از كدام امر
لازم سؤ ال مى كنى ؟ از يك واجب سؤ ال مى كنى ، يا پنج چيز واجب ، يا هفده چيز واجب
، يا سى و چهار چيز واجب ، يا هشتاد و پنج چيز واجب ، و آيا از يك چيز واجب در طول
عمر سؤ ال مى كنى ، يا يك چيز از چهل ، يا پنج چيز از دويست !
هارون به شدت خنديد و عرب را به مسخره گرفت و گفت : من از يك امر كه خداوند بر تو
واجب نموده سؤ ال كردم ، تو حساب دنيا را به رخ من مى كشى ؟
عرب گفت : اى هارون ! اگر دين خدا بر پايه حساب استوار نبود، خداوند در روز رستاخيز
از مردم حساب نمى نمود و نمى فرمود: (و
ما مى گذاريم ترازوهاى عدالت را براى روز رستاخيز، در آن روز به هيچكس ستم نمى شود،
اگر اعمال بندگان به اندازه يك مثقال دانه ارزن باشد، آنرا به حساب مى آوريم و كافى
است كه ما خود به حساب بندگان برسيم )(59)
در اين هنگام كه عرب خليفه را به نام خواند: هارون سخت برآشفت ، به طورى كه ديدگانش
برافروخته گرديد. زيرا به نظر خليفه تمام افراد مملكت بايد او را
(اميرالمؤ منين
) بخوانند. از اينرو در حالى كه آثار خشم در چهره اش آشكار بود گفت : اى
عرب بيابانى ! اگر آنچه را گفتى توضيح دادى و معلوم شد سخنانت بيهوده نيست ، آزاد
هستى ؛ وگرنه دستور مى دهم بين (صفا)
و (مروه
) گردنت را بزنند.
چون حاجب ، خليفه را منقلب ديد، به ميان دويد و گفت يا اميرالمؤ منين ! او را عفو
فرما و براى خدا و به خاطر اين محل مقدس از وى درگذر!
عرب از سخنان خليفه و حاجب خنديد. هارون كه بيشتر ناراحت شده بود پرسيد: چرا مى
خندى ؟ گفت : از عقل شما مى خندم و در اين فكر هستم كه كداميك نادان تر هستيد؟ زيرا
اگر مرگ من نرسيده باشد، سوء قصد تو به من چه تاءثيرى دارد؟ و چنانچه مرگ من رسيده
باشد عفو و بخششى كه حاجب براى من مى خواهد چه سودى مى تواند داشته باشد؟ هارون از
شنيدن اين سخن ، به هراس افتاد و دلش فرو ريخت .
سپس عرب گفت : اينكه از من پرسيدى : آنچه بر من واجب نموده چيست ؟ جواب آن اينست كه
خداوند خيلى چيزها را بر من واجب كرده است و اينكه پرسيدم : آيا از يك چيز واجب سؤ
ال مى كنى ، مقصودم دين اسلام است كه قبل از هر چيز بر بندگان خدا واجب است پيرو آن
باشند.
همچنين منظورم از پنج چيز، نمازهاى پنجگانه ، و قصدم از سى و چهار چيز، سجده هاى
نمازها، و هشتاد و پنج چيز هم ، تكبيرات نمازهائى است كه شبانه روز مى خوانيم .
و اينكه پرسيدم : آيا از يك چيز واجب در طول عمر مى پرسى ؟ مقصودم حج خانه خداست كه
در تمام مدت عمر يكبار بر مسلمانان با استطاعت و متمكن واجب است ، و اينكه پرسيدم :
يك چيز از چهل ، مقصود زكوة گوسفند است ، كه تا نصاب آن به چهل تا رسيد، زكوة آن يك
گوسفند است . و اينكه گفتم : پنج از دويست ، منظورم زكوة طلا است كه هر دويست مثقال
طلا پنج مثقال زكوة دارد!
وقتى سخن مرد عرب به پايان رسيد، هارون الرشيد از تفسير و بيان مسائل و حسن كلام
عرب بى نهايت مسرور شد، و آن مرد ناشناس در نظرش بزرگ آمد و خشمش تبديل به مهربانى
با وى گرديد. آنگاه عرب به هارون گفت : تو چيزهائى از من پرسيدى و من جواب دادم .
اكنون من نيز از تو سؤ ال مى كنم و تو بايد جواب بدهى ! هارون آمادگى خود را اعلام
داشت .
عرب پرسيد: مردى در اول صبح ، نگاهى به زنى كرد كه بر او حرام بود، ولى چون ظهر شد
زن بر وى حلال گشت . باز موقع عصر زن بر او حرام گرديد، اما همينكه مغرب شد حلال
شد، چون شب فرا رسيد مجددا حرام گشت ، ولى بامداد فردا حلال شد. و نيز در وقت ظهر
بر وى حرام گرديد، و چون عصر شد حلال ، و در موقع مغرب حرام ، اما شامگاهان باز
حلال گشت ؟!
اكنون بگو بدانم اين مسائل را چگونه بايد حل كرد؟ هارون گفت : اى برادر عرب مرا به
دريائى افكندى كه جز تو هيچكس نمى تواند از غرقاب آن نجاتم دهد!!
عرب گفت : يعنى چه ؟ تو امروز خليفه مسلمين و شخص اول مملكت هستى و مافوق ندارى ،
شايسته نيست كه از حل مسئله اى فرو مانى !! آنهم سؤ ال مرد ناتوانى چون من !
هارون گفت : اى برادر! علم و دانش مقام تو را بزرگ و نامت را بالا برده است ، و
بهمين جهت ميل دارم بخاطر من و اين مكان مقدس ، خودت اين مسئله را توضيح بدهى و
آنرا حل كنى !
عرب گفت : حاضرم ولى به شرط آنكه تو هم قول بدهى شكسته دلان را دستگيرى نمائى و بى
نوايان را مورد تفقد قرار دهى و بر زيردستان سخت نگيرى . هارون هم پذيرفت و گفت :
با كمال ميل حاضرم !
عرب گفت : آن مرد كه موقع صبح نگاه كرد بزنى كه بر وى حرام بود، آن كنيز زر خريد
شخص ديگرى بوده است ولى موقع ظهر آن را از صاحبش خريد و بر وى حلال گشت . چون عصر
شد كنيز را آزاد ساخت و بر او حرام گرديد، و در موقع مغرب با وى ازدواج كرد و بدين
گونه بر او حلال گرديد. همين كه شب فرا رسيد او را طلاق داد و بر وى حرام گرديد.
اما بامداد فردا رجوع كرد و حلال گشت . هنگام ظهر ظهار كرد و بر وى حرام گشت . اما
عصر به عوض اين كار بنده اى آزاد كرد و زن بر وى حلال گرديد، هنگام مغرب مرتد شد و
از دين اسلام برگشت و بر شوهر حرام شد ولى شب توبه كرد و مجددا دين اسلام را پذيرفت
و حلال گرديد!
هارون الرشيد از شنيدن سخنان عرب در شگفت ماند، و در عين حال بسيار خوشحال شد، سپس
دستور داد، ده هزار درهم به وى بدهند، چون پولها را آماده ساختند، عرب گفت : من
احتياج به آن ندارم به كسانى كه استحقاق آنرا دارند بدهيد، هارون گفت : مى خواهى
برايت مقررى تعيين كنم كه مادام العمر از آن استفاده كنى ؟
عرب گفت : آنكس كه روزى تو را مى رساند، براى من هم مقرر مى دارد. هارون گفت : اگر
قرض دارى بگو تا آنرا بپردازم ! گفت : نه ، قرض ندارم ، و سرانجام نيز چيزى از وى
قبول نكرد.
در پايان هارون كه فوق العاده تحت تاءثير علم و زهد و زبان گويا و شخصيت نافذ و
شهامت مرد عرب واقع شده بود، از وى پرسيد نامت چيست و اهل كجائى ؟ گفت : موسى بن
جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على ابيطالب هستم .
(60)
هارون از شنيدن اين سخن ، تكانى خورد و متوجه شد آن مرد بزرگ امام موسى كاظم (ع )
است كه در لباس اعراب بيابانى ظاهر گشته تا اهل دنيا او را نشناسند و از مردم كناره
گرفته تا اعمال حج را با فراغت انجام دهد. از اين رو برخاست و ميان ديدگان حضرت را
بوسيد و اين آيه شريفه را قرائت نمود: الله اعلم حيث يجعل
رسالته يعنى : خداوند بهتر مى داند كه رسالت و نمايندگى خود را در چه
خاندانى قرار دهد!!
جاه طلب
سفيان بن نزار مى گويد: روزى به حال احترام پشت سر
(ماءمون ) خليفه معروف بنى
عباس ايستاده بودم . ماءمون حاضران مجلس را مخاطب ساخت و گفت : آيا مى دانيد چه كسى
مرا شيعه نمود؟
حضار گفتند: نه ! نمى دانيم . ماءمون گفت : پدرم (هارون
الرشيد) باعث شد كه من شيعه شوم !
حاضران پرسيدند چطور؟ هارون مردان اهل بيت را مى كشت و با اين وصف چگونه ممكن است
او شما را شيعه كرده باشد؟!
ماءمون گفت : پدرم به خاطر پيشرفت كار خود و تحكيم پايه سلطنتش اقدام به كشتن
اولاد پيغمبر (ص ) مى كرد. زيرا كه گفته اند: (الملك
عقيم ) ملك و سلطنت همه چيز را عقيم مى
گذارد، و در خود هضم مى كند.
سپس ماءمون ماجراى تشيع خود را اين طور شرح داد:
در يكى از سفرهاى حج پدرم هارون الرشيد همراه او بودم . چون به مدينه رسيديم جلوس
نمود و به مردم بار غام داد و به درباريان خود گفت : به هر يك از فرزندان مهاجرين و
انصار و رجال مكه و مدينه و بنى هاشم و ساير قريش كه به ملاقات من مى آيند بگو وقتى
وارد مى شوند قبل از هر چيز خود را معرفى كنند تا من نسب آنها را بشناسم .
دربان هم اين معنى را به مردم گوشزد مى كرد و هر كس داخل مى شد، مى گفت : من فلان
فرزند فلانم و نسب خود را تا جد اعلايش كه از صحابه پيغمبر بوده است مى شمرد.
پدرم هارون نيز به هر يك به ميزان شرافت و سابقه مهاجرت و خدمات نياكان آنها به
اسلام ، از دويست تا پنج هزار دينار طلا مى داد.
روزى من پهلوى پدرم هارون ايستاده بودم ، (فضل
بن ربيع ) رئيس تشريفات آمد و به
پدرم گفت : شخصى آمده و مى گويد: من موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على
ابيطالب (ع ) هستم .
پدرم فى الفور رو كرد به من و برادرانم (محمد
امين ) و
(ابراهيم مؤ تمن ) و
افسرانى كه پشت سر او ايستاده بودند و گفت : مواظب خود باشيد، مبادا حركات ناشايسته
اى از شما سربزند!
سپس به فضل بن ربيع گفت : بگو همانطور كه سوار است وارد شود. ناگاه بزرگ مردى را كه
از كثرت عبادت و شب زنده دارى چهره اى زرد و بدنى لاغر داشت در مقابل خود ديديم .
وقتى ديدگان وى به پدرم (هارون
) افتاد خواست از الاغى كه سوار آن بود پياده شود، ولى پدرم بانگ زد و
گفت : نه به خدا نمى گذارم پياده شويد، بايد سواره جلو آمده و بر فرشهاى گرانقيمت
من فرود آئيد! دربانان نيز از پياده شدن او جلوگيرى نمودند. همه با ديده عظمت به وى
مى نگريستيم و او همچنان سواره مى آمد تا به روى فرش رسيد، و افسران دور او را
گرفتند و با اين تشريفات پياده شد.
در اين پدرم از جاى برخاست و جلو رفت و از وى استقبال نمود و صورت و ديدگانش را
بوسيد. آنگاه دستش را گرفت و پهلوى خود نشانيد و با او به گفتگو پرداخت . از جمله
پرسيد: كسانى كه از پرتو وجود شما نان مى خورند چند نفر مى باشند؟
فرمود: بيش از پانصد نفر هستند. پرسيد: اينها همه فرزندان شما هستند؟ شما هستند؟
فرمود: نه ، اكثر آنها افراد نيازمند مى باشند. فرزندان من تعدادى پسر و دختر
هستند.
هارون گفت : چرا دخترهايت را به پسر عموهاشان شوهر نمى دهى ؟ فرمود: وسيله آنرا
ندارم . پرسيد:ملك و مزرعه شما چه وضعى دارد؟ فرمود: گاهى حاصل مى دهد و گاهى نمى
دهد.
هارون گفت : هيچ قرض داريد؟ فرمود: آرى . پرسيد: چقدر است ؟ فرمود تقريبا ده هزار
دينار. هارون گفت : پسر عمو! آنقدر مال و ثروت به شما خواهم داد كه پسران را داماد
و دختران را شوهر دهى و مزرعه خود را آباد كنى .
فرمود: خداوند بر واليان و سران قوم واجب كرده است كه تهى دستان را از خاك بردارند،
وامهاى آنها را بپردازند و صاحبان عيال را دستگيرى و برهنگان را بپوشانند و به آنها
كه گرفتار محنت و تنگدستى هستند، نيكى و محبت كنند و اين كارها بيش از هر كس امروز
از تو انتظار مى رود كه انجام دهى ، هارون گفت : قول مى دهم كه آنچه فرمودى انجام
دهم .
چون حضرت برخاست كه مراجعت نمايد، پدرم نيز برخاست و ديدگان و روى او را بوسيد.
آنگاه به من و امين و مؤ تمن گفت : برويد ركاب بگيريد و آقا و عموى خود را سوار
كنيد و لباسش را مرتب نمائيد و تا در منزلش بدرقه كنيد.ما چنين كرديم . در ميان
راه حضرت پنهانى رو به من نمود و فرمود: تو بعد از پدرت
(هارون ) به سلطنت مى رسى ،
وقتى زمامدار شدى نسبت به فرزندان من نيكى كن ! سپس او را به منزل رسانيده و
برگشتيم .
من در نزد پدرم هارون بيش از ساير برادرانم دل و جراءت داشتم ، به همين جهت وقتى
مجلس خلوت شد، گفتم : يا اميرالمؤ منين ! اين مرد، كى بود كه اين قدر او را بزرگ و
گرامى داشتى و به احترام او از جا برخاستى و به استقبالش شتافتى و او را در صدر
مجلس نشاندى و از وى پائين تر هم نشستى و به ما دستور دادى ركاب بگيريم و او را
سوار كرده تا در خانه اش بدرقه كنيم ؟
هارون گفت : اى فرزند! اين آقا موسى بن جعفر امام مردم و حجت خداوند بر مردم روى
زمين و نماينده او در ميان بندگان است .
گفتم : مگر اين اوصاف از آن شما و در وجود شما نيست ؟
گفت : اى فرزند! من با زور و قدرت به حكومت رسيده ام ! اما موسى بن جعفر(ع ) پيشواى
واقعى مردم است .
اى فرزند! او از من و تمامى مردم براى جانشينى رسول خدا سزاوارتر است . با اين وصف
به خدا قسم اگر تو كه فرزند من مى باشى درباره ملك و خلافت با من كشمكش كنى سرت را
كه دو چشمت در آن قرار دارد، از تن جدا مى سازم زيرا كه ملك عقيم است (جاه طلبى هيچ
را شرط هيچ مى داند).
سپس ماءمون به سخن خود ادامه داد و گفت : وقتى پدرم خواست از مدينه حركت كند، دستور
داد دويست دينار در كيسه سياهى ريختند و به فضل بن ربيع گفت : اين را براى موسى بن
جعفر ببر و بگو خليفه مى گويد: ما در اين ايام تنگدست هستيم و بعد از اين عطاى ما
به شما خواهد رسيد!
چون چنين ديدم جلو رفتم و گفتم : پدر جان ! شما به فرزندان مهاجر و انصار و ساير
افراد قريش و كسانى كه از حسب و نسب آنان بى اطلاع بوديد، تا پنجهزار دينار زر سرخ
عطا نمودى ، ولى به موسى بن جعفر(ع ) كه از وى آن همه تجليل و احترام به عمل آوردى
دويست دينار، يعنى حداقل بخشش خود مى دهى ؟ هارون گفت : ساكت باش ! بى مادر! اين
حرفها به تو نيامده !
(61)
ماءمون به پدرش هارون الرشيد اعتراض مى كرد كه چرا حق و حقيقت را فداى جاه طلبى و
سلطنت دنيا مى كند، در صورتى كه خود نيز از همان راهى رفت كه ساير جاه طلبان روزگار
رفتند.
در سال 192 هجرى هارون الرشيد به اتفاق ماءمون به ايران كه ايالت شرقى قلمرو
امپراطورى عظيم او بود، آمد و سال بعد در سرزمين خراسان در گذشت . همين كه خبر مرگ
وى به بغداد رسيد، درباريان و رجال بنى عباس محمد امين وليعهد را به خلافت نشانده و
سكه به نامش زدند. ماءمون هم در خراسان دم از خلافت زد و تجزيه ايالت ايران را
اعلام داشت . آنگاه لشكرى به سركردگى (طاهرذواليمينين
) سردار معروف ايرانى براى جنگ با امين به بغداد فرستاد.
طاهر لشكر امين را شكست داد و بغداد را فتح كرد و امين را گرفته به زندان افكند،
سپس سر او را بريد و به خراسان آورده پيش روى ماءمون به زمين نهاد! ماءمون چنان از
باده پيروزى سرمست و از كشتن برادر و سلطنت بلامنازع خود خشنود گرديد كه از شادى در
پوست نمى گنجيد!
ماءمون دستور داد سر امين را به نيزه زدند و در صحن بزرگ خانه افراختند. سپس به
عموم اهالى بار عام داد و گفت : هر كس مى خواهد از بخشش من بهره مند گردد، بايد
مقابل اين سر بايستد و او را لعنت كند!
چند روزى بدين منوال گذشت ، هر روز هزاران نفر مى آمدند و به سربريده امين لعنت مى
فرستادند! ماءمون هم شادمان مى شد و به هر كس به فراخور حالش جايزه مى داد!!
روزى پيرمرد بى نوائى در آن جمع ظاهر گشت و پرسيد چه خبر است ؟ گفتند: اگر مى خواهى
به عطاى خليفه نائل گردى ، بايد بروى پهلوى او و روبروى آن سر بريده كه بالاى نيزه
است بايستد و چند بار او را لعنت كنى .
پير مرد پرسيد: سر بريده متعلق به كيست ؟ گفتند: سر برادر خليفه است ! پير مرد هم
جلو رفت و نزديك (ماءمون
) ايستاده و سر بريده (امين
) را مخاطب ساخت و با زبان محلى گفت : لعنت به خودت ، لعنت به مادرت ،
لعنت به برادرت ، لعنت به تمام كسانت !!
با اين كلام غريو خنده از حاضران برخاست . ولى (ماءمون
) سخت شرمنده شد، و همين موضوع موجب گرديد كه سر برادر را پائين بياورد
و به بغداد بفرستد تا در كنار بدنش به خاك سپارند(62).
ماءمون و فضل بن ربيع
وقتى ماءمون خليفه عباسى از خراسان به بغداد آمد و در مركز خلافت استقرار يافت ،
فضل بن ربيع وزير و ابراهيم بن مهدى عموى وى ، متوارى شدند.
ماءمون دستور داد اعلان كنند هر كس ابراهيم بن مهدى را پيدا كند و به ما تسليم
نمايد صد هزار دينار طلا به وى عطا خواهم كرد، و هر كس فضل بن ربيع را بياورد، صد
هزار درهم نقره به او مى دهم . سپس شاهك بن سنيد را ماءمور كرد تا به جستجوى آنان
بپردازد.
(شاهك بن سندى
) پس از مدتى فضل بن ربيع را كه در خانه سوداگرى پنهان شده بود، گرفته و
به نزد ماءمون برد.
فضل بن ربيع براى آزادى خود داستانها در فضيلت عفو و گذشت نقل كرد و نزد ماءمون
التماس فراوان نمود، تا اينكه ماءمون گفت : از كشتن تو گذشتم ، اما بايد بگوئى كه
در ايام پنهانى چگونه به سر مى بردى و چه شد كه دستگير شدى ؟
فضل گفت : بعد از مدتى از خانه اى كه در آن پنهان بودم بيرون آمدم ، و خود را به
شكل ساربانها در آوردم و جوالى بدوش گرفته ، بدون اين كه هدفى داشته باشم در كوچه
ها و محله ها به راه افتادم ، به اين اميد كه آشنائى پيدا كنم و به خانه او پناه
برم .
در آن اثناء سوارى و پياده اى به من برخوردند، پياده مرا شناخت و به سوار خبر داد.
سوار براى گرفتن من اسب خود را به حركت در آورد. من هم جوالى را كه به دوش داشتم به
گردش در آوردم . بر اثر اين كار اسب او رميد و سوار را به زمين زد. من هم از فرصت
استفاده نمودم و با سرعت هر چه تمامتر شروع به دويدن كردم .
پس از طى مسافتى به در خانه اى رسيدم كه پيرزنى در آنجا نشسته بود. گفتم اى مادر مى
توانى يك لحظه مرا در خانه خود جاى دهى ؟ پير زن اشاره به بالا خانه كرد و گفت برو
آنجا! من هم وارد بالاخانه شدم ولى هنوز نشسته بودم كه سوار به در خانه رسيد و از
پيرزن پرسيد شخصى با اين شكل از اين جا نگذشت ؟
پيرزن گفت : من كسى را نديدم . سوار دستها را بهم كوفت و گفت : اى مادر! امروز فضل
بن ربيع را كه خليفه براى دستگيريش صد هزار درهم نقره تعيين نموده است ، در اين
كوچه ها پيدا كردم ، ولى موقعى كه مى خواستم او را دستگير سازم اسب مرا به زمين زد
و او توانست بگريزد.
در اين موقع به قدرى هول و هراس به دلم راه يافت كه بى اختيار سرفه ام گرفت ! سوار
صداى سرفه مرا شنيد و پرسيد در اين بالاخانه كيست ؟ پيرزن گفت : برادر زاده من است
كه مدتى به سفر دريائى رفته بود و هنگام بازگشت دزدان او را غارت كرده اند، و اكنون
در اين بالاخانه است . سوار گفت . بگو بيايد تا او را ببينم ، پيرزن گفت : دزدان
بكلى او را لخت كرده اند و شرم مى كند كه برهنه نزد مردم ظاهر شود. سوار جامه خود
را بيرون آورد و گفت : اين را بده بپوشد و بيايد! پيرزن گفت : مادر سه روز است كه
او چيزى نخورده است . من كه در اينجا نشسته ام منتظرم كسى را پيدا كنم قدرى غذا
خريده براى او بياورد.
اگر مى توانى انگشتر مرا بگير و به من منت نهاده ، قدرى غذا براى او خريده بياور تا
تو را به نزد او ببرم .
سوار انگشتر پيرزن را گرفته و براى خريد غذا رفت . پيرزن هم آمد به نزد من و گفت :
آن مرد گريخته تو نباشى ؟ گفتم : آرى ، منم ، گفت : برخيز و بلادرنگ فرار كن .
من هم برخاستم به سرعت از خانه بيرون رفتم . مدتى در كوچه ها بلا هدف مى گشتم و
نهانخانه اى نيافتم . سرانجام به در خانه اى بزرگ و مجلل رسيدم . با خود گفتم نمى
بايد كسى مرا بشناسد، چه بهتر كه در اين دهليز بنشينم تا لحظه اى خستگى خود را بر
طرف سازم . آنگاه بيرون آمده محل امنى پيدا كنم و به آنجا پناه ببرم .
لحظه اى نگذشت كه صداى سم اسبانى شنيدم . وقتى به دم در نگاه كردم
(شاهك بن سندى ) كه خليفه
او را ماءمور دستگيرى من نموده بود در مقابل خود ديدم ، معلوم شد آن خانه ، تعلق به
او دارد! از اينرو بخود گفتم به آنچه واهمه داشتم رسيدم !
وقتى (شاهك
) به دهليز خانه رسيد، من پشت به ديوار ايستاده بودم . همين كه نظرش به
من افتاد گفت : اى فضل چه شد كه به اينجا آمدى ؟ گفتم : پناه به تو آورده ام ! گفت
آفرين ، خوش آمدى ! رسيدن به خير! سپس مرا به خانه برد و سه روز نگاه داشت و
پذيرائى كرد. روز چهارم گفت : اى فضل ! آزادى هر جا مى خواهى برو! من از خانه
(شاهك
) بيرون آمدم . به سراغ سوداگرى رفتم
كه در ايام اعتبار من ، سودها برده بود. وقتى مرا ديد اظهار شادى نمود. سپس مرا به
خانه خود برد و لحظه اى بعد از خانه بيرون رفت و به شاهك خبر داده ، او هم آمد و
مرا به نزد خليفه آورد!
ماءمون دستور داد، هزار درهم به آن پپرزن عطا كنند، شاهك را نيز به واسطه جوانمردى
كه نشان داده بود به نيكى نواخت و مقام او را بالا برد. آنگاه حكم كرد هشتاد
تازيانه به سوداگر بزنند و از بغداد بيرونش كنند!(63)
از فنون امنيتى !
روزى (ماءمون
) خليفه عباسى گفت : هيچكس مانند پيرزنى كه هزار دينار از من گرفت ، مرا
فريب نداد.
موضوع اين است كه وقتى من از خراسان به بغداد آمدم ، عمويم ابراهيم بن مهدى كه مدعى
خلافت بود متوارى شد، چندانكه او را طلب كرديم نيافتيم .
در آن اثنا روزى پيرزنى آمد نزد من و گفت : سخنى با خليفه دارم كه بايد در خلوت
بگويم . من مجلس را خلوت كردم و از وى خواستم كه هر چه مى خواهد بگويد.
پير زن گفت : اگر عمويت ابراهيم را نشان دهم چه به من خواهى داد؟
گفتم : هزار دينار طلا!
گفت : اين هزار دينار را بده به يكى از گماشتگان خود تا وقتى من ابراهيم را به او
نشان دادم آنرا به من بدهد.
من نيز هزار دينار را به حاجب (رئيس تشريفات خود) دادم و گفتم همراه اين پيرزن برو،
وقتى ابراهيم را به تو نشان داد آنرا به وى تسليم كن .
حاجب و پيرزن از نزد من بيرون رفتند، و بعد كه حاجب برگشت ماجرا را بدين گونه تعريف
كرده و گفت : پير زن مرا تا شامگاه در كوچه هاى بغداد مى گردانيد. شب هنگام مرا به
خانه اى برد و صندوقى به من نشان داد و گفت : برو ميان اين صندوق كسى تو را نبيند
تا من بروم ابراهيم را بياورم و به تو بسپارم . زيرا ابراهيم تا كسى نفرستد و
اطمينان پيدا نكند كه خانه خالى است ، به منزل كسى نمى رود.
من در رفتن به صندوق ، كوتاهى مى ورزيدم . پيرزن گفت : اگر نمى روى برگردم و به
خليفه بگويم كه به دستور وى عمل نكرده اى ؟
ناگزير رفتم در صندوق خوابيدم . پير زن سر صندوق را قفل كرد و بار برى آورد و آنرا
بر پشت وى نهاد و برد. در حاليكه من نمى دانستم به كجا مى برد.
ساعتى بعد مرا در خانه اى به زمين گذاشت و در صندوق را گشود. ديدم خانه اى زيبا و
با صفا و مجلسى آراسته است .
ابراهيم در صدر مجلس نشسته بود. جلو رفتم و تعظيم كردم .
ابراهيم گفت : بيا بنشين !
در اين موقع پيرزن رو كرد به من و گفت : من تعهدى را كه سپرده بودم به انجام رساندم
. اكنون هزار دينار طلا را به من بده ! من آن مبلغ را طبق وظيفه اى كه داشتم تسليم
نمودم .
سپس پياله هاى شراب يكى بعد از ديگرى به من خوراندند، و چون مست شدم ، مرا در همان
صندوق نهادند و در چهار سوى بغداد گذاشتند. وقتى گزمه ها رسيدند صندوقى يافتند كه
سر بسته بود. در آنرا گشودند و مرا ديدند.
سپس ماءمون گفت : گزمه ها حاجب را به نزد من آوردند و چنانكه گفتم حاجب ماجرا را از
آغاز تا انجام نقل كرد و افزود: نفهميدم ابراهيم در كدام كوچه و محله بود! از آن
پيرزن نيز اثرى پيدا نشد!
وقتى سرانجام ابراهيم خود را آشكار ساخت و به نزد من آمد، از او پرسيدم موضوع پير
زن چه بود؟ گفت : مخارجم تمام شده بود، خواستم با اين حيله دينارى چند بدست آوردم .(64)
مكافات عمل
محمد بن عبدالملك زيات وزير (معتصم
) خليفه عباسى برادر ماءمون و پسر ديگر هارون الرشيد بود. وى پيش از
آنكه وزير شود از نويسندگان و مستوفيان دربار خلافت به شمار مى آمد، و مردى فاضل و
اديب بود.
روزى يكى از امراى خليفه نامه اى براى وى فرستاد. وزير او
(احمد بن حماد بصرى )
نامه را براى معتصم مى خواند. از جمله كلمات آن لفظ
(كلاء) بود.
معتصم كه از علم و ادب بى بهره بود، از وزير پرسيد كلاء چيست ؟ وزير گفت نمى دانم !
معتصم گفت : عجب ! خليفه بى سواد و وزير نادان ! آنگاه گفت : ببينيد از ادبا و
نويسندگان چه كسى در بيرون است ؟ گفتند: (محمد
بن عبدالملك زيات )
معتصم گفت : او را بياوريد. همين كه محمد بن عبدالملك وارد شد، خليفه پرسيد: كلاء
چيست ؟
محمد بن عبدالملك گفت : (كلاء)
مطلق گياه است . اگر گياه تر باشد آنرا (خلى
)
گويند، و اگر خشك باشد حشيش مى نامند، ولى به هر دو
(كلاء) مى گويند. سپس انواع
گياهان را شرح داد.
وقتى خليفه پى به ميزان فضل و كمال او برد، احمدبن حماد را عزل و محمد بن عبدالملك
را به جاى او منصوب داشت ، و تمام كارهاى مملكتى را به وى واگذار نمود. محمد بن
عبدالملك در مدت خلافت معتصم و فرزندش (الواثق
باللّه ) وزير مطلق العنان آنها مردى
سنگدل و سختگير بود. براى مجازات دشمنان خود و متخلفين ، تنورى از آهن ساخته و
اطراف آنرا ميخكوب كرده بود.
تنور مزبور بسيار تنگ بود، به طورى كه محكوم نمى توانست درست در آن تكان بخورد، يا
بنشيند. محمد بن عبدالملك هركس را مى خواست مجازات كند دستور مى داد تنور را با چوب
درخت زيتون روشن كنند و چون ميخها سرخ مى شد، محكوم بيچاره را در آن مى افكند، و آن
تيره بخت از صدمه و شكنجه ميخها و تنگى جا و حرارت فوق العاده به فجيعترين طرزى جان
مى داد!
زمانى كه او در اوج قدرت بود. خليفه الواثق بالله ، برادرش
(جعفر متوكل ) را مورد خشم
قرار داد و چون از وى بيم داشت او را از خود رانده و كسى را به محافظت از وى گماشته
بود كه از حركات و رفتار وى به او خبر دهد.
روزى متوكل نزد وزير محمد بن عبدالملك آمد و از وى خواهش كرد ترتيبى بدهد كه برادرش
خليفه از او خشنود گردد. متوكل مدتى در مقابل وزير كه نشسته و سرگرم كار بود
ايستاد. وزير محمد بن عبدالملك هم اعتنائى به او نكرد و سخنى با وى نگفت ؛ ولى بعد
با اشاره دستور داد بنشيند!
بعد از مطالعه و رسيدگى نامه هائى كه پيش رويش ريخته بود، نگاه تهديدآميزى به متوكل
كرد و پرسيد:ها، براى چه كارى آمده اى ؟
گفت : آمده ام شما ترتيبى بدهيد كه خليفه از من خشنود گردد.
وزير رو كرد به اطرافيان خود و گفت : ببينيد! جعفر متوكل چگونه برادرش را خشمگين
مى سازد، آنگاه از من مى خواهد كه رضايت او را برايش جلب كنم ؟ سپس گفت : برخيز و
برو، هر وقت خود را اصلاح نمودى خليفه از تو راضى مى شود!!
بعد از رفتن متوكل ، وزير نامه اى به خليفه نوشت كه جعفر خود را به صورت زنان در
آورده و موى سرش را به پشت رها ساخته و با اين حال آمده است كه از مقام خلافت برايش
تقاضاى عفو كنم !
خليفه از مطالعه نامه بيش از پيش خشمگين شد و در جواب وزير نوشت : بفرست جعفر را
بياورند و دستور بده موى سرش را بچينند!
وقتى فرستاده وزير به نزد جعفر متوكل آمد، او به خيال اين كه جواب مساعد رسيده و
خليفه از وى خشنود گشته است ، بى درنگ به نزد وزير رفت . همين كه وارد شد، محمد بن
عبدالملك دستور داد موى سرش را چيدند، و آنرا تاب داده و با آن ضرباتى چند به صورتش
نواختند، سپس او را بيرون راندند:
هنگامى كه (الواثق بالله
) زندگى را بدرود گفت ، برادرش جعفر خليفه شد! و ملقب به
(المتوكل على الله ) گرديد.
او همان (متوكل
) خليفه سنگدل و معروف بنى عباس است .
هنوز چند ماهى از خلافت متوكل نگذشته بود كه محمد بن عبدالملك را مورد خشم قرار
داد، و تمام اموال و املاك او را مصادره نمود، و از وزارت معزولش كرد!
آنگاه دستور داد او را در همان تنور آهنى خودش افكنده و در آنجا زندانى كنند! محمد
عبدالملك چند روزى در تنور معذب بود و چندان شكنجه ديد تا به سختى جان سپرد.
پيش از آنكه جان دهد شنيدند كه با خود مى گفت : اى محمد بن عبدالملك ! آن همه نعمت
و روزى و چهارپايان و خانه نظيف و پوشش خوب كه با سلامتى از آنها استفاده مى كردى
تو را قانع نساخت تا به اينكه هوس وزارت كردى ؟ اكنون آنچه را خود كرده اى بچش !(65)
با خلق خدا كن نكوئى
غافلى را شنيدم كه خانه رعيت خراب كردى تا خزانه سلطان آباد كند، بى خبر از قول
حكيمان كه گفته اند: هر كه خداى را عزوجل بيازارد، تا دل خلقى به دست آرد، خداوند
تعالى همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش برآورد.
سرجمله حيوانات گويند كه شير است ، و اذلّ
(66) جانوران خر، و به اتفاق خر باربر به كه شير مردم در.
مسكين خر اگر چه بى تميزست
|
باز آمديم به حكايت ، وزير غافل ، ملك را ذمائم او به قرائن معلوم شد، در شكنجه
كشيد و به انواع عقوبت بكشت .
آورده اند كه يكى از ستمديدگان بر سر او بگذشت ، و در حال تباه او تاءمل كرد و گفت
:
نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد
|
به سلطنت بخورد مال مردگان بگزاف
|
توان به خلق فرو برد استخوان درشت
|
ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف
|
بماند برو لعنت پايدار(67)
|
هر چه دانى ز نيك خواهى و پند
|
به دو پاى اوفتاده اندر بند
|
دست بر دست مى زند كه دريغ
|
تا پس از مدتى آنچه انديشه من بود در نكبت حالش به صورت بديدم كه پاره پاره بهم بر
مى دوخت ، و بقيه لقمه همى اندوخت . دلم از ضعف مالش بهم بر آمد و مروت نديدم در
چنان حالى ريش درونش به سلامت خراشيدن و نمك پاشيدن ، پس با دل خود گفتم :
زمستان لاجرم بى برگ ماند(68)
|
امام هادى و متوكل عباسى
متوكل خليفه مشهور عباسى مردى سنگدل بود و نسبت به خاندان پيغمبر دشمنى زايدالوصفى
اظهار مى داشته .
وى پيشواى دهم شيعيان امام على النقى و فرزند جوانش حضرت عسگرى عليهما السلام را از
مدينه طلب نمود و در پايتخت خود (سامرا)
تحت نظر گرفت ، مبادا شيعيان در نقطه دوردست مدينه با آنها تماس حاصل كنند و بر ضد
وى قيام نمايند.
روزى در سامره دشمنان امام هادى نزد متوكل از حضرت سعايت نمودند كه در خانه وى
اسلحه و نامه هاى زيادى وجود دارد كه شيعيان قم براى او فرستادند، و در صدد است كه
بر ضد تو قيام كند.
متوكل سخت برآشفت ، و عده اى از سربازان وفادار خود را ماءمور ساخت كه شبانه به
خانه حضرت هجوم آورند و دست به تفتيش بزنند، و هر چه يافتند ضبط كنند.
ماءموران شبانه نابهنگام ريختند به خانه حضرت و مشغول بازرسى شدند، ولى هر چه گشتند
چيزى نيافتند و از آنچه خبر داده بودند، اثرى نديدند.
هنگام بازرسى مشاهده كردند حضرت هادى (ع ) به تنهائى در يكى از اطاقهاى نشسته و در
به روى خود بسته و در حالى كه جامه پشمينى به تن دارد، روى شنهاى زمين مشغول تلاوت
قرآن است .
ماءموران حضرت را در همان حال گرفتند، و به نزد متوكل آوردند، سپس توضيح دادند كه
چيزى در خانه وى نيافتيم ، ولى ديديم كه در روى زمين رو به قبله نشسته و مشغول تهجد
است و قرآن مجيد تلاوت مى كند.
در آن حال متوكل طبق معمول هميشگى خود مجلس شراب تشكيل داده بود، و با نديمان و
همبزمان خود ميگسارى مى كرد. جام شراب بود كه پياپى خالى و پر مى شد. متوكل كاملا
سر حال و سرگرم عيش و نوش بود.
حضرت را با همان هيبتى كه مشغول عبادت و تهجد بود، در مجلس شوم متوكل نگاه داشتند.
متوكل آن پيشواى عاليقدر را پهلوى خود نشانيد و جام شرابى كه در دست داشت به حضرت
تعارف كرد!
حضرت فرمود: به خدا هرگز شراب داخل گوشت و خون من نشده است . مرا معاف كن . متوكل
حضرت را معاف داشت ولى در عوض گفت : پس براى من شعر بخوان ! حضرت هادى فرمود: من
چندان شعر نشنيده ام كه آنرا بازگو كنم . متوكل گفت : نه ! اين ديگر نمى شود، حتما
بايد اشعارى براى من بخوانى !
حضرت هم شعرى چند مشتمل بر بى وفائى دنيا و مرگ پادشاهان و ذلت و خوارى آنان پس از
مرگ بدين گونه انشاء فرمود.(69)
- بر فراز كوه هاى دنيا منزل كردند و مردان مسلح را در اطراف خود به نگهبانى
گماشتند. ولى قله هاى مرتفع كوه ها و نگهبانان نيرومند سودى به حال آنها نبخشيد.
- بعد از آن همه عزت و سربلند از دژهاى محكم فرود آمدند، و در گودال هاى قبر جاى
گرفتند، آنهم با چه خوارى و بدبختى !
- بعد از آنكه در زير خاك پنهان گشتند، منادى مرگ بر آنها بانگ زد و گفت :آن جاه و
جلالها و تاجها و زينتهاى خيره كننده چه شد؟ آن چهره هاى خندان كه غرق در ناز و
نعمت بود، و پيوسته در پس پرده هاى پر نقش و نگار جا داشت كجا رفت ؟
- سرانجام قبر آنها را در خود هضم كرد و بد جورى با آنان رفتار كرد.
- آنها روزگارى طولانى در جهان زيستند و تا سر حد افراط خوردند و نوشيدند.
ولى امروز بعد از خورد و خوراك ها، خود طعمه جانوران زمين شده اند.
- عمرهاى طولانى نمودند و خانه هاى پر شكوهى ساختند كه در آنها از آسيب زمانه مصون
بمانند، ولى چيزى نگذشت كه خانه ها و بستگان خود را رها كردند و در گذشتند.
- در زمان هاى متمادى گنج ها و اموال بسيارى اندوختند، ولى ناچار آنها را براى
دشمنان خود گذاشتند و گذشتند.
- عاقبت كار منازل آنها به ويرانه خالى از سكنه مبدل شد، و ساكنان آنها نيز در زير
انبوه خاك ها پنهان گشتند.
بعد از آنكه امام هادى (ع ) اين اشعار را در حضور خليفه مغرور با هيبتى همچون متوكل
آنهم در مجلس بزم و شادمانى وى قرائت فرمود، حاضران ترسيدند مبادا متوكل آسيبى به
حضرت برساند.
ولى به عكس متوكل سخت تحت تاءثير مضامين آن اشعار تاءثرانگيز و عبرت آميز قرار گرفت
، و چنان گريست كه ريشش از اشك چشمش خيس شد!
حاضران هم بى اختيار گريستند. قيافه مجلس بكلى دگرگون گرديد، و دنيا در نظر متوكل
تيره و تار شد. جام شراب را به زمين افكند، و سپس بساط شادمانى و باده گسارى را بر
چيد.
دستور داد عطر مخصوص خود را آوردند، و سر و صورت حضرت را معطر ساخت ، و از آن وجود
مقدس عذر خواست ، و فرمان داد كه امام هادى عليه السلام را با عزت و احترام به خانه
اش بر گردانند.
(70)