احمد بن فارس اديب كه از بزرگان حديث است نقل مى كند:
طايفه اى در همدان به بنى راشد معروف بودند و همه شيعه و دوازده امامى هستند.
پرسيدم :
علت چيست در ميان مردم همدان فقط آنها (در اين عصر) شيعه مى باشند؟
پير مردى از آنها كه آثار صلاح و نيكى در سيماى او نمايان بود، گفت :
علت شيعه بودن ما اين است كه جد ما (راشد) كه طايفه ما به او منسوب است سالى به
زيارت مكه مى رفت ، نقل مى كرد:
هنگام بازگشت از مكه چند منزلگاه را در بيابان پيموده بودم مايل شدم از شتر پايين
آمده و قدرى پياده راه بروم ، از شتر پياده شدم و راه زيادى را پيمودم ، خسته و
ناتوان شدم و با خود گفتم :
اندكى مى خوابم تا رفع خستگى شود وقتى كه كاروان رسيد بر مى خيزم ، خوابيدم ولى
بيدار نشدم مگر آن وقتى كه حرارت آفتاب را در بدنم احساس كردم ، چون بر خواستم
ديدم كاروان رفته است و كسى در آن بيابان نيست ، به وحشت افتادم ، نه راه را مى
شناختم و نه اثرى از كاروان نمايان بود. به خدا توكل نمودم و گفتم : راه را مى روم
، هر كجا خدا خواست ، ببرد.
چندان نرفته بودم كه ناگاه خود را در سرزمين سبز و خرمى ديدم كه گويى تازه باران بر
آن باريده است و خوش بوترين سرزمينها بود. در وسط آن سرزمين قصرى ديدم مانند برق
شمشير مى درخشيد.
گفتم :
اى كاش ! مى دانستم اين قصر كه همانند آن را تاكنون نديده و نشنيده ام ، چيست و از
آن كيست ؟ به طرف قصر حركت كردم .
وقتى به در قصر رسيدم ، ديدم دو پيشخدمت سفيد پوست ايستاده اند، سلام كردم و آنها
با بهترين وجه جواب سلام مرا دادند و گفتند: بنشين ! كه خدا سعادت تو را خواسته است
. در آنجا نشستم . يكى از آنها وارد قصر شد، پس از اندك زمانى بيرون آمد و به من
گفت :
برخيز داخل شو!
وارد قصر كه شدم ، ديدم قصرى بسيار باشكوه و بى نظير است ، پيشخدمت رفت پرده اى را
كه بر در اتاق آويزان بود، كنار زد، ديدم جوانى در وسط اتاق نشسته و بالاى سرش
شمشير بلندى از سقف آويزان است ، به طورى كه نزديك بود نوكش به سر وى برسد. جوان
مانند ماه شب چهاردهى بود كه در ظلمت شب بدرخشد.
من سلام كردم و او با لطيف ترين و نيكوترين بيان ، جواب داد.
سپس فرمود:
مى دانى من كيستم ؟
گفتم : نه ، به خدا قسم !
فرمود:
(من قائم آل محمد هستم ، من همان كسى
هستم در آخرالزمان با اين شمشير (اشاره كرد به همان شمشير آويزان ) قيام مى كنم
) و سراسر زمين را پر از عدل و داد مى كنم همان گونه كه پر از جور و ستم
شده ، من بر زمين افتادم و صورت به خاك ماليدم .
فرمود:
چنين نكن ! برخيز! تو فلانى از اهل شهر همدان هستى .
گفتم :
بلى اى سرورم !
فرمود:
ميل دارى نزد خانواده ات برگردى ؟
گفتم :
آرى سرور من ! ميل دارم نزد آنها برگردم و ماجراى اين كرامتى را كه خدا به من عنايت
كرده به آنها بازگو كنم و به آنها مژده بدهم .
در اين وقت اشاره به پيشخدمت كرد و او هم دست مرا گرفت و كيسه پولى به من داد بيرون
آمديم ، چند قدم برداشته بوديم . ناگاه چشمم به سايه ها و درختها و مناره مسجدى
افتاد. پيشخدمت به من گفت :
اينجا را مى شناسى ؟
گفتم :
در نزديكى شهر ما شهرى بنام استاباد (اسد آباد) است اينجا شبيه آن شهر است .
فرمود:
اين همان استاباد است ، برو كه به منزل مى رسى !
در اين هنگام به هر سو نگاه كردم . ديگر آن بزرگوار را نديدم ، وارد استاباد شدم ،
كيسه را باز كردم ، چهل يا پنجاه دينار در آن بود، از آنجا به همدان آمدم ، خويشان
خود را جمع كردم و آنچه را كه به من رخ داده بود، براى آنها نقل كردم ، تا موقعى كه
دينارها را داشتيم همواره در آسايش و خير و بركت زندگى مى كرديم .(98) |