قبر نذرها
قاضى محسن تنوخى از پدرش نقل مى كند كه
روزى پيش عضدالدوله نشسته بودم و خيمه ما نزديك ((
نمازگاه عيد)) در ناحيه شرقى مدينه
السلام بود. ناگاه چشم او به ساختمان ((قبر
نذرها)) افتاد، به من گفت : اين بناء
چيست ؟ گفتم : اين مشهد نذر است و نگفتم كه اين قبر نذرهاست . او گفت :
توضيح بيشترى بده .
و من ناچار شده و گفتم : مى گويند آن قبر عبيدالله بن محمد بن عمر بن
على بن الحسين بن على بن ابى طالب است و بعضى ديگر ميگويند كه قبر
عبيدالله بن محمد بن عمر بن على بن ابى طالب است . كه يكى از خلفاء
تصميم گرفت كه او را مخفيانه بكشد. از اين رو چاهى سر راهش كنده و او
را در حاليكه نمى دانست از روى آن عبور داد. او در داخل چاه سقوط كرد و
زنده زنده رويش خاك ريختند و اكنون مشهور به قبر نذرهاست .
زيرا هيچ نذرى براى آن صورت نمى گيرد، مگر آنكه برآورده شود. و من يكى
از آنها هستم كه درباره امور بسيار مهم ، برايش نذر كردم و به مقصد
رسيده ، آنگاه وفا به نذر نمودم . عضدالدوله حرفم را قبول نكرد و گفت :
گاهى از روى اتفاق نذرى برآورده مى شود، آنگاه مردم عوام يك كلاغ چهل
كلاغ مى كنند و درباره آن سخنها مى سازند و من سكوت كردم و پس از چندى
كه در لشكرگاهمان بوديم ، صبح روزى عضدالدوله مرا احضار كرد و گفت : با
من سوار شو تا به زيارت مشهد نذرها برويم . وارد حرم شديم . او زيارت
كرد و دو ركعت نماز خواند و بعد از آن سر به سجده گذاشت و مناجاتى
طولانى كرد كه كسى از آن آگاه نشد. پس از آن به سوى همدان حركت كرديم و
ماهها در آنجا مانديم . بعد از آن روزى مرا فرا خواند و به من گفت : آن
روزى را كه من حرفهاى تو در رابطه قبر نذرها انكار كردم ، به ياد دارى
؟ گفتم : آرى . او گفت : پس از آن جريانى برايم پيش آمد.
ترسيدم كه تحقق پيدا كند و با تمام مقدوراتم مى كشيدم كه آنرا از بين
ببرم . ناگاه به ياد قبر نذرها افتادم و نذر كردم كه اگر خدا به احترام
اين قبر مشكلم را حل كند، ده هزار درهم صحيح به صندوق آن هديه نمايم .
در همان روز به من خبر رسيد كه مشكلم حل شده است . پس از اين صحبت ها
عضدالدوله دستور داد كه حاكم او در بغداد آن مبلغ را به صندوق قبر
نذرها تحويل دهد.(361)
تبرك لباس
((حافظ ابوسعيد بن علا))
مى گويد: در جزوه اى قديمى كه از امام احمد بن حنبل باقى مانده بود،
ديدم كه در جواب سؤ الى گفته است كه ((بوسيدن
و توسل به قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مانعى ندارد)).
اين گفتار امام احمد را به اين تيميه كه توسل به قبر مبارك آن حضرت را
حرام مى دانست ، نشان دادم . او بسيار تعجب كرد و گفت : تعجب مى كنم ،
احمد در نزد من مرد بزرگى است . نمى دانم كه اين سخن از اوست يا از
ديگرى ؟ و من به او گفتم : چه تعجبى در اين گفتار است . در صورتى كه از
امام احمد براى ما نقل كرده است كه براى تبرك لباس امام شافعى را مى
شسته و آب آنرا مى خورده است .
وقتى كه او از اهل علم تا اين اندازه احترام مى كند، پس نسبت به صحابه
و آثار انبياء عليهم السلام چگونه احترام نمود؟ و چقدر نيكو سروده است
از قول مجنون كه : ((از ديار ليلى مى
گذرم ، اين ديوار و آن ديوار را مى بوسم . علاقه به ديار ليلى را تسخير
نكرده بلكه آن كسى كه در آن سكونت دارد، مرا مفتون خود ساخته است .))(362)
نعلين رسول الله
روزى شيخ تاج الدين فاكهانى كه از علماء بزرگ مالكى بود، به
همراه شاگردانش عازم دمشق شد.
در دمشق تصميم گرفت كه نعلين رسول الله را كه در ((دارالحديث
الاشرفيه )) بود، زيارت كند.
هنگامى كه نعلين مبارك را ديد، به خاك افتاد و آن نعلين را بوسيد.
صورتش را بر آن مى ماليد و در حاليكه به شدت گريه مى كرد، مى خواند:
فلو قيل للمجنون و ليلى و وصلها
|
تريد ام الدنيا و ما فى طواياها؟
|
لقال : غبار من تراب نعالها
|
احب الى نفسى و اشفى لبلواها
|
((اگر به مجنون گفته شود: ليلى و وصلش را
مى خواهى يا دنيا و مافيها را؟ او در جواب مى گويد: غبار خاك كفش او
پيش من از همه چيز محبوبتر است و از آن براى همه دردها شفا مى طلبم
)).
(363)
حركت بر روى آب
روزى ابوالحارث اولاسى قصد داشت كه از طريق دريا به مسافرت
برود. هنگام عزيمت يكى از دوستانش گفت : ابى ابوالحارث ، اندكى صبر كن
. ما برايت غذاى مخصوصى درست كرده ايم . آنرا بخور و برو. او هم قبول
كرد و نشست و آن غذا را خورد. آنگاه به كنار دريا رفت و به ابو اسحاق
حسنى علوى كه مشغول نماز بوده برخورد. ابوالحارث ، با خود گفت : شك
ندارم كه او مى خواهد بگويد: با من روى آب حركت كن و اگر او چنين حرفى
را بزند، من اين كار را انجام خواهم داد.
هنوز از اين فكر بيرون نيامده بود كه ، ابو اسحاق به او گفت : همانطور
كه در خاطرت گذشته است ، آماده حركت باش . ابو اسحاق بسم الله گفت و بر
روى آب حركت كرد ابوالحارث مى گويد: من نيز خواستم كه به دنبالش حركت
كنم كه پايم داخل آب فرو رفت و نتوانستم كه حركت كنم . او به نگريست و
گفت : آن غذاى لذيذ، پايت را گرفته است . آنگاه مرا ترك كرد و رفت .
(364)
زيارت مكه
خادم شيخ جلال الدين سيوطى نقل مى كند كه : روزى شيخ هنگام
استراحت به من گفت : آيا مى خواهى نماز عصر را در مكه بخوانى . به شرط
آنكه تا زمانى كه من زنده ام ، اين جريان را به كسى نگويى ؟ به شيخ
گفتم : آرى . شيخ دستم را گرفت و گفت : چشمت را ببند. چشمم را بستم .
در حدود 27 گام با من برداشت و گفت : چشمت را باز كن . ناگهان خود را
در باب
((المعلاة
))
يافتم . ام المؤ منين ، خديجه ، فضل ابن عباس و وعده ديگرى را زيارت
كردم . آنگاه داخل حرم شديم . طواف كرديم و از آب زمزم نوشيديم و پشت
مقام ابراهيم آنقدر توقف كرديم ، تا نماز عصر را خوانديم و دوباره طواف
كرديم و از آب زمزم نوشيديم . شيخ به من گفت : طى الارض ما عجيب نيست
. شگفت از اين است كه هيچ كدام از اهل مصر كه در اينجا هستند، ما را
نمى شناسند. حال اگر مى خواهد با من مراجعت كن و اگر مى خواهى همين جا
بمان تا حاجيان بيايند. گفتم : با شما مى آيم و آمديم به
((باب المعلاة
))
گفت : چشمانت را ببند و بستم و هفت قدم با هم برداشتيم . گفت : چشمت را
باز كن ناگهان خود را نزديك
((جيوشى
)) ديدم و به آقايم عمر بن الفارض وارد
شديم .
(365)
افشاى راز عارف
موسى بن هارون نقل مى كند كه : يكبار در سفر حج ، حسن بن خليل
را در عرافات ديدم و با او صحبت كردم . و بار ديگر در حال طواف دور
خانه خدا. به او گفتم : از خدا بخواه كه حج مرا قبول كند. او گريه كرد
و برايم دعا نمود.
پس از آن به مصر برگشتم ، به كسانى كه به ديدنم مى آمدند، گفتم : حسن
بن خليل به همراه ما در مكه بود. آنها گفتند: او امسال به حج نرفته است
و همين جا در مصر بوده است . كسى حرف مرا باور نكرد.
پس از مدتى او را ديدم . در مورد افشاى اين راز مرا سرزنش كرد و گفت :
به اين وسيله مرا مشهور كردى . دوست نداشتم اين راز من برملا شود. بعد
از اين تو را به حقى كه بر تو دارم ، سوگند مى دهم كه چنين نكنى .
(366)
طلب مغفرت
ابوعمرو بن علوان مى گويد: روزى به خاطر حاجتى به بازار رفتم ،
جنازه اى را ديدم . دنبالش به راه افتادم . تا بر آن نماز بخوانم و
مانده تا مرده را دفن كردند. در اين هنگام بدون تعمد چشمم به زن روبازى
افتاد، ميل كردم كه او را همچنان نگاه كنم ، اما منصرف شدم و استغفار
كردم بعد با خودم گفتم كه به ديدن شيخ بزرگ جنيد بروم . به سوى بغداد
حركت كردم .
هنگامى كه نزديك حجره اش رسيدم و در زدم ، به من گفت : اى ابوعمرو داخل
شو، در رحبه گناه مى كنى و ما در بغداد برايت طلب مغفرت مى نمائيم .
(367)
از ابدال
ابوبكر غسانى ، متوفى در سال 371 عادتش اين بود كه بعد از نماز
عصر تا پيش از نماز مغرب مى خوابيد.
اتفاقا روزى مردى براى ديدارش پيش او مى رود، او آنقدر صحبت مى كند كه
از خواب بعد از عصر مى ماند. هنگامى كه آن مرد مى رود، خادمش مى
پرسيد: او كه بود؟ ابوبكر جواب مى دهد كه او يكى از مردانى است كه
ابدال را مى شناسد و هر سال يكبار به ديدن من مى آيد.
خادم مى گويد: از آن پس هميشه مترصد آمدن او بودم . تا او دوباره به
ديدن ابوبكر آمد. پس از پايان صحبت هايش با شيخ ، گفت : كه مى خواهد به
ملاقات ابومحمد ضرير كه در فلان غار زندگى مى كند، برود.
خادم مى گويد: از او خواستم كه مرا نيز با خود ببرد. او گفت :
((بسم الله
))
بفرمائيد. با او رفتم . تا رسيدم به پلهاى رودخانه . او دستم را گرفت و
گفت : بگو:
((بسم الله
)) هنوز ده قدم راه نرفته بوديم كه خود را نزديك همان
غار يافتيم .
در صورتى كه اگر آن فاصله را به طور عادى طى مى كرديم ، مى يابد فردا
بعدازظهر به آنجا مى رسيديم .
به آن كسى كه در غار بود سلام كرديم و نماز را در آنجا خوانديم . از هر
درى صحبتى به ميان آمد و هنگامى كه ثلث شب گذشته بود به من گفت : آيا
ميل دارى كه اينجا بمانى و يا با من به منزلت برگردى ؟ گفتم كه ميل
دارم كه برگردم . آنگاه دستم را گرفت و
((بسم
الله
)) گفت و در حدود ده قدم راه رفتيم
كه ناگهان خود را در كنار شهر ديدم . آنگاه چيزى گفت و در شهر باز شد و
من وارد شهر شده و او بازگشت .
(368)
بشر حافى
يكى از تجار بغداد مى گويد: روزى بعد از پايان نماز جمعه ، بشر
حافى را ديدم كه با سرعت از مسجد خارج مى شد با خود گفتم اين مرد زاهد
و عارف را ببين كه حاضر نيست اندكى در مسجد توقف و به عبادت مشغول شود.
آنگاه تعقيبش كردم . او به نانوايى رفت و نانى خريد. آنگاه به كبابى
رفته و كباب خريد و سپس مقدارى حلوا خريد. با خود گفتم : اين زاهد را
ببين كه چه ها مى خواهد بخورد؟
او راه بيابان را در پيش گرفت . با خود گفتم : به طور حتم او مى خواهد
در كنار سبزه زارى غذا بخورد. به تعقيبش ادامه دادم . او تا عصر راه مى
رفت و من دنبالش بودم .
بالاخره در قريه اى ايستاد. داخل مسجد آن شد. داخل مسجد مريضى بسترى
بود. بالاى سرش نشست و آن غذا را لقمه لقمه به دهانش مى گذاشت .
از اين فرصت استفاده كرده و به گردش در آنجا پرداختم . وقتى برگشتم ،
ديدم بشر حافى نيست .
از مريض پرسيدم : او كجاست ؟ و او گفت كه بشر به بغداد رفته است .
گفتم : از اينجا تا بغداد چقدر فاصله است ؟
گفت : چهل فرسخ .
گفتم :
((انا لله و انا اليه راجعون
)) عجب كارى كردم . ديگر قدرت پياده روى
نداشتم و از طرفى پولى هم نداشتم كه بوسيله آن مركبى را كرايه كنم .
تا جمعه آينده در آنجا ماندم . او همان هنگام آمد و به آن مريض غذايى
داد. آنگاه مريض به او گفت : اى ابانصر او هفته پيش با تو از بغداد
آمده است . اكنون او را نيز با خود ببر. بشر با نگاهى خشمگين به من
نگريست و من گفتم كه اشتباه كرده ام . گفت : برخيز و بيا. با او تا
نزديك غروب راه رفتيم و به بغداد رسيديم .
(369)
اعتراض به خداوند و سزاى
آن
شيخ بزرگوار ابولحسن على ، مى گويد: روزى در حياط اطاق خلوت
دائى ام ، شيخ احمد رفاعى بودم و غير او كسى در آنجا نبود. صداى خفيفى
شنيدم . ديدم مردى پيش دائى ام نشسته و آنها مشغول صحبت هستند. پس از
مدتى آن مرد از شكاف ديوار همان اطاق خلوت بيرون رفت و ناپديد شد.
به پيش دائى ام رفته و گفتم : او كه بود؟ او مردى است كه خدا به وسيله
او آبهاى اقيانوس را حفظ مى كند و او يكى از چهار خواص است . اما سه
روز است كه از اين سمت بركنار شده است ولى از طرد شدنش خبر ندارد.
او در جزيره اى اقامت داشت . مدت سه شبانه روز در آنجا باران باريد تا
جائى كه در دره ها سيل جارى شد. او با خود گفت : اگر اين باران در
آبادى ها مى باريد، چقدر بهتر بود؟! بعد از اين فكر پشيمان شد و
استغفار كرد و بخاطر همين فكر، از درگاه رانده شد.
به دائى ام گفتم : آيا جريان را به او اطلاع دادى ؟ گفت : خير. از او
حيا كردم . گفتم : اگر اجازه بدهى من اين مطلب را به او اعلام كنم .
گفت : حاضرى ؟ گفتم : آرى . گفتم : سرت را پائين بياور و چشمانت را
ببند.
اطاعت كردم . آنگاه صدايى شنيدم كه مى گفت :
اى على سرت را بالا كن ! سرم را بالا كردم . ديدم در جزيره بحر محيط
هستم و در كارم متحير بودم . ناگهان همان مرد را ديدم . به او سلام
كرده و جريان را به او گفتم او گفت : تو را به خدا قسم مى دهم كه آنچه
مى گويم ، آن را عمل كنى . لطفا خرقه ام را به گردنم بيفكن و مرا بر
روى زمين بكش و به من بگو: اين جزاى كسى است كه به خدا اعتراض كرده
باشد. من هم طبق درخواستش عمل كردم . ناگهان هاتفى مى گفت : اى على !
او را رها كن كه خدا از او راضى شده است . از ديدن حال او ملائكه آسمان
به گريه افتاده اند. ساعتى در حال بيهوشى بودم .
آنگاه به هوش آمدم و خود را در پيش دائى ام در حياط اطاق خلوت ديدم .
به خدا قسم نمى دانم چگونه رفتم و چگونه آمدم ؟
(370)
خدا ما را كافى است
شيخ صالح تكريتى حكايت مى كند كه : در مسافرتى كه به يمن داشتم
، هنگامى كه به وسط درياى هند رسيديم ، دريا طوفانى شد.
كشتى شكسته شد و هر كسى روى تخته شكسته اى به ساحل حركت مى كرد. من نيز
به جزيره اى رسيدم . جزيره آباد و سرسبزى بود. مسجدى را ديدم و وارد آن
شدم . هنگامى كه وقت نماز عشاء فرا رسيد، ديدم شيخ حيوه حرانى وارد
مسجد شده همه به احترام او ايستادند و به او سلام گفتند. او جلو ايستاد
و با آنها نماز عشاء را به جماعت خواند. آنگاه تا به صبح مشغول نماز
خواندن شدند. پس شنيدم كه شيخ حيوة اين گونه با خدا مناجات مى كرد:
((خدايا! در غير تو محل طمعى برايم نمى
يابم و...
)) آنگاه گريه شديدى كرد و ديدم
كه نور زيادى آنها را احاطه كرده است و آن مكان همانند روشنايى شب
چهارده روشن نموده است . سپس شيخ حيوة از مسجد بيرون رفت . در حاليكه
چنين زمزمه مى كرد: حركت عاشق به سوى معشوق با شتاب و عجله است . در
اين سير و حركت ، دل در تاب و تب است . رنج پيمودن بيابان هاى بى آب و
علف را با پاهايم به خاطر تو تحمل مى كنم . گر چه در اين راه كوهها و
دشتها از وصول به مقصد ممانعت كنند.
آنان به من گفتند: به دنبال شيخ برو. من هم به دنبالش رفتم . گويا زمين
و دريا، كوه و دشت ، زير پايمان مى پيچد. هر قدمى كه بر مى داشت مى گفت
:
((اى خدا حيوة براى ما باش
)) ناگاه ديدم كه در حران هستم و حال
آنكه از زمان حركت ما چيزى نگذشته بود و در آنجا به اتفاق مردم با او
نماز جماعت خوانديم .
(371)