داستانهاى الغدير
تجلى امير مؤ منان على عليه السلام

سيدرضا باقريان موحد

- ۱۰ -


مصادره اموال  
روزى عمر، عامل خود در بحرين را احضار كرد و گفت : آنروز كه من تو را عامل بحرين كردم ، كفش و نعلين نداشتى . ولى شنيده ام كه امروز اسبهائى خريده اى به هزار و ششصد دينار. او گفت : اين اسب ها، اسبهايى است كه مردم به عنوان هديه آورده اند عمر گفت : من روزى و مخارج تو را حساب كرده ام و اكنون مى بينم كه بسيار بيشتر از آن مقدار دارى . پس آنرا بايد بازگردانى . عامل گفت : اين پول ما تو نيست و تو نبايد اين كار را بكنى . عمر گفت : بخدا قسم كه پشتت را به درد مى آوردم . سپس برخاست و به سوى او رفت و با شلاقش چنان محكم به پشت او زد كه خون جارى شد. عمر گفت : پولها را بياور. او گفت : من آنرا در راه خدا مى دهم . پس عمر گفت : اين است كه اگر از حلال گرفتى آنرا به ميل و رغبت پرداختى . زيرا اين اموال كه مردم به تو داده اند، براى تو داده اند آنها نه براى خداست و نه مسلمين .(327)
سؤ ال از مشكلات قرآن  
مردى بنام صبيغ وارد مدينه شد. او در مدينه پيوسته از مشكلات و متشابهات قرآن پرس و جو و سؤ ال مى كرد. عمر كه از آمدن او مطلع شد، دستور داد كه دو شاخه خرما آماده كنند و نزد او بياورند سپس دستور داد كه صبيغ را احضار كنند. عمر به او گفت : تو كه هستى ؟ او گفت : من بنده خدا صبيغ هستم . عمر آن شاخه درخت خرما را برداشت و او را زد و گفت :
من بنده خدا عمرم . پس آنقدر بر سر و صورت او زد تا خون جارى شد از سرش . پس گفت : اى خليفه بس است ديگر. آنقدر زدى كه آنچه كه در سرم بود از بين رفت و عقل خود را از دست دادم .(328)
فصل دهم : داستانهايى از احاديث ساختگى 
گواهى ابوبكر و جبرئيل  
نسفى آورده است كه روزى مردى در شهر مدينه فوت كرد. پيامبر اكرم خواست كه بر وى نماز بگزارد. در اين هنگام جبرئيل نازل شد و فرمود: يا محمد صلى الله عليه و آله و سلم بر اين شخص نماز مخوان . حضرت نيز از نماز خواندن خوددارى كرد.
بعد از مدتى ابوبكر آمد و گفت : يا رسول الله بر اين مرد، نماز بخوان كه من جز خوبى از وى چيزى سراغ ندارم .
پس از مدتى جبرئيل آمد و دستور داد كه نماز خوانده شود و فرمود: كه حال ابوبكر گواهى داده است مى توانى نماز بخوانى زيرا گواهى او بر گواهى من مقدم است . واقعا كه ساختگى بودن اين حديث چنان آشكار است كه نيازى به دليل عدم اعتبار آن وجود ندارد.(329)
حديثى كه معاويه نقل كرد  
محمد بن جبير بن مطعم مى گويد: من با هيئتى از قريش نزد معاويه بودم كه به وى خبر رسيد عبدالله بن عمرو بن عاص اين حديث را نشر مى دهد كه در آينده پادشاهى از قحطان به ظهور خواهد رسيد. معاويه خشمگين شد و بلند شد و پس از حمد و ستايش بسيار در مورد خداى عز و جل ، گفت : به من اطلاع داده اند بعضى از شما سخنانى نقل مى كنند و نشر مى دهند كه نه در قرآن است و نه از رسول خدا رسيده است . اينها جاهلان هستند از آرمانهائى كه صاحبانش را گمراه مى سازد، دورى جوئيد. زيرا من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و شنيدم كه مى فرمود: اين حكومت در ميان قريش ‍ خواهد بود و هر كس بر سر آن با ايشان تا وقتى دين و شرعيت را برقرار مى كنند، كشمكش و مبارز كند خدا او را نابود خواهد كرد.(330)
مناقب عثمان  
يكى از روايات جعلى درباره مناقب عثمان كه جعلى بودنش از خودش ‍ هويداست ، اين است كه : وقتى عمر ضربت خورد و فرمان تشكيل شورا صادر كرد، دخترش حفصه پيش او آمد و گفت : اى پدر! مردم مى گويند اين افرادى را كه تو به عضويت شورا در آورده اى ، مورد رضايت ما نيستند. عمر گفت : مرا تكيه بده . او را به ديوار تكيه دادند. سپس عمر گفت : چگونه از عثمان رضايت ندارد، در حالى كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: عثمان چون بميرد، فرشتگان آسمان بر او نماز مى گزارند.
پرسيدم فقط براى عثمان نماز مى گزارند يا براى همه مردم ؟ گفت : نه فقط براى عثمان ... اكثر علماء ساختگى بودن اين گونه روايات را تاءييد كرده اند.(331)
داستانى جعلى در كرامات عمر!! 
روزى مردم مصر نزد عمرو بن عاص كه فرمانرواى آنجا بود، آمدند و گفتند: آب رودخانه نيل فقط از يك طريق جارى مى شود و آن اين است كه ما بايد در هر سال در اين چنين روزهايى يك قربانى به او بدهيم تا او روان شود. چون سيزده شب از ماه بؤ نه بگذرد ما در جستجوى دختركى دوشيزه مى آئيم كه در خانه پدر و مادر باشد. آنگاه پدرش را خشنود ساخته و خود وى را با بهترين لباسها، مى آرائيم و سپس او را به رودخانه نيل مى افكنيم . عمرو بن عاص گفت : اين چنين كارى در اسلام جائز نيست و من اين اجازه را به شما نمى دهم . آن ماه گذشت و آب رودخانه نيل جارى نشد پس ‍ عمروبن عاص جريان را به عمر نوشت و از او درخواست كرد كه او را راهنمايى كند. عمر در جواب نوشت : من درون اين نامه ام برگه اى براى تو فرستادم و چون نامه من به تو رسيد، آنرا در درود نيل بيفكن و آن نامه اين است :
از سوى بنده خدا عمر به نيل مصر. اگر تو از سوى خودت روان مى شدى ديگر روان مشو و اگر خداوند يگانه تو را روان مى سازد، پس ما هم از خداى يگانه مى خواهيم كه تو را روان سازد. پس چون اين برگه در آب نيل انداختند، نيل جارى شد. تنها كسى كه اين حديث را گزارش داده است عبدالله پسر صالح مصرى است كه يكى از بزرگترين دروغپردازان و حديث سازان است كه اكثر علماى اهل تسنن به تباهى افكار او اعتراف كرده اند.(332)
زمين لرزه  
رازى در تفسير خود مى نويسد:
نخستين زمين لرزه اى كه در اسلام روى داد بيست سال پس از مهاجرت پيامبر به مدينه و در زمان خلافت عمر بود.
در جريان اين زلزله ، عمر نيزه اش را به زمين زد و گفت : اى زمين آرام باش . مگر من در روى تو دادگرى ننموده ام ؟ پس آرام شد و ديگر زلزله اى رخ نداد اين داستان نيز در كتب معتبر تاريخى تاءئيد نشده است و محدثين بسيارى آن را بى سند مى دانند و ديگر اين كه از آن تاريخ به بعد بارها در حجاز و مدينه زلزله رخ داده است كه مهمترين آن در سال 515 بود كه در جريان آن ركن يمانى فرو نشست و گوشه اى از آن ويران شد و قسمت هايى از مسجد نبى اكرم نيز ويران شد.(333)
هيبت ابوبكر  
يوسف مالكى آورده است كه روزى ابوبكر به نزد رسول الله آمد. در حالى كه جبرئيل در كنارش رسيده بود، جبرئيل با پيامبر مشغول گفتگو بود و براى بزرگداشت ابوبكر از جا بلند شد. در حالى كه پيش پاى هيچكس ديگر بلند نمى شده است . پيامبر دليل آنرا مى پرسد. جبرئيل پاسخ مى دهد: ابوبكر از نخستين روز خلقت بر من حق استادى دارد. زيرا چون خداى تعالى فرشتگان را بفرمود تا در برابر آدم به خاك افتند، دلم به من گفت : همان بايد كنى كه ابليس كرد و رانده درگاه شد و چون خداى تعالى گفت : بخاك افتيد. خرگاهى بزرگ ديدم . چندين بار بر آن نوشته شده بود. ابوبكر ابوبكر ابوبكر و او گفت : به خاك بيفت . پس از هيبت ابوبكر گزند آنان بركنار نمانده و با آنكه از نخستين روز آفرينش هيچ گناهى از او سرنزده ، باز هم او را در رديف ابليس نفرين شده نهاده اند بايد او را به راه آرد.(334)
تهمت دروغين به شيعه  
شيخ عمر بن زنحبى مى گويد: من روز عاشورا به مدينه رفتم .
شيعيان مشغول عزادارى بودند. من گفتم در راه دوستى ابوبكر به من چيزى بدهيد. پس شيخى از آنان به سوى من آمد و گفت : بنشين تا كارمان تمام شود و بعد به تو چيزى مى دهم . بعد از آن به خانه او رفتيم . او در خانه دستور داد كه غلامانش مرا كتك بزنند و بعد زبانم را ببرند و مرا رها كنند و گفتند: برو پيش همان كس در راه محبت او چيزى مى خواستى . تا زبانت را به تو باز دهد. من كه از شدت درد، نيمه جان بودم به مزار پيامبر رفتم و در آنجا با خواهش و گريه از ايشان خواستم كه بخاطر دوستى ابوبكر زبان مرا باز پس دهد.
به خواب رفتم و ديدم كه زبانم سالم شده بعد از اين جريان مهر ابوبكر در دلم بيشتر شد.
سال بعد در روز عاشورا به همان مكان رفتم و همان سوال را كردم .
جوانى گفت : بنشين تا تو را به خانه ببرم . او مرا به خانه اش برد و برايم طعام آورد. او گريست . من دليلش را پرسيدم .
او در اطاقى را باز كرد. در آن بوزينه اى بسته شده بود. از او ماجرا را پرسيدم . او گفت : كه آن بوزينه پدرش است . او سال قبل تو ترا به منزل آورد و اين بلايا را بر سر تو آورد و بعد اين گونه مجازات شد ما اين خبر را به كسى نگفتيم و به مردم گفتيم كه او مرده است . حال اى مرد نيك ما را ببخش و براى سلامتى پدرم دعا كن . الله اكبر از اين همه تهمت و دروغ ، الله اكبر.(335)
سگ ماءمور  
از ديگر احاديث جعلى و دروغين اين است كه روزى عده اى نزد پيامبر آمدند در حالى كه از سابق پايشان خون مى چكيد. پيامبر از جريان پرسيد. آنها گفتند كه ما را فلان سگ ماده متعلق به فلان منافق است ، در راه گزيده است . پيامبر فرمود به سراغ آن سگ برويد و آنرا بكشيد.
همه با شمشير به آنجا رفتند و خواستند كه سگ را بكشند. ناگهان سگ زبان گشود و گفت : يا رسول الله من را نكشيد. من به خدا و رسول او ايمان دارم . گفتند: پس چرا اين افراد را دندان گرفته اى ؟ گفت : من ماده سگى از ديوانم و دستور دارم كه هر كس ابوبكر و عمر را دشنام دهد او را بگزم . پس از اين جريان آن افراد از اين كه به عمر و ابوبكر فحش داده بودند، توبه كردند.(336)
پهناى بهشت ابوبكر  
صفورى مى گويد: در حديث چنان ديدم كه فرشتگان زير درخت طوبى گرد آمدند. پس فرشته اى گفت : دوست داشتم كه خدا نيروى هزار فرشته را به من مى داد و پر و بال هزار پرنده را ارزانى من دارد تا پيرامون بهشت به پرواز در آيم و به منتهاى آن برسم . پس خداوند، آنچه وى مى خواست بدو بخشيد و او هزار سال ديگر را در پرواز بود، تا نيروى او برفت و پرهايش ‍ بريخت ولى خداوند نيرو و بالها را به وى بازگردانيد تا هزار سال ديگر را پرواز كرد. پرهايش ريخت و گريان در آستانه كاخى افتاد. يكى از حوران به او نزديك شد و گفت : چه شده است ؟ او گفت : من در توانايى خدا با وى به معارضه برخاستم . حوريه گفت : تو خود را در پرتگاه افكنده اى . آيا مى دانى در اين سه هزار سال چقدر راه را با پرواز ننموده اى ؟
او گفت : نه . گفت : به عزت پروردگارم بيش از يك ده هزارم از آنچه خداى تعالى براى ابوبكر صديق آماده كرده اى نپيموده اى .(337)
خدا از ابوبكر حيا مى كند!! 
از زبان انس بن مالك آورده اند كه گفت : زنى از انصار بيامد و گفت : اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همسرم در مسافرت است و من در خواب ديدم كه نخل خانه ام افتاده است . رسول خدا فرمود: بايد شكيبا باشى . زيرا هرگز او را نخواهى ديد. زن با گريه و ناراحتى خارج شد. در راه ابوبكر را ديد و او را از خواب خود آگاه كرد. ابوبكر به او گفت : برو كه همسرت امشب به سراغت خواهد، آمد. آن زن به نزد پيامبر آمد و گفت : يا رسول الله بر خلاف حرف شما، شوهرم به منزل آمد، در اين هنگام جبرئيل نازل شد و گفت : يا محمد! آنچه تو گفتى راست بود ولى چون ابوبكر گفته بود كه امشب خواهد آمد، خدا از او شرم داشت كه بر زبان او دروغى گفته شود. چون او صديق است و از همين روى بود كه براى پاسدارى از آبروى وى آن مرد را كه مرده بود زنده كرد. واقعا كه نمى توان حرفى زد الله اكبر از انسانى كه براى نجات ابوبكر از دروغگويى ، اين نسبت را به پيامبر خدا مى دهند و اين توهينى به مقام شامخ نبوت است . (338)
كرامت دفن ابوبكر!! 
ابن عساكر در تاريخ خود آورده كه گفته اند: چون هنگام مرگ ابوبكر رسيد، به حاضران گفت : چون من مردم و از غسل و كفن من فارغ شديد، مرا برداريد و ببريد تا برسيد بر در حجره اى كه قبر پيامبر در آن است .
پس نزديك در بايستيد و بگوئيد: سلام بر تو اى رسول خدا. اين ابوبكر است . كه براى داخل شدن اجازه مى خواهد پس اگر اجازه اى داده شد، آن قفل در خود به خود باز مى شود. پس مرا داخل كنيد و در همانجا به خاك بسپاريد و گرنه مرا به بقيع ببريد و در آنجا خاك كنيد. پس آنان چون در آستانه در ايستادند و آنچه وى گفته بود، بر زبان راندند، قفل بيفتاد و در گشوده شد و ناگاه هاتفى از درون قبر ندا در داد: (( دوست را بر دوست وارد كنيد كه دوست به دوست مشتاق است )) اين داستان هم از كرامات ساختگى دروغگويان است .(339)
احاديث غلوآميز  
شيخ ابراهيم عبيدى مى نويسد: روزى پيامبر به عايشه فرمود: هنگامى كه خداوند، خورشيد را آفريد، آنرا از مرواريدى سپيد آفريد، پس آنرا بر چرخ گردنده اى نهاد و براى چرخ ‌دنده نيز 860 دستگيره آفريد، و در هر دستگيره آن زنجيرى از ياقوت سرخ نهاد و آنگاه شصت هزار تن از فرشتگان مقرب را بفرمود تا به نيروى خويش كه خداوند ويژه آنان گردانيده بود، آنرا با زنجيرها بكشند و خورشيد مانند سپهر بر آن چرخ گردنده است كه در گنبد سبز مى چرخد و زيبائى آن بر خاكيان آشكار مى شود و در هر روز بر خط استواء مى ايستد و مى گويد: اى فرشتگان ، من از خدا شرم دارم كه چون در برابر كعبه كه قبله مؤ منان است ، رسيدم از آنجا بگذرم و ملايكه با همه نيرويشان خورشيد را مى كشند تا از فراز كعبه بگذرد و او نمى پذيرد، تا اين ملائكه از دست او عاجز مى شوند و خداى تعالى با وحى به ملائك الهام مى كند كه آواز دهند: كه اى خورشيد به آبروى مردى كه نام او بر چهره درخشانت نگاشته شده ، برگرد و به گردش كه داشتى ، ادامه بده . چون اين را بشنود به نيروى خداى مالك به تكان آيد.
در اين هنگام عايشه از رسول الله پرسيد كه : او كيست ؟ و رسول الله جواب داد: او ابوبكر صديق است نام او و نام جانشين او بر روى خورشيد نوشته شده و... اين داستان يكى از دهها داستان خرافى مى باشد كه در رابطه با مقام شامخ !! ابوبكر جعل شده است .(340)
توسل به ريش ابوبكر  
يافعى در روض الرياضين از زبان ابوبكر آورده است كه او گفت : ما در مسجد نشسته بوديم كه ناگهان مردى كور در آمد و ميان ما وارد شد و سلام داد و ما سلام او را پاسخ داده و در برابر پيامبر نشانديمش كه گفت : كيست كه در راه دوستى پيامبر، حاجتى از مرا برآرد؟ ابوبكر گفت : حاجتت چيست ؟ او گفت : من فقيرم و چيزى براى خانواده ام مى خواهم .
ابوبكر گفت : من حاجات تو را برآورده مى كنم . ديگر چه مى خواهى . گفت : من دخترى دارم كه راه دوستى محمد صلى الله عليه و آله و سلم تا زنده هستم كسى او را به همسرى بگيرد. ابوبكر گفت : من در راه دوستى با خدا او را به همسرى قبول مى كنم . آيا ديگر چيزى مى خواهى گفت : آرى مى خواهم كه دستم در ريش تو فرو برم . ابوبكر برخاست و ريش خود را در ميان دستان او قرار داد. او گفت : خدايا به حرمت ريش ابوبكر قسم كه مرا بينا كن و خداوند متعال هم بينايى اش را به او بازگرداند و در همين هنگام جبرئيل بر پيامبر نازل شد و گفت : اى محمد خداوند سلام تو را سلام مى رساند و با درود تو را ويژه مى گرداند و مى گويد كه به عزت و جلال او اگر همه كوران ، وى را به حرمت ريش ابوبكر صديق قسم دادند، البته بينائى شان را به ايشان باز مى گردانيد و هيچ كورى بر روى زمين رها نمى كرد. در كنار اين داستان خرافى حديثى هم آمده است كه هر گاه پيامبر شيفته بهشت مى شد، ريش ابوبكر را مى بوسيد.(341)
انگشتر پيامبر و نقش آن  
روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم انگشترى خود را به ابوبكر داد و فرمود: بر روى اين انگشتر اين جمله را حك كن (( لا اله الا الله )) ابوبكر آن انگشتر را به حكاك داد و گفت : بر اين خاتم اين جمله را حك كن .
((لا اله الا الله محمد رسول الله )) پس آن حكاك اين جمله را حك كرد و آنرا به ابوبكر پس داد چون ابوبكر آن را به نزد پيامبر آورد، ديد كه بر روى آن حك شده : ((لا اله الا الله محمد رسول الله ابوبكر الصديق )) ابوبكر گفت : يا رسول الله من اين جمله را اضافه نكرده ام و دليل آنرا نمى دانم ، در اين هنگام جبرئيل فرود آمد و فرمود: خداى تعالى مى فرمايد كه اسم ابوبكر را من نوشتم . چون او خوش نداشت كه ميان اسم من و اسم تو جدايى بياندازد و من نيز خوش نداشتم كه اسم او و اسم تو دور بيفتد. همه محدثين معترف اند كه نقش نگين رسول الله بوده است .
بى هيچ افزونى ديگر و اين حديث از ساخته هاى دروغگويان است .(342)
جگر بريان شده  
محمد طبرى آورده است :
پس از مرگ ابوبكر، روزى عمر به ديدن همسر او رفت و به او تسليت گفت : پس از آن از زن سؤ ال كرد كه ابوبكر در منزل چگونه بود؟ و چه كار مى كرد؟ زن ابوبكر گفت : شب و روز مشغول عبادت خدا بود و لحظه اى غافل نمى شد. او در هر شب جمعه وضو مى گرفت و نماز مى گزارد. پس رو به قبله نشست و سر به دو زانو مى نهاد و چون سحرگاه مى شد، سر بر مى داشت . نفسى دراز از سر رنج و درد بر مى آورد. اين نفس آنچنان جان سوز بود كه ما در خانه بوى جگر بريان شده مى شنيديم . عمر كه از شنيدن اين جملات به شدت تحت تاءثير قرار گرفته بود گفت : من چگونه مى توانم خود را به جگر بريان شده برسانم . او مقام بالائى دارد كه من نمى توانم هرگز به او برسم .
اگر داستان جگر بريان شده راست باشد، بايد همه انبياء مرسلين چنان خصوصيتى داشته باشند و از همه اولى به اين مقام ، پيامبر اكرم مى باشد. اگر پندار ايشان را خصوصيتى همگانى براى اولياء خدا بينگاريم . بايستى از روزگار آدم ، روزگار خليفه ، همه فضا با آن بوئى كه از جگرهاى بريان شده برخاسته است ، پر شده و برگرفته باشد و چهره گيتى با دودى كه از آن جگرهاى سوخته بر مى خيزد، سياه باشد.(343)
روايتى جعلى از ابوهريره  
ابوهريره روايت كرده است كه : بهشت و جهنم با هم مفاخره مى كردند. جهنم به بهشت مى گفت : من از تو بالاترم ، زيرا در من فرعون ها، ستمكاران و پادشاهان بسيارى هستند. خداوند به بهشت وحى فرمود كه بگو: برترى از آن من است . زيرا كه خداوند مرا بوسيله عمر و ابوبكر، زينت بخشيده است .
اين حديث از ساخته هاى عهدى بن هلال است كه خطيب بغدادى آنرا آورده است و گفته است :
ساختگى است . ابان بن ابى عياش ، متروك الحديث است و مهدى كذاب و حديث ساز است .(344)
حديث ساختگى در مورد خلافت  
روزى مدى از اهل باديه شترى را به مدينه آورد و رسول خدا آن را از آن مرد خريد. آنگاه آن مرد با على عليه السلام ملاقات كرد و على به او گفت : چه آورده اى ؟ در جواب گفت : شترى آورده ام و رسول خدا آن را از من خريده است . على عليه السلام به او گفت : آيا شتر را نقد به رسول خدا فروخته اى ؟ در جواب گفت : خير بلكه به نسيه فروخته ام . على عليه السلام به او گفت : برو پيش رسول الله و به او بگو: اگر حادثه اى رخ دهد، چه كسى دينت را ادا خواهد كرد؟ آن مرد پيش رسول خدا رفت و جريان را عرض كرد. رسول خدا فرمود: ادا كننده دينم ابوبكر است . او گفت : اگر براى ابوبكر حادثه اى رخ بدهد چه ؟ پيامبر گفت : بعد از او عمر خواهد آمد. اعرابى گفت : اگر عمر نيز بميرد چه كسى بايد دينت را ادا كند؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: واى بر تو اگر عمر بميرد و آن وقت اگر توانستى بميرى بمير!
اين حديث را اكثر علماى سنى و شيعه فاقد سند و اعتبار مى دانند و جعل آنرا تاءييد كرده اند.(345)
شافعى و احمد ابن حنبل  
حنبلى ها دروغهاى بزرگى ساخته و پرداخته كردند و در جهت تبليغ مذهب خود از آن استفاده مى كردند.
از جمله آنها اين است كه روزى شافعى به ربيع بن سليمان گفته است كه اى ربيع اين نامه را بگير و آن را به احمد بن حنبل تسليم كن و جوابش را بياور. ربيع گويد: با نامه وارد بغداد شدم و احمد بن حنبل را هنگام نماز صبح ديدم و با او نماز صبح را خواندم . بعد از نماز، نامه را به او تسليم كردم و به او گفتم : اين نامه بردارت شافعى از مصر است . احمد گفت : در آن نگريسته اى ؟ گفتم : خير. احمد مهر نامه را شكست و نامه را قرائت كرد. چشمهايش را اشك فرا گرفت . گفتم : چه چيزى در آن است اى ابا عبدالله ؟ گفت : يادآور شده كه رسول خدا را در خواب ديده و به او فرموده است ، نامه اى به حنبل بنويس و از ناحيه من به او سلام برسان و به او بگو: به زودى مورد امتحان قرار خواهى گرفت و به سوى خلق قران خوانده خواهى شد. اما اجابتشان نكنيد كه خداوند نامت را تا قيامت زنده خواهد نگاهداشت .(346)
دشمن حضرت على عليه السلام  
حريز بن عثمان كسى بود كه در مسجد نماز مى خواند و از آن خارج نمى شد مگر اين كه هر روز هفتاد بار على عليه السلام را لعن كند. اسماعيل بن عياش ‍ مى گويد: با حريز از مصر تا مكه رفيق راه شدم . او در بين راه على عليه السلام را سب و لعن مى كرد و به من مى گفت : اين كه مردم از رسول خدا روايت كرده اند كه به على عليه السلام فرموده است : ((تو نسبت به منزله هارون نسبت به موسى هستى )) درست است ، اما شنونده خطا كرده است . گفتم : چطور؟ گفت : بيان رسول خدا چنين بوده : ((تو نسبت به من به منزله قارون نسبت به موسى هستى ))
گفتم : از كى چنين روايت مى كنى ؟ گفت : از وليد بن عبدالملك شنيدم كه آن را روى منبر چنين روايت مى كرد.(347)
احاديث ساختگى  
يكى از احاديثى كه به نام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ساخته اند، اين است كه عباده بن صامت از ايشان روايت مى كند كه : ((خداوند به من وحى كرد كه معاويه را به عنوان كاتب خود انتخاب نمايم . زيرا كه او امين است )). علماى بسيارى از شيعه و سنى كذب بودن اين حديث را نقل كرده اند.
مهمترين دليل اين است كه عبادة بن صامت يكى از دشمنان معاويه بود. او مردم شام را بر عليه معاويه تحريك كرد و شوراند و معاويه ناگزير نامه اى به عثمان در مدينه نوشت و در آن متذكر شد كه عباده شام را بر من شورانده ، او را به مدينه بخوان و يا به من اجازه بده او را از شام بيرون كنم .
عثمان در پاسخ نوشت : او را به مدينه بفرست . معاويه او را به مدينه فرستاد و او به خانه عثمان كه در آن جز مردى از سابقين و يا تابعين نبوده ، وارد گرديد و در ناحيه اى از آن جلوس كرد.
عثمان به او نگريست و گفت : اى عباده وضع شما و ما چگونه است ؟ او گفت : از رسول خدا ابوالقاسم صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: بعد از من امور شما به دست افرادى مى افتد كه چيزهايى را كه شما منكر مى دانيد، برايتان معروف جلوه مى دهند و آنچه را كه معروف مى دانيد، منكر مى شمارند. پس طاعتى براى كسى كه معصيت مى كند نيست و نسبت به پروردگارتان گمراه نگرديد. قسم به آن كه جان عباده در دست اوست ، معاويه از آن افراد است .(348)
حديثى ساختگى  
ابوصالح خناوى يكى ديگر از حديث سازان دروغپرداز مى باشد.
يكى از احاديث ساختگى اش اين است كه ابن عباس گفته است كه : رسول خدا فرموده است : هنگامى كه وارد بهشت شدم ، گرگى را در آنجا ديدم .
تعجب كردم و با خودم گفتم : در بهشت ، گرگ وجود دارد!! گرگ در جواب گفت : چون من پسر پاسبان و پليسى را خورده ام ، به اين مقام رسيده ام كه به بهشت بيايم . ابن عباس گفت : اين توفيق به خاطر خوردن پسر پليسى نصيب گرگ شده و اگر خود پليس را مى خورد، طبعا در عليين جاى داده مى شده است ! امينى مى گويد: اى كاش ابن عباس مى گفت : اگر او رئيس ‍ پليس ها را خورده بود، در كجا جايش مى دادند؟(349)
ابوحنيفه اعلم است ؟  
غلو جمعى از پيروان ابوحنيفه درباره او به جايى رسيده است كه پنداشته اند، او از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اعلم است .
ابن حرير مى گويد: از كوفه به بصره آمدم و در آنجا عبدالله ابن مبارك را ديدم . او به من گفت : چگونه مردم را ترك كردى ؟ گفتم : مردم را ترك كردم . در حاليكه برخى مى پنداشتند كه ابوحنيفه از رسول خدا اعلم است . آنان تو را در كيفر پيشواى خود قرار داده اند. آنگاه چنان گريست كه ريشش خيس ‍ شد.
روز ديگرى به پيش او آمدم . مردى به او گفت : پيش ما دو نفر با هم در مساءله اى نزاع كردند. يكى از آنها گفت : رسول خدا چنين گفته است و ديگرى گفت : ابوحنيفه چنين گفته است و ابوحنيفه در قضاوت اعلم از رسول خداست . ابن مبارك گفت : اين كفر است كفر است . من گفتم : اين كفر از ناحيه تو حاصل شده است و بوسيله تو آنان ، كافر را پيشواى خود قرار داده اند. او گفت : چطور؟ گفتم : به خاطر روايت كردنت از ابوحنيفه . او گفت : من از روايت كردن از ابوحنيفه استغفار مى كنم .(350)
روياى كاذب  
يكى از احاديث ساختگى نصر ترمذى اين است كه گفته است : بيست و نه سال حديث نوشتم و مسائل مالك و گفتارش را شنيدم ، ولى نسبت به شافعى نظر خوبى نداشتم . تا هنگامى كه در مسجدالنبى در مدينه نشسته بودم . چرتم گرفت . پيامبر اكرم را در خواب ديدم ، عرض كردم : يا رسول الله آيا راءى ابوحنيفه را بنويسم ؟ فرمود: خير. عرض كردم : راءى مالك را بنويسم ؟ فرمود: مادامى كه با حديثم موافق باشد. عرض كردم : راءى شافعى را بنويسم ؟ پيامبر با شنيدن اين جمله خشمگين شد و فرمود: اين را عمل به راءى نبايد دانست . بلكه آن مراجعه به كسى است كه به سنت من عمل مى كند. به دنبال اين رؤ يا به سوى مصر حركت كردم و نوشته هاى شافعى را نوشتم .(351)
فصل يازدهم : داستانهاى متفرقه تاريخى 
قصاص قاتل  
عبيدالله پسر عمر مى گويد: چند روز قبل از كشته شدن پدرم ، هرمزان را ديدم كه با جخينه و ابولؤ لؤ پنهانى صحبت مى كرد. آنها هنگامى كه مرا ديدند، برخاستند و ناگهان دشنه اى دو سر از ميان آنها به زمين افتاد، من تعجب كردم ولى چيزى نگفتم و از كنار آنها گذشتم ، پس از اين كه پدرم كشته شد، من شمشيرم را گرفته و به سراغ هرمزان رفتم او را از پاى در آوردم و خواهر كوچك ابولولو جخينه را نيز كشتم و مى خواستم همه برده هاى مدينه را بكشم كه مانع شدند، وقتى كه عثمان روى كار آمد، مردم گفتند، كه اى عثمان ! قصاص خون هرمزان بى گناه را بايد بگيرى ، و عثمان گفت من
گناه قاتل او مى گذرم و اين در حالى بود كه همه مردم و صحابه بزرگ خواهان اين بودند كه به اين ماجرا رسيدگى شود و خون بى گناهان پايمال نشود.(352)
غصه رسوايى  
روزى احمد جامى بر بالاى منبر رفت و گفت : اى مردم هر چه مى خواهيد از من بپرسيد. ناگهان زنى از پشت پرده فرياد زد كه : اى مرد ادعاى بيهوده نكن . زيرا خداوند رسوايت خواهد كرد. هيچكس جز على عليه السلام نمى تواند بگويد كه پاسخ تمام سؤ الات را مى داند. شيخ احمد گفت : بپرس ‍ اگر سؤ الى دارى ، تا من جواب بدهم . زن گفت : آن مورچه اى كه بر سر راه سليمان نبى آمد، نر بود يا ماده ؟ شيخ گفت : آيا سؤ ال ديگرى نداشتى اين ديگر چه سؤ الى است ؟ من كه در آن زمان نبودم كه ببينم نر بوده است يا ماده . زن گفت : نيازى نيست كه تو در آن زمان باشى ، اگر با قرآن آشنايى داشتى جواب را مى دانستى . در قرآن سوره نمل آمده است كه (( قالت نمله )) از اين آيه مشخص مى شود كه مورچه نر بوده يا ماده . مردم به جهل شيخ و زيركى زن خنديدند.
شيخ گفت : بگو اى زن آيا با اجازه شوهرت در اين جلسه شركت كرده اى يا بدون اجازه او؟ اگر با اجازه آمده اى كه خدا شوهرت را لعن كند و اگر بى اجازه آمده اى ، خداوند خودت را لعن كند. زن گفت : بگو ببينم آيا ام المؤ منين جناب عايشه با اجازه پيغمبر به جنگ امام زمان خود على عليه السلام آمده بود و يا بدون اجازه ؟ پس شيخ بيچاره شد و نتوانست جواب بگويد.
از منبر به زير آمد و به منزل رفت و چند روزى از غصه رسوايى بيمار شد.(353)
اصحاب كهف  
حضرت على عليه السلام در جريان مناظره با علماى يهود داستان اصحاب كهف را اين گونه بيان داشتند: در كشور روم شهرى به نام طرطوس وجود داشت . پادشاه آن مردى صالح بود. پس از فوت او، اوضاع حكومت پراكنده و پريشان شد. پادشاه ستمكار و كافر با لشكرى به اين شهر حمله كرد و آن را به اشغال خود درآورد و آن شهر را مركز حكومت خود قرار داد. او در آنجا قصرى باشكوه و مجلل بنا كرد كه از نظر تجملات و تشريفات بى سابقه بود. آنگاه خودش بر تخت نشست و تاجى بر سر گذاشت . او شش ‍ نفر از جوانان ، از فرزندان دانشمندان را به عنوان وزيران خود قرار داد و هيچ كارى را بدون مشورت با آنها انجام نمى داد. كه اسم آنها عبارت بود از تمليخاء مكسلمينا، محسلمينا، مرطليوس ، كشطوس ، و سادنيوس ، آن پادشاه كه اسمش دقيانوس بود 30 سال حكومت كرد اما پس از سى سال شروع به ظلم و ستمكارى كرد و ادعاى خدايى كرد پس هر كس كه عقايد او را مى پذيرفت به او هديه ها مى داد و هر كس را كه قبول نمى كرد، مى كشت . در يكى از روزهاى عيد بر تختش نشسته بود، برخى از اسقف ها به او خبر دادند كه سربازان ايرانى برايش نقشه كشيده و مى خواهند او را بكشند. دقيانوس از شنيدن اين خبر بسيار ناراحت شد. به طورى كه از شدت اندوه ، از روى تخت واژگون شد و تاجش از سرش افتاد. يكى از وزيرانش بنام تمليخا با خود گفت : براستى اگر او خدا بود، اندوهگين نمى شد و اصلا به خواب نمى رفت و... بدرستى كه دقيانوس هيچكدام از صفات خدايى را ندارد. او ديگر دوستانش را جمع كرد و انديشه خود را به آنان گفت : و توضيح داد كه خدايى قابل پرستش است كه موجودات را مى آفريند و شريكى ندارد و ديده نمى شود و... آنها نيز گفتند كه در دل آنها نيز اين صحبت ها رسوخ كرده است .
پس قرار بر اين شد كه اين 6 نفر از دست اين حاكم ظالم فرار كنند.
آنها اسبهايشان را سوار شدند و از شهر بيرون رفتند. چون به اندازه سه ميل از شهر دور شدند، تمليخا گفت : اى برادران ، ملك دنيا از دست ما رفت . از اسب هايتان فرود آئيد تا پياده حركت كنيم شايد خدا به دادمان برسد. پس ‍ پياده هفت فرسخ راه رفتند، تا از پاهايشان خون جارى شد.
در راه به يك چوپان برخوردند كه او هم به صحبت هاى آنان دلباخت و با سگ خود كه نامش قطمير بود، به دنبال آنان به راه افتاد آنان مى خواستند كه سگ را از خود دور كنند، ناگهان ديدند كه سگ زبان گشوده و مى گويد: من شهادت مى دهم كه خداى يكى است .
بگذاريد با شما باشم تا شما را از شر دشمنان حفظ كنم . چوپان آنها را به غارى در بالاى كوه برد آنان وارد غار شدند و استراحت كرده و به خواب رفتند. خداوند به عزرائيل فرمان داد كه ارواح آنها را قبض نمايد.
وقتى كه دقيانوس از جريان فرار آنها مطلع شد با لشكرى بزرگ به دنبال آنها آمد هنگامى كه آنها را در غار مشاهده كرد، دستور داد كه در غار را با سنگ و ساروج بستند. 309 سال از آن قضيه گذشت و آنها به فرمان خدا زنده شدند. يكى از آنان براى تهيه غذا به شهر آمد. او از ديدن تغييراتى كه رخ داده بود، تعجب كرد. و فهميد كه 309 سال به اذن خدا در خواب بودند و در اين مدت حضرت مسيح به پيامبرى رسيده است . و حكومت الهى برقرار شده است .(354)
داستان مالك  
خالد پسر وليد به آهنگ بطاح به راه افتاد، تا در آنجا فرود آمد و كسى را نيافت . زيرا مالك پسر نويره ، مردم آنجا را پراكنده ساخته و از گرد آمدن باز داشته بود. مردم هم پراكنده شده بودند. چون خالد گام در بطاح گذاشت يگانهايى از سپاهيان را فرستاد و گفت : بانگ مسلمانى سر دهيد و هر كس ‍ پذيرفت او را به نزد او آوردند و هر كه نپذيرفت او را بكشند. ابوبكر نيز به آنها سفارش كرده بود كه چون در جائى فرود آمدند، آواى اذان و اقامه بردارند و اگر پذيرفتند كه هيچ و گرنه اموال آنها را مصادره كرده و اگر مقاومت كردند، آنها را بكشند. اگر آواى مسلمانى را پاسخ دادند، از زكات آنها بپرسند. اگر گفتند، كه داده ايم ، از آنها قبول كنيد و اگر گفتند كه نپرداخته ايم ، اموال آنها را مصادره كنيد. روزى مالك را به نزد او آوردند و عده اى از يارانش همراهش بودند.
آنان را به بند كشيدند. در يك شب سرد كه هيچكس در برابر آن نمى توانست بايستد و هر چه مى گذشت سردتر مى شد. خالد جارچى را فرمود تا بانگ بردارد كه بنديان خويش را جامه گرم بپوشانيد. (ادفئوا اسراكم ) ولى در زبان كنانيان واژه ((ادفئوا)) را با دستور به كشتن برابر مى شمردند و از اين سخن نيز چنان دريافتند كه مى خواهد فرمان كشتار بدهد. با آنكه او خواسته اى نداشت ، جز پوشاندن ايشان در جامه گرم .
پس ايشان را بكشتند. خالد چون صداى فرياد را شنيد، به بيرون آمد و ديد كه سپاهيان ، اسرا را كشته اند و گفت : چون خداوند كارى خواهد، چنان است كه تير درست بر نشانه نشيند. خالد زن مالك ، ام تميم را گرفت . اين قضيه به گوش ابوبكر و عمر رسيد. عمر به ابوبكر گفت : تيغ و شمشير خالد، آشوب و ستم به همراه خواهد داشت .
ابوبكر در جواب گفت : اى عمر! در رابطه با او حرف نزن ، زيرا من شمشيرى را كه خداوند بر روى بدكيشان برهنه نموده است ، در نيام نمى كنم .(355)
در ميان مردگان  
در تاريخ ابن شحنه آمده است كه خالد، ضرار را بفرمود كه گردن مالك را بزند، مالك نگاهى به همسرش افكند و به خالد گفت : اين است كه مرا كشت - زيرا بسيار زيبا بود - پس خالد گفت : نه بلكه بازگشتن تو از اسلام تو را به كشتن داد. مالك گفت : من مسلمانم . خالد گفت : ضرار! گردنش را بزن . پس گردنش را زد و ابونمير در اين باره گويد: ((به گروهى كه پايمال سم ستوران گرديدند بگو: پس از مالك اين شب بسيار دراز شد)) خالد با دست درازى به بانوى او شب را گذراند. چرا كه از قبل چنين هوسى را در دل مى پرورانيد. خالد بى آنكه افسار هوس را به ديگرى سوى بگرداند و خوددارى نمايد به هوسرانى پرداخت . او شب را با زن به روز رساند و مالك بى زن و بى هيچ چيزى ، مرده اى در ميان مردگان . چون اين گزارش به ابوبكر رسيد، عمر گفت : اى خليفه ! خالد با آن زن كار زشت انجام داده ، پس او را بايد تازيانه بزنى و چون مسلمانى را كشته بايد او را قصاص كنى . اما ابوبكر حرف او را رد كرد و گفت : او كار درستى انجام داده است . من شمشيرى را كه خداوند در روى ايشان برهنه نموده است ، در نيام نيم كنم .(356)
سخاوتمندترين مردم  
روزى در كنار خانه خدا سه نفر در اين باره كه كريم ترين مردم در اين زمان كيست ، با يكديگر صحبت كرده و هر يك شخصى را معرفى مى كرد.
يكى مى گفت : عبدالله بن جعفر ديگرى مى گفت : قيس بن سعد و سومى مى گفت : عرابه اوسى . مردى به آنها پيشنهاد كرد كه هر كدام از شما نزد آن كس كه او را كريم تر مى داند، برود و ببيند چه اندازه به او عطا مى كند تا معلوم شود كه او چقدر سخاوتمند است .
آن كس كه عبدالله بن جعفر را برگزيده بود، نزد او رفت ، ديد پا در ركاب كرده و مى خواهد به مزرعه خود رود.
رو به او كرد و گفت : اى پسرعموى رسول خدا من مردى غريب و در راه مانده هستم . عبدالله پا از ركاب كشيده و به او گفت : تو بر آن سوار شو.
اين مركب و آنچه بر او است از آن تو باشد و آنچه كه در ترك بند است براى خود بردار و از اين شمشير كه بر مركب بسته است ، غفلت مكن . زيرا شمشير على بن ابى طالب عليه السلام است .
ارزش زيادى دارد. آن مرد در چنين وضعيتى در حاليكه سوار بر شتر قوى هيكل شده و در ترك بند چهار هزار دينار داشت برگشت و لباس ابريشمى و اشياء گرانبهاى ديگرى همراه داشت و مهمتر از همه ، شمشير حضرت على عليه السلام كه در دست گرفته بود و فكر مى كرد كه عبدالله سخى ترين مردم است .
بعد از او آن است كه قيس را سخى ترين مى دانست به سراغ او رفت . او را در خواب ديد. كنيزش به او گفت : چه مى خواهى ؟ گفت : من مرد غريب و در راه مانده هستم و چيزى ندارم كه به وطن بروم . كنيز گفت : خواسته تو آسانتر و كوچك تر از آن است كه قيس را از خواب بيدار كنم اين كيسه را كه در آن 700 دينار است بگير و از جايگاه شتران يك ناقه را به همراه يك بنده و غلام براى خود انتخاب كن و به سوى وطن خود رهسپار شو. در اين موقع قيس از خواب بيدار شد. كنيز جريان را به او گفت و قيس به شكرانه اين عمل كنيز را آزاد ساخت .
آنگاه سومى كه عرابه را برگزيده بود به سراغ او رفت و او را در حالى ديد كه دو نفر از برده هايش زير بازوى او را گرفته و او را به سوى مسجد مى برند. زيرا چشمانش ضعيف بود و به درستى راه را تشخيص نمى داد آن مرد به او گفت : كه من غريبم . به من كمكى كن . عرابه با تاءسف فراوان گفت : آه بخدا سوگند، شبى را به روز و روزى را به شب نياورده ام كه از مال عرابه چيز در راه حقوق حاجتمندان غير از اين دو برده باقى گذارده باشم ، تو اين دو بنده را از من بگير و رفع حاجت كن . آن گاه خود به طرف ديوار رفت تا به كمك ديوار به حركت خود ادامه دهد. آن مرد به همراه او برده به نزد دوستانش ‍ برگشت .
اين موضوع به گوش مردم رسيد و همگى به اتفاق آراء تصديق كردند كه سخى ترين اين سه نفر عرابه اوسى است زيرا او هر چه داشته بخشيده است .(357)
نصيحت پدر  
پس از شهادت ملك صالح ، فرزندش ملك عادل به وزارت رسيد و پدر وصيت كرده بود كه در اوضاع وزارتخانه ، خصوصا نسبت به يكى از وزيرانش بنام شاور، تبديل و تغييرى انجام ندهد. چون از عصيان و شورش ‍ آنان در امان نخواهد بود.
اما نزديكان ملك عادل او را وادار كردند كه شاور را معزول كند و يكى از دوستانش را به اين منصب بگمارد.
عادل حكم عزل او را صادر كرده و ارسال داشت . شاور سپاه بزرگى را تدارك ديد و به سوى قاهره حمله كرد. روز يكشنبه ، بيست و دوم محرم سال 558 وارد قاهره شد.
ملك عادل از قاهره گريخت اما بالاخره دستگير و به قتل رسيد و شاور بر بلاد مصر مسلط گشت .
عماره يمنى مى گويد: به سالن پنهانى وزارتخانه قاهره وارد شدم .
شاور و عده اى از بزرگان و امراء را ديدم كه در كنارشان طشتى وجود دارد و سر بريده ملك عادل در آن است .
همين كه سر بريده را ديدم ، صورت خود را با آستين پوشاندم و برگشتم . و از عجايب روزگار اين كه هيچ يك از حضار آن مجلس كه سر بريده ملك عادل را در برابر خود نهاده بودند، با مرگ طبيعى نمردند بلكه كشته شده و سر از پيكرشان جدا شد.
شاور دستور داد كه مرا به مجلس بازگرداندند. من گفتم : بخدا قسم سوگند كه وارد مجلس نشوم .
جز موقعى كه سر ملك عادل را از اين جا ببريد. آنها طشت را برداشتند.
به آنها گفتم : ديروز صاحب اين سر فرمانروا و سلطان ما بود و همگى در چمنزار نعمت او مى خراميديم . پس چگونه اينك به سر بريده او بنگرم ؟
يكى از امراء گفت : اگر او بر فرمانده سپاه دست مى يافت ، همه را از دم تيغ مى گذرانيد.
من گفتم : اين عزت و شوكت را چه ارج است آدمى را از تخت به طشت كشد؟
خارج شدم و گفتم :
((ناگوار است كه پيشانى تو را آلوده به خون در ميان طشت بنگرم . اين حال ناگوار با دستهاى كسانى انجام گرفت كه سوى نعمت ها و عطاى تو دراز بود.)) (358)
فتنه بغداد  
اهالى كرخ ، دروازه هاى شهر را تعمير كرده و برجهاى برافراشته ساختند و بر آنها باطلا نوشتند، ((محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام بهترين جهانيان اند)) اهل سنت در صدد انكار برآمده ، مدعى شدند كه كتيبه چنين است محمد و على بهترين جهانيان اند، هر كه رضا دهد شاكر است و هر كه ابا ورزد، كافر. اهل كرخ گفتند: ما از سيره درست خود پا فراتر ننهاده ايم و همان را نوشته ايم كه سابق بر اين مساجد مى نوشتيم .
خليفه چند نفر را ماءمور كرد كه در اين رابطه تحقيق نمايند و نتيجه را گزارش ‍ كنند، آنان نيز گزارش دادند كه سخن اهل كرخ درست است و از عادت ديرين خود فراتر ننوشته اند. خليفه نيز دستور داد كه نزاع پايان يابد امان سران اهل سنت توجهى نكرده و مردم عامه را به آشوب و فتنه بر انگيختند.
اهل سنت مانع شدند كه شيعيان كرخ از آب دجله استفاده كنند. در نتيجه كار بر شيعيان دشوار شد. بالاخره تصميم بر اين شد كه كلمه ((خيرالبشر)) حذف شود و به جاى آن كلمه ((عليهاالسلام )) نوشته شود. باز هم اهل سنت قانع نشدند و گفتند: ما خاموش نشويم جز اين كه نام محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام را از كتيبه بردارند و در اذان ((حى على خيرالعمل )) نگويند.
شيعيان امتناع كردند، خونريزى و آشوب تا سوم ربيع الاول ادامه يافت . در اين اثنا مردى هاشمى از اهل سنت كشته شد. نعش او را برداشته و در شهر گردش دادند و در بقعه احمد بن حنبل دفن كردند.
جمعيت انبوه با زور و تهديد وارد قبرستان و آرامگاهى شدند كه قبه موسى بن جعفر عليه السلام و ديگر بزرگان دينى در آنجا بود، اهل سنت تمام زينت آلات مقابر را به سرقت برده و آرامگاهها را غارت كردند. صبح فردا بازگشتند و زيارتگاهها را به آتش كشيدند و چنان فجايعى را مرتكب شدند كه در دنيا بى سابقه بود.
فرداى آن روز بازگشتند تا اجساد مبارك موسى بن جعفر عليه السلام و محمد بن على عليه السلام را در آورده و مقبره ابن حنبل منتقل سازند ولى خرابى و ويرانى چنان فراوان بود كه موضع قبرهاى شريف را پيدا نكردند و در اين ميان عده اى از علما و بزرگان حاضر شدند و مانع از اين جنايت شدند.(359)
معروف كرخى  
عون الدين مى گويد: سبب علاقه بسيار من به زيارت قبر معروف كرخى كه از عرفاى نامى است ، اين است كه من از آرامگاه او كرامات بسيارى ديده ام . در خشكسالى ها مردم بوسيله او طلب باران مى نمايند و باران مى بارد. هيچ گرفتارى متوسل به آن نشده ، مگر اين كه گرفتارى اش رفع شده است . من نيز روزگارى تمام دارايى هاى خود را از دست دادم . تا آن كه براى قوت شب نيز درمانده شدم .
بعضى از اعضاى خانواده ام را به من توصيه كردند كه كنار قبر معروف كرخى ((رضى الله عنه )) بروم و در آنجا از خدا، براى رفع گرفتارى هايم ، دعا كنم . زيرا دعا در آنجا مستجاب مى شود. منهم به كنار قبر او رفتم . دو ركعت نماز خواندم و دعا كردم . پس از آن مشكلاتم حل شد و درهاى رحمت خداوندى بر من گشوده گشت .
آرامگاه معروف كرخى ، روز و شب مملو از زيارت كننده است .(360)