داستانها و پندها جلد ششم

مصطفى زمانى وجدانى

- ۱ -


مقدمه : 
در اين مقدمه به مناسبت محتواى اين كتاب به دو مطلب زير توجه كنيد:
مطلب اول : دانشمندان مى گويند از نظر علمى انگيزه عمل انسان ، چهار چيز است :
1 - عقل
2 - وجدان اخلاقى (نفس لوّامه )
3 - تمايلات عالى انسانى
4 - غرائز و تمايلات عالى انسانى
انگيزه اول يعنى (عقل )، منشاء خير و سعادت است ، انگيزه دوم يعنى (وجدان اخلاقى منشاء جنايت نيست بلكه جنايتگر را سرزنش مى كند، انگيزه سوم يعنى (تمايلات عالى انسانى )، منشاء صفات عالى مانند انصاف و مواسات و... است پس منشاء جنايات نيست .
چهارم انگيزه تمايلات شهوانى است كه اگر كنترل نشود، منشاء جنايات مى باشد.
قوه غضب ، شهوت ، مال پرستى ، مقام پرستى و برترى جوئى از غرائز حيوانى است كه انگيزه چهارم براى اعمال انسان مى باشد، منتها بايد براساس مصلحت انسان ، اندازه گيرى شود.
به عنوان مثال : آب رودخانه مايه حيات باغها و دامها و مردم است اگر جلو آن سد ببنديم ، و دريچه در آن سد قرار دهيم ، تا سيلاب پشت سر سد جمع شوند، به ما ضرر نمى زند، بلكه هر وقت آب خواستيم ، دريچه را باز كرده و از آن بهره مند مى شويم ، در اين صورت ، اين رودخانه مايه سعادت انسان است ، حال اگر مهار نشود، وقتى كه سيلاب طغيان كرد، ديوانه وار سراسيمه مى شود و باغها و خانه ها و... را ويران مى سازد.
در مساءله انسان ، در رابطه با انگيزه چهارم ، نيروى غضب براى دفاع لازم است و نيروى شهوت نيز لازم است ، ولى اگر اين دو غريزه طغيان كنند و كنترل نشوند موجب جنايت و بى عفتى خواهد شد و يا اگر نيروى مال دوستى ، كنترل نگردد، اقتصاد جامعه به هرج و مرج كشيده مى شود.
راه كنترل اين غرائز با (تقواى اسلامى ) است ، كه آن غرائز را به راست ، هدايت مى نمايد.
در نيمه قرن 18 با گسترش سرسام آور علم و دانش ، عده اى گفتند كه علم و دانش انگيزه و منشاء خير و سعادت است و روزى خواهد آمد كه در پرتو علم ، همه نابسامانيها حل خواهد شد.
ولى قرن 18 و 19 تمام شد و قرن بيستم از نيمه گذشت ، نه تنها علم ، انگيزه و منشاء خير و سعادت نشد، بلكه : به عكس بر اثر عدم كنترل ، اكتشافات باعث فيلم هاى جنائى و سكسى و شعله ور ساختن غرائز حيوانى و سلاح هاى ويرانگر گريد، و عملا ثابت شد كه علم بدون ايمان ، همچون دزد چراغ بدست مى ماند كه (چو دزدى با چراغ آيد گزيده تر برد كالا).
نتيجه اينكه : اگر انسان خواسته باشد از حيوانيت و درنده خوئى به سوى سعادت انسانى نائل گردد بايد زير پوشش ايمان و ياد خدا قرار گيرد و با تقواى الهى به پيش رود.
خداوند در قرآن (آيه 19 حشر) مى فرمايد: (ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم اولئك هم الفاسقون ) : (و مباشيد مانند كسانى كه خدا را فراموش كردند، پس خدا خودشان را از يادشان برد و (آنها) گروه تبهكارانند).
اين آيه آژير خطر است ، چرا كه اين بزرگترين خطر است كه انسان بر اثر فراموش كردن خدا، خود را فراموش سازد، و همين خود فراموشى موجب شده كه انسانها مبدل به درندگان جنايتكار شوند، چنانكه آثار آن ، در شرق و غرب پر است .
بنابراين ، راه نجات در پرتو انگيزه اول (عقل كه حجت باطن است ) و انگيزه دوم و سوم است ، و بايد با اين انگيزه و ايمان به خدا، انگيزه چهارم را كنترل و هدايت نمود، و هدف از اين كتاب ايجاد انگيزه هائى است كه منشاء نيكى ها و دورى از بدى هاست .
با توجه به اينكه : انگيزه ايمان به خدا، موجب هدايت و تكامل عقل و تمايلات عالى انسانى و نفس لوامه (وجدان اخلاقى ) خواهد شد.
در ماجراى حادثه كربلا، امام حسين (ع ) در مكه خطبه اى براى ياران خواند كه به خطبه (خطّ الموت ) معروف است ، در يك فراز از اين خطبه مى فرمايد: (كانى با وصالى تقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلا فيملان منى اكراشا جوفا و اجرية سغبا): (گويا مى نگرم گرگ هاى بيابان ميان نواويس و كربلا، اعضاى بدنم را پاره پاره كرده و شكم هاى گرسنه خود را از من پر مى كنند)(1)
امام در اين فراز، دشمن را گرگانى درنده و جنايتكار معرفى مى كند، بنابراين اگر بشر زير پوشش انگيزه هاى خير و سعادت قرار نگيرد، حيوان درنده اى خواهد گرديد، و بايد او را با آموختن تعليمات الهى از درنده خوئى بدرآورد.
مطلب دوم : يكى از امتيازات تاريخ و مكتب اسلام ، آنست كه محتوى سرشار از مطالب فرهنگى و اجتماعى و سياسى و اقتصادى و... است كه براستى در اين جهت ، اسلام يك مكتب غنى و پرمايه و سازنده و حركت بخش در تمام ابعاد عالى زندگى است ، و هيچ مكتبى داراى چنين امتيازى نيست .
و بايد اسلام را از اين محتواى غنى و عالى جدا نكرد، و بزرگ ترين عامل ركود و شكست مسلمين ، آنست كه به پوستى از اسلام قناعت كرده و اسلام را از محتوا تهى كرده اند.
اگر اين محتوا براساس يك برنامه ريزى دقيق اجرا گردد، و اين ذخائر زيبا و جالب ، از مخزنهاى تاريخ اسلام بيرون آمده و وجود عينى پيدا كند، جامعه اسلامى از نظرات گوناگون در سطح عالى ترقى و تمدن و شرافت انسانى خواهد رسيد، و انسانها در پرتو آن ، عمر گرانمايه شان را پله پله نردبان عروج ساخته ، و اين زيبائيها را سنگ سنگ سكوى پرواز تا ابديت مى نمايند و در نتيجه انگيزه اى كه منشاء فساد شده ، كنترل و هدايت مى يابد.
و براستى مبارك باد چنين مكتب پرمحتوا غنى و براى مسلمانان ، بلكه براى همه مستضعفان جهان ! كه همه اش رحمت و لطف و عزت و شرافت و كرامت است .
ما در اين نوشتار سعى كرده ايم ، نمونه هائى از اين زيبائيهاى تاريخ يكتاپرستان و اسلاميان را ترسيم كنيم ، شايد قدمى در انقلاب فرهنگى و اخلاقى برداشته باشيم .
اين زيبائيها به صورت صد داستان در آمد، تا شيرينى داستان ، شيرينى محتوا، با هم ، ظاهر و باطن ما را زيبا نموده و از كژيها و آلودگيها پاك سازد.
اين روش به پيروى از قرآن است كه هفت بار ما را به سير در زمين (2) و تفكر و توجه دعوت كرده است ، و چه بهتر كه اين سير در كانال تاريخ زيباى خداپرستان و اسلام باشد.
اميد آنكه خداوند بزرگ توفيق بهره بردارى كامل را از اين داستانها كه هر كدام داراى درسها هستند، به ما عنايت فرمايد.

سه برخورد پيامبر(ص ) در شب معراج  

پيامبر(ص ) در شب معراج كه همراه جبرئيل به سوى آسمان ها سير مى كردند، در راه ، پيرى را ديد از جبرئيل پرسيد اين پير، كيست ؟
جبرئيل عرض كرد: (اى محمد(ص ) به سير خود ادامه بده )
در ادامه سير، پيامبر(ص ) ديد در كنار راه شخصى او را به سوى خود دعوت مى كند و مى گويد: (بيا بسوى من اى محمد(ص ))
پيامبر(ص ) به راه ادامه داد، تا اينكه ديد جماعتى به پيش آمدند و گفتند: (سلام بر تو اى نخستين و اين آخرين ) (انسان بزرگ )
جبرئيل به پيامبر(ص ) عرض كرد: جواب سلام آنها را بده .
سپس جبرئيل گفت : آن پير، (دنيا) است ، و دليل و آنست كه جز وقت اندكى از دنيا باقى نمانده است ، اگر به او توجه مى كردى ، امت تو دنيا را بر مى گزيدند (و آخرت را فراموش مى نمودند)
و آن دعوت كننده ، ابليس بود، كه تو را به سوى خود مى خواند.
و آن جماعت كه سلام كردند، ابراهيم و موسى و عيسى (عليهم السلام ) بودند(3)


زشتى بدگوئى از ديگران  

ماعز اسلمى يكى از مسلمانان صدر اسلام بود، وى بر اثر اغواى شيطان ، با زنى زنا كرد، بعد پشيمان شد، نزد پيامبر(ص ) آمد و عرض كرد: (من زنا كرده ام ) تا هر حكمى كه از نظر اسلام است ، بر او جارى شود (در نتيجه از اين گناه پاك گردد)
پيامبر(ص ) دو نفر از صحابه را ديد كه يكى به ديگرى مى گويد: (اين مرد ماعز آنچه را كه خدا پوشانده بود، آشكار كرد، در نتيجه مثل سگ ، سنگباران شد)
پيامبر(ص ) در آن لحظه چيزى نگفت ، با آن دو نفر در راهى مى رفتند، ديدند در بيابان ، الاغى مرده و بدنش متعفن شده و متلاشى گشته است پيامبر(ص ) فرمود: فلان كس و فلان كس كجايند؟ آنها عرض كردند: اينجا هستيم ، فرمود: (بيائيد و از پيكر متعفّن اين الاغ بخوريد) آنها گفتند: اى رسولخدا چه اين كار را مى كند؟
فرمود: آنچه شما در مورد برادرتان (ماعز) گفتيد، سخت تر از خوردن گوشت اين الاغ است ، سوگند به خدائى كه جانم در دست او است اكنون او (ماعز) در نهرهاى بهشت ، شناورى مى كند(4)


يك نمونه از نتيجه اتحاد 

يكى از كارهاى بسيار زشت بنى اميه كه از ناحيه معاويه شروع شد، اين بود كه امير مؤ منان على (ع ) را بالاى منبرها، و حتى در قنوت نمازها سبّ و لعن مى كردند، و اين كار عادت مردم شده بود و ترك آن بسيار مشكل مى نمود.
مردم سجستان (همان سيستان مرز ايران و افغانستان ) بر اثر اتحاد و پيوندى كه با هم داشتند، از اين كار جلوگيرى كرده و اين بدعت را از ميان بردند (با اينكه از اهل تسنن بودند)
در حالى كه بالاى منبرهاى حرمين (مكه و مدينه ) به آن حضرت ناسزا مى گفتند، مردم سجستان بر اثر اينكه بينشان اختلاف نبود اين مساءله را حل كرده و اين عادت باطل و زشت را بطور كلى ترك نمودند(5)


شما گوشت مرده خورده ايد 

ابوبكر و عمر، سلمان را نزد رسول خدا(ص ) براى آوردن غذا فرستادند، سلمان نزد پيامبر(ص ) رفت و تقاضاى غذا كرد، حضرت او را به نزد انباردارش (اسامه ) فرستاد، سلمان نزد اسامه آمد و تقاضاى غذا كرد، اسامه گفت : (فعلا چيزى از غذا وجود ندارد)
سلمان با دست خالى نزد عمر و ابوبكر، بازگشت ، (آنها گفتند: (اسامه ) بخل كرد، و از اين رو غذا نفرستاد) و اضافه كردند: (اگر ما سلمان را به چاه سميحه (كه چاه پر آبى بود) بفرستيم ، آن چاه خشك مى شود.
سپس به حضور رسولخدا(ص ) آمدند، رسولخدا(ص ) به آنها فرمود: چه موجب شده كه در دهان شما بقاياى گوشتى كه خورده ايد مى نگرم .
آنها عرض كردند: (ما اصلا امروز گوشت نخورده ايم )
پيامبر(ص ) فرمود: (شما گوشت سلمان و اسامه را خورديد)
در اين هنگام آيه 12 سوره حجرات نازل شد(6) كه اين آيه مسلمانان را از سوء ظن و غيبت نموند نهى مى فرمايد.


پاكى ، معيار سنجش ارزشها 

رسولخدا(ص ) به طايفه (بنى بياضه ) فرمود: با دخترى از طايفه (ابا هند) ازدواج كنند.
طايفه بنى بياضه ، اقدام كردند، ولى طايفه (ابا هند) از اين كار سرباز زدند و گفتند: ما دختران خود را به بردگان خود (كه در طايفه بنى بياضه هستند) نمى دهيم
خداوند آيه 13 حجرات را نازل كرد كه معنايش اين است : (ما شما را از زن و مرد آفريديم و شما را از تيره ها و قبائل گوناگون قرار داديم تا همديگر را بشناسيد، گرامى ترين شما نزد خداوند پرهيزكارترين شما است ، خداوند دانا و آگاه است )
به اين ترتيب ، اسلام بر مرام تبعيض نژادى خط بطلان كشيد، و معيار سنجش ارزش را، پاكى قرار داد(7)
بنابراين بايد مسلمانان در انتخابها، پاكى و صفات انسانى و اخلاقى را معيار و ملاك ارزيابى خود فرار دهند.


تواضع دانشمند قزوينى  

مرحوم ملامحسن فيض كاشانى حكيم و مفسر و محقق معروف اسلام كه در سال 1091 هجرى قمرى در سن 84 سالگى در شهر خود كاشان از دنيا رفت و همانجا به خاك سپرده شد، از علماى وارسته و پارساى شيعه است .
روزى درباره يك مساءله علمى با يكى از علماى قزوين ، مباحثه كردند، و نظر اين دو عالم با هم متفاوت بود، هر كدام براى خود دليل مى آورد، و بحث ادامه يافت و سرانجام آن دانشمند قزوينى مرحوم فيض را تخطئه كرد و نظر خود را صحيح دانست .
دانشمند قزوينى به قزوين بازگشت ، و بعد از چند روز فهميد كه نظر مرحوم فيض كاشانى درست بوده و نظر خودش درست نيست .
براى عذر خواهى از مرحوم فيض از قزوين - با وسائل آن زمان - به كاشان آمد تا به خدمت ملامحسن فيض كاشانى برسد، وقتى كه به در منزل او رسيد فرياد آورد: يا محسن قداتاك المسيى : (اى محسن ! خطا كار به نزد تو آمد)
پس از ديدار و سلام و احوالپرسى ، عرض كرده كه : در آن مساءله ، حق با شما است و من عذر مى خواهم ، اين را گفت به طرف قزوين برگشت ، هر چه مرحوم فيض اصرار كرد كه در كاشان بماند، قبول نكرد و گفت : من فقط براى اين جهت آمده بودم .(8)


مهمان ناخوانده  

شخصى در مسافرت مهمان شخص ديگر شد، هنگام خواب ، ميزبان لحاف كوچكى آورد، مسافر نظر به اينكه هنگام خواب هوا نسبتا گرم بود، با خود گفت همين لحاف كافى است ، وقتى كه خوابيد و كم كم هوا سرد شد او در هر چند دقيقه اى خود را زير لحاف جمع مى كرد تا گرم شود، سرانجام با نزديك شدن سحر صبح ، مسافر ديد خيلى هوا سرد است ، كاملا زير لحاف خود را جمع نمود و با سختى آن شب را به صبح آورد.
صبح كه شد به ميزبان رو كرد و گفت :
هر كس كه به خانه تو آيد
عهدى كند و دگر نيايد
در اول شب ، سه زرع درازى
در آخر شب دو زرع كم آيد
ميزبان در پاسخ گفت :
هر كس كه مسافر چنين است
جرم و ستم زمانه اين است
خواهد نشود سه زرع به يك زرع
در خانه خرابه خود نشنيد
به اين ترتيب ، مهمان را از زياده روى در مهمان شدن و طبعا مزاحم گشتن ، منع نمود.
البته خوانندگان چنين نكنند، بلكه مهمان نواز باشند كه پاداشش در اسلام بسيار است .


احترام مؤ من و گريه امام صادق (ع ) 

امام صادق (ع ) فرمود: وقتى كه دو نفر مؤ من با همديگر معانقه مى كنند (يعنى دست در گردن يكديگر مى اندازند و احوالپرسى مى كنند كه بين مسلمين هنگام رسيدن به هم معمول است ) رحمت الهى بر سر آنها فرود مى آيد، وقتى كه براى خدا (نه غرض دنيوى ) باشد تا از همديگر جدا نشدند، (از سوى خدا) گفته مى شود: (آمرزيده شديد، از اين لحظه مراقب آينده باشيد كه گناه نكنيد.)
و هنگامى كه با هم صحبت مى كنند، فرشتگان به يكديگر گويند: از نزد اينها دور شويد، (شايد) با هم رازى داشته باشند كه خداوند آن را پوشانده است .
روايت كننده بنام اسحاق گويد: به امام صادق (ع ) عرض كردم : فدايت گردم : مگر گفتار آنها (مطابق فرموده قرآن ) نوشته نمى شود؟ آنجا كه در آيه 18 ق مى خوانيم : (ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد) : (انسان ، هيچ سخنى به زبان نياورد مگر اينكه نگهبانى نزد او آنرا بنويسد و نگاه دارد).
امام صادق (ع ) نفس عميقى كشيد و سپس گريه كرد به گونه اى كه اشك هاى چمشش ، محاسنش را تر كردند، آنگاه فرمود: (اى اسحاق ! خداوند متعال به احترام مؤ منان هم صحبت ، به فرشتگان فرمان مى دهد كه از آنها دور شويد، گر چه (بخاطر دور شدن فرشتگان نگهبان ) سخن مؤ منان نوشته و شناخته نشود، ولى خداوند آگاه به آشكار و نهان آنرا مى شناسد و نگه مى دارد(9)


دشمن شكنى ، خود را به هلاكت انداختن نيست  

اسلم بن ابى عمران نقل مى كند: (ما هنگام فتح قسطنطنيه (اسلامبول فعلى كشور تركيه ) در آنجا بوديم ، عقبه بن عامر با مردم مصر حاضر بودند، و فضاله بن عبيدالله با مردم شام در آنجا حضور داشتند، لشكر بزرگى از روم (براى جنگ با مسلمانان ) به ميدان آمدند، ما بى درنگ صف هاى خود را براى مقابله با آنها، منظم كرديم ، در اين ميان مردى از مسلمانان به قلب لشكر روم زد، تا اينكه وارد لشكر روم شد.
جمعى از مسلمين فرياد زدند: (اينمرد با دست خود، خود را به هلاكت افكند)(10)
ابو ايوب انصارى صحابى (معروف ) رسولخدا(ص ) برخاست و فرياد زد و گفت : (اى مردم ! شما اين آيه (ولاتلقوا بايديكم الى التهكه ) را پيش خود تاءويل مى كنيد (يعنى تفسير به راءى مى نمايد) اين آيه درباره ما (گروه انصار) نازل شده است ، آنجا كه وقتى خداوند دينش را پيروز نمود و طرفداران دين بسيار شدند، بعضى از ما در غياب پيامبر(ص ) به همديگر گفتيم : اموال ما به هدر رفت و خداوند متعال اسلام را عزيز و پيروز نمود، و حاميان اسلام بسيار شدند، پس اگر اموال خود را حفظ مى كرديم به هدر نمى رفت و امروز از آن بهره مند مى شديم ) در اين هنگام خداوند در رد گفتار (بيهوده و سرّى ) ما اين آيه (195 سوره بقره ) را نازل كرد و فرمود: و انفقوا فى سبيل الله ولا تلقوا بايدكم الى التهلكه و احسنوا ان الله يحب المحسنين : (و در راه خدا انفاق كنيد و (بر اثر افراط و تفريط در انفاق ) خود را با دست خود به هلاكت نيفكنيد، و نيكوكار باشيد كه خداوند با نيكوكاران است )(11)
به اين ترتيب ، آنانكه با دستاويز قرار دادن اين آيه ، خود را از مبارزه و پيكار با فساد در شرائط سخت و خطر، معذور مى دانند، پاسخ آنها با حديث فوق و قرائن خود آيه ، داده مى شود كه ، منظور از آيه ، هلاكت در انفاق است .
و فرضا از آيه قاعده كلى در موارد ديگر هم ، بسازيم ، امر به معروف و نهى از منكر و جهاد در راه خدا هر چند مواجه خطر شديد باشد، ضررش با مقاسيه با ضرر ترك اين واجبات ، به مراتب كمتر است .، پس در هر صورت ، ايستادگى در برابر خطر، بخاطر اعلاى كلمه حق ، (با دست خود، خود را به هلاكت افكندن ) نيست ، با توجه به آيات و روايات بسيارى كه درباره امر به معروف و نهى از منكر و جهاد آمده است (12)


جاى حمزه و جعفر، خالى  

شخصى از امام باقر(ع ) پرسيد: چه شد آن شوكت و عزت بنى هاشم ؟ آنها در زمان رسولخدا(ص ) در اوج عزت بودند، ولى اكنون در انزوا بسر مى برند امام باقر(ع ) به ياد حمزه (سردار جنگ احد) و جعفر (سردار جنگ موته ) افتاد و به اين مضمون فرمود: (اين دو رفتند، اگر حمزه و جعفر بودند، كار به اينجاها نمى كشيد، اگر آنها بودند، بنى هاشم خوار نمى شدند و حقشان پامال نمى شد(13) يعنى براستى جاى آنها خالى كه پشتوانه محكمى براى دين بودند، افسوس كه رفتند!


او هرگز دروغ نمى گويد! 

پيامبر(ص ) كه شخصا در ميدان احد، به عنوان فرمانده لشكر اسلام ، حضور فعال داشت ، يكى از شجاعان لشكر كفر (ابى بن خلف ) تصميم گرفت كه پيامبر(ص ) را غافلگير كرده و به قتل برساند، در حالى كه چند نفر از اصحاب در اطراف پيامبر(ص ) بودند، ابى بن خلف ، پيامبر را شناخت و چون طوفانى به سوى آنحضرت آمد، هنوز كارى انجام نداده بود كه پيامبر (ص ) نيزه حارث بن الصّمه را گرفت و آنرا در گردن (ابى بن خلف ) فروبرد، و او از اسب بر زمين افتاد.
با اينكه زخم ابى بن خلف ، ظاهرى و سطحى بود، بقدرى وحشتزده شد كه اندامش ره لرزه افتاد، هر چه دوستانش او را دلدارى دادند، آرام نمى گرفت و مى گفت : محمد(ص ) مكه در جواب من ، كه به او گفتم تو را خواهم كشت ، گفت : بلكه من تو را خواهم كشت ، و او هرگز دروغ نمى گويد، از اينرو وحشتزده شده ام ، او پس از چند روزى در وسط جاده جان سپرد(14)


پاسخ على (ع ) به سؤ ال چهل نفر زن  

جمعيتى از زنان كه تعدادشان چهل نفر بود، نزد عمر بن خطاب آمدند و در ضمن سؤ الاتى از وى درباره غريزه جنسى سؤ ال كردند، عمر گفت : اگر شهوت جنسى را تقسيم كنيم ، 9 قسم آن در زنان است و يك قسم آن در مردان (15)
آنها پرسيدند: پس چرا براى مرد جايز است چند زن دائم و موقت و كنيز داشته باشد، ولى براى زن بيش از يك شوهر، جايز نيست ؟ عمر در پاسخ اين سؤ ال درماند، و از على عليه السلام استمداد كرد.
على عليه السلام به آن زنها فرمود: هر يك از شما مقدارى آب بياورند، آن ها مقدارى آب آورند، على عليه السلام همه آن آبها را از آنها گرفت در ميان يك ظرفى ريخت ، و آبها مخلوط شدند، آنگاه به آنها گفتند: آبها مخلوط شدند، ما چگونه آب خودمان را برداريم .
على عليه السلام فرمود: اگر يك زن داراى چند شوهر باشد، چگونه آب نطفه آنها را مى شناسد، تا فرزند هر يك از آنها را بشناسد، و در نتيجه قانون نسب وارث بهم مى خورد، عمر بن خطاب از اين پاسخ خوشوقت شد و خطاب به على عليه السلام گفت : (خداوند مرا بعد از تو باقى نگذارد.)(16)


يك داستان قرآنى در مورد سرنوشت گنه كاران  

پيرمردى داراى يك بوستان و باغ بزرگ پرميوه بود، ولى هنگام رسيدن محصول ، از ميوه آن چيزى به منزل نمى برد تا حقوق فقرا و هر صاحب حق را ادا كند.
پيرمرد از دنيا رفت ، ورثه او كه پنج پسرش بودند، صاحب آن باغ شدند، اتفاقا در آن سالى كه پدرشان مرد، محصول و ميوه هاى باغ بقدرى زياد شده بود كه آنها هيچ سالى بياد نداشتند كه آن باغ آنهمه محصول بدهد.
ولى آن برادران بجاى شكر نعمت دهنده خداى بزرگ ، غرق در غرور و عيش و نوش شدند و حتى تصميم گرفتند، حق مستمندان را ندهند و به همديگر گفتند:
پدر ما پيرمرد سالخورده و خرفت و بى عقلى بود، بيائيد با هم پيمان ببنديم كه امسال به هيچكس از مستمندان ، چيزى ندهيم ، تا كاملا ثروتمند بى نياز شويم و بر اموال او بيفزايد، سپس در سالهاى آينده آن اموال را در كارهاى ديگر، بكار اندازيم .
چهار نفر از پسران ، اين پيشنهاد را پذيرفتند، ولى يك نفر از آن ها آنرا رد كرد و از آن پيشنهاد ناراحت شد.
و اين شخص همانست كه خداوند در سوره قلم آيه 27 از او ياد كرده (چنانكه ذكر خواهد شد)
آرى به آنها گفت : از خدا بترسيد و روش پدر را تعقيب كنيد، تسليم خدا باشيد تا خداوند شما را از نعمت هايش بهره مند سازد، آن ها نسبت به اين برادر، خشمگين شدند و سخت او را كتك زدند، تا حدى كه وقتى آن برادر يقين كرد كه آنها مى خواهند او را بكشند، در مشورت آنها وارد شد، در حالى كه كار آنها را ناپسند مى دانست و از آنها اطاعت نمى كرد.
خلاصه همگى به منزلهاى خود رفتند و با هم ، هم سوگند شدند كه صبح زود تا كسى از فقرا و تهيدستان مطلع نشده به باغ بروند و ميوه هاى آن را بچينند، ولى در گفتار خود انشاءالله (اگر خدا خواست ) نگفتند، خداوند آنها را به خاطر اين دو گناه (1- ندادن حقوق فقرا 2- نگفتن انشاءالله ) گرفتار ساخت و آنهمه نعمت هاى آن باغ بزرگ را از آنها گرفت به گونه اى كه همه باغ سوخت و همچون سياهى شب تاريك گرديد.
آنگاه پشيمان شدند و خود را گمراه خواندند و خويش را سرزنش مى كردند كه چرا فرمان خدا را انجام ندادند و به اين روز سياه مبتلا گشتند.
يكى از آنها كه عاقل ترين بود به آنان گفت :
(مگر من به شما نگفتم به ياد خدا باشيد و او را تنزيه و تسبيح كنيد).
آنها همديگر را سرزنش مى كردند و خود را ظالم مى خواندند و فرياد مى زدند: واى بر ما كه راه طغيان را پيش گرفتيم اميدواريم كه خداوند به ما عوض دهد.
آرى اين است عذاب دنيا براى مجرمان با توجه به اينكه عذاب آخرت بزرگتر است .(17)


مرگ ذلت بار ابولهب  

ابو رافع گويد: من غلام عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم ، خانواده ما يعنى من و عباس و امّالفضل همسر عباس ، قبول اسلام كرديم ، ولى عباس ايمان خود را پنهان مى داشت .
وقتى جنگ بدر پيش آمد، عباس در (ظاهر) در سپاه دشمن شركت كرد ولى ابولهب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بجاى خود، عاص بن هشام را فرستاد...
در جنگ بدر بسيارى از سران كفر، كشته شدند و بقيه با شكست مفتضحانه به مكه برگشتند.
من آدم ناتوانى بودم در حجره اى كنار زمزم ، تيز كمان مى ساختم ، در محل كارم نشسته بودم ، امّالفضل همسر عباس نيز نزد من نشسته بود، و خوشحال بوديم كه خبر خوشى از جنگ بدر در مورد پيروزى مسلمانان رسيده است ،
در اين ميان ناگهان ديدم ابولهب در حالى كه پاهايش را به زمين مى كشيد آمد و نزد ما پشت به ما كرد و نشست .
در اين وقت گروهى آمدند و فرياد مى زدند اين ابوسفيان است كه به پيش ‍ مى آيد، ابولهب تا ابوسفيان را ديد، صدا زد (بيا نزد من اى پسر برادر، خبرها نزد تو است ).
ابوسفيان نزد ابولهب نشست و جريان جنگ بدر را شرح داد و گفت : مسلمانان ، بزرگان ما را كشتند و ما سخت از دست آنها شكست خورديم ، و گروهى از ما را اسير كردند، سوگند به خدا در عين حال سپاه خود را سرزنش نمى كنم ، زيرا ما در اين جنگ مردانى سفيد پوش سوار بر اسب هاى ابلق بين آسمان و زمين مى ديديم كه در برابر آنها كارى نمى شد انجام داد.
در اين هنگام ناگهان ابورافع (غلام عباس ) گفت : (آنها فرشتگان بودند) ابولهب آن چنان از شنيدن اين سخن ناراحت شد كه برخاست و ضربه محكمى به صورت ابورافع زد كه او نقش بر زمين شد و او را به باد كتك گرفت . امّالفضل ناراحت شد و ستون حجره را كشيد و محكم بر سر ابولهب زد، بطورى كه شكاف عميقى در سر ابولهب پيدا شد و گفت : حال كه مولاى ابورافع (عباس ) در سفر است ، تو با او اين چنين بد رفتارى مى كنى ؟
ابولهب برخاست با كمال ذلت و خفت به خانه خود رفت ، و بعد از اين جريان بيش از هفت شب نماند كه از دنيا رفت و دق مرگ شد.
بيمارى واگير (عدسه ) پيدا كرد، مردم اين بيمارى را مانند طاعون مى دانستند و جرئت نمى كردند نزد بيمار بروند تا خودشان مبتلا نگردند.
دو شب جنازه ابولهب ماند، حتى پسرانش ترسيدند كنار جنازه اش بروند، بوى تعفن بدن او لحظه به لحظه زياد مى شد، سرانجام مردى از قريش نزد پسران ابولهب آمد و گفت آيا شما خجالت نمى كشيد، چرا بدن پدرتان را برنمى داريد، بوى بد بدن او همه جا را گرفته است .
آنها گفتند ما مى ترسيم خود نيز به اين بيمارى گرفتار شويم ، او گفت : من شما را كمك مى كنم ، از دور بر بدن ابولهب آب پاشيدند، سپس بى آنكه بدنش را دست بزنند، آنرا روى چوبى گذاشته و از خانه بيرون آوردند و به دورترين نقاط مكه بردند و به زمين گذاشتند و از دور آنقدر سنگ و كلوخ به روى بدن ريختند تا بدن زير آن سنگها و كلوخ پنهان گرديد.(18)
آرى اين بود سرانجام شخصى مشرك و تبه كار كه همواره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را آزار مى رساند، با اينكه عموى آنحضرت بود، نسب و حسب ، او را نجات نداد (فاعتبروا يا اولى الابصار)


انتقاد سخت على عليه السلام به شريح قاضى  

اميرمؤ منان على عليه السلام شنيد كه (شريح قاضى ) خانه اى به مبلغ هشتاد دينار خريده است ، سخت بر او انتقاد كرد و فرمود: شنيده ام براى آن خانه ، قباله و گواهانى ، تنظيم كرده اى ، اما بدان كه نسخه قباله من اين است :
(اين چيزى است كه بنده اى ذليل از مرده اى كه آماده كوچ است خريدارى كرده ، خانه اى از سراى غرور، در محل فانى شوندگان و در كوچه هلاك شوندگان ، اين خانه چهار حد دارد:
1- يك سوى آن به آفات و بلاها
2- و سوى ديگر آن به حوادث ناگوار
3- و سوى سوم آن به هوى و هوس هاى سست كننده
4- در سوى چهارمش به شيطان گواه كننده منتهى مى شود، و در خانه نيز در همين سواست ....
سپس على عليه السلام يادى از قيصرها و كسرى ها كرده كه همه با آنهمه كاخ ‌ها و زرق و برق ها از دنيا رفتند و اسير خاك شدند و سرانجام همه به سوى محل ثواب و عقاب رانده مى شوند (يعنى ) (هنگامى كه فرمان قضاوت الهى برسد آنگاه بيهوده گرايان به زيان برسند، گواه اين قباله عقل است آنگاه كه سيطره هوى و هوس و علائق دنيا جان بسلامت بيرون برد.
هدف على عليه السلام از اين بيان ، بيشتر توجه به آخرت است ، و اينكه كارى كنيم در سراى دائم آخرت ، زيانكار و بدبخت نشويم ، بلكه روسفيد و خوشبخت شويم .(19)


يك مثال روشن درباه پيامبر و خويشان  

پيامبر(ص ) فرمود: خداوند پيامبران را از درخت هاى گوناگون آفريد من و على از يك درخت هستيم ، من اصل و ريشه آن درخت ، و على فرع و شاخه آن درخت و فاطمه عليه السلام موجب بارورى آن درخت ، و حسن و حسين ميوه آن درخت و پيروان ما برگ هاى آن درخت هستند، هر كس كه به شاخه اى از اين درخت تمسك جست نجات مى يابد و گرنه راه انحراف را مى پيمايد، و اگر بنده اى بين صفا و مروه (كنار كعبه ) هزار سال و باز هزار سال و باز هزار سال عبادت كند به گونه اى كه مانند مشك كوچك خشكيده (يا پوسيده ) شود ولى محبت ما را در نيابد، خداوند او را به صورت در آتش ‍ مى افكند، سپس اين آيه را تلاوت فرمود: (قل لا اسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى ) : (بگو من از شما براى رسالت پاداشى جز دوستى در مورد خويشان نمى خواهم ) (شورى - 23)(20)
پيامبر(ص ) در فرصت هاى مناسب با مثالها و بيان هاى گوناگون ، امامان بعد از خود را معرفى مى كند و مردم را سفارش به پيروى از آنها مى نمود، و در اين مورد كمال اتمام حجّت را كرد!


از مزاح هاى پيامبر(ص )  

روزى پيره زنى به حضور پيامبر(ص ) رسيد و عرض كرد: (عاقبت من در قيامت چه خواهد شد؟)
پيامبر(ص ) فرمود: پيره زن به بهشت نمى رود.
آن زن ناراحت شد و از حضور آن جناب دور گرديد، در راه بلال حبشى او را گريان ديد، از او پرسيد، چرا ناراحت هستى ، جريان را گفت ، بلال گفت : نبايد پيامبر(ص ) چنين فرموده باشد، برگرد به حضورش برويم و بار ديگر بپرسيم ، با هم نزد پيامبر(ص ) آمدند، بلال عرض كرد: اى رسولخدا! شما به اين پيره زن چنين فرموده اى ؟
پيامبر فرمود: (آرى اينكه سهل است ، سياه هم به بهشت نمى رود.)
بلال نيز افسرده خاطر شد، و از نزد رسولخدا(ص ) مرخص شد، در راه ابن عباس او و پيره زن را افسرده ديد، علت پرسيد، بلال جريان را گفت .
ابن عباس گفت : رسولخدا(ص ) با شما مزاح كرده است ، منظورش اين است كه پيره زن ، جوان مى شود و سياه ، سفيد مى گردد و سپس به بهشت مى روند نه با حال پيرى و سياهى . آنها فهميدند، كه پيامبر(ص ) با آنها مزاح كرده است ، خوشحال شدند(21) آرى پيامبر با آن مقام بلند با مردم مستضعف اين چنين برخورد صميمانه داشت .


كشته شدن 9 پرچمداران دشمن بدست على عليه السلام  

در جنگ اُحد، دشمن 9 نفر از افراد ورزيده و شجاع را به عنوان پرچمدار ذخيره كرده بود، تا اگر هر كدام كشته شدند، پرچم را ديگرى بردارد، و همه اين پرچمداران از دلاوران قبيله بنى عبدالدار بودند.
عجيب اينكه همه اين افراد يكى پس از ديگرى به ميدان آمدند و به دست حضرت على عليه السلام به هلاكت رسيدند و پس از اينها يك غلام حبشى به نام (ثواءب ) كه هيكلى بزرگ و قيافه اى وحشت آور داشت و پرچم را برداشت و با كمال قلدرى به ميدان تاخت و مبارز طلبيد، ولى او نيز از ضربت حضرت على عليه السلام از پاى در آمد و به دوزخ واصل شد على (ع ) پس از رحلت رسول خدا(ص ) در انجمن شوراى خلافت ، به عنوان دفاع از خود همين جريان كشته شدن 9 نفر از پرچمداران دشمن را، بدست خود، مطرح مى كند، همه او را در اين مورد تصديق مى كنند و همچنين جريان حمله (ثواءب ) كه همچون غولى بود، و بدست على عليه السلام كشته شد مطرح مى نمايد و همگى آن حضرت را تصديق مى نمايند(22)


عاطفه و حياء امير مؤ منان على (ع ) 

در آغاز جنگ احد، وقتى كه دو طرف ، صف ها را آراستند و پيامبر(ص ) با سخنان آتشين خود، مسلمانان را آماده ساخت ، طلحه كه قهرمان بى باك و نخستين پرچمدار دشمن بود به ميدان تاخت و مبارز طلبيد.
پيامبر(ص ) زير پرچم نشسته بود، در حالى كه (كلاخود) بر سر داشت و دو زره پوشيده بود، امير مؤ منان على عليه السلام به جنگ طلحه رفت و چنان شمشيرش را بر فرق او فرود آورد كه شمشير تا ريش او فرو رفت ، طلحه بر زمين افتاد و على عليه السلام به پايگاه خود برگشت .
شخصى از على عليه السلام پرسيد، چرا او را نكشتى ، بلكه مجروح گذاشتى و برگشتى ؟
فرمود: وقتى او به زمين افتاد، عورت خود را سپر خود قرار داد، حياء مانع شد و رهايش كردم ، ولى مى دانم كه خداوند او را خواهد كشت .
رسول خدا(ص ) خوشحال شد، و مسلمانان صداى تكبير بلند كردند، و از اين دلاورى على عليه السلام تقدير نمودند.(23)


يكى از بدعت هاى معاويه  

(ابودرداء) گويد: نزد معاويه رفتم و گفتم از پيامبر(ص ) شنيدم هر كس ‍ از ظرف طلا و نقره ، آب يا.... بياشامد، آتش جهنم درونش را فراگيرد، در پاسخ من گفت : اما من ايرادى در آشاميدن با ظرف طلا نقره نمى بينم .
ابودرداء گفت : عجبا من حكم پيامبر(ص ) را نقل مى كنم تو راءى شخصى خود را اظهار مى كنى ؟، من ديگر در سرزمينى كه تو هستى نخواهم ماند.(24)
سلمان گويد: روزى اصحاب ، همه جمع بودند و در حضور
خدا(ص ) بوديم ، امام حسين عليه السلام در آن وقت كودك بود، و روز زانوى پيامبر(ص ) نشسته بود، ناگهان ديديم ، پيامبر(ص ) به صورت حسين خيره شد و نگاه عميقى كرد و فرمود: (اى ابا عبدالله ! تو بزرگى از بزرگان ، و امام پسر امام پسر امام و برادر امام و پدر نه امام هستى كه نهمين آنها حضرت قائم (عج ) است (25)


حكمت خدا  

حضرت موسى عليه السلام درويشى را ديد كه از برهنگى به ريگ اندر شده ، گفت : اى موسى دعائم كن تا خداوند كارم سامان بخشد كه از بى طاقتى به جان آمده ام موسى دعا كرد و رفت و پس از چند روز كه برگشت ، او را گرفتار ديد، و جمعيتى در اطرافش بودند، پرسيد چه خبر است ؟ گفتند اين شخص شراب خورده و عربده كشيده و كسى را كشته و براى قصاص و اعدام او مردم اجتماع كرده اند:
آنكه هفت اقليم عالم را نهاد
هر كسى را آنچه لايق بود داد
گربه مسكين اگر پَرداشتى
تخم گنجشك از جهان برداشتى
و آن دو شاخ گاو اگر خر داشتى
آدمى را نزد خود نگذاشتى
موسى استغفار كرد و به حكمت و عدل الهى اقرار نمود.(26)
قرآن مى گويد: (و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فى الارض ) : (اگر خداوند رزق و روزى را براى بندگانش (بى حساب ) مى گستراند، آنها در زمين ظلم و تجاوز مى كردند).(27)


شهادت قهرمانانه معلّى بن خنيس  

ابوبصير از ياران امام صادق عليه السلام گويد: در حضور امام صادق عليه السلام از (معلّى بن خنيس ) سخن به ميان آمد، به من فرمود: آنچه درباره (معلّى ) مى گويم ، پنهان كن ، گفتم : بسيار خوب .
فرمود: (معلّى ) به درجه ما نمى رسد، مگر بخاطر آنچه كه داود بن على با او انجام مى دهد.
گفتم : داود با او چه مى كند؟ فرمود: سال آينده او را دستگير كرده و گردنش ‍ را (به جرم دوستى اهلبيت عليهم السلام ) مى زند.
ابوبصير گويد: اين مطلب را به كسى نگفتم تا سال آينده فرا رسيد، داود بن على از طرف خلفاى عباسى فرماندار مدينه گرديد، معلى بن خنيس را دستگير كرد، و از او در مورد شيعيان پرسيد، او چيزى در اين باره نگفت .
داود به او گفت : اگر نامه و نشان آنها را فاش نسازى ، تو را مى كشم .
معلى گفت : (آيا مرا از مرگ مى ترسانى سوگند به خدا اگر شيعه امام صادق عليه السلام زير قدم من باشد، قدمم را بر نمى دارم ، اگر تو مرا بكشى ، من به سعادت رسيده ام و تو به بدبختى .
داود تصميم قتل او را گرفت ، معلى گفت : اجازه بده به سوى مردم بروم و در مورد ديوان و اموالم وصيت كنم ، فرماندار اجازه داد، او به بازار رفت و مردم را به دور خود جمع نمود، و گفت : (او به بازار رفت و مردم را به دور خود جمع نمود، و گفت : (اى مردم گواهى بدهيد كه آنچه از من از مال و ملك و دين و خانه و خدمتكار، كم يا زياد ماند همه اش مال حضرت صادق است آنگاه به دستور فرماندار، او را به شهادت رساندند.(28)


گوشه اى از مقام على عليه السلام در بهشت  

امام صادق عليه السلام در ضمن حديث مشروحى نقل مى كند پيامبر(ص ) فرمود:
(وقتى كه روز قيامت مى شود دو فرشته 1- رضوان سرپرست بهشت 2- مالك سرپرست جهنم به حضور من مى آيند.
(رضوان ) مى گويد: (سلام بر تو اى رسول خدا)
من در پاسخ مى گويم : (سلام بر تو، چقدر خوشبو و زيبا مى باشى تو كيستى )؟
او گويد: من سرپرست بهشتم ، خداوند به من فرمان داده كه كليدهاى بهشت را به تو بدهم ، من مى گويم ، قبول كردم و خداوند را به اين نعمت ، سپاس مى گويم ، اين كليدها را به برادرم على عليه السلام بده ، او كليدها را به برادرم على عليه السلام مى دهد.
سپس ، (مالك ) سرپرست دوزخ به پيش مى آيد و گويد: سلام بر تو اى حبيب خدا، در پاسخ گويم سلام بر تو كه چقدر زشت رو و بد منظر هستى ؟ تو كيستى ؟ در پاسخ گويد: من (مالك ) سرپرست دوزخ هستم خداوند به من فرمان داده كه كليدهاى دوزخ را به تو بدهم .
من حمد و سپاس خدا را گفته ، به او مى گويم : اين كليدها را به برادرم على (ع ) بده ، او نيز آن كليدها را به برادرم على عليه السلام مى دهد.
على عليه السلام در حالى كه كليدهاى دوزخ را در دست دارد كنار جهنم مى آيد، و زمام آنرا بدست مى گيرد، شدت حرارت و غرّش دوزخ فرو مى نشيند و صدا مى زند اى على (اهل ) مرا تقسيم كن ، نور تو، شعله هاى مرا خاموش كرد. آنگاه على عليه السلام مى فرمايد: اى دوزخ اين شخص را رها كن ، اين شخص را كه دشمنم است بگير، و جهنم با كمال خضوع از على (ع ) اطاعت مى نمايد، به اين ترتيب على عليه السلام تقسيم كننده بهشتيان و دوزخيان به دوزخ است (29) كه خود فرمود: (انا قسم النار و الجنه ).


تاءثير يك آيه از قرآن  

(موفّق ) وزيرى از وزراى عراق بود، در نماز جماعت به عالمى اقتداء كرد، امام جماعت در قرائتش به اين آيه رسيد: (ولا تركنوا الى الذين ظلموا فتمسكم النار و مالكم من دون الله اولياء ثم لاتنصرون ) : (اعتماد و تمايل به ستمگران نكنيد كه آتش دوزخ به شما خواهد رسيد، در حالى كه براى شما دوستانى غير از خدا نيست ، و در آنوقت ، يارى نخواهيد شد)
موفق از شنيدن اين آيه ، كه آژير خطر براى ستمگران و اعتمادكننده به ستمگران است ، آنچنان ، تحت تاءثير قرار گرفت كه نعره كشيد و افتاد و بيهوش شد، وقتى به هوش آمد و علت را از او پرسيدند در پاسخ گفت : (كسى كه رغبت به ستمگران پيدا كند، كيفرش چنين است ، پس كيفر خود ظالم و ستمگر چگونه خواهد بود)؟(30)


اخلاص عمل  

محمد بن مسلم گويد: روزى ابوحنيفه (رهبر يكى از مذاهب چهارگانه اهل تسنن ) به حضور امام صادق عليه السلام آمد و عرض كرد:
پسرت موسى عليه السلام را ديدم نماز مى خواند و مردم از جلويش رد مى شوند و او آنها را نهى نمى كند (كه چرا در فكر نماز نيستيد بيائيد در جماعت شركت نمائيد) مگر در او (موسى بن جعفر) چيزى هست ؟ (كه باعث بى اعتنائى مردم از او شده است )
امام صادق عليه السلام فرمود: موسى عليه السلام را به حضور آوردند، وقتى كه حضرت موسى بن جعفر به حضور پدر آمد، امام صادق عليه السلام به او فرمود: ابوحنيفه مى گويد: (تو نماز مى خوانى ، مردم از جلو تو رد مى شوند و آنها را نهى نمى كنى )
حضرت موسى عليه السلام در پاسخ عرض كرد: يا ابت ان الذى كنت اصلّى له اقرب الى منهم يقول الله عزوجل ؛ (و نحن اقرب اليه من حبل الويد) (اى پدر، آن كسى كه من برايش نماز مى خوانم ، از مردم به من نزديكتر است ، خداوند مى فرمايد: (و ما از رگ كردن به انسان نزديكتريم )(31)
امام صادق عليه السلام از پاسخ جالب پسرش آنچنان مسرور شد كه او را در آغوش گرفت و فرمود: (پدر و مادرم به فدايت اى كسى كه اسرار و نهانيها در قلب تو به وديعت گذاشته شده است )(32)


شيعيان على عليه السلام اميدوار باشند. 

روزى امام على به (حارث همدانى ) فرمود:


يا حار همدان من يمت يرنى
من مؤ من او منافق قبلا
يعرفنى طرفه و اعرفه
بعينه و اسمه و ما فعلا
و انت ياحار ان تمت ترنى
فلا تخف عثره ولا زللا
اسقيك من بارد على ظماء
تخاله فى الحلاوه العسلا
يعنى : (اى حارث همدانى هر كسى بميرد، مؤ من باشد يا منافق مرا روبرو مى بيند، او مرا خوب مى شناسد، و من درست نام او و آنچه را انجام داده است مى دانم .
و تو اى حارث همدانى ، هرگاه بميرى مرا مى بينى ، از هيچ لغزشى ترس ‍ نداشته باش ، نوشابه خنكى به تو بنوشانم كه تشنگى را فرونشاند كه خيال كنى به شيرينى عسل است .(33)


next page

fehrest page