داستانها و پندها جلد چهارم

مصطفى زمانى وجدانى

- ۲ -


زين العابدين و كفالت بينوايان  


از حضرت باقر عليه السلام نقل شده هنگامى كه پدرش على بن الحسين عليه السلام را غسل مى داد اطرافيان متوجه پينه ايكه بر روى زانوان و پاهاى مبارك آنجناب بسته شده بود گرديدند در اين موقع چشم آنها به شانه حضرت زين العابدين عليه السلام افتاد كه يك قسمت از شانه آن بزرگوار نيز مانند زانويش پينه بسته . عرض كردند آثاريكه در پا و زانوان حضرت ديده مى شود معلوم است بواسطه سجده هاى طولانى پيدا شده اما اين قسمت از شانه چرا پينه بسته ؟!
حضرت باقر عليه السلام فرمود اگر بعد از حيات ايشان نبود علتش را نمى گفتم . روزى نمى گذشت مگر اينكه به اندازه اى كه ممكنش بود از يك نفر تا بيشتر بينوايان را سير مى كرد شب كه مى شد آنچه از خوراك خانواده اش زياد مى آمد در انبانى جاى مى داد هنگامى كه ديده بخواب رفته بود از منزل خارج مى شد بدر خاه عده اى تنگدست كه از ترس آبرو سئوال نمى كردند مى رفت محتوى انبان را بين آنها تقسيم مى كرد بطوريكه متوجه نمى شدند بر اين كار اطلاع نداشتند من متوجه شده بودم . منظورش اين بود كه به پاداش صدقه پنهانى و با دست خود نائل شود.
پيوسته مى فرمودگ
(ان صدقه السر تطفى غضب الرب كما يطفى الماء الحطب فاذا تصدق احدكم فاعطى بيمينه فليخفها عن شماله ) پنهان صدقه دادن خشم پروردگار را فرو مى نشاند چنانچه آب آتش را خاموش مى كند. اگر هر يك از شما با دست راست صدقه داد طورى بدهد كه دست چپش متوجه نشود(28) (كنايه از اينكه آنقدر صدقه دادن را پنهان نمايد كه هيچكس ‍ اطلاع پيدا نكند).


صدقه روزى را فراوان مى كند 

حضرت صادق عليه السلام به فرزند خود محمد فرمود پسر جان از مخارج چقدر زياد آمده عرض كرد چهل دينارك او را امر كرد از منزل خارج شود و آن مبلغ را صدقه بدهد. گفت در اين صورت ديگر چيزى نخواهد ماند موجودى همين چهل دينار است فرمود آنرا صدقه بده قطعا خداوند عوض ‍ خواهد داد (اما علمت ان لكل شى ء مفتاحك مفتاح الرزق الصدقه ) نمى دانى هر چيزى كليدى دارد كليد روزى صدقه است پس اينك چهل دينار را بعنوان صدقه بده محمد امر امام عليه السلام را انجام داد.
بيش از ده روز نگذشت كه از محلى مبلغ چهار هزار دينار براى آنجناب رسيد. فرمود پسرجان براى خدا چهل دينار داديم خداوند چهار هزار دينار عوض آنرا داد(29).


شرط بهشت  

حضرت صادق عليه السلام فرمود عده اى از انصار خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمده پس از سلام عرض كردند يا رسول الله حاجتى داريم ، فرمود چيست حاجت شما گفتند درخواست بزرگى است . فرمود هر چه هست بگوئيد.
گفتند مى خواهيم براى ما بهشت را ضمانت بفرمائيد پيغمبر صلى الله عليه و آله سر بزير انداخت و با چيزى بر روى زمين مى كشيد پس از لحظه اى سر برداشته فرمود ضمانت مى كنم به شرط اينكه از احدى چيزى نخواهيد و سئوال نكنيد پس از اين شرط خود را مقيد نمودند كه سئوال نكنند بطوريكه در مسافرت هنگام سوارى اگر شلاق يكى از آنها ميافتاد از ترس ‍ سئوال و درخواست ، به كسى نمى گفت آنرا بدهد. پياده مى شد و برمى داشت حتى بر سر سفره آب مى خواست يك نفر از او نزديك تر به آب بود نمى گفت آب را بده از جا حركت كرده آب مى خورد(30).


اثر اين دعا شگفت انگيز بود  

يونس پيامبر عليه السلام پس از آنكه سى سال قوم خود را به ايمان دعوت نمود هيچكدام ايمان نياوردند مگر دو نفر يكى عابدى بود بنام مليخا - يا (تنوخا) ديگرى عالمى روبيل نام ، حضرت صادق عليه السلام فرمود خداوند عذاب وعده داده شده را از هيچ امتى بر طرف نكرده مگر قوم يونس ، هر چه آنها را به ايمان خواند نپذيرفتند. با خود انديشيد كه نفرينشان كند عابد نيز او را بر اينكار ترغيب مى نمود ولى روبيل مى گفت نفرين مكن زيرا خداوند دعاى ترا مستجاب مى كند از طرفى دوست ندارد بندگانش را هلاك نمايد.
بالاخره يونس عليه السلام گفتار عابد را پذيرفت و آنها را نفرين كرد به او وحى شد در فلان روز و ساعت عذاب نازل مى شود. نزديك تاريخ عذاب ، يونس بهمراهى عابد از شهر خارج شد ولى روبيل در همانجا توقف كرد ساعت نزول بلا فرارسيد، آثار كيفر ظاهر شد قوم يونس آشفته شدند (چون هر چه گشتند يونس را نيافتند) روبيل به آنان گفت اينك كه يونس نيست به خدا پناه ببريد زارى و تضرع كنيد شايد بر شما ترحمى فرمايد.
پرسيدند چگونه پناه ببريم ؟ روبيل فكرى كرده گفت فرزندان شيرخواره را از مادرانشان جدا كنيد حتى بين شتران و بچه هاشان و گوسفندان و بره ها و گوساله ها و ماده گاوها تفرقه بياندازيد و در ميان بيابان جمع شويد آنگاه اشك ريزان از خداى يونس خداى آسمانها و زمينها و درياهاى پهناور طلب عفو و بخشش كنيد.
( بدستور روبيل عمل كردند پيران كهنسال صورت بر خاك گذاشته اشك مى ريختند آواى حيوانات و اشك و آه قوم يونس با هم آميخته شايد خاشاك بيابان را نيز با خود هم آهنگ كردند، رحمت بى انتهاى پروردگار جهان بر سر آنها سايه افكند، عذاب نازل شده ، بر طرف گرديد و به جانب كوهها روانه شد.
پس از گذشتن تاريخ عذاب ، يونس به طرف قوم خود بازگشت تا ببيند آنها چگونه هلاك شده اند با كمال تعجب مشاهده كرد مردم بطريق عادى زندگى مى كنند عده اى مشغول زراعتند: از يك نفر پرسيد قوم يونس چه شدند. آن مرد يونس را نمى شناخت پاسخ داد او بر قوم خود نفرين كرد خداوند نيز تقاضايش را پذيرفت عذاب نازل شد ولى آنها گرد يكديگر جمع شدند گريه و زارى نموده از خدا خواستند او هم بر آنها رحم كرده عذاب را برطرف نمود اينك در جستجوى يونسند تا ايمان آورند.
يونس خشمگين شد باز از ان محيط دور شده به نزديك دريا رفت چناچه خداوند نيز داستان خشم يونس را در اين آيه بيان مى كند (و ذاالنون اذذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه ) كنار دريا رسيد در آنجا يك كشتى را در حال حركت مشاهده كرد تقاضا نمود او را نيز سوار كنند مسافرين موافقت كرده يونس سوار شد كشتى حركت كرد ميان دريا كه رسيد خداوند يك ماهى بزرگ را ماءمورر نمود به طرف كشتى رود يونس ابتدا جلو نشسته بود حمله ماهى و هيكل درشت او را كه مشاهد كرد از ترس به آخر كشتى رفت ماهى باز به طرف يونس آمد مسافرين گفتند در ميان ما نافرمانى است بايد قرعه اندازيم بنام هر كس كه در آمد او طعمه همين ماهى قرار دهيم . قرعه كشيدند بنام يونس خارج شد او را ميان دريا انداختند (فالتقمه الحوت و هو مليم ) ماهى يونس را فرو برد و او خويشتن را سرزنش مى كرد.
در روايت ابى الجارود حضرت باقر عليه السلام مى فرمايد سه شبانه روز در شكم ماهى بود در دل درياهاى تاريك خدا را خواند دعا كرد مستجاب نمود (فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و كذلك ننجى المؤ منين ) فرياد برداشت در تاريكيها (تاريكى شم ماهى و تاريكى شب و تاريكى دريا) پروردگارا به جز تو خدائى نيست منزهى تو من از ستمكارانم دعايش را مستجاب كرديم و او را از اندوه نجات داديم اين چنين نيز مؤ منين را نجات مى دهيم ماهى يونس را بكنار دريا ميان ساحل انداخت چون مويهاى بدن او ريخته و پوستش نازك شده بود خداوند درخت كدوئى برايش در همانجا رويانيد تا در سايه آن از حرارت آتاب محفوظ بماند يونس در آن هنگام پيوسته به تسبيح و ذكر خدا مشغول بود تا آن ناراحتى و نازكى پوست برطرف شد خداوند كرمى را ماءمور كرد ريشه كدو را خورد كدو خشك شد يونس از اين پيش آمد اندوهگين گرديد. خطاب رسيد براى چه محزونى چه شده ؟ عرض كرد در سايه اين درخت آسوده بودم كرمى را ماءمور كردى تا او را خشك كرد! فرمود: يونس اندوهگين مى شوى براى خشك شدن يك درخت كه آنرا خود نكاشته اى و نه آبش داده اى و به آن اهميت نمى دادى هنگاميكه از سايه اش بى نياز مى شدى اما ترا اندوه فرا نمى گيرد براى صد هزار مردم بينوا كه مى خواستى عذاب بر آنها نازل شود اكنون آنها توبه كردند بجانب ايشان برگرد، يونس بسوى قوم خود بازگشت همه گردش را گرفته ايمان آوردند(31).


از علل تاءخير اجابت دعا 

امام ششم حضرت صادق عليه السلام فرمود: روزى ابراهيم خليل اطراف كوه بيت المقدس براى يافتن چراگاهى گردش مى كرد تا گوسفندان خود را به آن ناحيه برد. در اين هنگام صدائى بگوشش رسيد نگاه كرد مرد بلند قامتى را مشاهده كرد كه مشغول نماز است سئوال نمود بنده خدا نماز براى كه مى خوانى ؟ جوابداد براى پروردگار آسمان پرسيد از بستگان و خويشاوندان تو كسى باقيمانده ؟ پاسخ داد نه ، ابراهيم عليه السلام گفت از چه محل غذا تهيه مى كنى اشاره بدرختى نموده گفت ميوه اين درخت را مى چينم و براى زمستانم ذخيره مى نمايم از منزلش سئوال كرد كوهى را نشان داده گفت در آنجا است پرسيد ممكن است مرا به منزل خود برى و يك شب ميهمان تو باشم پيرمرد گفت در جلو راه منزلم آبى است كه عبور از آن مشكل است .
سئوال كرد خودت چگونه مى گذرى پاسخ داد من از روى آب مى گذرم گفت دست مرا هم بگير شايد خداوند به من نيز قدرت دهد تا از آب بگذرم پيرمرد دست ابراهيم خليل عليه السلام را گرفته هر دو از آب گذشتند وقتى به منزل رسيدند حضرت ابراهيم پرسيد كدام روز بزرگترين روزها است گفت روز قيامت كه خداوند پاداش اعمال مردم را در آن روز مى دهد.
گفت خوبست با هم دعا كنيم كه از شر آن روز خداوند ما را ايمن دارد(32). پير گفت دعا را چه مى خواهى به خدا قسم سه سال است دعائى كرده ام و حاجتى خواسته ام هنوز مستجاب نشده ابراهيم فرمود مى خواهى بگويم چرا اجابت دعايت به تاءخير افتاده . زيرا خداوند وقتى بنده اى را دوست داشته باشد اجابت دعايش را به تاءخير مى اندازد تا مناجات كند و طلب نمايد چون راز و نيايش او را دوست دارد، اما بنده اى كه خدا بر او خشمگين است اگر چيزى درخواست كند. در برآوردن حاجت او تعجيل مى كند يا قلبش را از آن خواسته منصرف نموده ماءيوسش مى كند تا ديگر درخواست ننمايد آنگاه پرسيد حاجت تو چه بوده ؟
پيرمرد گفت سه سال پيش گله گوسفندى از اينجا گذشت جوانى زيبا صورت كه دو رشته موى بر دو طرف سر داشته گوسفندان را سرپرستى مى كرد. از او پرسيدم اين گوسفندها متعلق بكيست ؟ گفت از ابراهيم خليل الرحمن . آن روز درخواست كردم خدايا اگر رد روى زمين خليل و دوستى دارى به من نشان بده !
ابراهيم گفت خدا دعايت را مستجاب نموده من ابراهيم خليلم پير حركت كرده او را در آغوش گرفت . حضرت صادق عليه السلام فرمود چون پيغمبر اسلام محمد صلى الله عليه و آله مبعوث شد، دستور داد مؤ منين مصافحه نمايند(33).


چرا دعا مستجاب نمى شود 

روزى ابراهيم ادهم در بازارهاى بصره عبور مى كرد مردم اطرافش را گرفته گفتند ابراهيم ! خداوند در قرآن مجيد فرموده (ادعونى استجب لكم ) مرا بخوانيد جواب مى دهم شما را، ما او را مى خوانيم ولى دعاى ما مستجاب نمى شود. ابراهيم گفت علتش آنست كه دلهاى شما بواسطه ده چيز مرده است (دعايتان صفائى ندارد و دلها پاك و بى آلايش نيست ) پرسيدند آن ده امر چيست ؟
گفت اول آنكه خدا را شناختيد ولى حقش را ادا ننموديد.
2- قرآن را تلاوت كرديد ولى عمل به آن نكرديد.
3- ادعاى محبت با پيغمبر صلى الله عليه و آله نموديد ولى با اولادش ‍ دشمنى كرديد.
4- ادعا كرديد با شيطان عداوت داريم ولى در عمل با او موافقت نموديد.
5- مى گوئيد ببهشت علاقمنديم اما براى وارد شدن در بهشت كارى انجام نمى دهيد.
6- گفتيد از آتش جهنم مى ترسيم ولى بدنهاى خود را در آن افكنديد.
7- به عيب گوئى مردم مشغول شديد و از عيوب خود غافل مانديد.
8- گفتيد دنيا را دوست نداريم و ادعاى بغض آنرا نموديد ولى با حرص ‍ جمعش مى كنيد.
9- اقرار به مرگ داردى ولى خويشتن را مهيا براى آن نمى كنيد.
10- مردگان را دفن نموديد اما از آنها عبرت و پند نگرفتيد اين علل ده گانه است كه باعث مستجاب نشدن دعاى شما مى شود.(34).


همت بلند 

دميرى در حيوة الحيوان مى نويسد: روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله در مسافرت به شخصى برخوردند و ميهمان او گرديدند. آن شخص ‍ پذيرائى شايانى از حضرت نمود. هنگام حركت آن جناب فرمود چنانچه خواسته اى از ما داشته باشى از خداوند درخواست مى كنيم ترا به آرزويت نائل نمايد. عرض كرد از خداوند بخواهيد بمن شترى بدهد كه اسباب و لوازم زندگى ام بر آن حمل نمايم و چند گوسفند كه از شير آنها استفاده كنم پيغمبر صلى الله عليه و آله آنچه گوسفند كه از شير آنها استفاده كنم پيغمبر صلى الله عليه و آله آنچه مى خواست بر اين تقاضا نمود، آنگاه رو بره اصحاب كرده فرمود اى كاش همت اين مرد نيز مانند عجزوه بنى اسرائيل بلند بود از ما مى خواست كه خير دنيا و آخرت را برايش بخواهيم .
عرض كردند داستان پيره زن بنى اسرائيل چگونه بوده ، آنجناب فرمود، هنگاميكه حضرت موسى خواست با بنى اسرائيل از مصر به طرف شام برود راه را گم كردند بهر طرف جستجو نمودند از راه اثرى نيافتند. حضرت موسى ترسيد مانند سابق در سرگردانى گرفتار شوند اصحاب خود را جمع نموده پرسيد آيا شما به مردم مصر وعده اى داده ايد كه با رفتن از اين شهر خلف وعده شود. در پاسخ گفتند بلى ، چنين از پدران خود شنيده ايم : وقتى حضرت يوسف مشرف به مرگ شد از مصريان تقاضا نمود هر وقت خواستند به شام بروند جنازه ى او را همراه خود ببرند و در كنار قبر پدرش ‍ يعقوب به خاك سپارند. اجداد ما قبول نموده اند حضرت موسى فرمود به مصر برگرديد تا بوعده خود وفا نمائيد و گرنه هرگز از اين سرگردانى نجات نخواهيد يافت . به مصر بازگشتند.
حضرت موسى از هر كس جوياى محل قبر يوسف شد اظهار بى اطلاعى مى نمود به انجناب اطلاع دادند كه عجوزه ايست ادعا دارد من قبر يوسف را مى دانم در كجا است دستور داد او را احضار كنند. فرستاده ى موسى كه پيش پيره زن آمد و او را از جريان مطلع نمود ان زن گفت به حضرت موسى عرض كنيد اگر احتياج به علم من پيدا كرده او بايد پيش من بيايد زيرا ارزش ‍ دانش چنين مقتضى است پيغام پيره زن را به موسى رسانيدند تصديق نمود و از همت عالى و نظر بلند او در شگفت شد پيش آن زن آمد و از محل قبر يوسف استفسار كرد. عجوزه گفت يا موسى علم قيمت دارد من سالها است اين مطلب را در سينه خود پنهان كرده ام در صورتى براى شما اظهار مى كنم كه سه حاجت از براى من برآورى . حضرت فرمود حاجتهاى خود را بگو.
گفت اول آنكه جوان شوم دوم به ازدواج شما درآيم سوم در آخرت هم افتخار همسرى شما را داشته باشم .
حضرت موسى از بلند همتى اين زن كه با خواسته خود جمع بين سعادت دنيا و آخرت مى كرد و متعجب شد از خداوند درخواست نمود هر سه حاجت او برآورده شد.
در اين هنگام محل قبر يوسف را به اين شرح افشاء نمود. گفت وقتى يوسف از دنيا رفت مصريان در محل دفن او اختلاف نمودند هر طايفه اى مى خواستند قبر آنجناب در محله ايشان باشد دامنه اختلاف نزديك بود به شمشير منتهى شود براى رفع نزاع قرار شد بدن حضرت يوسف را در تابوتى بلورى بگذارند و روزنه هاى آن را مسدود كنند و تابوت را در داخل نهريكه وارد مصر مى شود دفن نمايند تا آب شهر مصر از روى قبر يوسف بگذرد و در محلات گردش كند هم از فيض قبر او استفاده كنند.
محل قبر را به حضرت موسى نشان داد. موسى تابوت را بيرون آورد و در شش فرسخى بيت المقدس محليكه معروف به خليل قدس است رو بروى قبر يعقوب دفن نمود در كنار قبر حضرت ابراهيم عليه السلام .


سلمان فارسى از چه بيم داشت ؟  

ورام بن ابى فراس مى نويسد كه سلمان فارسى (ره ) مريض و بسترى شد همان مرضى كه منتهى به مرگش گرديد سعد، به عيادت او رفت از حالش ‍ جويا شد سلمان به گريه افتاد سئوال كرد از چه رو گريه مى كنى در پاسخ گفت از حرص بر دنيا و علاقه به آن نمى گريم گريه ى من براى اينست كه پيغمبر صلى الله عليه و آله با ماعهد كرد كه بايد بهره و توشه شما از دنيا در اين زندگى به اندازه سواره اى باشد كه بخواهد از محلى به محل ديگر برود اينكه گريه مى كنم و بيمناكم از اينكه از آن اندازه تجاوز كرده باشم .
سعد گفت اطراف اطاق سلمان را نگاه كردم جز آفتابه و كاسه اى با يك طشت چيز ديگرى به چشمم نخورد.
هنگاميكه او را براى مدائن فرستادند سوار بر الاغش شده تنها براه افتاد مردم مدائن قبلا اطلاع پيدا كرده بودند كه حاكم جديد بنام سلمان فارسى به قصد مدائن حركت كرده از تمام طبقات بعنوان استقبال جلو راه آمدند. مدتى گذشت خبرى نشد تا اينكه مردى ديدند امير مدائن را در كجا ملاقات كردى پرسيد امير مدائن كيست گفتند سلمان فارسى كه از صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله است گفت امير را نمى شناسم ولى سلمان منم . همه با احترام پياده شده اسبها را پيش آوردند.
سلمان گفت راى من همين الاغ بهتر است . وارد شهر شد. خواستند او را به قصر حكومتى (دارالامماره ) ببرند امتناع ورزيده گفت من امير نيستم كه وارد دارالاماره شوم دكانى را از صاحبش اجاره كرده همانجا را جايگاه خود قرار داده نشست و بين مردم حكومت و قضاوت مى نمود تشكيلات زندگى او عبارت از پوستى بود كه بر رويش مى نشست آفتابه اى براى تطهير داشت عصائى نيز بهمراه آورده بود كه هنگام راه رفتن بر آن تكيه مى كرد.
اتفاقا روزى سيلى عظيم وارد شهر شد تمام مردم هراسان و آشفته شده با آه و فغان بواسطه از دست دادن مال و فرزند و جان خويش فريادها مى كردند. سلمان از جاى خود حركت كرد پوست تخت را بر شانه گرفته آفتابه را به يك دست و با دست ديگر تكيه بر عصا نموده بدون هيچ بيم و اضطرابى راه نجات را پيش گرفت در آنحال مى گفت اين چنين پرهيزكاران و سبكباران كسانيكه به دنيا علاقه اى ندارند روز قيامت نجات مى يابند(35)
برگرفته از كتاب : داستانها و پندها جلد چهارم ، اثر مصطفى زمانى وجدانى


امام حسن مجتبى عليه السلام از چه چيز نگران بود؟ 

حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام از پدران خود نقل كرد كه در هنگام وفات امام حسن مجتبى عليه السلام آنهائيكه حضور داشتند مشاهده كردند آنجناب گريه مى كند عرض كردند يابن رسول الله گريه مى كنى با اين نسبتى كه به پيغمبر صلى الله عليه و آله دارى ؟! و مقاماتيكه در باره ات فرموده است با اينكه بيست مرتبه پياده حج گزارده اى و مال خويش را سه مرتبه در راه خدا قسمت نموده اى بطوريكه از يك جفت كفش و نعلين نيمى براى خود و دانه ديگر را در راه خدا داده اى فرمود (ابكى لهول المطلع و فراق الاحبة ) از هراس و ترس مطلع و دروى از دوستان مى گرى .
مجلسى در بحار مى نويسد مراد حضرت از مطلع ايستادن در روز قيامت است به پيشگاه عدل الهى و گرفتارى هاى گوناگون كه پس از مرگ بر انسان وارد مى شود.


خوف واقعى از گناه جلوگيرى مى كند 

ابوحمزه ثمالى از حضرت زين العابدين عليه السلام نقل كرد كه آن جناب فرمود:مردى با زن خود به شكتى نشست كشتى در اثر امواج درهم شكسته شد از مسافرين غير از همان زن كسى نجات نيافت خود را به تخته پاره اى چسبانده در ميان جزيره اى افتاد.
در آن جزيره مرد راهزنى بود كه از هيچ معصيتى خوددارى نداشت اتفاقا با او مصادف گرديد چشم راهزن بزنى تنها و بى مانع افتاد هيچ احتمال نمى داد به اين وضع در جزيره زنى را ببيند با تعجب پرسيد تو از آدميانى يا از جنيان جواب داد از بنى آدمم . راهزن بخيال خود وقت را غنيمت شمرده بدون اينكه كلمه اى از او پرسش كند آماده عمل نامشروع گرديد در اين هنگام چشمش به آن زن افتاد ديد چنان لرزه اندامش را فراگرفته كه مانند شاخه درخت تكان مى خورد. پرسيد از چه مى ترسى ! با سر اشاره به طرف آسمان نموده گفت از خدا مى ترسم . سئوال كرد آيا تاكنون چنين پيش آمدى برايت رخ داده كه به نامشروع با مردى جمع شوى . گفت به عزت پروردگارم سوگند هنوز چنين كارى نكرده ام .
ارتعاش مفاصل زن و رنگ پريده اش اثرى شايسته در آن راهزن نمود گفت با اينكه تو تاكنون چنين كارى را نكرده اى اين بار هم به اجبار من با نارضايتى تن در مى دهى اينطور مى ترسى به خدا سوگند من از تو سزاوارترم به اين گونه ترسيدن از جا حركت كرده منصرف شد به خانه و خانواده خود برگشت و از گناهان گذشته توبه نمود.
در راه مصادف با راهبى شده مقدارى با هم راه پيمودند حرارت آفتاب بر آنها تابيد راهب گفت جوان ! خوبست دعا كنى خداوند ما را بوسيله ابرى سايه اندازد كه از حرارت خورشيد اسوده شويم . جوان با شرمندگى اظهار داشت مرا در نزد خداى كار نيكى نيست كه جراءت تقاضا داشته باشم راهب گفت پس من دعا مى كنم تو آمين بگو جوان قبول كرد.
راهب دست نياز دراز كرده از خداوند خواست سايه اى از ابر بر آنها بياندازد راهزن آمين مى گفت چيزى سايه ابر براه خود ادامه دادند بيش از ساعتى راه نپيمودند كه تا بر سر يك دو راهى رسيدند جوان از يك طرف راهب از جاده ديگر از هم جدا شدند يك مرتبه راهب توجه كرده ديد ابر بهمراه جوان مى رود به او گفت اكنون معلوم شد تو از من بهترى دعاى تو مستجاب شد نه از من ، بايد داستان خود را بريم شرح دهى جوان داستان زن را برايش ‍ تفصيلا بيان كرد.
(فقال غفر لك ما مضى حيث دخلك الخوف . فانظر كيف تكون فيما تستقبل .)
خداوند بواسطه همان ترسيكه ترا فرا گرفت گناهان گذشته ات را آمرزيد اينك متوجه باش در آينده خود را از خطا نگهدارى .(36)


چگونه خوفى خوب است ؟ 

اسحق بن عمار گفت وقتى ثروتم زياد شد غلامى را ماءمور كردم بر رد خانه بنشيند و مستمندان شيعه را كه مراجعه مى كنند برگرداند، در همان ساله به مكه مشرف شدم خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيده سلام عرض ‍ كردم : جوابم را از روى گرفتگى خاطر و سنگينى داد. گفتم فدايت شوم چه باعث شده كه از من گرفته هستيد؟ چه چيز لطف شما را نسبت به من تغيير داده فرمود همان چيز كه باعث تغيير عقيده تو درباره مؤ منين شده ؟
عرض كردم به خدا سوگند حق آنها و حقيقت اعتقادشان را مى دانم ولى از اين مى ترسم كه مشهور به انفاق شوم و بر من هجوم آورند در جوابم فرمود مگر نمى دانى هر گاه دو مؤ من با يكديگر ملاقات كرده مصافحه نمايند ميان دو انگشت آنان صد رحمت از خدا روى ميآورد كه نود و نه رحمت متعلق است به آن يكى كه برادر دينى خود را بيشتر دوست دارد اگر از فرط علاقه يكديگر را ببوسند به آنها از آسمان خطاب مى شود كه گناهان شما آمرزيده شد وقتى با هم به راز دل مى نشينند ملائكه موكل بر آنها و كاتبان گرام به يكديگر مى گويند از اين دو مؤ من دور شويم شايد با هم سخنى دارند كه خداوند نمى خواهد ما از راز دل آنها اطلاع پيدا كنيم .
سخن حضرت به اينجا كه رسيد عرض كردم ممكن است دو ملك كاتب كه سخن آنها را مى شنوند، دور شوند در نتيجه گفتارشان را نشنوند و ننويسند با اينكه خداوند مى فرمايد (ما يلفظ من قول الالديه رقيب عتيد:) يعنى تلفظ نمى كند به سخنى مگر اينكه دو ملك رقيب و عتيد براى ضبط آن آماده اند.
از شنيدن سخن من حضرت صادق عليه السلام لحظه اى سر بزير انداخت انگاه سر برداشته قطرات اشك از ديده فرو مى ريخت فرمود اسحق ! اگر ملائكه نويسنده نشنوند و ننويسند خداوند، عالم و دانا به اسرار و پنهانى ها
است او مى شنود و مى داند اسحق از خدا چنان بترس مثل اينكه او را مى بينى اگر شك كنى آيا او ترا مى بيند كافر خواهى شد در صورتيكه يقين دشاته باشى خدا ترا مى بيند باز مرتكب گناه شوى پس او را پست تر از همه ى ناظرين قرار داده اى (كه خجالت نمى كشى ) (تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا)(37).


شبهاى امام على عليه السلام چگونه مى گذشت ؟ 

حبه عرنى گفت شبى من و نوف در جلوخانه خوابيده بوديم مقدارى از شب گذشته بود ناگاه اميرالمؤ منين عليه السلام را ديديم دست بر روى ديوار گذاشته شبيه اشخاص واله و حيران اين آيه را مى خواند: (ان فى خلق السموات و الارض ) تا اخر آيه همينطور اين آيات را مى خواند مانند كسى كه هوش از سرش پريده باشد روى به من كرده فرمود حبه بيدارى يا خواب عرض كردم بيدارم مولاى من ، شما اينطور مى كنيد ما چه كنيم ؟
در اين هنگام متوجه شدم قطرات اشك از ديده اش فرو باريده فرمود (يا حبة ان الله موقفا ولنا بين يديه موقفا لا يخفى عليه شى ء من اعمالنا يا حبة ان الله اقرب الى و اليك من حبل الوريد، يا حبة انه لا يحجبنى و لا اياك عن الله شى ء) حبه خداى روزى را براى حساب قرار داده و ما بايد در آن روز به پيشگاه مقدسش بايستيم كوچكترين عمل ما از نظر او مخفى نيست حبه ! خداى بمن و تو (از خدا بپوشاند (و او پيوستته شاهد و ناظر ما است ).
آنگاه رو بنوف نموده پرسيد خوابى يا بيدار عرض كرد خواب نيستم يا اميرالمؤ منين حال امشب شما مرا به گريه زيادى واداشت .
(فقال يا نوف ان طال بكائك فى هذه الليلة مخافد الله تعالى قرت عيناك غدا بين يدى الله عز و جل يا نوف ! انه ليس من قطرة قطرت من عين رجل من خشيد الله الا لطفاءت بحارا من النيران انه ليس من رجل اعظم منزلة عندالله تعالى من رجل بكى من خشية الله و احب فى الله و ابغض فى الله ).
فرمود نوف ! اگر از ترس خداى امشب زياد گريه كردى فردا در پيشگاه او شادمانى . نوف ! بدان هر دانه اشكى كه از چشم بواسطه ترس از خدا ريخته شود درياهائى از آتش را خاموش مى كند كسى در نزد خدا محبوبتر و با ارزش تر نيست از شخصى كه بواسطه ترس از او اشك بريزد و در راه خدا دوست بدارد و هم براى او خشم داشته باشد نوف ! هر كه براى خدا دوست بدارد محبت ديگرى را بر او مقدم نخواهد داشت هر كس عمليكه مورد خشم خداست انجام دهد از آن خيرى نخواهد ديد در اين هنگام كه داراى چنين خصوصيت شديد حقايق ايمان را تكميل كرده اند مقدارى آن دو را پند داه متوجهشان نمود در آخر فرمايشات خود فرمود پس از جانب خداى هراس داشته باشيد.
آنگاه راه خود را گرفت و رد شد در اين موقع مى گفت (ليت شعرى فى غفلانى امعرض انت عنى ام ناظر الى و ليت شعرى فى طول منامى و قلة شكرى فى نعمك على ما حالى ؟)
اى كاش مى دانستم در غفلتهايم از من روى گردانيده اى يا بمن توجه دارى . خدايا كاش مى دانستم در خوابهاى طولانى و كمى سپاسگزارى كه نسبت به نعمتهاى تو دارم حالم چگونه است در نزد تو؟ حبه گفت به خدا قسم پيوسته در همين راز و نياز و سوز و گداز بود تا صبج دميد(38).


بايد براى چنان روزى آماده شويم  

حضرت صادق عليه السلام فرمود:
هنگاميكه فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤ منين عليه السلام از دنيا رفت على عليه السلام (با حالتيكه غم و اندوه كاملا در رخسارش ديده مى شد) خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد آنجناب فرمود چه شده ؟ عرض ‍ كرد مادرم از دنيا رفت .
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود مادر من از دنيا رفته شروع به گريه كرد و همى مى گفت مادرجان . پيراهن و رداى خود را به على عليه السلام داد فرمود با اينها او را كفن كنيد وقتى فارغ شديد مرا نيز اطلاع دهيد جنازه را ك به مدفن آوردند پيغمبر صلى الله عليه و آله بر او نمازى گذاشت كه بر احدى ثبل از او و بعدش چنين نمازى نخوانده بود آنگاه داخل در قبر فاطمه شد و در آنجا خوابيد، پس از دفن فرمود: فاطمه : جواب داد لبيك يا رسول الله صلى الله عليه و آله پرسيد آنچه پروردگارت وعده داده بود درست يافتى جواب داد بلى ، خدا شما را بهترين پاداش عنايت كند پيغمبر صلى الله عليه و آله در ميان قبر فاطمه بنت اسد مناجاتى طولانى كرد.
همين كه خارج شد سئوال كردند عملى كه با جنازه فاطمه كرديد از خوابيدن در قبر و كفن نمودن با لباس خود و نماز طولانى و راز و نياز دراز با احدى اين كار را نكرديد؟(39) فرمود آرى اينكه لباس خود را كفنش قرار دادم براى آن بود كه روزى كيفيت محشور شدن مردم را در قيامت برايش ‍ شرح مى دادم بسيار متاءثر شده گفت آه واى به من ، به لباس خود كفنش كردم و در نماز از خدا خواستم كه آنها كهنه نشود تا همانطور در قيامت محشور گردد و داخل بهشت شود خداوند پذيرفت .
اينكه داخل قبرش شدم بواسطه آن بود كه روزى به او گفتم وقتى ميت را در قبر مى گذارند دو ملك (نكير و منكر) از او سئوال خواهند نمود گفت آه به خدا پناه مى برم از چنين روزى ، در قبرش خوابيدم و پيوستته از خدا درخواست كردم تا درى از بهشت براى او باز شد و باغستانى از باغهاى بهشت گرديد(40).
ابوبصير گفت از حضرت صادق عليه السلام شنيدم مى فرمود وقتى رقيه دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفت حضرت رسول برفراز قبر او ايستاده و دستهاى خود را به طرف آسمان بلند نموده شروع به اشك ريخت كرد عرض كردند يا رسول الله به سوى آسمان دست بلند نموده گريه كرديد براى چه بود؟
(فقال انى ساءلت ربى ان يهب لى رقية من ضغطة القبر) از خدا درخواست كردم دخترم رقيه را از فشار قبر بمن ببخشد(41).


رحمت خدا را بنگريد 

در ضمن احتجاجى كه عده از مشركين قريش با پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نمودند ابوجهل گفت در اين جا سخن ديگرى نيز هست .
مگر تو اينطور نمى گوئى كه قوم موسى وقتى تقاضا كردند خدا را آشكارا ببينند بوسله صاعقه اى آتش گرفتند اگر تو پيغمبرى ما نزى خواهيم سوخت . زيرا آنچه ما مى خواهيم عظيم تر است از خواسته قوم موسى ، چون آنها ايمان داشتند ول تقاضاى ديدن آشكارا مى نمودند ولى ما مى گوئيم ايمان نمى آوريم مگر خدا را با ملائكه بياورى تا به چشم خود ببينيم .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله در جواب او فرمود ابوجهل ! داستان ابراهيم خليل را نمى دانى ؟ آنگاه كه خداوند او را برفراز ملكوت آسمانها برد اين آيه از قول پروردگارم اشاره بهمانست (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض وليكون من الموقنين .)
خداوند ديده او را نيروى زيادى بخشيد وقتى بر فراز آسمان بلا رفته بود تمام اهل زمين كسانيكه آشكار بودند و هم اشخاصى كه پنهان بودند مى ديد، در آن حال مرد و زنى را مشاهد كرد كه مشغول عمل ناشايستى هستند، آنها را نفرين نمود هماندم هلاك شدند باز دو نفر ديگر را ديد ايشان را نفرين نمود بهلاكت رسيدند. براى سومين بار دو نفر را به همان حال مشاهده كرد. نفرين نمود آنان نيز هلاك شدند در مرتبه چهارم كه دو نفر ديگر ار ديد باز هم خواست نفرين كند كه خطاب رسيد. ابراهيم ! از نفرين كردن بر بندگانم خوددارى كن (فانى انا الغفور الرحيم الجبار الحليم ) من خداى بشخنده مهربانم جبار و بردبرام آنها را در حال معصيت كه مى بينم هرگز براى تسلى خشم خود كيفر نمى كنم چنانكه تو مى كنى . پس زبان از نفرين بازدار تو بنده اى هستى كه براى انذار و ترسانيدن مردم مبعوث شده اى شريك در ملك خدا نيستى و بر من نيز حكومت ندارى .
بندگانم در نزد من از سه حال خارج نيستند. آنانكه معصيت مى كنند عجله در كيفر آنها نمى كنم اگر توبه كردند من نيز گناهان ايشان را مى بخشم و پرده پوشى مى كنم يا اينكه دسته اى از معصيت كاران را مهلت مى دهدم چون مى دانم از صلب انان فرزندان مؤ منى بوجود ميآيند با پدر و مادر كافر مدارا مى نمايم تا اين فرزندان بوجود آيند.
آنگاه كه منظور حاصل شد كيفرم آنها را فرا مى گيرد و به بلا گرفتار مى شوند اگر اين دو نبود (توبه و فرزندان صالح ) كيفرى كه براى آنها آماده كرده ام شديدتر از خواسته تو است كه هلاك شوند، زيرا عذاب من تناسب با جلال و كبريائيم دارد. پس اى ابراهيم مرا با بندگان خود واگذار من به آنها از تو مهربانترم بين من و آنها فاصله مشو. من جبارى حليم و دانائى حكيمم با تدبير و علم ، قضا و قدرم را درباره آنها اجرا مى كنم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله به ابوجهل گفت ترا نيز خدا مهلت داده تا از صلبت عكرمه فرزند صالح بوجود ايد او عهده دار قسمتى از كارهاى مسلمين خواهد شد اگر نه اين بود، عذاب بر تو نازل ميشد. همينطور نيز ساير قريش ، آنها را مى دهد چون مى داند بعد از اى ايمان مى آورند، بواسطه كفر فعلى از سعادت آينده ايشان را محروم نمى كند و با اينكه از آنها فرزندان مؤ منى بوجود خواهد آمد عذاب پدر را به تاءخير مى اندازد تا فرزندش به سعادت برسد اگر اين نبود بر همه شما عذاب نازل مى گرديد(42).


رحمت خدا شامل مؤ من گنهكار است  

سليمان بن خالد گفت اين آيه را خدمت حضرت عليه السلام قرائت كردم (الا من تاب و آمن و عمل صالحا فاولئك يبدل الله سيئآتهم حسنات ) ( توجه داشته باشيد هر كه توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد خداوند گناهان او را به حسنات تبديل مى كند.
فرمود اين آيه درباره شما است : روز قيامت بنده مؤ من گنه كار را ميآورند در پيشگاه خداى متعال ميايستد. خداوند خود متصدى حساب او مى شود. بيك يك از گناهانش او را متوجه مى كند كه در فلان روز و ساعت چنين كارى كردى مى گويد آرى پروردگارا همين طور است . به تمام گناهانش پى مى برد و همه را اقرار و اعتراف مى نمايد.
آنگاه خداوند مى فرمايد: بنده من در دنيا اين گناهان را بر تو پوشاندم . اينك نيز مى بخشم . فرمان مى رسد از طرف خداوند كه بجاى گناه او را ثواب بدهيد، در اين موقع كه گناهانش به حسنات تبديل شد. نامه عمل او را در ميان مردم مى آورند. اهل محشر تعجب مى كنند از اين نامه كه يك گناه در او نيست . مى گويند اين بنده يك معصيت هم نكرده ، اينست معنى آيه شريفه (اولئك يبدل الله سيئآتهم حسنات (43))


توبه بشر حافى  

در منهاج الكرامه مى نويسد كه بشر حافى بدست موسى بن جعفر عليه السلام توبه نمود روزى آن حضرت در بغداد از كنار منزل بشر عبور مى كرد صداى ساز و نواز از داخل منزل به گوش مى رسيدك در اين موقع كنيز بشر براى ريختن خاكروبه از خانه خارج شد آن جناب فرمود: كنيز - صاحب اين خانه بنده است يا آزاد جواب داد حر و آزاد است موسى بن جعفر عليه السلام فرمود راست مى گوئى اگر بنده مى بود از مولاى خود ترس داشت .
كنيز وارد منزل شد بشر بر سر سفره شراب نشسته بود علت تاءخير كردن او را پرسيد جواب داد شخصى رد مى شد از من سئوال كرد صاحب اين خانه عبد است يا حر پاسخ دادم حراست گفت آرى اگر بنده بود از آقاى خود مى ترسيد.
اين سخن چنان در قلب بشر تاءثير كد كه سر از پا نشناخت با پاى برهنه از منزل خارج شده خود را به موسى ابن جعفر عليه السلام رسانيد. به دست ان حضرت توبه كرد و از گذشته خود پوزش خواسته با چشم گريان بازگشت (44).
از آن روز اعمال زشت خودرا ترك كرد و از جمله زهاد بشمار رفت گويند چون با پاى برهنه از پى موسى ابن جعفر عليه السلام دو بدو با اين حال توبه كرد او را حافى (پا برهنه ) لقب دادند.


راهزن معروف  

فضيل بن عياض در ابتداى زندگى خود يكى از راهزنان مشهور در نواحى سرخس و ابيورد بود مدتى از عمر خود را به اين كار گذرانيده و در سرقت شهرتى يافت . كم كم در قلبش عشق و محبت دخترى پيدا شد، شبى خيال داشت خود را به آن دختر برساند. از ديواريكه فاصله بين او و معشوقه اش ‍ بود بالا مى رفت در اين هنگام صداى شخصى را شنيد كه آيه اى از قرآن را تلاوت مى كرد:
(الم ياءن للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله ) ( آيا آن هنگام نرسيده است كه مؤ منين خشوع پيدا نمايند و در مقابل ذكر خدا قلبهايشان خاضع شود) . فضيل از نيمه راه ديوار فرود آمد اين آيه چنان در قلب او اثر گذاشت كه زندگيش را دگرگون كرد. با كمال اخلاص و صفاى دل گفت (يا رب ان ) پروردگارا چرا نزديك شده و هنگام خشوع رسيده .
فضيل از صميم قلب بسوى خدا بازگشت . آن شب را پناه به خرابه اى برد در همان خرابه عده اى نشسته با هم صحبت مى كردند آنها مسافرينى بودند كه در آن خرابه بار انداخته و اكنون در فكر كوچ و حركت بودند با يكديگر مى گفتند از شر فضيل چگونه خلاص شويم قطعا در اين موقع شب بر سر راه ما كمين كرده تا دستبردى بزند. از شنيدن گفتگوى كاروانيان فضيل بيشتر متاءثر شد كه چقدر من بدبختم پيوسته خاطر آسوده خانواده هائى را بتشويش انداخته آنها را از طرف خود نگران مى كنم . از جاى حركت كرد خود را به كاروانيان معرفى نمود گفت آسوده باشيد ديگر كراوانى از دست من ناراحت نخواهد شد(45).


توبه حقيقى  

جنگ تبوك پيش آمد. پيغمبر صلى الله عليه و آله مسلمين را به پيكار ترغيب نموده با سپاهى به آن طرف حركت كرده عده اى از منافقين و سه نفر از مؤ منين كه سابقه نفاقى نداشتند تخلف جسته به همراه لشكر نرفتند. يكى از مؤ منين متخلف كعب ابن مالك شاعر بود.
كعب گفت من در آن روزها نيرو و قدرتم بيشتر از پيش بود و سابقه نداشت رد يك زمان دو وسيله سوارى داشته باشم مگر در همان اوان جنگ تبوك . هر روز با خود مى گفتم امروز خواهم رفت آن روز مى گذشت و نمى رفتم باز فردا همينطور، بالاخره سستى نموده و از حضور در جنگ و سپاه مسلمين خوددارى كردم . روها ببازار مى رفتم ولى كارم گره پيدا مى كرد و منظورم حاصل نمى شد. با هلال ابن اميه و مرارد بن ربيع مصادف شدم آنها هم مانند من تخلف جسته بودند بطوريكه مى گفتند وضع كار ايشان نيز پيچيده بود.
تا مدتيكه مسلمين در راه اين جنگ بودند، بهمين ناراحتى و پيچيدگى گرفتار بوديم شنيديم سپاه اسلام بهمراهى پيغمبر صلى الله عليه و آله مراجعت مى كنند از كرده خود پشيمان شديم و به استقبال بيرون آمديم وقتى خدمت حضرت رسول رسيديم آنجناب را به سلامتى تهنيت گفتيم سلام كرديم ولى حضرت جواب نداده رو از ما برگردانيد به رفقا و دوستانمان سلام كرديم آنها هم جواب ندادند. اين بخر به گوش ‍ خانواده هاى ما رسيد ايشان نيز از گفتار با ما خوددارى كردند. وضعى عجيب پيش آمد به مسجد كه وارد مى شديم با هر كس صحبت مى كرديم جواب نمى داد.
زنان ما خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله رفته گفتند شنيده ايم شما از شوهران ما رو بر گردانيده اى آيا ما نيز از آنها جدا شويم . حضرت رسول به آنها فرموده بود كناره گيرى نكنيد ولى نگذاريد با شما نزديكى كنند. كعب و دو رفيقش از مشاهده اين وضع گفتند: بودن ما در مدينه چه فايده دارد اكنون كه با ما سخن نمى گويند از پيغمبر صلى الله عليه و آله گرفته تا خانواده و دوستانمان همه از ما لب فرو بسته اند. خوبست از مدينه خارج شويم در ميان كوهها به راز و نياز و توبه و استغفار مشغول گرديم يا خداوند توبه ما را مى پذيرد و يا به همين حال از دنيا مى رويم به جانب يكى از كوههاى مدينه رفتند روزها روزه مى گرفتند و شبها را به مناجات مى گذراندند خانواده آنها براى ايشان غذا مى آوردند ولى صحبت نمى كردند مدتى گذشت كار آنها استغفار و گريه و زارى بود. گفته اند پنجاه روز را به اين حال سپرى كردند. روزى كعب به دوستان خود گفت اكنون كه مورد خشم خدا و پيغمبر صلى الله عليه و آله و خانواده و دوستانمان هستيم چرا ما خود را بر يكديگر خشم نگيريم . بيائيد از هم جدا شويم . هر كدام دور از ديگرى مشغول راز و نياز و توبه و بازگشت شويم و با هم صحبت نكنيم تا بميريم يا خدا توبه ما را قبول كند سه روز از يكديگر فاصله گرفتند شبها در دل كوه هر كدام به گوشه اى راز و نياز داشته بطورى دور بودند كه هم را نمى ديدند. شب سوم حضرت رسول صلى الله عليه و آله در خانه ام السلمه بود. در آن شب آيه قبول توبه آنها نازل شد.
(لقد تاب الله على النبى و المهاجرين و الانصار الذين اتبعوه فى ساعة العسرة من بعد ما كاد يزيغ قلوب فريق منهم ثم تاب عليهم انه بهم رؤ ف نرحيم ، و على الثلاثة الذين خلفوا حتى اذا ضاقت عليهم الارض بما رحت و ضاقت عليهم انفسهم و ظنوان لا ملجاء من الله الا اليه ثم تاب عليهم ليتوبوا، ان الله هوالتواب الرحيم )
همانا پذيرفت خداوند بواسطه پيغمبر صلى الله عليه و آله توبهئ مهاجرين و انصار را آن كسانيكه در هنگام سختى و دشوارى او را پيروى كردند پس از آنكه نزديك بود دلهاى بعضى از آنها برگردد (از رفتن به جنگ با اين دشوارى بعد از اين تمايل كه پيدا كردند به برگشتن باز خداوند از آنها گذشت او به مؤ منين رؤ ف و مهربان است . و پذيرفت توبه آن سه نفرى را كه خلاف (46) كردند و از رفتن به جنگ خوددارى نمودند. كار بر آنها به طورى دشوار شد كه زمين با اين وسعت بر ايشان تنگ گرديد و دلهايشان از اندوه گرفته و تنگ شد، دانستند پناهى از خدا نيست مگر بسوى خودش ، توبه آنها را بر پيغمبر نازل نمود تا مؤ منين توبه نمايند. خداى همانا بسيار توبه پذير و مهربان است (47)


next page

fehrest page

back page