داستانها و پندها (جلد اول)
- ۵ -

گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى


اسرا و روش پيشواى اسلام

لشكر اسلام در جنگ با قبيله طى ، پيروز شدند و اسراى قبيله را بمدينه آوردند. در ميان اسيران ، دختران زيبا و فصيحى بود كه در حضور رسول اكرم (ص ) آغاز سخن كرد و گفت اگر مصلحت بدانيد مرا آزاد كنيد و خود را در معرض شماتت عرب قرار ندهيد، چه من دختر سخاوتمند قبيله خود هستم ، پدرم اسيران را آزاد ميساخت ، به فقيران اعطا مينمود، حامى ضعيفان بود، از ميهمان پذيرائى ميكرد، به گرسنه غذا ميداد، برهنه ، را ميپوشانيد، و عقده غم را از دلهاى مردم اندوهگين ميگشود، من دختر حاتم طائى هستم . فقال صلى الله عليه و آله : خلوا عنها فان اباها كان يحب مكارم الاخلاق .(91)
رسول اكرم (ص ) فرمود: آزادش كنيد زيرا پدرش حاتم طائى دوستدار مكارم اخلاق بود.
پيشواى اسلام علاوه بر آنكه شفاها مكارم اخلاق را بمردم ياد ميداد و در منبر و محضر، مسلمين را به انجام وظائف انسانى تشويق مينمود، با رفتار اخلاقى خود نيز راه و رسم انسانيت را به پيروان خود ميآموخت و عملا آنانرا در راه كرامت نفس و دگردوستى رهبرى ميكرد.


عمل وحشيانه

در قرن ششم هجرى شخصى بنام (ابن سلار) كه از افسران ارتش مصر بود بمقام وزرات رسيد و در كمال قدرت بر مردم حكومت ميكرد. او از يكطرف مردى شجاع ، فعال ، و باهوش بود و از طرف ديگر خودخواه خشن و ستمكار. در دوران وزارت خود خدمت بسيار و ظلم فراوان كرد.
موقعيكه ابن سلار يك فرد سپاهى بود به پرداخت غرامتى محكوم شد، براى شكايت نزد (ابى الكرم ) مستوفى ديوان رفت و پيرامون محكوميت خود توضيحاتى داد. ابى الكرم ، بحق يا ناحق به اظهارات او ترتيب اثر نداد و گفت : سخن تو در گوش من فرو نشود. ابن سلار، از گفته وى خشمگين گرديد كينه اش را بدل گرفت موقعيكه وزير شد و فرصت انتقام بدست آورد او را دستگير نمود و فرمان داد ميخ بلندى را در گوش وى فرو كوفتند تا از گوش ديگرش سر بيرون كرد. در آغاز كوبيدن ميخ ، هربار كه ابى الكرم فرياد ميزد ابن سلار مى گفت اكنون سخن من در گوش تو فرو شد. سپس به دستور او پيكر بى جانش را با همان ميخى كه در سر داشت بدار آويختند.(92)


چاپلوس

مرد اعرابى ، حضور پيغمبر اسلام آمد و گفت : مگر نه اينست كه تو از جهت والدين از همه ما بهتر و از جهت اولاد از همه ما شريفترى ؟ در ايام جاهليت بر ما مقدم بودى و هم اكنون در اسلام رئيس ما هستى . رسول اكرم (ص ) از اين سخنان تملق آميز خشمگين شد بمرد اعرابى فرمود: زبانت در پشت چند حجاب قرار دارد؟ جواب داد دو حجاب ، يكى لبها و ديگرى دندانها. فرمود هيچيك از اين دو مانع ، نتوانست حدت زبان ترا از ما بگرداند؟ سپس ‍ فرمود تحقيقا بين تمام آنچه كه در دنيا بفردى اعطاء شده است هيچ چيز براى آخرت او زيانبارتر از طاقت زبان و نفوذ كلام نيست . براى آنكه مرد را ساكت كند و به آن صحنه ناراحت كننده خاتمه دهد بعلى عليه السلام فرمود: برخيز زبانش را قطع كن ، آنحضرت حركت كرد چند درهمى بوى داد و خاموشش ساخت .(93)


رقابت جاهلان

پس از گذشت دهها سال از عصر جاهليت ، زمانى كوفه دچار قحطى گرديد و مردم به مضيقه افتادند. يكى از روزها (غالب ) پدر فرزدق شاعر كه رئيس ‍ قبيله بنى تميم بود براى غذاى خانواده خود شترى كشت و طعام زيادى تهيه كرد، چند ظرف غذا براى افراد قبيله خود فرستاد و يك ظرف هم براى سحيم بن وثيل رئيس قبيله بنى رياح . سحيم از عمل غالب ، سخت خشمگين شد و آنرا هتك خود پنداشت بهمين جهت ظرف غذا را بزمين ريخت و آورنده غذا را كتك زد و گفت من نيازى بطعام غالب ندارم و اكنون كه او شترى كشته من نيز چنين ميكنم و شترى كشت . بر اثر اينكار بين آن دو رقابت آغاز گرديد فرداى آنروز غالب دو شتر كشت و سحيم نيز دو شتر. روز سوم غالب سه شتر كشت و سحيم هم سه شتر، روز چهارم غالب صد شتر كشت و سحيم كه آن تعداد شتر در اختيار نداشت آنروز حتى يك شتر هم نكشت ولى از اين شكست و عقب نشينى ناراحت شد و آنرا بدل گرفت تا فرصت مناسبى فرا رسد و آن شكست را جبران نمايد.
دوران قحطى سپرى شد و وضع مردم كوفه بحال عادى برگشت ، در يكى از روزها كسانى از قبيله بنى رياح ، به سحيم گفتند تو با عملت ما را دچار ننگ و بدنامى كردى . چرا آنروز همانند غالب صد شتر نكشتى ما حاضر بوديم بجاى هر يك شتر به شما دو شتر بدهيم . ما عذر آورد كه آنروز شترهاى من در بيابانها پراكنده بودند و صد شتر در دسترس نداشتم . سپس يك روز سيصد شتر كشت و در اختيار عموم قرار داد و اعلام نمود تمام مردم و همه خانواده ها ميتوانند رايگان از گوشت شترها استفاده كنند و هر قدر ميخواهند ببرند و براى خود غذا تهيه نمايند.
اين قضيه در زمان حكومت على عليه السلام اتفاق افتاد و درباره حليت گوشت شترها استفاء شد. آنحضرت به حرمت آنها حكم داد و فرمود اين شترها را براى تاءمين غذا و رفع نياز مردم نكشته اند بلكه مقصود از اينكار تنها مفاخره و مباهاة بوده است . بر اثر اين حكم شرعى ، مردم مسلمان از بردن و خوردن آن گوشتها خوددارى كردند، لاشه شترها را در مركز زباله شهر كوفه انداختند و طعمه سگها، عقابها، كركسها و ديگر پرندگان وحشى شد.


شتابزده

جرير ميگويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم كه اراده سفر عمره دارم بمن سفارشى بفرمائيد فرمود: از خدا بترس و از شتابزدگى پرهيز كن ، درخواست سفارش ديگرى كردم اما چيزى بر آنچه فرموده بود نيفزود. از مدينه خارج شدم با مردى كه از اهل شام بود و قصد مكه داشت برخورد نمودم و رفيق راه شديم . در منزلى ، من و او سفره هاى خود را گسترديم و با هم غذا ميخورديم ، در بين ، نامى از اهل بصره بميان آمد مرد شامى به آنها بد گفت . نامى از مردم كوفه بميان آمد آنها را نيز شتم كرد، نام امام صادق عليه السلام برده شد، درباره آنحضرت هم برخلاف ادب صحبت كرد. از شنيدن سخنان او سخت خشمگين شدم ميخواستم با مشت بصورتش ‍ بكوبم و حتى فكر كشتن او را از خاطر گذراندم ولى بياد توصيه امام صادق عليه السلام افتادم كه بمن فرموده بود: از خدا بترس و از شتاب پرهيز كن لذا با شنيدن بدگوئيهاى او خود را نگاهداشتم ، رعايت مصلحت را نمودم و از خويشتن عكس العملى نشان ندادم . (94)


منصور عمار و قاضى بغداد

منصور عمار از رهگذرى كه سراى قاضى بغداد در آن بود عبور ميكرد. در خانه باز بود. منصور جلو در ايستاد و بدرون منزل نظرى افكند. ديد سرائى است بس وسيع و مجلل . داخل منزل شد و تمام قسمتهاى آنرا با دقت نگاه كرد. توجه منصور به اطاقهاى مفروش ، ظروف عالى ، غلامان و خدمتگزاران متعدد جلب شد و حيرت زده آنهمه خودآرائى و تجمل را نگريست سپس آب وضو خواست . يكى از غلامان آفتابه بزرگى را پر كرد و نزد او برد. منصور در نقطه اى كه قاضى بغداد ميديد نشست و آغاز وضو نمود ولى دستها را از بازو شست و پاها را از زانو. قاضى گفت اى منصور اين چه اسراف است كه ميكنى و چرا اينهمه آب را بهدر ميدهى ؟ منصور گفت اى قاضى تو كه زياده روى در آب مباح را اسراف ميخوانى درباره اين سرا و بوستان با اين همه تجمل و اسباب كه خدا ميداند پول آنها از كجا آمده است چه ميگوئى ، آيا اسراف نيست ؟ تو كه احتياجاتت با يك منزل كوچك و دو خدمتگزار برآورده ميشود چرا اينقدر زياده روى ميكنى و اينهمه و بال را بردوش ميكشى ؟ قاضى از سخن منصور بخود آمد، از عيب اخلاقى خويش آگاه شد، زندگى آميخته به اسراف را بر هم زد، و از آن پس ‍ روش معتدلى در پيش گرفت .(95)


عبدالله ذوالبجادين

او از قبيله (مزينه ) بود و نامش عبدالعزى اسم يكى از بتها است ) در كودكى پدرش از دنيا رفت ، عموى بت پرستش كفالت وى را بعهده گرفت ، از او حمايت و سرپرستى نمود، بزرگش كرد، به جوانيش رسانيد، و قمسمتى از اموال و اغنام خود را به او بخشيد.
در آن موقع آئين اسلام شور و تحركى در مردم بوجود آورده بود و همه جا پيرامون دين جديد بحث و گفتگو ميشد. عبدالعزاى جوان نيز به جستجو و تحقيق برخاست و با عشق و علاقه مسائل اسلامى را دنبال ميكرد. بر اثر شنيدن سخنان پيغمبر اسلام و آگاهى از تعاليم الهى بفساد عقيده خود و خاندان خود پى برد، از بت پرستى و رسوم جاهليت ، دل برگرفت ، و در باطن به دين خدا ايمان آورد اما بر عايت عموى خود اظهار اسلام نمينمود.
تا چندى وضع بهمين منوال بود، پس از فتح مكه روزى بعموى خود گفت : مدتى در اين انتظار ماندم كه بخود آئى و مسلمان شوى و من نيز با تو قبول اسلام نمايم اينك مى بينم كه بت پرستى را ترك نميگوئى و همچنان در كيش باطل خود پافشارى ميكنى پس موافقت كن من مسلمان شوم و بگروه اسلام بپيوندم . عمو كه قبلا گرايش او را به اسلام احساس كرده بود از شنيدن سخن وى سخت برآشفت و گفت هرگز اجازه نميدهم و سپس قسم ياد كرد كه اگر راه محمديان را در پيش گيرى تمام اموالى را كه بتو داده ام پس ‍ ميگيرم .
عمو تصور ميكرد برادرزاده جوانش با تهديد پس گرفتن اموال تغيير عقيده ميدهد، از تصميم خود برميگردد فكر مسلمانى را از سربدر ميكند، و در بت پرستى پايدار ميماند. ولى او مسلمان واقعى بود و با تندى و خشونت و تهديد مالى ، اراده اش متزلزل نشد، از تصميم خود دست نكشيد، و در كمال صراحت و قاطعيت ، اسلام باطنى خود را آشكار كرد و كمترين اعتنائى به تهديد مالى ننمود.
سخنان بى پرده عبدالعزى در قبول آئين اسلام ، عمو را بعملى ساختن تهديد خود وادار كرد، تمام اموال را از وى پس گرفت حتى جامه اى كه در تن داشت از برش بيرون آورد. او با بدن برهنه نزد مادر رفت و گفت : آهنگ مسلمانى دارم و از تو جز تن پوشى نميخواهم ، مادر قطعه كتانى را كه در اختيار داشت بفرزند داد، پارچه را گرفت بدو نيم كرد و خود را با آن دو قطعه پارچه پوشاند و براى شرفيابى محضر رسول اكرم راه مدينه در پيش ‍ گرفت .
او دلباخته حق و حقيقت بود، قلبى داشت كه از شور و هيجان ، پاكى و خلوص ، و صميميت و صفا لبريز بود و مانند مرغى كه از قفس آزاد شده و بال و پر گشوده باشد با سرعت ميرفت تا هر چه زودتر برهبر اسلام برسد، آزادانه از تعاليم حيات بخش او استفاده كند، خود را بشايستگى بسازد، و موجبات سعادت واقعى و كمال انسانى خود را فراهم آورد.
بين الطلوعين در موقعيكه مردم براى اداء فريضه گرد آمده بودند وارد مسجد شد و نماز صبح را با پيغمبر بجماعت خواند، پس از نماز، رسول اكرم او را نزد خود طلبيد و فرمود كيستى ؟ گفت نامم (عبدالعزى ) و جريان خود را شرح داد حضرت فرمود: اسم تو (عبدالله ) است و چون ديد خود را با دو جامه پوشانيده است او را (ذوالبجادين ) خواند و از آن پس بين مسلمين بهمان لقبى كه پيغمبر به او داده بود مشهور شد.(96)
عبدالله ذوالبجادين براى شركت در جنگ تبوك با ديگر سربازان مسلمين در معيت رسول اكرم (ص ) از مدينه خارج شد و در همين سفر از دنيا رفت . موقع دفنش پيغمبر گرامى به احترام و تكريم او داخل قبر شد و جسد عبدالله را گرفت و با دست خود در قبر خواباند. پس از پايان يافتن كار دفن رو بقبله ايستاد و دستها را بلند كرد و گفت :
پروردگارا من روز را بشب آوردم و از عبدالله ذوالبجادين راضى هستم ، بارالها تو نيز از او راضى باش .


نمونه اى از پرورش اسلام

در جنگ يرموك ، هر روز عده اى از سربازان مسلمين بعرصه كارزار ميرفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضى سالم يا زخمى به پايگاه هاى خود برميگشتند و برخى كشته يا مجروح در ميدان جنگ بجاى ميماندند، حذيفه عدوى ميگويد: در يكى از روزها پسر عمويم با ديگر سربازان بميدان رفت ، ولى پس از پايان پيكار مراجعت نكرد. ظرف آبى برداشتم و روانه رزمگاه شدم باين اميد كه اگر زنده باشد آبش بدهم . پس از جستجو او را يافتم كه هنوز رمقى در تن داشت . كنارش نشستم و گفتم آب ميخواهى ؟ با اشاره گفت آرى . در همين موقع سرباز ديگرى كه نزديك او بزمين افتاده بود و صداى مرا شنيد آهى كشيد و فهماند كه او نيز تشنه است و آب ميخواهد. پسر عمو بمن اشاره كرد برو اول باو آب بده . حذيفه ميگويد: پسرعمويم را گذاردم و به بالين دومى رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم آب ميخواهى ؟ به اشاره گفت بلى . در اين موقع صداى مجروح ديگرى شنيده شد كه آه گفت . هشام هم آب نخورد و بمن اشاره كرد كه به او آب بدهم . نزد سومى رفتم ولى در همان لحظه جان سپرد. برگشتم به بالين هشام او نيز در اين فاصله مرده بود، و چون نزد پسرعمويم رفتم ديدم او هم از دنيا رفته است .(97)


پاداش جوانمردى

عبدالله جعفر، در راه مسافرت ، نيمه روزى به روستائى رسيد و باغ نخلى را سرسبز و خرم در نزديكى آن ديد. تصميم گرفت پياده شود و چند ساعت در آن باغ بياسايد. مالك باغ خود در روستا زندگى ميكرد ولى غلام سياهى را در باغ گمارده بود تا از آن نگهبانى و مراقبت كند. عبدالله با اجازه وى وارد باغ شد و براى استراحت جاى مناسبى را انتخاب نمود ظهر فرا رسيد،
عبدالله ديد كه غلام سفره خود را گسترد تا غذا بخورد و در سفره سه قرصه نان بود. هنوز لقمه اى نخورده بود كه سگى داخل باغ شد و نزديك غلام آمد، او يكى از قرصه هاى نان را بسويش انداخت و سگ گرسنه با حرص ‍ آنرا بلعيد و دوباره متوجه غلام و سفره نانش شد. او قرص دوم و سپس ‍ قرص سوم را نزد سگ انداخت و سفره خالى را بدون آنكه خود چيزى خورده باشد جمع كرد.
عبدالله كه ناظر جريان بود از غلام پرسيد جيره غذائى شما در روز چقدر است ؟ جواب داد همين سه قرصه نان كه ديدى . گفت پس چرا اين سگ را برخود مقدم داشتى و تمام غذايت را به او خوراندى ؟ غلام در پاسخ گفت :
آبادى ما سگ ندارد، ميدانستم اين حيوان از راه دور به اينجا آمده و سخت گرسنه است و براى من رد كردن و محروم ساختن چنين حيوانى گران و سنگين بود عبدالله پرسيد پس تو خود چه خواهى كرد؟ جواب داد امروز را به گرسنگى ميگذرانم .
جوانمردى و بزرگوارى آن غلام سياه مايه شگفتى و حيرت عبدالله جعفر شد و در وى اثر عميق گذارد. براى آنكه عملا او را در اين كرامت اخلاقى و رفتار انسانى تشويق كرده باشد آنروز جديت نمود تا باغ و غلام را از صاحبش خريدارى كرد. غلام را در راه خدا آزاد ساخت و باغ را به او بخشيد.(98)