داستانها و پندها (جلد اول)
- ۴ -

گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى


ابن ابى العوجاء و مفضل

ابن ابى العوجاء، در عصر امام صادق عليه السلام زندگى ميكرد. او پيرو افكار مادى بود و مكرر با آنحضرت به گفتگو نشست و پيرامون مسائل مختلف بحث كرد. مفضل بن عمر ميگويد: روزى طرف عصر در مسجد رسول اكرم (ص ) بين قبر و منبر نشسته بودم و در عظمت پيشواى گرامى اسلام فكرى مى كردم كه ابن ابى العوجاء وارد شد، نزديك من به فاصله اى نشست كه اگر حرف مى زد سخنش را مى شنيدم ، طولى نكشيد كه يكى از دوستان وى نيز وارد مسجد شد و آمد نزد او نشست . ابن ابى العوجاء آغاز سخن نمود و در اطراف عز و بزرگى پيامبر اسلام جملاتى چند گفت ، سپس ‍ رفيقش رشته كلام را بدست گرفت و رسول اكرم را فيلسوفى دانا و توانا خواند كه عقلا را مبهوت و مجذوب خود ساخت ، دعوتش را اجابت كردند و از پى آنان ، ديگر مردم نيز به وى گرويدند و آئينش را پذيرفتند. ابن ابى العوجاء گفت : سخن رسول اكرم را واگذار كه عقل من در كار او حيران است سپس بحث جهان را بميان كشيد و اظهار كرد عالم ازلى و ابدى است ، هميشه بوده و هميشه خواهد بود و صانع مدبرى آنرا نيافريده است .
سخنان ابن ابى العوجاء عنان صبر را از كف مفضل ربود، او را سخت ناراحت و خشمگين ساخت و با تندى گفت : اى دشمن خدا دين الهى را نفى ميكنى ؟ آفريدگار جهان را انكار مينمائى ؟ و آيات حكيمانه او را كه حتى در ساختمان خودت وجود دارد ناديده ميگيرى ؟
ابن ابى العوجاء در پاسخ گفت اگر اهل بحث و كلامى با تو سخن ميگوئيم و در صورتيكه دليل محكمى بر ادعاى خود بياورى مى پذيرم ، اگر اهل بحث و استدلال نيستى با تو سخنى نداريم و اگر از اصحاب حضرت جعفر بن محمدى او با ما اين چنين حرف نميزند و همانند تو بحث نمى كند. امام عليه السلام بيشتر از آنچه تو شنيدى سخنان ما را شنيده است و هرگز با كلام ركيكى مخاطبمان نساخته و در پاسخ ما از مرز اخلاق و ادب تجاوز نكرده است . او مردى است بردبار، سنگين ، عاقل و كامل . در بحث و گفتگو، خود را گم نمى كند و دچار دهشت و اضطراب نمى شود. گفته هاى ما را با توجه كامل گوش ميدهد و از دلائلى كه اقامه مى كنيم بخوبى آگاه مى گردد، وقتى سخنانمان پايان مى پذيرد پيش خود تصور مى كنيم كه حجت را تمام كرده ايم و راه پاسخگوئى را برويش بسته ايم ، ولى او با كلام كوتاهى ، ما را ملزم مى كند و راه عذر را چنان مى بندد كه نمى توانيم پاسخش را رد كنيم و درى به روى خود بگشائيم . اگر تو از اصحاب امام صادق عليه السلام هستى همانند او با ما حرف بزن (67)


چشمپوشى بهرام

بهرام ، روزى بعزم شكار با گروهى از رجال به خارج شهر رفت و از دور شكارى را ديد. براى آنكه خود آنرا به تنهائى صيد كند مركب تاخت ، مقدار زيادى راه پيمود و از همراهان دور ماند. چوپانى را ديد كه زير درختى نشسته است پياده شد، به او گفت اسب مرا نگاهدار تا ادرار كنم چوپان عنان اسب را بدست گفت و بهرام به كنارى رفت . تسمه هاى دهنه اسب بهرام با قطعاتى از طلا آراسته بود، مشاهده طلاها حس طمع را در نهاد چوپان تهيدست بيدار كرد، بفكر افتاد چيزى از آنها را بربايد و به زندگى خود بهبود بخشد كاردى را كه با خود داشت بيرون آورد و با عجله قسمتى از طلاهاى اطراف دهنه را جدا كرد. بهرام از دور نگاهى كرد، بعمل چوپان پى برد ولى فورا روى گردانيد، سر بزير افكند و نشستن خود را طول داد تا مرد چوپان هر چه ميخواهد بردارد، سپس از جا حركت كرد در حالى كه دست روى چشم گذارده بود به چوپان گفت اسبم را نزديك بياور غبار به چشمم رفته و نميتوانم آنرا باز كنم . چوپان اسب را پيش آورد بهرام سوار شد و بهمراهان پيوست و فورا مسؤ ل اسبها را احضار نمود و به وى گفت قسمتى از طلاهاى اطراف دهنه اسب را در بيابان بخشيده ام ، به احدى گمان بد مبر و كسى را در اين كار متهم مكن .(68)


جنايت و مكافات

او در سال فتح مكه در بحبوحه قدرت مسلمين بظاهر قبول اسلام كرد ولى همواره فكر ايذاء پيغمبر گرامى را در سر مى پرورد و بصور مختلف آنحضرت را رنج ميداد. بطوريكه در كتب تاريخ آمده است گاهى بمنظور جاسوسى ، در موقع تشكيل جلسات محرمانه خود را گوشه اى پنهان ميكرد و از تصميم هائيكه رسول اكرم (ص ) و خواص اصحابش درباره مشركين و منافقين ، اتخاذ ميكردند آگاه ميشد و برخلاف مصلحت اسلام و مسلمانان آنها را بين مردم نشر ميداد يا به اطلاع دشمنان ميرساند. گاهى پشت اطاقهاى مسكونى پيامبر كه درهايش بمسجد باز ميشد ميايستاد، استراق سمع ميكرد، و گفتگوهاى خصوصى آنحضرت و خانواده اش را مينشنيد سپس با لحن موهن و سخريه آميز در مجالس منافقين بازگو ميكرد. گاهى با جمعى از منافقين پشت سر پيغمبر اكرم حركت ميكرد و طرز راه رفتن آنحضرت را تقليد مينمود و با تكان دادن سر و دست وضع مسخره اى به خود ميگرفت و منافقين را ميخنداند.
رسول گرامى از گفتار و رفتار حكم بن ابى العاص آگاه بود، اما از روى بزرگوارى تغافل مينمود بدين منظور كه شايد متنبه گردد، مسير خود را تغيير دهد، و زشتكارى را ترك گويد ولى او از گذشتهاى آنحضرت نتيجه معكوس ‍ گرفت و هر روز بر جسارت خود افزود و با جراءت بيشترى بكار ناروايش ‍ ادامه داد. سرانجام نبى معظم تصميم گرفت روش خود را نسبت به وى تغيير دهد و عملش را با عكس العملى پاسخ گويد.
روزى پيشواى اسلام از رهگذرى عبور ميكرد حكم بن ابى العاص از پى آنحضرت براه افتاد و مانند گذشته با تكان دادن سر و دست ، مسخرگى را آغاز كرد و منافقينى كه با او بودند ميخنديدند ناگهان پيغمبر اكرم (ص ) به پشت سر خود پيچيد و رو در روى حكم ايستاد و با شدت به او فرمود: كذلك فلتكن يا حكم .
يعنى اى حكم ، همينطور كه هستى باش .
حكم بن ابى العاص غافلگير شد و بدون آگاهى و آمادگى با عكس العمل نبى اكرم مواجه گرديد. روبرو شدن با پيغمبر و شنيدن سخن آنحضرت آنچنان ضربه اى به روح و اعصابش وارد آورد كه به رعشه مبتلا گرديد و حركات موهن و مسخره آميزى كه با اراده و اختيار خود انجام ميداد بصورت بيمارى و حركات غيراختيارى درآمد. او بجرم جاسوسى و كارهاى خلاف قانون و اخلاق به اقامت اجبارى در طائف محكوم گرديد و از مدينه به آن شهر تبعيد شد.(69)


امام ناظر اعمال ماست

داود رقى گفت خدمت حضرت صادق عليه السلام نشسته بودم بمن ابتدا بدون سابقه فرمودند اى داود عملهاى شما را روز پنجشنبه بر من عرضه داشتند و در بين آنها از عمل تو بر من عرضه شد صله رحم ترا ديدم نسبت بپسرعمويت فلانى مسرور شدم از اين كار تو و ميدانم اين پيوند خويشاوندى كه تو كردى زودتر اجل او را ميرساند و عمرش را تمام ميكند داود گفت من پسر عموئى داشتم بدسيرت و دشمن خاندان نبوت شنيدم وضع زندگى او آشفته است و از نظر معيشت در سختى هستند. قبل از آنكه عازم مكه شوم مقدارى از براى مخارج آنها فرستادم .(70)
و نيز از حضرت باقر يا صادق عليه السلام (عن احدهما) نقل كرده كه بمن فرمود اى مسير گمان ميكنم تو نسبت بخويشاوندانت صله رحم ميكنى گفتم بلى فدايت شوم در بازار كار ميكردم وقتيكه كوچك بودم دو درهم مزد ميگرفتم يك درهم آن را بخاله ام و درهم ديگر را به عمه ام ميدادم فرمود بخدا قسم دو مرتبه تا كنون اجل تو رسيده بود ولى بواسطه همين صله رحم و نيكى بخويشاوندان كه ميكردى تاءخير افتاد.(71)


با خويشاوندان دعوا نكنيد

در كافى از صفوان جمال نقل شده كه گفت بين حضرت صادق عليه السلام و عبدالله بن حسن سخنى شد بطوريكه بهياهو و جنجال رسيد و مردم جمع شدند بعد از اين پيش آمد از هم جدا گشتند صبحگاه در پى كارى بيرون رفتم حضرت صادق عليه السلام را ديدم بر در خانه عبدالله ايستاده و بكنيزى ميفرمايد ابى محمد عبدالله بن حسن را بگو بيايد عبدالله خارج شد، عرضكرد شما را چه بر آن داشت كه اين صبحگاه از منزل خارج شويد حضرت فرمود آيه اى ديشب خواندم كه مضطرب شدم پرسيد كدام آيه فرمود: الذين يصلون ما امرالله به ان يوصل و يخافون سوءالحساب آنهائيكه پيوند ميكنند آنچه را خدا دستور پيوند و بستگى داده و از روز پاداش ‍ ميترسند.
عبدالله بن حسن گفت راست مى فرمائيد گويا اين آيه تاكنون بگوشم نخورده بود، در اين هنگام يكديگر را در آغوش گرفتند و گريه كردند.
مجلسى در جلد شانزدهم بحار ص 37 مى نويسد: گويا حضرت صادق عليه السلام منظورش اين بوده كه عبدالله را تذكر باين آيه دهد وگرنه آنچه حضرت فرموده بود نسبت بعبدالله قطع رحم نبوده بلكه عين شفقت و دلسوزى بود تا عبدالله را از كاريكه در نظر داشت منصرف كند زيرا او ميخواست براى فرزند خود بيعت بگيرد و هر كاريكه متضمن مخالفت امام باشد در حد شرك است لذا آنجناب از راه عطوفت عبدالله را متوجه كردند و مثل حضرت صادق عليه السلام هرگز از آيه غافل نميشود تا بتلاوت متذكر گردد! منظور تذكر عبدالله بوده تا از عقوبت خداوند بترسد و مخالفت امام خويش نكند و قطع رحم ننمايد.


عمر كوتاه

در كافى نقل ميكند كه مردى از صحابه و پيروان حضرت صادق عليه السلام بايشان عرض كرد برادران پسر عموهايم خانه را بر من تنگ گرفته اند و مرا بطورى در فشار و سختى قرار داده اند كه مجبورم در يك اطاق زندگى كنم و اگر در اين باره سخنى بگويم (منظور شكايت پيش حاكم كردن است ) آنچه در دست آنها است ميگيرم .
حضرت فرمود صبر كن خداوند براى تو فرج ميرساند آنمرد گفت من منصرف شدم از اينكه اقدامى براى آنها بكنم تا اينكه در سنه 131 و بائى آمد. بخدا سوگند همه آنها مردند و هيچكس باقى نماند. هنگاميكه خدمت حضرت رسيدم فرمود بستگانت چطورند؟ عرض كردم همه آنها مردند.
آنجناب فرمود مرگ آنها بواسطه مزاحمتى بود كه نسبت به تو ايجاد كرده بودند و قطع رحم و خويشاوندى نمودند. آيا ميل نداشتى كه آنها همينطور بر تو سخت بگيرند ولى زنده باشند؟ گفتم چرا بخدا سوگند.


حج مقبول

ابن جوزى در تذكرة الخواص نيز نقل ميكند كه عبدالله بن مبارك مدت پنجاه سال مرتب هر دو سال يك بار براى زيارت بمكه ميرفت . سالى مهياى رفتن بحج گرديد و از خانه خارج شد. در يكى از منازل بين راه بزنى سيده برخورد كه مشغول پاك كردن يك مرغابى مرده است .
پيش او رفت و گفت اى زن چرا اين مرغابى مرده را پاك ميكنى ؟ گفت كارى كه براى تو فايده اى ندارد از چه رومى پرسى ؟ عبدالله اصرار زياد كرد. زن گفت حالا كه اينقدر اصرار ميورزى من زنى علويه هستم و چهار دختر دارم كه پدر آنها چندى پيش از دنيا رفت امروز روز چهارم است كه ما چيزى نخورده و بحال اضطرار افتاده ايم و مرده بر ما حلال است اين مرغابى را پيدا كرده ام و ميخواهم براى بچه هايم غذا تهيه كنم .
عبدالله ميگويد در دل گفتم واى بر تو چگونه اين فرصت را از دست ميدهى ؟ بزن اشاره كردم دامنت را باز كن چون باز كرد دينارها را در دامن او ريختم زن با قيافه ايكه شرمندگى را حكايت مى كرد سر بزير انداخته بود او رفت و من نيز از همانجا بمنزل خود برگشتم و خداوند ميل رفتن مكه را در آن سال از قلبم برداشت . بشهر خود بازگشتم مدتى گذشت تا مردم از مكه برگشتند. براى ديدار همسايگان سفر رفته بخانه آنها رفتم . هر كدام مار مى ديدند ميگفتند ما با هم در فلانجا بوديم در فلان محل همديگر را ديديم ، من به آنها تهنيت براى قبولى حج ميگفتم ، آنهانيز مرا تهنيت ميگفتند كه حج تو هم قبول باشد
آنشب را در انديشه اى عجيب بخواب رفتم در خواب حضرت رسول (ص ) را ديدم كه فرمود عبدالله ! رسيدگى و كمك بيك نفر از بچه هاى من كردى از خداوند خواستم ملكى را بصورت تو خلق كند تا برايت هر سال تا روز قيامت حج بگذارد اينك ميخواهى پس از اين بحج برو و ميخواهى ترك كن .(72)


جسارت به سادات

در سال 1229 ه‍ ق يكى از تحصيلداران دولت از سيد تنگدستى مطالبه وجه ديوانى (ماليات ) مينمود. سيد هر چه سوگند ياد كرد و اظهار تنگدستى و پريشانى ميكرد اثرى در قلب آنمرد نبخشيده و بر سختگيرى و فشار خود ميافزود، چون از اظهار عجز و بيچارگى خود بهره اى نيافت . گفت چند روزى مهلت بده تا خدا چاره ئى بسازد و از جدم رسولخدا شرم كن . تحصيلدار گفت اگر جد تو كارسازى ميكند و ميتواند، يا شر مرا از سر تو دفع كند و يا حاجت ترا روا سازد آنگاه ضامنى از سيد گرفت و گفت اگر براى ساعت اول فردا صبح وجه را حاضر نكردى نجاست بحلق تو خواهم ريخت و بگو بجدت هر چه مى تواند بكند.
تحصيلدار شب بخانه خود مراجعت كرد و براى خوابيدن بپشت بام رفت .
نصف شب بقصد ادرار كردن از جاى برخاست و چون هوا تاريك بود پاى بر ناودان گذاشت و با ناودان بزمين آمد تصادفا در زير ناودان چاه مستراح بود.
مرد تحصيلدار در همان خلوت شب بچاه سرنگون شد و از اين قضيه در آن نيمه شب هيچ كس آگاهى نيافت روز كه شد از او جستجو كردند. پس از تفحص فراوان او را در چاه مستراح يافتند كه سرش تا نزديك ناف در نجاست فرو رفته و آنقدر نجاست بحلق او وارد گرديده كه شكمش ورم كرده و خفه شده بود.(73)


از امام باقر(ع ) بشنويد

زراره از عبدالملك نقل كرد كه بين حضرت باقر عليه السلام و بعضى از فرزندان امام حسن عليه السلام اختلافى پيدا شد من خدمت حضرت باقر رفتم . خواستم در اين ميان سخنى بگويم تا شايد اصلاح شود. حضرت فرمود تو چيزى در بين ما مگو زيرا مثل ما با پسر عموهايمان مانند همان مرديست كه در بنى اسرائيل زندگى ميكرد و او را دو دختر بود يكى از آندو را بمردى كشاورز و ديگرى را بشخصى كوزه گر شوهر داده بود.
روزى براى ديدن آنها حركت كرد. اول پيش آن دخترى كه زن كشاورز بود رفت و از او احوال پرسيد دختر گفت پدر جان شوهرم كشت و زراعت فراوانى كرده اگر باران بيايد حال ما از تمام بنى اسرائيل بهتر است .
از منزل آن دختر بخانه ديگرى رفت و از او نيز احوال پرسيد گفت پدر، شوهرم كوزه زيادى ساخته اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا كوزه هاى او خشك شود حال ما از همه نيكوتر است . آنمرد از خانه دختر خود خارج شد در حاليكه ميگفت خدايا تو خودت هر چه صلاح ميدانى بكن در اين ميان مرا نميرسد كه بنفع يكى درخواستى بكنم ؛ هر چه صلاح آنها است انجام ده .
حضرت باقر عليه السلام فرمود شما نيز نميتوانيد بين ما سخنى بگوئيد مبادا در اين ميان بى احترامى بيكى از ما شود، وظيفه شما احترام نسبت بهمه ماها است بواسطه پيغمبر(ص ).(74)


زندگى فقيران

ابوبصير گفت بحضرت صادق عليه السلام عرضكردم كه يكى از شيعيان شما كه مردى پرهيزكار است بنام عمر پيش عيسى بن اعين آمد و تقاضاى كمك كرد با اينكه دست تنگ بود عيسى گفت نزد من زكوة هست ولى بتو نميدهم زيرا ديدم گوشت و خرما خريدى و اين مقدار خرج اسرافست . آنمرد گفت در معامله اى يك درهم بهره من گرديد يك سوم آنرا گوشت و قسمت ديگر را خرما و بقيه اش را بمصرف ساير احتياجات منزل رساندم .
حضرت صادق عليه السلام افسرده شد و مدتى از شنيدن اين جريان دست خود را بر پيشانى گذاشت پس از آن فرمود: خداوند براى تنگدستان سهميه اى در مال ثروتمندان قرار داده بمقداريكه بتوانند با آن بخوبى زندگى كنند و اگر آن سهميه كفايت نميكرد بيشتر قرار ميداد از اينرو بايد بآنها بدهند بمقداريكه تاءمين خوراك و پوشاك و ازدواج و تصدق و حج ايشانرا بنمايد و نبايد سخت گيرى كنند مخصوصا بمثل عمر كه از نيكوكارانست .(75)


عطش انتقام

يزيد بن ابى مسلم در حكومت حجاج بن يوسف مقام رفيعى داشت . او منشى مخصوص بود ولى در تمام امور مداخله ميكرد. زمان خلافت سليمان بن عبدالملك مطرود و مبغوض گرديد و از كار بركنار شد. روزى او را در حالى كه به زنجير بسته بودند نزد خليفه آوردند. مورد تحقيرش قرار داد و زبان به اهانت و شماتش گشود و گفت من روزى به اين بدى نديده ام . لعنت خداوند بر آن مرد باد كه زمام كارها را بدست تو سپرد و اداره امور خويش را در اختيارت نهاد. يزيد گفت يا اميرالمؤ منين چنين مگوى چه آنكه تو در حالى مرا مى بينى كه اقبال از من روى گردانده و بتو روى آورده است . اگر در روز قدرت مرا ميديدى آنچه كه امروز در من كوچك ميشمارى بزرگ ميشمردى و هر چه را كه حقير مينگرى خطر مى ديدى . خليفه گفت راست ميگوئى ، بنشين اى بى مادر، يزيد نشست .
سليمان دوباره با زبان اهانت گفت : يزيد، گمان تو درباه حجاج چيست ؟ بنظرت آيا او هم اكنون در جهنم سرنگون است يا آنكه در قعر آتش مستقر شده است ؟ گفت يا اميرالمؤ منين در حق حجاج چنين مفرماى چه او بخاندان شما كمال علاقه را ابراز كرد و حتى از خون خود دريغ نداشت . به دوستان شما ايمنى بخشيد و دشمنانتان را خائف ساخت . او در قيامت طرف راست پدرت عبدالملك است و در طرف چپ برادرت وليد. هم اكنون شما هر جا كه ميخواهى او را جاى ده . خليفه از سخنان موهن و تلافى جويانه يزيد سخت ناراحت شد، صيحه زد، فرياد كشيد، و گفت از اينجا بيرون شو و راه لعنت خدا را در پيش گير.(76)


پيرمرد و حجاج

حجاج بن يوسف از طرف عبدالملك مروان ماءموريت يافت بعراق برود، عطاياى خليفه را بين مردم تقسيم كند، و آنانرا بجبهه جنگ بفرستد، وارد كوفه شد. مردم بمسجد آمدند و او بر منبر رفت و گفت : عبدالملك بمن فرمان داده است پس از اعطاء عطايا شماها را به جبهه جنگ بفرستم ، قسم بخدا هر كس پس از دريافت عطيه طرف سه روز حركت نكند و بجبهه نرود گردنش را ميزنم . سپس از منبر بزير آمد و پرداخت عطايا آغاز شد. مردم دسته دسته ميآمدند عطايا را ميگرفتند و ميرفتند كه خود را براى سفر مهيا سازند. در اين ميان پيرمردى با دستهاى لرزان نزد حجاج آمد و گفت اى امير، ضعف و ناتوانى مرا مى بينى ، فرزند توانائى دارم كه ميتواند به سفر برود و در جبهه جنگ شركت كند، او را بپذير و مرا معاف كن ، حجاج گفت درخواستت مورد قبول است . پيرمرد با حاجت روا شده برگشت . چند قدمى بيش نرفته بود كه عيبجوئى ناپاكدل ، به حجاج گفت اى امير ميدانى اين پيرمرد كيست ؟ جواب داد، نه ، گفت اين عمير بن ضائبى است . او در روزى كه عثمان را كشته بودند كنار جسد آمد لگدى بشكم عثمان زد و استخوان دنده اش را شكست . حجاج دستور داد پيرمرد را برگردانند، به او گفت آيا روز قتل عثمان كسى را نداشتى كه بجاى خود بفرستى ، فرمان داد گردنش را زدند.(77)


مرگ سخت

حضرت رسول (ص ) ببالين جوانى رفتند كه در حال احتضار و مشرف بمرگ بود ولى جاندادن بسيار بر او سخت و دشوار مينمود حضرت او را صدا زد جواب داد: فرمودند چه مى بينى ؟ عرضكرد دو نفر سياه را مى بينم كه روبروى من ايستاده اند و از آنها مى ترسم آنجناب پرسيدند: آيا جوان مادر دارد؟ مادرش آمد و عرض كرد بلى يا رسول الله من مادر او هستم حضرت پرسيدند آيا از او راضى هستى ؟ عرضكردم راضى نبودم ولى اكنون بواسطه شما راضى شدم آنگاه جوان بيهوش شد، وقتى بهوش آمد. باز او را صدا زدند جواب داد: فرمودند چه مى بينى ؟ عرضكرد آندو سياه رفتند و اكنون دو نفر سفيدرو و نورانى آمدند كه از ديدن آنها من خشنود ميشوم و در آن هنگام از دنيا رفت .(78)


حكايتى ديگر

مردى در حضور يكى از علماى زنجان از برادرش شكايت كرد كه او با من در مخارج مادرمان شركت نميكند. ايشان شخصى را كه گوينده همين حكايت است ماءمور اصلاح بين آنها كردند آنشخص گفت من برادرش را ديدم و با او مذاكره كردم كه چرا در نفقه مادر مساعدت ببرادرت نميكنى ؟ گفت بمن مربوط نيست قسمت كرده ايم پرسيدم چطور قسمت كرده ايد؟ گفت يكسال گرانى شد پدر و مادرمان را با هم تقسيم كرديم بنا شد خرج پدر با من باشد و خرج مادر با او. منتهى اينست كه اقبال من يارى كرد پدرم زود مرد حالا خرج مادر بمن مربوط نيست من همينكه گفته او را شنيدم (بختم يارى كرد پدرم زود مرد!) يك مرتبه خنده ام گرفت گفتم مگر مال قسمت كرده ايد كه عقد لازم و خيار ساقط گردد در حال زنده بودن پدر چون خرج پدر چون خرج او معادل خرج مادر ميشد حساب پاك بود اما حالا كه پدرتان مرده بايد درباره مادر حساب را از سر بگيريد.(79)


پدر و مادرم كافرند

در كافى از زكريا بن ابراهيم نقل شده كه گفت من نصرانى بودم و مسلمان شدم پس از آن بعنوان حج از محل خود بجانب مكه رفتم در آنجا خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم عرض كردم من نصرانى بودم و اسلام آورده ام . فرمود چه چيز در اسلام ديدى ؟ گفتم اين آيه موجب هدايت من شد.
ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان ولكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء(80)
حضرت فرمود براستى خدا هدايتت كرده . بعد سه مرتبه گفت (اللهم اهده ) خدايا او را براههاى ايمان هدايت فرما و فرمود پسرك من هر چه ميخواهى سؤ ال كن . گفتم پدر و مادر و خانواده ام نصرانى هستند و مادرم كور است آيا من با آنها زندگى ميكنم در ظرف آنها ميتوانم غذا بخورم ؟ پرسيد آنها گوشت خوك ميخورند؟ گفتم نه حتى دست بآن نميزنند فرمود با آنها باش ‍ مانعى ندارد آنگاه دستور داد نسبت بمادرت خيلى مهربانى كن و هرگاه بميرد او را بديگرى واگذار منما و بهيچ كس مگو كه پيش من آمده اى تا در منى مرا ببينى انشاءالله گفت در منى خدمتش رسيدم و مردم مانند بچه هاى مكتب دور او را گرفته بودند و سؤ ال ميكردند.
وقتى به كوفه آمدم با مادرم مهربانى فراوان كردم و باو غذا مى دادم ، لباس و سرش را از جانور ميجستم . مادرم گفت فرزند من تو در موقعيكه بدين ما بودى اينطور با من مهربانى نميكردى اكنون چه انگيزه اى ترا وادار باين خدمت نموده ؟ گفتم مردى از اهل بيت پيغمبرمان مرا باين روش امر كرده است گفت آن شخص پيغمبر است ؟ گفتم نه او پسر پيغمبر است گفت نه مادر او پيغمبر است زيرا اين چنين گفتارى از سفارشات انبياء است گفتم مادر بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نخواهد آمد و او پسر پيغمبر است . گفت دين تو بهترين اديانست آن را بر من عرضه بدار من دو شهادت را باو آموختم داخل اسلام شد و نماز خواندن را نيز فراگرفت نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند در همان شب ناگهان حالش تغيير كرد، مرا پيش خواند و گفت نورديده آنچه بمن گفتى اعاده كن .
من شهادت را برايش گفتم اقرار كرد و در دم از دنيا رفت . صبحگاهان مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش ‍ گذاشتم .(81)


وسعت رزق

در عيون اخبارالرضا از بزنطى نقل ميكند كه گفت از حضرت رضا عليه السلام شنيدم فرمود مردى از بنى اسرائيل يكى از بستگان خود را كشت و كشته او رابر سر راه مردى از بهترين بازماندگان يعقوب (اسباط بنى اسرائيل ) گذاشت بعد مطالبه خون او را كرد حضرت موسى عليه السلام گفت گاوى بياوريد تا كشف حقيقت كنم حضرت رضا عليه السلام فرمود هر نوع گاوى مى آوردند كافى در اطاعت و پيروى امر بود ولى سخت گفتند چون توضيح خواستند خداوند هم بر آنها سخت گرفت پرسيدند چگونه گاوى باشد؟ گفت : (بقرة لافارض ولابكر عوان بين ذلك ) نه كوچك و نه بزرگ بلكه ما بين اين دو باشد. باز پرسيدند چه رنگ داشته باشد؟
حضرت موسى گفت : (صفراء فاقع لونها تسر الناظرين ) زرد رنگ نه مايل بسفيدى و نه پر رنگ مايل بسياهى باز بر خود دشوار گرفتند خداوند هم بر آنها سخت گرفت گفتند اى موسى گاو بر ما مشتبه شده واضح تر از اين توصيف كن موسى گفت (لا ذلول تثير الارض ولاتسقى الحرث مسلمة لاشية فيها) گاوى كه بشخم زدن آرام و نرم شده و براى زراعت آبكشى نكرده باشد بدون عيب و غير از رنگ اصليش رنگ ديگرى در آن وجود نداشته باشد بالاخره آن گاو منحصر شد بيكى و آن هم در نزد جوانى از بنى اسرائيل بود وقتى كه براى خريد باو مراجعه كردند گفت نميفروشم مگر اينكه پوست اين گاو را پر از طلا نمائيد!
بحضرت موسى اطلاع دادند گفت چاره اى نيست بايد بخرد. بهمان قيمت خريدند و آن را كشتند.
دم گاو را بر مرد مقتول زدند زنده شد و گفت يا رسول الله پسر عمويم مرا كشته نه آنكسى كه بر او دعا ميكنند: بدين وسيله بنى اسرائيل قاتل را شناختند.
يكى از پيروان و اصحاب موسى گفت يا نبى الله اين گاو را قصه شيرينى است حضرت فرمود آن قصه چيست ؟
مرد گفت جوانيكه صاحب اين گاو بود خيلى نسبت بپدر خويش مهربانى ميكرد. روزى آن جوان جنسى خريد و براى پرداختن پول پيش پدر آمد، او را در خواب يافت و كليدها را در زير سرش چون نخواست پدر را از خواب شيرين بيدار كند. لذا از معامله صرفنظر كرد هنگاميكه پدرش بيدار شد جريان را باو عرضكرد پدر گفت نيكوكارى كردى اين گاو را بجاى سود آنمعامله بتو بخشيدم حضرت موسى گفت نگاه كنيد نيكى بپدر و مادر چه فوائدى دارد.(82)


امام دوستدار كيست

عمار بن حيان گفت بحضرت صادق عليه السلام گفتم كه اسمعيل پسرم بمن نيكى ميكند حضرت فرمود من او را دوست ميداشتم اكنون محبتم زيادتر شد. پيغمبر اكرم (ص ) خواهرى رضاعى داشت روزى همان خواهر برايشان وارد شد همينكه نظر پيغمبر بر او افتاد مسرور گرديد و روانداز خود را براى او پهن كرد و او را بروى آن نشانيد با گشاده روئى و احترام بسويش توجه كرد و در صورت او ميخنديد تا از خدمت حضرت مرخص شد و رفت ، اتفاقا همانروز برادرش نيز آمد ولى حضرت رسول (ص ) آن نحو رفتاريكه با خواهرش نمودند با او انجام ندادند.
بعضى از صحابه عرض كردند يا رسول الله با خواهرش سلوكى كرديد كه با برادر آنرا بجا نياورديد با آنكه او مرد بود؟ (يعنى سزاوارتر بآن محبت بود) فرمود علت زيادى احترام من اين بود كه آن دختر بپدر و مادر خويش نيكى ميكند.(83)


اويس قرن

گويند اويس شتربانى ميكرد و از اجرت آن مخارج مادر خود را ميداد. يك روز از مادر اجازه خواست كه براى زيارت پيغمبر(ص ) بمدينه رود. مادرش ‍ گفت اجازه مى دهم بشرط آنكه بيش از نصف روز در مدينه توقف نكنى . اويس حركت كرد وقتى بخانه پيغمبر(ص ) رسيد اتفاقا ايشان هم تشريف نداشتند: ناچار اويس بعد از يكى دو ساعت توقف پيغمبر(ص ) را نديده به يمن مراجعت كرد چون حضرت بخانه برگشت پرسيد اين نور كيست كه در اين خانه تابيده گفتند شتربانيكه اويس نام داشت باينجا رسيد و بازگشت ، فرمود آرى اويس در خانه ما اين نور را بهديه گذاشت و رفت .
درباره چنين شخصى پيغمبر(ص ) ميفرمايد: (يفوح روائح الجنة من قب القرن و اشوقاه اليك يا اويس القرن ): نسيم بهشت از جانب يمن و قرن ميوزد چه بسيار مشتاقم بديدارت اى اويس قرنى .(84)


حقوق مادر

حضرت باقر عليه السلام فرمود مردى خدمت حضرت پيغمبر(ص ) رسيد عرضكرد يا رسول الله پدر و مادرم خيلى كهنسال و افتاده شدند پدرم از دنيا رفت ولى مادرم باندازه اى فرتوت و شكسته شد كه مانند بچه هاى كوچك غذا را نرم كرده و در دهانش ميگذاشتم و او را در پارچه و قماط مانند بچه هاى شيرخوار مى پيچيدم و در گهواره اى گزارده مى جنبانيدم تا بخواب رود كار او بجائى رسيد كه گاهى چيزى ميخواست و نمى فهميدم چه ميخواهد. از اينرو درخواست كردم از خداوند مرا پستانى شيردار بدهد تا او را شير دهم همانطور كه مرا شير داده است در اينموقع سينه خود را باز كرد پستانهايش نمايان شد كمى فشرده و شير از آن خارج گرديد.
حضرت رسول از ديدن اين جريان قطرات اشك از ديده فرو ريخت و فرمود اى پسر موفقيت شايانى پيدا كرده اى زيرا تو از خداوند با قلبى پاك و نيتى خالص درخواستى كردى و خداى دعاى ترا مستجاب نمود عرضكرد يا رسول الله آيا زحمات و حقوق او را جبران كرده ام ؟ فرمود هرگز حتى جبران يك ناله از ناله هائيكه در موقع زايمان از فرط رنج و فشار درد مينمود نكرده اى .(85)
آرى چه بسا از مادران كه بواسطه زايمان دست از جان شيرين شستند و روى فرزند خود را نديده چشم از جهان بستند و چه خوش سروده
پسر رو قد مادر دان كه دايم
كشد رنج پسر بيچاره مادر
برو بيش از پدر خواهش كه خواهد
ترا بيش از پدر بيچاره مادر
نگه دارى كند نه ماه و نه روز
ترا چون جان ببر بيچاره مادر
از اين پهلو بآن پهلو نگردد
شب از بيم خطر بيچاره مادر
بوقت زادن تو مرگ خود را
ببيند در نظر بيچاره مادر
بشويد كهنه و آرايد او را
چو كمتر كارگر بيچاره مادر
اگر يك سرفه بى جانمائى
خورد خون جگر بيچاره مادر
براى اينكه شب راحت بخوابى
نخوابد تا سحر بيچاره مادر
بمكتب چون روى تا بازگردى
بود چشمش بدر بيچاره مادر
نبيند هيچكس زحمت بدنيا
زمادر بيشتر بيچاره مادر
تمام حاصلش از زحمت اينست
كه دارد يك پسر بيچاره مادر


دو پدربزرگ

هنگاميكه ابن ملجم شمشير بر فرق اميرالمؤ منين عليه السلام زد آنحضرت را بخانه آوردند. مردم برگرد خانه على عليه السلام جمع شدند تا تكليف ابن ملجم تعيين شود و او را بكشتند. امام حسن عليه السلام آمد و فرمود: پدرم دستور داده متفرق شويد و بمنازل خود برگرديد فعلا ابن ملجم را بحال خود ميگذاريم تا اگر پدرم بهبودى يافت خودش هر چه خواست با او معامله كند.
همه مردم رفتند مگر اصبغ بن نباته . پس از مختصر زمانى (86) حضرت مجتبى آمد ديد اصبغ بن نباته هنوز ايستاده فرمود چرا نميروى مگر پيغام پدر مرا نشنيدى ؟ عرضكرد شنيدم ولى نميروم مگر اينكه ايشان را ببينم و حديثى از مولايم بشنوم .
امام حسن عليه السلام داخل شد و جريان را عرضكرد و براى اصبغ اجازه گرفت .
اصبغ وارد شد، گفت ديدم على عليه السلام دستمال زرد رنگى بر سر بسته ولى رنگ صورتش از آن پارچه زردتر است بمن فرمود مگر نشنيدى پيغام مرا؟ گفتم شنيدم ولى خواستم حديثى از شما بشنوم فرمود بشنو كه ديگر بعد از اين از من نخواهى شنيد فرمود اى اصبغ همينطور كه تو بر بالين من آمدى روزى من ببالين پيغمبر رفتم بمن دستور داد كه بمسجد برو و مردم را عموما دعوت كن آنگاه يك پله پائين تر از فراز منبر بالا برو و بگو هر كس ‍ والدين خود را ترك كند و عاق شود و هر كس از مولا و آقاى خود بگريزد و هر شخصيكه مزدور خود راستم كند و اجرت او را ندهد خداوند او را لعنت كند.
من بدستور آنحضرت عمل كردم همينكه از منبر بزير آمدم مردى از انتهاى مسجد گفت يا على سخنى گفتى ولى تفسير ننمودى من خدمت پيغمبر آمدم و گفته آنمرد را بعرض رساندم .
اصبغ گفت در اين هنگام على عليه السلام دست مرا گرفت و پيش خود كشانيد و يك انگشت مرا در ميان دست نهاد، فرمود همينطور پيغمبر(ص ) انگشت مرا در ميان دست خود گرفت و فرمود:
يا على الاوانى و انت ابوا هذه الامة فمن عقنا فلعنة الله عليه الاوانى و انت موليا هذه الامة فعلى من ابق عنا لعنة الله الاوانى و انت اجير اهذه الامة فمن ظلمنا اجرتنا فلعنة الله عليه ثم قال آمين
اى على من و تو دو پدر اين امتيم هر كس ما را ترك كند و بيازارد بر او باد لعنت خدا و نيز من و تو دو آقاى اين امتيم هر كس از ما بگريزد بر او باد لعنت خدا و هم من و تو دو مزدور و اجير آنهائيم هر كس پاداش ما را ندهد مورد لعنت خدا واقع شود سپس پيغمبر(ص ) گفت آمين .(87)


رفتار امام در برابر شخص نادان

امام محمد باقر(ع ) فرمود: حضرت امير على عليه السلام نماز صبح را در وقت فضيلت ميخواند و تا اول آفتاب به تعقيب نماز اشتغال داشت . موقعيكه خورشيد طلوع ميكرد عده اى از افراد فقير و غير فقير گردش جمع ميشدند به آنان احكام دين و قرآن ميآموخت و در ساعت معين بكار تعليم خاتمه ميداد و از جا حركت ميكرد. روزى از مجلس درس خارج شد بين راه با مرد جسورى برخورد نمود و درباره آنحضرت كلمه قبيحى گفت . (راوى ميگويد امام باقر نفرمود آن مرد بى ادب كه بود و نامش چه بود).
على عليه السلام از شنيدن آن سخن دوباره به مسجد برگشت ، بمنبر رفت و دستور داد مردم را خبر كنند تا در مسجد گرد آيند. بقدر كافى جمعيت آمد و آن مرد بى ادب نيز در مجلس حضور يافت . حضرت پس از حمد باريتعالى فرمود: محبوب تر از هر چيز نزد خداوند و نافع تر از هر چيز براى مردم ، پيشواى بردبار و عالم بتعاليم الهى است و چيزى مبغوض تر نزد خدا و زيانبارتر براى مردم ، از نادانى و بى صبرى رهبر نيست . بعد چند جمله اى درباره انصاف و طاعت الهى سخن گفت .
سپس فرمود: كسيكه ساعت قبل سخنى بزبان آورد كجا است ؟ مرد جسور كه نميتوانست گفته خويش را انكار نمايد بصداى بلند گفت يا اميرالمؤ منين اين منم كه در مجلس حاضرم . حضرت فرمود: اما من اگر بخواهم ، گفتنى ها را با حضور مردم ميگويم . مرد كه خود را در معرض هتك و رسوائى ميديد پيشدستى كرد و بلافاصله گفت ، و اگر بخواهى عفو ميكنى و مى بخشى كه تو شايسته چشم پوشى و گذشتى . حضرت فرمود: بخشيدم و عفو نمودم . به امام باقر(ع ) عرض شد كه على عليه السلام چه مطالبى را با حضور مردم ميخواست بگويد؟ فرمود سوابق بد و اوصاف ناپسند او را.(88)


سرزمين صفين

صفين ، نام سرزمينى است در غرب رود فرات ك بين ((رقه )) و ((بالس )) واقع شده است . در اين ناحيه جنگ سختى بين لشكريان على عليه السلام و معاويه روى داد و تلفات سنگينى بهر دو طرف وارد شد. بنابر قولى عدد لشكر اميرالمؤ منين 90 هزار و عدد لشگر معاويه 120 هزار بود.(89)
زمين صفين ، داراى شريعه وسيعى بود كه احتياجات سربازان هر دو طرف را بخوبى برآورده ميساخت . ماءمورين هر قسمتى ميتوانستند سواره طول شريعه را بپيمايند، خود را به آب برسانند، مركبها را سيراب كنند، و براى گروه خويش نيز بقدر كافى بردارند.
اراضى صفين بمقدار قابل ملاحظه اى از سطح آب فرات بالاتر بود. در گذشته كه وسائل ماشينى و پمپ وجود نداشت سكنه اين قبيل اراضى با استفاده از طناب و دلو آب برميداشتند ولى در نقاط پرجمعيت و همچنين در جاهائى كه چارپاداران و صاحبان اغنام و احشام زندگى ميكردند و آب دلو، جوابگوى احتياجاتشان نبود ناچار راهى برودخانه ميگشودند و از نقطه اى كه زمين ارتفاع كمترى داشت خاك بردارى ميكردند و رهگذر سرازيرى ميساختند كه منتهى اليه شيب آن با آب رودخانه هم سطح بود. از اين راه حيوانات را براى آب دادن تا لب رودخانه ميبردند و آب مورد نياز خود را نيز از همانجا تاءمين ميكردند، در لغت عرب ، اين رهگذار را (شريعه ) ميگويند.
پيش از آن كه جنگ صفين آغاز شود معاويه بن ابى سفيان تصميم گرفت شريعه فرات را محاصره كند، راه را بروى سربازان على (ع ) ببندد، آنان را در تنگناى آب قرار دهد، و بدين وسيله موجبات پيروزى خود را هرچه زودتر فراهم آورد. به تصميم نامشروع و غير انسانى خويش جامه عمل پوشاند چهل هزار سرباز را به فرماندهى ابوالاعور بر شريعه فرات گمارد و دستور داد از ورود لشكريان على عليه السلام جلوگيرى كنند.
گروهى از سربازان عراق ، براى برداشتن آب ، بسوى شريعه رفتند، با ممانعت سربازان معاويه روبرو شدند، مختصر زد و خوردى بين آنان روى داد و بدون برداشتن آب به عسگرگاه خويش مراجعه كردند. خبر محاصره فرات شايع گرديد سپاهيان على عليه السلام بخشم آمدند، ميخواستند هر چه زودتر بمقابله برخيزند و با زور شريعه را از محاصره لشگر شام ، خارج سازند ولى امام عليه السلام اجازه نميداد زيرا نميخواست جنگ از ناحيه خودش آغاز گردد و سربازانش قبل از اتمام حجت بمعاويه و ياران وى دست به شمشير بزنند.
براى روشن شدن وضع و تعيين تكليف عبدالله بن بديل ، صعصة بن صوحان و شبث بن ربعى را احضار فرمود و دستور داد با هم نزد معاويه برويد و از طرف من به وى بگوئيد ما در اينجا نيامده ايم كه بر سر آب با هم بجنگيم ، سپاهيانت را بگو مراحمت نكنند و راه را باز بگذارند تا هر دو لشكر آب بردارند.
فرستادگان على عليه السلام نزد معاويه رفتند و پيام آنحضرت را ابلاغ نمودند، بعلاوه خودشان نيز در اين باره صحبت كردند و هر يك از آنها بمعاويه تذكراتى دادند و او را از فتنه و خونريزى برحذر داشتند. اطرافيان معاويه نيز در مجلس سخنانى گفتند و بعضى از آنها جدا با محاصره فرات مخالف بودند ولى معاويه همچنان روى نظر خود پافشارى كرد، در تصميم خود باقى ماند، و به پيام اميرالمؤ منين (ع ) پاسخ منفى داد.
ماءمورين پيام ، مراجعت كردند و آنچه در مجلس معاويه گذشته بود شرح دادند، خبر ادامه محاصره فرات ، لشكر عراق را سخت ناراحت كرد و آنانرا براى دست زدن به يك پيكار خونين مهيا ساخت .
شب فرا رسيد و تاريكى همه جا را پوشاند. على عليه السلام از خيمه بيرون آمد و به سركشى عسكرگاه رفت . از پشت خيمه ها مى شنيد كه سربازان از ستم معاويه ، محاصره شريعه ، و مضيقه آب گفتگو ميكنند، شعر جنگ ميخوانند، از جنگ سخن ميگويند، و در انتظار فرمان جنگ هستند، چون به خيمه بازگشت طولى نكشيد اشعث بن قيس و سپس مالك اشتر حضور حضرت آمدند، وضع بى آبى را شرح دادند، آمادگى افسران و سربازان را براى جنگ بعرض رساندند، و جدا درخواست نمودند كه اجازه فرمايد به لشكر معاويه حمله كنند، شريعه فرات را آزاد سازند و به اين عمل ناروا و شرم آور خاتمه دهند. على عليه السلام كه از فرستادن نماينده و اتمام حجت ، نتيجه اى نگرفته بود ناچار باخواست فرماندهان موافقت كرد، جنگ را اجازه داد و فرمود:
اين معاويه و لشكريان او هستند كه ظلم و تعدى را شروع كرده اند و اينانند كه درباره شما ستم را آغاز نموده و با رفتار تجاوزكارانه خويش به استقبالتان آمده اند.
مالك و اشعث بعسكرگاه بازگشتند، اجازه جنگ را براى آزاد ساختن شريعه فرات اعلام نمودند، و بسربازان خود گفتند هر كس از مرگ نمى هراسد براى سپيده دم آماده باشد. دوازده هزار نفر دواطلب شدند و اول آفتاب ، زد و خورد آغاز شد. جنگ سختى درگرفت و هر دو طرف كشته دادند اما عدد مقتولين لشكر شام خيلى بيشتر از كشته هاى عراقى بود. سرانجام لشكر اميرالمؤ منين پيروز شد، لشكريان معاويه گريختند، و شريعه فرات در اختيار سربازان على عليه السلام در آمد.
پس از اين شكست ، معاويه بعمروبن عاص گفت : چه نظر دارى ؟ آيا على بن ابيطالب بما آب خواهد داد؟ عمرو پرسيد خودت چه فكر ميكنى ؟ در جواب گفت بعقيده من حضرت على (ع ) آب را از هيچ آفريده اى باز نميگيرد.
دو روز گذشت و درباه آب ، پيامى رد و بدل نشد روز سوم معاويه ، دوازده نفر را ماءموريت داد كه نزد على عليه السلام بروند و استجازه كنند كه لشكريان شام ، از راه شريعه آب بردارند.
فرستادگان بمحضر آنحضرت شرفياب شدند يكى از آنان آغاز سخن كرد و گفت :
اكنون كه با نيرومندى بر ما غلبه كرده اى و شريعه فرات را در اختيار گرفته اى تفضل فرما، به ما آب بده ، و كار گذشته معاويه را ببخشاى .
على عليه السلام در پاسخ فرمود: باز گرديد و به معاويه بگوئيد هيچكس ‍ مزاحم شما نيست ، برويد و بدون هيچ مانعى از فرات آب برداريد، و دستور داد تا منادى اين مطلب را بعموم سپاهيان ابلاغ نمايد.
سه روز وضع شريعه فرات عادى بود و هر دو لشكر آزادانه آب برميداشتند ولى معاويه دوباره بفكر محاصره فرات افتاد و براى آنكه لشكريان على عليه السلام را با فريب از شريعه دور كند و خود جاى آنانرا بگيرد بر چوبه تيرى نوشت : ((يكى از بندگان خدا كه دوستدار مردم عراق است آگهى ميدهد كه معاويه قصد دارد بند فرات را بشكند و سربازان اطراف شريعه را غرقه سيلاب سازد بهوش باشيد و حذر كنيد)).
شبانه آن تير را در كمان گذارد و در محيط لشكرگاه على (ع ) پرتاب كرد. صبح كه هوا روشن شد يكى از سربازان ، آن تير را از زمين برداشت عبارت روى چوب را خواند و بديگرى داد و همينطور دست بدست گشت تا آنرا نزد على عليه السلام آوردند، حضرت فرمود: اين خدعه معاويه است ميخواهد مرعوبتان كند و شما را از طرف شريعه پراكنده سازد.
از طرف ديگر صبحگاهان دويست نفرد مرد قوى و نيرومند با بيل و كلنگ و ديگر وسائل تخريب ، كنار بند فرات آمدند، نعره ميكشيدند، فرياد ميزدند، و مشغول كار شدند، عراقيان از مشاهده آن گروه و آغاز تخريب بند فرات باور كردند كه نويسنده چوبه تير مرد با اطلاعى بوده ، و بموقع از روى خيرخواهى عراقيان را آگاه كرده است . از اينرو فرماندهان و رؤ ساء قبائل ، صلاح را در آن ديدند كه شريعه را ترك گويند و عده خود را از خطر احتمالى كه ممكن است دامنگيرشان شود رهائى بخشند. نظر خود را عملى كردند تا غروب آنروز اطراف شريعه تخليه شد و سربازان ، خيمه ها را برچيدند و با تمام وسائل و لوازمى كه داشتند به نقطه دورترى منتقل شدند.
نيمه شب سربازان شامى بدستور معاويه شريعه فرات را اشغال كردند و خيمه هاى خود را بجاى خيام سربازان على عليه السلام برافراشتند. صبحگاه عراقيان به اشتباه خود پى بردند از فكر معاويه آگاهى يافتند. و از اينكه تذكر اميرالمومنين (ع ) را ناشنيده گرفته و طبق دستورش عمل نكرده بودند سخت شرمنده و پشيمان شدند بعضى از شيوخ و امراء سپاه حضور حضرت رسيدند، مراتب ندامت و خجلت خود را از اين پيش آمد اظهار داشتند و تعهد كردند حداكثر مجاهد و كوشش را بكار بندند تا اين شكست سنگين ، جبران شود و اين لكه ننگين زدوده گردد.
مالك و اشعث در مقابل لشكر، خطابه مهيجى ايراد كردند، سربازان كه خود از فريبكارى معاويه غضب آلود و ناراحت بودند با شنيدن سخنان آن دو، برافروخته تر شدند و از شدت هيجان ، غلافهاى شمشير را شكستند، با هم پيمان مرگ بستند و مانند شير خشمگين ، روانه ميدان كارزار شدند. جنگ خونينى درگرفت ، عده اى از سربازان شام و عراق كشته و زخمى شدند روز، بپايان نرسيده بود كه لشكريان شام ، قدرت مقاومت را از دست دادند، پشت به ميدان جنگ كردند و بعضى تا سه فرسخ ، فرار نمودند، سربازان على عليه السلام پيروزى درخشانى بدست آوردند و شريعه فرات مجددا به اختيارشان آمد.
آنگاه اشعث حضور على عليه السلام شرفياب شد و خبر غلبه لشكر را بعرض رساند و ضمنا درخواست كرد اجازه فرمائيد آب را از سپاه معاويه بازگيريم و آنانرا تشنه بگذاريم حضرت اجازه نداد و فرمود همه بايد آب بردارند و براى آنكه آزادى آب هر چه زودتر به اطلاع معاويه و لشكريانش ‍ برسد اين بار به انتظار درخواست معاويه نماند خود پيشدستى كرد و كسى را نزد معاويه فرستاد و پيام داد كه ما عمل زشت شما را تلافى نمى كنيم و از برداشتن آب ممانعت نمى نمائيم ، راه شريعه بروى لشكر شام باز است و ميتوانند آزادانه هرچه آب ميخواهند بردارند.(90)