پيشگفتار
براى بهادادن به تاريخ و دريافت صحيح از فراز و نشيبهاى تاريخ ، به امور زير توجه
كنيد:
الف : اهميّت فوق العاده تاريخ
اسلام تا آنجا به تاريخ ، اهميت و بها داده كه قرآن در سوره عصر مى فرمايد:
والعصر انّ الانسان لفى الخسر...
كه يكى از احتمالات در تفسير اين آيه اين است :
سوگند به تاريخ و زمانه ، كه پر
از حوادث و سرگذشتهاى انسانهاى خوب و بد است ، انسانهائى كه نيروهايشان هرز مى روند
و زيانكارند، و انسانهائى كه در پرتو ايمان و عمل صالح ، از نيروهايشان كمال
استفاده را مى كنند...
ب : تقسيمات تاريخ
تاريخ يعنى حوادث و سرگذشتهائى كه زمان آن گذشته است ، و مكانهاى آن مختلف است ،
تاريخ را از نظر زمان به تقسيمات زير، تنظيم كرده اند:
1 - تاريخ قديم - حدود 479 قبل از ميلاد تا 395 ميلادى .
2 - تاريخ قرون وسطى - حدود بين تاريخ قديم و جديد.
3 - تاريخ قرون جديد - از زمان كشف قارّه آمريكا به بعد.
4 - تاريخ معاصر - تاريخ عصر و سالهائى كه هنوز شواهد و آثار عينى آن موجود است .
و از سوى ديگر گاهى مربوط به كلّ جهان است ، و گاهى مربوط به تاريخ ميلادى است و
گاهى مربوط به تاريخ هجرى است و تاريخ هاى محدود ديگر.
و در تاريخ معاصر، متاءسفانه حجاب
معاصرت باعث شده كه از حوادث تاريخى عينى روز، كمتر
استفاده شود، در صورتى كه همين حوادث بعد از نيم قرن ، به صورت تاريخ قابل ملاحظه ،
مورد استفاده قرار مى گيرد، بنابراين بايد معيار، عبرت از حوادث تاريخى باشد، خواه
در عصر حاضر رخ دهد يا در عصرهاى گذشته ، و در نتيجه بايد ابولهب ها، نمرودها و
فرعونهاى زمان را شناخت ، ابراهيم ها، موسى ها و على هاى عصر را نيز شناخت ،
سمبلهاى فساد را رها كرد و به دنبال سمبلهاى فضيلت حركت نمود. بنابراين براى يك
مسلمان روشن ضمير در راستاى بهره گيرى صحيح از حوادث تاريخى ، فرق نمى كند كه مربوط
به قرون گذشته باشد يا مربوط به عصر حاضر، بلكه حوادث عصر حاضر چون ملموستر و نقدتر
است ، بيشتر بايد مورد استفاده قرار گيرد.
ج : فلسفه تاريخ
و در رابطه با داستان و فرازهاى تاريخى به امور زير توجه كنيد:
1. در قرآن و روايات به تاريخ به عنوان منبع شناخت و تجربه و مايه عبرت و پند،
اهميت بسيار داده شده است ، و اين دو منبع ، با تاءكيدات گوناگون ، انسانها را به
فراگيرى درسهاى تاريخى دعوت كرده است .
در قرآن گاهى دعوت شده كه در زمين سير كنيد تا عقبت و شئون كار پيشينيان را بنگريد
و تحت نظر بگيريد. (محمّد - 10 و آل عمران - 137 و عنكبوت - 20)
و گاهى با تعبير نظر و
رؤ يت به توجه عميق به سرگذشت گذشتگان
دعوت شده است . (فيل - 1 و فجر - 6 و عنكبوت - 20)
و گاهى هدف از توجه به تاريخ ، به عنوان عبرت (پندگيرى و تحول و عبور از مرحله اى به مرحله ديگر) ذكر شده ، عبرت
براى صاحبان انديشه (يوسف - 11) و عبرت براى آنها كه از خدا مى ترسند. (نازعات -
26)
و گاهى هدف از آن به عنوان اينكه مايه تفكّر و انديشيدن و شناخت گردد، ذكر شده است
. (اعراف - 176)
به عنوان نمونه به اين آيه توجه كنيد:
افلم يسيروا فى الارض فتكون لهم
قلوب يعقلون بها او آذان يسمعون بها.
آيا آنها سير در زمين نكردند تا دلهائى داشته باشند
كه با آن حقيقت را درك كنند، يا گوشهاى شنوائى كه نداى حق را بشنوند
(حجّ - 46).
و در روايات معصومين (ع ) نيز سفار اءكيد شده كه سرگذشتهاى گذشتگان را مورد توجه
قرار داده و مايه عبرت خود سازيم ، به عنوان نمونه ، امام على (ع ) در سخنى مى
فرمايد:
واعملوا عباد الله انّكم و ما
انتم فيه من هذه الدّنيا على سبيل من قد مضى قبلكم ...
بدانيد اى بندگان خدا، شما و آنچه از اين دنيا داريد
به همان راهى مى رويد كه پيشينيان شما رفتند
و در سخن ديگر مى فرمايد:
عليك بمجالسة اصحاب التّجارب ،
فانّها تقوّم عليهم باغلى الغلاء، و تاءخذها منهم بارخص الرّخص .
با مردان آزموده و تجربه ديده ، همنشين باش ، زيرا
آنها نتائج پرارج تجربه ها و آزموده هاى خود را با گرانترين بهاء (يعنى فدا كردن
عمر خود) تهيه كرده اند، و تو آن متاع گرانقدر را با ارزانترين قيمت (يعنى با صرف
چند دقيقه وقت ) به دست مى آورى
.
اين عبارت بسيار عميق و حساب شده از امام على (ع ) امام هدايت و كمالات ، به ما
تاءكيد مى كند كه از تجربه ديگران كه يك عمر براى آن وقت صرف شده ، با صرف مقدارى
وقت ، كمال استفاده را بكنيم .
آيا تاريخ و فراورده هاى آن ، جز تجربه انسانها است ؟!
و آن بزرگوار در سخن ديگر مى فرمايد:
فاعتبروا بما اصاب الامم
المستكبرين من قبلكم من باءس اللّه و صولاته و وقايعه و مثلاته ، واتّعظوا بمثاوى
خدودهم و مصارع جنوبهم .
از آنچه بر امتهاى مستكبر پيشين از عذاب الهى و
كيفرها و عقوبتهاى او رسيد، عبرت بگيريد، و از قبرهاى آنها و آرامگاهشان در زير خاك
، پند پذيريد.
بر همين اساس مولوى در كتاب مثنوى مى گويد:
بشنويد اى دوستان اين داستان ***
در حقيقت نقد حال ماست آن
توضيح اينكه : از ديدگاه قرآن و اسلام شش چيز از منابع و طرق شناخت است :
1. احساس و تجربه 2. عقل و خرد 3. فطرت و شعور باطن 4. وحى آسمانى 5. كشف و شهود 6.
تاريخ و آثار تاريخى .
بنابراين تاريخ ، يكى از منابع و طرق معرفت و شناخت است و به عبارت ساده تر، تاريخ
يعنى مجموعه تجارب و
مجموعه اى از حوادث جزئى و مضخّص و فلسفه تاريخ ، يعنى علم به شدنه،
و آگاهى به حوادثى كه در آينده نيز به صورتهاى گوناگون تكرار مى گردد.
نتيجه اينكه : تاريخ بايد يك عامل نيرومند شناخت و تحوّل و عبرت باشد، و انسانها از
آن بهره مند شوند، براى تحصيل چنين هدفى بايد در فراگيرى و بهره مندى از فرازهاى
تاريخى ، پنج موضوع زير رعايت گردد:
1. تاريخ را به عنوان سرگرمى ، بررسى نكنيم .
2. واقعيتهاى تاريخى را با اعمال خود دقيقا مقايسه كرده و ارزياب و سنجش به عمل
آوريم و در وجود خود پياده نمائيم .
3. قواعد و قوانين كلى را از حوادث جزئى تاريخى استخراج كرده و آنها را به عنوان
فرمولهاى قطعى بپذيريم .
4. به آزموده هاى پيشينيان مانند آزموده هاى خودمان ارج نهيم .
5. مسلّمات و واقعيتهاى تاريخ را از مشكوكات و افسانه ها جدا سازيم و در اين راستا
با دقت و توجه به سرغ خالصى هاى تاريخ برويم و هيچگاه ناخالصيهاى تاريخ را معيار
قرار ندهيم كه بسيار خطرناك است و اين را بدانيم كه هميشه دستهاى آلوده براى رسيدن
به اهداف شوم مادى و يا سياسى خود، وقايع تاريخ را از قالب حقيقى خود خارج ساخته
است ، به عنوان مثال نويسنده اى كه غرب زده و ليبرال است وقتى كه تاريخ مشروطيت را
مى نويسد، شخصيّتى مانند شهيد شيخ فضل الله نورى را طرفدار هرج و مرج و مخالف تمدن
و قانون معرف مى كند، ولى تاريخ نويسى كه حقايق تاريخى را براساس جهان بينى الهى مى
نويسد، آن مرد بزرگ را شهيد راه آزادى و بيزار از استعمار غرب ، و طرفدار صحيح
قانون و تمدّن معرفى مى نمايد.
بايد ما در دريافت داستانهاى تاريخى نقّاد
باشيم و سره را از ناسره تشخيص داده ، و ناخالصيهاى تاريخ را هرگز، معيار قرار
ندهيم .
بر همين اساس اين مجموعه كه پنجمين و آخرين جلد كتاب داستان
دوستان
(شامل 1001 داستان ) است تحرير يافته تا منبع شناخت و مايه عبرت گردد.
البته نگارنده قول نمى دهد كه همه داستانهاى اين مجموعه (هزار و يك داستان )
داستانهاى حقيقى است و از ناخالصيها پاك شده ، ولى اين قول را مى دهد كه سعى وافر
شده كه داستانهاى حقيقى و اطمنيان آور را از متون كتابهاى اصيل اسلامى و گفتار
بزرگان ، تهيه و بازسازى نموده و تقديم نمايد، بيشتر اين داستانها از فرهنگ غنى
اسلام و از گفتار پيشوايان بزرگ اسلام و امامان معصوم (ع ) اقتباس شده است تا مايه
زدودن زنگار از دلها، و جلاى قلوب گردد، چنانكه رسول اكرم (ص ) فرمود:
تذاكروا وتلاقوا وتحدّثوا، فانّ
الحديث جلاء للقلوب ، انّ القلوب لترين كما يرين السّيف و جلائه الحديث .
مذاكره كنيد و يكديگر را ملاقات نمائيد، و احاديث
(پيشوايان دين ) را نقل نمائيد كه حديث مايه جلا و صفاى دلها است ، دلها زنگار مى
گيرد همانگونه كه شمشير مى گيرد، و صيقل آن ، حديث است .
(نورالثقلين ج 5 ص 531)
نكته جالب ديگر در مورد اين مجموعه (5 جلد حاوى هزار و يك داستان ) اينكه يك فهرست
موضوعى كليد در آخر اين جلد، براى هر پنج جلد تنظيم شده كه براى بدست آوردن هزاران
موضوع كتاب ، كمك شايانى خواهد كرد.
اميد آنكه سازنده بوده و ما را در راه تهذيب اخلاق و مكانتهاى عالى انسان كمك كند.
و هرگز فراموش نكنيم كه تاريخ آزمايشگاه بزرگى است كه در ابعاد مختلف ، موضوعات را به محك آزمايش زده و فراورده هاى
خوبى را در دسترس بشر قرار داده است ، بنابراين ، توجه به تاريخ با اين اعتقاد، در
پاكسازى و بهسازى فرد و جامعه ، اثر عميق و گسترده خواهد داشت ، به اميد جايگزينى
فرهنگ اسلام بجاى فرهنگهاى بيگانه ، در سراسر جوامع .
حوزه علميه قم - محمّد محمّدى اشتهاردى
بهار - 1370 شمسى
1 از
الطاف بى كران خدا
حضرت ابراهيم (ع ) مهمان نواز و مهمان دوست بود، روزى يك نفر مجوسى در مسير راه
خود، به خانه ابراهيم آمد تا مهمان او شود.
ابراهيم به او فرمود: اگر قبول اسلام كنى (يعنى دين حنيف مرا بپذيرى ) تو را مى
پذيرم وگرنه تو را مهمان نخواهم كرد.
مجوسى از آنجا رفت .
خداوند به ابراهيم (ع ) وحى كرد: اى ابراهيم ! تو به مجوسى گفتى اگر قبول اسلام
نكنى حق ندارى مهمان شوى و از غذاى من بخورى ، در حالى كه هفتاد سال است او كافر مى
باشد و ما به او روزى و غذا مى دهيم ، اگر تو يك شب به او غذا مى دادى چه مى شد؟
ابراهيم (ع ) از كرده خود پشيمان گشت ، و به دنبال مجوسى حركت كرد و پس از جستجو او
را يافت و با كمال احترام او را مهمان خود نمود، مجوسى راز جريان را از ابراهيم
پرسيد، ابراهيم (ع ) موضوع وحى خدا را براى او بازگو كرد.
مجوسى گفت : آيا براستى خداوند به من اين گونه لطف مى نمايد؟، حال كه چنين است
اسلام را به من عرضه كن تا آن را بپذيرم ، او به اين ترتيب قبول اسلام كرد.
2 شير
مردى گمنام
پس از آنكه به فرمان ابن زياد، حضرت مسلم (ع ) و حضرت هانى (ع ) به شهادت رسيدند،
سر آنها را از بدن جدا كرده ، و جسد مطهّر آنها را به طنابى بستند و جمعى بى رحم و
مزدور، آن جسدها را روى خاك و خاشاك در كوچه و بازار كوفه مى كشاندند، و ريسمانى به
پاى حضرت مسلم (ع ) بسته بودند و در زمين مى كشاندند.
يكى از شيعيان شجاع على (ع ) بنام حنظلة بن مرّه
همدانى سوار بر مركب خود از آنجا عبور مى كرد، وقتى
آن منظره را ديد، به آن جمعيت مزدور خطاب كرد و گفت : واى
بر شما اى اهل كوفه ، گناه اين مرد (مسلم عليه السلام ) چيست كه جنازه او را اين
گونه مى كشانيد؟.
جواب دادند: اين مرد، خارجى است ، و از تحت فرمان امير، يزيد بن معاويه خارج شده
است .
حنظله گفت : شما را به خدا بگوئيد نام اين شخص چيست ؟
گفتند: مسلم بن عقيل (ع ) پسر عموى امام حسين (ع ) است .
حنظله گفت : واى بر شما وقتى كه شما مى دانيد او پسر
عموى امام حسين (ع ) است پس چرا او را كشتيد و جنازه اش را كشان كشان ، عبور مى
دهيد؟
سپس حنظله از مركب خود پياده شد و شمشير خود را از غلاف بيرون كشيد و به آنها حمله
كرد و فرياد مى زد: لاخير فى الحياة بعدك يا سيّدى : اى
سرور من بعد از تو، خيرى در زندگى نيست .
و همچنان با آنها جنگ كرد، تا آنكه چهارده نفر از آنها را كشت ، سرانجام از هر سو
او را احاطه كردند و او به شهادت رسيد، ريسمانى به پاى او بستند و جنازه او را تا
ميدان كناسه كوفه كشاندند و به آنجا افكندند.
3 همسر
دلاور ميثم تمّار
ميثم تمّار از ياران نيرومند امام على (ع )، و از افراد برجسته و فرزانه و قويدل
بود، ابن زياد دستور داد او را ده روز قبل از ورود امام حسين (ع ) به كربلا، به دار
آويختند و شهيد كردند.
او همسر دلاورى داشت كه در راه اسلام ، بسيار ثابت قدم و استوار بود، از دلاوريهاى
او اينكه :
به دستور ابن زياد، جنازه هاى حضرت مسلم (ع ) و هانى و حنظلة بن مرّه را (كه
داستانش در داستان قبل ذكر شد) بدون غسل و كفن در ميدان كناسه كوفه انداخته بودند،
و كسى جراءت نداشت آنها را بردارد و به خاك بسپارد.
همسر دلاور ميثم تمّار، تصميم گرفت آنها را به خاك بسپارد، هنگامى كه آخرهاى شب شد
و چشمها به خواب رفت ، اين بانو با كمال مخفى كارى ، جنازه ها را به خانه خود منتقل
نمود و نصف شب آنها را دور از چشم دژخيمان ابن زياد، كنار مسجد اعظم كوفه برد، و
آنها را كه در خون پاك خود غلطيده بودند، به خاك سپرد، و هيچكس از اين جريان جز
همسر هانى بن عروه كه همسايه اش بود، مطّلع نشد.
هزاران آفرين بر اين شير زن قهرمان كه براستى صلاحيت آن را داشت تا همسر ميثم باشد،
آرى از فردى مانند ميثم ، انتظار آن هست كه همسرى اين چنين داشته باشد، اين است نقش
مديريت شوهرى برازنده در رشد و تعالى همسرى رشيد و مسؤ ول .
4
احترام آيت اللّه بروجردى به امام خمينى
حضرت آيت اللّه العظمى بروجردى (ره ) در آغاز ورود به قم ، دستور دادند تا يك نفر
خوش نويس را پيدا كنند تا منشى گردد و بعضى از نوشته هايشان را پاكنويس نمايد.
اصحاب به جستجو پرداختند تا يك نفر معمّم خوش خط پيدا كردند و او را به حضور آقا
آورده و معرّفى نمودند، از قضا در آن وقت حضرت امام خمينى (ره ) در آن مجلس حضور
داشت .
بعد معلوم شد كه آقاى بروجردى ، آن فرد خوش نويس را نپسنديدند، بعضى از اصحاب با
تعجب از حاج احمد خادم پرسيد: علت چيست كه آقا اين
فرد خوش نويس را نپسنديد؟.
حاج احمد گفت : اين شخص (خوش خط) هنگامى كه به حضور آقا آمد، حاج آقا روح اللّه
خمينى در جلسه حضور داشتند، وى به هنگام نشستن بالاتر از حاج آقا روح اللّه ، نشست
، آقاى بروجردى ناراحت شد و فرمود: كسى كه بالاتر از
روح اللّه بنشيند به درد من نمى خورد.
يعنى فردى كه رعايت ادب و احترام در برابر شخصيّتى مانند امام خمينى (ره ) نكند،
شايسته نيست كه منشى من شود، اين جريان بيانگر شدّت احترام آيت اللّه بروجردى به
حضرت امام خمينى (ره ) است ، آن هم حدود 10 سال قبل از 15 خرداد 1342 شمسى آغاز
قيام امام خمينى .
5
رازشناسى و درمان نتيجه بخش پزشك
مردى با زنى ازدواج كرد، سالها گذشت از او بچه دار نشد، دريافت كه همسرش
ناز
است ، آن مرد همسر خود را نزد پزشك برد، و جريان را با او در ميان گذاشت تا پزشك
راه چاره اى بيابد.
زن بسيار چاق و فربه بود، پزشك وقتى كه نبض او را گرفت و فشار خون او را سنجيد،
دريافت كه پيه زيادى اطراف قلب او را گرفته و راز نازائى او چاقى بى اندازه او است
، آهسته به گوش مرد - به طورى كه همسرش نيز بشنود - گفت : زن
تو بيش از 40 روز زنده نمى ماند!، زن سخن پزشك را
شنيد از آن پس در كام غم و غصه فرو رفت ، شب و روز ناراحت بود به گونه اى كه از غذا
افتاده بود و همين فكر و اضطراب موجب شد كه روز به روز لاغرتر مى شد، چهل روز گذشت
ولى او نمرد، پس از دو ماه شوهرش نزد پزشك رفت و گفت : شكر خدا كه زنم نمرده است
با اينكه بيش از چهل روز يعنى دو ماه هست كه از آن هنگام كه نزد شما آمديم مى گذرد.
پزشك به آن مرد گفت : اكنون برو با همسرت آميزش كن كه حتما داراى فرزند خواهى شد.
مرد پرسيد: علت چيست كه پس از سالها نازائى همسرم ، او داراى فرزند مى شود.
پزشك گفت : او آن وقت چاق و فربه بود، اكنون لاغر شده است ، فربهى او در آن هنگام
مانع بچه دار شدن همسرت بود.
نگارنده گويد: چاقى و وزن سنگين از عوامل مهم بيماريهاى گوناگون است ، در اين خصوص
به اين گزارش توجّه كنيد:
خانمى داراى 14 بيمارى به ترتيب زير بود:
1. سر درد و خستگى و كسالت 2. بى ميلى به كار و فعاليت 3. پريشانى و افسردگى 4. زود
رنجى و حساس بودن 5. فراموشى و ضعف حافظه 6. سستى و تنبلى مزمن و مداوم 7. غمگينى و
بى ارادگى 8. بى ميلى به زندگى 9. هيجان و التهاب 10. بى خوابى شبها 11. خواب رفتن
دست و غش رفتن پاها 12. حسادت و خونريزى 13. كمروئى و خجالتى بودن 14. لرزش بعضى
از اعضاء.
او كه 90 كيلو وزن داشت با 36 روز امساك و روزه مخصوص (كه نبايد در اين مدت غذا
بخورد) 18 كيلو از وزنش كم شد و همه بيماريهايش به طور كامل برطرف گرديد.
6 شكوه
دشمن شكن امام كاظم (ع )
شخصى بنام نفيع انصارى
كنار در كاخ هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) ايستاده بود، در اين هنگام ناگاه
ديد شخصى سوار بر الاغ نزديك كاخ آمد، دربان تا او را ديد با احترام شايانى از او
استقبال كرد و با شتاب داخل كاخ شد و اجازه گرفت و آن شخص سوار الاغ خود وارد كاخ
گرديد.
نفيع انصارى از عبدالعزيزبن عمر (يكى از شخصيتها كه در آنجا بود) پرسيد: اين آقا چه
كسى بود كه آنهمه مورد احترام قرار گرفت ؟
عبدالعزيز گفت : اين آقا، بزرگ خاندان ابوطالب و سرور خاندان آل محمّد (ص ) يعنى
موسى بن جعفر (ع ) بود.
نفيع گفت : من كسى را عاجزتر و خوارتر از اين
درباريان (هارون ) نديدم كه در مورد مردى كه مى تواند آنها را از تخت سلطنت به زير
بكشد اين گونه رفتار كنند و آنهمه از او احترام به عمل آورند، آگاه باش كه اگر و
(امام كاظم ) بيرون آمد من به گونه اى با او برخورد كنم تا او را كوچك و سرافكنده
نمايم .
عبدالعزيز به نفيع گفت : چنين كارى نكن ، زيرا اين شخص (امام كاظم ) از خاندانى است
كه : اندك است كسى متعرّض آنها شود و سرشكسته و شرمنده نگردد، آن هم شرمندگى اى كه
ننگ آن تا آخر دنيا باقى بماند.
ولى نفيع كه كى فرد خودخواه و از خود راضى بود، سخن عبدالعزيز را، تحويل نگرفت و
تصميم گرفت كه امام موسى بن جعفر (ع ) را هنگام خروج ، با گفتار نابجاى خود كوچك
نمايد.
امام كاظم (ع ) از كاخ بيرون آمد، نفيع با كمال گستاخى به جلو رفت و افسار الاغ
آنحضرت را گرفت و گفت : آهاى ! تو كيستى ؟
امام فرمود: آهاى ! اگر از نسب من مى پرسى ، من پسر محمّد حبيب اللّه فرزند اسماعيل
ذبيح اللّه فرزند ابراهيم خليل خدا هستم .
و اگر از وطنم مى پرسى ، اهل همان محلى هستم كه خداوند حج آن را بر همه مسلمين ،
اگر تو از آنها هستى ، واجب نموده است ، يعنى اهل مكه هستم ، و اگر قصد فخر فروشى
دارى ، سوگند به خدا مشركين قوم من (قريش ) حاضر نشدند تا مسلمين قوم تو را همتاى
خود قرار دهند، بلكه (در جنگ بدر) گفتند: اى محمّد (ص
)! همتاهاى ما از قريش را به ميدان ما بفرست !
و اگر منظور تو، آوازه و نام است ما از افرادى هستيم كه خداوند در نمازهاى يوميه
واجب كرده كه بر ما درود بفرستى و بگوئى اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد:
خدايا درود بفرست بر محمّد (ص ) و آل محمّد (ص ) ،
ما همان آل محمّد (ص ) هستيم افسار الاغ را رها كن .
نفيع كه از بيانات قاطع امام كاظم (ع ) لرزه بر اندام شده بود، با كمال شرمندگى و
سرافكندگى ، افسار را رها كرد و از آنجا دور شد.
عبدالعزيز، او را ديد به او گفت : نگفتم به تو كه نمى
توان با اين ها (كه از خاندان نبوت هستند) سر به سر گذاشت ؟.
آرى بايد گفت :
هر آنكس پف كند ريشش بسوزد
|
7
داستانى از آيت اللّه كاشانى به نقل از امام خمينى
امام خمينى (قدس سره ) در ضمن بيانى پيرامون سياست ، فرمود: من يك قصّه اى از مرحوم
آقا روح اللّه خرم آبادى شنيدم و يك قصه هم خودم دارم (اما قصه حاج آقا روح اللّه
كمالوند:)
مرحوم آقاى كاشانى رحمة اللّه را كه تبعيد كرده بودند به خرم آباد و محبوس كرده
بودند در قلع فلك الافلاك يا كجا، آقاى حاج آقا روح اللّه (كمالوند) مى فرمود: من
از آن كسى كه رئيس ارتش آنجا و آقاى كاشانى هم تحت نظر او بود و محبوس بود (من حالا
وقتى مى گويم محبوس در زمان رضاخان ، شما خيال مى كنيد مثل حبسهاى عادى زمان هاى
ديگر بود، البته پسرش هم مثل پدر بود، لكن آن كسى كه گرفتار مى شد اگر از اشخاص
عادى بود همچو مرعوب مى شد كه در حبس يك كلمه اى كه برخلاف مثلا دولت يا آن كسى كه
در آنجا هست بزنند امكان نداشت برايشان ).
مرحوم حاج آقا روح اللّه گفتند: من از آن رئيس ارتش كه در آنجا بود، و من هم بودم و
آقاى كاشانى ، آن شخص شروع كرد صحبت كردن ، و رو كرد به آقاى كاشانى كه : آقا! شما
چرا خودتان را (قريب به اين معانى ) به زحمت انداختيد؟ آخر شما چرا در سياست دخالت
مى كنيد؟ سياست شاءن شما نيست ، چرا شما دخالت مى كنيد؟ از اين حرفها شروع كرد گفتن
.
آقاى كاشانى به او فرمود: خيلى خرى !
شما نمى دانيد كه اين كلمه در آن وقت ، مساوى با قتل بود، ايشان گفتند:
خيلى خرى ، اگر من در سياست دخالت نكنم كى دخالت بكند؟
نگارنده گويد: در فرازى از اعلاميه آيت اللّه كاشانى در 30 تير 1331 شمسى بر ضد
قوام السّلطنه نخست وزير محمّد رضا شاه آمده : توطئه
تفكيك دين از سياست كه قرون متمادى سرلوحه برنامه انگليس ها بوده و از همين راه ،
ملت مسلمان را از دخالت در سرنوشت و امور دينى و دنيوى باز مى داشته است ، امروز
سرلوحه اين مرد جاه طلب (قوام ) قرار گرفت است .
8
داستانى از امام خمينى
امام خمينى (قدس سره ) فرمود: وقتى كه ما در حبس بوديم ، و بنا بود كه حالا ديگر از
حبس بيرون بيائيم و برويم قيطريّه و در حصر (تحت نظر) باشيم (در سال 1343 ه ش )
رئيس امنيت آن وقت در آنجا (زندان ) حاضر بود، كه ما بنا بود از آن مجلس برويم ، ما
را بردند پيش او، او ضمن صحبتهايش ، گفت : آقا سياست
عبارت از دروغگوئى است ، عبارت از خدعه است ، عبارت از فريب است ، عبارت از پدر
سوختگى است ، اين را بگذاريد براى م.
من به او گفتم : اين سياست مال شماست ...
البته سياست به آن معانى كه اينها مى گويند كه دروغگوئى ، چپاول مردم با حيله و
تزوير و ساير چيزها، تسلط بر اموال و نفوس مردم ، اين سياست هيچ ربطى به سياست
اسلامى ندارد، اين سياست شيطانى است ، اما سياست به معناى اينكه جامعه را راه ببرد
و هدايت كند، به آنجائى كه صلاح جامعه صلاح افراد است ، اين در روايات ما براى نبى
اكرم (ص ) با لفظ سياست ، ثابت شده است و در زيارت جامعه (در مورد امامان ) آمده :
ساسة العباد: يعنى سياستمداران بندگان .
و در آن روايت هم هست كه پيغمبر (ص ) مبعوث شد كه سياست امت را متكفّل باشد.
9
سختى مرگ
حضرت يحيى پسر زكريا از پيامبران عصر حضرت عيسى (ع ) بود، با عيسى (ع ) دوستى و انس
داشت ، يحيى از دنيا رفت ، پس از مدتى عيسى (ع ) بالاى قبر او آمد، از خدا خواست او
را زنده كند، دعايش به استجابت رسيد، و يحيى زنده شد و از ميان قبر بيرون آمد، و به
عيسى (ع ) گفت : از من چه مى خواهى ؟
عيسى (ع ) فرمود: مى خواهم با من همانگونه كه در دنيا ماءنوس بودى اكنون نيز ماءنوس
باشى و با من انس بگيرى .
يحيى گفت : هنوز داغى و تلخى مرگ ، در وجودم از بين
نرفته است ، و تو مى خواهى مرا دوباره به دنيا برگردانى و در نتيجه بار ديگر مرا
گرفتار تلخى و داغى مرگ كنى ؟ آنگاه او عيسى (ع ) را
رها كرد و به قبر خود بازگشت .
10
زاهد نادان
زاهدى از مردم كناره گرفت و به بيابان رفت و در محل خلوتى مشغول عبادت شد، و تصميم
گرفت در انزوا و تنهائى به سربرد، و وارد شهر و اجتماع مردم نشود.
او در كنج خلوت عبادت خود عرض مى كرد: خدايا رزق و
روزى مرا كه قسمت من كرده اى به من برسان هفت روز
گذشت ، و هيچ غذائى بدستش نرسيد و از شدت گرسنگى نزديك بود بميرد، به خدا عرض
كرد: خدايا روزى تقسيم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض كن ، از جانب خداوند
به او تفهيم شد كه : به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزى به تو نمى رسانم تا وارد
شهر گردى و به نزد مردم بروى .
او ناگزير شد وارد شهر شد، يكى غذا به او رسانيد، ديگرى آب و نوشيدنى به او داد، تا
سير و سيراب گرديد، او به حكمت الهى آگاهى نداشت در ذهنش خطور كرد كه مثلا چرا مردم
به او غذا رساندند، ولى خدا نرسانيد و... از طرف خداوند به او تفهيم شد كه آيا تو
مى خواهى با زهد (ناصحيح خود) حكمت مرا از بين ببريد آيا نمى دانى كه من بنده ام را
بدست بندگانم روزى مى دهم ، و اين شيوه نزد من محبوبتر است از اينكه بدست قدرتم
روزى دهم .
11
همسر مخلص و قهرمان حبيب بن مظاهر
مسلم بن عوسجه و حبيب بن مظاهر، هر دو پير مرد و از يك فاميل يعنى از بنى اسد بودند
و در كوفه سكونت داشتند، و در عصر خلافت امام على (ع ) از ياران صميمى آنحضرت به
شمار مى آمدند.
هنگامى كه حضرت مسلم (ع ) به نمايندگى از امام حسين (ع ) به كوفه آمد، اين دو نفر
در بيعت گرفتن از مردم براى حضرت مسلم (ع ) كوشش فراوان كردند، تا وقتى كه
عبيداللّه بن زياد وارد كوفه شد، و مردم را از حكومت يزيد ترساند، و مردم مسلم (ع )
را تنها گذاشتند و سرانجام آنحضرت در يك جنگ نابرابر، اسير شده و به دستور ابن زياد
او را به شهادت رساندند، بنى اسد در اين شرائط سخت ، مسلم بن عوسجه و حبيب بن مظاهر
را از گزند دژخيمان ابن زياد مخفى نمودند، و بعد اين دو نفر مخفيانه خود را به
كربلا رساندند و به سپاه امام حسين (ع ) ملحق شدند و به شهادت رسيدند.
حبيب بن مظاهر، كه بيش از 75 سال داشت و از اصحاب پيامبر (ص ) به شمار مى آمد، در
كوفه مخفى بود و تقيه مى كرد و درصدد بود كه در يك فرصت مناسبى از كوفه بيرون آمده
و خود را به سپاه امام حسين (ع ) برساند.
او همسر متعهد و قهرمانى داشت ، كه بسيار علاقمند بود تا شوهرش به فيض عظماى سعادت
يارى امام حسين (ع ) نائل گردد.
حبيب چريك پيرى بود كه سعى داشت كسى از مخفيگاه او و تصميم او در ملحق شدن به سپاه
امام حسين (ع ) آگاه نگردد، حتى تصميم خو را به به همسرش نيز نمى گفت ، تا مبادا
تصميم او از زبان همسرش به بيرون از خانه درز پيدا كند.
امام حسين (ع ) با كاروان خود از مكه بيرون آمده بودند و به سوى عراق حركت مى
كردند، در همين وقت امام براى حبيب نامه اى نوشت و توسط شخصى آن را به كوفه فرستاد.
تا روزى حبيب كنار همسرش بود، در خانه را زدند، حبيب برخاست و پشت در رفت و قاصدى
را ديد كه نامه امام حسين (ع ) را براى او آورده است ، نامه را گرفت و نزد همسرش
بازگشت و آن نامه را خواند كه چنين نوشته شده بود:
اين نامه اى است از حسين فرزند على بن ابيطالب (ع )
به سوى مرد دانا حبيب بن مظاهر، اما بعد: حبيب تو خويشاوندى مرا از پيغمبر (ص ) مى
دانى ، و تو از هركس ما را بهتر مى شناسى ، تو مرد بلند طبع (آزاده ) و غيرتمند
هستى ، پس در يارى ما كوتاهى نكن كه در روز قيامت جدم رسول خدا (ص ) پاداش تو را
خواهد داد.
حبيب در فكر آن بود كسى از نامه و تصميم او براى رفتن يارى امام حسين (ع ) مطّلع
نشود، تا مبادا جاسوسان جريان او را گزارش بدهند، از اين رو وقتى كه بستگان او پس
از اطلاع از نامه ، از او پرسيدند: اكنون چه قصد دارى
؟
او تقيه مى كرد و مى گفت : من پير شده ام و از من كارى ساخته نيست ، همسرش در ظاهر
دريافت كه حبيب از رفتن براى يارى امام حسين (ع ) سهل انگارى مى كند، به حبيب گفت :
گويا براى رفتن به سوى كربلا براى يارى حسين (ع ) تمايل ندارى .
حبيب خواست همسرش را امتحان كند، به او گفت : آرى تمايل ندارم .
همسرش گريه كرد و گفت : اى حبيب ! آيا سخن پيامبر (ص ) را در شاءن امام حسين (ع )
فراموش كرده اى كه فرمود:
ولداى هذان سيّدا شباب اهل الجنّة و هما امامان قاما
اوقعدا...
دو پسرم اين نفر (حسن و حسين ) دو آقاى جوانان اهل
بهشت هستند و اين دو، دو امام مى باشند خواه قيام كنند و خواه قيام نكنند، نامه
امام حسين (ع ) به تو رسيده و تو را به يارى مى طلبد، آيا جواب مثبت نمى دهى .
حبيب گفت : ترس آن دارم كه بچه هايم يتيم شوند و تو بيوه گردى .
همسر گفت : ما به بانوان و دختران و يتيمان بنى هاشم اقتدا مى كنيم ، خداوند ما را
كافى است .
وقتى كه حبيب ، همسرش را آماده يافت ، حقيقت را به او گفت ، و براى او دعاى خير
كرد.
هنگام حركت حبيب ، همسرش به او گفت : من حاجتى به تو دارم .
حبيب گفت : آن چيست .
همسر گفت : وقتى كه به محضر امام حسين (ع ) رسيدى دستها و پاهايش را به نيابت از من
ببوس ، و سلام مرا به او برسان .
حبيب گفت : بسيار خوب .
در نقل ديگر آمده : حبيب از راه احتياط به همسرش گفت : من ديگر پير شده ام ، از
سالخوردگان چه كار آيد؟
همسرش از اندوهى جانكاه همراه با خشم برخاست و روسرى خود را از سرش كشيد و بر سر
حبيب انداخت و گفت : اكنون كه نمى روى مانند زنان در خانه بنشين ، سپس با آهى
جانسوز فرياد زد: اى حسين ! كاش مرد بودم و مى آمدم
در ركاب تو مى جنگيدم تا جانم را نثار تو كنم .
حبيب وقتى كه اخلاص و محبت همسرش را دريافت ، خاطرش آرام گرفت و به او گفت :
همسرم ! آسوده باش ، چشمت را روشن خواهم كرد و اين
ريش سفيد را با خون گلويم رنگين مى نمايم ، خاطرت آرام باشد.
12
نوجوانى ناشناس در ميدان قهرمانها
حضرت عباس (ع ) در جنگ صفين كه بين سپاه على (ع ) با سپاه معاويه رخ داد، حدود
چهارده سال داشت ، ولى قد رشيد او را هر كس مى ديد چنين تصور مى كرد كه هيجده يا
بيست سال دارد.
دريكى از روزهاى جنگ از پدر اجازه گرفت تا به ميدان جنگ دشمن برود، امام على (ع )
نقابى بر روى او افكند و او به عنوان يك رزمنده ناشناس به ميدان تاخت ، آنچنان در
ميدان ، جولان داد كه گوئى همه ميدان چون گوئى در چنبره قدرت او است ، سپاه شام از
حركتهاى پرصلابت او دريافت كه جوانى شجاع ، پرجراءت و قوى دل به ميدان آمده است ،
مشاورين نظامى معاويه به مشورت پرداختند تا همآورد رشيدى را به ميدان او بفرستند،
ولى رعب و وحشت عجيبى كه بر آنها چيره شده بود، نتوانستند تصميم بگيرند، سرانجام
معاويه يكى از شجاعان لشكرش بنام ابن شعثاء
را كه مى گفتند جراءت آن را دارد كه با ده هزار جنگجوى سواره بجنگند، به حضور طلبيد
و به او گفت : به ميدان اين جوان ناشناس برو و با او جنگ كن .
ابن شعثاء گفت : اى امير، مردم مرا به عنوان قهرمان در برابر ده هزار جنگجو مى
شناسند، چگونه شايسته است كه مرا به جنگ با اين كودك روانه سازى ؟
معاويه گفت : پس چه كنم ؟
ابن شعثاء گفت : من هفت پسر دارم ، يكى از آنها را به جنگ او مى فرستم تا او را
بكشد، معاويه گفت : چنين كن .
ابن شعثاء يكى از فرزندانش را به ميدان او فرستاد، طولى نكشيد، بدست آن جوان ناشناس
كشته شد، او فرزند دوّم ش را فرستاد، باز بدست او كشته شد، او فرزند سوم و چهارم تا
هفتم را فرستاد، همه آنها بدست آن جوان ناشناس ، به هلاكت رسيدند.
در اين هنگام خود ابن شعثاء به ميدان تاخت و فرياد زد:
ايّها الشّابّ قتلت جميع اولادى ، و اللّه لا تكلنّ
اباك و امّك .
اى جوان تو همه پسرانم را كشتى ، سوگند به خدا قطعا
پدر و مادرت را به عزايت مى نشانم .
او به جوان ناشناس حمله كرد، و بين آن دو چند ضربه رد و بدل شد، در اين هنگام آن
جوان چنان ضربه بر ابن شعثاء زد كه او را دو نصف كرد و به پسرانش ملحق ساخت ،
حاضران از شجاعت او تعجّب كردند، در اين هنگام امير مؤمنان (ع ) فرياد زد
اى فرزندم ، برگرد كه ترس دارم دشمنان تو را چشم زخم بزنند،
او بازگشت ، امير مؤمنان (ع ) به استقبال او رفت و نقاب را از چهره اش رد كرد و بين
دو چشمش را بوسيد، حاضران نگاه كردند ديدند قمر بنى هاشم حضرت عباس (ع ) است
(فنظروا اليه و اذا هو قمر بنى هاشم العبّاس بن اميرالمؤمنين ).
13
خنده بيجا و گناه خيز
صحرا نشينى سوار بر شتر بچه چموش خود شده بود و به حضور پيامبر (ص ) آمد و سلام
كرد، مى خواست نزديك بيايد و از آنحضرت سؤ ال كند، ولى شترش فرار مى كرد و به عقب
برمى گشت و او را از حضرت دور مى كرد، و اين عمل سه بار تكرار شد.
اين منظره باعث شد عدّه اى از اصحاب كه در آنجا حاضر بودند، خنديدند (با اينكه خنده
آنها بيجا بود، آنها مى بايست آن عرب صحرا نشين را كمك كنند تا سؤ ال خود مطرح كند
ولى مى خنديدند و همين باعث ناراحتى آن عرب مى شد) خنده آنها و چموشى شتر باعث
گرديد كه آن عرب عصبانى شد و با ضربتى شديد آن شتر را كشت .
اصحاب به رسول خدا (ص ) گفتند: آن عرب ، شتر خود را كشت پيامبر (ص ) فرمود: نعم
وافواهكم ملا من دمه : آرى ، ولى دهانهاى شما پر از
خون شتر است (يعنى شما با خنده بيجاى خود آن عرب
نادان را عصبانى كرديد و او چنين جرمى مرتكب شد، شما در خون آن شتر بى نوا شريك
هستيد، چرا چنين كرديد؟!)
14
ضوابط نه روابط
امّسلمه يكى از همسران نيك پيامبر (ص ) كنيزى داشت كه دزدى كرده بود، او را دستگير
كرده و نزد پيامبر (ص ) آوردند، امّسلمه درباره آن كنيز شفاعت كرد (يعنى خواست
پارتى شود تا دست آن كنيز بخاطر دزدى بريده نگردد).
پيامبر (ص ) به امّسلمه فرمود:
يا امّسلمه حد من حدود اللّه لايضيع .
اى امّسلمه : اين حدّ از حدود الهى است ، نمى توان آن
را تباه ساخت و اجرا نكرد.
آنگاه پيامبر (ص ) دستور داد دست آن كنيز را به جرم دزدى بريدند.
15
على (ع ) به دنبال كارگرى
روزى شرائط زندگى بر على (ع ) به قدرى تنگ شد كه گرسنگى شديدى امام على (ع ) را فرا
گرفت .
امام على (ع ) از خانه بيرون آمد و در جستجوى آن بود تا كارى پيدا شود، و كارگرى
كند و با مزد آن گرسنگى خود را رفع نمايد، در مدينه كار پيدا نكرد و تصميم گرفت به
حوالى مدينه (مزرعه اى به فاصله يكفرسخ و نيم مدينه ) برود بلكه آنجا كار پيدا شود،
به آنجا رفت ، ناگاه ديد زنى خاك علك كرده و جمع نموده است ، با خود گفت : لابد اين
زن منتظر كارگرى است تا آب بياورد و آن خاك را براى ساختن ساختمان گل نمايدن نزد آن
زن رفت و معلوم شد كه او منتظر كارگر است .
پس از صحبت با او، قرار بر اين شد كه على (ع ) آب از درون چاه بيرون بكشد، و براى
هر دلوى ، يك خرما اجرت بگيرد، شانزده دلو از چاه (عميق آنجا) آب بيرون كشيد بطورى
كه دستش تاول زد، آن آبها را طبق قرار داد بر سر آن خاك ريخت .
زن شانزده خرما به امام على (ع ) داد، و آنحضرت به مدينه بازگشت و جريان با به
پيامبر (ص ) گفت ، و باهم نشستند و آن خرماها را خوردند و گرسنگى آن روزشان برطرف
گرديد.
16
ماءموريت على (ع ) براى كشتن سه تروريست
نماز جماعت صبح در اول وقت در مسجد پيامبر (ص ) برقرار گرديد، مسلمين شركت نمودند،
پيامبر (ص ) پس از اقامه نماز به طرف جمعيت رو كرد و فرمود: اى
مردم ! از طريق وحى به من خبر رسيده سه نفر از كافران به بتهاى لات و عزى سوگند ياد
كرده اند تا مرا بكشند، در ميان شما كيست كه داوطلبانه به سوى آنها برود و آنها را
قبل از آنكه به مدينه برسند، سر به نيست كند؟ (نقشه
آنها را نقش بر آب نمايد).
حاضران به همديگر نگاه كردند و در جواب دادن به رسول خدا (ص ) درماندند و در سكوت و
خاموشى فرو رفتند.
پيامبر (ص ) فرمود: گمان مى كنم على پسر ابوطالب در ميان شما نيست .
يكى از مسلمين بنام عامربن قتاده برخاست و گفت : امشب على (ع ) مبتلا به تب شده از
اين رو در نماز شركت ننموده است ، به من اجازه بده بروم و پيام شما را به او برسانم
.
پيامبر (ص ) به او اجازه داد، عامر به حضور على (ع ) رفت و جريان را به آنها خبر
داد.
امام على (ع ) از خانه بيرون آمد آن گونه كه گوئى از بند رها شده است ، در حالى كه
با دو طرف پيراهنش ، گردنش را پوشانده بود، به حضور پيامبر (ص ) آمد و عرض كرد: اى
رسول خدا جريان چيست ؟
پيامبر (ص ) فرمود: اين (جبرئيل ) فرستاده پروردگارم
است كه به من خبر مى دهد سه نفر از كافران ، هم سوگند شده اند
تا بيايند و مرا بكشند، و بخداى كعبه موفّق نمى شوند، اكنون شخصى لازم است تا جلو
آنها را بگيرد.
حضرت على (ع ) عرض كرد: من تنها براى جلوگيرى از آنها آماده ام ، چند لحظه اجازه
بده لباسم را بپوشم .
پيامبر (ص ) فرمود: اين لباس و زره و شمشير من است ، بردار و بپوش ، پيامبر (ص )
لباس و زره خود را بر او پوشانيد و عمامه خود را بر سر على (ع ) نهاد و شمشيرش را
به دست او داد، و اسبش را آورد و على (ع ) را سوار بر آن نموده و به سوى آن سه نفر
كه در چند فرسخى مدينه در بيابان به سوى مدينه مى آمدند فرستاد.
امام على (ع ) از مدينه بيرون آمد و به راه خود ادامه داد، سه روز از جريان گذشت ،
هيچ خبرى از على (ع ) نه از آسمان (توسط جبرئيل ) و نه از زمين نشد، فاطمه (س )
نگران شد، دست حسن و حسين (ع ) را گرفت و به حضور رسول خدا (ص ) آمد و گفت : تصور
مى كنم كه اين دو كودك يتيم شده اند، پيامبر (ص ) با شنيدن اين سخن ، بى اختيار
گريه كرد، سپس به مردم فرمود: هركس خبر از على (ع )
بياورد، او را به بهشت مژده مى دهم .
مردم با جديت به جستجو پرداختند، زيرا ديدند رسول اكرم (ص ) اين موضوع را با اهميت
و تاءكيد خاص عنوان كرد.
تا اينكه عامر بن قتاده خبر سلامتى على (ع ) را به پيامبر (ص ) رسانيد، كه با
پيروزى باز مى گشت ، پيامبر (ص ) به استقبال على (ع ) شتافت ديد آنحضرت مى آيد در
حالى كه دو اسير و يك سربريده و سه شتر و سه اسب را با خود مى آورد، آنگاه پيامبر
(ص ) به على (ع ) فرمود: دوست دارى من جريان سفر تو را شرح دهم يا خودت شرح مى دهى
؟ سپس فرمود: خودت شرح بده . تا گواه بر قوم گردى .
حضرت على (ع ) فرمود: در بيابان ديدم سه نفر سوار بر شتر مى آيند، وقتى كه مرا
ديدند، فرياد زدند، تو كيستى ؟
گفتم : من على پسر ابوطالب ، پسر عموى رسول خدا (ص ) مى باشم .
گفتند: ما كسى را به عنوان رسول خداوند نمى شناسيم ، و براى ما فرق نمى كند كه ترا
بكشيم يا محمّد (ص ) را.
صاحب اين سربريده با شدت به من حمله كرد، و ضربه هاى بين من و او رد و بدل شد، در
اين ميان باد سرخى وزيد، صداى تو را از ميان آن باد شنيدم كه فرمودى زره او را از
ناحيه گردن بريدم و كنار زدم ، رگ گردنش را بزن و من رگ گردنش را زدم ، و او را رها
ساختم .
سپس باد زردى وزيد، صداى تو را از ميان آن شنيدم كه فرمودى زره او از ناحيه رانش
كنار زده ، بر ران او بزن و من به ران او زدم و او را سركوب كردم ، و سرش را از
بدنش جدا نمودم ، وقتى كه او را كشتم ، اين دو نفر اسير كه دو رفيق او بودند به پيش
آمده و گفتند: اين رفيق ما را كه كشتى توان آن را
داشت كه با هزار سواره بجنگد، اكنون ما تسليم هستيم ، ما شنيده ايم محمّد (ص ) شخص
مهربان و رحم دل و دلسوز است ، در كشتن ما شتاب مكن ، ما را زنده نزد او ببر تا او
حكم كند.
پيامبر (ص ) فرمود: اى على ! صداى اول را كه شنيدى صداى جبرئيل بود و صداى دوّم ،
صداى ميكائيل بود، اكنون يكى از آن دو اسير را نزد من بياور، على (ع ) يكى از آن دو
اسير را نزد پيامبر (ص ) آورد.
پيامبر (ص ) به او فرمود: بگو لا اله الاّ اللّه : معبودى
جز خداى يگانه نيست .
او در پاسخ گفت :
لنقل جبل ابى قبيس احبّ الىّ من ان اقول هذه الكلمة .
نقل كوه ابوقيس براى من بهتر از آن است كه اين كلمه
را بگويم .
پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: او را كنار ببر و گردنش را بزن ، على (ع ) فرمان
رسول خدا (ص ) را اجرا كرد.
سپس پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: اسير دوّم را بياور، على (ع ) او را آورد،
پيامبر (ص ) به او فرمود: بگو لا اله الاّ اللّه ، او گفت : مرا نيز نيز به رفيقم
ملحق سازيد.
پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: او را نيز ببر و گردن بزن .
در اين ميان جبرئيل نازل شد و عرض كرد: اى محمّد (ص )، پروردگارت سلام مى رساند و
مى فرمايد: اين شخص را نكش زيرا او داراى دو خصلت نيك است : 1. او در ميان قوم خود،
سخاوت دارد 2. او داراى اخلاق نيك است .
پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: دست نگهدار كه فرستاده خدا چنين مى گويد: وقتى كه
آن مشرك از علّت تاءخير قتل ، آگاه شد، گفت : آرى
سوگند به خدا هيچگاه با برادرى كه دارم مالك يك درهم نشده ام (يعنى پولى پس انداز
ننموده ام بلكه هر چه يافتم به بستگانم دادم ) و هيچگاه در ميدان جنگ ، پشت به جنگ
ننموده ام ، و من گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست و محمّد رسول خدا (ص )
است .
رسول خدا (ص ) فرمود:
هذا ممّن جرّه حسن خلقه و سخاوته الى جنّات النّعيم .
اين شخص از آن افرادى است كه حسن خلق و سخاوتش او را
به بهشت پر نعمت كشانيد.