3
فرشته كوچك من سلام! من باز هم آمدم. آخر سخنانم به پايان نرسيده است. راستى كجا
بوديم؟ بله رسيديم به آنجا كه دوران باردارىام سپرى شده بود و لحظهها با رفتنشان
برايم پيام آمدن تو را مىآوردند.
هميشه دغدغه تولد تو را داشتم، نمىخواستم در بيمارستان به دنيا بيايى، مبادا
پرستارها در شستن و نگاه داشتن تو بىتوجهى كنند. دلم مىخواست اگر ذكر گفتن من قطع
شد كسى باشد كه آن را ادامه دهد. مىخواستم اولين كلمهاى كه تو با گوشهاى كوچكت در
اين دنياى بزرگ مىشنوى نام خدا و تسبيح او باشد. چه كنم عزيزم، برايت آرزوها داشتم.
مادربزرگت قابلهاى متدين و خوش قلب و با معرفت را به من معرفى كرد و گفت كه خانم
فتاح هميشه غنچههاى دعا و ذكر بر لبانش مىشكفد. از اين مسأله آن قدر خوشحال شده
بودم كه نمىتوانستم شادىام را پنهان كنم.
خانم فتاح قابله خوشطينتى بود، يادش بخير، بيشتر بچههاى آن محله را او به دنيا
آورده بود. انگار همه آنها بچههاى خودش بودند. بعد از تولدت، اطرافيان
گفتند كه تا لحظه آخرِ به دنيا آمدنت ذكر مىگفت و تو را غسل مولود داد و
پاك و مطهر به دست مادربزرگ سپرد. مىدانى او چه كرد؟ خدا عمرش دهد، مادرِ پدرت را
مىگويم، اولين درس زندگى را او به تو آموخت؛ تربت امام حسين (عليه السلام) در خانه
داشت با شتاب آن را آورد و با مقدارى آب نيمه گرم مخلوط كرد و به قول خودشان سقّ
(كام) تو را با تربت امام حسين (عليه السلام) برداشت. اولين خوراك تو در دنيا تربت
امام (عليه السلام) بود و اولين واژهاى كه شنيدى ذكر خدا بود و اولين كسى كه به
چشم ديدى زنى بود كه دائما ذكر مىگفت. و تو زندگى را با عشق به فرزند فاطمه (عليها
السلام) آغاز كردى و من بعدها اثر آن تربت را در تربيت تو ديدم.
روز جمعه بود كه به دنيا آمدى و آن شب براى اولين بار ماه به ميهمانى چشمان معصوم
تو آمده بود؛ چه معصوميتى در چشمان تو موج مىزد! چقدر زيبا بودى چون فرشتهها. الان
هم فرشته هستي؛ هر كس عكس تو را مىبيند بى درنگ همين سخن مرا مىگويد.
باور كن دخترم! نه به خاطر اين كه مادرت هستم اينها را مىگويم، نه! هر كس تو را
مىديد و مىبيند از معصوميت چشمانت و صورت پرىگونهات سخن گفته و مىگويد. اينها همه
هنرمندى خداست و تنها دست نقاش آفرينش است كه مىتواند اين چنين زيبا و معصوم
بيافريند، به زيبايى گل ياس و حتى زيباتر.
مىدانم كه با اين حرفهاى من لوس نمىشوي؛ هر چه باشد من مادرت هستم و تو را
مىشناسم. يادت هست هر وقت از دست كسى خشمگين مىشدى و مىخواستى در اوج عصبانيت
بدترين واژه دنيا را از گنجينه ذهنت بيرون آورى، اخم مىكردى و مىگفتى: اى بچهلوس؟
هرگز بدتر از اين كلام از زبان تو شنيده نشد. و خوب اين هم كه حرف زشتى نيست ولى تو
خيلى خوب بودى كه زشتترين و بدترين حرفت اين بود. تو كى بودى عزيزم؟ از كجا آمده
بودى كه بوى بهشت و بهشتيان را مىدادى.
بگذريم، شايد كمتر نوزادى به دنيا مىآمد كه مثل تو ديدار كنندههايش بىتابانه گريه
كنند و به جاى خنده و شادى و تبريك سر به زير انداخته و اندوهگين باشند. شادباشهاى
مردم چنان غمگنانه بود كه حتى من هم، با اين كه در انتظار ديدن ميهمان كوچكم لحظه
شمارى مىكردم، محزون و غمگينشدم.
آشنايان و دوستان به ديدار تو مىآمدند، امّا چشمانت به انتظار پدر نشسته بودند. آرى
دخترم، چشمان شهلايى تو به من كه فريب چشمهاى رازدار خودم رامىخوردم دروغ نمىگفتند.
اين چشمهاى درشت راستگوترين چشمانى بودند كه من تا آن روز ديده بودم.
تو، آن روز خيلى كوچك بودي؛ گمان نمىكنم به ياد داشته باشى! بعد از اين كه تو را
غسل مولود دادند و با آب و تربت امام حسين (عليه السلام) كام برداشتند؛ پدربزرگت،
همو كه در فراق فرزندش يعقوب وار مىسوخت و لب نمىگشود چشم به پاره تن پسرش، تو، كه
بوى پيراهن يوسفش را مىدادى، مىدوخت و آه مىكشيد، در گوش راست تو اذان گفت و در گوش
چپ اقامه، و نامت را «فاطمه» گذاشت تا همنام مادرش، مادر سادات، فاطمه زهرا (عليها
السلام) باشى.
پدرت هميشه مىگفت: نام تو بايد «بارقه» باشد ولى ديگران مخالفت كردند، آخر نام دختر
رسول گرامى حضرت محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بهترين نامهاست و آنها
مىخواستند آن نام تو باشد فاطمه جان!
امروز كه گاه به گذشتهها مىانديشم مىبينم «بارقه» چه اسم با مسمايى براى تو بود.
تو به واقع بارقه بودى! تو همچون بارقه، با شتاب آمدى و با سرعت بيشتر رفتى. شايد
پدرت مىدانست كه دخترش و فرشته آسمانى او هميشه خردسال مىماند و بارقهاى است كه با
شتاب از زندگى او خارج مىشود و شايد هم خواب ديده بود و يا به او الهام شده بود
نمىدانم، او هرگز دليلش را نگفت.
به هر حال وقتى پدرت از پشت شيشه اتاق ملاقات فهميد كه نام تو را فاطمه گذاشتيم خوشحال شد
و تبريك گفت زيرا از دوستداران فرزندان رسول خدا (صلّى
الله عليه وآله وسلّم) بود.
هفتمين روز تولد تو با نيمه شعبان، تولد گنجينه آخرينِ خداوندى، همزمان بود و مجلس
جشن ميلاد امام زمان (عليه السلام) با برنامه عقيقه تو، فاطمه بارقهام، در يك روز
برگزار شد. چه روز خوب و شادى بود، آن روز همه براى پيروزى انقلاب و آزادى زندانىها
به ويژه پدرت خيلى دعا كرديم.
معناى عقيقه را نمىدانى؟ حق دارى، زيرا آن روز تو فقط هفت روزه بودى و نمىتوانستى
معناى آن جشن و عقيقه را بفهمى. برايت مىگويم دخترم.
هفتمين روز تولدت، ما به سنت اسلامى، خانوادهها و دوستان و آشنايان را دعوت كرديم
و گوسفندى كه با نام تو خريده شده و با دعاى مخصوصِ عقيقه ذبح شده بود پخته و از
مردم پذيرايى كرديم و ران گوسفند را هم با تشريفات خاص به خانه قابله فرستاديم تا
دين و دنياى تو را بيمه كرده باشيم.
عزيز دخترم! سوگند به همه معصوميتهاى هستى كه هميشه با وضو به تو شير دادم و
هنگامى كه شير مىخوردى تنها و تنها به پرورش جانت مىانديشيدم و به روح و روان تو
توجه داشتم و آيندهاى همراه با سلامت نفس و پاكى و طهارت را براى تو از خدا
مىخواستم. قرآن مىخواندم،رو به قبله مىنشستم و...
گاهى تا وضو مىگرفتم و از نظر روحى آماده شير دادن به تو مىشدم طول مىكشيد و در اين
فاصله تو گريه مىكردى. به خدا قسم تحمل گريههاى كودكانهات را داشتم امّا فرداى
بىخدا و قرآن بودنت برايم قابل تحمل نبود. مىخواستم با آيات الهى جان بگيرى نه با
شير من. به هر حال گواراى وجودت باد عزيزم!
خدا به مادرها چشمانى داده است كه هميشه به بيست سال آينده مىنگرند و همان روزهايى
كه فرزندشان را تر و خشك مىكنند به فكر تكليف، تحصيل، ازدوج و آينده آنها هستند
و گويى فرداى فرزندان امروز در نگاه آنها نقد است و من هم
مادر بودم؛ مادرى كه به فرداى فرزندش مىانديشيد و برايش آرزوها داشت.
بيست و پنج روز از اولين بهار عمرت مىگذشت و هنوز پدرت را و ريشهات را نديده بودي؛
در گريههايت سوز فراق و هجران هويدا بود و آن روز اولين ديدار تو با پدر بود.
فاطمهام، دختركم، به ياد دارى؟ آن روز را مىگويم كه در آغوشم بودى و باهم به ديدار
پدر مىرفتيم. تو يك دختر كوچك بيست و پنج روزه بودى و پدرت هم جوان بيست و پنج
سالهاى بود كه در انتظار نور ديدهاش چشم به ميلههاى سرد و بىروح زندان طاغوت
دوخته بود.
نمىدانم وقتى براى اولين بار پدرت تو را ديد چه احساسى داشت؟ فقط اين را مىدانم كه
احساسات او هميشه از پشت پرده عقلش ظاهر مىشود، اگر اعتقاد و انديشهاش را حتى در
ميان خيل دشمنان اظهار مىكرد ولى احساساتش هميشه اسير عقلش بودند. هنوز هم همين طور
است. اين را هم مىدانم كه آن روز براى تو روز بزرگى بود. نگاههاى شما دو نفر، پدر
و دختر، چنان به هم پيوند خورده بود كه گويى هيچ چيز نمىتوانست اين رشته پيوند را
بگسلد و اين زيباترين جلوه اتصال و پيوند بود. به هر حال اين كه بين شما چه گذشت را
نمىدانم و نمىتوانم به تصوير بكشم، بايد از خودتان پرسيد ولى من شادى و شعف داشتم و
حتى در آن فرصت كوتاه براى اولين بار گرما و حرارت زندگى خانوادگى سه نفره را در
وجودم احساس كردم.
اين ملاقاتهاى شيشهاى و دقيقهاى تا چهار ماهگى تو ادامه داشت و من مىدانستم كه
آرامش و قرار تو در گرو اين ديدارهاست، اگر چه بايد براى هر بار ديدن پدر از در
آهنى زندان و زندانبانان (نگهبانان بىمهر زندان) مىگذشتى ولى قلب من و احساسم هميشه
برايم يادآور اين نكته بود كه تو به آن جا دل بستهاى، البته نه به زندان كه به زندانى عزيزى كه تقدير او را در آنجا
نگاه داشته بود. از اين رو با همه سختى ها باز هم مىرفتم و تو را با خود مىبردم تا
گرمى آغوش پدر و نرماى صداى پدرانهاش را حس كنى و بشنوى.
همين كه ضعف ناشى از زايمان به پايان رسيد و توانايى خويش را بازيافتم، تو را در
آغوش گرفته و به راهپيمايىها و تظاهرات مىرفتم. مىخواستم تو از همان كودكى بياموزى
و ببينى كه براى موفقيت و پيروزى بايد به دريا متصل شد و بدانى كه تنها رفتن خطاست
و انسان را به هدف نمىرساند و تو اى عزيز دلم! خوب آموختى كه بايد در درياى بيكران
وحدت حركت كنى و چنين كردى.
گاه كه به گذشته كوتاه تو نگاه مىكردم با خود مىگفتم كه فاطمهام وقتى بزرگ شد يك
تاريخ زنده براى انقلاب اسلامى ايران خواهد بود. ما هميشه همراه با مردم حكومت
نظامى را مىشكستيم و در ساعات ممنوع به خيابانها مىريختيم و شعار مىداديم و شبها
روى پشت بامها رفته و يكصدا فرياد مىكشيديم، اصلاً تو «اللّه اكبر» را بر روى
بامها آموختى.
همه ما ايرانىها، آن روزها، دو اسلحه قوى داشتيم كه تن دشمن را به لرزه درآورده
بود: يكى زبانمان بود كه با آن شعار مىداديم و ديگرى قلبمان كه بهدنبال انگشت
اشاره امام خمينى مىتپيد و ما را به حركت وامى داشت و بهانتظار ورود امام به ايران
در مقابل حملههاى نيروهاى گارد پايدارى مىكرديم.
و همهجا تو با من بودى و من با تو؛ يادت هست فاطمهام نور چشمم؟
نمىدانم چرا به اين جاى سخن كه رسيدم دلم نمىآيد با سرعت رد شوم؛ مىخواهم قدرى با
خاطرههاى شورانگيز آن روز باشم. روزهاى عجيبى بود، اى كاش اين جوان هايى كه از
اينجا رد مىشوند آن روز بودند و با چشم خود مىديدند كه تاريخ انقلاب چگونه رقم
خورد.
خوب، از اوايل انقلاب مىگفتم تا رسيدم به دوازدهم بهمن 57 كه تو هفت ماهه بودى. آن
روز ايران با روزهاى گذشته خيلى تفاوت داشت. انگار يك قلب بود و يك ملت. مردم به
عشق ورود امام هر كارى مىكردند. هيچوقت يادم نمىرود كه آن روز شهر تهران آن قدر
تميز بود و هر كس محله و كوچه خود را چنان تميز كرده و آب پاشيده بود كه انگار بنا
بود امام به خانه تك تك مردم تهران بيايد. از كنار هر ماشينى كه رد مىشدى شكلات و
شيرينى به تو مىدادند، تا هنگام ورود امام يك پلاستيك پر از شكلات داشتى. بيشترِ
راننده ماشينها به آنتنهايشان گل وصل كرده بودند و برفپاك كنها را هم روشن كرده
بودند و مرتب بوق مىزدند.
هوا خيلى سرد بود امّا مردم گرم گرم بودند، اسپند دود مىكردند و شربت و شيرينى
تعارف مىكردند. در راه بهشت زهرا چه منظرههاى عجيبى مىديديم. خدايا اين همه عشق و
شور كجا بوده است؟
مىدانى انگار هيچ دلى در سينهها قرار نداشت. مردم فرسنگها راه را طى مىكردند براى
ديدن امام و شنيدن سخنان او.
در ميان اين همه استقبال كننده، چشمم متوجه تو بود؛ اى بزرگترين لطف خدا، دختر كوچك
من! قلب تو چنان مىتپيد كه احساس مىكردم خوشحالتر از آن روز بودى كه پدرت آزاد شد.
خندههاى كودكانهات دنيا را برايم معنادار كرده بود. گاهى با خود مىگفتم كه اين
بچه كوچك چه مىداند، ولى وقتى به چهره شاد و سرمست تو نگاه مىكردم احساس مىكردم با
تمام وجود عظمت آن روز، روز ورود امام را مىفهمى. انگار مىدانستى كه بىنظيرترين
حادثه تاريخ بعد از غيبت حضرت مهدى (عليه السلام) به وقوع مىپيوندد. آرى دخترم تو
مىدانستى، احساس مىكردم زحمتها و صبورىهايم نتيجه داده است و تو كه خميره وجودت با
آيات الهى عجين شده بود امروز مىتوانى تفسير آن آيات را بفهمى. در راه مرتب به
آسمان نگاه مىكردى. هيچ هواپيمايى در آسمان نبود تا اين كه به بهشت زهرا
رسيديم و منتظر مانديم تا اولين سخنان رهبر را بشنويم. امام
آمد و ما به سوى او دويديم و مثل انگشترى كه نگين خود را در آغوش مىگيرد، مردم ما
اطراف امام را گرفته بودند و اولين شيرينى انقلاب بر جان ما نشست.
پس از آن، مردم گروه گروه مىرفتند و امام را مىديدند و سخنرانىهاى ايشان مردم را
بيدارتر مىكرد، تا اين كه 22 بهمن رسيد. روز موعود، مردم ديگر تحمل ظلم را نداشتند؛
گويى نفس امام آنها را گرمتر از هميشه و پرشورتر كرده بود، به خيابانها مىريختند
شعار مىدادند، مبارزه مىكردند و كشته مىشدند. ارتش هم به ما پيوست و پيروزى از آنِ
ما شد.
حدود يك ماه قبل از ورود امام به ايران، خوب يادم هست كه تو ششماهه بودى، حكومت
نظامى از ساعت چهار بعد از ظهر شروع مىشد، در آن روز مردم به پيروى از امام كه
اعلاميه داده بودند و از مردم خواسته بودند كه حكومت نظامى را بشكنند، به خيابانها
ريختند. من هم تو را در آغوش گرفتم و با پدرت به خيابان رفتيم. رو به روى آپارتمان
ما يك پادگان نظامى بود كه حركتهاى مردم را زير نظر داشت. همين كه مردم به خيابان
ريختند و جمعيت زياد شد، سربازان پادگان اسلحههايشان را به طرف مردم نشانه گرفتند
ولى شليك نمىكردند، مردم با صداى بلند مىگفتند:
برادرها! اسلحهها را به طرف مردم نگيريد، اينها برادران شما هستند.
با تعجب ديديم لولههاى اسلحهها به طرف پايين آمد و با اين كه مافوق آنها دستور به
تيراندازى داده بود ولى آنها تيراندازى نمىكردند. آخر آنها ايرانى بودند و قلبشان
براى ايران و ايرانى مىتپيد، چگونه مىتوانستند قلب ايرانىها را نشانه گيرند و شليك
كنند.
نزديكىهاى 22 بهمن بود كه امام اعلام راهپيمايى كردند و پيروان همه اديان كه در
ايران زندگى مىكردند از جمله ارامنه، يهودىها و زرتشتىها نيز در اين راهپيمايى
شركت كردند و آن باشكوهترين راهپيمايى بود كه من ديده بودم. يادت
هست نزديكىهاى 22 بهمن بود، انگار همين راهپيمايى كار رژيم را تمام كرد، از خيابان
شهيد مفتح آمديم تا ميدان انقلاب و پيادهروى كرديم تا ميدان آزادى و در آنجا تجمع
كرديم و قطعنامه راهپيمايى خوانده شد.
خلاصه در مراحل شكلگيرى انقلاب تو هميشه با من بودى و براى همين است كه مىگويم تو
مىتوانستى تاريخچهاى از انقلاب باشى.
تيرماه 58 هنوز يك ساله نشده بودى، يعنى چند روزى مانده بود به اين كه يك سالگىات
تمام شود، كه اولين سفر تبليغى را تجربه كردى. به جرأت مىتوان گفت كه تو كوچكترين
جهادگر بودى در جهاد سازندگى. آن سال به استان فارس رفتيم. حتما به ياد دارى كه
شرايط سختى داشتيم، هم غريب بوديم و هم امكانات رفاهى نداشتيم؛ اصلاً در تنگناى
رفاهى بوديم.
آنجا در «نور آباد» فارس زندگى براى تو خيلى سخت بود، كودك بودى و سختىهاى روزگار
را ناچشيده، امّا مىديديم كه شاد و سرخوش هستى از اين كه در كنار پدر و مادرت به سر
مىبرى و هم از اين كه پس از آن فراق و هجران اندوهبار، سايه پدر را بر بالاى سر خود
حس مىكنى. ما سخت مشغول تبليغ بوديم و وظيفه داشتيم كه لحظههاى عمرمان را در خدمت
مردم محروم آنجا باشيم و گاهى از خواستهها و نيازهاى كودكانهات كه حق مسلم تو
بود غافل مىشديم، مىدانم كه تو ما را مىبخشى. آن روزها گذشت امّا خاطرههاى آن هنوز
در ذهن ما برجا مانده است.
از فارس كه به تهران برگشتيم، مدتى آنجا مانديم و بعد به اصفهان رفتيم. ماجراهاى
ماندن در اصفهان زياد است، بعدها برايت مىگويم. اواخر دى ماه 58 بود كه به ماهشهر
رفتيم. آن روز تو يك سال و هفت ماهه بودى و با زبان كودكانهات همه خستگىهاى ناشى
از سفر و كار را از تن من و پدر خارج مىكردى. بگذريم كه در ماهشهر با كمترين
امكانات و بدترين شرايط آب و هوايى زندگى مىكرديم و خانه مسكونى ما يك اتاقك چوبى به نام كانتينر بود، يادت هست؟
قديمىها مىگفتند آدم در مشكلات آبديده مىشود، يعنى ساخته مىشود و تجربههاى زيادى
به دست مىآورد. و تو اگرچه خيلى زود بود براى آبديده شدنت امّا هم در فارس و هم در
ماهشهر خيلى سختى كشيدى ولى خم به ابرو نمىآوردى و شادىهاى كودكانهات را از ما كه
دوستت داشتيم دريغ نمىكردى.
داستان ماهشهر و هفتشهر عشق عطار بماند براى بعد، من باز هم مىآيم. آخر مىدانى
اصفهان به خاطر تو براى من همه جهان است نه «نصف جهان»، و تا زمانى كه در اصفهان
هستم هر روز به ديدارت خواهم آمد و برايت كولهبارى از سخن خواهم آورد.
4
امروز آمدهام تا از شيرين زبانىهايت بگويم و از ناز كردنهاى كودكانه و
دخترانهات. تو خيلى زودتر از همسن و سالهايت به سخن آمدى و اين براى من كه شاهد
حرف زدن اولين فرزندم بودم بسيار دوست داشتنى بود.
يك سال و نيمه بودى كه جمله را به صورت كامل ادا مىكردى و مثل ما حرف مىزدى بدون
زحمت و تلاش. اين شتاب تو براى بزرگ شدن و بزرگى كردن هميشه براى من كه مادر بودم و
شاهد رشد تو، جالب و غير منتظره بود. نمىدانى چقدر از حرفهاى قشنگت لذت مىبردم،
نمىدانى!
هرگز نديدم كه خودت را كوچك و ضعيف حساب كنى. يادت هست، وقتى با دخترخاله يا
همبازىهاى ديگرت بازى مىكردى مىگفتى:
من مامان هستم و تو بچه من. از تو مراقبت مىكنم و كارهايت را انجام مىدهم و تو را
با خودم بيرون مىبرم و همه چيز مىخرم.
هيچ وقت نمىخواستى كوچك باشى و خود را هميشه بزرگ مىديدى و مىدانستى. خوب، حق
داشتى، تو در ميان حرفهاى بزرگ رشد كرده بودى، براى همين هم به بچهها كمتر توجه داشتى و آنها را تحويل نمىگرفتى و به رسميت
نمىشناختى. همه كارهايت بزرگانه بود حتى رفتنت!
روزى يكى از دخترهاى دبيرستانى كه در آن تدريس مىكردم نفسزنان و شتابان پيش من آمد
و گفت:
خانم، خانم اجازه، بچههاى منحرف (چريكهاى فدايى خلق و منافقين و...) به فاطمه شما
پول و شكلات مىدادند تا حرفهاى زشت را از آنها ياد بگيرد و اين طورى شخصيت شما را
زير سؤال ببرند، به خدا خانم خودم ديدم.
وقتى اين حرفها را شنيدم انگار دنيا روى سرم خراب شد. با سرعت به طرف تو آمدم و
روى زمين زانو زدم در حالى كه تمام بدنم مىلرزيد و رنگ از رخسارم پريده بود،
دستهاى كوچكت را در دستهايم گرفتم و از حرفهاى آنها سؤال كردم؛ مىدانى چه گفتى،
حتما يادت هست، گفتى:
اينها بچه لوس هستند ولى من كه نيستم مامان!
مىبينى دختركم، اين خوبىهايت آتش به جانم مىزند. به راستى تو فرشته بودى يا انسان؟
هنوز هم پس از چندين سال جوابى براى اين سؤالم نيافتهام كه تو كيستى.
شيفته كتاب خواندن بودى، درست مثل پدر و مادرت. تنها با خواندن كتاب سرگرم مىشدى و
قرار مىگرفتى. يادم هست به هر يك از دوستان و آشنايان مىرسيدى يكى از كتابهايت را
در دستانش مىگذاشتى و بدون تعارف مىگفتى: لطفا برايم كتاب بخوانيد.
گاهى هم به دوستان ما مىگفتى: بنشينيد تا برايتان قصه بگويم و كتاب بخوانم. و بعد
از روى عكسهاى كتاب چنان زيبا قصه را تعريف مىكردى كه گويى عبارتهاى آن را
مىتوانى بخوانى.
آرى دخترم، هميشه اداى بزرگترها را در مىآوردي؛ انگار مىدانستى كه هيچ وقت بزرگ
نمىشوى!
با شروع جنگ و تجاوز عراق به ايران ما به ماهشهر رفتيم، همانجايى كه تنها راه
ارتباط با آبادان بود و مردم آواره خرمشهر و آبادان به آنجا مىگريختند شايد راه
نجاتى پيدا كنند.
يكى از ابتكارهاى پدرت براى سامان دادن به وضع آشفته ماهشهر، راهاندازى «واحد
ارتباط جمعى» بود؛ يك اتاقك چوبى كه در اصل براى حمل كالا استفاده مىشد و به آن
«كانتينر» مىگفتند نزديك مسجد جامع ماهشهر قرار داده و در آن وسايل ارتباطى مثل
بلندگوهاى سراسرى و كتابهاى مذهبى و نوارهاى قرآن و سرود گذاشته بود. از كارهاى
«واحد» اين بود كه به وسيله بلندگوهاى سراسرى مردم را در جريان اخبار و مسايل روز و
وضعيت جبههها مىگذاشتند و يا اسامى گمشدهها را اعلام مىكردند و آهنگ مخصوص جنگ،
مارش، را با صداى بلند پخش مىكردند، خلاصه خيلى كارها در آنجا انجام مىشد.
تو با هوش سرشارى كه داشتى ياد گرفته بودى از بلندگو و بقيه وسايل داخل كانتينر
استفاده كنى. خوب هميشه در آنجا بودى و حركات بزرگترها را مىديدى و برداشت مىكردى.
يك بار شيرينكارى بزرگى كردى كه هنوز پس از سالها وقتى به ياد كار آن روز تو
مىافتم خندهام مىگيرد كه چطور مثل يك آدم بزرگ پشت بلندگو رفتى و با صداى بلند و
رسا گفتى:
توجه! توجه! آقاى طالقانى گم شده است؛ هر كس او را پيدا كرد به ما خبر دهد.
مردم وقتى صداى تو را مىشنيدند لبخند مىزدند و براى سالم بودنت دعا مىكردند. مىبينى
چقدر شيرين بودى عزيزم!
يك روز ديگر هم....
تعجب مىكنى؟ آره تعجب مىكنى كه من پشت سر هم حرف مىزنم و به هيچ كس مهلت نمىدهم.
مىدانى من وقتى با تو هستم به ياد خاطرههاى شيرين گذشته مىافتم و دلم
مىخواهد بين من و تو هيچ مانعى نباشد. و خورشيد و ماه و زمين و زمان هم
ثابت بمانند تا به اندازه همه فرصتهايم در دنيا با تو سخن گويم؛ به اندازه
يك كتاب، يك تاريخ و تمامى آفرينش.
چه مىگفتم؟ بله يك روز هم سر سفره نشسته بوديم؛ من، تو و پدرت. و تو كه
هميشه عادت داشتى يعنى آموخته بودى كه غذا خوردن را با «بسم اللّه الرحمن
الرحيم» آغاز كنى و با گفتن «الحمد للّه» از سر سفره برخيزى، آن روز
فراموش كردى كه بسم اللّه را بگويى. وقتى لقمه را در دهان گذاشتى و قدرى
جويدى به ياد آوردى كه بسم اللّه را نگفتهاى، با همان حالت يعنى با دهانِ
پر از غذا و با صداى بلند گفتى: بسم اللّه الرحمن الرحيم و غذاها از دهان
كوچك تو بيرون ريختند. آن روز من هم خنديدم و هم اشك شوق در چشمانم حلقه
زد، زيرا مىديدم كه تو چگونه نسبت به آنچه آموخته بودى تعهد داشتى و عمل
مىكردى با اين كه خيلى كوچك بودى.
در سخاوت و بخشش هميشه زبانزد دوستان و آشنايان بودى. هر چه داشتى با
ديگران تقسيم مىكردى و تعارفهاى اصفهانى هم خوب بلد شده بودى. اصلاً گاهى
با زور و اجبار بچههاى ديگر را وادار مىكردى كه خوراكىهايت را بگيرند و يا
با اسباببازىهايت بازى كنند. من بچهاى مثل تو تا اين اندازه شگفتانگيز
نديده بودم و هميشه مىگفتم كاش مىدانستم اين خصوصيات تو ريشه در كجا دارد.
شيفته سرودههاى آن زمان بودى. راستى سرودههاى آن روز را به ياد دارى؟
بعضى از آنها را خيلى دوست داشتى. مىخواهى با هم بخوانيم به ياد آن روزها
بيا....
شهيدم من شهيدم من
به كام خود رسيدم من
خداحافظ اَيا مادر
نمىبينم تو را ديگر
چرا مادر به غم سوزى؟
گذشت از ما سيه روزى
حتما مىپرسى چرا با خواندن اين سرود چهره من تغيير كرد؟ برايت مىگويم
دخترم، ناگهان به ياد خاطرهاى افتادم كه وقتى به قسمتِ «خداحافظ اَيا
مادر، نمىبينم تو را ديگر» رسيدم در حالى كه اخم كرده بودى چشمهاى معصوم و
زيباى كودكانهات كه قدرى عصبانيت در آن ديده مىشد به من انداخته و گفتى:
نه خير، نه خيرم «كه مىبينم تو را ديگر»، نه اين كه «نمىبينم تو را ديگر».
و من مثل هر مادر ديگرى براى دلخوشى جگرگوشهام شعر را از حالت و واژههاى
اصلى برگرداندم و سعى كردم با مصرعهاى قبلى هموزن كنم و گفتم: خداحافظ
اَيا مادر كه مىبينم تو را ديگر! شايد آن روز تو... نمىدانم!
خلاصه اين كه از بس با ما در مجالس و محافل انقلابى و دينى شركت مىكردى،
شعرها و حرفهاى مورد علاقهات هم درست مثل ما شده بود و هرگز از من
درخواست نكردى شعرهاى كودكانهاى كه بقيه بچهها دوست دارند و مىخوانند
برايت بخوانم. در درسهاى دانشگاه خوانده بودم كه اصلى به نام «همانندسازى»
داريم ولى نمىدانم چرا وقتى تو و خواستهها و گرايشهايت را مىديدم،
درسهاى كهنه شده دانشگاه برايم تازه مىشد و به باور مىرسيدم.
اين حرفها را زدم تا يك نكته خوب و جالبى را به يادت آورم. حتما مىپرسى چه
چيز را، مىگويم صبر داشته باش. علاقهمندى تو به بعضى چيزها خيلى عجيب بود
چون با موقعيت سنى كه داشتى و شادابى كه در چهرهات نمايان بود سازگار
نبود. تو عاشق شعار وحدت بودى و در فرصتهاى مختلف آن را مىخواندى.
اصلاً آن قدر با اين شعار ارتباط روحى پيدا كرده بودى كه خودت مجسمه وحدت و
وحدت مجسم شدى در ماهشهر؛ اولين راهپيمايى در ماهشهر به خاطر تو صورت گرفت
و براى همين مىگويم تو وحدت آفرين شدى.
نماز جمعه را هم خيلى دوست مىداشتى. دلت مىخواست با مردم باشى و در ميان
آنها آرامش مىيافتى. روسرى سفيد و ساده و قشنگى داشتى. آن را سر مىكردى و
آن پيراهن كرمرنگ زيبا را، همان كه دامنش چين داشت، مىپوشيدى. پدرت يا من
هر وقت تو را با آن لباس و روسرى سفيد مىديديم ناخواسته به ياد روزى
مىافتاديم كه مىخواستيم تو را در لباس عروسى ببينيم. چقدر زيبا و دوست
داشتنى مىشدى اگر...!
جمعهها را مىگفتم كه از اول صبح مىگفتى:
برويم حمام، پس كى حمام مىرويم، غسل جمعه مىكنيم و بعد هم نمازِ...؟
من كه مىدانستم حمام رفتن تو مقدمهاى است براى نماز جمعه، تو را به حمام
مىبردم و غسل جمعه مىدادم و بعد هم لباسهاى تميز و مرتب مىپوشاندم. حتى
گاهى خودت اداى غسل كردن را در مىآوردى و مىگفتى:
اول سر و گردن، بعد طرف راست بدن حالا هم غسل مىكنم نه، نه، حال طرف چپ
بدن، بعدش هم ديگه تمام شد.
و بعد با صداى بلند و قشنگ كه در فضاى حمام هم زيباتر به نظر مىرسيد
مىگفتى: غسل جمعه هم كرديم و حالا ديگر بايد برويم نماز.
مىدانى تو كوچكترين پرستشگر دنياى كودكان بودى؟ گاهى آن قدر براى نماز جمعه
اصرار مىكردى كه ما به تو رشك مىبرديم.
فاطمه جان، يادت هست روزى كه پدرت خيلى خسته بود و اصلاً توان بيرون رفتن
از خانه را نداشت. آن روز تو آن قدر براى رفتن به نماز جمعه پافشارى كردى
كه پدرت براى تقويت روحيه لطيف و پاك تو و براى اين كه نسبت به مسايل دينى
بىتوجه نشوى و باورهاى هميشه سبز و زندهات همچنان با طراوت بمانند تو را به نماز جمعه برد و آن روز از خوشحالى
گونههاى سفيد و براق و نورانىات گل انداخته بودند.
هميشه دوست مىداشتى در جمع مؤمنان باشى و از تنهايى مىگريختى. در هر فرصتى
به مردم نزديك مىشدى. دلم مىخواست بزرگ شوى و گامهاى بلندى براى احياى
سنتهاى رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و نظام و انقلاب بردارى، دلم
مىخواست فرداها كليدى باشى براى گشودن درهاى بسته دانش بشر، دلم
مىخواست....
الان كه چهره معصومانه تو را، صورت گرد و سفيدت را و چشمهاى جذاب و گيراى
تو را در ميان آن روسرى سفيد مجسم مىكنم مىبينم تو از اول انگار فرشته
بودى، خميره صورت تو بيشتر به فرشتهها شباهت داشت تا انسانها. فقط دو بال
كم داشتى و يك پيراهن حرير سفيد كه با تورهاى صورتى و سفيد چين دوزى شده
باشد و... مگر نه پروانه سوخته بال من؟
تو را نيافريده بودند تا بمانى، آمده بودى تا به آسمان روى. زمين براى تو
كم بود و تو براى آن زياد.
يادم هست آن قدر اهل نظر بودى و خودت را صاحبنظر مىپنداشتى و خود را باور
كرده بودى كه وقتى از آمدن فرزند دومم برايت حرف مىزدم، به عنوان فرزند
بزرگ خانواده كوچك ما و خواهر بزرگِ فرزند بعدىمان حق انتخاب اسم براى خودت
قايل بودى و مىگفتى:
نىنى ما كه بياد اسمش را مىگذاريم «على» و من صداش مىكنم «كاكا على»!
اگرچه بچه اصفهان بودى ولى براى شيرينزبانى از واژه «كاكا» استفاده مىكردى
تا مادرت كه جنوبى بود براى تو بميرد و دورت بگردد. مىدانستم كه با همه اين
حرفهاى قشنگ مىخواستى به ما ثابت كنى كه بزرگ شدهاى و مىتوانى نسل فردا
را بسازى و ما كه فقط با چشمهايمان مىبينيم نه با دل، زبان تو را
نمىفهميديم و به راز زندگى تو پىنبرديم.
از ميان كتابهاى زيادى كه برايت خريده بوديم؛ كتاب «فلسطينى خانه ندارد»
را خيلى مىخواندى. آن قدر از من خواسته بودى برايت بخوانم و آن قدر خوانده
بودم كه حفظ شده بودى. امّا چون عادت كرده بودى كه هر مطلبى را باور كنى نه
اين كه فقط بداني؛ هر وقت اين كتاب را برايت مىخواندم مىگفتى:
مثل على و اينها كه صدام خانهشان را خراب كرده است؟ مثل دايى و اينها؟
و من مىگفتم: آره دخترم؛ مثلى على ما و همه علىهاى ايران كه صدام
خانههايشان را خراب كرد و مثل همه علىها و فاطمههايى كه از آبادان و
خرمشهر و اهواز رفتندو به شهرهاى ديگر پناه بردند. بالاخره جنگ، اينها رو
هم داره و آدمها بايد جنگ را با پيامدهايش بپذيرند.
راستى فكر مىكنم در گنجينه خاطراتت قضيهاى را كه مىخواهم بگويم باشد، شايد
هم نباشد، من كه خوب به ياد دارم. يك روز پدرت و من و تو مىخواستيم به
اصفهان برويم. جاده اهواز و انديمشك از شدت توپ و موشكهاى عراقى در امان
نبود و رانندهها مىترسيدند در اين جادهها حركت كنند به خاطر همين ماشين
خيلى كم بود. ما مجبور بوديم شهر به شهر و تكه به تكه سفر كنيم. بعد از
دزفول در بين راه ماشينى كه سوار شده بوديم به مقصد نهايى خودش رسيد و ما
پياده شديم تا وسيله ديگرى را پيدا كنيم و بقيه راه را برويم.
در جستجوى ماشين بوديم كه عراق منطقهاى را كه ما در آن ايستاده بوديم به
توپ بست. چه شدتى داشت يادت هست! عجب قيامتى بود! من مرگ را جلوى چشمم
ديدم. جنگ بود ديگر، ميهمانى و برو و بيا كه نبود، جنگ هم يعنى خون و آتش
و...
در اين لحظه پدرت با شتاب خودش را روى تو انداخت و با دستها و بدنش يك
سنگر براى تو درست كرد تا تيرها و تركشها به بدنت اصابت نكند و تو بمانى و
ماندى، آن هم چه ماندنى!
آن روز يك لحظه احساس كردم تنهاى تنها شدم و ديگر نه پدرت را مىبينم و نه
تو را. گاهى فكر مىكنم در آن روز سخت و لحظه هراسانگيز، خداوند تو را از
شر توپهاى دشمن نجات داد و از چنگال عراق جان سالم به در بردى تا در
ماهشهر، در خانهاى كه مال خودمان بود به آن سرنوشت دچار شوى تا پيشوايى
براى اولين راهپيمايى ماهشهرىها شوى. انگار خدا تو را براى اين روز نگاه
داشته بود و ذخيره كرده بود براى ماهشهر!
گاهى چنان گرم بازى مىشدى كه هيچ چيز و هيچ كس نمىتوانست در افكار تو وارد
شود و از بازى يا حال و هواى بازى با دوستانت خارج كند ولى تا صداى اذان
مىآمد و به خصوص آن جاكه مؤذن مىگفت: «اشهد انّ محمدا رسول اللّه» با صداى
بلند صلوات مىفرستادى. در هر حالتى بودى با شنيدن نام پيامبر اكرم (صلّى
الله عليه وآله وسلّم) صلوات مىفرستادى. حتى يك روز دوستم گفت:
از فاطمه تو خوشم مىآيد؛ چقدر حواسش جمع است. در اوج بازى، بچهها مهمترين
نيازهايشان را هم فراموش مىكنند ولى فاطمه حتى آن وقت هم كه گرم بازى است
صلوات مىفرستد. عجب بچهاىاست!
يادم هست يك بار كه به خرمشهر رفته بوديم. انگار يازدهم مهر بود، بله درست
همان موقع بود، وقتى از پنجره خانه مادرم بيرون را تماشا مىكردى و
هواپيماهاى عراقى را در آسمان مىديدى مىگفتى: كلاغ ها، كلاغها آمدند.
و من و مادر و بقيه وقتى اين حرف تو را مىشنيديم ترسمان كم مىشد و مىگفتيم:
حتما براى ما كه بزرگتر از فاطمه هستيم اينها جوجه كلاغ بايد باشند.
تو بچه انقلاب و جنگ بودى و مىتوانستى سند خوبى براى امروز باشى و من
مىخواستم اين سند، كامل باشد. براى همين سرودها و شعرهاى جنگى را به تو
آموختم. يك روز كه از نماز جمعه مىآمديم، در ماهشهر، همان طور كه در
مينىبوس روى پاهايم نشسته بودى سرم را نزديك گوش تو آوردم و اين شعر كه
يك شعار معروف شده بود را آرام آرام خواندم:
اگر از آسمان گلوله بارد
اگر از نوك شمشير خون ببارد
نهضت ما حسينى است رهبر ما خمينى است.
از من خواستى كه دوباره بخوانم و خواندم. بار ديگر درخواست كردى و من دگر
بار خواندم. همان جا، در اين مدت كوتاه، شعار را حفظ كردى و تا خانه برايم
خواندى و تا مدتها هم مىخواندى و هم به بچههاى ديگر ياد دادى.
هميشه مىگفتم با اين حافظه قوى و هوش سرشار حتما در آينده موفق خواهى شد و
البته شدى. من امروز از تو راضىام و خدا هم راضى است و موفقيت يعنى اين.
به هر حال فاطمهام! تو قنارى زيبايى بودى كه قفس كوچك دنيايىات را
نپسنديدى و درِ قفس را گشوده و پر كشيدى، امّا در زندگى كوتاهت آموزههاى
بلندى براى ما به ارمغان گذاشتى.
راستى دخترم، مژدهاى دارم، مژده آمدن پدرت را، او حتما به ديدار تو خواهد
آمد. هميشه دلم مىخواست در خلوت شما هم جايى داشتم امّا...