بارقه دخترى از تبار ياس‏ها

ناهيد طيّبى

- ۱ -


سخن آغازين

«بارقه» قصه دخترى است از تبار خورشيد و از تيره ياس‏ها؛ ياس‏هاى سپيد و عطرآگين.

«بارقه» نورى است كه در دل تاريكى و تباهى درخشيد و پاى بر گُرده هستى نهاد و چونابرق با شتابى بيش از پيش به آسمان پر كشيد.

«فاطمه طالقانى» بارقه‏اى است كه درخشش آن پس از سال‏ها چشمان ما را به ميهمانى آفتاب مىبَرد و با حقيقت‏ها آشنا مىسازد.

دخترى كه در اوج سختىها و مرارت‏ها، زيبا زيست و زيباتر....

فاطمه، سه ساله بود ولى هر برگ از دفتر زندگى او پنجره‏اى به بوستان باورهاى دينى مىگشايد؛ پنجره‏اى كوچك كه در پشت آن انسان‏هاى بزرگ و وارسته‏اى ايستاده‏اند.

آرى، از دريچه‏اى نه چندان بزرگ، مىتوان بوستانى را نظاره كرد كه عطر گل‏هايش مشام جان را نوزاش مىدهد، و ركوع شقايق‏هايش زيباترين نماد نيايش است براى چشمان منتظر در نسل‏هاى فردا.

حقيقت «بارقه» را مىتوان در چهره به نور نشسته پدرى جستجو كرد كه پرتوى از خورشيد حسينى است؛ در چهره «سيد هدايت الله طالقانى» پدرى كه نگران فردا و فرداهاست.

و نيز در دامان تربيت فرشته‏اى به نام مادر؛ زهرا عطّارزاده. و شايد هم اگر بار ديگر واژه‏هاى مقدس ايثار، عشق و شهادت را از لابه لاى تاريخ نه چندان دورِ ايران زمين خارج ساخته و دل به مفهوم آنها بسپاريم چهره معصوم كودكى سه ساله را بيابيم كه به اين واژه‏ها سجده مىكند و براى زنده ماندن آنها با شهادت هم‏آغوش مىشود و جان و دل به آتش مىسپارد.

اينك سخن كوتاه مىكنم و شما، به ويژه نوجوان و جوان، را با «بارقه» تنها مىگذارم. تا از عطر اين ياسِ بوستان احمدى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) شميم جان را طراوت بخشيد.

والسلام ـ ناهيد طيّبى

1

سلام، سلام دخترم، منم مادرت. مرا ببخش عزيزم كه نتوانستم زودتر از اينها به ديدنت بيايم.

راستى چقدر گرد و خاك روى اين سنگ نشسته، امّا مهم نيست، همين كه تو مىخندى و چشمان معصوم و زيبايت را به من دوخته‏اى از همه دنيا با ارزش‏تر است.

ناراحت نباش دخترم، الان خودم برايت مىشويم؛ گلاب هم آورده‏ام.

دختركم! برايت گل مريم آورده‏ام. مىخواستم چند شاخه‏اى ياس هم از باغچه پدربزرگ بچينم و بياورم ولى ديدم تو خود ياس هستى و عطر ياس دارى، مادر به فداى عطر و بوى تو فاطمه جان!

من امروز پيش تو آمده‏ام تا قصه بگويم قصّه يك زندگى را، شنيده‏اى كه بعضى قصه‏ها آدم‏ها را خواب مىكنند؟! مثل قصه‏هايى كه وقتى دخترى كوچك بودى و سر روى زانوهايم مىگذاشتى برايت مىگفتم و با آنها تو را مىخواباندم. امّا بعضى از آنها آدم را بيدار مىكنند حتى نسل‏هاى بعد را، مثل قصه خودت.

حالا من آمده‏ام تا برايت قصه بگويم؛ قصه‏اى نه چندان غريبه و نه دور از واقعيت‏ها.

سال‏ها پيش كه نام تو هنوز خوانده نشده بود؛ مىدانى كه چه مىگويم؟! يعنى هنوز تو براى آمدن به دنيا دعوت نشده بودى، من دخترى، شانزده يا هفده ساله بودم؛ يك دختر دبيرستانى كه شيفته درس و كتاب و مدرسه بود. انگار سال دوم دبيرستان بودم، بله درست سال دوم بودم و رشته‏ام هم رياضى بود كه با روحيه كنجكاو و پرسشگر من تا حدودى سازگارى داشت.

يك دختر دبيرستانى دنيا را چگونه مىبيند؟ من آن‏گونه مىديدم. البته اين را هم بگويم كه وضع فرهنگى خرمشهر، شهر من، قبل از انقلاب چندان هم خوب نبود. چيزى كه در آن‏جا مطرح نمىشد دين و ديندارى بود. وجود مستشارهاى خارجى در شركت نفت و خط گرفتن برخى زنان و مردان ايرانى از آنها و برنامه‏هاى فاسد تلويزيون، همه و همه دست به دست هم داده و يك عالم بىدردهاى در واقع دردمند ساخته بودند.

يادم هست كه حجاب، آن روزها، در خرمشهر معنا نداشت. يك روز من با همان شور و نشاط خاص نوجوانى به مادرم گفتم: چادر مىخواهم. و خانواده‏ام كه در تربيت ما هيچ وقت نظر خودشان را تحميل نمىكردند و ما را در انتخاب‏ها آزاد مىگذاشتند، برايم چادر خريدند و من شدم يك بچه مذهبى در مدرسه «ايراندخت» خرمشهر.

زندگى آرام و گاه بىقرار مىگذشت. هيچ اتفاق خاصى نمىافتاد و من فقط درس مىخواندم و خوب هم مىخواندم. يك شب خوابى ديدم كه سرنوشت امروز مرا، آن خواب رقم زد.

خواب ديدم برايمان ميهمان آمده است. ناآشنا هستند امّا بيگانه هم نيستند. از آنها غريبى نمىكردم، چرا؟ نمىدانم. نمىدانستم كيستند و از كجا آمده‏اند؟ درست يادم هست كه يك پارچه سبز حريرى با خود آورده بودند. از نگاهشان فهميدم كه پارچه را براى من آورده‏اند. با همان هوشمندى مخصوص دختران دم بخت فهميدم كه خواستگار هستند. رو به مادرم كرده گفتم:

به اينها بگوييد بروند من كار دارم؛ مىخواهم بروم «عصمتيه».

دخترم! مىدانم كه نمىدانى عصمتيه كجاست؟ من هم تا قبل از آن خواب نمىدانستم ولى بعد از آن قضيه جستجو كردم و فهميدم كه عصمتيه حوزه علميّه خواهران در خرمشهر است. به هر حال به مادرم گفتم كه آنها را رد كند و به عصمتيه رفتم. وقتى بيدار شدم، از خوابى كه ديده بودم متحيّر و سرگردان شدم.

البته در بيدارى هم به آن‏جا رفتم و ادبيات عرب را خواندم و رساله احكام و چند كتاب ديگر را. آن روزها به آن‏جا مىگفتند: «دوره كلوپ دينى» و دخترها بعد از ديپلم و يا در تعطيلات تابستانى اين دوره‏ها را مىگذراندند.

اين خواب چند روزى مرا به خود مشغول كرد. با خود مىگفتم من كه الان درس مىخوانم و بعد هم كه مىخواهم به دانشگاه بروم، پس اين خواب چه بود، قصه عصمتيه چيست، و صدها سؤال بىجواب ديگر.

بگذريم، خيلى خسته‏ات نكنم. دوره دبيرستان را به پايان رساندم و پس از اين كه ديپلم گرفتم آماده شركت در كنكور سراسرى شدم و همان رشته اول را كه زده بودم قبول شدم؛ لابد مىپرسى چه و كجا؟ تهران و دانشگاه ملى (شهيد بهشتى) آن هم رشته جامعه‏شناسى كه خيلى دوست داشتم.

تنها يك چيز مرا آزار مىداد و آن اين بود كه مخارج زيادى براى ورود و ماندن در اين دانشگاه بايد مىپرداختم و احساس مىكردم دانشگاه رفتن من براى خانواده‏ام تحميل زيادى خواهد بود، ولى سرانجام رفتم. بهتر بگويم مرا بردند نه اين كه خودم رفته باشم.

فاطمه جان! تو ديگر بزرگ شده‏اى و فرق رفتن و بردن را خوب مىدانى. استادى داشتيم مىگفت: اگر خودت بروى نمىرسى و اگر ببرندت مىرسى.

من را بردند، انگار مرا بردند دانشگاه ملى و پدرت را هم، كه بعدها جريان زندگى او را خواهم گفت و شايد هم خودش برايت بگويد، آوردند تا زمينه‏اى براى آشنايى ما فراهم شود و بعد تو، كه زيباترين و سخت‏ترين امتحان الهى بودى، به دنياى ما دو نفر پاى گذارى.

نور چشمم! كارها انجام شد و من كه يك دختر درسخوان شهرستانى بودم وارد شهر شلوغ و بى در و دروازه تهران شدم و با شوق فراوان مرحله ديگرى از تحصيل را آغاز كردم. غربت و اوضاع فاسد آن روز و جوّ به هم ريخته سياسى، همه و همه دست به دست هم داده بودند و مرا مىآزردند.

آخر من يك بچه مسلمان ايرانى بودم. دلم مىخواست حداقل در كشور خودم و بين مردم كشورم راحت مسلمانى كنم و بدون دلهره نفس بكشم و حرف بزنم ولى زهى خيال باطل!

سرت را درد نياورم. در دانشگاهى كه من درس مىخواندم پدرت هم دانشجوى رشته فيزيك بود، و به عنوان مسلمان مبارز و فردى آشنا به علوم و معارفِ اسلامى، مورد توجه دانشجويان بود. آنها پشت سر او نماز مىخواندند و در محافل خصوصى به سخنرانىهاى خوب و بيداركننده‏اش گوش داده و پرسش‏هاى دينى و سياسى خود را از او مىپرسيدند. پدرت از هر فرصتى براى ادامه مبارزه استفاده مىكرد و من هم مثل ديگران به او اقتدا مىكردم.

يك روز برايم سؤالى پيش آمد كه از دوست و همكلاسىام پرسيدم، او گفت:

من جواب سؤال تو را نمىدانم، ولى حتما آقاى طالقانى، امام جماعت دانشكده مىداند، از او بپرس. من هم رفتم و از او، پدرت، پرسيدم. او كه هم پيشواى فكرى دانشجويان دانشگاهمان بود و هم امام جماعت، سؤال مرا پاسخ داد ولى قسمتى از جواب را به عهده خودم گذاشت و كتاب‏هايى در زمينه سؤالم معرفى كرد، حتى چند كتاب از كتاب‏هاى شخصى خودش را در روزهاى بعد از آن ملاقات اول، برايم آورد تا اين‏گونه روح مطالعه و تحقيق را در من ايجاد كند. اين را هم بگويم كه او هميشه همين طور بود، يعنى عطش سؤال را ايجاد مىكرد و بعد با معرفى كتاب‏هاى مختلف ما را به سرچشمه راهنمايى مىكرد؛ هنوز هم همين‏طور است.

ارتباط من و پدرت با فقه و قرآن و كتاب شروع شد و امروز هم پس از حدود بيست و سه سال هنوز با همان‏ها ادامه دارد و من راضى هستم، بيشتر از آنچه تو تصور كنى دخترم!

او همچون استاد، نه اصلاً به واقع استادم بود، به او احترام مىگذاشتم.

چند ماه گذشت و ما بيشتر با يكديگر آشنا شديم. پدرت راجع به زندگى مشترك با من صحبت كرد و معيارهاى مورد نظرش را مطرح كرد و من هم معيارهايى داشتم كه در بقيه زندگىها ديده نمىشد.

خلاصه وقتى اين پيشنهاد را شنيدم خوب فكر كردم. احساس كردم با اين ازدواج رشد حقيقى پيدا خواهم كرد. خوب هر كارى رسم و رسومى دارد و اين برنامه ازدواج هم بايد با صحبت‏هاى خانواده دو طرف آغاز شود.

آن روزها تعطيلات زمستانى دانشگاه بود و من به خرمشهر آمده بودم و آرام آرام با خانوده‏ام صحبت كرده و مقدمات پذيرش خواستگار اصفهانىام را فراهم كردم. در يكى از همين روزها پدرت، آقاى سيد هدايت‏الله طالقانى،با خانواده‏اش به خرمشهر آمدند و به صورت رسمى از من خواستگارى كردند.

در جلسه اول به دليل سنت‏هاى خاص دو خانواده و فرهنگ‏هايى كه در هر شهرى متفاوت بود، كار به مانع برخورد و دو خانواده بنا را بر تحقيق بيشتر گذاشتند و خانواده پدرت خداحافظى كرده و به شهرشان بازگشتند. به نظر مىآمد اين يك خواستگارى با نتيجه منفى از سوى هر دو طرف است.

خوب، دو خانواده از دو شهر با دو فرهنگ و سليقه‏ها و سنت‏هاى متفاوت، من نمىدانم چه چيز مشتركى وجود داشت براى ايجاد پيوند و اتصال؟!

بد نيست اين را هم برايت بگويم كه من و آقا هدايت براى ازدواج هيچ‏گونه شرطى جز عمل به احكام دينى و اعتقادات صحيح و بينش الهى نداشتيم. اگر چه امروز اين حرف‏ها به نظر قديمى مىرسد! ولى خدا مىداند كه هر ملاكى غير از اينها از سوى ديگران مطرح مىشد، مورد قبول ما نبود.

من و پدرت با بيشتر ملاك‏هاى سنتى و عرفى مخالف بوديم، زيرا رنگ مذهبى داشت و مال مسلمان‏ها هم بود ولى از اسلام نبود! و در رشد انسانيت هيچ تأثيرى نداشت. يادم هست به تنها چيزى كه فكر نمىكرديم مسايل مادى و مقام و قيافه ظاهرى بود. مىبينى دخترم، امروزه چقدر فكرها عوض شده و چه چيزهايى جاى آن همه صفا و عشق و دوستى را گرفته است؟!

باور كن عزيزم، اگر امروز مىخواستم تو را به خانه بخت بفرستم با همان انديشه‏اى كه خودم ازدواج كردم شوهرت مىدادم، زيرا زندگى برايم تجربه‏اى ارزشمند ساخت و مرا و باورهايم را محكم‏تر كرد.

پس از اين كه پدرت با خانواده‏اش از خرمشهر رفتند خواستگار ديگرى از شهر خودمان برايم آمد. خانواده او براى ازدواج ما آن قدر اصرار داشتند كه همان روز خواستگارى انگشتر آورده بودند تا با اطمينان كامل از خانه ما بيرون روند ولى من نپذيرفتم و اجازه فكر كردن خواستم.

خانواده‏ام روى دومى كه همشهرىام بود نظر مثبت داشتند ولى مثل هميشه به نظر من احترام مىگذاشتند. مىدانى دخترم! آدم بايد انصاف داشته باشد، يك فرد اصفهانى و غريبه كه خانواده‏اش را براى اولين بار در روز خواستگارى ديدم و پدر و مادرم هم براى نخستين بار او و خانواده‏اش را مىديدند و هيچ شناخت ديگرى نسبت به او و شخصيت خانوادگى و اجتماعى او نداشتيم و در مقابل او يك خواستگار خرمشهرى كه خانواده‏اش را كامل مىشناختيم و خلق و خوى آنها و فرهنگشان برايمان شناخته شده بود. از طرفى پس از ازدواج، من مجبور نبودم در غربت به سر برم و خانواده‏ام در فراق من بسوزند؛ معلوم است كه دومى نظر همه را تأمين مىكند.

من، امّا روى خواستگار خرمشهرىام هيچ نظر مثبتى نداشتم و پدرت را كه از نظر اعتقادات و انديشه و عدالت مىشناختم در نظر گرفته بودم. فكر مىكنم بهترين سرمايه براى شروع يك زندگى سالم و خوب اعتقادات صحيح است. زبان و فرهنگ و آداب و رسوم را مىتوان با هم تطبيق داد ولى اعتقاد و انديشه ما كه اصل شخصيت ما را مىسازد، ثابت است و قابل تغيير نيست.

البته اين عقيده من بود ولى خانواده‏ام همچنان روى دومى نظر داشتند و من در انتخاب واقعا بر سر دوراهى مانده بودم. بنا را گذاشتم بر اين كه خدا خودش راه را به من نشان دهد و منتظر ماندم.

يك بار ديگر رؤيايى راستين به سراغم آمد و پرده‏هاى شك و ترديد را كنار زد و قلبم را آرام ساخت. خواب ديدم سواركارى كه بر اسب تيزپايى سوار و شمشير به كمر بسته بود به من نزديك شد. صورت او به جز چشمانش كاملاً پوشيده بود و با انگشت اشاره‏اش به نقطه‏اى اشاره كرده گفت: با برادرت باش!

نگاهش به من بود ولى انگشت او جهت مخالف را نشان مىداد. من با شتاب روى برگرداندم تا برادرم را ببينم. در خواب احساس مىكردم دايىات را خواهم ديد، امّا وقتى نگاهم به چهره آن شخص افتاد با كمال ناباورى امام جماعت مسجد دانشگاه، پدرت، را ديدم.

از خواب كه بيدار شدم اضطراب شديدى سراسر وجودم را فراگرفته بود و با خود مىگفتم:

اين چه قصه‏اى است؟ تعبير اين خواب چيست؟

بى اختيار به ياد خوابى افتادم كه در دوران دبيرستان ديده بودم. همان كه برايت تعريف كردم. به روش هميشگى خودم كه بين پديده‏هاى هستى ارتباطى مىيافتم و هنوز هم همين عادت را دارم، اين دو خواب را با هم مرتبط كرده و كنار هم گذاشتم و براى خودم تعبير كردم. نه اين كه فكر كنى من معبّرم، نه! ولى خوب، مىتوانم از ارتباط اشيا با هم به معنايى برسم و آن روز هم اين كار را كردم. با خود گفتم:

آن پارچه سبز كه زنان ناآشنا برايم آوردند حتما نشان دهنده سيادت همسر آينده‏ام بوده است و اين مرد تكسوار هم كه گفت: «با برادرت باش» و اشاره به پدرت كرد شايد به اين دليل كلمه برادر را آورده است كه من و آقاهدايت و هر مسلمان ديگرى به گفته قرآن كريم از نظر انديشه‏هاى دينى و اعتقادات با هم برادر هستيم، قرآن مىفرمايد: «إنّما المؤمنون إخوة».

بله، حتما همين است. همسر آينده من كسى جز آن دانشجوى جوان و فعال دانشگاه، آقاى طالقانى نخواهد بود. نمىدانى دخترم كه چه آرامش عجيبى بعد از اين تفكرات و خواب‏ها سراسر وجودم را فراگرفت. آرامش پس از طوفان خيلى لذت‏بخش است، نه؟

احساس مىكردم در يك غار تاريك به سر مىبرم و همه راه‏هاى ارتباط با بيرون غار را بسته‏اند و من در اوج ناميدى متوجه روزنه‏اى مىشوم كه مرا به بيرون غار راهنمايى مىكند. با خود گفتم:

باز هم مثل هميشه وقتى كار را به خدا سپردم به زيباترين صورت راه را برايم باز كرده و مشكل را حل كرد.

زمان از مقابل چشمانم عبور مىكرد؛ روزها مىگذشتند و ماه‏ها هم يكى پس از ديگرى سپرى مىشدند، درست مثل دختركان بازيگوشى كه دست در دست هم گرفته و شعر معروف «عمو زنجيرباف» را مىخوانند.

عيد نوروز بود و پدرت به همراه خانواده‏اش براى دومين بار به خانه ما آمدند و باز خواستگارى و صحبت‏هاى دو خانواده. اين بار، امّا من آرامش خاصى داشتم و چون آن خواب‏ها را ديده بودم با اطمينان خاطر به آنها جواب مثبت دادم. درست فروردين 54 بود كه پس از برنامه ريزىهاى سنتى خانواده‏ها، با هم عقد كرديم؛ يك مراسم بسيار ساده و دور از تشريفات غلط و دست و پاگير كه براى اين كه نام مقدسى داشته باشد به آنها مىگويند «رسم و سنّت».

بد نيست اين را هم بدانى كه مهريه من يك جلد كلام‏اللّه‏ مجيد بود و با اصرار و پافشارى زيادى كه پدربزرگت داشت و مىگفت: اگر مهريه معينى نباشد عقد صحيح نيست، مبلغ پانصد تومان هم مهريه قرار دادند و ما با اكراه زياد به احترام پدر آقاى طالقانى اين را پذيرفتيم. هنوز هم مىگويم اصلاً راضى نبودم و نيستم كه ازدواج من و پدرت به خاطر ماديات چهره ديگرى به خود بگيرد و ما از واقعيت‏هاى زندگى دور بيفتيم.

مهريه حقيقى من تعليم قرآن و علوم دينى بود و هرگز اين جمله را از من نخواهى شنيد كه به پدرت بگويم: «مهريه‏ام را به تو بخشيدم» زيرا تا پايان عمر مىخواهم شاگرد او باشم و او آموزگار من.

زندگى مشترك ما پنجم تيرماه همان سال، همزمان با سالروز تولد بانوى نور، فاطمه زهرا (عليها السلام)، با مراسم بسيار ساده و وسايل زندگى مختصر آغاز شد.

بگذار برايت از كاخى بگويم كه من و پدرت آغازين لحظات زندگى مشتركمان را در آن‏جا به سر مىبرديم. هرگز آن شروع زيبا و ساده و صميمى را فراموش نمىكنم؛ يادش به خير چه روزهايى بود!

در دهكده «اوين» يك اتاق ساده و معمولى گرفتيم. آن‏جا زندگى ما با خانه‏اى ساده و لوازمى ساده‏تر آغاز شد ولى زيباترين خاطره‏ها را براىيمان به جاى گذاشت.

مىدانى دخترم، اين باور من است كه وقتى زندگى با تجملات و بت‏هاى شيشه‏اى و سفالينه‏هاى رنگارنگ و گرانقيمت آغاز شود قلب و روح آدم از محبت‏هاى كاذب پر مىشود و عشق حقيقى كه لازمه زندگى مشترك همسران است كمرنگ مىشود. من ديده‏ام كه در ميان زرق و برق‏هاى ساختگى آنچه كه پيدا نيست احساسات و عواطف پاك و دست نخورده انسان‏هاست و هميشه همين‏ها زمينه ناسازگارىهاست. به هر حال ما با هم ازدواج كرديم و در انتظار يك زندگى سالم و بىپيرايه بوديم ولى....

پدرت حال و هواى خاصى داشت. هميشه به كمى جلوتر، به فرداها مىانديشيد و در راه رسيدن به مقصد بقيه چيزهاى اطرافش را نمىديد، نه! مىديد ولى از آنها به راحتى مىگذشت. او از توقف بيزار بود. پرحرارت و باتحرك به پيش مىرفت و حتى لحظه‏اى از فكر مبارزه با رژيم غافل نمىشد.

زندگى مشترك ما به خاطر مبارزات پدرت خيلى زودتر از آنچه تصور كنى تبديل به يك زندگى فردى شد و من تنها و منتظر در خانه‏هاى متعدد به سر مىبردم و چشم به راه آمدن تو و آزادى پدرت بودم.

دلم نمىخواهد فكر كنى كه پدر تو نسبت به تولدت بىاحساس بود و يا توجهى نداشت، نه هرگز! او براى حفظ آرمان‏هاى دينى و انسانى خود و آينده ميليون‏ها كودك كه قبل از تو متولد شده بودند يا قرار بود بعد از تو به دنيا آيند دستگير شده بود و در زندان به سر مىبرد. و من آن قدر به زندان مىرفتم و به روزهاى ملاقات پدرت اهميت مىدادم كه گويى بعد از كعبه، قبله ديگرى داشتم و آن «سلول» پدرت و يا اتاق ملاقات با او بود.

جلسات مذهبى و مبارزات سياسى را هرگز ترك نمىكردم و سعى من بر اين بود كه در گوشه‏اى از اين حركت نقشى داشته باشم. حتما جريان مبارزات مردم را بعدها برايت خواهم گفت. براى امروز شايد بهتر باشد سخن را كوتاه كنم.

به هر حال تو آمدى و خوش آمدى، ولى ما را ببخش عزيزم كه به جاى ديدن روى پدر و آرام گرفتن در آغوش او و شنيدن صداى خنده شادى او بايد چشم به در مىدوختى و يا به ديگران مىنگريستى. و پس از روزهاى متمادى كه از تولدت مىگذشت از پشت شيشه اتاق ملاقات به چهره او خيره مىشدى و....

بقيه‏اش را نمىگويم بگذار تا وقتى ديگر، شايد پدرت راضى نباشد كه پاره‏اى از حرف‏ها زده شوند. آخر او هميشه در مورد زندان‏هاى رژيم شاه و اتفاق‏هايى كه در آن‏جا افتاده بود ساكت بوده و هست، چرا؟ نمىدانم!

2

تو اولين فرزندم بودى و من كه مادر شدن را براى اولين بار تجربه مىكردم دلم مىخواست تمام هستى و آفرينش را براى پذيرايى از قدم‏هاى كوچك تو آماده كنم. مىدانى! فكر مىكردم يك ميهمانى طولانى خواهى داشت.

براى آمدنت «چلّه» گرفتم. مىدانم كه نمىدانى معنايش چيست، خوب برايت مىگويم: چهل زيارت عاشورا خواندم و همين طور چهل سوره «يس» و قرآن را هم ختم كردم؛ چند بار، يادم نيست، اين را مىدانم كه خيلى قرآن مىخواندم.

نه اين كه فكر كنى دير آمدى كه من اين چنين منتظر آمدنت بودم و جسم و روحم را براى استقبال از ميهمان كوچكم آماده مىكردم، نه! مىخواستم خوب بيايى، همين. مىخواستم مادرِ يك بچه خوش ذات و پاك باشم. دلم مىخواست گوشت و خون و تمامى اعضاى بدن تو از دعا و قرآن و ذكر خدا ساخته شده باشد، مىخواستم... مىخواستم....

آن روزها كه تو هنوز به دنيا نيامده بودي؛ من يك دانشجوى جوان كم‏تجربه بودم و شايد هم بىتجربه. مادر شدن را كه اصلاً تجربه نكرده بودم و هميشه دلم مىخواست از تجربه‏هاى ديگران استفاده كرده و براى تو، دخترك اميدم، يك قصر طلايى از پاكىها و خوبىها بسازم؛ قصرى با ديوارهاى بلند كه شيطان قدرت نزديك شدن به آن را هم نداشته باشد، چه رسد به داخل شدن در آن.

خوب به ياد دارم كه تمام روز در دانشگاه بودم و حتى در اوج گرسنگى از غذاى سِلف (غذاخورى) دانشگاه نمىخوردم، مبادا روح تو از آن غذا كه برايم شبهه داشت تأثير گيرد. خود را با خوردن كيك سير مىكردم تا شب كه به خانه برمىگشتم. ارتباط‏هايم را كنترل مىكردم، حتى به ياد دارم كه يك آشنايى داشتيم و من مىدانستم كه «ساواكى» است؛ از وقتى كه به تو، اى عزيز دلم، باردار شدم با او قطع رابطه كردم و ديگر به خانه آنها پا نگذاشتم.

مىبينى، مىبينى چقدر دوستت مىداشتم و مىدارم؟!

از وقتى كه ميزبان تو شدم، ميهمان كوچك من! با ذكر و دعا و عبادات ارتباطم بيشتر شد و به جلسات مذهبى و معنوى بيشتر اهميت مىدادم. انگار اصلاً تو مرا به آن جاها مىبردى و ذكر و دعا بر لبانم مىنشاندى.

تو خود، بركتى بودى ناگفتنى. احساس مىكردم نور باعظمتى را با خود حمل مىكنم و اين نور مراقب اعمال من است. انگار همان قدر كه من به فكر تو بودم، تو هم به فكر من بودي؛ اين طور نبود؟ شايد.

راستى برايت نگفتم كه چرا پدرت را به زندان بردند. او در دانشگاه و بيرون از آن فعاليت سياسى داشت. چندين بار مأموران ساواك او را تعقيب كرده بودند و چند بار هم بازداشت شده بود. آخر هم در بيرون از دانشگاه شناسايى شده بود و هم در دانشگاه.

يك روز وقتى از دانشكده‏اى به دانشكده ديگر مىرفت تا در ساعت معينى همراه با دانشجويان فعال دانشكده‏هاى مختلف يكى يكى دانشكده‏ها را تعطيل كنند و به اين وسيله يك حركت سياسى بزرگى انجام دهند، مأمورهاى مخفى و عَلَنى شاه كه مدام در تعقيب دانشجويان فعال بودند، او را از پشت سر غافلگير كرده و پس از دستگيرى به محل استقرار نيروهاى ضد شورش (گارد) بردند و از آن‏جا تحويل ساواك دادند.

يك روز ديگر هم مأمورهاى ساواك با دو اتومبيل به منزل ما آمدند، يعنى همان اتاق ساده در دهكده اوين. پدرت هم در خانه بود، آنها همه زندگى ما را زير و رو كردند و چيزى پيدا نكردند، امّا همان وقت دو نفر از دوستان او كه از حضور مأموران امنيتى و وضعيت دقيق محل بىخبر بودند سر رسيدند. آنها از فاصله صد مترى داخل كوچه پيچيدند و همين كه مأمورها را ديدند بى درنگ پا به فرار گذاشتند و در كوچه‏باغ‏هاى اوين مخفى شدند. آنها هم كه هفت يا هشت نفر بودند و با پدرت از خانه خارج شده بودند اسلحه‏هاى خود را كشيده و مسلح و آماده شليك كرده در تعقيب آن دو نفر دويدند ولى به جايى نرسيدند. لحظات حساس و پراضطرابى بود. مأمورها بازگشتند به منزل ما و مطمئن شدند كه در اين خانه بايد خبرهايى باشد. در همين حال انبارى مخفى كه پر از وسايل مبارزه با رژيم بود توسط يك نفر لو رفت و مسأله شديدتر از قبل شد.

به هر صورت ساواكىها پدرت و مرا دستگير كردند و به سلول‏هاى انفرادى كميته، كميته مشترك بين ارتش و شهربانى و ساواك كه براى تأمين امنيت كشور شاهنشاه!!! درست شده بود! بردند.

آن روز هنوز به باردار بودنم يقين نداشتم. از اين‏رو پدرت از وجود تو بىاطلاع بود ولى خودم مىدانستم كه حالات متفاوتى دارم. حضور تو را احساس مىكردم و خود را تنها نمىديدم. مادرها مىفهمند كه من چه مىگويم، دخترم!

تمام مدتى كه در سلول انفرادى بودم به تو فكر مىكردم؛ به اين كه اگر تو، اميد زندگىام، در زندان به دنيا بيايى من چگونه تحمل كنم؟!

گريه مىكردم و دعاى «عَظُم البلاء» را با صداى بلند مىخواندم. آن قدر اشك مىريختم و دعا مىخواندم كه مراقب سلول از من تعجب كرده بود. از سلول بغلى «مُرس» مىزدند، يعنى به ديوار سلول من ضربه‏هاى معنادار مىزدند تا با من ارتباط برقرار كنند ولى من متوجه خواسته‏هاى آنها نمىشدم و نمىتوانستم ارتباط برقرار كنم. در حال و هواى خاصى بودم و با ذكر و دعا مشغول. سى ساعت در سلول كميته زندانى بودم. هشتم آذرماه 56 بود كه مرا از سلول بيرون آوردند، شب بود، مرا به اتاقى كه در آن دو نفر بازجوى ساواكى بودند بردند. يكى از بازجوها همان «كمالى» معروف بود كه اوايل انقلاب اعدام شد. پدرت را هم به همان اتاق آوردند تا چند لحظه همديگر را ببينيم و با هم خداحافظى كنيم. البته اين بهانه بود، مىخواستند از ميان صحبت‏هاى ما رد پاى بقيه دوستان را پيدا كنند ولى ما متوجه اين مسأله بوديم. لحظات آخر با اشاره به او فهماندم كه گويى باردار هستم. پدرت هم سرى جنباند و من در چشم‏هايش رضايت را مىديدم و اميد را.

بالأخره آزاد شدم. بعد از اين جريان‏ها برنامه من اين بود كه هفته‏اى دو روز براى ملاقات پدرت به زندان مى رفتم. حدود دو ماه را در كميته شهربانى زندانى بود و براى ملاقات با او نصف روز من گرفته مىشد ولى هيچ ناراحت نبودم. اگر چه مشكلات زيادى داشتم ولى راضى بودم.

مىدانى دخترم، باردارى، ضعف جسمى، غربت و دورى از پدرت و همچنين درس‏هاى دانشگاه كه روى هم انبار شده بودند و من وظيفه داشتم آنها را بخوانم وضع روحى نامناسبى را برايم به وجود آورده بودند. دوران سختى بود ولى خوب به ياد دارم كه فاصله بين دهكده اوين تا شهربانى را با چنان اميد و اشتياقى طى مىكردم كه متوجه طولانى بودن راه نمىشدم و ديدار پدرت سختىها را برايم آسان مىكرد.

در بين راه دهكده تا شهربانى قرآن مىخواندم و همچنين زمانى كه منتظر وقت ملاقات بودم با خواندن قرآن زمان طولانى انتظار را كوتاه مىكردم. نه اين كه هر فرصتى پيش مىآمد بخوانم، نه، خودم فرصت‏ها را پيش مىآوردم و همواره با قرآن بودم.

در روزهاى ملاقات گاهى بيش از دو ساعت را با قرآن و كلام خدا مىگذراندم. البته اين را هم مىدانى كه همه را براى تو مىخواندم تا يكپارچه نور شوى و چنين هم شدى. خدايا شكر، سپاسگزارم!

پنج ماه و نيم از زمان زندانى شدن پدرت مىگذشت كه او را به زندان اوين منتقل كردند. اين‏جا ديگر به خانه و دانشگاه نزديك بود. امّا آنچه مرا آزار مىداد وجود جريان‏هاى التقاطى منافقين (مجاهدين خلق) در زندان اوين بود كه خيلى شدت داشت و من مىترسيدم مبادا آقاهدايت، پدرت، هم به آنها گرايش پيدا كند. مىدانى، خيلىها كه اصلاً فكرش را نمىكرديم تحت تأثير اين گروه‏ها قرار گرفته و منحرف شده بودند. انگار كميته شهربانى را با اين كه راهش به دهكده و دانشگاه دور بود بيشتر ترجيح مىدادم تا زندان اوين.

دخترم! همه چيز ما اعتقاد و بينش صحيح ماست. اگر خداى ناكرده اين را از ما بگيرند ديگر انگيزه‏اى براى درست زيستن و جهاد و مبارزه نخواهيم داشت.

امروز كه با خود خلوت مىكنم خنده‏ام مىگيرد. از چه؟ از نگرانىهاى بىجاى آن روزهايم. مىبينى چقدر كم پدرت را مىشناختم! اين را مىدانم كه اگر امروز چنان اتفاقى برايش بيفتد هرگز نگران او نخواهم شد، زيرا او را خوب مىشناسم و مىدانم كه در عقيده و باورهايش ثابت است.

من براى ملاقات و ديدار پدرت هفته‏اى دو بار به زندان اوين مىرفتم. در آن جا با بعضى از همسران زندانىها آشنا شدم. با هم همدرد بوديم و دردهاى مشترك، ما را به هم نزديك كرده بود. هر وقت با هم صحبت مىكرديم از نگرش‏هاى نادرست التقاطىها و گروهك‏هايى مثل منافقين در زندان حرف مىزديم و همه ما نگران زندانىهاى متعهد و اسلامى بوديم. نمىدانى چقدر موذيانه و ماهرانه انديشه‏هاى پاك و سالم بچه‏هاى ما را مىدزديدند و تفكرات سست و ناپايدار خودشان را جايگزين مىكردند. اين شبيخون‏ها براى ما بسيار ناگوار بود.

خلاصه هر بار كه به زندان مىرفتم برخى از همسران زندانيان را مىديدم، تا اين كه دوم آبان 57 يكى از آنها به من رو كرده گفت:

امروز آخرين روز ملاقات‏هاست، بياييد به منزل ما تا با هم باشيم.

من دعوت او را پذيرفتم. روز خوبى بود به خصوص هر دو خوشحال بوديم كه آن روز آخرين ملاقات ما در زندان بود و همسران ما آزاد مىشدند.

يك بار در ميان حرف‏هاى پدرت نكته جالبى شنيدم كه دوست دارم برايت بگويم، مىگفت:

در زندان براى شمارش ذكرها مثل ذكر چهارده هزار صلوات از خرده روزنامه استفاده مىكرديم. براى هر صد صلوات يك قطعه روزنامه و براى هر هزار تا قطعه بزرگترى و با شكل ديگرى بريده بوديم تا عدد نذرها و عهدهايمان صحيح باشد. براى سرنگونى رژيم شاه نذرهاى زيادى داشتيم و ادا مىكرديم.

خوب مىدانى كه مبارزه شكل‏هاى گوناگون دارد و انسان مبارز از هر ابزارى استفاده مىكند: اسلحه، قلم، دعا، گريه و....

مدتى پس از اين كه پدرت در زندان اوين بود من از آن اتاقك دهكده اوين بيرون آمده و همراه با يكى از دوستانم كه با خواهرانش بود زندگى مىكردم. تا اين كه اوايل تيرماه 57 فرا رسيد و من بيش از پيش آمدن تو را حس مىكردم. مدت كوتاهى هم در يك آپارتمان مستقل در خيابان «روزولت» (شهيد مفتح) به سر بردم و به پيشنهاد خانواده پدرت براى وضع حمل به اصفهان رفتم.

حالا ديگر امتحان دانشگاه تمام شده بود و تو در التهاب به دنيا آمدن بودي؛ آمدن به اين كلبه خاكى و دنياى پر از هياهو. به هر حال به اصفهان آمدم و چشم به انتظار تو و قدم‏هاى كوچكت بودم.

تو اولين نوه خانواده پدرت بودى و پدربزرگ و مادربزرگ هم علاقه زيادى به پدرت داشتند. تو براى آن‏ها بوى فرزندشان، هدايت‏اللّه‏، را مىدادى كه هنوز در چنگال بىرحم دژخيمان بود.

خوب به خاطر دارم كه وقتى ميزبان تو، اى ميهمان هميشه كوچك من، بودم در تمام راهپيمايىهاى شهر شركت مىكردم و هر كجا جلسه انقلابى و مذهبى بود خود را به آن‏جا مىرساندم حتى يك صحنه خوبى را به ياد دارم كه حيف است تو آن را نشنوى. خسته كه نشدى دخترم، خوابت هم كه نمىآيد؟ پس برايت مىگويم:

يكى از روزها كه در اصفهان بودم و تقريبا ماه‏هاى آخر باردارىام بود به تخت فولاد رفتم. آن روز سالگرد دو تن از دانشجويان فعال اصفهانى بود و اتوبوس‏هاى زيادى از دانشگاه‏هاى مخلتف ايران به خصوص دانشگاه‏هاى تهران براى مراسم آمده بودند. اين در واقع بهانه‏اى بود براى يك حركت سياسى و تظاهرات دانشجويى.

مىدانى كه هر فرصتى مىتوانست براى مبارزه با رژيم مناسب باشد و انقلابىها هم از فرصت‏ها خوب استفاده مىكردند. خلاصه يك راهپيمايى عظيم دانشجويى و مردمى در آن‏جا برپا شد و من هم همراه با جمعيت بودم.

نمىدانم باور مىكنى يا نه، آن روز همين جايى كه الان تو در آن آرام خوابيده‏اى به زمين خوردم، بله فكر مىكنم همين‏جا بود و من براى اين كه تو كه غنچه ناشكفته زندگىام بودى آسيب نبينى دست‏هايم را روى زمين قرار دادم و مردم در حالى كه از دست رژيم عصبانى بودند از كنار من با سرعت و شدت تمام مىگذشتند و چون متوجه من نبودند ضربه‏هايى هم به پهلوهاى من مىخورد.

آن روز خيلى ترسيدم، نه براى خودم كه براى تو طفل پاك و معصومم. با زحمت زياد از جا برخاستم و به خيل تظاهرات‏كنندگان پيوستم. الان كه به آن روزها فكر مىكنم مىبينم چقدر نترس و بىباك بودم.

همه اينها را گفتم تا به تو يادآورى كنم كه با غم و فراق و سختى و در مبارزه‏ها به دنيا آمدى و رشد كردى، و من هميشه با خود مىگفتم: فرزند من فرزند انقلاب ايران است، چون او مرز ميان استبداد و آزادى را در كوتاه‏ترين زمان ممكن ديد و طى كرد.

مىدانى كه مادرت اهل دروغ گفتن نيست حتى اگر مصلحت هم باشد دروغ نمىگويد و اگر اين حرف را مىزدم به خاطر اين بود كه از لحظه آمدن تو تا زمان تولدت - يعنى از آبان ماه 56 كه مصادف با يازده ذىالقعده و تولد خورشيد ايران‏زمين، امام هشتم (عليه السلام) بود تا تير ماه 57 -اوج مبارزات مردم ايران با رژيم ستمگر پهلوى بود و تو، پاره تن من، در تظاهرات هميشه همراهم بودى و بعد از تولد هم در آغوش من بودى و ما با مردم و بين مردم حركت مىكرديم.

هفت ماهه بودى كه براى ديدار امام به بهشت زهرا رفتيم، و ثمره انقلاب و مبارزات و كشته شدن‏ها و شكنجه‏هاى زندانيان را در روز 22 بهمن در آستانه ورود به هشت ماهگى نظاره كردى و بعد هم كه....

گاهى كه با خود فكر مىكنم و گذشته‏ها را، خاطرات آن روزها را، در ذهنم مرور مىكنم احساس مىكنم گمشده‏اى در گذشته‏ام دارم، به دنبال آن مىگردم و براى پيدا كردن آن ساعت‏ها با خود خلوت مىكنم ولى مثل اين كه هر چه بيشتر جستجو مىكنم كمتر به نتيجه مىرسم. فكر نكنى كه تو گمشده من هستى! نه، تو تنها چيزى هستى كه الان مىتوانم با اطمينان خاطر بگويم كه «دارم». تو سرمايه روزهاى سخت زندگى من هستي؛ روزهاى تنهايى و غربت.

باور كن دخترم اگر همه انسان‏هاى روى زمين يك روز و حتى ساعتى با خود خلوت كنند با من هم عقيده خواهند شد كه گمشده‏اى دارند. حتى دانستن اين موضوع مىتواند ما را به هدف برساند. من، امّا هرگز به دانستن اكتفا نكرده‏ام؛ مىخواهم به باور برسم و گمشده‏ام را بيابم.

استادى داشتيم، يادش به خير، مىگفت:

«آدم‏ها يك عمر زندگى مىكنند و سردى و گرمى روزگار را مىچشند تا در پايان بفهمند گمشده‏اى دارند و خبرهايى هست. تا كودك هستند فكر مىكنند همه گره‏هادر بزرگى گشوده مىشود. بزرگ كه مىشوند همه رمز و رازها را در سايه تحصيل و دانش و مدرك مىبينند. جلوتر مىروند باز هم مىبينند پاسخى نيافته‏اند. ازدواج و پدر و مادر شدن همه و همه انسان را به حقيقت نزديك مىكنند ولى خودِ حقيقت نيستند، گمشده ما خودِ ما هستيم».

نمىدانم تو از جمله «گمشده ما خودِ ما هستيم» چيزى مىيابى يا نه؟ من كه خيلى به آن فكر كردم و هنوز هم به آن مىانديشم. گاهى نيز پرده‏هاى ابهام كنار مىروند و قسمتى از قضيه برايم روشن مىشود ولى همه آن هنوز روشن نشده است.

زندگى تو، آمدنت، رفتن زيبايت، حرف‏هايت هر كدام به نوعى در نگرش من به هستى و هستى آفرين، يعنى خداوند حكيم، مؤثر بوده است. به خاطر قدم‏هاى تو كه زندگىام را رنگ بخشيد ديگر وابسته نمىشوم؛ دل مىبندم ولى دلبسته نمىشوم! خانواده‏ام را دوست دارم، پدرت را، بچه‏ها، خواهر و برادرهايت و همه چيزهايى كه به من تعلق دارند، من همه آنها را دوست دارم ولى به آنها تعلق ندارم، زيرا مىدانم هيچ كدام از آنِ من نيستند و همه آنها وسيله‏اى هستند براى رسيدن به حقايق هستى، براى پيمودن راه كمال و رسيدن به خدا و قرب خدا و رضاى او.

مىدانى چرا اين حرف‏ها را براى تو مىگويم با اين كه مىدانم تو كودكى بيش نيستى و سخنان شيرين و شاد دوست دارى؟ ولى باور من اين است كه در زمان كوتاه عمرت راهى طولانى را طى كردى و مىفهمى و مىدانى كه من از چه سخن مىگويم. روزگار، معلم خوبى است دخترم! همه درس‏هاى زندگى را نمىتوان از لابه لاى كتاب‏ها پيدا كرد. قدرى هم بايد در مقابل زمان و تاريخ زانو زد. به يقين روزگار تجربه‏هاى زيادى را متولد خواهد كرد و اين تولدهاى حكيمانه ما را به سر منزل مقصود مىرساند. من در آينه زندگى كوتاه تو تجربه‏ها به دست آوردم و درس‏ها آموختم.

براى امروز كافى است، باز هم خواهم آمد و خواهم گفت، منتظرم باش اى ارمغان آسمانى من، فاطمه‏ام! بارقه‏ام!