عجب حكايتى ...!

سيد ابوالحسن حسينى

- ۳ -


از او سؤ ال كردم كه شما كيستيد كه خداى متعال چنين دستگاه وسيعى به شما عنايت فرموده كه اگر تمام عالم را بخواهيد مهمانى كنيد مى توانيد و اينجا كجاست ؟
فرمود من هموطن شمايم . من همان قصاب فلان محل هستم . گفتند علت اين درجات و مقامات چيست ؟
فرمود: دو سبب داشت يكى اينكه هرگز در كسبم كم فروشى نكردم و ديگر اينكه در عمرم نماز اول وقت را ترك نكردم ، گوشت را در ترازو گذارده بودم صداى الله اكبر موذن كه بلند مى شد وزن نمى كردم و براى نماز به مسجد مى رفتم و بعد از مردن اين موضع را به من دادند و در هفته گذشته كه شما اين سخن را به من گفتيد ماذون براه دادن نبودم و اذن اين هفته را گرفتم .
بعد هر يك از ما از مدت عمر خود سؤ ال كرديم و او جواب مى گفت . از آن جمله شخصى مكتب دارى را گفت تو بيش از نود سال عمر خواهى كرد و او هنوز زنده است و مرا گفت تو فلان قدر و حال ده پانزده سال ديگر باقيست خداحافظى كرديم ما را مشايعت كرد خواستيم برگرديم ناگهان ديديم در همان جاى اولى سر قبر نشسته ايم (21) .
لباس خاركنى
اهل معرفت ، داستانى را از اياز و سلطان محمود نقل كرده اند كه شنيدنى است ؛ وقتى سلطان محمود اياز را به غلام خصوصى خود پذيرفت ، داستانهايى دارد. علاقه مخصوصى از اين غلام نسبت به خود دريافته بود كه او را مقرب و دربان ويژه و همه كاره خودش گردانيد.
حسودها و دشمنها نيز ناراحت بودند كه چرا غلامى اين قدر مقرب سلطان باشد لذا مرتب در مقام سعايت بودند. روزى به سلطان گزارش دادند كه اياز ذخاير و گنجينه هاى تو را دزديده و در محلى ذخيره كرده و خيالهايى دارد، حجره اى را معين كرده و در آن هميشه قفل است و هيچ كس را هم به آن راه نمى دهد، فقط خودش هر از چندى تنها مى آيد، وارد مى شود و آنچه را دزديده ذخيره مى كند و سپس خارج شده و دوباره در را قفل مى كند، او مى خواهد خزينه را خالى كند!!
سلطان باور نمى كرد ولى براى اينكه به آنان هم بفهماند، دستور داد تا مامورين بروند، در را بشكنند و هر چه يافتند بياورند. وقتى كه مامورين وارد اطاق شدند ديدند هيچ چيز جز چاروقى ، لباس و كفش خاركنى (كه سابق مى پوشيده ) و پوستين كهنه اى در آنجا نيست .
حفار آورند و كندند و هر چه حفر كردند چيزى نيافتند، به سلطان گفتند سلطان ، اياز را احضار كرد و پرسيد علت اين كار چيست ؟ چرا يك حجره را اختصاص به چاروق و پوستين داده اى و در آن را قفل كرده اى ، متهم مى گردى ، اينها چيزى نيست كه خودت را مورد سوءظن قرار مى دهى .
اياز پاسخ داد: من حقيقتش را به سلطان گزارش مى دهم ، من اول يك خاركن بيشتر نبودم ، حالا كارم رسيده به جايى كه وزير سلطان شده ام ، براى اينكه حال دومم يادم نرود، لباس ‍ زمان خاركنى را در اين حجره قرار داده ام و هر روز نگاهى به آن مى كنم و ياد خود مى آورم و به خودم مى گويم ! اى اياز! تو همان خاركن هستى و اين لباست هست ، حالا كه لباس ‍ حضور مى پوشى وضع دولت را فراموش نكنى و غرور تو را نگيرد، مبادا خيانت و تجاوز كنى و... سلطان شاد شد و اياز مقربتر گرديد.
اين داستان براى فرد فرد ما آموزنده است (( فلينظر الانسان مم خلق )) هر كسى هستى ، دلت را نگاه كن ، تو همان آب گنديده هستى ، آخرت را نيز ياد كن ، قبرت را در نظر داشته باش كه حيف مى شوى (22) .
دل بدست آور كه حج اكبر است
آورده اند كه روزى يكى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دينار طلا در كمر داشت . چون به كوفه رسيد، قافله دو سه روزى از حركت باز ايستاد. عبد الجبار براى تفرج و سياحت ، گرد محله هاى كوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسيد. زنى را ديد كه در خرابه مى گردد و چيزى مى جويد. در گوشه مرغك مردارى افتاده بود، آن را به زير لباس كشيد و رفت .
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان اين زن نيازمند است و نياز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسيد، كودكان دور او را گرفتند كه اى مادر! براى ما چه آورده اى كه از گرسنگى هلاك شديم ! مادر گفت : عزيزان من ! غم مخوريد كه برايتان مرغكى آورده ام و هم اكنون آن را بريان مى كنم .
عبد الجبار كه اين را شنيد، گريست و از همسايگان احوال وى را باز پرسيد. گفتند: سيده اى است زن عبدالله بن زياد علوى ، كه شوهرش را حجاج ملعون كشته است . او كودكان يتيم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد كه از كسى چيزى طلب كند.
عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، اين جاست . بى درنگ آن هزار دينار را از ميان باز و به زن داد و آن سال در كوفه ماند و به سقايى مشغول شد.
هنگامى كه حاجيان از مكه باز گشتند، وى به پيشواز آنها رفت . مردى در پيش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد. چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زير انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى كه در سرزمين عرفات ، ده هزار دينار به من وام داده اى ، تو را مى جويم . اكنون بيا و ده هزار دينارت را بستان !
عبد الجبار، دينارها را گرفت و حيران ماند و خواست كه از آن شخص حقيقت حال را بپرسد كه وى به ميان جمعيت رفت و از نظرش ناپديد شد. در اين هنگام آوازى شنيد كه : اى عبد الجبار! هزار دينارت را ده هزار داديم و فرشته اى به صورت تو آفريديم كه برايت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نويسيم ، تا بدانى كه هيچ نيكوكارى بر درگاه ما تباه نمى گردد كه :
(( انا لا نضيع اجر من احسن عملا ))

اى قوم به حج رفته ، كجاييد كجاييد   معشوقه همين جاست ، بياييد بياييد
معشوقه ، همسايه ديوار به ديوار   در باديه سرگشته شما، در چه هواييد
صد بار از آن راه ، بدان خانه برفتيد   يكبار از اين راه ، بدين خانه در آييد
سپاسگذار
گويند روزى داود (عليه السلام ) از خدا خواست رفيق خودش را در بهشت نشانش دهند. از اهل ايمان كه خدا او را دوست مى دارد، ندا رسيد فردا بيرون دروازه برو او را مى بينى . فردا كه جناب داود از دروازه خارج شد با متى پدر يونس پيغمبر برخورد كرد، مقدارى هيزم به دوش گرفته است دنبال مشترى مى گردد، يك نفر آمد و خريد او جلو رفت با او مصافحه و معانقه كرد، گفت :
امروز ممكن است ميهمان شما باشم ، متى گفت زهى سعادت بفرماييد برويم جناب متى از همان پول هيزم آرد و نمك خريد به مقدار سه نفر خودش و داود و سليمان ، بالاخره نان تهيه كرد، پيش از خوردن متى سر به آسمان بلند كرد و گفت : پروردگارا هيزمى كه من كندم ، درختش را تو رويانده بودى ، نيرو و قدرت بازو تو به من عنايت كرده بودى ، توانايى حمل آن را تو دادى ، مشترى را تو فرستادى ، آردى كه جلوى ما هست گندمش را تو آفريدى ، دستگاهى براه انداختى كه حالا ما بتوانيم نعمت تو را مصرف كنيم ، مى گفت و اشك در گوشه هاى چشمانش مى ريخت داود رو به سليمان كرد و گفت همين شكر است كه انسان را به مقامات عالى مى رساند. و اين طور بود كه داود (عليه السلام ) همنشين خود را در بهشت يافت (23) .
سبب گريه
آورده اند كه مرد ساده دلى از محله شهرى مى گذشت ، ناگاه گذرش به مسجدى افتاد، ديد كه واعظى موعظه مى كند و بعد از آنكه خلق بسيارى جمع شدند، آن شخص در ميان مردم نشست و آن واعظ موعظه مى كرد كه طالبان علم از معنى آن عاجز بودند، معهذا آن شخص شروع كرد هاى هاى گريه كردن . پرسيدند گريه تو از چه چيز است و از چه جهت است ؟ گفت : اى برادران ، بنده در سر حد گله اى دارم و در ميان آن گله بزى دارم و آن بز را بسيار دوست مى دارم و مدتى مى شود كه من در اين شهرم و آن بز را نديده ام . الحال به اين واعظ نگاه كردم ، ديدم ريش واعظ به ريش بز من مى ماند و آن بز به ياد من آمده از آن سبب است كه گريه بر من مستولى شده است (24) .
حضرت نگاهى به صورت حسين كرد
علامه مجلسى در بحار الانوار از ابن عباس روايت كرده كه مى گويد: يك روز خدمت پيغمبر خدا مشرف بودم و آن حضرت ، ابراهيم پسر خود را بر زانوى چپ و حسين (عليه السلام ) را بر زانوى راست خود نشانيده بود. گاهى حسين را مى بوسيد و گاهى ابراهيم را، ناگاه آثار وحى بر آن حضرت ظاهر شد. بعد از آن فرمود: جبرئيل از جانب پرودگار بر من نازل شد، كه خدا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: ما اين دو فرزند را براى تو با هم نمى گذاريم يكى از آنها را فداى ديگرى گردان پس حضرت نگاهى به صورت حسين (عليه السلام ) كرد و نگاهى به صورت ابراهيم ، و گريه كرد، پس فرمود: اما ابراهيم مادرش كنيز است هرگاه بميرد كسى غير از من براى او محزون نمى شود اما حسين مادرش فاطمه و پدرش على است كه به منزله گوشت و خون من است هر گاه حسين بميرد دخترم فاطمه محزن و غصه دار مى شود، پسر عمم على هم محزون مى شود و خودم هم محزون مى شوم و من اختيار كردم حزن خود را بر حزن آنها، (( يا جبرئيل يقبض ابراهيم فديته للحسين )) فرمود: اى جبرئيل ابراهيم بميرد او را فداى حسين كردم . پس ابراهيم بعد از سه روز از دنيا رفت . بعد از مردن ابراهيم پيغمبر هر وقت حسين را مى ديد او را به سينه خود مى چسبانيد و صورت و لبهاى او را مى بوسيد مى فرمود: (( فديت من فديته بنى ابراهيم )) يعنى من به فداى كسى شوم كه پسرم ابراهيم را فداى او گردانيدم . از بس كه پيغمبر در فوت ابراهيم محزون و غصه دار شد خداوند سوره كوثر را در تسلى قلب آن حضرت نازل كرد. چنانچه در مجمع البيان و تفسير صافى و در مجمع البحرين در لغت كوثر روايت كرده اند از حضرت صادق (عليه السلام ) كه مى فرمايد: (( الكوثر نهر فى الجنه اعطى الله محمدا عوضا من ابنه ابراهيم )) در بعضى از اخبار دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) گريه مى كرد، كسى عرض كرد ما را منع كردى از گريه و خودت گريه مى كنى ، فرمود: نهى از گريه نكردم اين گريه رحم است (( من لا يرحم و لا يرحم )) كسى كه رحم ندارد رحم به او نمى شود به روايتى فرمود: تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول ما يسغط الرب و انابك يا ابراهيم لمحزونون يعنى چشم گريه مى كند و دل هم محزون است و نمى گوييم چيزى كه پروردگار را به غضب در بياورد و من اى ابراهيم از فراق تو محزون مى باشم (25) .
وسوسه شيطان
آورده اند كه شخص مقدسى : شبى براى عبادت به مسجد رفت در مسجد كسى نبود شروع به نماز خواندن كرد دو ركعت نماز كه خواند ناگاه صداى خش خشى از گوشه مسجد به گوشش رسيد با خود گفت پس من در مسجد تنها نيستم كس ديگرى هم بايد در مسجد باشد شيطان او را وسوسه كرد و با حالت ريا صداى خود را بلند نمود و در خواندن حمد نماز (ولا الضالين ) را با مد كشيده خواند به خيال اينكه اين شخص فردا در محل اعلام مى كند كه ديشب فلانى را در مسجد ديدم در حالى كه تا صبح مشغول عبادت و راز و نياز بود با همين فكر و خيال عبادت كرد و نماز خواند تا اينكه صبح شد و هوا روشن گرديد وقتى خواست از مسجد خارج شود ناگاه ديد سگى ضعيف از گوشه مسجد حركت كرد و به بيرون رفت يكباره به خود آمد و فهميد كه همه آن خش خش ها از آن سگ بوده كه از سرماى شب به مسجد پناه آورده بود و با خود گفت همه عبادات شب گذشته ام به جاى تقرب به خدا تقرب به سوى سگ بوده است (26) .
شش خصلت زشت
آورده اند كه روزى حضرت يحيى در ميان راه ، ابليس را با پنج الاغ ديد كه به دنبالش حركت مى كنند. حضرت پرسيد: بر پشت الاغها چه بار زده اى ؟
ابليس گفت : مال التجاره اى است كه به دنبال مشترى آن مى گردم ، حضرت گفت : بار الاغها چيست ؟ و مشترى آنها كيست ؟ ابليس گفت : يكى از بارها ستم است و مشترى آن سلاطين و پادشاهان هستند، ديگرى خود بزرگ بينى است و مشترى آن اربابان و دهقانان هستند. سومى حسد است و مشترى آن علما و دانشمندان هستند، چهارمى خيانت است و مشترى آن تجار هستند و آخرين فريب و حيله است و مشترى آن زنان هستند. رسول اكرم (صلى الله عليه و آله ) و امير المومنين (عليه السلام ) در روايتى مى فرمايند:
خداوند شش گروه از مردم را بدون محاسبه و بازپرسى به خاطر شش خصلت عذاب مى كند و در آتش دوزخ مى افكند:
1- امراء، فرمانروايان و پادشاهان به خاطر جور و ستم .
2- عرب به خاطر تعصب جاهلى .
3- تجار به خاطر خيانت (و دروغ ).
4- دهقانان و اشراف به خاطر تكبر و خود بزرگ بينى .
5- روستاييان به خاطر جهل و نادانى .
6- دانشمندان (و فقهاء) به خاطر حسد (27) .
زهد سلمان
ابو وائل مى گويد: با دوستم به ملاقات سلمان رفتيم و مهمان او شديم ، گفت : (( اگر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از تكلف (به زحمت انداختن ) نهى نكرده بود خود را به زحمت انداخته و غذاى خوبى براى شما آماده مى كرد )) . سپس نان و نمك حاضر كرد، دوستم گفت : (( اگر سبزى هم مى بود بهتر بود ))
سلمان برخاست و آفتابه خود را برد و آن را نزد سبزى فروش گرو گذاشت ، و مقدارى سبزى از او گرفت و آورد، در پايان دوستم گفت : (( خدا را شكر كه ما را به اين غذاى ساده قانع كرد )) .
سلمان گفت : لو قنعت رزقك لم تكن مطهرتى مرهونه :
(( اگر تو اهل قناعت بودى ، آفتابه من به گرو نمى رفت (28) . ))
كرامت پدر
صدر المتالهين شيرازى فيلسوف بى نظير و حكيم انديشمند، و عارف وارسته ، كه انقلابى عظيم در فلسفه به وجود آورد، و در اين زمينه علمى ترين كتاب ها را نوشت ، فرزند ثروتمندى معروف در شهر شيراز بود، پدرش در شغل عتيقه فروشى ، خريد و فروش لولو و مرجان مى كرد و در شغل دولتى مقامى بس ارجمند داشت علاقه شديدى قلب او را تسخير كرده بود، كه فرزندش همپاى خودش در شغل خريد و فروش لولو و مرجان وارد شود. مدتى نزد پدر بود، مدتى هم در بوشهر جهت ادامه شغل پدر مقيم شد، چندى هم در بصره بسر بود پس از يكى دو سال به شيراز برگشت . به پدر خود همراه با احترامى خاص ، پيشنهاد ترك شغل و حضور در حوزه علميه شيراز را داد، پدر باكرامت به فرزندش گفت آنچه را به مصلحت خود مى دانى در پذيرفتنش حاضرم ، به مدرسه آمد، ثروت و تجارتخانه را رها كرد، از خانه و لذت مادى و خوشى چشم پوشيد چيزى نگذشت كه در سايه گذشت و محبت پدر در سنين جوانى دانشمندى بنام شد، در حوزه شيراز فردى را نيافت كه وى را از نظر علمى تغذيه كند، از پدر اجازه سفر به اصفهان را گرفت ، بلافاصله مورد قبول واقع شد، به اصفهان آمد، به درس شيخ بهايى ، مير داماد، و ميرفندرسكى رفت و پس از مدتى صدر المتالهين شد.
آرى ، اخلاق پدر، نرمخوئى سرپرست خانواده و فهم و بينش او، وى را از شاگردى در مغازه عتيقه فروشى ، به استادى فلاسفه و حكما رساند. راستى يك پدر باكرامت ، يك پدر با بصيرت ، يك پدر دلسوز و آگاه ، چه محصولى شيرين تحويل جهان بشريت ، علم و دانش مى دهد (29) ؟!
تنها يك جا عزرائيل در گرفتن جان غمگين شد
نوشته اند در روزگار پيشين پادشاهى بود سخت بزرگ و كشور او وسيع ، نعمت وى تمام ، فرمان او روان ، چون عمر به آخر رسيد ملك الموت ، او را قبض روح كرد و به آسمان رفت . فرشتگان از او پرسيدند: در اين همه جانى كه ستاندى تو را به كسى رحم آمده يا نه ؟
گفت : آرى . زنى كه آبستن بود و در بيابانى مى گذشت ناگهان درد تولد كودك گرفت چون كودكش به دنيا آمد مرا فرمودند كه جان مادر كودك را بستانم ، جان وى بستاندم و آن كودك را در بيابان گذاشتم ، به غريبى آن مادر مرا رحم آمد و بر آن كودك از تنهايى و بى كسى غمگين شدم . فرشتگان گفتند، اى فرشته مرگ ، آن پادشاه را كه جانش گرفتى ، همان كودك تنها و بى كسى بود كه در بيابان گذاشتى . گفت : جل الخالق (30) .
يا فارس الحجاز ادركنى
در كتاب مدينه المعاجز روايت كرده اند كه سلمان در دشت ارژن شيراز، گرفتار شيرى شد، فرياد كرد: (يا فارس الحجاز ادركنى ) سوارى پياده شد و سلمان را از چنگ شير خلاص ‍ كرد و به آن شير فرمود: انت رابته من الان فعاد يحمل له الحطب الى باب المدينته امتثالالامر على (عليه السلام )
يعنى تو بعد از اين براى سلمان بايد بار كشى كنى ، پس سلمان هيزم بر پشت شير مى گذارد و به شهر مى آورد، اگر جمادات نمى شناختند آل محمد (صلى الله عليه و آله ) را چگونه بر امانت آنها سر فرود مى آوردند (31) .
كفش پيامبر را خورد
روايت است روزى پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) ديد ابو هريره در گوشه مسجد عباى خود را بر سر كشيده و مشغول خوردن چيزى است از او پرسيدند در زير عبا چه مى خورى عرض كرد كفشهاى شما را مى خورم فرمودند چطور كفشهاى مرا مى خورى عرض كرد ميل به خرما پيدا كردم و پول نداشتم لذا كفشهاى شما را آهسته برداشتم و در فلان دكان فروختم و خرما گرفتم و مى خورم و لكن شما غصه كفشهاى خود را نخوريد زيرا من تا غروب امروز اختيار فسخ گذاشته ام زود تشريف ببريد پول خرما را بدهيد و كفشهاى خود را پس بگيريد (32) .
چون احرام بستند
گويند در سرزمين ، زنى مومن و پارسا مى زيست كه با شوهر و برادرش به قصد حج بار سفر ببست چون به بغداد رسيدند شوهر به دجله افتاد و غرق شد، اما زن آه و زارى نكرد و بر اين مصيبت صبر نمود و سخنى كفرآميز بر زبان نياورد. چون به حجاز رسيدند برادرش از فراز شتر به زير افتاد و هلاك شد زن گفت انا لله و انا اليه راجعون . و همچنان صبر پيشه كرد و راه را ادامه داد چون به ميقات رسيد گروهى از دزدان بر قافله زدند و مالش را به غارت بردند ولى هيچ نگرانى و اضطراب در رفتار زن پديد نيامد و گفت حكم الهى است و من به رضاى او راضى هستم چون احرام بستند و به در مسجد الحرام رسيدند خواست به حرم پاى گذارد عذرش پديد آمد زن در برابر مسجد روى به كعبه آورد و آهى جانسوز از دل بر كشيد و گفت خدايا تو دانائى كه از وطن و اقوام و خويشان جدا شدم شوهر و برادرم مردند و مالم هم به غارت رفت و به رضاى تو صبر كردم ، اما اكنون كه بر در خانه ات رسيدم در به روى من بستى آيا در اين چه حكمت است . سپس به سراى خويش رفت و خوابيد در عالم خواب آوايى شنيد كه اى زن پارسا، دل خوش دار كه چندين هزار لبيك لبيك حاجيان و يا رب ميقاتيان در آسمان معلق مانده و هنوز مقبول نيفتاده است اما صبر تو در بلاى ما ضايع نيست و دعايت به درجه قبول افتاد و حج تو پذيرفته شد نوميد مباش و شكر خداى برترين به جاى آور (33) .
مالك زبان خويش باش
آورده اند كه روزى عقبه بن عامر از پيامبر اسلام پرسيد يا رسول الله نجات آدمى در چيست ؟ پيامبر فرمود مالك زبان خويش باش ! از امام باقر روايت است كه زبان كليد همه خوبى ها و بدى ها است شايسته است كه انسان مومن زبانش را مهر كند! چنان كه صندوقچه طلا و نقره خويش را مهر و موم مى كند زيرا رسول خدا فرموده : خدا بيامرزد آن مومنى را كه زبانش را از هر شرى نگه دارد كه اين كار براى آدمى ، صدقه اى است كه به خود مى دهد.
از امام سجاد درباره سخن و سكوت پرسيدند كه كداميك بر ديگرى برتر است . امام فرمود: براى هر يك از اين دو آفت هايى است كه مردم از آفت سخن گفتن مصون باشند برتر از سكوت است .
پرسيدند: علت چيست ؟
فرمود: براى اين كه خداوند هيچ يك از پيامبرانش را به سكوت و خاموشى مبعوث نفرموده بلكه آنان مامور بودند با مردم سخن گويند و با گفتار خود آنان را به راه اصلاح و درستكارى در آورند همچنين ، هيچ كس با سكوت و خاموشى سزاوار بهشت نمى گردد و هيچ كس با سكوت از عذاب دوزخ نمى ماند بهشت و محفوظ ماندن از عذاب ، ثمره گفتار است من هرگز ماه را همسان خورشيد نمى دانم شما حتى براى بيان برترى سكوت ، از گفتار سود مى جوييد هرگز براى برترى گفتار از سكوت سود نمى جوييد.
آرى زبان نيز مى تواند وسيله پيشرفت و تكامل آدمى باشد و نيز مى تواند مايه تباهى و نابودى او گردد انسان مى تواند با نيروى زبان خويش خانواده هايى را متلاشى سازد و ميان پدران و پسران مادران و دختران جدايى افكند و با خبر چينى و سعايت افراد بى گناه را كشتن دهد زبان مى تواند جامعه اى را از مسير خود منحرف سازد و موجبات سقوط و تباهى اش را فراهم آورد. از اين رو آدمى همواره بايد مراقب زبان خويش باشد و از سخنان زيانبار بپرهيزد و هرگز فراموش نكند كه زبان مى تواند صاحب خويش را بدبخت و سيه روز كند و به راه ناپاكى و فساد بكشاند و سرانجام به دوزخش اندازد (34) .
توبه ام قبول مى شود
سيد بحرينى از ارشاد القلوب ديلمى نقل مى كند كه يك روز حضرت امير (عليه السلام ) ابوبكر را به مسجد قبا بردند و رسول خدا را به او نشان دادند، كه فرمود: اى گمراه آيا عهد خدا و رسول را درباره على (عليه السلام ) فراموش كردى ؟ عرض كرد: نه يا رسول الله اگر خلافت را به او واگذار كنم ، توبه ام قبول مى شود؟ فرمود: بلى من ضامنم و آن حضرت پنهان شد ابوبكر دامان حضرت امير را گرفت ، عرض كرد: يا على بيا برويم به مسجد تا من بالاى منبر روم و به مردم خبر دهم آن چه را از پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) ديدم و شنيدم فرمود: من مى آيم اگر شيطان تو را بگذارد. در بين راه عمر رسيد و ابابكر را به رنگ پريده و حال پريشان ديد جهت را پرسيد، ابابكر شرح حال را بيان كرد، عمر گفت : بيا به خانه برويم وضو بگير. ابابكر به حضرت عرض كرد يا على شما به مسجدى برويد من حالا مى آيم حضرت تبسمى كرد و فرمود: نگفتم شيطان نمى گذارد تو اينكار را بكنى . خلاصه كلام ، عمر او را به خانه برد و حكايت شراب خوردن ابابكر را در ماه رمضان و اشعار كفرآميزى را كه در حال مستى مى خوانده بيادش آورد و او را از اين اراده منصرف و منحرف گردانيد. خبرش طولانى است هنگام حاجت بايد رجوع به يكى از اين دو كتاب مستطاب كرد. مختصر، عمر و ابابكر يكديگر را در قيامت لعنت مى كنند و از هم بيزارى مى جويند آن يكى به رفيقش مى گويد (يا ليت بينى و بينك بعد مشرقين فبئس القرين ) يعنى اى كاش ميان من و تو به قدر مسافت مشرق و مغرب دورى بود به قرين و رفيقى بودى . باز از آياتى كه شيطان به عمر تاويل شده است ، اين آيه است كه در سوره محمد (صلى الله عليه و آله ) است ان الذين ارتدوا على ادبارهم من بعد ما تبيين لهم الهدى الشيطان سول لهم در صافى و جلد هشتم بحار روايت شده كه مراد از شيطان در اين آيه دومى است (35) .
عجب حكايتى
آورده اند كه در ايام ماضى مردى بود كه زنى داشت بسيار سرخورده ، بى تميز و بى ادب ، هر چند شوهر گوشت به خانه مى آورد بيشتر آن گوشت را زن كباب كردى و بخوردى و تتمه ديگرى را صرف چاشت نمودى و بخوردى ، چنانكه اكثر اوقات طعام بى گوشت به نزد شوهر آوردى يا آنكه اندكى گوشت بر روى طعام بودى پس شوهر از بس كه چنان ديده بود، كمتر گوشت به خانه مى برد، مگر گاهى كه مهمان داشت . قضا را روزى به مهمان عزيزى رسيد، از بازار نيم من گوشت خريد و به خانه رفت كه طعام براى مهمان مهيا كند و خود آن مرد به كارى مشغول گرديد.
آن زن ديد كه شوهر از خانه بيرون رفت ، فرصت يافته نصف آن گوشت را نيمه كرد و بخورد و با خود گفت معلوم نيست كه تا چند روز ديگر گوشت به خانه نياورد، پس اين گوشت را برد به خانه همسايه داد و چون شوهرش به خانه آمد گفت : اى زن طعام پخته شد يا نه !
زن گفت : غافل شدم گوشت را گربه برد! چون آن مرد چنان شنيد گفت عجب حكايتى است و از خانه به در آمد و گربه اى را پيدا نمود و زن هم گفت همين گربه است كه گوشت را برد. مرد آن گربه را گرفت و به زن گفت سنگ و ترازو بياورد، و گربه را در ترازو گذاشت و بكشيد، گربه نيم من بود و بعد مرد گفت : اى زن نگاه كن من گربه را كشيدم ، نيم من است . دست از گربه برداشت و با زن در آويخت و او را مى زد و مى گفت كه تو مى گويى گوشت را گربه خورده و من گربه را در حضور تو كشيدم ، اگر اين كه كشيدم گربه است پس گوشت كجاست ؟ و اگر گوشت است پس گربه كجاست ؟ و او را مى زد تا وقتى كه بى طاقت شد، پس از اين كه به هوش و طاقت آمد، گفت : راستش اين است كه قدرى را خوردم و قدرى باقيمانده را به همسايه سپردم (36) .