عجب حكايتى ...!

سيد ابوالحسن حسينى

- ۲ -


در جواب گفت : فلان عالم شهر كاشان فوت كرده است ؟ در حالى كه نام بنده را برد من در جواب گفتم : من كه زنده ام ، چه طور مى گوئيد فوت نموده ام رفتم جلوتر از شخص ديگرى سؤ ال كردم كه آقا مى بخشيد، چه كسى مرده است كه صداى الصلاه از مساجد كاشان بلند است ؟ ايشان هم در جواب نام مرا عنوان كرده از شخص سوم هم سؤ ال كردم ، او هم در جواب گفت : فلان عالم شهر ما فوت كرده است كه وى هم نام بنده را منظور داشت . من با تعجب به ايشان گفتم من زنده ام چه طور مى گوئيد، فوت نموده ام ! آن شخص گفت : اگر باور نمى كنى برو در مسجد جامع شهر كه مشغول غسل دادن او هستند، من هم سريع به مسجد جامع رفتم ، از لابه لاى جمعيت عبور كردم ، تا به كنار ميت رسيدم ، شاهد غسل ميت خودم بودم وقتى مرا غسل دادند، مشغول به پوشاندن كفن شدند و بعد از حنوط، داخل تابوت قرار دادند و مردم همه براى نماز ميت آماده شدند و شما بر من نماز ميت خوانديد و سپس مرا روى دوش هاى خودتان به قبرستان شهر برديد، قبرى را براى من آماده كرديد و مرا در داخل قبر قرار داديد. صورتم را روى خاك گذاشتيد و بندهاى كفنم را باز نموديد و لحدها را چيديد، من كنار قبر شاهد اين صحنه بودم ، در آخرين لحظات تدفين وارد قبر شدم ، و خود را در كنار جسدم تنها يافتم ، از قبرم يك پنجره اى باز شد كه از دور دو ملك (بشير و مبشر و يا نكير و منكر) را ديدم از چشمان آنها مثل اينكه آتش مى باريد، كمى جلوتر آمدند، متوجه شدم كه اين دو براى پرسش قبر مى آيند، از من در رابطه با خدا، كتاب و پيامبر خود سؤ ال كردند و من هم بدرستى جواب دادم كه پرودگار من خدايى است يگانه كه خالق همه عالميان است و كتابم قرآن كريم است كه بر حضرت محمد (صلى الله عليه و آله ) نازل شده و پيامبر من حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله ) كه به عنوان آخرين پيامبر است سپس از امام من سؤ ال كردند كه در اين حال قدرت هر گونه سخن گفتن از من سلب شد و از بالاى سرم اشاره شد كه برگرديد، من در اينجا احساس كردم كسى در بالاى سرم نشسته و آن شخص بزرگوار، امام على (عليه السلام ) بود خواستم سرم را بلند كنم تا چهره امام را زيارت كنم ولى قدرت حركت سر را نداشتم و در اين لحظه امام (عليه السلام ) به آن دو ملك اشاره كرد كه بر گرديد آنها به احترام حضرت در حالى كه به امام (عليه السلام ) نگاه مى كردند و كم كم دور شدند اينجا بود كه به اين حقيقت مطمئن شدم كه در شب اول قبر حضرت امير المومنين (عليه السلام ) بر سر بالين شيعيان حاضر مى شود و آنها را كمك مى كند، بعد از اين صحنه قبرم گشايش پيدا كرد و تبديل به يك باغ بسيار زيبا شد كه از همه نوع درختان و ميوه جات و آنچه را كه قرآن و روايات ائمه وعده داده بودند، در آن باغ پيدا بود و من از نعمت آن بهشت برزخى ، متنعم شدم خوابم در همين جا به اتمام رسيد پدرم پس از شنيدن خواب شيرين ميزبان فرمود: انشاء الله كه عاقبتت خير است .
در اينجا پدرم از دوستش خداحافظى نمود و دستم را گرفت و از منزل خارج شديم و از كاشان به تهران برگشتيم هفته آينده ، صبح جمعه بود كه زنگ تلفن منزل ما به صدا در آمد، از كاشان به پدرم اطلاع دادند كه فلانى (يعنى همان ميزبان و دوست ابوى من ) فوت كرده است .
پدرم براى شهر كاشان حركت كرد و من هم در معيت او بودم وقتى به كاشان رسيديم به همان منزل دوست پدرم رفتيم ، گفتند: جنازه را به مسجد جامع بردند تا آن را تجهيز كنند، ما هم به مسجد جامع رفتيم و در گوشه اى از حياط مسجد ميت را مى شستند.
بعد از غسل ميت ، او را حنوط و كفن كردند و پدرم بر ميت ، نماز ميت خواند سپس او را تشييع كرديم ، و به همان قبرستانى كه خودش در هفته گذشته در عالم خواب مشاهده كرده بود برديم .
در آنجا قبرى را آماده كردند و او را در داخل قبر نهادند لحدها را چيدند و با خاك ، قبر را پوشاندند تا اينجا همه آنچه را كه خودش در خواب شب جمعه در هفته گذشته مشاهده كرده بود و براى پدرم تعريف نموده بود، با واقعيت بيرون مطابقت داشت و انشاء الله در داخل قبر نيز همان گذشت كه خودش تعريف كرده بود. آرى او بهشت برزخى خودش را در عالم خواب ديده بود (11) .
غبار كربلا
اين قضيه را مرحرم قاضى نورالله ، در آخر كتاب مجالس المؤ منين در ذيل حالات شعرا مى نويسد: پدر جمال الدين خليعى موصلى كه حاكم موصل بود، ناصبى و دشمن اهلبيت (عليه السلام ) بود و مادرش هم ناصبيه بود چون پسر برايش متولد نمى شود به مقتضاى عقيده فاسد خودش نذر كرد كه اگر خداى تعالى پسرى به او عطا كند به شكرانه او را بفرستد سد راه زوار سيد الشهدا (عليه السلام ) كه از شام و جبل عامل مى آيند و عبور آنها از موصل بود آنها را به قتل برساند بعد از مدتى جمال الدين متولد شد. چون به حد جوانى رسيد، مادرش او را نزد خود خبر داد.
لاجرم با مادرش عقب زوارى كه از موصل عبور مى كردند رفت . تا به محلى به نام مسيب رسيد. ديد زوار از جسر (ديواره شهر) عبور كرده اند. همان جا توقف كرد كه هنگام مراجعت ، آنها را به قتل برساند. در كنارى كمين كرده بود خوابش برد.
در خواب ديد قيامت شده است ملائكه آمدند او را گرفتند بردند در جهنم انداختند. آتش او را نسوزاند و به او اثر نكرد. مالك جهنم خطاب به آتش گفت : چرا او را نمى سوزانى ؟ آتش پاسخ داد غبار كربلا بر او نشسته است او را بيرون آوردند شستشويش دادند دوباره او را در آتش انداختند باز آتش او را نسوزانيد مالك گفت : چرا او را نمى سوزانى ؟
آتش گفت شما ظاهر او را شستيد اما غبار داخل جوف او شده از خواب بيدار شد و از آن عقيده فاسد برگشت و مذهب تشييع اختيار كرد و مشغول مداحى حضرت امير المومنين (عليه السلام ) و مرثيه خوان سيد الشهدا (عليه السلام ) شد (12) .
بهلول دزد خود را در قبرستان مى جويد
آورده اند كه شبى دزدى به خانه بهلول زد و هستى او را به سرقت برد ناگاه ديدند بهلول عصاى خود را برداشت و رفت در اول قبرستان شهر نشست از او پرسيدند اينجا چرا نشسته اى ؟ گفت : خانه ام را دزد زده است . دنبال او مى گردم و منتظرم تا بيايد چون مى دانم كه آخرش دزد خانه مرا اينجا مى آورند.
نشسته ام جلو او را بگيرم و اثاث خانه خود را از او مطالبه كنم گفتند آخر او چيزى همراه خود به قبرستان نمى آورد كه تو از او بگيرى پرسيد پس اموالى كه دزديده چه مى كند؟ گفتند زنده ها تمامى آنها را از او مى گيرند بهلول گفت آه مردم شهرى كه دزدها را لخت مى كنند من چگونه در ميان آنها بيايم و زندگى نمايم در اين اثنا جنازه اى را به طرف قبرستان آوردند بهلول برخواست و با عصا جلو آمده و گفت دزد خود را پيدا كردم به او گفتند آهسته كه اين جنازه حاج آقاى متولى است كه مى آورند گفت مى دانم دزد روز من همين شخص است و همين جا مى نشينم تا اينكه دزد شبم را نيز بياورند زيرا قبرستان بهترين دروازه هاى دزد بگير است پرسيدند چه طور اين شخص ثروتمند دزد روز تو است براى اينكه زكات مال ما فقرا است و اين شخص چون زكات مال خود را نداده است پس يك عمر در روز روشن مال ما فقرا را دزديده است (13) .
شيطان چه مى كند؟
گويند در زمان دانيال نبى يك روز مردى پيش او آمد و گفت : اى دانيال امان از دست شيطان ، دانيال پرسيد: مگر شيطان چه كرده ؟ مرد گفت : هيچى ، از يك طرف شما انبياء و اولياء به ما درس دين و اخلاق مى دهيد و از طرف ديگر شيطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، كار خوب بكنيم و از بديها دورى نماييم . دانيال پرسيد: چطور نمى گذارد؟ آيا لشكر مى كشد و با شما جنگ مى كند و شما را مجبور مى كند كه كار بد كنيد. مرد گفت : نه ، اين طور كه نه ، ولى دايم ما را وسوسه مى كند، كارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فريب مى دهد و نمى گذارد ديندار و درست كردار باشيم .
دانيال گفت : بايد توضيح بدهى كه شيطان چه مى كند، ببينم ، آيا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شيطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آيا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شيطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آيا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شيطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آيا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شيطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آيا وقتى مى خواهى با مردم معامله بكنى شيطان مى آيد و زوركى از مردم پول زياد مى گيرد و در جيب تو مى ريزد؟ آيا اين كارها را مى كند؟
مرد گفت نه : اين كارها را نمى تواند بكند ولى نمى دانم چطور بگويم كه شيطان در همه كارى دخالت مى كند، يك جورى دخالت مى كند كه تا مى آييم سرمان را بچرخانيم ما را فريب مى دهد، من از دست شيطان عاجز شده ام ، همه گناههاى من به گردن شيطان است . دانيال گفت : تعجب مى كنم كه تو اينقدر از دست شيطان شكايت دارى ، پس چرا شيطان هيچ وقت نمى تواند مرا فريب بدهد، من هم مثل توام ، شايد تو بى انصافى مى كنى كه گناه خودت را به گردن شيطان مى گذارى .
مرد گفت : نه من خيلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شيطان با من دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم . دانيال گفت : خيلى عجيب است ، كجا زندگى مى كنى ؟ مرد گفت : همين نزديكى ، توى آن محله ، و از دست شيطان مردم هم خيال مى كنند كه من آدم بدى هستم ، نمى دانم چه كار كنم ، دانيال پرسيد: اسم شما چيست ؟ مرد گفت : اسمم عم اوغلى است .
دانيال گفت عجب ، عجب پس اين عم اوغلى تويى .
مرد گفت : چه طور مگر شما درباره من چيزى مى دانيد؟ دانيال گفت : من تا امروز خبرى از تو نداشتم ، ولى اتفاقا ديروز شيطان آمد اينجا پيش من و از تو شكايت داشت و گفت : امان از دست اين عم اوغلى .
مرد گفت : شيطان از من شكايت داشت چه شكايتى ؟
دانيال گفت : شيطان مى گفت : من از دست اين عم اوغلى عاجز شده ام ، عم اوغلى خيلى مرا اذيت مى كند، عم اوغلى در حق من خيلى ظلم مى كند... آن وقت از من خواهش كرد كه تو را پيدا كنم و قدرى نصيحتت كنم كه دست از سر شيطان بردارى . مرد گفت : خوب شما نپرسيديد كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ دانيال گفت : همين را پرسيدم كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ شيطان جواب داد كه هيچى ، آخر من شيطانم و مورد لعنت خدا هستم . روز اول كه از خدا مهلت گرفتم در اين دنيا بمانم براى كارهايم قرار و مدارى گذاشتم ، قرار شده است كه تمام بدى ها در اختيار من باشد و تمام خوبيها در اختيار دينداران ، ولى اين عم اوغلى مرتب در كارهاى من دخالت مى كند، پايش را توى كفش من مى كند، و بعد دشنام و ناسزايش را به من مى دهد. مثلا مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگيرد ولى نمى گيرد، پولش را مى تواند در كار خير خرج كند ولى نمى كند. صد تا كار زشت و بد هم هست كه مى تواند از آن پرهيز كند ولى پرهيز نمى كند و آن وقت گناه همه اينها را به گردن من مى اندازد. شراب مال من است عم اوغلى مى رود و مى خورد، دو رنگى و حيله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى عم اوغلى در كارهايش حقه بازى مى كند، مسجد خانه خداست و ميخانه و قمار خانه مال من است ولى او عوض اين كه به مسجد برود دايم جايش در خانه من است . بد زبانى و بد اخلاقى مال من است ولى عم اوغلى به اينها هم ناخنك مى زند. چه بگويم اى دانيال كه اين عم اوغلى مرتب بر سر من كلاه مى گذارد و آن وقت تا كار به جاى باريك مى كشد مى گويد بر شيطان لعنت . وقتى معامله مى كند و مردم را در خريد و فروش فريب مى دهد پولش را در جيبش مى ريزد ولى تهمتش را به من مى زند، آخر من كى دست او را گرفته ام و روزه اش را باطل كرده ام . آخر اى دانيال من چه هيزم ترى به اين عم اوغلى فروخته ام . من چه ظلمى به اين مرد كرده ام كه دست از سر من بر نمى دارد. خواهش مى كنم شما كه هميشه مرا نصيحت مى كنيد اين عم اوغلى را احضار كنيد و بگوييد دست از سر من بردارد و... شيطان اين چيزها را گفت و خيلى شكايت داشت و من هم در صدد بودم كه تو را پيدا كنم و بگوييم پايت را از كفش شيطان در بياورى . خوب ، وقتى تو در كارهاى شيطان دخالت مى كنى او هم حق دارد، در كارهاى تو دخالت كند و روزگارت را سياه كند. اما تو مى گويى كه شيطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه كرده ، در اين صورت تو بايد به وسوسه او گوش ندهى و سعى كنى به گفتار و رفتار نيك پايبند باشى ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانيال ، و نه تو از شيطان گله دارى و نه او از تو شكايت دارد. وقتى تو خودت بد مى كنى و بر شيطان لعنت مى كنى شيطان هم حق دارد كه از تو شكايت كند. تو بايد آن قدر خوب باشى كه شيطان نتواند تو را لعنت كند. عم اوغلى با شنيدن اين حرفها خيلى شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست ، تقصير از خودم بود كه دست به كارهاى شيطان مى زدم ، بايد خودم خوب باشم و گرنه شيطان گناه مرا به گردن نمى گيرد، اى لعنت بر شيطان (14) .
مرا عموعيد خوانند
آورده اند كه شيخى با جمعى از مريدان از دهى بيرون آمده ، به دهى ديگر مى رفت . در اثناى راه ديد كه مردى از باغ بيرون آمده و سبدى بر سر دارد و مى رود، شيخ با خود گفت : كه در اينجا مى توان كرامتى ظاهر نمود. زيرا كه اكثر مردم اين ده ، رئيس حسين و رئيس عز الدين و خالو قاسم ، نام دارند و اين مرد را صدا زنى و بگويى كه سبد ميوه را بياورد تا خورده شود كه اگر اين كار به وقوع پيوست ، عجب كرامتى ظاهر گردد و نان تو در ميان مردم نادان از اول پخته گردد و در اين باب شهرت تمام مى كنى !
پس روى به آن مرد نموده ، گفت : اى رئيس عز الدين ! رئيس حسين خالو قاسم شهريار!
آن مرد چون اسم رئيس را شنيد، جواب داد و رو به عقب نمود. ديد شيخ ، با جمعى از مريدان مى رود شيخ گفت : سبد ميوه را بياور تا بخوريم . آن مرد پيش آمد و گفت : اى شيخ ، مرا عموعيد مى خوانند و سبد من هم از ميوه نيست . شيخ با خود گفت كه اين دروغ مى گويد، اگر اين اسم را نداشت ، جواب نمى داد گويا در دادن ميوه مضايقه دارد با اينكه مرا بى كرامت تصور مى كند. پس از اين خيال گفت :
اى مرد مرا خبر داده اند كه آنچه در سبد است نصيب من و مريدان است و تو به علت ميوه ندادن نام خود را عموعيد گذاشته اى و دروغ مى گويى و انكار ميوه هم مى كنى .
آن مرد قسم ياد كرد كه يا شيخ از شما عجب دارم ، اگر اين سبد ميوه داشت البته به شما مى دادم .
شيخ گفت : اى مرد اگر راست مى گويى سبد بگذار تا ما خود نگاه كنيم ، اگر ميوه نداشته باشد، سبد برداشته و برو، آن مرد نمى خواست كه سبد را بر زمين بگذارد، زيرا سبب خجالت مى گرديد، از اين جهت در زمين گذاشتن سبد مضايقه مى نمود.
شيخ اين دفعه خاطر جمع گرديد و گفت : در رموز و عالم خفا به من گفته اند كه اين سبد نصيب من و مريدان من است و تو اى مرد شك در قول ما مكن و سبد را بگذار.
آن مرد لا علاج شده ، سبد را بر زمين بگذاشت .
چون شيخ نگاه كرد، ديد آن سبد پر از سرگين الاغ است . زيرا مدتها در باغ چريده بود و آن مرد سرگين ها را جمع نموده و در سبد گذارده بود و به خانه مى آورد.
چون شيخ آن سرگين را بديد، از روى خجالت به مريدان خود گفت : هر كس به سوز عشق فروزان است ، شروع در خوردن كند، مى داند كه اين چه لذت دارد!
پس مريدان هر يك به تقليد يكديگر تعريف مى كردند، يكى مى گفت :
كه بوى مشك به مشام من مى رسد، ديگرى مى گفت :
اگر عنبر به اين خوشبويى بود البته به چند برابر طلا نمى دادند. ديگرى مى گفت : هرگز شكر را به چاشنى نديده ام ، بارى تا آن از سگ كمتران ، يك سبد سرگين را بخوردند و تعريف كردند، شيخ با خود مى گفت : كه هر كس از اين بچشد و دل خود را بد كند، باطن او البته صاف گردد، قوت در گرسنگى و تشنگى به هم مى رساند (15)
فضيلت عيد غدير
علامه مجلسى در بحار الانوار از محمد بن ابى نصير روايت كرده است كه ، مشرف بودم خدمت حضرت امام رضا (عليه السلام ) و جمعى در مجلس آن حضرت بودند. فضيلت روز عيد غدير ذكر شد بعضى از حاضران انكار كردند، حضرت امام رضا (عليه السلام ) فرمودند: حديث كرد مرا پدرم از پدرش كه فرمود: روز عيد غدير در آسمان از زمين مشهورتر است بدرستى كه از براى خدا در فردوس اعلى قصرى است كه يك خشت آن از طلا و يك خشت از نقره است و در آن قصر صد هزار قبه از ياقوت قرمز است . صد هزار خيمه از ياقوت سبز است و خاكش از مشك و عنبر است و در آن چهار نهر جاريست نهرى از شير و نهرى از شراب و نهرى از آب و نهرى از عسل و در اطراف آن نهرها، درختهايى از انواع ميوه ها است و در بالاى آن درختها، مرغان خوش الحان مى باشند، كه به انواع نغمه ها خوانندگى مى كنند، چون روز عيد غدير مى شود جميع اهل آسمانها در آن قصر حاضر مى شوند و تسبيح و تقديس و تهليل خداوند را مى گويند. و آن مرغها از بالاى آن درختها پرواز مى كنند و در آن نهر آب فرو مى روند و در آن مشك و عنبرها مى غلطند و پرواز مى كنند و مى آيند بالاى سر آن ملائكه مشك و عنبر بر سر آنها نثار مى كنند، و در اين روز نثار عروسى فاطمه (عليها السلام ) را كه از درخت طوبى و سدره المنتهى فرو ريخته و ملائكه جمع كرده در روز عيد غدير آن نثارها را براى يكديگر هديه مى فرستند (16) .
خربزه فروش
آورده اند كه در شهر كاشان دو شخص دكان خربزه فروشى داشتند، مى خريدند و مى فروختند.
يكى هميشه در دكان بود و يكى ديگر در تردد و گردش ، و آن شريك كه در تردد بود، از شريك ديگر پرسيد كه امروز چيزى فروخته اى ؟ گفت : نه : گفت : چيزى خورده اى .
گفت : نه . گفت : پس خربزه بزرگى كه ديروز نشان كرده ام ، كجا رفته كه حالا معلوم و پيدا نيست ؟ و من در فكر آنم كه در وقت خوردن آن خربزه رفيق داشته اى يا نه ؟ و اين گفتگو را كه مى كنم مى خواهم بدانم كه رفيق تو كه بوده است ؟
شريك گفت : اى مرد بوالله العظيم سوگند كه رفيقى نداشته و من نخورده ام .
آن مرد به شريكش گفت : من كسى را به اين كج خلقى و تند خوئى نديده ام كه به هر حرفى از جاى در آيد و قسم خورد، من كى مضايقه در خوردن خربزه با تو كرده ام ؟ مطلب و غرض آن است كه مى ترسم خربزه را اگر تنها خورده باشى ، آسيبى به تو رسد، چرا كه آن خربزه بسيار بزرگ بوده .
آن رفيق به شريك خود گفت : به خدا و رسول و به قرآن و دين و مذهب و ملت قسم كه من نخورده ام .
بعد آن مرد گفت : حالا اينها كه تو مى گويى اگر كسى بشنود، گمان مى كند كه من در خوردن خربزه با تو مضايقه داشته ام ، زينهار اى برادر از براى اين چنين چيزى جزئى از جاى بر آيى ، اين قدر مى خواهم كه بگوئى تخم آن خربزه چه شد و اگر نه خربزه فداى سر تو، بگذار خورده باشى .
آن مرد از شنيدن اين گفتگو بى تاب شد و به دنيا و آخرت و به مشرق و به مغرب و به عيسى و موسى قسم خورد كه من ابدا نخورده ام .
آن مرد گفت : اين قسم ها را براى كسى بخور كه تو را نشناخته باشد، با وجود اين من قول تو را قبول و باور دارم كه تو نخورده اى ، اما كج خلقى تا به اين حد خوب نمى باشد.
الحاصل پس از گفتگوى زياد آن شريك بيچاره گفت : اى برادر به من نگاه كن ببين ! تو چرا اين قدر بى اعتقادى ؟ قسمى و سوگندى ديگر نمانده كه ياد نمايم ، پس از اين از من چه مى خواهى اين خربزه را به هر قسم كه مى دانى به فروش مى رسد از حصه من كم نموده و حساب كن .
آن مرد گفت : اى يار، من از آن گذشتم و قيمت هم نمى خواهم ، بد كردم ، اگر من بعد از اين ، از اين مقوله حرف زنم ، مرد نباشم ، مى خواهم حالا بدانم كه پوست آن خربزه را به اسب دادى و يا به يابو و يا به دور انداختى ؟
آن فقير تاب نياورد، گريبان خود را پاره پاره كرد و رو به صحرا نمود (17) .
بزرگان چنين گفته اند
گويند روزى مامون با گروهى از نديمان بر ايوان قصرش نشسته بود و با آنان از هر درى سخن مى راند. در اين ميان گفت : ريش دراز و سر كوچك نشان حماقت و نادانى است نديمان گفتند كسانى بسيار ديده ايم كه ريش هائى دراز دارند اما آنان مردمانى زيرك و كاردانند. مامون گفت امكان ندارد در اين بين مردى از راه رسيد با ريشى دراز كه جامه اى داشت كه آستينش فراخ و بر اسبى نشسته بود مامون فرمان داد او را پيش آورند، چون به حضور رسيد از او پرسيد نامت چيست ؟
پاسخ داد ابو خمدويه ! باز پرسيد كنيه ات چيست ؟ گفت : علويه . مامون كه اين پاسخ شنيد رو به اطرافيان كرد و گفت مردى كه نام را از كنيه تميز ندهد در ديگر كارهايش نيز چنين است سپس از او پرسيد چه كار مى كنى و شغلت چيست گفت مردى فقيه و دانشمندم و در كسب علوم تلاشى بسيار كرده ام اگر مى خواهى سؤ ال كن تا جوابت را بدهم مامون به شوخى پرسيد: مردى گوسفندى فروخت و مشترى گوسفند را تحويل گرفت و هنوز بهايش را نداده بود ناگهان حيوان پشكلى انداخت و بر چشم رهگذرى خورد و كور شد، ديه چشم بر چه كسى واجب است ، مرد چون اين مسئله را شنيد سر فرود آورد و بسيار فكر كرد بعد سر بلند كرد و گفت ديه چشم بر فروشنده است نه مشترى . گفتند چرا؟
گفت زيرا او به خريدار نگفته كه در مقعد گوسفندش تفنگى و منجنيقى نهاده است كه مردم را كور مى سازد تا رهگذران بپرهيزند و در پى گوسفند نروند، همه از اين سخن خنديدند و مامون به او جايزه اى داد و او را مرخص نمود آنگاه مامون به حاضران گفت : اكنون درستى سخن من بر شما آشكار شد كه بزرگان چنين گفته اند (18) ...
تقاضاى سلمان فارسى
آورده اند هنگامى كه سلمان در مسير پر رنج و سفر پر خطر خود به مدينه رسيد، او را بانويى از طايفه (( جهنيه )) ، از كاروان به عنوان برده و غلام خريد، و چوپان خود كرد.
سلمان گوسفندان آن زن را براى چراندن به صحراى اطراف مدينه مى برد، در عين حال همواره جوياى حال پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) بود، و از افرادى كه مى ديد مى پرسيد:
(( آيا شخصى كه خود را پيامبر خدا معرفى كند به مدينه نيامده است ؟ )) تا روزى كه در كنار گوسفندانش بود، مردى نزد او آمد و گفت : (( در مدينه شخصى آمده ، و ادعاى پيامبرى مى كند )) ، سلمان كه براى شنيدن چنين خبرى لحظه شمارى مى كرد از آن مرد خواهش كرد كه آن روز چراندن گوسفندان را به عهده بگيرد، آن مرد تقاضاى سلمان را پذيرفت ، و سلمان به مدينه رهسپار شد، تا از نزديك آن شخص را كه ادعاى پيامبرى مى كند، بنگرد.
سلمان با نيم دينار، مقدارى گوشت تهيه كرد، و با نيم دينار ديگر نان خريد، و يك دست غذاى مطبوع تهيه كرد و آن را با خود بر داشت و نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله ) آورد، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) پرسيد (( اين چيست ؟ ))
سلمان : صدقه است . پيامبر: من از آن نمى خورم ، ولى يارانش از آن خوردند. سپس سلمان رفت و يك دينار داد و مقدارى گوشت و نان خريد و آن را نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله ) آورد و گفت : اين هديه است .
پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: بنشين و بخور، سلمان نشست و پيامبر (صلى الله عليه و آله ) با او، آن غذا را خورد. (قبلا راهبان به سلمان گفته بودند كه پيامبر آخر زمان ، صدقه نمى خورد، ولى هديه مى خورد، و در قسمتى از شانه چپش ، مهر نبوت قرار دارد.)
سلمان كه به دو علامت (نخوردن صدقه و خوردن هديه ) رسيده بود، در جستجوى علامت سوم بود و آن مهر نبوت بود، كه همانند خال در جانب شانه چپ پيامبر (صلى الله عليه و آله ) وجود داشت ، آن را ديد، و همان دم پيامبر (صلى الله عليه و آله ) را تصديق كرد و در محضر آن حضرت نشست و گفت : (( گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست و تو رسول خدا هستى )) و از آن پس چون پروانه اى در اطراف شمع ، همواره در كنار شمع وجود پيامبر (صلى الله عليه و آله ) بود و از نور معنوى آن حضرت بهره مند مى شد (19) .
در قبر چه خبر است ؟!
گويند روزى ملانصر الدين از قبرستان عبور مى كرد، پايش به سنگ قبر مى خورد و به رو افتاده ، تمام سر و صورتش پر از گرد و غبار مى شود، در اين حال به خاطرش رسيد كه خوب است خود را مرده قلمداد كند، بلكه نكير و منكر بيايند و او آنها ببيند كه چه شكلى هستند! در اين فكر بود كه از دور صداى پاى قاطرى به گوشش رسيد، تصور كرد صداى پاى نكير و منكر است كه مى آيند، پس از ترس رو به فرار گذاشت ، در ميان قبرى مخفى شد و قاطرها كه نزديك شده بودند و بار آنها هم چينى و شكستنى بود، ناگاه ملا از ميان قبر بلند شد، قاطرها رم كرده و بارها را به زمين انداختند و فرار كردند قاطرچى ها بسيار ناراحت شده ، ملا را گرفتند و محكم زدند و بدنش را مجروح نمودند، ملا با صورتى خون آلود، به خانه برگشت ، زنش پيش آمده از او پرسيد كجا بودى كه به اين روزگار افتاده اى ؟ گفت رفته بودم به آن دنيا ببينم چه خبر است ، زنش پرسيد چه خبر بود؟ گفت : (( اگر قاطرهاى كسى را رم ندهند خبرى نيست و كسى به كسى كارى ندارد (20) . ))
آيا از ما پذيرايى نمى كنى
مرحوم نراقى در خزائن نقل مى كند كه گفت : من در سن جوانى با پدرم و جمعى از رفقا هنگام عيد نوروز در اصفهان ديد و بازديد مى كرديم و روز سه شنبه اى براى بازديد يكى از رفقا كه منزلش نزديك قبرستان بود رفتيم گفتند منزل نيست راه درازى آمده بوديم براى رفع خستگى و زيارت اهل قبور به قبرستان رفتيم و آنجا نشستيم .
يكى از رفقا به مزاح رو بقبر نزديكمان كرد و گفت : اى صاحب قبر ايام عيد است آيا از ما پذيرائى نمى كنى ؟
ناگهان صدايى از قبر بلند شد كه هفته ديگر روز سه شنبه همين جا همه مهمان من هستيد. همه ما وحشت كرديم و گمان كرديم تا روز سه شنبه ديگر بيشتر زنده نيستيم . مشغول اصلاح كارهايمان و وصيت و غيره شديم اما از مرگ خبرى نشد روز سه شنبه مقدارى كه از روز گذشت با هم جمع شديم و گفتيم بر سر همان قبر برويم شايد منظور مردن نبود. وقتيكه سر قبر حاضر شديم يكى از ما گفت : اى صاحب قبر به وعده خود وفا كن صدائى بلند شد كه بفرمائيد (اينجا متوجه باشيد كه پرده حاجب و مانع چشم برزخى را خداى متعال گاهى عقب مى زند تا عبرتى باشد)
جلو چشممان عوض شد چشم ملكوتى باز شد ديديم باغى در نهايت طراوت و صفا ظاهر شد و در آن نهرهاى آب صاف جارى و درختان مشتمل بر انواع ميوه هاى جميع فصول و بر آن درختان انواع مرغان خوش الحان و در ميان آن به عمارتى رسيديم و ساخته و پرداخته در نهايت زينت و اطراف آن باغ گشوده پس داخل آن عمارت شديم .
شخصى در نهايت جمال و صفا نشسته و جمعى ماهرو كمر به خدمت او بسته بودند.
چون ما را ديد از جا برخواست عذر خواهى كرد بعد دستور داد انواع و اقسام شيرينى ها و ميوه ها و آنچه را كه در دنيا نديده بوديم و تصورش را هم نمى كرديم مشاهده كرديم . مى فرمايد: وقتيكه خورديم چنان لذيذ بود كه هيچ وقت چنين لذتى را نچشيده بوديم و هر چه هم كه مى خورديم سير نمى شديم يعنى باز اشتها داشتيم انواع ديگر از ميوه ها و شيرينى ها آوردند غذاهاى گوناگون با طعمهاى مختلف پس از ساعتى برخاستيم كه ببينيم چه روى خواهد داد آن شخص ما را مشايعت كرد تا به بيرون باغ آمديم .