صد حكايت تربيتى

مرتضى بذرافشان

- ۴ -


81 - سفارش دلسوزانه پدر

دانايى به فرزند خويش وصيت كرد و گفت : من , پير و فرسوده شده ام , دير يا زود مى ميرم .
پس از مـن , تـو بـايـد زمـام كـار خانواده رادردست بگيرى .
بعد از من ممكن است خانه را بفروشى , ولى چـون سـردر خـانه با ساختمان اصلى آن متناسب نيست , قبل از عرضه وفروش , آن را از نو بساز تا بهتر بتوانى بفروشى .
چـندى بعد پدر مرد.
پسر وقتى كه قصد فروش خانه را كرد بنا به توصيه پدر, به نوسازى سردر بنا پـرداخت .
خرج و زحمت آن كار ومقايسه جزء ناچيز ساختمان با مجموعه بناى آن , موجب گرديد كه بهاى حقيقى و رنج سازندگى را درك كند و در حفظ و حراست آن خانه بكوشد, براى همين از فروش خانه منصرف شد و به فلسفه سفارش پدر پى برد.
((90) )

82 - جامعه سعادتمند

مـايـل تـويـسـركـانى با حافظه خدادادى خويش از آموختن دريغ ‌نكرد.
در سال 1332 قمرى در تـويـسـركان , مدرسه اى به سبك دبيرستان هاى امروزى تاسيس كرد كه چون مخالف مذاق يامنافع جمعى سودپرست بود, به بهانه اين كه دراين مدرسه ,درس هايى غير از درس دين تدريس مى شود, بـساط مدرسه رادرهم ريختند و ميز و صندلى ها را شكستند و تابلو مدرسه راپايين آوردند.
مرحوم مايل حكايت مى كرد: پس از شش ماه كه ازبستن مدرسه گذشت , روزى از آن جا عبور مى كردم و ديدم افرادى براى كسب ثواب به ديوارى كه جاى تابلو مدرسه بودسنگ مى پراندند.
مـخـالـفـت بـا مايل بيشتر از تعصبات خشك مذهبى سرچشمه مى گرفت , لذا مايل مجبور شد از تويسركان جلاى وطن كند و به اراك رهسپار شود.
((91))

بـيان : جامعه اى سعادتمند است كه به سلاح علم و ايمان مجهز باشد.
دين بدون علم , ملعبه دست منافقان زيرك و علم بدون دين , همواره درانحراف بوده است .

83 - كودك سخاوت را از مادر مى آموزد

در تـاريخ مى خوانيم كه صاحب بن عباد, مرد بسيار با سخاوتى بود.
خودش گفته است : من اين سخاوت را از مادرم آموخته ام , زيرامادرم هر روز كه مى خواست به مدرسه روانه ام كند, پولى به من مى دادو مى گفت : اين پول را صدقه بده .
ايـن كـار او موجب شد تا من به بخشش خو بگيرم و سخى شوم .
اوبااين كار ساده اش به من فهماند همان طور كه بايد به فكر خود باشم ,بايد به فكر ديگران نيز باشم .
((92) )

84 - آگاهى هاى كودك مسجدى

امـام حسن مجتبى (ع ) در هفت سالگى به مسجد مى رفت , پاى منبررسول خدا(ص ) مى نشست و آنـچـه در مـورد وحـى از آن حـضـرت مـى شـنـيـد, در خـانـه براى مادرش فاطمه زهرا(س ) به صـورت سـخـنـرانى نقل مى كرد.
روزى حضرت على (ع ) وارد منزل شد و بعد ازصحبت بافاطمه زهرا(س ) دريافت كه ايشان آنچه از آيات قرآن ,به تازگى برپدرش نازل شده است اطلاع دارد.
از او پـرسـيـد: بـا اين كه شما در منزل هستيد, چگونه به آنچه كه پيامبر(ص ) در مسجدبيان كرده اند آگاهيد؟ فـاطمه زهرا(س ) جريان را به عرض رساند كه فرزندت حسن (ع )مرا از آنچه در مسجد مى گذرد آگـاه كرده است .
روزى على (ع ) گوشه اى مخفى گرديد.
حسن (ع ) كه در مسجد, وحى الهى را شـنـيده بود, واردمنزل شد و طبق معمول برمتكا نشست تا به سخنرانى بپردازد, ولى لكنت زبان پيدا كرد.
حضرت زهرا(س ) تعجب نمود.
حسن (ع ) به مادر عرض كرد: تعجب مكن , چرا كه شخص بزرگى سخن مرامى شنود و اين مرا از بيان مطلب باز داشته است .
در اين هنگام على (ع ) خود را آشكار ساخت و فرزندش رابوسيد.
((93) )

85 - آينده هر كسى در كودكى شكل مى گيرد

فـاطمه بنت اسد, مادر بزرگوار حضرت على (ع ) مى گويد:هنگامى كه عبدالمطلب از دنيا رفت , شـوهـرم ابـوطـالـب عـهـده دارنـگـهدارى پيامبر(ص ) گرديد.
پيامبر در خانه ما بود و من به او خـدمـت مى كردم .
درباغ خانه ما چند درخت خرما بود, كه خرماهاى تازه وشيرينى از آنها به دست مـى آمد.
من هر روز مقدارى از آن خرماها رابراى آن حضرت مى چيدم .
يك روز فراموش كردم كه براى او خرمابچينم و محمد(ص ) آن روز در خواب بود.
كودكان همسايه وارد آن باغ شدند و هر چه خـرما از درخت ها به زمين افتاده بود براى خودجمع كردند و رفتند.
من با ناراحتى و شرمندگى گـوشـه اى خوابيدم وصورتم را با آستين دستم پوشاندم .
ناگهان دريافتم كه محمد(ص )ازخواب بيدار شده است و به سوى باغ مى رود.
بى صدا او را دنبال كردم .
وقتى وارد باغ شد و به اطراف و زير درخـت هـاى خـرمـا نـگـاه كـرد وخرمايى نيافت , به درخت خرما اشاره كرد و گفت : اى درخت من گرسنه ام .
ناگهان ديدم درخت به طرف زمين خم شد و آن شاخه هايى را كه خرماى تازه داشت در دسترس مـحـمد(ص ) قرار داد.
من از اين منظره تعجب كردم .
وقتى جريان را براى ابوطالب تعريف كردم , گفت :بدان كه او پيامبر خداست و فرزندى از تو متولد خواهد شد كه وزير اوخواهد بود.
((94))

كودكى پيامبر اكرم (ص ) با كودكى ساير افراد تفاوت هايى داشته است از آن جمله معجزاتى است كه در كودكى از ايشان ديده شده است .

86 - طفل , شجاعت را ارث مى برد

عـمـرو پـسر امام حسن مجتبى (ع ), كودكى بيش نبود كه درحادثه كربلا حضور داشت و سپس هـمراه كاروان اسيران اهل بيت (ع )وارد شام شد.
در يكى از مجالس شام , يزيد به آن كودك گفت : مى توانى با پسر من كشتى بگيرى ؟ عمرو در پاسخ گفت : من حال كشتى گرفتن ندارم .
اگر مى خواهى زور بازوى پسرت را بدانى , بـه او شـمـشـيـرى بده و به من هم شمشيرى ,تا در حضور تو بجنگيم يا او مرا مى كشد كه در اين صـورت بـه جـدم پـيـامبر(ص ) و على (ع ) مى پيوندم يا من او را مى كشم و او به جدش ابوسفيان و معاويه مى پيوندد.
يـزيد از زبان گويا و قوت قلب عمرو تعجب كرد و شعرى خواند كه معنايش اين است : اين برگ از آن شاخه درخت نبوت است كه چنين شجاع و پرجرات است .
((95) )

87 - كودك حقيقت بين

خداوند پيغمبر را مامور نمود تا خويشاوندانش را به آيين خودبخواند.
پـيامبر(ص ) به على بن ابى طالب كه آن روز هنوز به سن بلوغ نرسيده بود, دستور داد كه غذايى آمـاده كـنـد, سـپـس چهل وپنج نفر ازسران بنى هاشم را دعوت نمود تا در ضمن پذيرايى از آنها, رازنهفته اش را آشكار سازد, ولى متاسفانه پس از صرف غذا, پيش از آن كه سخنى بگويد, ابولهب بـا سـخـنـان سـبـك و بـى اساس خود, آمادگى مجلس را براى طرح موضوع رسالت از بين برد.
پيامبر(ص ) مصلحت را در آن ديد كه طرح موضوع را به روز بعد موكول سازد.
روز بـعد نيز برنامه خود را تكرار كرد و با ترتيب دادن ضيافتى ديگر, پس از صرف غذا, رو به سران قـوم نـمـود و سـخـن خـود را بـاسـتايش خدا و اعتراف به وحدانيت وى آغاز كرد و فرمود: هيچ كـس بـراى كسان خود چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام نياورده است .
من براى شما خير دنيا و آخرت آورده ام .
كدام يك از شما پشتيبان من خواهد بود تا برادر و وصى و جانشينم ميان شما باشد.
سـكـوتـى سنگين مجلس را فراگرفت .
يك مرتبه على (ع ) سكوت رادر هم شكست , برخاست و با لحنى قاطع عرض كرد: اى پيامبر خدا,من آماده پشتيبانى از شما هستم .
پـيـامـبـر دستور داد تا وى بنشيند و سپس گفتار خود را تا سه بارتكرار نمود كه هر بار كسى جز عـلـى (ع ) پـاسخ نگفت .
آن گاه پيامبر(ص )رو به خويشاوندان خود نمود و گفت : اى مردم , اين جوان , برادرووصى و جانشين من است ميان شما.
((96) )

88 -كودك منطقى فرارى نشد

پس از شهادت حضرت على بن موسى الرضا(ع ) مامون خليفه وقت به بغداد آمد.
روزى او به قصد شـكـار حـركت كرد, در بين راه درنقطه اى چند كودك بازى مى كردند.
حضرت امام جواد(ع ) كه درآن مـوقـع سـن مـباركش در حدود يازده سال بود, بين كودكان ايستاده بود.
موقعى كه مركب مـامـون بـه آن نـقـطـه نـزديـك شد, كودكان فرار كردند, ولى امام جواد(ع ) همچنان خونسرد و بـى تـفـاوت در جـاى خـود ايستاد.
وقتى خليفه نزديك شد, به آن حضرت خيره شد.
چهره جذاب كودك , او رامجذوب نمود, براى همين توقف كرد و پرسيد: چه چيز باعث شد كه باساير كودكان از اين جا نرفتى ؟ امـام جواد(ع ) جواب داد: راه تنگ نبود كه من با رفتن خود, آن رابراى عبور تو وسعت داده باشم .
مرتكب گناهى هم نشده ام كه از ترس مجازات فرار كنم .
از طرفى گمان نكنم كه بى گناهان را آسيب رسانى ,براى همين در جاى خود ماندم و فرار نكردم .
مامون از سخنان متين و منطقى كودك به تعجب آمد و پرسيد: اسم شما چيست ؟ حضرت جواب داد: محمد.
گفت : پسر كيستى ؟ فرمود: فرزند حضرت رضا(ع ) هستم .
مامون براى پدر آن حضرت , از خداوند طلب رحمت كرد و راه خود را در پيش گرفت .
((97) )

89 - توجه به يتيم و بركت زندگى

بـرخـى از تـاريـخ نويسان مى گويند: كمتر دايه اى حاضر بودبه محمد(ص ) شير دهد, زيرا بيشتر طالب آن بودند كه اطفال غير يتيم راانتخاب كنند تا از كمك هاى پدران آنها بهره مند شوند.
حتى حـلـيمه نيزاز قبول آن حضرت سرباز زد, ولى چون بر اثر ضعف اندام , هيچ كس طفل خود را به او نـداد, ناچار شد كه نوه عبدالمطلب را بپذيرد.
وى به شوهر خود چنين گفت : برويم همين طفل را بگيريم تابادست خالى برنگرديم , شايد لطف الهى شامل حال ما گردد.
از قـضا چنين شد و از آن لحظه كه حليمه آماده شد خدمت محمد(ص ) را به عهده گيرد, الطاف الهى , سراسر زندگى او رافراگرفت .
((98) )

90 - به گفتار كودك گوش فرا دهيم

مـوقـعـى كـه خـلافت به عمر بن عبدالعزيز منتقل شد, هيات هايى ازاطراف كشور, براى عرض تـبـريـك و تـهنيت به دربار وى آمدند كه ازآن جمله , هياتى بود از حجاز.
كودك خردسالى در آن هيات بود كه درمجلس خليفه به پا خاست تا سخن بگويد.
خليفه گفت : آن كس كه سنش بيشتر است حرف بزند.
كـودك گـفـت : اى خـليفه مسلمين , اگر ميزان شايستگى به سن باشد,در مجلس شما كسانى هستند كه براى خلافت شايسته ترند.
عمر بن عبدالعزيز از سخن طفل به عجب آمد, حرف او را تاييدكرد و اجازه داد حرف بزند.
كودك گـفـت : از مـكـان دورى به اين جاآمده ايم .
آمدن ما نه براى طمع است و نه به علت ترس .
طمع نداريم براى آن كه از عدل تو برخورداريم و در منازل خويش با اطمينان وامنيت زندگى مى كنيم .
تـرس نـداريـم , زيـرا خـويـشـتن را از ستم تودرامان مى دانيم .
آمدن ما به اين جا, فقط به منظور شكرگزارى وقدردانى است .
عمر بن عبدالعزيز گفت : مرا موعظه كن .
كـودك گـفـت : اى خـلـيفه , بعضى از مردم از حلم خداوند و ازتمجيدمردم , دچار غرور شدند.
مواظب باش اين دو عامل در تو ايجادغرور نكند و در زمامدارى , گرفتار لغزش نشوى .
عـمـر بـن عـبـدالـعـزيز از گفتار كودك بسيار مسرور شد و چون ازسن وى سؤال كرد, گفتند: دوازده سال است .
((99) )

91 - شركت كودكان در واقعه بزرگ

بـعـد از ايـن كـه پـيـامبر(ص ) ساكنان نجران را دعوت به دين اسلام كرد, پس از بحث هاى زياد, پـيـشنهاد مباهله شد تا طرفين از خداوندبخواهند دروغگويان را از رحمت خود دور سازد.
هر دو طرف قبول كردند كه مراسم مباهله در نقطه اى خارج از شهر مدينه , در دامنه صحراانجام گيرد.
پـيـامـبر از ميان امتش تنها چهار نفر را برگزيد كه عبارت بودند از: على بن ابى طالب و فاطمه و حـسـن و حـسـيـن (ع ) كـه هـنـوزكـودكـى بيش نبودند.
پيامبر(ص ) در حالى كه حسين (ع ) را درآغـوش داشـت و دسـت حـسـن (ع ) را در دست گرفته بود و على وفاطمه به دنبال آن حضرت حـركـت مى كردند, گام به ميدان مباهله نهاد و به همراهان خود گفت : من هر وقت دعا كردم , شما دعاى مرا آمين بگوييد.
سـران هـيـات نمايندگى نجران , پيش از آن كه با پيامبر روبه رو شوندبه يكديگر مى گفتند: هر گاه ديديد كه محمد افسران و سربازان خود رابه ميدان مباهله آورد, بدانيد كه وى در اين صورت فردى غير صادق است , ولى اگر با فرزندان و جگرگوشه هايش به ميدان آمد, معلوم مى شود صادق است .
آنها وقتى چهره نورانى پيامبر(ص ) و چهارتن از عزيزانش رامشاهده كردند, متحير شدند و از ترس اين كه نفرين آنها مستجاب شوداز مباهله منصرف شدند.
((100) )

92 - دختر خردسال , بهترين غم خوار

حدود سه سال قبل از هجرت , پيامبر(ص ) دو يار و حامى باوفاى خود, يعنى ابوطالب و خديجه را از دسـت داد.
رحـلـت ايـن دوبـزرگـوار بـه قـدرى سـخـت بـود كـه پـيامبر(ص ) آن سال را عـام الـحـزن ((101))

ناميد.
اما به جاى ابوطالب , فرزندش على (ع ) و به جاى خديجه , دخترش فـاطـمه (س ) بودند كه ضايعه رحلت آنها راجبران كنند.
على (ع ) در آن وقت نوزده سال داشت و فـاطـمه (س ) - طبق احاديث معروف - بيش از پنج سال نداشت .
اما همين دختر پنج ساله ,مونسى فـداكـار و مـهـربـان و شجاع براى پيامبر(ص ) بود.
گاه دشمنان سنگدل , خاك يا خاكستر بر سر پـيـامـبـر(ص ) مى پاشيدند, چون پيامبر(ص ) به خانه مى آمد فاطمه (س ) خاك و خاكستر را از سر وروى پـدر پـاك مـى كـرد, در حـالـى كه اشك در چشمش حلقه زده بود.
پيامبر(ص ) مى فرمود: دخترم , غمگين مباش ! خداوند, حافظ پدر تواست .
روزى دشـمنان اسلام در حجر اسماعيل اجتماع كردند و سوگندخوردند كه هر كجا محمد(ص ) را يـافـتـنـد او را بكشند.
فاطمه (س ) اين خبررا شنيد و به اطلاع پدر رساند تا آن حضرت مراقبت بـيـشـتـرى ازخـود كـنـد.
باز در همان سال ها, ابوجهل عده اى از افراد پست راماموركرد تا وقتى پـيـامـبـر(ص ) در مـسجدالحرام در حال نماز به سجده رفت , شكمبه گوسفندى را بر سر ايشان بـيـفـكـنند.
وقتى اين عمل زشت و ناجوانمردانه انجام شد, ابوجهل و مزدورانش با صداى بلند به ايـشـان خـنـديـدند.
بعضى از ياران پيامبر اين منظره را ديدند, ولى كسى جرات نكرد پيش برود و شكمبه را بردارد.
اين خبر به گوش حضرت فاطمه (س ) رسيد, با شتاب به مسجدالحرام رفت و آن رابـرداشـت و بـا شجاعت مخصوص خودش , ابوجهل و يارانش را باشمشير بيان , سرزنش و نفرين فرمود.
((102) )

93 - يك راه تنبيه

امـام بـاقـر(ع ) فـرمـود: پدرم در رهگذر, پدر و پسرى را ديد كه با هم مى رفتند, ولى پسر از خود راضـى , در حال حركت , به بازوى پدرش تكيه كرده بود.
پدرم , زين العابدين (ع ) از اين عمل ناپسند پسر, آن چنان خشمگين شد كه تا پايان زندگى با آن پسر حرف نزد.
((103))

عـلـى مـى فـرمايد: صفت ناپسند از خود راضى بودن , وسيله آشكارشدن زشتى ها و مصايب آدمى است .
((104) )

94 - اثر فال بد در كودك

در يكى از خانواده هاى بزرگ اروپايى , كه به نحوست عدد سيزده عقيده ثابتى داشتند, دخترى در روز سـيـزدهـم مـاه متولد شد.
زمانى كه دختر بزرگ شد و به اين مطلب پى برد ناراحت و آزرده خـاطـر گـشت .
اوهر قدر بزرگ تر مى شد نگرانى اش افزوده مى گشت و هميشه متاثروافسرده به نـظر مى رسيد.
او عقيده داشت كه نحوست روز ولادتش ,باعث بدبختى وى خواهد شد.
پدر و مادر بـراى درمـان دخـتـر بـه دكـتـرى روان شـنـاس مـتـوسـل شـدنـد تا نگرانى و افسردگى وى را عـلاج كـنـد.
تلاش هاى بى وقفه روان شناس , بى نتيجه ماند و او خود را همچنان بدبخت و تيره روز مى دانست و از بدبختى خود با ديگران سخن مى گفت .
دخـتـر پس از فراغت از تحصيل , شوهر كرد و فرزند آورد, ولى هميشه در آتش نگرانى مى سوخت .
روزى بـا هـمـسـر و كـودك خـوددرمـاشـيـن شـخـصـى نشسته بود و از خيابان عبور مى كرد.
دكـتـرروان شـنـاس آنها را ديد, پس از توقف ماشين , به آنها نزديك شد و به زن جوان گفت : حالا مـتـوجـه گـفته هاى من شدى ؟ تو بى جهت زندگى را برخود تلخ ‌كردى , مى بينى كه اكنون در كمال سلامت با همسر مهربان وكودك عزيزت زندگى مى كنى و خانم خوشبختى هستى .
زن جوان كه هنوز اثر تلقينات از وجودش محو نشده بود با گريه وناراحتى گفت : آقاى دكتر من يـقـيـن دارم كـه عـاقـبـت , نـحـوسـت عدد سيزده دامنگير من خواهد شد و مرا بدبخت خواهد كرد.
((105))

بـيـان : فـال بد براى كسانى كه به آن عقيده دارند يكى از عوامل مهم ايجاد نگرانى و عقده روحى است .
فال بد از نظر اسلام منشا و اساسى ندارد و مردود است .

95 - تاثير استاد در ايمان كودك

سيد محسن جبل عاملى از علماى بزرگ شيعه در دمشق مدرسه اى ساخت تا فرزندان شيعيان در آن جـا بـه فـراگـيـرى عـلم بپردازند.
ايشان شاگردى داشت به نام عبداللّه كه از ذهن سرشارى بـرخـوردار بـود وتوانسته بود در مدت كوتاهى تحصيلات خود را در دمشق به پايان رساند و براى فراگيرى بعضى علوم به امريكا سفر كند.
او از مـدت هـا قبل در يكى از دانشگاه هاى امريكا اسم نويسى كرده وراه درازى را پيموده بود تا در امـتـحـان ورودى شركت كند.
اما وقتى درصف ورود به جلسه ايستاده بود متوجه شد اگر عجله نكند وقت نماز مى گذرد, لذا با شتاب جهت اقامه نماز حركت كرد.
افرادى كه پشت سرش بودند فرياد برآوردند: كجا مى روى ,نوبت شما نزديك است و اگر دير برسى جلسه ديگرى برگزارنمى گردد.
عبداللّه جواب داد: من يك تكليف دينى دارم و اگر انجام ندهم وقت آن مى گذرد و آن بر امتحان مـقـدم اسـت و بـا توكل به خدا مشغول نماز خواندن شد.
از قضا وقتى نمازش تمام شد نوبتش نيز گـذشـتـه بـود.
برگزار كنندگان امتحان وقتى متوجه اين قضيه گرديدند, از ايمان عبداللّه به شـگفت آمده بودند و از او دوباره امتحان به عمل آوردند.
عبداللّه در نامه اى خطاب به استادش در جـبـل عـامل , نوشته بود:من درس ايمان و عمل به تكاليف را از شما آموخته ام .
سيد محسن بسيار خـوشـحال گرديد و از اين كه توانسته بود چنين شاگردى پرورش دهد در پيشگاه خداوند شاكر بود.
((106) )

96 - منزلت كودك شيرخوار

خـورشـيـد اسـلام تـازه از مدينه طلوع كرده بود و مسلمانان تقيدخاصى به احكام اسلام داشتند.
روزى صـداى اذان از مـسـجـدالـنـبـى بـرخـاست و جمعيت با صفوف فشرده و ازدحامى وصف نـاشـدنـى پـشـت سر رسول اكرم به نماز ايستادند.
ناگاه صداى گريه طفل شيرخوارى از گوشه مسجد بلند شد.
رسـول اكـرم بـا شـنـيدن صداى گريه دلخراش كودك در به جا آوردن اعمال نماز تعجيل كرد.
نمازگزاران كه گريه كودك برايشان اهميتى نداشت و تا مدتى قبل دختران نوزاد خويش را زنده زنـده در زيـر خاك مى كردند و هنوز با عمق احكام اسلام نيز آشنايى پيدا نكرده بودند,ازاين حالت رسول خدا تعجب كردند و پنداشتند كه حادثه اى براى رسول خدا پيش آمده است .
نـماز كه تمام شد, از حضرت پرسيدند: آيا مساله خاصى پيش آمدكه چنين با عجله نماز را به پايان رسانديد؟ رسول اكرم فرمود: آيا شما صداى گريه كودك را نشنيديد؟ وقـتـى رسـول خـدا اين جمله را فرمود, تازه آنها فهميدند رسول خدابراى گريه كودك , نماز را سريع به پايان رسانده است تا كودك موردملاطفت و نوازش قرار گيرد.
((107) )

97 - به بزرگ و كوچك احترام كنيد

پيرمردى كه گذشت زمان نيرو و قوت جوانى را از او باز گرفته بود,با صورتى پرچروك و دستانى خـشـكيده و رعشه دار و لباس هايى كهنه وقدى خميده و سكوتى سرد كه از بى كسى و نادارى او حـكـايـت مـى نـمـود, از مصيبت دنيا به رسول اكرم (ص ) پناه آورده بود تا در جوارحضرتش جان خسته اش را آرامش بخشد.
عـده اى از اصحاب تا او را ديدند, چون هيچ يك از ملاك هايى را كه اهل دنيا براى آن به هم احترام مـى گـذارنـد نـداشت (نه پول , نه مقام ,نه قبيله معروف و ...
) از راه دادن ايشان به محفل خويش امتناع كردند.
رسول اكرم كه براى پيران و كودكان امت خويش احترام زيادى قائل بودتا اين صحنه را ديد فرمود: كسى كه به خردسالان ما احترام نكند وپيران ما را مورد تكريم قرار ندهد از ما نيست و با ما پيوستگى ندارد.
اصحاب تا اين جمله را شنيدند متنبه شدند و به سرعت جاى را براى پيرمرد باز كردند و او را با احترام در بين خود جاى دادند.
((108) )

98 - از مال حلال به فرزندان بخورانيد

آيـة اللّه الـعـظمى سيد محمد كاظم يزدى مرجع بزرگ عالم تشيع ,دراواخر عمر با بركت خويش روزى عـده اى از بـزرگـان نجف رادرجلسه اى گرد هم آورد و چهار نفر را به عنوان وصى براى خود معين نمود تا پس از مرگش مقدارى از وجوهات شرعيه را كه نزد ايشان بودبه مجتهد بعد از وى تحويل دهند.
در هـمـين حال يكى از نوادگان ايشان به نام حاج آقا رضا صاحب كتاب بزم ايران به سيد عرض كـرد: بـعـضـى از نوادگان شما يتيم هستندو تا به حال تحت سرپرستى شما بوده اند, خوب است چيزى از اين اموال را هم براى آنها تعيين كنيد.
سـيـد بـا آن حـال كـسالتى كه داشت فرمود: نوادگان من اگر متدين هستند خدا روزى آنها را مى رساند و اگر نه چگونه از مالى كه از آن من نيست به آنها كمك كنم .
بـدين ترتيب حاضر نشد از اموال بيت المال استفاده شخصى نمايدو به فرزندانش بخوراند و همين بـاعث شد كه در آينده فرزندان ونوادگان ايشان جزو ستارگان علم و انديشه و از فقها و صاحب نظران طراز اول عالم اسلام گردند.
((109))

99 - نوازش فرزندان شهدا

جـعـفـربـن ابـى طـالب يكى از بزرگ ترين ياران رسول اكرم و برادرحضرت على (ع ) است .
وى در هـجـرت مـسلمانان به حبشه , سرپرستى آنها را بر عهده داشت و بعد از بازگشت به مدينه ياورى قهرمان وغم خوارى نستوه براى رسول خدا بود.
وقتى در جنگ با مشركين دودستش قطع گرديد و بـه شـهـادت رسـيد, رسول اكرم درباره اش فرمود:خداوند عوض اين دو دست دو بال به جعفر عنايت نمود و جعفر دربهشت با آنها پرواز مى كند, لذا به جعفر طيار معروف گرديد.
خبر شهادت جعفر مدينه و خصوصا بنى هاشم را غرق در عزا كرد.
رسول اكرم (ص ) براى دلجويى از فـرزنـدان جـعـفـر بـه مـنزلش آمدوبه اسماء بنت عميس , همسر جعفر, فرمود: فرزندان جعفر را بـيـاور!كـودكان كه متوجه شدند رسول خدا به منزلشان آمده , شتابان به حضورحضرت شرفياب شدند.
رسـول اكرم (ص ) آنها را به آغوش گرفت و آنها را بوييد و با آنهابسيار مهربانى كرد, به طورى كه عـبـداللّه بـن جـعفر, پس از سال ها, آن خاطره در ذهنش مانده بود و مى گفت : خوب به ياد دارم روزى كـه رسـول اكرم (ص ) به خانه ما آمد و خبر شهادت پدرم را به مادرم داد ودست بر سر من و برادرم كشيد.
((110) )

100 - مقام معلم

شخصى در مدينه مدرسه اى تاسيس كرد و به آموزش كودكان مشغول بود.
روزى يكى از فرزندان امام حسين (ع ) به مدرسه وى رفت و آيه شريفه الحمدللّه رب العالمين را آموخت .
وقتى به منزل برگشت ,آيه را تلاوت كرد و معلوم شد آن را در مدرسه اى از معلم آموخته است .
امـام حسين (ع ) هداياى زيادى براى معلم فرستاد به طورى كه موجب شگفتى عده اى از ياران آن حضرت گرديد.
آنـها نزد امام آمدند و عرض كردند: آيا آن همه پاداش به معلم رواست كه شما در برابر آموزش يك آيه , اين همه هديه براى معلم فرستاده اى ؟! حضرت فرمود: آنچه كه دادم چگونه برابرى مى كند با ارزش آنچه كه او به پسرم آموخته است .
ايشان با اين كار ارزش والاى معلم را به تمامى ياران و پيروان خودگوشزد نمود.
((111) )

كتابنامه

1. ابن ابى الحديد: شرح نهج البلاغه , چاپ دوم , داراحياء التراث العربى , بيروت 1386ق , ج 10.
2. ابن ابى فراس , ورام : مجموعه ورام , بنياد پژوهشهاى اسلامى , 1365 ش , ج1 ,دارالكتب الاسلاميه , ج1 و2.
3. ابن شهرآشوب : مناقب , انتشارات علامه , ج 1و4.
4. ابن هشام : سيره , منشور المكتبة المصطفى , ج 1.
5. الابـيشهى المحلى , شهاب الدين محمدبن احمد ابى الفتح : مستطرف ,ناشرعبدالحميد حنفى , ج 1و2.
6. امـامـى , محمدجعفر: بهترين راه غلبه بر نگرانيها و نااميديها, چاپ هشتم ,انتشارات نسل جوان , 1368 ش .
7. امـامـى , محمدجعفر و آشتيانى , محمدرضا: ترجمه گويا و شرح فشرده اى برنهج البلاغه , چاپ اول , انتشارات مطبوعات هدف , ج 3.
8. انصارى , مرتضى : زندگانى و شخصيت شيخ انصارى , 1380 ق .
9. بـذرافـشان , مرتضى : سيد محمد كاظم يزدى فقيه دورانديش , چاپ اول ,دفترتبليغات اسلامى حوزه علميه قم , 1376 ش .
10. بلخى , جلال الدين محمد: داستانهاى مثنوى مولانا, انتشارات انجمن كتاب ,دفتر دوم .
11. بـهـشتى , احمد: اسلام و تربيت كودك , چاپ اول , چاپ و نشر سازمان تبليغات اسلامى , 1370 ش .
12. حبله رودى , محمد: كليات شيرين حكايت جامع التمثيل , انتشارات مروى .
13. حسينى بحرانى , سيد هاشم : تفسير برهان , موسسه مطبوعاتى اسماعيليان .
14. حكيمى , محمود: داستانهايى از زندگى اميركبير, دفتر نشر فرهنگ اسلامى .
15. حميرى قمى , عبداللّه بن جعفر: قرب الاسناد, مكتبة النينوى الحديثه .
16. رحيميان , حسن : در سايه آفتاب .
17. ريموند بيچ : ما و فرزندان ما, موسسه مطبوعاتى اميركبير.
18. دشتى , محمد و محمدى , سيد كاظم : نهج البلاغه , چاپ ششم , انتشارات اميرالمؤمنين , 1375 ش .
19. سبحانى , جعفر: رمز پيروزى مردان بزرگ , چاپ اول , چاپ محمدى علميه تبريز, 1348 ش .
20. الطوسى , محمدبن حسن : الغيبة , انتشارات نينوى .
21. سـرگـذشتهاى ويژه از زندگى استاد مطهرى , چاپ دوم , انتشارات مؤسسه نشر وتحقيقات ذكر.
22. سعدى , مصلح الدين : گلستان سعدى , چاپ هيجدهم , انتشارات قديانى ,1376ش .
23. شريفى يزدى , على : باغ دلگشا, كشكول صفا, 1370 ش .
24. شمس الدين , سيد مهدى : اخلاق اسلامى , انتشارات شفق , 1373 ش .
25. الـطـبـرسـى , شيخ رضى الدين ابى نصربن فضل : مكارم الاخلاق , چاپ ششم ,مؤسسة الاعلمى للمطبوعات , 1392 ق .
26. طبرسى , فضل بن حسن : مجمع البيان فى تفسير القرآن , چاپ اول , دارالمعرفة ,1365ش , ج1 .
27. طبرى , محمدبن جرير: تاريخ طبرى , مؤسسة الاعلمى للمطبوعات , ج2 .
28. عابدى , غلامحسين : دانستنيهاى تاريخ , چاپ دهم , چاپخانه علميه قم ,1411ق , ج2 .
29. عاملى , شيخ حر: وسائل الشيعه , چاپ چهارم , دارالثرات العربى , 1391ق ,ج15 .
30. العروسى الحويزى : تفسير نورالثقلين , ج5 .
31. على بن محمدبن حجة الحموى : ثمرات الاوراق , چاپ اول , مكتبة الخانجى ,مصر 1971م .
32. عـوفـى , سديدالدين محمد: جوامع الحكايات و لوامع الروايات , چاپ دوم ,سازمان چاپ و پخش كتاب , 1340 ش .
33. فلسفى : گفتار فلسفى (كودك ), هيئت نشر معارف اسلامى , 1342 ش , ج2 .
34. قرنى گلپايگانى , على : منهاج الدموع , چاپ سوم , دارالفكر, 1369 ش .
35. قمى , شيخ عباس : سفينة البحار, نشر دارالاسوة , 1414 ق .
36. -------------------: تتمة المنتهى , چاپ دوم , انتشارات كتابفروشى داورى , 1327ق .
37. -------------------: منتهى الامال , چاپ دوم , كانون انتشارات علمى ,1363 ش , ج1 .
38. -------------------: وقايع كربلا, چاپ مؤسسه مطبوعاتى حسينى .
39. -------------------: هدية الاحباب , چاپ دوم , انتشارات اميركبير,1363 ش .
40. كلينى , يعقوب : فروع كافى , ج6 .
41. گلى زواره , غلامرضا: داستانهاى مدرس , مؤسسه مطبوعاتى اميركبير.
42. لامعى , شعبانعلى : حكايات برگزيده , نمايشگاه كتاب قم , 1368 ش .
43. م , فرزاد: گنجينه لطايف , انتشارات بنياد, 1347ش .
44. مجلسى , محمدباقر: بحارالانوار, چاپ دوم , مؤسسة الوفاء, 1403 ق .
45. مـحـمـدى اشـتهاردى , محمد: داستان دوستان , چاپ اول , انتشارات دفترتبليغات اسلامى , 1370 ش , ج1 و5.
46. -------------------------------: داستانهاى مثنوى , انتشارات پيام آزادى , ج3 .
47. مـحمدى رى شهرى , محمدى : بهترين راه شناخت خدا, چاپ دوم , انتشارات ياسر, 1362 ش , ج1 .
48. مطهرى , مرتضى : تعليم و تربيت در اسلام , انتشارات الزهراء, 1362 ش .
49. -------------------: سيره نبوى , انتشارات اسلامى .
50. مظاهرى , حسين : تربيت فرزند در اسلام , چاپ اول , سازمان تبليغات اسلامى ,1370 ش .
51. ------------------: خانواده در اسلام , چاپ پنجم , انتشارات شفق ,1372 ش .
52. نجفى امينى , عبدالحسين : الغدير, دارالكتب الاسلاميه , ج7 .
53. نورى طبرسى , حسين : مستدرك الوسائل , انتشارات المكتبة الاسلاميه ,1382ق , ج2 .
54. الـواعـظـالـسـدهى الاصفهانى , ابوالقاسم : نفايس الاخبار, چاپ چهارم , انتشارات كتابفروشى بنى هاشم , 1382 ق .
55. وجـدانى , مصطفى : سرگذشتهاى ويژه از زندگى حضرت امام خمينى , چاپ دوم , انتشارات پيام آزادى , 1362 ش .