صد حكايت تربيتى

مرتضى بذرافشان

- ۳ -


55 - نام زيبا براى كودك

عـمـر دخـترى داشت كه نامش عاصيه بود.
عاصيه يعنى گناه كار.
رسول اكرم (ص ) آن اسم را تغيير داد و او را جميله يعنى زيباناميد.
زيـنب دختر ام سلمه , بره نام داشت .
بره يعنى نيكوكار.
از اين كلمه خودستايى و خودپسندى اسـتـشـمام مى شد و كسانى درباره آن زن مى گفتند كه با اين اسم مى خواهد ادعاى پاكى نمايد.
بـراى ايـن كه موردتحقير و بى احترامى مردم واقع نشود, رسول اكرم (ص ) اسم او رابه زينب تغيير دادند.
احمدبن ميثم از على بن موسى الرضا(ع ) سؤال كرد: چرا اعراب فرزندان خود را به نام هاى سگ و يوزپلنگ و نظاير آنها نامگذارى مى كردند؟ حـضـرت در جـواب فـرمـود: عرب ها, مردان جنگ و نبرد بودند.
اين اسم ها را روى فرزندان خود مى گذاردند تا وقت صدا زدن , دردل دشمن ايجاد هول و هراس نمايند.
((63) )

56 - پدرى مهربان

در دوران كوتاه حكومت سراسر عدل حضرت على (ع ) مقدارى عسل به بيت المال مسلمين آوردند.
پـدر يـتـيمان دستور داد كودكان بى سرپرست را از گوشه و كنار حاضر كنند.
اين خبر به گوش اطفال بى كس رسيد.
آنها از خوشحالى گويى بال درآوردند و به سوى پدرمهربان خود شتافتند.
حـضـرت مـوقـعى كه عسل را بين كودكان تقسيم مى فرمود, با دست خود آن را به دهان يتيمان مـى گذاشت .
اطرافيان وقتى اين عمل حضرت را مشاهده كردند, از اين كه امام و خليفه مسلمين چنين باكودكان برخورد مى كرد تعجب نمودند.
يكى گفت : اين عمل درشان شما نيست .
حـضرت فرمود: امام پدر يتيمان است .
عسل به دهان يتيمان مى گذارم و به جاى پدران از دست رفته شان , به آنها مهربانى مى كنم ...
! آن روز, مردم از اين برخورد ملايم و پدرانه امام درس بزرگى گرفتند.
((64) )

57 - اثر ايمان در كودك

هنگامى كه حضرت يوسف را در بازار مصر در معرض فروش قرار دادند, مردى با ديدن چهره پاك و مـعـصـومـانـه آن حـضرت متاثر شدو رو به مردمى كه براى خريد و فروش برده جمع شده بودند گفت :به اين كودك غريب و بى گناه رحم كنيد و با او مهربان باشيد.
حـضـرت يوسف كه با وجود سن كم , از ايمان و اعتماد به نفس كاملى برخوردار بود, به آن مرد رو كرد و گفت : آن كس كه خدا را دارد,گرفتار غربت و تنهايى نمى شود.
((65) )

58 - اثر تربيت در كودك

آن مـرد بـزرگ ((66)), چـنـدين بار به محضر امام زمان (ع ) شرفياب شده بود.
آن گاه كه كودكى بـيش نبود, روزى در مجلسى نشسته بود.
ازهر موضوعى سخنى به ميان آمد تا اين كه به غيبت از بعضى افرادكشيده شد.
آن كـودك خداترس نتوانست طاقت بياورد و در آن جا گوش به غيبت بسپارد.
مى دانست اگر او آنـهـا را از غـيبت باز دارد, به جهت كمى سن , از او نخواهند پذيرفت .
گريه كنان از مجلس گناه بـيـرون آمد.
گريه او همه را به تعجب واداشت .
كسانى كه او را نمى شناختند, فكركردند گريه او هـمـچـون گـريـه ديـگـر كودكان زود رنج است .
وقتى از اوعلت گريه را پرسيدند, كودك نگاه مـعـنـادارى بـه آنـها كرد و گفت : چگونه در مجلسى بنشينم كه در آن آشكارا گناه و نافرمانى خدامى شود.
((67) )

59 - اثر توكل به خدا در كودك

وقتى حضرت محمد(ص ) سه ساله بود, روزى به دايه اش حليمه گفت :
مادر! روزها برادرانم كجا مى روند؟ عزيزم آنها گوسفندان را به صحرا مى برند.
مادر, چرا مرا با خود نمى برند؟ آيا مايلى بروى ؟ بله مادر.
حليمه روز بعد محمد(ص ) را شستشو داد و موهايش را روغن زدو به چشمانش سرمه كشيد و يك مـهره يمانى كه به نخ كشيده بود, براى محافظت او به گردنش آويخت .
آن طفل سه ساله كه اين عمل را خرافى مى دانست , مهره را با آزردگى از گردن درآورد و گفت : مادر, خدابهترين حافظ براى من است .
((68) )

60 - كودكى , رمز بزرگى حاتم طايى

وقـتـى كه حاتم طايى از دنيا رفت , برادرش خواست جاى او رابگيرد.
حاتم مكانى ساخته بود كه هفتاد در داشت .
هر كس از هر درى كه مى خواست وارد مى شد و از او چيزى طلب مى كرد و حاتم بـه اوعـطـامى كرد.
برادرش خواست در آن مكان بنشيند و حاتم بخشى كند.
مادرش گفت : تو نمى توانى جاى برادرت را بگيرى , بيهوده خود رابه زحمت مينداز.
برادر حاتم توجه نكرد.
مادرش براى اثبات حرفش ,لباس كهنه اى پوشيد و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چيزى خواست .
وقتى گـرفـت از در ديـگـرى رجوع كرد و باز چيزى خواست .
برادر حاتم با اكراه به او چيزى داد.
چون مادرش اين بار از در سوم بازآمد و چيزى طلب كرد, برادر حاتم با عصبانيت و فرياد گفت :تودوبار گرفتى و باز هم مى خواهى ؟! عجب گداى پررويى هستى ! مـادرش چـهـره خـود را آشكار كرد و گفت : نگفتم تو لايق اين كارنيستى .
يك روز هفتاد بار از بـرادرت به همين شكل چيزى خواستم .
اوهيچ بار مرا رد نكرد.
من فرق تو را با او وقتى دانستم كه شيرمى خوردى .
تو يك پستان در دهان مى گرفتى و دست ديگر را روى پستان ديگر مى گذاشتى تـا ديـگـرى از آن نـخـورد, امـا او بـا ديـدن طـفـلـى ديـگـر, پستان را رها مى كرد و در اختيار او مى گذاشت .
((69) )

61 - خداشناسى فطرى در كودك

چـون هـنـگـام آن رسيد كه آفتاب دولت ابراهيم خليل (ع ) از مشرق سعادت طلوع كند, منجمان نمرود را اطلاع دادند كه امسال پسرى به وجود خواهد آمد كه حكومت تو به دست او زايل مى شود.
نـمـرودبراى پيشگيرى دستور داد: هر پسرى كه در عرصه ملك او به وجود آيداو را بكشند.
موقع ولادت ابـراهيم فرا رسيد و متولد گرديد.
مادرابراهيم از بيم گماشتگان نمرود, فرزند خود را در چـيـزى پـيـچـيـد وبه غارى برد, در آن جا نهادش و در غار را محكم كرد و بازگشت .
روزبعد در فـرصـتـى به كودكش سر زد و وى را صحيح و سالم يافت .
مادر با تعجب ديد كه كودكش انگشت سـبـابـه خـود را بـه عـادت اطـفال دردهان گذاشته است و مى مكد و با آن تغذيه مى شود.
مادر مـقدارى اورا شير داد و بازگشت .
از آن به بعد هر وقت فرصت مى يافت به غارمى رفت و ابراهيم را شير مى داد.
هـفـت سـال گـذشـت و ابراهيم همچنان مخفيانه مى زيست .
ازهمان وقت , آثار عقل و فراست از پيشانى مباركش هويدا بود.
روزى ازمادر خود سؤال كرد: آفريدگار من كيست ؟ مادر جواب داد: نمرود.
- آفريدگار نمرود كيست ؟ مـادر از جـواب او فـرو مـانـد و دانـست اين پسر همان است كه بناى ملك نمرود را خراب خواهد كرد.
((70) )

62 - حداقل حمل كودك

زنى تنها شش ماه پس از ازدواج , كودكى به دنيا آورد.
خليفه دوم گفت : لابد اين زن , سه ماه قبل از ازدواج , زنا كرده است و اين كودك ,مولود آن است .
پس بايد بر اين زن , حد زنا جارى شود.
عـلى (ع ) كه از اين ماجرا خبردار شد, به نزد خليفه دوم آمد و فرمود:اين نوزاد حلال زاده است و به شوهر قانونى و شرعى زن تعلق دارد.
عمر با ناباورى پرسيد: يا اباالحسن , به چه دليل اين حرف رامى زنيد؟ حضرت فرمود: خداوند در كتابش , مدت حمل و دوران شيرخوارگى كودك را دو سال و نيم يعنى سـى مـاه مـعـيـن كـرده اسـت وازطـرفـى مـى فـرمـايـد: مادران به كودكانشان دو سال كامل (حولين كاملين ) شير بدهند, پس معلوم مى شود كه حداقل حمل مى تواندشش ماه باشد.
خليفه دوم كه ديگر در برابر اين استدلال محكم و پولادين , حرفى براى گفتن نداشت , دستور داد زن بـى گـنـاه را آزاد كـنـنـد.
آن گـاه براى چندمين بار گفت : اگر على (ع ) نبود, عمر هلاك مى گشت .
((71) )

63 - نوازش يتيمان

هنگامى كه خبر شهادت مسلم بن عقيل به سيدالشهداء(ع ) رسيد,به خيمه مخصوص خود وارد شـد و دخـتـر مـسـلـم را پـيـش خود خواند.
اودخترى سيزده ساله بود كه با دختران آن حضرت مـصـاحـبت مى كردوبا آنها انس و الفت داشت .
وقتى به خدمت حضرت رسيد, ايشان او رادلدارى فـراوان فـرمـود و بـيش از هميشه با او به مهربانى رفتار كرد.
دخترمسلم دريافت كه ممكن است پـيـش آمـدى شـده بـاشد, پس پرسيد:يابن رسول اللّه , با من چنان ملاطفت مى كنى كه با يتيمان مى كنى !مگرپدرم را شهيد كرده اند؟ ابـاعـبـداللّه (ع ) نـتـوانـست طاقت بياورد و به سختى گريست .
آن گاه فرمود: اى دخترك من , انـدوهـگـيـن مـباش ! اگر مسلم نباشد, من پدرواراز تو پذيرايى مى كنم .
خواهرم , مادر تو است و دختران و پسرانم ,برادران و خواهران تو.
((72) )

64 - اهميت سرپرستى از يتيم

اصحاب و ياران , گرد پيامبر اسلام (ص ) را گرفته بودند و به سخنانش گوش مى دادند.
ناگهان ديـدنـد پسر بچه اى نزد پيامبر(ص ) آمدو گفت : اى پيامبرخدا, من پسرى هستم كه پدرم از دنيا رفته است , مادرو خواهرم نيز بى سرپرستند.
از آنچه خداوند به شما عنايت فرموده است به ما كمك كن .
پيامبر(ص ) به بلال فرمود: به خانه من برو و هر غذايى كه يافتى آن را بياور.
بـلال به حجره هايى كه مربوط به پيامبر(ص ) بود رفت وپس ازجستجو 21 دانه خرما پيدا كرد و به خـدمـت ايـشان آورد.
پيامبر(ص ) به آن پسرك فرمود: بيا اين خرماها را از من بپذير.
هفت دانه آن مال خودت , هفت دانه ديگر مال خواهرت , و هفت دانه باقيمانده مال مادرت باشد.
در اين هنگام يكى از اصحاب به نام معاذ, دست نوازش بر سر آن يتيم كشيد و گفت : خداوند تو را از يتيمى بيرون آورد و جانشين پدرت سازد.
پيامبر(ص ) به معاذ فرمود: محبت تو را به اين يتيم ديدم .
بدان كه هركس يتيمى را سرپرستى كند و دسـت نـوازش بـر سـر او بـكـشـد,خـداونـد بـه تـعـداد هـر مـويـى كـه از زيـر دسـت او مـى گـذرد,پاداش شايسته اى به او مى دهد, گناهى از گناهان او را محو مى سازد ومقام او را بالا مى برد.
((73) )

65 - فرق گذاشتن در احترام بين پدر و پسر

مـردى بـا پسرش به عنوان ميهمان بر على (ع ) وارد شد.
على (ع ) بااكرام و احترام بسيار آنها را در صـدر مـجـلـس نـشـانـد و خـودش روبـه روى آنـها نشست .
موقع صرف غذا رسيد.
غذا آوردند و صرف شد.
بعد از غذا, قنبر غلام معروف على (ع ) حوله و تشت و ابريقى براى شستن دست آورد.
عـلـى (ع ) آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست ميهمان رابشويد.
ميهمان خود را عقب كشيد و گفت : مگر چنين چيزى ممكن است كه من دست هايم را بگيرم و شما آنها را بشوييد.
على (ع ) فرمود: برادر تو مى خواهد عهده دارخدمت توشود.
خلاصه حضرت با اصرار زياد دست ميهمان را شست .
آن گاه به پسر برومند خود محمدبن حنفيه گـفـت : ايـنـك تـو دسـت پسر رابشوى .
من كه پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر رابشوى .
اگر پدر اين پسر در اين جا نمى بود و تنها خود اين پسر,ميهمان ما بود, من خودم دستش را مـى شـسـتـم .
اما خداوند دوست داردآن جا كه پدر و پسرى هر دو حاضرند, بين آنها در احترام گذاشتن فرق گذاشته شود.
((74) )

66 - فقر, گهواره نبوغ كودكان

گفته اند: فقر در شرايط خاص , گهواره نبوغ است .

ابـومقام خاتم الشعراء, مؤلف كتاب حماسه و كتاب هاى نغزديگر كه در خانواده اى فقير چشم به دنيا گشوده بود, مدت ها براى گذران زندگى , سقايى مى كرد.
يـاقـوت حـمـوى نويسنده كتاب معجم البلدان , بزرگ ترين كتاب جغرافيايى اسلام كه در قرن شـشـم هجرى نگاشته شده و در ده جلدبزرگ به چاپ رسيده است و هم اكنون بزرگ ترين منبع بـراى شناختن اوضاع شهرها در ادوار گذشته مى باشد, برده اى بيش نبود كه ابراهيم حموى وى را بـراى كـسب و تجارت به شهرها مى فرستاد.
اوكه در مسافرت هاى خود يادداشت هايى از اوضاع جـغـرافـيـايـى و طـبـيعى شهرها برمى داشت , سرانجام همه آنها را تدوين نمود و به صورت كتابى درآورد.
نـابـغـه زمان , اميركبير, آشپززاده بود.
او از ميان توده هايى برخاسته بود كه رنج و محنت و فشار استبداد حكام زمان خود را به خوبى چشيده بودند.
اين تجارب و مشاهدات تلخ بود كه او را مردى نيرومندو متكى به نفس بار آورد.
((75))

بـيـان : اگـر كـودكان و والدين آنها قبول كنند كه چه بسا فقروسختى براى كودكان , زمينه بروز اسـتـعـدادهـاى آنهاست , از رنج ها وسختى ها استقبال مى كنند, به شرط آن كه شرايط تحصيل و پيشرفت افراد, از ناحيه كسانى كه در امر تعليم و تربيت دخالت دارندفراهم شود.

67 - اولاد حقيقى امير كبير

در مـاه صفر سال 1267 ه .
ق .
به امير كبير اطلاع دادند كه درپايتخت ,چند بيمار مبتلا به آبله پيدا شـده است كه سعى و كوشش براى بهبود آنهامؤثر واقع نشده است و آنها مرده اند.
امير از شنيدن ايـن خبر به شدت نگران شد و بى درنگ دستور داد كه در تمام شهر تهران و ولايات نزديك , برنامه آبـلـه كوبى اجرا شود تا بيمارى گسترش پيدانكند.
در آن روزها تزريق واكسن آبله و بيمارى هاى ديـگـر مـرسـوم نـبـود و مـردم راضى نبودند كه واكسن پيشگيرى اين بيمارى به آنها تزريق شود.
ازطرفى چند تن از مارگيرها و دعا نويس ها شايع كرده بودند كه تزريق واكسن , موجب نفوذ اجنه در خون مى شود و ممكن است شخص به جنون مبتلا شود.
چـنـد روز پـس از آغـاز آبـله كوبى به اميركبير خبردادند كه مردم به علت جهل حاضر نيستند كه واكـسـينه شوند.
اميركبير دستور داد كه هركس حاضر نشود آبله بكوبد, بايد پنج تومان جريمه به صندوق دولت بپردازد.
روزى پاره دوزى را كه طفلش بر اثر بيمارى آبله مرده بود, به نزد اوآوردند.
امير كه جسد طفل را نـگـريـست فرياد زد: ما كه براى نجات بچه هايتان آبله كوب فرستاديم , واى از جهل و نادانى شما مردم ! پس از آن اميركبير را گريه مجال نداد و هق هق گريست .
چندتن ازاطرافيان خواستند او را آرام كـنند, اما او گفت : ما مسؤول مرگ اين مردم هستيم .
اينها فرزندان حقيقى من هستند.
مسؤول نـادانى آنها نيزماهستيم .
اگر در هر كوى و برزن , مدرسه و كتابخانه داير شود,جهل ونادانى ريشه كن مى شود و مارگيرها و دعانويس ها مى روند دنبال كارشان .
((76) )

68 - پاكى , شرط رسيدن به كمال است

ابوسلمه گويد: همراه عمربن خطاب به مكه رفتيم و در مراسم حج شركت نموديم .
در مجلسى شـخـصـى نـزد عـمر آمد و گفت : من درحال احرام بيرون آمدم و تخم شترمرغى را ديدم , آن را برداشتم وشكستم و پختم و خوردم , حال چه چيز به عنوان كفاره بر من واجب است ؟ عمر گفت : در اين باره چيزى به نظرم نمى رسد.
اين جا بنشين شايدخداوند مشكل تو را به وسيله بعضى از اصحاب رسول خدا حل كند.
در ايـن هـنگام ناگهان على (ع ) همراه حسين (ع ) كه كودكى بيش نبود, به آن جا آمد.
عمر به آن شخص گفت : اين على فرزند ابوطالب است , برخيز و سؤالت را از او بپرس .
او برخاست و جريان خود را بازگو كرد.
على (ع ) فرمود: سؤال خود را از اين پسر- اشاره به حسين - بپرس .
مرد گفت : هر كدام از شما, مرا به ديگرى حواله مى دهد! مردمى كه در آن جا حاضر بودند اشاره كردند: ساكت باش !اين حسين (ع ) فرزند رسول خداست .
آن شخص سؤال خود را بار ديگر از اول تا آخر بيان كرد.
امام حسين (ع ) به او فرمود: آيا شتر دارى ؟ او عرض كرد: آرى .
فرمود: به تعداد تخم شترمرغى كه برداشتى و خورده اى , شتر نر رابا شتر ماده آميزش بده , آنچه از شتر ماده تولد يافت , آن را به عنوان كفاره به سوى كعبه براى قربانى روانه كن .
عمر گفت : اى حسين , شتر ماده گاهى سقط جنين مى كند.
امام حسين (ع ) فرمود: تخم شترمرغ نيز گاهى فاسدمى شود.
حضرت با اين مقايسه پاسخ عمر را داد.
عمر گفت : راست گفتى و نيكو جواب دادى .
عـلـى (ع ) برخاست و حسينش را در آغوش گرفت و فرمود: آنهافرزندانى بودند كه از نظر پاكى و كمال , بعضى از بعضى ديگر گرفته شده بودند و خداوند شنوا و آگاه است .
((77) )

69 - منطق تربيتى

يـكـى از هـمـسـران رسول خدا به نام ماريه قبطيه فرزندى به دنياآورد كه پيامبر (ص ) نام او را ابـراهـيـم نهاد.
اين پسر, مورد علاقه شديدرسول اكرم (ص ) قرار گرفت , اما هنوز هيجده ماه از عـمرش نگذشته بود كه از دنيا رفت .
پيغمبر كه كانون عاطفه و محبت بود, از اين مصيبت به شدت مـتاثر شد, اشك ريخت و فرمود: اى ابراهيم , دل مى سوزدواشك مى ريزد و ما محزونيم به خاطر تو, ولى هرگز بر خلاف رضاى خدا چيزى نمى گوييم .
تـمـام مـسـلـمانان از اين مصيبت متاثر بودند, زيرا آنها مى ديدند كه غبارى از حزن و اندوه بر دل پيغمبر(ص ) نشسته است .
آن روز تصادفاخورشيد هم گرفته بود.
با مشاهده اين وضع , مسلمانان همگى ابرازداشتند كه گرفتن خورشيد, نشانه هماهنگى عالم بالا با عالم پايين ورسول خداست و اين اتفاق جز براى فوت فرزند پيغمبر(ص ) دليل ديگرى نمى تواند داشته باشد.
الـبته اين مطلب مانعى ندارد, بلكه براى رسول اكرم (ص ) ممكن است دنيا هم زيرورو شود, اما در آن مـوقع اين اتفاق به روال طبيعى روى داده بود.
برداشت مسلمانان به گوش پيغمبر اكرم (ص ) رسـيـد.
بـه جـاى ايـن كـه آن حـضرت , از اين تعبير خوشحال شود و مثل بسيارى از سياست بازها مـوقـعـيـت را بـراى تبليغات غنيمت شمرد و حتى ازعواطف مردم به نفع اهداف تربيتى خودش اسـتـفـاده كند, نه تنهاچنين نكرد بلكه سكوت را هم جايز ندانست .
به مسجد آمد و به منبررفت و مـردم را آگاه نمود و صريحا اعلام داشت كه خورشيدگرفته است , اما هرگز به علت درگذشت فرزند من نبوده است .
((78) )

70 - جنايت تبعيض بين دختر و پسر

قـيس بن عاصم كه در ايام جاهليت از اشراف و رؤساى قبايل بود,پس از ظهور اسلام , ايمان آورد.
روزى در سـنـيـن پـيـرى به منظورجستجوى راه مغفرت الهى و جبران خطاهاى گذشته خود, شرفياب محضر رسول اكرم (ص ) گرديد و گفت : در گذشته , جهل و نادانى ,بسيارى از پدران را بـر آن داشـت كـه بـا دسـت خويش , دختران بى گناه خود را زنده به گور سازند.
من نيز دوازده دخـتـرم را در مـدت انـدك زنده به گور كرده ام .
همسرم سيزدهمين دخترم را پنهان از من زاييد وشـيـر داد و چـنـيـن وانـمود كرد كه نوزاد مرده به دنيا آمده است .
سال هاگذشت و دخترم نزد خويشان همسرم بزرگ شد.
تا روزى هنگامى كه ناگهان از سفرى بازگشتم , دخترى خردسال را در سـراى خـود ديدم .
چون شباهتى كامل به فرزندانم داشت , درباره اش به ترديدافتادم و بالاخره دانستم دختر من است .
بى درنگ دختر را كه زارزارمى گريست , كشان كشان به نقطه دورى بردم و به ناله ها و التماس هاى دلخراشش اعتنا نكردم و زنده به گورش نمودم .
قـيـس پـس از نـقـل مـاجراى خود, به انتظار جواب , سكوت كرد,درحالى كه از ديده هاى رسول اكـرم (ص ) قـطـره هـاى اشـك فـرو مـى چـكيدو باخود زمزمه مى فرمود: آن كه رحم نكند بر او رحم نشود.
پيامبر(ص ) سپس به قيس خطاب كرد و فرمود: روز بدى در پيش خواهى داشت اى قيس ! قيس پرسيد: اينك براى تخفيف بار گناهم چه كنم ؟ حضرت پاسخ داد: به عدد دخترانى كه كشته اى , كنيز آزادكن .
((79))

بيان : تبعيض بين دختر و پسر در يك خانواده و فرق گذاشتن بين فرزندان , به هر دليلى كه باشد, از جـهـت تـربـيـتـى تـوجيه نمى پذيرد,اگرچه تبعيض فقط در نگاه كردن باشد, چرا كه كودك عقده اى بارمى آيد.

71 - بلند همتى در كودك , بزرگى مى آفريند

عـبـداللّه مـبارك گويد: سالى براى حج به مكه رفتم .
در آن سفر,كودكى هفت يا هشت ساله را ديـدم كـه در كنار كاروان , بدون توشه ومركب حركت مى كرد.
نزد او رفتم و گفتم : با چه چيزى اين بيابان و راه طولانى را مى پيمايى ؟ گفت : با خداى پاداش دهنده .
اين كودك ناشناس , در چشمم بزرگ آمد.
گفتم : پسرم , زاد و توشه و مركب تو كجاست ؟ فرمود: زاد و توشه ام , تقواست و مركبم , دو پايم هست و قصدم خدا مى باشد.
وقـتـى ايـن سخنان نغز را از آن كودك شنيدم , به نظرم بسيار بزرگ آمد.
پرسيدم : از كدام طايفه هستى ؟ فرمود: از طايفه مطلب .
گفتم : پسر چه كسى هستى ؟ فرمود: هاشمى .
گفتم : از كدام شاخه هاشمى ؟ گفت : از علوى فاطمى .
پـس از آن ديـگـر او را نـديـدم تـا اين كه به مكه رسيدم و بعد ازانجام دادن مناسك حج , به ابطح (مـحـلـى نزديك مكه ) رفتم .
ناگهان عده اى را ديدم كه دور شخصى حلقه زده اند.
به پيش رفتم .
ديـدم هـمـان كـودك است .
از جمعيت نامش را جويا شدم .
گفتند: اين شخص زين العابدين , امام سجاد است .
((80) )

72 - حرف حق نتيجه شجاعت كودك

روزى هـارون الـرشـيـد خـلـيـفه عباسى , بهلول را ديد كه بازى مى كرد.
گفت : بهلول چه كار مى كنى ؟ بهلول گفت : مشغول خانه ساختن هستم .
بهلول گاهى خانه گلى مى ساخت و با بچه ها بازى مى كرد.
هارون گفت : عجب مردى هستى ! بهلول گفت : چه كار كرده ام ؟ هارون گفت : پشت پا زده اى به دنيا و آنچه در دنياست .
بهلول برخاست و گفت : نه , تو عجب مردى هستى ! هارون پرسيد: من براى چه ؟ بـهلول گفت : چون تو پشت پا زده اى به آخرت و زندگى جاودانت وكار من در مقابل كار تو, هيچ است .
((81))

بـيـان : بـراى انـسـان رسـيدن به هدف از طريق صحيح مهم است كه همانا رضايت خداوند است .
رضـايـت خـداونـد شكل هاى مختلفى مى تواند داشته باشد, از جمله اين كه انسان همچون بهلول كـه ازشاگردان امام صادق (ع ) است براى فرار از قبول مسؤوليت دردستگاه ظلم , همچون بچه ها رفـتار مى كند.
جداى از آن , مربى و پدر ومادر موفق , آن است كه براى تربيت كودكان , خودش را ولـو بـراى لـحظه اى , در رديف كودكان قرار دهد تا از راه دوستى و صميميت فكرش را به آنها القا كند.

73 - مقام امامت در دوران كودكى

امام جواد(ع ) فرزند حضرت رضا(ع ), پس از شهادت پدردرسال204 قمرى , در نه سالگى به امامت رسيد و پس از هفده سال امامت به تحريك معتصم عباسى همسر جفا كارش او را در26سالگى به شـهـادت رسـانـد.
عـلـى بن اسباط كه يكى از ياران امام جواد(ع ) بود مى گويد: به حضور امام جـواد(ع ) رسـيـدم و بـه خوبى به قامت او خيره شدم , براى اين كه او را كاملا به ذهن خود بسپارم تـاوقتى كه به مصر باز مى گردم , چگونگى زيارت آن حضرت را براى دوستانم نقل كنم .
در همين هـنگام كه چنين فكرى از ذهنم مى گذشت ,آن حضرت كه گويى تمام فكر مرا خوانده بود, رو به سوى من كرد وفرمود: اى على بن اسباط, اراده خداوند در مورد امامت , مانند اراده اودرباره نبوت است و در قرآن مى فرمايد: ما به يحيى در كودكى , فرمان نبوت و عقل كافى داديم .
((82))

بـيـان : جـداى از مساله امامت و نبوت كه كودكانى اين مقامات رااحراز كرده اند, نكته اى كه شايد بتوان از اين روايت استفاده كرد اين است كه كودكان قابليت هاى زيادى را براى قبول مسؤوليت ها دارنـد,چـرا كـه شـواهـد زيادى در دست است كه انسان هاى با استعدادى ,درسن كودكى به مقام اجتهاد رسيده يا موفق به كسب درجه دكترى شده اند.

74 - پسر هوشمند

شخصى كه به عنوان زاهد در ميان مردم شناخته مى شد, روزى مهمان سلطانى شد.
در موقع غذا خوردن , كمتر از معمول غذا خورد,اما نمازش را بيش از معمول طول داد.
زاهـد سـالوس , بعد از آمدن به خانه , دوباره غذا خورد.
پسر زيرك اومتوجه شد كه پدرش از غذاى شـاه بـه قـدر كـافـى نخورده است .
وقتى علت را سؤال كرد, زاهد جواب داد: در حضور شاه زياد نخوردم تاوجهه پارسايى من حفظ شود و روزى به كار آيد.
پـسـر گـفـت : بـنـابراين نمازت را نيز قضا كن كه در آن جا نماز درستى نخوانده اى تا روزى در درگاه خدا به كار آيد.
((83) )

75 - درخواست فرزند از خداوند

حـارث نضرى روايت مى كند كه به امام صادق (ع ) عرض كردم :يااباعبداللّه , من از خاندانى هستم كه انقراض پيدا كرده اند, به طورى كه كسى از ما باقى نمانده است و من نيز داراى فرزندى نيستم .
امام صادق (ع ) پس از شنيدن سخنان حارث فرمود: از خدادرخواست فرزند كن و در دعايت بگو: خدايا به من فرزندى ببخش ومرا در اين دنيا تنها نگذار, چرا كه تو بهترين وارث هستى .
حارث مى گويد: دستور امام صادق (ع ) را عمل كردم و از خدادرخواست فرزند نمودم .
خداوند نيز درخواست مرا اجابت فرمود ومن صاحب فرزند شدم .
((84))

بيان : در احاديث داريم كه شما مؤمنين هر چيزى را, ولو كوچك باشد, از خداوند بخواهيد, هر چند كه خداوند بدون درخواست دعانيز از باب قدرت و لطف حاجت ها را برآورده مى كند.

76 - فرزند صالح نجات بخش است

امـام صـادق (ع ) از رسـول اكـرم (ص ) نـقـل مى كند كه حضرت عيسى بن مريم از كنار قبرى كه صاحبش در حال عذاب بود عبور كرد,اما وقتى كه سال بعد از كنار همان قبر گذشت , با شگفتى ديـد كـه صـاحـب قبر, اين بار, در حال عذاب نيست .
حضرت عيسى به خداوند عرض كرد: خدايا چـطـور سـال اول كـه از اين جا گذشتم , او در حال عذاب بود,اما امسال كه عبور كردم در حال عذاب نبود.
بـه او وحـى شد كه : او داراى فرزند صالحى است كه راه خدا رادنبال مى كند و از جمله يتيمى را پناه داده است , به سبب اين عمل صالح ,از گناه پدرش چشم پوشى كرديم و او را بخشيديم .
آن گاه رسول خدا(ص ) فرمود: آنچه براى بنده مؤمن پس ازمرگش باقى مى ماند, فرزندى است كه بعد از پدر عبادت خدا مى كند.
آن گاه اين آيه را تلاوت كرد: رب هب لى من لدنك وليا يرثنى ويرث من آل يعقوب واجعله رب رضيا.
((85))

بـيـان : فـرزنـد صالح , علاوه بر اين كه فايده اخروى دارد,فايده دنيوى نيز دارد.
بسيار اتفاق افتاده است كه از اخلاق فرزندپى به اخلاق پدر مى برند و چنانچه اخلاق فرزند خوب باشد, مردم درحق پدر و مادرش دعا مى كنند و اگر شرور باشد, نفرين حواله شان مى سازند.

77 - كودك حاضر جواب

امير اسماعيل سامانى را پسر خوانده اى بود.
وقتى آبله درآورد,لطافت بشره صورتش از بين رفت .

روزى كـه در بـرابر امير اسماعيل ايستاده بود, امير از تغيير چهره آن پسر تعجب كرد كه آن حسن وزيبايى چگونه به اين زشتى تبديل گرديده است .
قاضى بن منصوردرآن جا حاضر بود و اين آيه را خواند كه : ما به بهترين وجه انسان راآفريديم , سپس او را به اسفل السافلين برگردانديم .
قـاضـى خواست با خواندن اين آيه , طعنه اى به آن پسر زده باشد, امااز آن جايى كه خود قاضى نيز آدم بـدشـكـلـى بـود, پسر در جواب اين آيه را خواند: براى ما مثالى مى آورد و حال آن كه خلقت خودش رافراموش كرده است .
قاضى از حاضر جوابى پسرى كم سن و سال در مقابل امير وهمراهانش شرمنده شد.
((86) )

78 - كودك باهوش و خداشناس

يكى از حكماى بزرگ به ديدن يكى از دوستان خود رفت .
آن شخص پسر كوچكى داشت كه با وجود كـوچـكـى سـن , خـيـلى هوشياربود.
حكيم به آن طفل فرمود: اگر به من بگويى خدا كجاست , يك عددپرتقال به تو خواهم داد.
پسر با كمال ادب جواب داد: من به شما دودانه پرتقال مى دهم اگربه من بگوييد خدا كجانيست .
حكيم از اين پاسخ و حاضر جوابى متعجب گرديد و او را موردلطف خود قرار داد.
((87))

بـيـان : گـرايـش بـه خدا, در نهاد همه انسان ها به وديعه گذاشته شده است .
كما اين كه خداوند مى فرمايد: همه افراد بر فطرت خداشناسى آفريده مى شوند.
اين فطرت پاك و الهى بايد دور از محيطهاى آلوده حفظ شود,وگرنه در محيط آلوده , فطرت نيز از مسير الهى خود منحرف خواهدشد.

79 - كودكى بعضى از دانشمندان

زاره كولبرن از دوران طفوليت , استعداد رياضى اش نمودار بود.
گاهى از او مى پرسيدند: در يك سال يا بيشتر, چند ثانيه وجود دارد؟ او پس از تامل مختصرى , پاسخ صحيح را مى داد.
جـيـمـزوات مـخترع چندين دستگاه ميكانيكى و كاشف نيروى بخار, از آغاز كودكى به آزمايش علاقه زيادى داشت و از اين راه كاميابى فراوانى در علوم طبيعى به دست آورد.
داروين در دوران كودكى به جمع آورى كلكسيون جانوران علاقه داشت .
اين تمايل طبيعى او را بـه مـطـالـعـه دربـاره ثـبـات و يـاتـحول انواع سوق داد و نظريه اشتقاق و تحول انواع را پس از يك سفرطولانى به وسيله كتاب بنياد انواع انتشار داد.
((88) )

80 - حقوق فرزند

پدرى كه از بى ادبى و نافرمانى هاى فرزند خود كلافه شده بود,درمجلسى , نزد ديگران شكايت كرد و از تربيت او اظهار خستگى وعجز نمود.
حاضران در مجلس آن پسر را احضار و علت را سؤال كردند.
پسر با استفاده از فرصت گفت : آيا فرزند حقوقى بر پدر دارد؟ آنها جواب دادند: آرى طبق روايات وارده و بنابر حكم عقل , فرزندحقوقى بر پدر دارد.
پسر گفت : چه حقوقى ؟ گفتند: نام نيك , تعليم قرآن , تربيت صحيح و...
.
پـسـر گـفـت : در اين صورت من بايد شاكى باشم , چون پدرم هيچ يك از حقوق مرا رعايت نكرده است و چيزى به من نياموخته و نام نيك برايم انتخاب نكرده و همسرش (مادر من ) قبلا همسر يك مجوسى بوده است .
((89) )