مىستايم خالقى را كوست هست |
|
اين دگرها نيستند و اوست هست |
آن خداوندى كه قيومست و حى |
|
آنكه پاكى وقف شد بر ذات وى |
آن خداوندى كه از يكقطره آب |
|
كرد پيدا صورتى چون آفتاب |
جمله عالم همه در قطرهاى |
|
جمع گردد زو نشد كم ذرهاى |
هر چه بود و هست اندر دل نمود |
|
هر دو عالم در دلى منزل نمود |
جمله عالم سبحه تعظيم اوست |
|
ناطقه يك حرف از تعليم اوست |
جمله عالم كتابى دان زحق |
|
هست افلاك از كتابش يك فرق |
يك ورق دان نه فلك از دفترش |
|
عرش اعظم چون غبارى بر درش |
يك نفس زد امر كن اندر نهان |
|
گشت پيدا صد هزاران عقل و جان |
زان تجلى كوبخود در خود نمود |
|
صد هزاران باب رحمت را گشود |
لوح امكان را بنور خود نگاشت |
|
تخم ايمان در زمين گل بكاشت |
كيست غير از حق كه حق را ديده است |
|
ديده حق بين كدامين ديده است |
بلكه راه و رهرو و ره بين ويست |
|
حق شناس و نور الله بين ويست |
اوست برهان بر وجود ممكنات |
|
پرتوى باشد زنورش كائنات |
بر وجود او بود ذاتش گوا |
|
لمعهاى مىدان زذاتش ما سوا |
كيست غير از حق كه بتواند ستود |
|
مدعى را كوست خلاق وجود |
كس نگويد وصف او جز ذات او |
|
از كما اثنيت بر خوان اين نكو |
صدر و بدر آفرينش از حيا |
|
در ثنايش گفت لا احصى ثنا |
اين ستايش نيست جز احسان او |
|
شكرها يك لقمه دان از خوان او |
پيره زال سبحه گردان نفس كل |
|
از قصور خويش دايم منفعل |
كوكبان ثابت و سيار را |
|
دور در رشته كشد بهر ثنا |
آسمان از دهشت تعظيم حق |
|
از كواكب بر جبين دارد عرق |
نفس كلى ساقى انعام او |
|
وين كواكب قطرهها بر جام او |
سطح گردون سقف زندان خانهاش |
|
جوهر افلاك يك ديوانهاش |
عالم ابعاد دهليز درش |
|
هست سنگ انداز كيوان بر سرش |
عالم اجرام چون منزل گهيست |
|
جرم خور همچون چراغى بر رهيست |
از كمالش هفت گردون ذرهاى |
|
از نوالش هفت دريا قطرهاى |
هست دريا تشنه ديدار او |
|
سوز خور از حسرت رخسار او |
نور خورشيد از جمالش لمعهاى |
|
آب دريا در فراقش دمعهاى |
گريه باران زشوق روى اوست |
|
ناله رعد از هواى كوى اوست |
بسكه گردون قطره زد در جستجو |
|
گه به پهلو گه بسر شد كوبكو |
پاى تا سر گشت پر از آبله |
|
با هزاران شمع اندر قافله |
نه گرفتى از رخش يكدم نشان |
|
نه جمالش را همى ديدى عيان |
با وجود اين طلب كارى چست |
|
هرگز از مقصود خود كامى نجست |
شب سيه پوشد فلك در ماتمش |
|
آتش اندر سينه دارد از غمش |
يك قدم ننهاده كس از خط برون |
|
نه كسى را آگهى از چند و چون |
ليك آن كو يك قدم دارد سبق |
|
مىربايد عقل و جان از قرب حق |
هر كه را گامى در اين ره پيش بود |
|
در نهادش نور هستى بيش بود |
گر كنى يك ره نظر در شهر جان |
|
نفرت آيد مر تو را زين خاكدان |
گر بيندازى نگاهى سوى دل |
|
كم شوى در كار دنيا مشتغل |
گر بيابى ذوق معنى يك نفس |
|
تلخ گردد بر مذاقت هر هوس |
گر زطيب شهر جان آگه شوى |
|
زين رياحين جهان تو نشنوى |
گر سماع نغمه مستان كنى |
|
گوش دل با سوى اين دستان كنى |
گر ببينى لحظهاى شهر خدا |
|
مردمان پيشت شود مردم كيا |
نفس نبود از جهان آب و خاك |
|
پرتوى دان اوفتاده در مغاك |
ميل دنيا چون كند گمره شود |
|
از خساست همچو خاك ره شود |
ساقيا مى در قدح كن بهر من |
|
وارهان جان را زقيد خويشتن |
زان ميى كز وى بر افروزد روان |
|
مىتوان ديدن بنورش آن جهان |
آن ميى كاندر شعاع او زدور |
|
از برون و از درون يابد ظهور |
آن ميى كز وى توان افروختن |
|
شمعها بى آتش و آتش زدن |
آتش اين مى ندارد هيچ آب |
|
آب و آتش كى كند يكجا ماب |
قطرهاى از بحر او شمش منير |
|
ذرهاى از جرم او جرم اثير |
ساقيا سوزى در افتاده بدل |
|
دل شده همچون زباله مشتعل |
روغن مى تا نريزى در دماغ |
|
آتش افتد در وى و سوزد چراغ |
گر نريزى روغن مى در وجود |
|
منطفى گردد فتيله همچو دود |
جام من گر پر بود از روح مى |
|
مىتوانم شد بنورش تا بحى |
ور شود خالى تنم از نور مى |
|
گام نتوانم زدن در راه وى |
ساقيا جامى كه بى خويش آمدم |
|
يك قدم از خويشتن پيش آمدم |
بى شعاعش شمع دل را سوز نيست |
|
ربط من با جام مى امروز نيست |
آشنائيهاى سابق خوش بود |
|
با نكوروئى كه بس دلكش بود |
جان بىعشق و دلى بىسوز غم |
|
آن بود بادى و اين خاكى بهم |
خيز و آب از ديده و آتش زدل |
|
جمع كن با خاك و باد مشتعل |
آب چشم و آتش دل با هم است |
|
اين دو همره منفصل از هم كم است |
آتش اين دودها جسمانى است |
|
آتش عقل آتش روحانى است |
دودهاشان عاقبت گردد تباه |
|
خانه دل مىشود از وى سياه |
راه حق را جز بنور حق كه ديد |
|
كى توان با آتش نخوت رسيد |
جز بنور روح قدسى طى راه |
|
كى توان كردن سوى شهر اله |
زين عناصر تا نكردى دل كسل |
|
كى شوى با روح قدسى متصل |
ساقيا مستم كن از جام الست |
|
تا بمستى وا نمايم هر چه هست |
ساقيا مستم كن از جام بلور |
|
تا مبدل گردد اين ماتم بسور |
ساقيا بر كف نهم جامى كزو |
|
كشف گردد راز گيتى مو بمو |
بادهاى كزوى درون روشن شود |
|
خانه تاريك دل گلشن شود |
گر همى خواهى دل آتش فشان |
|
دل بدان آتش رخ مهوش رسان |
جوهر اين آتش از اجسام نيست |
|
آتش اجسام خون آشام نيست |
آتش اجسام ظلمانى بود |
|
آتش عشق آتش جانى بود |
آتش عشق آتش ديگر بود |
|
جمله آتشها ازو ابتر بود |
گر چه تند و مهلك و سركش بود |
|
ليك عاشق پيشه را زان خوش بود |
آتش مى قبله مستان بود |
|
صورت او معنى انسان بود |
گر نبودى آتش مى در وجود |
|
مىفسردى روح مردم از خمود |
گر نبودى اين تف و اين سوز عشق |
|
ور نبودى شمع جان افروز عشق |
پس نبودى فرق از انسان تا دواب |
|
چون شراكت هستشان در خورد و خواب |
معنى آدم از آن افزون بود |
|
كش همى جنبش سوى بيچون بود |
ساقيا مى ده كه مجلس شد دراز |
|
با مخالف زين نوا چندين مساز |
آنكه كوشش نيست جز سوى بدن |
|
بهر او زين نغمه و دستان مزن |
صحبت نا جنس سد ره بود |
|
خاصه نا جنسى كه بس گمره بود |
گر نبودى جام مى با من قرين |
|
مىفسردم من زياران چنين |
آن چنين ياران بنرخ كاه باد |
|
جان فداى يار معنى خواه باد |
ساقيا از مى فزون كن معنيم |
|
مستيم ده وا رهان از هستيم |
ساقيا از يك قدح هوشم ببر |
|
وا رهان جان را زسحر مستمر |
وا رهانم از وجود خويشتن |
|
نيست سدى همچو من در راه من |
نيست جرمى بدتر از جرم وجود |
|
گر كنى توبه از اين بايد نمود |
از وجود خود در اول پاك شو |
|
وانگه ار خواهى سوى افلاك شو |
با دل و جانى بصد وا بستگى |
|
كى توانى از جهان وارستگى |
تا نگردى بيغش و پاك از وجود |
|
ره كجا يابى بخلاق و دود |
تا نگردى خالص از آلودگى |
|
ره ندارى در جهان زندگى |
تا نباشى در غم و افكندگى |
|
كى رسى در عالم پايندگى |
تا نگردد جان زمحنت پايمال |
|
كى دهندت ره بحى ذى الجلال |
تا نباشى از دو عالم بر كنار |
|
نبودت با روح قدسى هيچ كار |
تا نسوزى در فراق روى يار |
|
كى بود جاى تو در دار القرار |
هيچ جانى را زسوى چاره نيست |
|
يا بدنيا يا بعقبى زين يكيست |
يا بنار توبه يابد سوختن |
|
يا بدوزخ بايدت افروختن |
يا بنار عشق حق سوزى همى |
|
يا چو شيطان لعنت آموزى همى |
تا نميرى از خود و از كام دل |
|
كى شود از ذكر حق جان مشتعل |
تا نگردى از وجود خويش پاك |
|
دل نگردد از طهارت نور پاك |
كى در آئى در صف آزادگان |
|
اين قيامت بر تو كى گردد عيان |
تا نگردد منقلب جان با روان |
|
كى بود زابليس و تلبيسش امان |
تا نيفشاند زدل گرد بدن |
|
كى درو منزل كند شاه زمن |
ساقيا زاهل خلاصم كن همى |
|
عارف توحيد خاصم كن همى |
باشم اندر كنج محنت تا به كى |
|
وا رهان زين ظلمتم از نور مى |
خست ابناى جنسم مىكشد |
|
صحبت عرفان كجا و ديو و دد |
تا به كى باشم درين كنج خمول |
|
شهرتم ده بر نفوس و بر عقول |
تا به كى باشم درين ظلمت كده |
|
با شياطين هم تك و هم ره شده |
تا به كى باشم بكنجى منزوى |
|
با رفيقان خسيس دنيوى |
از نفاق ناكسان تنگ آمدم |
|
بس كه ديدم گمرهان گمره شدم |
گر چه در صورت بادم مىرسند |
|
ليك در معنى زحيوان واپسند |
ز امتزاج اين خسان عنصرى |
|
باز ماندم از سپهر و مشترى |
جملگى در خشم و شهوت همچو دد |
|
مايه نار جهنم از حسد |
ساقيا از مى دلم را ده حضور |
|
فارغم گردان زحور و از قصور |
چون حضور دل شود كس را مقام |
|
فارغ آيد از بهشت خاص و عام |
نارسيده سوى بستان مىدود |
|
همچو طفلان ميل پستان مىكند |
شهوت دنيا هنوزش در دل است |
|
نفس را اين اوليت منزل است |
ميل پستان زنان دارد هنوز |
|
حور و غلمان همسران خواهد هنوز |
همچو طفلان جوى شيرش آرزوست |
|
جوى شير و انگبين در خورد اوست |
جوى شير و انگبين خواهد دلش |
|
صحبتى با نازنين خواهد دلش |
چون به اتراب و كواعب خو گرست |
|
طاعتش را لاجرم آن در خورست |
هر كه او شد آشنا با روى دوست |
|
مى نهبيند يك نظر جز سوى دوست |
نيست فرقى نزد مرد شه شناس |
|
گر برهنه بيندش يا در لباس |
عاشقى كو طالب جانان بود |
|
در لباس و در عرا يكسان بود |
هست مردم بيشتر حق ناشناس |
|
غير عارف نيست يك كس با سپاس |
زشت و زيبا نزد عارف يك سرست |
|
زانكه او را همتى بالاترست |
كاملان را آرزو نى غير دوست |
|
ناقصان را حور و غلمان بس نكوست |
جمله نيكان رشحهاى از ذات او |
|
حسنها دان پرتوى زآيات او |
دل گرفت از صحبت اين ناكسان |
|
ساقيا يكره زخويشم واستان |
ساقيا جانم گرانى مىكند |
|
آسمانى پاسبانى مىكند |
ثقل جان از خفت مى دور كن |
|
اين گرانرا زان سبك پر نور كن |
جنبشى ده قالب افسرده را |
|
زنده كن از روح راح اين مرده را |
پاك كن از زنگ غم اين سينه را |
|
آب ده اين كشته ديرينه را |
خاك آدم را زمى تعمير كن |
|
صحن و بام خانه را تنوير كن |
آفتاب مى چه اندر سينه تافت |
|
از دريچه ديدگان بيرون شتافت |
نورش اندر ديده چون منزل گرفت |
|
صورت جانان درو محفل گرفت |
هر فسرده لايق اين جام نيست |
|
لايق اين سينه هر خام نيست |
كن مصفا زآب مى اين خانه را |
|
صحن و بام منزل جانانه را |
ساقى از يك جرعه مى جانم بده |
|
از شعاع نورش ايمانم بده |
جوهرش گر زانكه پيدا شد بفرش |
|
شعله نورش فروزد تا بعرش |
گر بخواندستى زقرآن اصلها |
|
فرعها و رزقها دان در سما |
ساقيا در ده ميى از نور روح |
|
كاتش دل وا نشيند زان صبوح |
پرتو اين نور چون در دل فتد |
|
جمله آتشهاى نخوت بشكند |
آن ميى كزوى بسوزد هر چه هست |
|
هر چه از خارو خس پندار رست |
آن ميى كزوى بسوزد رود نيل |
|
چون بدل منزل كند چون جبرئيل |
آتش اين مى نه جسمانى بود |
|
كى زجسمانى گريزد ديو و دد |
آن ميى كزوى شود مست و خراب |
|
گر بنوشد قطرهاى زان آفتاب |
گر چنين آتش كند در دل نمود |
|
سوزد از نورش بدن را تار و پود |
گر چنين آتش كند در سينه جا |
|
آتش ابليس گردد زو فنا |
گر زوى افتد بگردون يك شرر |
|
اندرو سوزد ملك را بال و پر |
منطفى گردد زنورش در وجود |
|
هر چه يابد زآتش هستى نمود |
مى برآرد نورش ابراهيم وار |
|
زآتش هستى نمرودى دمار |
گر چكد در چشم اعمى قطرهاى |
|
مى ببيند در جهان هر ذرهاى |
گر كند پاى خمش افعى گذر |
|
زهر او ترياق گردد در اثر |
گر ببيند اژدها اين باده را |
|
هر كجا آرد نظر رويد گيا |
گر زبويش شامهاى آگه شدى |
|
مغز جان از فوه او واله شدى |
هر كه يابد بوى او در پاى دن |
|
بوى يوسف آيدش از پيرهن |
گر زصهبا بو همى گيرد صبا |
|
هر كجا گردد صبا بوسند جا |
از صبا پيوسته بوى آشنا |
|
زين جهت يابند عشاق نوا |
ساقيا از سر بنه اين خواب را |
|
آب ده اين سينه پرتاب را |
جام مى را آب آتش بار كن |
|
از صراحى ديدهاى خونبار كن |
مطربا يكدم بكف نه بر بطى |
|
زورق تن را بيفگن در شطى |
از دف و نى زهره را در رقص آر |
|
در نواى چنگ و بربط جان سپار |
بشكن اندر كف عطارد را قلم |
|
وز نى ناخن بزن چنگى رقم |
مشترى را طيلسان از سرفگن |
|
سبحهاش در آتش ساغر فكن |
سبحه و سجادهاش را مىستان |
|
مىكشانش تا بر اين مىكشان |
تيغ مريخ از كفش بيرون فگن |
|
نشتر ماه نو اندر خون فگن |
خرقه پير فلك را كن برون |
|
سوى قوالان فكن اين پر فسون |
نرخ بازار فلك درهم شكن |
|
مشترى را زاحتسابت عزل كن |
مطربا چنگ و چغانه ساز ده |
|
زادگان زهره را آواز ده |
لشگر غم كرد در دل رستخيز |
|
فتنها دارد سپهر پر ستيز |
جنگ دارد اين جهان فتنهگر |
|
بر دل دانا كمين سازد قدر |
خيز و بگريز از جهان عقل و هوش |
|
بر نواى ابلهى انداز گوش |
خيز و بگريز از جهان رستخيز |
|
زين قيامت در پناه مىگريز |
خيز و بگريز از جهان پر غرور |
|
تا نيارد بر تو عقل و هوش زور |
ابلهى بىآفت و عقل آفت است |
|
عقل بند پا و دام كلفت است |
غل عقل از گردن من دور گن |
|
در جنون و مستيم مشهور كن |
عقل بنشست آنگهى كه عشق خاست |
|
عقل را با عشق الفت از كجاست |
عقل رفت و عشق بر جايش نشست |
|
وارث عقل است عشق اى حق پرست |
عقل ما را سوى بىعقلى كشيد |
|
آن چنين عقلى در اين عالم كه ديد |
عقل ما ديوانگى آورد بار |
|
بندگى را با خداوندى چه كار |
كار من بيكارى است اى مرد دين |
|
تو برو تدبير خود كن بعد ازين |
تو برو تدبير كار خويش گير |
|
ترك اين جان خطاانديش گير |
تو نكو دانى طريق عقل و دين |
|
به نسازى با چومن رسوا كمين |
عيش من تلخى گرفت از چون توئى |
|
طعنها بر من فتاد از هر سوئى |
دين و دنيا هر دو آوردى بكف |
|
من نه دين دارم نه دنيا اى خلف |
دين و دنيا هر دو با عقلند و هوش |
|
من ندارم زين دو يك با من مكوش |
مصلحت را با دل من كار نيست |
|
اندرين ويرانه كس را بار نيست |
من سلامت ديدهام در ترك عقل |
|
عاقلان گر مىكنند از عقل نقل |
ساقيا در ده ميى كز نور او |
|
نو بنو سازم وضوئى بر وضوء |
ساقيا زين مى بده بال و پرم |
|
پاى بند عقل بردار از برم |
ساقيا در ده ميى چون سلسبيل |
|
شستشو ده روح را زين قال و قيل |
ساقيا در ده عصائى زين شراب |
|
تا ازين ظلمت كده گيرم شتاب |
ساقيا يكره ميى در جام ريز |
|
كين ستيزنده فلك دارد ستيز |
بادهاى خواهم چو پر جبرئيل |
|
تا بپرم زين جهان تا چند ميل |
مطربا يكره بپرواز آورم |
|
از نواى دف به آواز آورم |
از نواى نغمهاى جان فزا |
|
مىپرستان را فزايد عشقها |
كى بود كز نغمهاى جانستان |
|
جان بيفشانيم بر ياد بتان |
كى بود كز صحبت آن ساقيان |
|
رقصها سازيم دست افشان زجان |
كى بود تا زين سراى پر محن |
|
جان بجانان وصل جويد بى بدن |
كى بود كز بادهاى سلسبيل |
|
جامها نوشيم بر ياد خليل |
كى بود كاندر قدحهاى بلور |
|
بادها ريزيم صافىتر زنور |
بادها نوشيم از كاس كرام |
|
سينها سازيم روشنتر زجام |
يك قدح خواهم بقدر آسمان |
|
قطرهها دروى چو ماه و اختران |
يك قدح خواهم بسان آفتاب |
|
تا شوم بر زندگانى كامياب |
پر شعاع و بيغش و صافى و ناب |
|
گرم و تند و مهربان و نور تاب |
يك قدح خواهم بقدر مشترى |
|
تا در انگشتم كند انگشترى |
يك قدح خواهم بسان ماه نو |
|
همچو چنگى در كف چنگى گرو |
زين قدحهاى سماوى يك بيك |
|
خوش بود مىنوش كردن چون فلك |
مى كه نبود جام او چون كوكبى |
|
كى توان بنهاد او را بر لبى |
مى كه نبود راح او مانند روح |
|
روح را كى باشد از نورش فتوح |
مى كه نبود جام او مانند جان |
|
روح كى بيند درو راز نهان |
مى كه نبود جام او چون چشم يار |
|
كى فزايد مستيى در باد خوار |
مى كه نبود ساقيش روى نكو |
|
كى توان آورد آبى زو برو |
مى كه نبود بر لب شيرين لبى |
|
كى بود با چاشنى در مشربى |
موعد مستان و ياران ميكده است |
|
مجلس اين غمگساران ميكده است |
ميكده چبود مقام راستان |
|
همرهان و هم دل و هم داستان |
ميكده چبود سراى مهوشان |
|
مهوشان در وى بسان بىهشان |
سينها صافى ززنگ غل و غش |
|
بى كدورت بى گره خورشيد وش |
رويها نورانى و دلها لطيف |
|
مىنمايد جان زتنهاى نظيف |
يك بيك دلها نمايان از بدن |
|
مىتوان ديدن ضمير از نور تن |
رويها مانند ماه و آفتاب |
|
جمله اجزاى بدن چون روح ناب |
جملگى از پاى تا سر چون دلند |
|
نه چو اين ياران كه سر تا پا گلند |
جمله رقاصند زدف زن تا ابد |
|
صحبت مستان زهم وانگسلد |
جمله رقاصند بر ياد بتى |
|
هستشان با روى ساقى الفتى |
جملگى مستند و لا يعقل همه |
|
از شر و شور جهان غافل همه |
نغمهاشان مىرسد آنجا بگوش |
|
گر بود فارغ زشك و ريب و هوش |
تو برون كن پنبه پندار را |
|
پس بگوش دل شنو اسرار را |
پنبه غفلت برون ميكن زگوش |
|
تا بيابى نغمهاى همچو نوش |
چشم دل را از غشاوت ده جلا |
|
بعد از آن بنگر جمال جانفزا |
روى دل را كن مصفا از دغل |
|
تا ببينى آن جمال بىبدل |
صفحه عقل از غبار تن بشوى |
|
تا ببينى صورت آن خوبروى |
لوح جان از ظلمت امكان بشو |
|
تا ببينى نقش هستى مو بمو |
گر بشوئى لوح دل از شك و عيب |
|
منعكس گردد در او انوار غيب |
ساقيا مستم كن از جام بلور |
|
تا بمستى وارهم زين عيش شور |
عيش مى تلخست بىروى نكو |
|
تا بكى با اين و آنم گفتگو |
فارغم گردان زغوغاى خسان |
|
از سماع و گفتگوى ناكسان |
هست دنيا زين صداهاى دواب |
|
چون جرس از صوت بىمعنى بتاب |
بس فضيلت بر جرس دارد حباب |
|
زانكه هست او بيدل و اين دل خراب |
دل بسان آهن اندر سينها |
|
چون جرس بىمعنى و پر ادعا |
اين سخنها گرچه هست آتش اثر |
|
ليك آهن دل ندارد زان خبر |
اين سخنها گرچه باشد دلنواز |
|
كى بود سنگين دلان را كار ساز |
اين سخنها گرچه صاف بى غش است |
|
ليك افسرده دلان را ناخوش است |
با جمود طبع كس را چاره نى |
|
چاره اكنون نيست غير از خامشى |
محنتى زين صعبتر هرگز مباد |
|
كه زگل بلبل ندارد هيچ ياد |
پيل را چون ياد هندستان فتد |
|
بند و زنجير از بر خود بگسلد |
پس چرا خامش نشيند بلبلى |
|
چون ننالد از غم زيبا گلى |
پس چسان خامش نشيند در بدن |
|
روح انسى چون كند ياد وطن |
كوه در رقص آيد از ياد وطن |
|
اندكاكش زان بود اى مؤتمن |
اصطكاك باد هم از ياد اوست |
|
انصباب آب هم از داد اوست |
سرعت افلاك و سنگينى خاك |
|
جملگى از شوق آن بيچون پاك |
هست اشياء جمله در تسبيح حق |
|
خواه گويا در سخن يابى نطق |
هست اشياء پرتوئى از نور او |
|
خواه دشمن گير و خواهى دوست او |
هست اشياء جملگى از شوق مست |
|
خواه مؤمن گير خواهى بتپرست |
اى صبا گر بگذرى سوى بتان |
|
يك بيك از ما سلامى مىرسان |
گر بمىخانه گذر افتد ترا |
|
خدمت ما عرضه مى كن جابجا |
بعد تسليم و زمين بوسى بسى |
|
گر زتو پرسند حال بيكسى |
عرضه كن عجز و نياز و افتقار |
|
از ضعيفى بيدلى زارى نزار |
از وطن تا دور گشته بيدلى |
|
يكدمش آرام نى در منزلى |
اندرين غربت كسش محرم نبود |
|
هيچگه با هيچ كس همدم نبود |
اندرين غربت بسى محنت كشيد |
|
روى عيش و خوشدلى هرگز نديد |
نه زكس يك لحظه با وى الفتى |
|
نه زدودى از دلش كس كلفتى |
ناله پنهان دارد از نامحرمان |
|
آه نتواند كشيدن يك زمان |
دايم آهنگ مخالف مىزند |
|
زين نوا عشاق را دل بشكند |
سوختم از سوز دل يكبارگى |
|
چاره نبود اندرين بيچارگى |
محنت و غم بر دلم آهنگ كرد |
|
از همه سو كار بر من تنگ كرد |
مطرب عشق از درون اين نغمه ساخت |
|
در نواى ارغنونم اين نواخت |
چنگ زد ماه نو اندر دل چنين |
|
زهره را خنياگرى آمد همين |
زهره ناخن تيز كرد از ماه رود |
|
بر رگ جان ميزند اينگونه رود |
چرخ ازين سان ميزند چنگ اربرم |
|
گوشمالى مىدهد گر تن زنم |
دفتر فرزانگى را گاو خورد |
|
خانه عقل و خرد را آب برد |
زاشك چشم ديده دريائى شده |
|
بعد ازين كارم برسوائى شده |
آتش اندر سينه پنهان تا به كى |
|
گريه اندر زير مژگان تا به كى |
آتش جان را به پيراهن چكار |
|
آب دريا را به پرويزن چكار |
دل زبس بيچارگى آمد بتنگ |
|
شيشه ناموس و تقوى زد به سنگ |
يك بيك ياران زمن بگريختند |
|
رشته پيوندها بگسيختند |
غمگساران من از من مىرمند |
|
همدمان من بمن نامحرمند |
بسكه زخم دل چنين ناسور گشت |
|
دور و نزديك از بر من دور گشت |
دل كه نبود با كه سازد انجمن |
|
جان كه نبود با كه گويد كس سخن |
بسكه ديدم از فلك جور و محن |
|
سير گشتم از وجود خويشتن |
دل گرفت از فرقت يار وطن |
|
تا به كى بتوان بمحنت زيستن |
تا به كى بايد نشستن اين چنين |
|
بى جمال گلرخان نازنين |
تا به كى باشد درين محنت سرا |
|
تن زده خامش نشسته بىنوا |
ديده را بى روى ياران نور نه |
|
سينه را بى ميگساران شور نه |
نه بدل در راحتى بى رويشان |
|
نه بديده خواب بى ابرويشان |
اين چنين محروم در عالم مباد |
|
بر دل كس اين چنين ماتم مباد |
كار كس هرگز چنين درهم نشد |
|
كس چنين در دام غم محكم نشد |
در سيه روزى كسى چون من مباد |
|
همچو من اندر جهان يكتن مباد |
دلفكارى اشكبارى بندهاى |
|
بىقرارى بيدلى افگندهاى |
از وطن گم گشته محنت كشى |
|
خاكسارى خسته مجنون وشى |
نه به بالينى سرى بى غم نهاد |
|
نه به بستر ديده بى نم نهاد |
بس ستمها كز خسان بر وى رسيد |
|
بس جفاها كز كسان ديد و شنيد |
در جهان از هر خسى خارى كشيد |
|
از نگونساران چها ديد و شنيد |
بس جواهر كز سخن بر باد رفت |
|
بس سخن كز خامشى از ياد رفت |
چون نسازد پردهاى غمگسار |
|
چون نگريد از غم دل زار زار |
اى صبا بر خوان چنين و صد چنين |
|
بر جوانان چمن زين مستكين |
پس بگو اى ماه رويان زمان |
|
اى پرى رويان و اى شه زادگان |
هيچ بتوان خاطرى را شاد كرد |
|
دلفكارى را زبند آزاد كرد |
هيچ افتد كز سر عجز و نياز |
|
عرضه دارد بيدلى رنج دراز |
هيچ افتد كز درون عذر خواه |
|
راه يابد بيدلى در بارگاه |
هيچ افتد آفتابى را كه او |
|
سايه اندازد بفرق خاك كو |
هيچ افتد پادشاهى را همى |
|
كز گدائى بشنود درد و غمى |
ناله و فريادم از حد در گذشت |
|
يك كس از حال درون واقف نگشت |
غير آن كو آفريده جان پاك |
|
مو بمو داند درون دردناك |
غير آن كو حكمتش را اين نكوست |
|
اين دل سوزان گلى از باغ اوست |
دوست مىدارد درون پر زدرد |
|
انكسار دل بر او نيست خورد |
ديده پرخون قوى سرمايه است |
|
عاشقان را خون دل پيرايه است |
يا رب اين اندهگساران را چه شد |
|
گريه ابر بهاران را چه شد |
همدمى كو تا برأفت يكزمان |
|
اشك ريزم از غم راز نهان |
اينكه گفتم شكوه نبود اى صبا |
|
واقفست او بر ضمير مدعا |
اين همه دادست اين بيداد نيست |
|
گر همه جورست غير از داد نيست |
عدلها و جورها از داد اوست |
|
گريهها و سوزها از ياد اوست |
جورها با ياد او جز داد نيست |
|
جان بغير از ياد او دلشاد نيست |
ديدها از شوق او در گريه است |
|
نالها از روى او در مويه است |
اشك و آه من گواه من بسست |
|
شاهد اين شعله آه من بس است |
محنت از وى مايه شادى بود |
|
بندگىاش تخم آزادى بود |
كافرم گر ذرهاى از درد او |
|
مىفروشم بر دو عالم ماه رو |
محنتى كز وى بود آن دولت است |
|
دولتى كز وى نباشد خجلت است |
كافرم گر شعلهاى از سوز دل |
|
مىفروشم با جهانى آب و گل |
ديدگانم بحر و كان من بس است |
|
راز جان من جهان من بس است |
سيل مرواريد و ياقوت ار كنم |
|
مىنشينم اشك ريزم دمبدم |
گر زفاقه ياد بحر و كان كنم |
|
ديدگان خويش اشك افشان كنم |
گر دمى از مفلسى گردم حزين |
|
از قناعت گنجها دارم دفين |
گر دمى از بى كسى ياد آيدم |
|
با كلام حق شوم يار و ندم |
هر جراحت كز بدن بر دل رسد |
|
چون بياد حق شوم بيرون رود |
بند پرور همچو او نبود كسى |
|
آفتابى مىنشنيد با خسى |
دختران فكر بكر خويش را |
|
مىكشم در بر چو خوبان خطا |
صحبت آن نازنينانم خوشست |
|
مجلس من با جوانان دلكش است |
از سخن كشورستانى مىكنم |
|
وز براهين حكمرانى مىكنم |
خازن و گنجور دارم در درون |
|
شكر لله نيستم خار و زبون |
دارم اندر سينه گنج شايگان |
|
وام گيرد از دلم دريا و كان |
گنج باد آورد باشد در دلم |
|
نفحه رحمان كند حل مشكلم |
لا تسبو الريح زين رو واردست |
|
واردات دل نه هرگز شاردست |
ديدگان را هر دم اشك افشان كنم |
|
قطرهها بر سينه بريان كنم |
رود اشك من مرا دارنده كرد |
|
وين بنان من مرا بخشنده كرد |
رود اشك و سينه تابان من |
|
كشت و كار من بس است و خوان من |
اشك چشم و اين دل سوزان مرا |
|
آب شيرين باشد و بريان مرا |
اشك چشم چشمه حيوان بس است |
|
چشم بىخوابم لب خندان بس است |
ناله من ارغنون من بود |
|
مصلحت بينم جنون من بود |
دارم از خون جگر خوش شربتى |
|
كاسه چشم و رخ طبق كو رغبتى |
اشك ريزم روز و شب مشاطهوار |
|
عقد رو سازم زدر شاهوار |
چون عروسان چهره را تزيين كنم |
|
زيب رخسار آن دل خونين كنم |
گه زاشك ديده و خون جگر |
|
كاسه و خوان مينهم زين ما حضر |
نور حكمت بس بود تزيين من |
|
نيست زرق و مكر و كين آئين من |
من ندارم از خمول خويش عار |
|
عار دارم با خسيسان در شمار |
عقل من گنج است و تن ويرانهام |
|
روح من شمع است و تن كاشانهام |
صد چو پروانه فداى شمع باد |
|
از وجودش روشنى در جمع باد |
گنج را در خاك كردن عاقليست |
|
خاك را تعمير كردن جاهليست |
باشد اسرار درونم بيشمار |
|
ليك كم بينم درون حق گزار |
كم گمان دارم دل بينندهاى |
|
از درون چون ماه و خور رخشندهاى |
تا بيفروزم زبان از گفت دل |
|
پس كنم از دل زبان را مشتعل |
مجلس افروزم زنور فكر دور |
|
پرتو نور افگنم بر ماه و هور |
از درخت همچو طوبى ميوها |
|
در تكانيدن دهم بهر غذا |
از درخت طيبه اندر ضمير |
|
ميوها بخشم بدلهاى منير |
دختران فكر بكر خويش را |
|
عقد بندم با دل حق آشنا |
ليك بيرون ناورم شمع و چراغ |
|
اندرين باد مخالف در دماغ |
اندرين دمهاى سرد ناكسان |
|
ناورم بيرون چراغ عقل و جان |
كى توان افروخت شمع اهل دل |
|
با چنين دمهاى سرد دل كسل |
دردها دارم عيان كو مرهمى |
|
رازها دارم نهان كو محرمى |
مرهم اين سينه مجروح كو |
|
محرم راز دل اين روح كو |
گر خريدارى بدى در خورد جان |
|
مىگشودم من متاع اين جهان |
همدمى گر مىشنيدى راز من |
|
مىشكفتم همچو گل اندر چمن |
داد ازين كاسد قماشيها بسى |
|
داد ازين حق ناشناسيها بسى |
در دل كس ذرهاى انصاف نيست |
|
ديده حق بين درونى صاف نيست |
از مسلمانى بجز نامى كراست |
|
وز سلامت جز ملامت از كجا است |
در دل كس از خدا آزرم نه |
|
وز رسول الله كسى را شرم نه |
اين علامتها درين آخر زمان |
|
هست از اشراط ساعت بى گمان |
از رخ مردم حيا برخاسته |
|
شرم بنشسته جفا برخاسته |
بر حكيمان ابلهان محنت فزا |
|
بر سليمان ديو و دد فرمان روا |
آدمى را بر ستوران فضل نه |
|
نيك و بد را خوب و رد را فضل نه |
مطربا آبى بر اين آتش فشان |
|
جوشش ديك درون را وا نشان |
نغمه بر آهنگ ديگر ساز كن |
|
مطرب جان را سخن پرداز كن |
چند بر يك پرده سازى نغمه را |
|
چند بتوان زد در اين پرده نوا |
ارغنون عشق را خوش مىنواز |
|
پردهاى سينه را دمساز ساز |
هيچ آدابى و ترتيبى مجو |
|
هر چه آن مستانهتر باشد بگو |
مستى من هر دم افزون مىشود |
|
رازها مستانه بيرون مىدود |
او چنين مىپرورد من چون شوم |
|
او چنين مىخواندم من چون دوم |
او چنين غلطاندم بى پا و سر |
|
من چگونه اوفتم راهى دگر |
او چه خواهد مست و ديوانه مرا |
|
من نخواهم عاقل و فرزانه را |
مستى و ديوانگى آهنگ ماست |
|
نام و ننگ ما دل بىننگ ماست |
بر سرم مستى بسى زور آوريد |
|
از دلم عقل و خرد بيرون كنيد |
مفلسى و مستى و خوارى بهم |
|
جمله زور آورد و بگرفت اين دلم |
مفلسى و مستى و عشق و جنون |
|
جمع گشتند و چنين گشتم زبون |
آتشى اندر دل از عشق اوفتاد |
|
سر بسر عقل و دل و دين شد بباد |
كار من هرگز چنين ابتر نشد |
|
خواستم بهتر شود بهتر نشد |
حق پاكانى كه جانشان از ا لست |
|
گشته است از رش نور دوست مست |
حق انوار عقول انبياء |
|
حق اسرار نفوس اولياء |
حق سباحان بحر زندگى |
|
حق سياحان راه بندگى |
حق انوار كواكب در طواف |
|
حق ادوار سماء در اعتراف |
دائما اندر سجودند و ركوع |
|
يك نفس فارغ نبوده از خشوع |
بوده از آلايش احداث پاك |
|
دامن امكان نيالوده بخاك |
جمله رقاصان بياد روى او |
|
جمله طوافان بگرد كوى او |
جملگى سرمست در ياد حقاند |
|
در محيط لطف حق مستغرقند |
از شراب معرفت مستى نما |
|
وز نواى نغمه وحدت بپا |
حق اركان جهان عنصرى |
|
كرده طوع و قرب را فرمانبرى |
كز سر لطف و كرم در من نگر |
|
وا رهانم زين مقام پر خطر |
وا رهانم از كف نفس و هوا |
|
از چهار اضداد آزادم نما |
رهبر جانم ز روح القدس كن |
|
همره روحم ولى ذو المنن |
تازهدار از ابر رحمت كشتهام |
|
رحمتى كن خاك و خون آغشتهام |
گر كنى يكدم نظر بر جان من |
|
تازه دارى از كرم ايمان من |
سر برافرازم زفخر از آسمان |
|
مىنگنجم در فلك از ذوق آن |
گر كند لطفت دمى همراهيم |
|
سر بر افرازد ز تاج شاهيم |
زابر رحمت رشحهاى بر من فشان |
|
قطرهاى از بحر توحيدم چشان |
كار ساز بى نوايان بودهاى |
|
لطف خود بر بندگان افزودهاى |
يا غياث المذنبين يا مرتجى |
|
ليس لى إلا ببابك إلتجاء |
قد تشفعت بال المرتضى |
|
و الرسول المصطفى خير الورى |
فى التجاوز عن ذنوبى يا إله |
|
إلتجات بالنبى روحى فداه |
إنما أكثرت من فعل الذنوب |
|
من هوى الشيطان وقعت فى العيوب |
إغفر اللهم لى الذنب العظيم |
|
واعف عنى الخطيئات الحسيم |
قد صرفنا العمر فى بحث العلوم |
|
لم يفدنا بحثنا غير الهموم |
كل عمر ضاع فى غير الحبيب |
|
لم يكن فيه سوى الحسرة نصيب |
أيها الساقى أدر كاسا بنا |
|
ينجبر مافات من أوقاتنا |
من أباريق هى مثل الدرر |
|
شعشعانيات تذهب بالبصر |
خمرها خمرا كياقوت المذاب |
|
أشرقت من دنها نور الشهاب |
ساقيا رحمى كه بى گاه آمدم |
|
با خجالتها بدرگاه آمدم |
عمر من نابود شد در معصيت |
|
شرمم آيد آمدن با اين صفت |
خجلت آمد خجلت اندر كار من |
|
پشت من خم گشت از اوزار من |
نيست دست آويز جز لطف اله |
|
مىشود درماندگان را عذر خواه |
بىوسيلت چون در اول كز وجود |
|
از عدم آوردمان سوى وجود |
نه بدى فضل و خردمندى پناه |
|
نه شفيعى جز تفضل عذر خواه |
حاليا چون مىگذارد بنده را |
|
نا اميد از عفو در روز جزا |
افتقار من ثناى من بس است |
|
انكسار من دعاى من بس است
|