راه روشن ، جلد هفتم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا
حياء
ملامحسن فيض كاشانى رحمه
اللّه عليه
ترجمه : سيد محمّد صادق عارف
- ۲۶ -
بخش دوّم اين كتاب در احوال توكّل و اعمال آن است
در اين بخش حالت توكّل و آنچه بزرگان در تعريف آن
گفته اند، توكّل مجرّد و عائله مند در كسب ، توكّل به ترك اندوختن ، توكّل در دفع
زيان ها، توكّل در دفع ضررها از طريق دارو و درمان بيان مى شود.
حالت توكّل
پيش از اين گفتيم كه مقام توكّل از علم و حال و عمل تشكيل مى شود، و علم را
ذكر كرديم . امّا حال به طور تحقيق توكّل تعبيرى از آن است ، و علم اصل و عمل ثمره
آن مى باشد. پژوهشگران در تعريف توكّل بسيار سخن گفته اند و عبارات آنها مختلف است
، چه هر كدام از مقام نفس خويش سخن گفته و از حدّ آن خبر داده چنان كه عادت صوفيان
است ، و در نقل آنها و آوردن سخن هاى بسيار سودى نيست . و ما بايد خود از آن پرده
برداريم .
از اين رو مى گوييم توكّل مشتق از وكالت است ، چنان كه گفته مى شود:
(( و كل اءمره الى فلان
)) يعنى امر خود را به فلان واگذاشت و به او
اعتماد كرد. به كسى كه امر به او واگذار شده وكيل گفته مى شود، و واگذار كننده را
متّكل يا متوكل بر او مى خوانند، و اين زمانى است كه نفس واگذار كننده به او آرامش
يابد و به او اعتماد كند و او را به كوتاهى در امر متّهم نسازد و معتقد به عجز و
قصورى در او نباشد.
بنابراين توكّل عبارت از اعتماد قلبى بر وكيل بتنهايى است ، و ما در اين مورد وكيل
در دعاوى را به طور مثال ذكر مى كنيم و مى گوييم : اگر عليه كسى به تزوير ادّعاى
باطلى اقامه شود و او بخواهد براى رفع اين دعوا كسى را وكيل كند كه پرده از روى اين
تزوير بردارد زمانى متوكّل بر او مى شود و دلش به او اعتماد مى كند و نفسش به او
آرامش مى يابد كه معتقد باشد در اين وكيل چهار خصلت موجود است : منتهاى هدايت ،
منتهاى قدرت ، منتهاى فصاحت ، منتهاى شفقت .
امّا هدايت : به سبب آن مورد تزوير را بشناسد تا از ترفندها و حيله گرى هاى مدّعى
چيزى بر او پوشيده نماند.
قدرت و قوّت : براى آن كه بر تصريح حقّ دلير باشد، و فريبكارى و سهل انگارى نكند، و
نترسد و شرم نكند، زيرا بسا به موارد تزوير دشمن آگاه شود ليكن ترس و شرم يا انگيزه
هاى ديگرى كه موجب سستى دل از بيان آن است مانع او شود.
فصاحت : منشاء آن نيز قدرت است ، جز اين كه آن در زبان است تا بتواند همه آنچه را
در دل بر آن دليرى دارد اظهار و به آنها اشاره كند. چه هر دانايى كه موارد تزوير را
بداند نمى تواند بدون فصاحت زبان گره از كار او بگشايد.
امّا شفقت : سبب آن است كه همه آنچه را در قدرت دارد درباره او به كار برد، زيرا
اگر وكيل كار او را مهمّ نداند و به اين كه بر دشمنش پيروز شود يا نشود، و حقّش از
ميان برود يا نرود اهميّت ندهد قدرت او بدون داشتن اين عنايت و دلسوزى سودى نخواهد
داشت .
اگر انسان نسبت به وكيل خود در اين چهار امر يا يكى از آنها شكّ داشته باشد يا مجال
دهد كه دشمنش در اين مورد چهارگانه از او كامل تر باشد نسبت به وكيلش مطمئنّ
نخواهد بود، بلكه پيوسته دل نگران و در فكر و چاره انديشى است تا بتواند قصور وكيل
و حملات دشمنش را كه از آنها بيمناك است دفع كند. تفاوت احوال او در شدّت وثوق و
آرامش خاطر همواره برحسب تفاوت قوّت اعتقاد او به وجود اين خصلت ها در وكيل است ، و
تفاوت اعتقادها و گمان ها از نظر قوّت و ضعف قابل حصر و تعيين نيست . از اين رو
حالات متوكّلان بر خدا از حيث قوّت اطمينان و اعتماد نامحدود است تا آنگاه كه به
يقينى برسد كه در آن هيچ ضعيفى نباشد. چنان كه اگر وكيل ، پدر موكّل و كسى باشد كه
به خاطر فرزندش پيوسته در گردآورى حلال و حرام مى كوشد در اين صورت به كمال عنايت و
دلسوزى او يقين حاصل مى كند و يكى از خصلت هاى چهارگانه اى كه بايد در وكيل او باشد
برايش محقّق و قطعى مى شود. همچنين مى توان تصوّر كرد كه انسان به وجود ديگر خصلت
ها در وكيل قطع و يقين پيدا كند، و اين امر از طريق ممارست طولانى و تجربه زياد و
تواتر اخبار به دست مى آيد، مانند اين كه بگويند: فلان شخص از همه مردم زبانش فصيح
تر و بيانش قوى تر و در يارى دادن حقّ بلكه جلوه دادن آن به صورت باطل و درآوردن
باطل به صورت حقّ از همه مردم تواناتر است .
اكنون اگر معناى توكّل را با اين مثالى كه آورده شد دانسته اى توكّل بر خداوند را
بر آن قياس كن . پس اگر از طريق كشف يا اعتقاد جازم در نفس تو ثابت گرديد كه همان
گونه كه ذكر شد فاعلى جز خدا نيست و او با تمام علم و قدرتى كه دارد امور بندگانش
را كفايت و با تمام عطوفت و عنايت و رحمت خود يكايك بندگانش را زير نظر دارد، و اين
كه وراى قدرت بى منتهاى او قدرتى و بالاتر از علم بى نهايت او علمى و سواى عنايت و
رحمت بى پايان او عنايت و رحمتى نيست ، ناگزير قلب تو تنها به او اعتماد مى كند و
به هيچ روى به غير او و به خود و توان و نيروى خويش توجّه نخواهى داشت ، و چنان
كه در بخش توحيد ضمن بيان قدرت و حركت گفته شد، هيچ حول و قوّه اى جز به خدا نيست
كه (( لا حول و لا قوة الا باللّه ،
)) چه حول عبارت از حركت ، و قوّه به معناى
قدرت است .
اگر اين حالت را در نفس خود نمى يابى سبب آن دو چيز است : يا ضعف يقين به يكى از
اين خصال چهارگانه است و يا بر اثر ضعف دل و بيمارى آن به سبب چيرگى ترس و تشويش
ناشى از اوهامى است كه بر آن غلبه يافته است . و دل به پيروى از وهم و اطاعت از آن
آشفته و پريشان مى شود بى آن كه در يقين نقصانى پديد آيد، زيرا كسى كه عسل تناول
كند اگر آن را به مدفوع تشبيه كنند بسا باشد كه طبع او از آن متنفّر شود و خوردن از
آن برايش مقدور نباشد. همچنين اگر عاقل را مكلّف كنند كه با مرده در گور يا بستر يا
در يك اطاق بخوابد با آن كه يقين دارد كه او اكنون مرده و بى جان است و سنّت حقّ
تعالى بر اين جارى است كه فعلا او را زنده و محشور نكند با آن كه بر آن قادر است ،
طبع او از اين كار نفرت خواهد داشت ، همچنان كه سنّت خداوند است كه قلمى را كه در
دست است به مار، و گربه را به شير تبديل نكند با آن كه بر اين امور قدرت دارد. با
اين همه و با آن كه در يقين او هيچ شكّى رخ نداده و طبيعت او از خوابيدن در كنار
مرده يا در بستر يا در اطاق او متنفّر است در حالى كه از ديگر جمادات نفرت ندارد.
اين ترس قلبى نوعى ضعف است و كم است انسانى از آن هر چند اندك خالى باشد، اگر اين
ترس قلبى قوّت يابد به صورت بيمارى درمى آيد تا آن جا كه مى ترسد از اين كه شبى در
خانه تنها بخوابد اگر چه درها را بر روى خود محكم ببندد.
بنابراين توكّل جز به قوّت قلب و نيروى يقين كامل نمى شود، و در پرتو اينها آرامش
دل و اطمينان خاطر حاصل مى گردد، زيرا آرامش دل چيزى و يقين چيز ديگر است . چه بسا
يقينى كه به آرامش خاطر مقرون نيست چنان كه خداوند به ابراهيم (ع ) فرموده است :
(( اءو لم تؤ من قال بلى و لكن ليطمئن قلبى
. ))
(973) ابراهيم (ع ) درخواست كرد كه زنده كردن مردگان را به چشم
مشاهده كند تا يقين او در مخيّله اش ثابت بماند، زيرا نفس از خيال متابعت مى كند و
به آن اطمينان مى يابد، و در ابتداى كار به يقين مطمئن نمى شود جز در آخر كار كه به
مرتبه نفس مطمئنه برسد. اين امر در آغاز اصلا وجود ندارد، چه بسيار مردم مطمئنّى كه
از يقين بى بهره اند مانند ديگر ارباب ملل و مذاهب ؛ زيرا يهودى بر يهودى بودن خود،
و نصرانى بر نصرانيّت خويش اطمينان دارند ليكن به هيچ روى از يقين بهره مند نيستند،
و از گمان و هواى نفس خويش پيروى مى كنند، و هدايتى كه موجب يقين است از پروردگار
به آنها رسيده ليكن آنان از آن روگردانيده اند.
لذا ترس و دليرى غريزه اند و با وجود آنها يقين سودى ندارد و اين يكى از اسبابى است
كه ضدّ حالت توكّل است چنان كه ضعف يقين به يكى از خصلت هاى چهارگانه اى كه ذكر شد
يكى ديگر از اين اسباب است .
هنگامى كه اسباب چهارگانه جمع شوند وثوق و اعتماد به خداوند حاصل مى شود. گفته اند:
در تورات نوشته شده ملعون است انسانى كه به انسانى مانند خود وثوق داشته باشد.
پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((هر كس به سبب بندگان عزّت
بخواهد خداوند او را خوار مى گرداند)).(974)
اينك كه معناى توكّل روشن و حالتى كه آن را توكّل ناميده اند دانسته شد بدان اين
حالت از حيث قوّت و ضعف داراى سه درجه است :
اوّل - همان است كه ذكر كرديم ، و آن اين است كه حالت او در مورد خداوند و وثوق به
كفالت و عنايت او نظير حالت او در وثوق به وكيل خويش باشد.
دوّم - كه درجه اى قوى تر است آن است كه حالتش در برابر خداوند مانند حالت كودك در
برابر مادرش باشد، چه كودك جز مادر كسى را نمى شناسد، و جز به او پناه نمى برد، و
بر كسى جز او اعتماد نمى كند، هرگاه او را ببيند در همه حال به او مى آويزد و به
دامن او چنگ مى زند و از او جدا نمى شود، و اگر در غياب مادرش پيشامدى برايش رخ
دهد، نخستين چيزى كه بر زبان مى آورد گفتن اى مادر، و اولين خاطره اى كه به دلش
خطور مى كند ياد مادر است ؛ چه مادرش پناهگاه اوست و به كفالت و كفايت و محبّت او
اعتماد دارد، اعتمادى كه از نوعى ادراك كه در حدّ تميز اوست خالى نيست . گاهى به
گمان مى آيد كه اين حالات كودك مقتضاى طبع اوست چه اگر تفصيل اين خيال از او خواسته
شود قادر به پاسخگويى نيست و نمى تواند مفصّل آنها را در ذهن خود حاضر كند ليكن همه
اينها فراسوى ادراك است .
بنابراين كسى كه دل و نظر به سوى خدا داشته و اعتمادش بر او باشد به او همان اشتياق
را دارد كه كودك به مادرش ، و در حقيقت توكّل بر خداست چنان كه كودك متوكّل بر
مادرش مى باشد. تفاوت ميان اين و معناى نخست آن است كه كودك متوكّل است و در توكّل
خود از اين صفت فانى است ، چه دل او به توكّل و حقيقت آن توجّه ندارد بلكه تنها بر
كسى كه توكّل كردهاست متوجّه است لذا در دلش براى غير او جايى نيست . امّا توكّل به
معناى نخست آن است كه او با زحمت و كسب متوكّل شده و از توكّل خويش فانى نيست يعنى
به توكّل خويش نظر و توجه دارد و همين امر او را باز مى دارد كه تنها بر كسى كه
توكّل كرده توجّه داشته باشد. سهل شوشترى به همين درجه توكّل اشاره كرده است در آن
هنگام كه از او پرسيدند: پست ترين درجه توكّل چيست ؟ گفت : ترك آرزوها، گفتند: درجه
وسط چيست ؟ گفت : ترك اختيار، و اين اشاره به دوّمين درجه توكّل است . از بالاترين
درجه توكّل از او پرسيدند، آن را بيان نكرد و گفت : كسى آن را مى شناسد كه به درجه
دوّم رسيده باشد.
سوّم - و اين بالاترين درجه توكّل است و عبارت از آن است كه در حركات و سكنات خود
در برابر خداوند مانند مرده در دست غسّال باشد، و تفاوت او با مرده تنها در اين
باشد كه وى خود را مرده اى مى بيند كه قدرت ازلى او را مى جنباند همچنان كه دست
غسّال مرده را به حركت درمى آورد. دارنده اين درجه توكّل كسى است كه يقين او بر اين
قوّت يافته كه او مجراى حركت و قدرت و اراده و علم و ديگر صفات حقّ است و همه آنها
به جبر در او حادث مى شود. پس آنچه بر او جارى مى شود دور از انتظارش نيست . تفاوت
او با كودك در اين است كه كودك به مادرش پناه مى برد و بانگ مى زند و به دامن او مى
آويزد و در پى او مى دود، ليكن اين همچون كودكى است كه اگر چه مادرش را صدا نمى كند
مادرش او را مى طلبد، و اگر چه به دامن او چنگ نمى زند مادرش او را در آغوش مى
گيرد، و اگر چه شير از او نمى خواهد مادرش خود شير دادن و سيراب كردن او را آغاز مى
كند.
اين مقام توكّل ثمره اش ترك دعا و سؤ ال از خداوند است ، زيرا دارنده آن به كرم و
عنايت خداوند وثوق دارد، و او آنچه ابتدائا مى دهد بهتر و بيشتر از آن چيزى است كه
از او خواسته مى شود، و چه نعمت هاى بسيارى كه پيش از دعا و قبل از استحقاق ابتدا
به دادن آنها كرده است . امّا مقام دوّم توكّل مقتضى ترك دعا و سؤ ال از خداوند
نيست بلكه تنها مقتضى ترك سؤ ال از غير اوست .
اگر بگويى : آيا وجود اين حالات قابل تصوّر است ؟
پاسخ اين است بايد بدانى كه وجود آنها محال نيست ، ليكن كمياب و نادر است ؛ و مقام
دوم و سوم كمياب تر، و مقام اوّل به امكان نزديك تر مى باشد. سپس هرگاه مقام دوم و
سوّم وجود يابد دوام آنها از خود آنها بعيدتر به نظر مى رسد بلكه مقام سوّم از حيث
دوام تقريبا شبيه زردى چهره كسى است كه دچار ترس شده باشد؛ چه انبساط دل به سبب
ملاحظه توانمندى و نيرو و اسباب امرى طبيعى است و انقباض آن عارضى است ، چنان كه
گسترش خون به همه اطراف بدن جريانى طبيعى است و انقباض آن عارضى مى باشد. ترس عبارت
از انقباض از ظاهر پوست بدن به سوى باطن آن است تا آن جا كه سرخيى كه از وراى پوست
نازك بشره ديده مى شود محو گردد، چه پوست بدن پرده اى نازك است به طورى كه از وراى
آن سرخى خون مشاهده مى شود، و انقباض خون موجب زردى چهره مى گردد، ليكن دوامى
ندارد. همچنين انقباض دل به طور كلّى به سبب ملاحظه توان و نيرو و ديگر اسباب ظاهرى
دايمى نيست . امّا مقام دوّم از نظر دوام شبيه زردى چهره انسان تب دار است كه ممكن
است يكى دو روز ادامه داشته باشد. و مقام اوّل از اين حيث شبيه زردى چهره بيمارى
است كه بيماريش استحكام يافته و دور نيست كه اين زردى دوام يابد و يا برطرف شود.
اگر بگويى : آيا در اين حالات تدبير و توسّل به اسباب براى بنده باقى مى ماند يا نه
.
بدان مقام سوّم بكلّى تدبير را تا زمانى كه اين حالت باقى است منتفى مى سازد بلكه
دارنده آن مانند انسانى بهت زده است . مقام دوّم همه تدابير را نفى مى كند جز پناه
بردن به خدا را از طريق دعا و زارى . او از اين حيث مانند كودك است كه تنها به
دامان مادر پناه مى برد. مقام اوّل اصل تدبير و اختيار را نفى نمى كند، ليكن پاره
اى از تدابير را منتفى مى سازد و مانند كسى است كه در خصومت بر وكيلش تكيه كرده و
متوكّل بر اوست ، چه او تدبير خود را از غير جهت وكيل ترك مى كند، ليكن تدبيرى را
كه وكيلش به آن اشاره كرده و يا از عادت و رفتار او بر وى معلوم شده بدون دستور او
رها نمى كند. امّا آنچه را به اشاره او مى داند مانند اين است كه به او بگويد: من
جز در حضور تو سخن نمى گويم ، در اين صورت او به تدبير حضور خود مشغول مى شود، و
اين با توكّل او بر وكيلش تناقض ندارد، زيرا در اظهار حجّت از او به حول و قوّه خود
يا ديگرى پناه نبرده است ، بلكه كمال توكّل او بر وكيلش همين است كه آنچه به وى
دستور مى دهد به انجام رساند، چه اگر متوكّل بر او نبود و به گفتارش اعتماد نداشت
به فرمان او حضور پيدا نمى كرد. امّا آنچه از عادت و رفتار وكيل بر او معلوم شده آن
است كه مى داند او عادت دارد كه بدون وجود سند و مدرك با دشمن احتجاج نمى كند؛ لذا
در صورتى كه بر وكيل خود توكّل دارد كمال توكلّش به اين است كه بر عادت و سنّت وكيل
اعتماد و به مقتضاى آن عمل كند و آن اين كه سند و مدرك خويش را به هنگام مخاصمه به
همراه خود بياورد.
در اين صورت از تدبير در حضور و تدبير در حاضر كردن سند بى نياز نيست و اگر چيزى از
اينها را ترك كند نقصانى در توكّل او به وكيل خواهد بود، چه رسد به اين كه عملش
مايه نقصان توكلّش گردد. آرى پس از آن كه به اشاره وكيل در جلسه مخاصمه حاضر شود، و
بر طبق سنّت و عادت او سند و مدرك خود را به همراه بياورد و ناظر احتجاج وكيل خود
با خصم شود؛ وى در اين حضور خود به مقام دوّم و سوّم توكّل رسيده است ، چه مانند
انسانى مبهوت و منتظر باقى مى ماند و به حول (قدرت ) و قوّه خود پناه نمى برد، زيرا
براى او توان و نيرويى باقى نمانده و قدرت و قوّت او براى حضور در جلسه مخاصمه و
آوردن سند و مدرك خود به دستور وكيل و طبق سنّت او به كار رفته و به پايان رسيده
است و براى او جز آرامش خاطر و وثوق به وكيل و انتظار آنچه جريان مى يابد چيزى به
جا نمانده است .
هرگاه در آنچه گفته شد تاءمّل كنى همه اشكالات تو درباره توكّل برطرف مى شود و
خواهى دانست كه شرط توكّل ترك همه تدابير و اعمال نيست و نيز با وجود توكّل هر
تدبير و عملى روا نيست ، بلكه آن داراى اقسامى است و تفصيل آن در اعمال بزودى بيان
خواهد شد.
بنابراين توسّل جستن توكّل كننده به قدرت و توان خود به هنگام حضور در جلسه مخاصمه
و آوردن سند و مدرك تناقضى با توكّل ندارد، چه او مى داند كه اگر وكيل نباشد حضور
او و آوردن سند كارى باطل و زحمتى بى فايده است ؛ لذا حضور او از آن جهت كه مربوط
به قدرت و توان اوست مفيد نيست ، بلكه از آن جهت مفيد است كه وكيل در احتجاج خود او
را معتمد قرار داده ، و اين را از اشاره و رفتار او شناخته است . از اين رو نيرو و
توانى جز به وكيل براى او نيست . جز اين كه معناى اين جمله درباره اين وكيل كامل
نمى باشد، زيرا او آفريننده حول و قوّه توكّل كننده نيست بلكه خداوند است كه حول و
قوّه را در نفوس آنها سودمند قرار داده و اگر فعل او نبود سودى در آنها وجود نداشت
. از اين رو اين معنا تنها درباره وكيل مطلق كه حقّ تعالى است صادق مى باشد، زيرا
او آفريننده حول و قوّه است چنان كه در بخش توحيد شرح داده شد، و اوست كه آنها را
مفيد و سودبخش گردانيده و شرط فوايد و مقاصدى قرار داده كه پس از آنها مى آفريند.
لذا (( لا حول و لا قوة الا باللّه
)) حقّ و صدق است . هر كس آن را به همين
گونه تلقّى كند پاداش بزرگى كه براى گوينده آن در اخبار وارد شده است نصيب او خواهد
شد. ممكن است بعضى آن را بعيد بشمارند و بگويند: چگونه ممكن است در برابر اين كلمه
كه گفتن آن بر زبان و اعتقاد به مفهوم الفاظ آن براى دل آسان است اين همه ثواب هاى
بزرگ داده شود. امّا چه دور است اين سخن ، زيرا اين ثواب ها پاداش توجّه و مشاهده
اى است كه ما آن را در بخش توحيد ذكر كرديم . نسبت اين كلمه و ثواب آن در مقايسه با
كلمه (( لا اله الا اللّه
)) و ثواب آن مانند نسبت معناى يكى از اين
دو به ديگرى است ، زيرا در اين كلمه تنها دو چيز به خداوند نسبت داده شده كه آنها
حول (قدرت ) و قوّه است ليكن در كلمه (( لا
اله الا اللّه )) همه ممكنات به او منسوب
شده است . پس به تفاوت ميان همه چيز و دو چيز بنگر تا ثواب گفتن
(( لا اله الا اللّه
)) را در مقايسه با اين كلمه بدانى .
چنان كه پيش از اين گفته ايم توحيد داراى دو پوست و مغز است ، اين كلمه و كلمات
ديگر نيز به همين گونه اند و بيشتر مردم به پوست ها پايبند شده اند و مغزها دست
نيافته اند. گفتار پيامبر خدا (ص ) كه فرموده است : ((هر كس
(( لا اله الا اللّه
)) را از دل با صدق و اخلاص بگويد بهشت بر
او واجب مى شود))،
(975) اشاره به دو مغز است ، و هر جا بدون ذكر صدق و اخلاص اطلاق
شده مطلق مقيّد را اراده كرده است ؛ چنان كه در برخى جاها آمرزش را به ايمان و عمل
صالح مقيّد كرده و در جاهاى ديگر به مطلق ايمان نسبت داده و مراد از آن ايمانى است
كه با عمل صالح همراه باشد. لذا پادشاهى را نمى توان با گفتار به دست آورد و حركت
زبان گفتار است ، همچنان كه عقيده قلبى نيز گفتار است ليكن آن گفتار نفس است ، و
صدق و اخلاص وراى آنهاست ، و سرير پادشاهى را جز براى مقرّبان و مخلصان نصب نمى
كنند.
آرى كسانى كه به رتبه اصحاب يمين نزديكند نيز در پيشگاه حق تعالى درجاتى دارند هر
چند به درجه پادشاهى نمى رسد. آيا نمى بينى در سوره واقعه هنگامى كه خداوند مقرّبان
پيشتاز را ذكر مى كند از سرير پادشاهى آنها ياد مى كند و مى فرمايد:
(( على سرر موضونة ، متكئين عليها متقابلين
، ))
(976) و چون به اصحاب يمين مى رسد بيش از آب ، سايه ، ميوه ، اشجار
و حور عين چيزى ذكر نمى كند، و همه اينها يعنى لذّات نگاه كردن ، نوشيدن ، خوردن و
مباشرت از لذّت هايى است كه براى ستوران پيوسته ميسّر مى باشد و اين لذّت هاى
حيوانى با لذّات پادشاهى و فرود آمدن در جوار حضرت بارى در
(( اعلا عليّين
)) چگونه مى تواند قابل مقايسه باشد. اگر
اين لذّات داراى ارزشى بود در دسترس ستوران قرار داده نمى شد و رتبه فرشتگان از
آنها برتر نبود. آيا تصوّر مى كنى احوال چهارپايان كه در مرغزارها رها مى شوند و به
آب و درختان و انواع خوردنى ها متنعّم مى گردند، و به جهش و جفت گيرى مشغول مى شوند
برتر و لذيذتر و شريف تر و براى ارباب كمال سزاوارتر است كه به جاى غبطه به احوال
فرشتگان در شادى آنها به سبب قرب پروردگار در ((
اعلا عليّين )) به حيوانات غبطه برند، ليكن
هيهات هيهات ! چه دور است از تحصيل كمال كسى كه مخيّر شود ميان اين كه الاغى شود يا
در درجه جبرئيل قرار گيرد، و وى رتبه الاغ را بر درجه جبرئيل ترجيح دهد. پوشيده
نيست كه شبيه هر چيزى به سوى آن چيز كشيده مى شود، و انسانى كه گرايش او به صنعت
كفشگرى بيش از تمايل او به صنعت نويسندگى است در ذات خود به كفشگران بيشتر شباهت
دارد تا به نويسندگان . همچنين كسى كه رغبت او در رسيدن به لذت هاى حيوانى است
ناگزير به حيوانات بيشتر شباهت دارد تا به فرشتگان . اينان همان كسانى هستند كه
درباره آنها گفته شده است : (( اولَّئك كالا
نعام بل هم اضل . )) اين كه فرموده است از
چهارپايان گمراه ترند براى آن است كه در نهاد چهارپايان طلب درجات فرشتگان قرار
داده نشده است و ترك طلب ناشى از عجز ذاتى آنهاست . ليكن اين طلب در سرشت انسان
نهاده شده و كسى كه قادر به رسيدن به درجات كمال باشد و كوتاهى ورزد به نكوهش
سزاوارتر و در نسبت دادن گمراهى به او شايسته تر است . و چون اين سخنان به طور
معترضه بود به مقصود خود باز مى گرديم .
ما معناى گفتن (( لا اله الا اللّه
)) و معناى گفتن
(( لا حول و لا قوة الا باللّه
)) را بيان كرديم و هر كس آنها را از روى
مشاهده نگويد حال توكّل در او قابل تصوّر نيست .
اگر بگويى : آيا در گفتارت نبود كه : (( لا
حول و لا قوة الا باللّه )) تنها نسبت دادن
دو چيز به خداست ، پس اگر گوينده اى بگويد: آسمان و زمين مخلوق خداست آيا ثواب او
مانند ثواب آن خواهد بود؟
پاسخ اين است كه : نه ، زيرا ثواب به اندازه درجه چيزى است كه به آن ثواب داده مى
شود، و ميان اين دو درجه برابرى نيست ، و تو نبايد به بزرگى آسمان و زمين و خردى
حول (قدرت ) و قوّه بنگرى هر چند بنگرى توصيف آنها به كوچكى بر سبيل مجاز رواست ؛
چه امور به بزرگى اشخاص نيست ، بلكه هر عامى مى داند كه زمين و آسمان ساخته آدميان
نيستند بلكه آفريده شده خدايند. امّا حول و قوّه از مسائلى است كه حلّ آنها بر
معتزله و فلاسفه و فرقه هاى بسيار كه مدّعى دقّت و موشكافى در مطالب نظرى و معقول
هستند مشكل شده است . لذا اين مساءله ورطه اى خطرناك و لغزشگاهى بزرگ است كه غافلان
بسيارى در آن هلاك شده اند، چه آنها امرى را براى خودشان اثبات كرده اند كه آن شرك
در توحيد و اثبات مخلوق براى غير خداست . هر كس به توفيق الهى از اين تنگنا بگذرد
مرتبه اش بلند و درجه اش بزرگ مى شود، و اوست كه در گفتن
(( لا حول و لا قوة الا باللّه
)) صادق مى باشد؛ و ما پيش از اين بيان
كرديم كه در طريق توحيد تنها دو تنگنا وجود دارد:
اوّل - نگريستن به آسمان ، زمين ، خورشيد، ماه ، ابر، باران و ديگر جمادات .
دوّم - توجّه به اختيار حيوانات ، و اين بزرگترين و خطرناك ترين عقبه يا گردنه است
. و گويا اين كلمه رمز كامل توحيد است از اين رو ثواب آن بزرگ است يعنى ثواب مشاهده
اى كه اين كلمه ترجمه آن است .
بنابراين خلاصه سخن در توكّل بيزارى از حول و قوّه خويش و توكّل بر حقّ بيگانه است
، و اين مطلب ضمن بيان ما پيرامون اعمال توكّل روشن خواهد شد.
مى گويم :
پس از اين غزالى فصلى در شرح آنچه مشايخ درباره حالت توكّل گفته اند ذكر
كرده و چون در آن فايده اى بيش از آنچه او در معنا بيان كرده ديده مى شود از آن چشم
مى پوشيم .
غزالى مى گويد :
اعمال متوكّلان
بدان علم ، حال و حال ، اعمال را به بار مى آورد. برخى گمان مى كنند توكّل
ترك كسب به بدن ، و ترك تدبير به دل و مانند خرقه اى بر زمين در افتادن و يا پاره
گوشتى در سفره بودن است . و اين پندار نادان هاست ، چه چنين شيوه اى در شرع حرام و
شرع متوكّلان را ستوده است . پس چگونه مى توان با ارتكاب محرّمات دين به مقامى از
مقامات آن دست يافت ؟ بلكه ما پرده از روى اين حقيقت برمى داريم و مى گوييم :
آثار توكّل در حركت بنده و سعى او در راه مقاصدش ظاهر مى شود. سعى او كه به اختيار
خودش مى باشد يا براى جلب منفعتى است كه فاقد آن است مانند كسب ، يا براى حفظ
منفعتى است كه نزد او موجود است مانند اندوختن ، يا براى دفع ضررى است كه به او
نرسيده است مانند دفع مهاجم و دزد و درنده ، و يا براى رفع زيانى است كه به او
رسيده است مانند درمان بيمارى . مقاصدى كه بنده در حركات و جنب و جوش خود دارد از
اين چهار قسم بيرون نيست كه به طور خلاصه عبارتند از جلب نفع ، حفظ آن ، دفع ضرر،
قطع آن . ما شرايط توكّل و درجات آن را در هر يك از اين اقسام با ذكر شواهدى از شرع
بيان مى كنيم :
قسم اوّل - در جلب آنچه نافع است
در اين باره مى گوييم : اسبابى كه مى توان بدانها جلب نفع كرد سه نوع است :
قطعى ، ظنّى كه مى توان بدان اعتماد كرد، وهمى كه به طور كامل قابل اعتماد نيست و
نفس بدان مطمئنّ نمى شود.
1 - قطعى : مانند اسبابى كه به تقدير و مشيّت الهى مسبباتى به طور عام و اختلاف
ناپذير بدانها مترتّب است مانند اين كه خوراكى در پيش روى تو گذارده باشند و تو
گرسنه و نيازمند باشى ، ليكن به آن دست دراز نكنى و بگويى : من متوكّلم و شرط توكّل
ترك سعى و كوشش است ، و دست دراز كردن سعى و حركت مى باشد، همچنين جويدن آن با
دندان ها و بلعيدن آن كه مستلزم بر روى هم گذاردن قسمت بالاى دهان بر زيرين آن است
. بى ترديد اين ادعا ديوانگى محض است و نشانى از توكّل در آن نيست ، زيرا اگر
انتظار دارى كه خداوند در تو بدون خوردن نان سيرى آفريند، يا در نان حركتى خلق كند
كه نزد تو بيايد، يا فرشته اى بگمارد كنه آن را بجود و به معده تو برساند بى شكّ
سنّت حق تعالى را ندانسته اى . همچنين اگر زمين را كشت نكنى و اميد داشته باشى كه
خداوند بدون افشاندن تخم زراعت مى آفريند، يا همسرت بدون مباشرت مانند مريم فرزند
مى زايد همه اينها ديوانگى خواهد بود، و مثال ها در اين باره بسيار است و قابل
شمارش نيست . در اين موارد توكّل به عمل نيست بلكه به علم و حال است . امّا علم در
اين جا عبارت از اين است كه بدانى آفريننده طعام ، دست ، دندان ها، نيروى حركت
خداست ، و اوست كه تو را طعام مى دهد و سيرآب مى كند. امّا حال آن است كه آرامش
خاطر و اعتماد تو بر فضل خداوند متعال باشد نه بر دست و طعام ، و چگونه مى توانى بر
سلامت دستت اعتماد كنى در صورتى كه بسا در همين حال خشك و فلج شود؛ و چگونه بر قدرت
خويش تكيه مى كنى و بسا در حال بيماريى بر تو عارض شود كه خردت را زايل كند و نيروى
حركت را در تو باطل سازد؛ و چگونه بر حضور طعام اعتماد مى كنى و حال آن كه بسا
خداوند بر تو كسى را چيره كند كه در آن بر تو غلبه جويد، يا مارى را برانگيزد كه تو
را از جا بركند و ميان تو و طعام جدايى افكند. و چون امثال اينها محتمل است و چاره
اى جز به فضل خداوند نيست بايد به فضل او شادمان باشى و بر او توكّل كنى . و هرگاه
علم و حال او بدين منوال باشد بايد دستش را به سوى خدا دراز كند. و او متوكّل خواهد
بود.
2 - ظنّى : اسبابى است كه اگر چه يقينى نيست ليكن غالب اين است كه مسبّبات بدون
آنها حاصل نمى شود و احتمال حصول آنها بتنهايى بعيد به نظر مى آيد، مانند اين كه
كسى از شهرها و كاروان ها جدا شود و در بيابان هايى سفر كند كه مردم جز بندرت به آن
جاها نمى روند و به همراه خود توشه اى برندارد. اين شرط توكّل نيست بلكه همراه
داشتن توشه در بيابان ها سنّت پيشينيان است و توكّل با اين كار زايل نمى شود با قيد
اين كه اعتماد او بر فضل خداوند باشد نه بر توشه چنان كه پيش از اين گفته شد ليكن
ترك توشه جايز است و آن از عالى ترين مقامات توكّل است از اين رو خواصّ به همين
گونه رفتار مى كردند.
اگر بگويى : اين عمل سعى در نابودى خويش و القاى نفس در تهلكه است .
پاسخ اين است كه بدانى اين كار با رعايت دو شرط از حرام بودن بيرون مى آيد:
1 - آن كه انسان خود را رياضت داده و با نفس مجاهده كرده و آن را به صبر بر گرسنگى
در طول يك هفته يا قريب به آن رام كرده باشد به طورى كه بتواند بدون نگرانى و تشويش
خاطر و بازماندن از ذكر خدا بر گرسنگى صبر كند.
2 - به گونه اى باشد كه بتواند با گياه و چيزهاى پستى كه اتفاقا بيابد رفع گرسنگى
كند.
هرگاه اين دو شرط رعايت شود و بى توشه سفر كند دور نيست كه در بيابان ها در طول
هفته با انسانى روبرو شود يا به منزلگاه يا روستايى برسد و يا گياهى بيابد كه در
حال جهاد با نفس خود را با آن زنده نگه دارد، و جهاد ستون توكّل است ، و خواصّ
امثال آنها از متوكّلان بر همين امر اعتماد مى كردند. دليل بر آن اين كه خواصّ هرگز
سوزن ، مقراض ، نخ و ظرف آبخورى را از خود جدا نمى كردند و مى گفتند: زيانى به
توكّل نمى رساند، و سبب اين بود كه مى دانستند در بيابان ها آب بر روى زمين جريان
ندارد، و سنّت خداوند بر اين نيست كه آب بدون دلو و طناب از چاه بالا بيايد، و طناب
و دلو در بيابان ها غالبا وجود ندارد چنان كه گويا وجود دارد. و آب در هر روز چند
بار براى وضو، و براى رفع تشنگى در هر روزى يا دو روز يك بار مورد نياز است ، چه
مسافر بر اثر گرمى ناشى از حركت نمى تواند در برابر تشنگى صبر كند هر چند در برابر
گرسنگى شكيبايى مى ورزد. همچنين او بيش از يك جامه ندارد و بسا كه پاره شود و عورتش
مكشوف گردد. سوزن و مقراض نيز غالبا به هنگام گزاردن نماز در بيابان يافت نمى شود،
و از آنچه در بيابان مى توان يافت در بريدن و دوخت چيزى جانشين آنها نمى گردد.
بنابراين هر چه به معناى اين چهار چيز است به درجه نخست ملحق نمى شود، چه امور
مذكور ظنّى است و قطعى نيست ، و محتمل است كه جامه اش پاره نشود، يا كسى جامه اى به
او بدهد، يا در كنار چاه كسى را بيابد كه او را سيرآب كند. امّا اين احتمال وجود
ندارد كه طعام جويده شده به سوى دهن او به حركت درآيد. لذا ميان اين دو درجه تفاوت
است ليكن دومى در معناى اوّلى است ؛ از اين رو مى گوييم اگر به يكى از درّه هاى كوه
ها برود كه در آن آب و گياه نباشد و كسى به آن جا وارد نشود، و در آن جا بنشيند و
توكّل كند او گناه كرده و در نابودى خويش كوشيده است . چنان كه نقل كرده اند زاهدى
از شهرها دورى گرفت و در دامنه كوهى مقيم شد و گفت : از كسى چيزى درخواست نمى كنم
تا خداوند روزى مرا برساند. هفته اى گذشت و نزديك بود از گرسنگى بميرد ليكن روزى او
نرسيد، گفت : اى پروردگار من ! اگر مرا زنده نگه مى دارى رزقى را كه روزيم كرده اى
به من برسان وگرنه جان از تنم بگير. خداوند به او وحى فرمود: به عزّت و جلالم سوگند
روزيت را نمى رسانم تا آنگاه كه به شهرها درآيى و ميان مردم بنشينى .
زاهد وارد شهر شد و در آن اقامت كرد، و هر كس براى او خوردنى و آشاميدنى مى آورد از
آنها مى خورد و مى آشاميد ليكن ترسى از آن به دل او راه يافت . خداوند به او وحى
فرمود: آيا مى خواهى حكمت مرا در دنيا با زهد خود از ميان ببرى ، آيا نمى دانى كه
بنده ام را به دست بندگانم روزى بدهم نزد من محبوب تر است تا آن كه به دست قدرت خود
روزى او را برسانم .
بنابراين دورى گرفتن از همه اسباب مخالفت با حكمت الهى و ناشى از جهل به سنّت هاى
اوست ؛ و عمل كردن طبق سنّت هاى خداوند با اعتماد به او نه بر اسباب تناقضى با
توكّل ندارد چنان كه پيش از اين وكيل در دعاوى را مثال آورديم . ليكن اسباب بر دو
قسم است : ظاهرى و پنهانى ، معناى توكّل اين است كه به اسباب پنهانى اكتفا كند و از
اسباب ظاهرى چشم پوشد و بر مسبّب اسباب پنهانى مطمئنّ باشد نه بر اسباب .
مى گويم :
كاش مى دانستم كه پنهان و آشكار بودن اسباب چه دخالتى در توكّل دارد؛ زيرا
محقّق شد كه معناى توكّل تنها وثوق و اعتماد به خداوند است نه بر اسباب ، در اين
صورت وجود اسباب و عدم آنها و آشكار يا پنهان بودن آنها يكسان است . علاوه بر اين
كسى كه با نفس خويش مجاهده و آن را رام كرده به طورى كه يك هفته بر گرسنگى صبر مى
ورزد و مى تواند با گياه بيابان تغذيه كند اسباب برايش آشكار گرديده است ، چه بى
نيازى يكى از دو توانگرى است و چنانچه او در اين هنگام بر صبر و توانايى خود بر
تغذيه با گياه ، اعتماد كند از توكّل بى بهره است و اگر تنها به خداوند وثوق دارد
در شهر با اسباب آشكار اقامت كند و اعتمادش به خداوند باشد نه بر اسباب ، چنان كه
حقّ تعالى به زاهدى كه داستانش را غزالى پيش از اين نقل كرد امر فرمود.
غزالى مى گويد :
اگر بگويى : اقامت انسان در شهر بدون آن كه كسى داشته باشد حرام است يا مباح
يا مستحب ؟
پاسخ اين است كه بدانى آن حرام نيست ، زيرا جهانگرد در بيابان اگر خويشتن را به
هلاكت نيفكند كار حرامى نكرده است . پس آن كه در شهر اقامت كرده چگونه ممكن است خود
را به هلاكت افكنده باشد تا فعل او حرام گردد بلكه ممكن است از جايى كه گمان آن را
ندارد روزى او اگر چه ديرتر برسد و صبر تا زمانى كه اتّفاق افتد براى او ممكن است .
امّا اگر در خانه را به روى خود ببندد به طورى كه راهى براى دسترسى به او براى كسى
باقى نماند اين عمل او حرام است . و اگر در خانه را باز بگذارد، و بيكاره و بطّال
بوده و اهل عبادت نباشد خروج از خانه و كسب براى او سزاوارتر است ليكن فعل او حرام
نيست
(977) تا آنگاه كه در آستانه مرگ قرار گيرد. در اين موقع خروج از
خانه و سؤ ال يا كسب بر او لازم مى شود. و اگر دلش به خدا مشغول باشد و به مردم
توجّهى نداشته باشد و ننگرد كه چه كسى وارد خانه مى شود و روزى او را مى آورد بلكه
نظرش به فضل خدا و توجّهش به او باشد اين عمل او افضل خواهد بود، چه اين از مقامات
توكّل است كه عبارت از اشتغال به خدا و عدم اهتمام به روزى است ، چه بى ترديد روزى
مى رسد. در اين مورد آنچه يكى از عالمان گفته است درست است كه : بنده اگر از روزى
اش بگريزد روزى اش او را طلب خواهد كرد، چنان كه اگر از مرگ بگريزد مرگ او را
درخواهد يافت . اگر انسان از خدا بخواهد كه او را روزى ندهد نه تنها دعايش اجابت
نخواه شد بلكه گنهكار نيز خواهد بود، و به او گفته مى شود: اى نادان چگونه ممكن است
تو را بيافرينم و روزى ندهم ؟ از اين رو ابن عبّاس گفته است : مردم در همه چيز
اختلاف كرده اند جز در روزى و مرگ چه آنها اتّفاق دارند كه روزى دهنده و ميراننده
اى جز خدا نيست . پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((اگر بر خدا
چنان كه سزاوار اوست توكّل كنيد به شما روزى خواهد داد همان گونه كه به مرغان روزى
مى دهد، بامداد گرسنه مى روند و شبانگاه با شكم سير برمى گردند و به دعاى شما كوه
ها از جا كنده مى شد.))
(978) عيسى (ع ) گفته است : ((به پرندگان
بنگريد كه كشت و درو و ذخيره نمى كنند و خداوند آنها را روزبروز روزى مى دهد.))
اگر مى گوييد: شكم ما بزرگ تر است به چهارپايان بنگريد كه چگونه خداوند خلق را بر
آنها گمارده است .
مى گويم :
شايد غزّالى اين اخبار و گفته ها را به اين منظور نقل كرده است كه حريصان را
به اعتدال بكشاند، وگرنه شكّى نيست كه انسان مكلّف است با اسبابى كه خداوند در
دسترس او گذاشته اعمّ از كشاورزى و بازرگانى و صنعت روزى خود را در آنچه خداوند
حلال فرموده بطلبد، و همان گونه كه نماز و روزه و حجّ عباداتى است كه خداوند
بندگانش را به آنها مكلّف كرده تا از اين راه ها به او تقرّب جويند، همچنين طلب
روزى حلال عبادتى است كه خداوند آنان را به تحصيل آن مكلّف ساخته تا به او تقرّب
يابند. ليكن آنها را نيز موظّف كرده كه تنها به او اعتماد كنند و بر اسباب اطمينان
نداشته باشند همچنان كه آنان را مكلّف ساخته كه بر اعمال حسنه خود تكيه نكنند بلكه
اعتماد آنها به فضل خداوند باشد. پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((عبادت
هفتاد جزء است بهترين آنها طلب حلال است ))؛
(979) و نيز: ((خداوند به داوود (ع ) وحى
فرمود كه تو بنده نيكويى هستى جز اين كه از بيت المال مى خورى و به دست خود كار نمى
كنى ، داوود چهل بامداد گريست از اين رو خداوند آهن را براى او نرم كرد.))
(980) پيامبران و ائمّه هدى (ع ) همگى براى طلب روزى با دست خود كار
مى كردند چنان كه در كتاب احكام كسب ذكر شد، و اگر ترك كسب كار خوبى بود آنها
سزاوارتر به آن بودند.
امام صادق (ع ) فرموده است : ((كسى كه دنيايش را براى آخرتش
و آخرتش را براى دنيايش ترك كند از ما نيست )).(981)
و نيز آن حضرت از احوال مردى جويا شد عرض كردند: محتاج شده است ، فرمود:
((روزها چه مى كند؟))، گفتند: در خانه
خدا عبادت مى كند، فرمود: ((معاش او از كجاست ؟))
گفتند: از يكى از برادرانش . فرمود: ((به خدا سوگند آن كه
معاش او را مى دهد خدا را بيشتر از او عبادت مى كند)).(982)
در اين باره اخبار بيش از آن است كه شماره و ذكر شود. غزّالى نيز بخشى از آنها را
در مواضع خود نقل كرده ، ليكن او در اين موارد به سبب حسن ظنّى كه به پيشينيان
داشته و به اين گمان كه همه اعمالى كه پارسايان آنها انجام داده اند و خبرش به او
رسيده است و آنها الگو و مقتدايند عقل و كياست او دچار تباهى شده و در همه اين
موارد به راه خطا رفته است .
3 - آميختگى اسباب كه موجب توهّم منجر شدن آنها به مسبّباتى بدون وجود وثيقه اى
آشكار است ، چنان كه انسان در طريق كسب و راه هاى آن تدابير دقيق به كار مى برد و
منتهاى باريك انديشى را به جا مى آورد، و او با اين روش از همه درجات توكّل خارج
شده است و اين راهى است كه همه مردم پويا و جوياى آنند، و مقصودم همه مردى است كه
با تدابير دقيق براى به دست آوردن مال مباح به كسب حلال مشغولند. امّا گرفتن مال
شبهه ناك و كسبى كه در آن نوعى شبهه است ناشى از نهايت حرص به دنيا و تكيه كردن بر
اسباب است . پوشيده نيست كه اين شيوه توكّل را باطل مى كند و مانند اسبابى است كه
آنها را به عنوان دفع مضرّات وسيله جلب منافع قرار مى دهند، مانند جادوگرى ،
فالگيرى و داغ كردن . چه پيامبر خدا (ص ) متوكّلان را به ترك اينها توصيف كرده و
آنان را به اين كه كسب نمى كنند و در شهرها مقيم نمى شوند، و از كسى چيزى نمى
ستانند معرفى نكرده است بلكه آنها را به استفاده از وسايط توصيف فرموده است . نظاير
اين اسباب كه در حصول مسبّبات بدانها وثوقى نيست بسيار و غير قابل شمارش است . سهل
شوشترى درباره توكّل گفته است كه : آن ترك تدبير است ، خداوند خلق را آفريد و آنها
را از خود محجوب نگردانيد و حجاب آنها تدبير ايشان است . شايد منظور او كشف و
استنباط دور و پنهان از طريق تفكّر باشد، چه همينهاست كه به تدبير نياز دارد نه
اسبابى كه آشكار است .
بنابراين روشن شد كه اسباب دو قسم است : يكى آن كه تمسّك به آنها انسان را از
محدوده توكّل بيرون مى برد، و قسم ديگر انسان را از توكّل خارج نمى سازد. قسم اخير
نيز بر دو نوع است : قطعى ، ظنّى .
اسباب قطعى آدمى را از توكّل بيرون نمى برد و اين در صورتى است كه حال توكّل و علم
به آن كه عبارت از اتّكا به (( مسبّب
الاسباب )) است وجود داشته باشد. از اين رو
توكّل در اين امور به حال و علم است نه عمل . امّا در اسباب ظنّى توكّل به حال و
علم و عمل است .
مى گويم :
منظور غزّالى از عمل چنان كه پيش از اين بيان كرد اكتفا به اسباب پنهانى از
اسباب ظاهرى ضمن اعتماد به (( مسبّب الاسباب
)) است و خطاى او را در اين باره دانستيد.
او ضمن بيان اين اسباب به ذكر درجات مقامات متوكّلان پرداخته و در اين زمينه سخنانى
طولانى گفته كه در نقل آنها سودى نيست ، بويژه با آنچه ما در اين مورد توضيح داده و
گوشزد كرده ايم .
غزّالى مى گويد:
اگر بگويى : آيا افضل اين است كه انسان در خانه اش بنشيند يا بيرون بيايد و
كاسبى كند؟
بدان اگر با ترك كسب براى فكر و ذكر و اخلاص و صرف اوقات در عبادت فراغت مى يابد، و
كسب ، اين امور را بر او مشوّش مى كند، و در همان حال از مردم انتظار ندارد كه بر
او وارد شوند تا چيزى برايش بياورند بلكه در صبر و اعتماد بر خدا قويدل است نشستن
در خانه براى او سزاوارتر مى باشد؛ و چنانچه در خانه دلش مضطرب مى شود و چشم به
مردم دارد كاسبى براى او شايسته تر است ، زيرا توجّه دل به سوى مردم سؤ ال از طريق
دل است و ترك آن مهم تر و لازم تر از ترك كسب است و متوكّلان چيزى را كه دلشان در
انتظار آن بود نمى گرفتند.
|