راه روشن ، جلد هفتم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا
حياء
ملامحسن فيض كاشانى رحمه
اللّه عليه
ترجمه : سيد محمّد صادق عارف
- ۱۳ -
نمودارى از نعمت هاى بسيار خداوند و تسلسل و بى
شمار بودن آنها
بدان ما نعمت ها را در شانزده نوع گرد
آورديم و سلامت بدن را از جمله نعمت هايى كه در رتبه متاءخّر است قرار
داديم . بى شك اگر بخواهيم اسبابى را كه همين يك نعمت بدانها حاصل مى
شود بررسى كنيم به آن قادر نخواهيم بود. ليكن خوردن يكى از اسباب صحت
بدن است و ما بايد اندكى از جميع اسبابى را كه نعمت خوردن به آنها تمام
مى شود ياد كنيم .
پوشيده نيست كه خوردن فعل است و هر فعلى كه از اين نوع باشد حركت است و
براى هر حركت ناگزير جسم متحركى است كه آلت آن حركت است و اين آلت
ناچار بايد قادر بر حركت و عالم به رماد و ادراك آن باشد. خوردن يا اكل
نيز ناگزير ماءكولى دارد و ماءكول هم ناچار داراى اصلى است كه از آن به
دست آمده و اين اصل را نيز سازنده اى است كه آن را ساخته و پرداخته است
. اكنون بايد اسباب ادراك و اراده و قدرت و سپس اسباب ماءكول را بر
سبيل اشاره نه به تفصيل ذكر كنيم .
1 - نعمت هاى خداوند در آفرينش اسباب ادراك
بدان پروردگار متعال روييدنى ها را آفريد و آنها از حيث وجود از
سنگ و كلوخ و آهن و مس و ديگر فلزات كه نمى رويند و تغذيه نمى كنند
كامل ترند، چه در گياه نيرويى آفريده شده كه از طريق ريشه و رگ هايى كه
در زمين دارد غذا را جذب مى كند، و رگ ها آلات تغذيه گياهانند كه غذا
را به خود مى كشند و به صورت رگ هاى باريك در هر برگى ديده مى شوند.
سپس ريشه گياه بتدريج قوى مى شود و پس از آن منشعب مى گردد و پيوسته
باريك مى شود و شاخه مى زند تا به رگ هاى مويينى منتهى مى گردد كه در
تمام برگ هاى گياه گسترده شده تا جايى كه از چشم ناپديد مى شوند، جز
اين كه گياه با داشتن اين كمال ناقص است ، چه اگر غذايى را كه به سوى
او سوق داده مى شود و به ريشه او مى رسد نيابد خشك مى شود و نمى تواند
از جاى ديگر غذايى طلب كند، زيرا طلب مستلزم شناخت مطلوب و رفتن نزد
اوست و گياهان اين توانايى را ندارند.
از جمله نعمت هاى خدا بر بشر اين است كه در او آلت احساس و آلت حركت
براى به دست آوردن غذا آفريده است . پس بايد به ترتيبات حكمت خداوند در
آفرينش حواس پنجگانه كه آلت ادراكند بنگرى .
اول آنها حس لامسه است و اين حس در تو آفريده شده است تا اگر آتشى
سوزنده و يا شمشيرى برنده به تو رسد دريابى و از آن بگريزى ، و اين
نخستين حسى است كه در حيوانات آفريده شده است و گمان نمى رود حيوانى
بدون اين حس وجود داشته باشد، چه اگر اين حس در او نباشد حيوان نيست .
پست ترين درجات اين حس آن است كه اگر چيزى به بدن بچسبد يا او را مسّ
كند دريابد، و احساس چيزى كه دور از اوست طبعا احساس كامل تر است . اين
حس در هر حيوانى حتّى كرمى كه در درون خاك زندگى مى كند موجود مى باشد،
چه اگر سوزنى در بدن فرو كنند خود را براى فرا جمع مى كند برخلاف گياه
كه آن را مى برند و حس نمى كند جز اين كه هرگاه در تو تنها همين حس
آفريده شده بود مانند كرم وجودى ناقص بودى و قادر نبودى كه غذا را از
جاى دور به دست آورى بلكه تنها آنچه بدنت را لمس مى كرد و حس مى كردى
آن را به خود جذب مى كردى . از اين رو به حس ديگرى نياز داشتى كه آنچه
را از تو دور باشد درك كنى . لذا خداوند حس شامّه را در تو آفريد كه
اگر چه با آن بوى را درك مى كنى ليكن نمى دانى از كدام سو مى آيد و به
همين سبب ناچار بودى همه جوانب را بگردى و ممكن بود به غذايى كه بوى آن
به مشامت رسيده دست يابى و بسا نتوانى به آن دسترسى پيدا كنى نو اگر
خداوند تنها همين دو حس را در تو آفريده بود در منت هاى نقصان بودى .
از اين رو چشم ها را در تو آفريد تا آنچه را كه دور از دسترس تو است
ببينى و جهت آن را بيابى و با چشم باز قصد آن كنى ، جز اين كه اگر
خداوند غير از اينها چيز ديگرى در تو نمى آفريد باز ناقص بودى ، زيرا
قادر نبودى آنچه را در پس ديوارها و حجاب ها قرار مى گيرد ببينى و تنها
غذايى را كه ميان تو و آن حجابى نباشد و دشمنى را كه ميان تو و او
حايلى نيست مى ديدى و اگر ميان تو و آنها حايلى وجود پيدا مى كرد آنها
را نمى ديدى و بسا اين حايل زمانى از ميان برداشته مى شد كه دشمن به تو
نزديك شده و قادر به فرار از او نبودى . به همين سبب خداوند گوش را در
تو آفريد تا آوازها و تحركات را از پشت ديوارها و حجاب ها بشنوى زيرا
با چشم تنها چيزى را كه در پيش رويت قرار بگيرد مى بينى و شناخت آنچه
از ديد تو خارج است برايت ممكن نيست ، مگر آن كه گفتارى را كه مركب از
حروف و اصوات است با حس سامعه بشنوى ، و چون سخت به اين حس نياز داشتى
خداوند آن را در تو پديد آورد و با فهميدن سخن از ديگر حيوانات جدا و
ممتاز گشتى . امّا همه اينها براى تو سودى نداشت اگر داراى حس ذائقه
نبودى ، چه به وسيله اين حس است كه غذا به تو مى رسد و با نداشتن حس
ذائقه نمى توانستى دريابى كه غذا موافق حال تو است يا مخالف و در نتيجه
آنچه برايت زيان داشت مى خوردى و هلاك مى شدى و مانند درخت بودى كه هر
مايعى به پاى آن ريخته مى شود و به سبب نداشتن حس ذائقه همه آنها را
جذب مى كند و گاهى همين امر سبب خشكيدن درخت مى شود. و چون همه اين
حواس برايت كافى نبود خداوند در مقدم دماغ تو ادراك ديگرى آفريد كه
آن را حس مشترك مى گويند، محسوسات حواس پنجگانه به اين حس ارجاع مى
شود و در آن جمع مى گردد، و اگر اين حس وجود نداشت كار بر تو به درازا
مى كشيد. فى المثل اگر چيز زردرنگى را مى خورى و آن را تلخ مى يافتى و
از ادامه خوردن سرباز مى زدى چون بار ديگر آن را مى يافتى چنانچه حس
مشترك نبود آن را نمى شناختى و نمى دانستى كه آن تلخ و زيانبار است جز
اين كه دوباره آن را بچشى ، زيرا چشم زردى را مى بيند و تلخى را درنمى
يابد.
در اين صورت چگونه ممكن است از خوردن دوباره آن باز ايستى ، ذائقه تلخى
را را درمى يابد و زردى را درك نمى كند. از اين رو ناگزير بايد حاكمى
وجود داشته باشد تا زردى و تلخى هر دو نزد او جمع شود و در آن هنگام كه
زردى را دريابد حكم كند كه تلخ است و تو را از خوردن دوباره آن باز
دارد. در اين امور همه حيوانات با تو شريكند، چه گوسفند نيز همه اين
حواس را داراست ، و اگر تو را جز اينها چيز ديگر نبود نيز ناقص بودى ،
زيرا گوسفند را با حيله مى گيرند و نمى داند چگونه گيرنده را از خود
دفع كند و هرگاه او را ببندند نمى داند به چه نحو خود را رها سازد و
ممكن است خود را در چاه اندازد و نداند كه هلاك مى شود. حيوان چيزى را
كه در حال برايش لذت و در آينده برايش زيان دارد مى خورد و بر اثر آن
بيمار مى شود و مى ميرد، چه او تنها وضع حاضر خود را حس مى كند و از
ادراك عواقب ناتوان است . از اين رو خداوند تو را از حيوانات ممتاز
ساخت و به صفت ديگرى كه از همه اينها شريف تر و ارزشمندتر است گرامى
داشت و آن موهبت عقل است كه به وسيله آن سود و زيان خوراك ها و آنچه را
كه در حال و آينده ضرر دارد درك مى كنى و با آن چگونگى پختن خوراك ها و
فراهم آوردن آنها و آماده كردن وسايل را فرا مى گيرى ، و با به كار
بردن خرد خويش از خوردن كه سبب تندرستى تو است سود مى برى ، و اين پست
ترين فوايد عقل و كمترين حكمتى است كه در آن است بلكه حكمت بزرگ آن
شناخت بارى تعالى و دانستن افعال و حكمت هاى او در عالم وجود است . در
اين مقام فوايد حواس پنجگانه در مورد تو دگرگون مى شود و آنها مانند
جاسوسان و خبرگزارانى كه در نواحى مختلف كشور گمارده شوند خواهند بود و
هر يك از آنها به كارى اختصاص داده شده اند.
يكى از آنها به اخبار رنگ ها، ديگرى به اخبار آوازها، و ديگرى به اخبار
بوى ها، ديگرى به اخبار مزه ها، ديگرى به اخبار گرما، سرما، زبرى صافى
، نرمى ، درشتى و جز اينها ماءمور و موكل شده اند و اين فرستادگان و
جاسوسان اخبار را از سراسر كشور به دست مى آورند و به حس مشترك مى دهند
و حس مشترك در مقدم دماغ نشسته و مانند ماءمور جمع آورى وقايع و نامه
هاست كه بر در خانه پادشاه مى نشيند و گزارش وقايع و نامه هاى وارد از
سراسر جهان را كه سر به مهرند مى گيرد و تسليم مى كند، زيرا وظيفه او
تنها گرفتن و جمع آورى و نگهدارى آنهاست . امّا دانستن حقايق آنچه در
آنهاست وظيفه او نيست ، ليكن هرگاه دل خردمندى كه به منزله امير و
پادشاه است موضوع را تصويب كند اخبار رسيده مهر شده به او تسليم مى شود
و پادشاه آنها را بررسى مى كند و از اين راه بر اسرار كشور آگاه مى شود
و درباره آنها احكام شگفت آورى صادر مى كند كه بررسى آنها در اين جا
غير ممكن است . آنگاه پادشاه برحسب حكمت ها و مصلحت هايى كه بر او
آشكار مى شود لشكريانش را كه همان اعضاى بدنند گاهى در طلب و گاهى ديگر
در گريز و زمانى در جهت تكميل تدابيرى كه به نظرش رسيده است به حركت
درمى آورد.
آنچه ذكر شد بيان چگونگى نزول نعمت هاى خدا بر تو از حيث ادراكات است .
گمان مكن كه ما حق اين مطلب را ادا و آن را به طور كامل بيان كرده ايم
، چه حواس ظاهرى پاره اى از ادراكاتند و بينايى يكى از جمله حواس است
و چشم تنها آلت آن است ، و آن از ده طبقه مختلف تشكيل شده كه برخى از
آن رطوبات و بعضى غشا با پرده و برخى غشاها همچون تار عنكبوت است و
بعضى مانند مشيمه و برخى از رطوبات مانند سپيده تخم مرغ و بعضى همچون
يخ است . هر يك از اين طبقات دهگانه داراى صفت و شكل و هياءت و عرض و
دوران و تركيبى خاص مى باشد به طورى كه اگر اختلالى در يكى از اين
طبقات دهگانه يا صفتى از صفات آن طبقه روى دهد بينايى مختل مى شود و
چشم پزشكان از درمان آن درمى مانند. اين وضع يكى از حواس است و حس
سامعه و ديگر حواس را به همين گونه قياس كن بلكه بيان كامل حكمت هاى
الهى و انواع نعمت هاى او كه در حس بينايى و طبقات آن وجود دارد در
مجلدهاى كتاب نمى گنجد با آن كه چشم بيشتر از يك گردوى كوچك نيست . پس
به همه حواس بدن و ديگر اعضا، و شگفتى هاى آن چه گمانى مى توان برد.
اينها اشاره هايى به نعمت هاى خداوند در آفرينش ادراكات بود.
2 - اقسام نعمت هايى كه در آفرينش ادراكات است
بدان خداوند كه به تو چشم داده تا غذا را از دور بيابى اگر در
طبع تو ميل و شوق و رغبتى قرار نمى داد تا تو را به سوى غذا
برانگيزانند بينايى عاطل و بى فايده بود؛ زيرا چه بسيار بيمارى كه طعام
را مى بيند و آن براى او از هر چيزى سودمندتر است ليكن رغبت به غذا از
او ساقط شده و از آن نمى خورد و بينايى و ادراك نسبت به او عاطل و بى
استفاده مانده است . پس ناگزير بايد تو را به آنچه موافق طبع تو است
رغبتى باشد كه اين را شهوت مى گويند و به آنچه مخالفت طبع تو است نفرتى
باشد كه آن را كراهت مى خوانند تا شهوت تو را به طلب و كراهت به گريز
وادارد. از اين رو خداوند شهوت طعام را در تو آفريد و آن را بر تو چيره
ساخت و مانند درخواست كننده اى سمج آن را بر تو بگماشت تا تو را به
خوردن ناگزير كند و با تناول غذا باقى بمانى . اين امرى است كه تنها
حيوانات با تو در آن مشاركت دارند و نباتات آن را فاقدند. سپس چنانچه
اين شهوت را با تناول غذا به مقدار مورد نياز فرو ننشانى به راه اسراف
رفته اى و خويشتن را هلاك ساخته اى . همچنين خداوند به هنگام سيرى
كراهت را در تو آفريد تا با احساس آن خوردن را ترك كنى و همچون گياه
نباشى كه هر چه آب در پاى آن ريزند آنها را جذب مى كند تا آنگاه كه
تباه گردد و آن به انسانى احتياج دارد كه غذايش را به اندازه نيازش
اندازه گيرى كند و يك بار به آن آب دهد و بار ديگر آن را از او باز
گيرد.
همان گونه كه خداوند شهوت خوردن را در تو آفريد تا بدين وسيله تنت باقى
بماند شهوت جماع را در تو خلق كرده تا از اين راه نسل تو پايدار بماند.
و اگر من شگفتى هاى صنع الهى را با تو بگويم اعم از ساختمان رحم ،
آفرينش خون حيض ، تركيب جنين از نطفه و خون حيض ، چگونگى خلقت نر و
ماده ، رگ هايى كه از مهره هاى پشت به سوى قرارگاه نطفه كشيده شده ،
چگونگى سرازير شدن آب زن از استخوان هاى سينه توسط رگ ها، كيفيت انقسام
مقعر رحم به قالب هايى كه چون نطفه در برخى از آنها قرار گيرد نر مى
شود و در برخى از آنها به صورت ماده در مى آيد، چگونگى تحولاتى كه در
مراحل خلقت نطفه اعم از مضغه ، علقه ، گوشت و خون پديد مى آيد. چگونگى
تقسيم اجزاى نطفه به سر، پا، شكم ، پشت ، دست و ديگر اعضا و انواع نعمت
هايى كه خداوند در همان آغاز آفرينش به تو داده سخت در شگفت خواهى شد،
چه رسد به نعمت هايى كه اكنون آنها را به چشم مى بينى . ليكن ما بر
آنيم كه براى جلوگيرى از اطاله سخن تنها نعمت هاى خدا را در خوردن بيان
كنيم .
بنابراين شهوت طعام يكى از اقسام شهوت هاست و آن تو را كفايت نمى كند،
زيرا مهلكات از هر سو به تو رو مى آورد، و اگر خداوند خشم را در تو
نيافريده بود تا بدان هر چه را كه موافق نباشد و بر ضد تو است دفع كنى
در معرض آفات بسيار قرار مى گرفتى و آنچه را از غذا به دست مى آورى از
تو باز مى گرفتند، زيرا همه كس به آنچه در دست تو است رغبت و شهوت دارد
و تو براى دفع و مقابله با آنها به انگيزه اى نياز دارى كه آن غريزه
خشم است . آنگاه شهوت و خشم نيز تو را كافى نيست ، چه اين دو تنها به
آنچه در حال زيان و يا سود مى رساند دعوت مى كنند و براى آينده كافى
نيستند. از اين رو خداوند انگيزه ديگرى در تو آفريد و آن را مسخر اشاره
عقل كه معرف عواقب است قرار داد چنان كه خشم و شهوت را تحت ادراك حسى
كه دريابنده حالت حاضر است مسخر كرد و بدين گونه بهره بردارى تو را از
عقل ميسر و كامل ساخت ؛ زيرا صرف دانستن اين كه مثلا فلان شهوت برايت
زيانبار است براى احتراز از آن مادام كه در تو گرايشى براى عمل به آنچه
مى دانى به وجود نيامده است سودى ندارد و خداوند با آفرينش اين اراده
تو را از حيوانات جدا و ممتاز گردانيده و فرزندان آدم را بدان گرامى
داشته است چنان كه با دانستن عواقب امور نيز تو را بر بهايم برترى داده
است . ما اين اراده را انگيزه دينى ناميده ايم و در كتاب صبر تفصيل
بيشترى درباره آن داده ايم .
3 - نعمت هاى خداوند در آفرينش قدرت و ادوات
حركت
بدان فايده حسّ منحصر به ادراك است ، و اراده معنايى جز ميل به
طلب يا كراهت ندارد و آن مادامى كه در تو آلت طلب و كراهت موجود نباشد
سودى ندارد، زيرا چه بسا بيمارى كه مشتاق چيزى است كه از دسترس او بدور
است و اگر چه قابل دسترسى است ليكن به سبب نداشتن يا نمى تواند به سوى
آن برود و يا به سبب فقدان دست يا فلج بودن و يا بى حسى آن نمى تواند
آن چيز را بگيرد، در اين صورت ناگزير از داشتن ادواتى براى حركت و
قدرتى بر آنهاست تا حركت او به مقتضاى شهوت و كراهت در جهت طلب و نفرت
باشد. از اين رو خداوند متعال براى تو اعضايى آفريد كه ظاهر آنها را مى
بينى و اسرار آنها را نمى دانى . برخى از اين اعضا براى طلب و گريز است
، مانند پا براى انسان و بال براى پرندگان و دست و پا براى چهارپايان .
بعضى ديگر براى دفع است مانند دست براى انسان و شاخ براى حيوان و
حيوانات از اين حيث با يكديگر اختلاف بسيار دارند. دسته اى داراى
دشمنان زيادند و غذاى آنها دور از دسترس آنهاست و نياز به شتاب در حركت
دارند به همين سبب بال به آنها داده شده تا بسرعت پرواز كنند. برخى از
حيوانات را با چهار دست و پا آفريد و بعضى را با دو پا، و دسته اى نيز
بر روى زمين مى خزند و چون ذكر همه آنها را بسيار طولانى است ما تنها
به شرح اعضايى مى پردازيم كه خوردن به وسيله آنها بسيار طولانى است ما
تنها به شرح اعضايى مى پردازيم كه خوردن به وسيله آنها انجام مى گيرد
تا اعضاى ديگر به آنها قياس شود. لذا مى گوييم : اين كه طعام را از دور
ببينى و به سوى آن حركت كنى مادام كه از آن برنگرفته اى كافى نيست ، از
اين رو به آلتى گيرنده نياز دارى كه خداوند نعمت دست ها را به تو
ارزانى داشت و آنها را طولانى آفريد تا بتوانى دست ها را دراز كرده به
اشيا برسانى و مشتمل بر مفاصل يا بندهاى زيادى هستند تا بتوانى آنها را
در جهات مختلف به حركت درآورى و به هر سو دراز كنى و به سوى خود
بازآورى و مانند چوبى نصب شده نباشند. آنگاه سر دست را با آفريدن كف
پهن قرار دارد سپس كف دست را پنچ قسمت كرد كه آنها انگشتانند و آنها را
در دو صف جاى داد به نحوى كه انگشت ابهام در يك طرف قرار گرفته و مى
تواند به دور چهار انگشت باقى بگردد. اگر انگشتان در يك جا جمع و پا بر
روى هم قرار داشتند با آنها مقاصد حاصل نمى شد، لذا آنها را به گونه اى
قرار داد كه اگر آنها را بگسترانى بيلچه اى ، و اگر فراهم آورى چمچه اى
، و اگر جمع و مشت كنى آلت زدن ، و اگر باز كنى سپس ببندى وسيله قبض و
گرفتن خواهند بود.
آنگاه براى انگشت ها ناخن آفريد و آنها را تكيه گاه سرانگشتان قرار داد
تا شكافته و خرد نشوند و بتواند چيزهاى ريزى را كه با انگشتان چيده و
گرفته نمى شوند با سر ناخن ها چيد و گرفت .
سپس فرض كن خوراك را با دست گرفته و برداشته اى آيا تا موقعى كه به
معده ات كه در باطن تن است نرسيده از آن تو را فايده اى خواهد بود؟ پس
ناگزير بايد در ظاهر دهليزى به سوى آن وجود داشته باشد تا از آن راه
خوراك وارد معده گردد. خداوند دهان را منفذ و دهليز معده قرار داد،
اضافه بر حكمت هاى بسيارى كه جز اين در خلقت دهان وجود دارد.
پس از آن هنگامى كه خوراك را در دهان گذاشتى - و دهان پاره گوشتى بيش
نيست - برايت ميسر نخواهد بود كه لقمه را ببلعى بلكه به آسيايى نياز
دارى كه آن را خرد و نرم كند و خداوند دو فك بالا و پايين را از دو
استخوان برايت آفريد و دندان ها را در آنها نشانيد و دندان ها بالا را
بر روى دندان هاى پايين قرار داد تا به وسيله آنها لقمه جويده شود و
طعام گاهى نياز به شكستن دارد و زمانى به قطع كردن ؛ سپس نياز دارد
كه خرد و نرم شود. پس از آن برخى از دندان ها را مانند طواحين پهن و
خرد كننده ، و بعضى را مانند رباعيات تيز و برنده ، و بعضى را مانند
انياب شكننده خلق كرد. آنگاه مفصل دو فك را قابل براى تحرك فك ها آفريد
به گونه اى كه فك پايين مى تواند به جلو و عقب رود و مانند گردش سنگ
آسيا به گرد فك بالا بگردد و اگر اين قابليت وجود نداشت جز زدن يكى بر
ديگرى همچون زدن دست ها بر همديگر حركت ديگرى ميسر نبود و غذا نرم و
خرد نمى شد از اين رو فك پايين را قابل تحرك به حركت دورانى و فك بالا
را ثابت و غير قابل تحرك قرار داد. اينكه به شگفتى هاى صنع خداوند
بينديش چه هر آسيايى كه بشر مى سازد سنگ پايين آن ثابت و سنگ بالا در
گردش است جز همين آسيا كه ساخته پروردگار است ، زيرا در اين آسيا سنگ
پايين به گرد سنگ بالا مى چرخد. آرى او منزه از هر عيب است و چقدر كارش
بزرگ و برهانش كامل و احسانش گسترده است .
بارى ، فرض كن غذا را در فضاى دها گذاشته اى ؛ اكنون چگونه غذا به زير
دندان ها مى رود، و دندان ها آن را به سوى خود مى كشد، و تا چه حد دست
در داخل دهان تصرف مى كند. بنگر چگونه خداوند متعال با آفرينش زبان تو
را مورد انعام قرار داده است ، چه آن در اطراف دهان مى چرخد و مانند
بيل كه طعام را به زير سنگ آسيا وارد مى كند غذا را به اندازه نياز از
وسط دهان به سوى دندان ها مى برد، علاوه بر فوايد ديگرى كه در آن است
مانند حس ذائقه و شگفتى هاى نيروى ناطقه كه ما با ذكر آنها سخن را به
درازا نمى كشانيم .
سپس آنگاه كه غذا را بريده و خرد كرده اى ، ليكن خشك است و نمى توانى
آن را فرو برى جز آن كه با نوع رطوبتى از دهان به سوى خلق رانده شود.
بنگر كه چگونه حق تعالى در زير زبان چشمه اى جوشان قرار داده كه لعاب
از آن بيرون مى آيد و به اندازه حاجت در دهان ريخته مى شود تا با غذا
آميخته گردد و نيز بينديش كه چگونه خداوند آن را براى اين كار مسخر و
ماءمور ساخته تا آن حد كه تو غذا را از دور مى بينى و اين بيچاره براى
اداى خدمت آمادگى خود را اعلام مى كند و لعاب مى ريزد به حدى كه گوشه
هاى دهنت را فرا مى گيرد، در حالى كه غذا هنوز از تو دور است .
پس از آن اين غذاى نرم و آميخته شده با لعاب دهان نيازمند كسى است كه
آن را به معده برساند و آن در دهان است و تو نمى توانى با دست آن را به
سوى معده روانه كنى و نيز در معده دستى نيست تا دراز شود و طعام را به
طرف خود بكشاند. اكنون بنگر كه چگونه حق تعالى مرى و گلو را آماده كرده
و بر سر آنها طبقاتى قرار داده كه براى گرفتن غذا باز مى شوند. سپس آن
طبقات بسته و به هم فشرده مى شوند و بر اثر فشار آنها غذا دگرگون شده و
از دهليز مرى به سوى معده سرازير مى گردد.
هنگامى كه غذا وارد معده مى شود و آن با نان و يا ميوه خرد شده است ،
شايستگى آن را ندارد كه به همان صورت استخوان و گوشت و خون شود بلكه
ناگزير بايد به طور كامل پخته و اجزاى آن يكسان گردد. از اين رو خداوند
متعال معده را به شكل ديگرى آفريد كه غذا به آن سرازير مى شود و او
آنها را مى گيرد و درها بر او بسته مى شود و غذا در آن مى ماند تا به
كمك حرارتى كه از اعضاى درونى پديد مى آيد و بر معده احاطه دارد هضم و
پخته مى شود، چه در سمت راست معده جگر و در سمت چپ آن سپرز و در جلو آن
پيه رقيقى است كه پيرامون آن را گرفته و در عقب گوشت پشت است . گرمى
اين اعضا پيوسته از هر سو معده را فرا مى گيرد تا غذا پخته و به مايعى
شبيه مى گردد كه مى تواند در جوف رگ ها جريان يابد و در اين هنگام از
حيث مشابهت اجزا و رقت به آب جوى شباهت دارد ليكن هنوز شايستگى تغذيه
را نيافته است . خداوند متعال ميان معده و جگر گذرگاه هايى از رگ ها
آفريده و براى آنها دهانه هاى بسيارى قرار داده تا غذا در آنها سرازير
شود و به جگر رسد. جگر از خون سرشته شده چنان كه گويى قطعه اى از خون
است و در آن رگ هاى مويى بسيارى است كه در اجزاى جگر پراكنده شده كه
غذاى رقيق در آنها سرازير مى شود و در آنها جريان مى يابد و در همه
اجزاى جگر پراكنده مى شود تا آنگاه كه نيروى جگر بر آن چيره شود و آن
را به رنگ خون درآورد. سپس به اندازه اى كه دوباره پخته شود و به صورت
خون صافى شايسته براى غذاى اعضا درآيد در آن درنگ مى كند و حرارت جگر
است كه آن را مى ريزاند. از اين خون مانند هر چيزى كه پخته مى شود
فضولاتى پديد مى آيد يكى از آنها شبيه به دردى تيره رنگ است كه خلط
سودا گفته مى شود، و ديگرى همچون كف است كه صفرا ناميده شده است و اگر
اين فضولات از آن جدا نشود مزاج اعضا تباه مى گردد. آنگاه حق تعالى
زهره و سپرز را آفريده و براى هر يك از آنها گردنى قرار داده كه تا
درون جگر كشيده شده است ، زهره يا مراره صفرا و سپرز خلط سودا را جذب
مى كند و در نتيجه خون صاف و زلال مى شود و جز فزونى رقت و رطوبت چيزى
در آن باقى نمى ماند، چه آن ويژگى هاى آب را دارد و اگر چنين نبود در
مويرگ ها پخش نمى شد و به هنگام تصاعد به سوى اعضا از آنها خارج نمى
گرديد.
و نيز خداوند در بدن دو كليه آفريده و براى هر كدام گردنى دراز به سوى
جگر قرار داده است ، از شگفتى هاى حكمت الهى اين است كه گردن آنها به
درون جگر كشيده نشده بلكه به رگ هايى اتصال دارد كه از
((حدبه جگر)) برآمده است تا آب آن را پس
از خروج از رگ هاى ريزى كه در كبد است جذب كند، زيرا اگر پيش از آن اين
كار را بكند خون غليظ مى شود و از رگ ها بيرون نمى آيد؛ و چون آب از آن
جدا شود خون از فضولات سه گانه تصفيه شده و از هر چه موجب تباهى غذا مى
شود پاك مى گردد.
سپس خداوند متعال از جگر رگ هايى برآورده و آنها را به اقسامى تقسيم
كرده و از هر قسمى شاخه هايى منشعب ساخته و آنها را در تمامى بدن از
فرق تا قدم و از ظاهر تا باطن پراكنده كرده كه خون صاف و زلال در آنها
جريان مى يابد و به ديگر اعضا حتّى مويرگ ها مى رسد، و اينها مانند رگ
هايى است كه در برگ هاى درختان وجود دارد و به چشم ديده نمى شوند و غذا
از آنها ترشح كرده و به ديگر اجزا مى رسد. اگر به مراره يا زهرى آفتى
برسد خون فاسد مى شود و بيمارى هاى صفراوى مانند يرقان و آبله ريزه و
باد سرخ پديد مى آيد؛ و اگر به طحال آسيب وارد شود و خلط سودا را جذب
نكند بيمارى هاى سوداوى از قبيل بهق (لك و پيسى ) و خوره و ماليخوليا و
جز اينها در بدن به وجود مى آيد، و اگر آب به سمت كليه دفع نشود استسقا
و جز اينها بروز مى كند.
سپس حكمت آفريدگار حكيم را بنگر كه چگونه منافع اين فضولات پست سه گانه
را مرتب ساخته است :
امّا مراره يا زهره با يك گردن خود تفاله هاى غذا را جذب و با گردن
ديگر آنها را به سوى روده ها دفع مى كند تا در آنها رطوبتى لغزاننده
حاصل شود و در روده ها سوزشى پديد مى آيد كه آنها را براى دفع به حركت
درمى آورد. سپس فشرده مى شوند تا تفاله ها بلغزند و دفع شوند و زردى
تفاله ها به همين سبب است .
امّا طحال با سپرز مواد را از حال خود دگرگون مى كند به طورى كه در
آنها ترشى و انقباض پديد مى آيد و هر روز مقدارى از آنها را به دهانه
معده روانه مى كند تا با ترشى آنها اشتها را تحريك و بيدار سازد و آن
را برانگيزاند و باقى را با تفاله ها بيرون مى كند.
امّا كليه از آب خون تغذيه مى كند و باقى را به مثانه مى فرستد.
ما براى بيان نعمت هاى خداوند در اسبابى كه براى خوردن آماده مى فرموده
به همين اندازه بسنده مى كنيم و اگر بخواهيم نياز جگر را به دل و دماغ
، نياز هر يك از اعضاى رئيسه را به ديگرى ، كيفيت انشعاب رگ هاى جهنده
را از دل به سوى ديگر اعضا كه به واسطه آنها روح به بدن مى رسد، چگونگى
انشعاب اعصاب از دماغ به ديگر اجزاى بدن كه به واسطه آنها حس پديد مى
آيد، چگونگى انشعاب رگ هاى ساكن از جگر به سوى اجزاى ديگر بدن كه به
واسطه آنها غذا به تن مى رسد، سپس چگونگى تركيب اعضا و شماره استخوان
ها و عضله ها و رگ ها و اوتار و مفاصل و غضروف ها و رطوبات آنها را شرح
دهيم سخن به درازا مى كشد، و همه آنها براى خوردن و كارهاى ديگر مورد
نياز است ، بلكه در آدمى هزاران عضله و رگ و عصب است كه از حيث خردى و
بزرگى و باريكى و ستبرى و كمى و بسيارى انقسام مختلف و متنوعند، و هيچ
چيزى از آنها نيست جز اين كه در آن يك يا دو يا سه يا چهار يا ده يا
بيش از اين حكمت وجود دارد و همه آنها نعمت هاى خداوند است كه بر تو
ارزانى داشته است . اگر از آنها يك رگ ساكن بجنبد و يا يك جهنده ساكن
شود. اى بيچاره هلاك خواهى شد. پس نخست به نعمت هاى خدا بنگر تا بر شكر
او نيرو يابى ؛ زيرا تو از نعمت هاى خدا جز خوردن را نمى شناسى و اين
پست ترين نعمت هاى اوست . آنگاه از اين نعمت چيزى جز اين نمى دانى كه
گرسنه مى شويى و مى خورى و الاغ نيز مى داند كه گرسنه مى شود و مى خورد
و سپس رنج مى كشد و مى خوابد و شهوتش به حركت درمى آيد و مجامعت مى كند
و پس از آن مى آسايد و دست ها را با هم بالا مى برد و لگد مى زند. و
هرگاه تو چيزى جز آنچه الاغ مى داند ندانى چگونه مى توانى شكر نعمت هاى
خداوند را به جا آورى .
بارى آنچه ما به اختصار بدان اشاره كرديم تنها قطره اى از دريايى از
درياهاى نعمت هاى خداوند است و براى پرهيز از اطاله سخن و رعايت اجمال
مى گويم آنچه را فرو گذاشته ايم بر آنچه بشناخته ايم قياس كن و بدان
همه آنچه از نعمت هاى خداوند دانسته ايم و همه خلق آنها را مى دانند
نسبت به نعمت هايى كه نشناخته اند كمتر از قطره اى از درياهاست جز اين
كه هر كس چيزى از اينها را بداند شمّه اى از معانى قول حق تعالى را درك
كرده كه فرموده است : (( و ان
تعدوا نعمة اللّه لاتحصوها. ))
(456)
سپس بنگر كه چگونه خداوند متعال قوام اين اعضا و فوايد و ادراكات و
نيروى آنها را به بخار لطيفى وابسته كرده است كه از اخلاط چهارگانه بر
مى خيزد و قرارگاه آن دل است و در همه بدن از طريق رگ هاى جهنده جريان
مى يابد و به هيچ عضوى از اعضاى بدن نمى رسد جز اين كه به محض رسيدن
همه چيزهايى كه آن عضو بدانها نياز دارد اعم از نيروى احساس و ادراك و
حركت و جز اينها در او ايجاد مى شود. مانند چراغى كه آن را در اطراف
خانه بگردانند كه با رسيدن آن هر جزيى از خانه را روشنايى فرا مى گيرد
و اين از خلقت و اختراع خداست ، ليكن به حكمت خود چراغ را سبب آن قرار
داده است .
اين بخار لطيف همان است كه پزشكان آن را روح مى نامند و جايگاه آن دل
است و آن مانند جرم شعله چراغ و دل به منزله چراغدان ، و خون سياهى كه
در درون دل است براى آن مانند فتيله است ، غذا نسبت به آن چون روغن
چراغ و حيات ظاهر كه به سبب آن در ساير اعضاى بدن جريان دارد مانند
روشنايى چراغ در همه خانه است . همان گونه كه چراغ در صورت قطع روغن
خاموش مى شود چراغ روح نيز چنانچه غذايش منقطع شود خاموش مى گردد، و
چنان كه فتيله گاهى سوخته و تبديل به خاكستر مى شود به طورى كه روغن را
جذب نمى كند و چراغ با وجود فراوانى روغن خاموش مى گردد به همين گونه
خونى كه بخار لطيف در دل وابسته به آن است ممكن است به سبب شدت حرارت
دل بسوزد و چراغ قلب با وجود غذاى كافى خاموش شود چه در اين هنگام دل
غذايى را كه سبب بقاى روح است نمى پذيرد چنان كه خاكستر روغن را به
گونه اى كه موجب دوام افروختگى آتش باشد قبول نمى كند. و نيز همان
گونه كه چراغ گاهى به سبب داخلى چنان كه ذكر كرديم ، و زمانى به سبب
خارجى مانند وزيدن باد و يا پف كردن بر آن خاموش مى شود، همچنين
خاموشى روح گاهى ناشى از سببى داخلى و زمانى به سببى خارجى مانند كشتن
است ، و همان گونه كه خاموش شدن چراغ بر اثر پايان يافتن روغن يا تباهى
فتيله و يا به سبب وزش باد و يا پف كردن انسانى بر آن جز به علل مقدرى
كه در علم خداوند ترتيب يافته و همگى مقدر شده صورت نمى گيرد، خاموشى
روح نيز به همين گونه است و چنان كه خاموشى چراغ پايان وقت وجودى آن
است و آن اجل اوست كه در ((
امّالكتاب )) برايش تعيين شده
خاموشى روح نيز چنين است ، و همان طور كه اگر چراغ خاموش شود تاريكى
سراسر خانه را فرا مى گيرد روح نيز چون خاموش شود همه بدن تاريك و
ظلمانى مى شود و انوارى كه از روح كسب مى كرده از آن جدا مى گردد، و
اين انوار همان نور حواس و قدرت و اراده و ديگر چيزهايى است كه واژه
حيات همه آنها را در بر مى گيرد. و اين نيز اشاره اى كوتاه به يكى ديگر
از عوالم نعمت هاى خدا و عجايب صنع و حكمت اوست تا دانسته شود كه :
(( لو كان البحر مدادا لكلمات
ربى لنفد البحر قبل اءن تنفد كلمات ربى .
))
(457) پس نگونسارى باد بر كسى كه به خدا كافر شود، و
دور و نگونسار باد كسى كه نعمت او را ناسپاسى كند.
اگر بگويى : تو روح را توصيف كردى و براى آن مثال آوردى در حالى كه از
پيامبر خدا (ص ) درباره روح پرسيدند و او بيش از اين نگفت كه :
(( الروح من اءمر ربى ،
)) پس چرا او آن را بدين گونه
توصيف نكرد؟
پاسخ اين است كه بدانى اين پرسش به سبب غفلت از مشترك بودن واژه روح
است .
روح بر معانى بسيارى اطلاق مى شود كه ما با ذكر همه آنها سخن را طولانى
نمى كنيم ، چه ما تنها به توصيف يكى از معانى آن پرداختيم و گفتيم كه
عبارت از جسم لطيفى است كه پزشكان آن را روح مى نامند و وجود و صفات و
چگونگى جريان آن را در اعضا و كيفيت حصول حواس و نيروها را به وسيله آن
در عضوها شناخته اند، تا آن جا كه اگر يكى از اعضا سست و بى حس شود مى
دانند كه آن به سبب وقوع مانعى در گذرگاه اين روح است . از اين رو موضع
بى حس را درمان نمى كنند بلكه مراكز اعصاب و محل مانع را به چيزى كه
باعث رفع آن شود معالجه مى كنند، چه آن روح به سبب لطافت خود در شبكه
اعصاب نفوذ مى كند و به وسيله آنها از دل به ديگر اعضا مى رسد و تا
جايى كه پزشكان به آن شناخت دارند كار درمان ساده و آسان است .
امّا آن روحى كه اصل است و با تباهى آن همه بدن تباه مى شود سرّى از
اسرار الهى است و ما آن را توصيف نكرده و رخصتى در تعريف آن نيست ، جز
اين كه گفته مى شود: آن امرى ربانى است ، چنان كه خداوند متعال فرموده
است : (( قل الروح من اءمر ربى
، ))
(458) و امور ربانى را عقل نمى تواند درك و توصيف كند؛
بلكه عقول اكثريت خلق در برابر آنها حيران است . امّا اوهام و تخيلات
بالضروره از درك آنها قاصر مى باشند همان گونه كه چشم از ادراك آوازها
قاصر و ناتوان است ، و عقولى كه در جوهر و عرض مقيد و در اين تنگنا
محبوسند در ذكر مبادى اوصاف اين امور پايى لنگ و لرزان دارند. از اين
رو به وسيله عقل نمى توان چيزى از صفات اين روح را درك كرد بلكه بايد
به نور ديگرى كه عالى تر و شريف تر از عقل است و در عالم نبوت و ولايت
مى تابد و نسبت آن با عقل مانند نسبت عقل با وهم و خيال است آن را
فهميد. خداوند متعال خلق را به طورهاى مختلف آفريده و فرموده است :
(( و قد خلقكم اءطوارا.
))
(459)
بنابراين همان گونه كه كودك محسوسات را درك و از ادراك معقولات ناتوان
است چه آن طورى است كه هنوز بدان نرسيده است ، انسان بالغ نيز معقولات
را درك و ماوراى آنها را نمى تواند ادراك كند، زيرا آن طورى است كه
هنوز بدان واصل نشده است چه آن مقامى شريف و سرچشمه اى گوارا و پايگاهى
بلند است كه در آن جناب حق با نور ايمان و يقين ديده مى شود؛ و اين
چشمه سار گرامى تر و عزيزتر از آن است كه محل آشاميدن هر واردى باشد،
بلكه آن جز يكى و پس از او يكى ديگر آگاه نمى شود و جناب حق را پيشگاهى
است و در مقدمه پيشگاه ميدانى وسيع قرار دارد و در اول ميدان آستانه اى
است كه قرارگاه آن امر ربانى است . هر كس از اين آستانه نگذرد و نگهبان
آن را نبيند محال است به ميدان واصل شود، چه رسد وصول به مشاهدات عالى
كه در وراى آن است . از اين رو گفته اند: كسى كه خود را نشناخته خدا را
نشناخته است ، و كجا مى توان آن روح را در خزاين پزشكان يافت و پزشك را
چگونه رسد كه آن را ملاحظه كند؟ بلكه معنايى كه پزشكان آن را روح مى
نامند در مقايسه با اين امر ربانى مانند نسبت گوى است به پادشاه كه
چوگان او آن را به حركت درآورده باشد. كسى كه روح را از نظر پزشك
دريافته و گمان كرده كه امر ربانى را درك كرده همچون كسى است كه گورى
را ديده و گمان برده كه شاه را ديده است و شك نيست كه خطاى اين بيننده
فاحش است امّا خطاى آن خيلى فاحش تر و بزرگ تر است .
و چون عقلى كه به سبب آن تكليف حاصل و با آن مصالح دنيا دانسته مى شود
از فهم كنه اين امر عاجز است خداوند متعال به پيامبرش (ص ) اجازه نداد
كه از آن سخن گويد بلكه به او دستور داد با مردم به اندازه خرد آنها
گفتگو كند، و در كتاب خود درباره حقيقت اين امر چيزى ذكر نكرد، ليكن
نسبت و فعل آن را ياد كرد و ذات آن را بيان نفرمود. امّا نسبت آن در
قول اوست كه فرموده است : (( من
اءمر ربى )) و درباره فعل او
فرموده است : (( يا ايتها النفس
المطمئنة ، ارجعى الى ربك راضية مرضية ، فادخلى فى عبادى وادخلى جنتى .
))
(460)
اكنون به مقصود خود باز مى گرديم و مقصود ذكر نعمت هاى خداست و ما برخى
از نعمت هاى او را در آلات خوردن ياد كرديم .
4 - نعمت هاى خداوند در اصولى كه خوردنى ها از
آنها به دست مى آيد و شايسته اند كهآدمى را با صنعت خود اصلاح كند
بدان خوردنى ها بسيارند و خداوند در آفريش آنها شگفتى هاى بى
شمار و اسبابى ممتد و بى پايان قرار داده كه ذكر آنها نسبت به هر
خوردنى سخن را به درازا مى كشاند. خوردنى ها يا دارويند يا ميوه و يا
غذا، و ما از غذاها سخن آغاز مى كنيم كه اصل است و از آنها دانه گندم
را اختيار مى كنيم و باقى را فرو مى گذاريم و مى گوييم :
هرگاه دانه يا دانه هايى بيابى چنانچه آنها را بخورى آنها نيست مى شوند
و تو گرسنه مى مانى به همين سبب نياز بسيار دارى كه آن دانه به ذات خود
نمو كند و زياد شود و چند برابر گردد تا تمامى نياز تو را برآورده
سازد. از اين رو خداوند متعال در دانه گندم نيرويى آفريده كه به وسيله
آن تغذيه مى كند چنان كه آن نيرو را در تو نيز آفريده است ، چه نباتات
با تو در حس و حركت تفاوت دارند و در گرفتن غذا با تو اختلافى ندارند.
آنها با آب تغذيه مى شوند و آن را از طريق رگ ها به باطن خود جذب مى
كنند، همچنان كه تو تغذيه مى كنى و غذا را به درون خويش مى كشانى . ما
با ذكر آلاتى كه گياهان براى جذب غذا به درون خويش دارند سخن را به
درازا نمى كشانيم و تنها به غذاى آنها اشاره مى كنيم و مى گوييم :
همان گونه كه چوب و خاك نمى تواند غذاى تو باشد و به طعامى مخصوص نياز
دارى دانه نيز با هر چيزى تغذيه نمى شود و به غذايى ويژه خود نياز
دارد، به دليل اين كه اگر آن را در خانه بگذارى افزايش نمى يابد، زيرا
جز هوا چيزى بر آن احاطه ندارد و هواى تنها براى تغذيه آن كافى نيست ؛
و نيز اگر آن را در آب قرار دهى چيزى بر آن افزوده نمى شود. همچنين اگر
آن را در زمين بى آب رها كنى زياد نمى شود، بلكه ناگزير بايد آن را در
زمينى آميخته با آب كه گل شده باشد قرار دهى ، چنان كه خداوند اشاره
كرده و فرموده است : (( فلينظر
الانسان الى طعامه ، اءنا صببنا الماء صبا، ثم شققنا الا رض شقا.
))
(461) سپس براى رشد آن آب و خاك تنها كافى نيست چه اگر
آن را در زمينى سست و باز فرو شود تا هوا به آن راه يابد. پس از آن هوا
به ذات خود نمى تواند به سوى آن حركت كند بلكه نيازمند بادى است كه آن
را به جنبش درآورد و به قهر و عنف آن را بر زمين وارد سازد تا در آن
نفوذ كند. خداوند به اين مطلب اشاره كرده و فرموده است :
(( و اءرسلنا الرياح لواقح ،
))
(462) القاح آنها ايجاد پيوند ازدواج ميان هوا و آب و
زمين است . و نيز همه اينها كافى نيست چنانچه در سرماى زياد و زمستانى
سخت قرار داده شود، در اين صورت به هواى بهار و گرماى تابستان نيازمند
است . بنابراين روشن شد كه گياهان براى غذاى خود به چهار چيز نياز
دارند.
اينك بنگر كه هر كدام از اين چهار چيز به چه اشيايى نياز دارند، چه آب
محتاج آن است كه از درياها و چشمه ها و رودها و جوى ها به كشتزارها
سرازير شود و ملاحظه كن كه چگونه حق تعالى درياها را آفريد و چشمه ها
را روان كرد و از آنها جوى ها جارى ساخت . آنگاه ممكن است زمين مرتفع
باشد و آب بدان نرسد. بنگر كه چگونه خداوند ابرها را آفريد و بادها را
بر آنها چيره ساخت تا به فرمان او آنها را به اطراف زمين براند و آنها
ابرهايى هستند كه از آب گرانبارند. سپس توجه كن چگونه خداوند آنها را
در هنگام بهار و پاييز به اندازه نياز به سرزمين ها روانه مى كند، و
بنگر چگونه كوه ها را نگهدار آبها آفريده به طورى كه چشمه ها بتدريج از
آنها روان مى شود اگر يكباره از آنها جارى مى شد شهرها در آب فرو مى
رفت و كشتزارها و احشام نابود مى شد. بنابراين نعمت هاى الهى در كوه ها
و ابرها و باران ها غير قابل شمارش است .
امّا گرمى ميان آب و زمين حاصل نمى شود، چه هر دو سردند و بنگر كه
خداوند چگونه خورشيد را آفريد و آن را ماءمور و مسخر گردانيد و آن را
با همه دورى از زمين گرم كننده آن در وقتى معين قرار داد نه در همه
اوقات تا وقتى كه به سرما نياز است زمين سرد و در هنگامى كه به گرما
نياز است زمين گرم باشد، و اين يكى از حكمت هاى آفرينش خورشيد است و
حكمت هايى كه در آن مى باشد بيشتر از آن است كه شمرده شود.
سپس هنگامى كه روييدنى ها از زمين برآيند در ميوه ها انعقاد و صلابت
پديد مى آيد كه نيازمند به رطوبتى است تا آنها را نضج دهد و به كمال
رساند. بنگر چگونه خداوند ماه را آفريد و مرطوب كردن زمين را از ويژگى
هاى آن قرار داد همچنان كه خورشيد را به گرم كردن اختصاص داد، و ماه به
تقدير آفريدگار حكيم ميوه ها را نضج و پختگى مى دهد و به آنها رنگ مى
بخشد. به همين سبب اگر درختان در سايه اى قرار گيرند كه مانع تابش
خورشيد و ماه و ستارگان بر آنها شود ناقص و فاسد مى شود تا آن حد كه
اگر درخت بزرگى درخت كوچكى را در سايه خود گيرد درخت كوچك تباه مى
گردد.
ويژگى ماه را در مرطوب كردن هوا از اين طريق مى توان دانست كه سرت را
در شب برهنه كنى در اين موقع رطوبت بر سرت غلبه مى كند كه از آن به
زكام تعبير مى كنند، و همان طورى كه به سرت رطوبت مى بخشد ميوه ها را
نيز مرطوب مى كند. ما سخن را در اين باره كه بيرون از مقصود است بيش از
اين ادامه نمى دهيم و مى گوييم :
هر ستاره اى كه در آسمان باشد براى فايده اى معين و مسخر گمارده شده
چنان كه خورشيد براى ايجاد گرمى و ماه براى به وجود آوردن رطوبت به كار
گرفته شده اند و هيچ يك از ستارگان از حكمت هاى بسيارى كه نيروى بشرى
توان شمارش آنها را ندارد خالى نيست و اگر چنين نباشد آفرينش آنها كارى
بيهوده و باطل است و قول خداوند متعال درست نمى باشد كه فرموده است :
(( و ما خلقنا السماء و الارض
و ما بينهما الاعيين ؛ ))
(463) و نيز: ((
ربنا ما خلقت هذا باطلا، سبحانك ؛ ))
(464) و همان گونه كه در تن تو عضوى نيست جز اين كه بر
آن فايده اى آفريده شده است . همه جهان مانند يك شخص و اجسام موجود در
آن همچون اعضاى آن است و اين اعضا مانند اعضاى بدنت كمك كار يكديگرند و
شرح اين مطلب طولانى است .
نبايد گمان كنى كه چون تصديق منجمان و دانش نجوم يا اخترشناسى در شرع
نهى شده اعتقاد به اين كه ستارگان و خورشيد و ماه در امورى كه خداوند
به حكمت خود آنها را اسباب قرار داده و براى آن امور مسخر ساخته مخالف
شرع است ، زيرا آنچه در نجوم نهى شده دو امر است :
اول آن كه انسان باور كند كه ستارگان و خورشيد و ماه پديد آورنده آثار
خويشند و در كار خود استقلال دارند و محكوم و مسخر تدبير مدبرى كه آنها
را آفريده نيستند و اين كفر است .
دوم تصديق آثارى كه منجمان به تفصيل خبر مى دهند و همه مردم در فهم
آنها شركت ندارند چه آنها را از روى نادانى مى گويند.
دانش نجوم معجزه برخى از پيامبران بوده كه كهنه و مندرس شده و آنچه از
آن باقى مانده آميزه اى است كه درست از نادرست آن روشن نيست ، و اعتقاد
به اين كه ستارگان اسباب آثارى هستند كه خداوند متعال در زمين و نباتات
و حيوانات به وجود مى آورد ضررى به دين نمى رساند، بلكه حق همين است .
ليكن آنچه براى دين زيانبار است ادعاى دانستن اين آثار به تفصيل از روى
جهل است . از اين رو هرگاه جامه اى را كه شسته يا بخواهى خشك كنى و كسى
به تو بگويد جامه را بيرون آور و بگستران چه خورشيد برآمده و هوا گرم
شده است بر تو لازم نيست او را تكذيب و گفته اش را انكار كنى كه گرمى
هوا را بر اثر طلوع خورشيد بيان كرده است . همچنين اگر از كسى سبب
دگرگونى چهره اش را بپرسى و بگويد: در راه خورشيد بر من تابيده و چهره
ام را سياه كرده بر تو لازم نيست او را تكذيب كنى . اثرهاى ديگر را نيز
به همين گونه قياس كن جز اين كه برخى از آثار معلومند و بعضى مجهول و
ادعاى علم نسبت به آثار مجهول جايز نيست . از آنچه معلوم است برخى
معلوم همه مردم است مانند پديد آمدن روشنى و گرمى به سبب طلوع خورشيد،
و پاره اى تنها معلوم برخى از مرم است مانند حصول زكام به سبب تابش ماه
. بنابراين ستارگان بيهوده و عبث آفريده نشده اند بلكه در آنها حكمت
هاى بى شمار است . پيامبر اكرم (ص ) به آسمان نگريست و گفتار حق تعالى
را قرائت كرد كه : (( ربنا ما
خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار.
)) سپس فرمود:
((واى بر كسى كه اين آيه را بخواند و آن را به سبيل خود كشد.))
(465) معناى حديث اين است كه آن را بخواند و در آن
نينديشد و به جاى فهم ملكوت آسمان ها به تماشاى رنگ آسمان و روشنى
ستارگان بسنده كند، چه اين را رستوران نيز مى دانند، و كسى كه به اين
مقدار اكتفا كند آن را به سبيل خود كشيده است .
خداوند را در ملكوت آسمان ها و زمين و آفاق و انفس و حيوانات و نباتات
عجايبى است كه دوستان او جوياى شناخت آنها هستند، چه اگر كسى دانشمندى
را دوست بدارد پيوسته در طلب آثار و تصانيف اوست تا با مزيد آگاهى بر
عجايب دانش او دوستى وى در دلش افزون گردد. در مورد شگفتى هاى صنع خدا
نيز امر به همين گونه است ، چه همه عالم تصنيف اوست بلكه تصنيف مصنفان
نيز از تصانيف اوست كه از طريق قلوب بندگان آن را رقم زده است .
از اين رو هرگاه از تصنيفى به شگفت آبى از مصنف آن در شگفت مباش بلكه
از كسى در تعجب باش كه مصنف را براى تاءليف آن مورد انعام و هدايت و
ارشاد قرار داده و آن را بدين كار گمارده است . چنان كه اگر نعمت هاى
شعبده گران را ببينى كه پاى مى كوبند و حركات موزون و متناسب مى كنند
نبايد از بازى آنها دچار شگفتى شوى چه اينها تكه پارچه هايى هستند كه
آنها را به حركت درآورده اند و به ذات خود متحرك نيستند؛ ليكن بايد از
مهارت شعبده باز به شگفت آيى كه آنها را با تارهاى باريكى كه به چشم
ديده نمى شوند به حركت درآورده است .
بارى مقصود آن است كه غذاى گياهان جز به آب و هوا و خورشيد و ماه و
ستارگان انجام نمى شود و انجام آنها نيز جز به افلاكى كه ستارگان در آن
متمركزند صورت نمى گيرد و تحقق اينها نيز جز با حركت افلاك ميسر نمى
گردد، و حركات افلاك جز ده تحريك فرشتگان آسمانى تحقق نمى يابد. اين
اسباب همچنان ادامه مى يابد و به سبب هاى دورى مى رسد كه از ذكر آنها
صرف نظر مى كنيم ، زيرا آنچه ياد كرديم هشدارى است نسبت به آنچه از آن
دست باز داشتيم ، بنابراين به ذكر اسباب تغذيه گياهان بسنده مى كنيم .
|