گروه ديگر
كسانى هستند كه به پند دادن مشغول شده اند و والامقام ترين آنها كسى
است كه در اخلاق نفس و صفات دل ، يعنى بيم و اميد و صبر و توكل و زهد و
يقين و اخلاص و راستگويى و نظاير آن ، سخن مى گويند. آنان مغرورند و مى
پندارند كه هرگاه از اين صفات سخن بگويند و مردم را بدان فرا خوانند
خود نيز به آن صفات متصف مى شوند، در حالى كه در پيشگاه خدا آن صفات را
ندارند مگر به مقدارى كه مسلمانان عوام دارند. غرور اينان سخت ترين
غرورهاست ، زيرا سخت گرفتار عجب شده اند و مى پندارند كه تبحرشان در
علم محبت ، دليل بر خدادوستى آنهست و توانائيشان بر پژوهش در نكات ظريف
اخلاص نشانه مخلص بودن آنهاست و آگاهيشان بر عيب هاى نهانى نفس علامت
منزه بودنشان از آن عيبهاست . چنين شخصى تصور مى كند كه اگر وى در
پيشگاه خدا مقرب نبود معناى قرب و بعد و علم سلوك به سوى خدا و چگونگى
پيمودن منزل هاى سير و سلوك را به او معرفى نمى كرد، و بيچاره با اين
گمان ها خود را از خدا ترسان و از كيد خدا در امان و خود را از
اميدواران مى داند، در حالى كه از فريب خوردگان تبهكار است ، او خود را
از كسانى مى داند كه راضى به قضاى الهى است ، در حالى كه از قضاى الهى
خشمگين است ؛ خويشتن را از متوكلان بر خدا مى داند در حالى كه از
رياكاران است . او اخلاص را توصيف مى كند و خود صفت اخلاص را ندارد؛
ريا را توصيف و مذمّت مى كند در حالى كه با نكوهش آن رياكارى مى كند؛
مردم را به خدا مى خواند در حالى كه خود گريزان است ؛ از خدا بيم مى
دهد در حالى كه خود را در امان مى داند؛ خدا را به ياد ديگران مى آورد
و با آن كه خود خدا را از ياد برده است ؛ مردم را به خدا نزديك مى كند
با آن كه خود از او دور است ؛ با اخلاص تشويق مى كند، در حالى كه خود
مخلص نيست ؛ صفات نكوهيده را مذمت مى كند، با اين كه خود آن صفات را
دارد؛ و مردم را از مخلوق منصرف مى سازد با اين كه خود سخت به آنها
حريص است . اگر از مجلسى كه مردم را در آن به خدا دعوت مى كند او را
منع كنند زمين فراخ بر او تنگ مى آيد و مى پندارد كه هدفش اصلاح مردم
است ؛ اگر در ميان همگنانش شخصى ظاهر شود كه مردم به او روى بياورند و
به دست او صالح شوند از اندوه و حسد مى ميرد؛ اگر يكى از كسانى كه نزد
او آمد و رفت دارد بعضى از همگنانش را بستايد مبغوض ترين مخلوق خدا در
نزد او مى شود. مغرورترين مردم و آنان كه با بيدارى و بازگشت به صلاح
فاصله بسيار دارند همين گروهند، زيرا كسى كه مردم را به اخلاق ستوده
تشويق مى كند و از اخلاق نكوهيده برحذر مى دارد بايد به ضررهاى اخلاق
زشت و فوايد اخلاق نيكو آگاه باشد و اين واعظ آن را مى داند ولى علمش
به او نفعى ندارد، و دوستى دعوت مردم بر عمل (به اخلاق ياد شده ) او را
از عمل بازداشته است و پس از اين به چه چيز درمان خواهد شد؟ و راهى كه
نفس خود را بترساند چگونه است ، در حالى كه آنچه موجب ترس است همان است
كه او بر بندگان خدا تلاوت مى كند پس مى ترسند، با آن كه خود نمى
ترسد، آرى اگر به خود اين گمان را داشته باشد كه به اين صفات ستوده
متصف است ، ممكن است از راه آزمايش به آن راهنمايى شود به اين صورت كه
مثلا مدعى دوستى خدا شود. پس چه چيز از امور محبوب دنيا را به خاطر خدا
ترك كرده است ؟ و مدعى ترس از خداست ؛ پس به خاطر ترس از خدا از چه چيز
خوددارى كرده است ؟ و مدعى زهد است ؛ پس چه چيزى را در عين داشتن قدرت
براى رضاى خدا ترك كرده است ؟ و مدعى انس با خداست ؛ پس چه وقت خلوت
براى او خوش آمده ؟ و چه وقت از ديدن مردم احساس ترس كرده است ؟ نه
چنين است ، بلكه هرگاه مريدها پيرامونش حلقه بزنند قلبش سخت شاد مى شود
و هرگاه با خداى متعال خلوت كند دچار وحشت مى شود. آيا دوستى را ديده
اى كه از محبوب خود به وحشت افتد و به ديگران دل خوش دارد؟! هوشمندان
خود را با اين صفات مى آزمايند و واقعا در طلب آنها هستند و در مورد آن
صفات فقط به سخن آرايى قناعت نمى كنند، بلكه پيمان محكمى با خدا در
مورد آن صفات بسته اند؛ فريفتگان به خودشان گمان خوب دارند؛ و هرگاه در
آخرت پرده از روى كار آنها برداشته شود رسوا مى شوند، بلكه در آخرت در
آتش افكنده شوند و روده هاى بريان شده آنها خارج شده و يكى از آنها در
دوزخ چرخانده مى شود، چنان كه درازگوش پيرامون سنگ آسيا مى چرخد، آن
گونه كه در حديث وارد شده است ؛
(615) چرا كه آنها به كار خير امر مى كردند و خود آن را
انجام نمى دادند و از بدى نهى مى كردند و آن را انجام مى دادند. علت
فريفتگى آنها آن است كه اصول مفاهيم دوستى خدا و ترس از او و خشنودى از
كار او به اندازه كافى در قلوب آنان نفوذ نكرده است ؛ و با اين حال مى
توانند در اين امور منزل هاى والايى را وصف كنند و چنين مى پندارند كه
بر توصيف آن قدرت نيافته و علم آن را خدا به آنها نداده و مرد از سخن
آنها در امور بهره نبرده اند مگر به خاطر اين كه خود داراى آن صفاتند؛
و اين نكته بر آنها پوشيده مانده است كه پذيرش ، اثر خود سخن است و سخن
از معرفت نشاءت مى گيرد، و جارى شدن سخن بر زبان و شناخت ، ريشه در علم
دارد و نمى دادند كه همه اينها غير از داشتن صفت است ، بلكه بسا باشد
كه بر ايمنى او افزوده شود و ترسش كم و تمايلش به مردم آشكار و محبت
خدا در دلش ضعيف شود، مثل چنين شخصى مثل بيمارى است كه مرض و دواى آن
را با كمال فصاحت وصف مى كند و تندرستى و شفا را تعريف مى كند و ديگر
بيماران نمى توانند مانند او سلامتى و شفا و عوامل و درجات آن را وصف
كنند. پس اين شخص از ديگر بيماران در توصيف بيمارى و متصف شدن به آن
جداست ، و او خود تنها در وصف علم طب از آنها (ديگر بيماران ) جداست ؛
بنابراين اگر از علم خود به حقيقت سلامتى ، گمان كند كه تندرست است
كمال نادانى است ؛ همچنين علم داشتن به ترس و محبت و توكل و زهد و ديگر
صفات با متصف بودن به حقيقت آن صفات مغاير است ، و هر كسى كه وصف كردن
حقايق را با متصف بودن به آنها اشتباه كند، فريفته و مغرور است . اين
است حالت واعظانى كه در كلام آنها عيبى نيست ، بلكه روش موعظه آنها روش
موعظه قرآن و روايات است .
گروه ديگرى (از واعظان ) از روشى كه در وعظ واجب است عدول كرده اند و
آنها همگى واعظان اين زمانند، مگر كسانى كه در بعضى از اطراف شهرها
بندرت يافت شوند كه خدا آنها را (از لغزش ) حفظ كرده باشد. اگر چنين
واعظى يافت مى شود ما او را نمى شناسيم . پس اين منحرفان ، به سخنان
نامفهوم و خارج از احكام مقرر و تركيب سخنانى كه از قانون شرع و عقل
بيرون است مشغول مى شوند و قصدشان ايجاد شكفتگى (در شنوندگان ) است و
گروهى به نكته هاى دقيق و ظريف و مسجع آوردن الفاظ و تركيب آنها دل خوش
دارند و بيشتر همتشان درآوردن كلمات هماهنگ و شاهد آوردن از شعرهاى
وصال و فراق است و هدفشان اين است كه در مجلس آنها وجد و فرياد زياد
شود، اگر چه براى غرض هاى فاسد باشد. پس اينان انسان هايى شيطان صفتند
كه گمراه شده اند و ديگران را نيز از راه راست منحرف مى كنند زيرا گروه
نخست اگر چه خود را اصلاح نكردند، امّا ديگران را اصلاح كرده و سخن و
موعظه شان را درست و صحيح ادا كردند. امّا اين گروه ، مردم را از راه
راست باز مى دارند و مردم را با كلمات اميدوار كننده به آنجا مى كشانند
كه به خدا فريفته شوند و سخن آنها جراءت مردم را بر گناه و تمايلشان را
به دنيا بيشتر مى كند، بويژه هرگاه واعظ به (لباس هاى فاخر) و اسب و
مركب آراسته باشد، زيرا هياءت او از فرق سر تا قدم گواه حرص بسيار او
بر دنياست . پس آنچه اين واعظ فريفته تباه مى سازد بيشتر از چيزى است
كه اصلاح مى كند حتّى هرگز اصلاح نمى كند و گروه بسيارى را گمراه مى
كند؛ بدين ترتيب علت فريفتگى او روشن است .
گروه ديگرى از آنان به حفظ سخن زاهدان و سخنان آنها در نكوهش دنيا
قناعت كرده اند و اينان كلمات را به همان صورت خود حفظ كرده اند و بدون
فهم معانى آن را ادا مى كنند. سپس بعضى از آنها در منبرها اين كار را
مى كنند و بعضى در محراب ها و پاره اى از آنها بازارها با همنشينان ؛ و
تمامشان مى پندارند كه هرگاه به همين اندازه از اهل بازار و لشكريان
ممتاز شوند - زيرا با حفظ كردن سخن زاهدان و دينداران در برابر آنان -
رستگار شده ، به واجب رسيده و آمرزيده شده اند و از كيفر خدا در امانند
و بدون آن كه ظاهر و باطن خود را از گناهان حفظ كنند مى پندارند كه حفظ
سخنان زاهدان ديندار ايشان را بس است ؛ و غرور اين گروه را غرور گروهى
كه قبلا بيان شده آشكارتر است .
گروه ديگرى تمام اوقات خود را در علم حديث ، يعنى شنيدن حديث و گردآورى
روايات فراوان و طلب سندهاى عالى و عجيب ، صرف كرده اند؛ و همت بعضى از
آنها اين است كه در شهرها بگردند و اساتيد حديث را ببيند تا بگويند: من
از فلانى روايات مى كنم و او را ملاقات كرده ام و سندهايى در اختيار
دارم كه ديگران ندارند. غرور اينان از چند جهت است : بعضى از آنان
مانند حاملان كتب هستند، زيرا علمشان قاصر است و به فهم معانى حديث
توجه نمى كنند و تنها به نقل حديث مى پردازند و مى پندارند كه همان
برايشان كافى است . بعضى از آنها چون معانى احاديث را نمى فهمند به
محتواى آن عمل نمى كنند و گاه بعضى از آنها معانى حديث را مى فهمند و
به آن عمل نمى كنند. بعضى از علمى كه بر آنها واجب است ، يعنى شناخت
درمان دل ها را رها كرده و به استنادهاى بيشتر و جستجوى سندهاى عالى مى
پردازند، در حالى كه بدان نيازى ندارند. برخى كه مردم زمان نيز به آنها
روى آورده اند شروط سماع را برپا نمى دارند، زيرا سماع اگر چه فايده اى
ندارد، براى رسيدن به اثبات حديث مهم است ، چرا كه فهميدن پس از اثبات
حديث است و عمل به آن پس از فهميدن . پس سماع در درجه اول است و پس از
آن فهميدن و بعد از آن حفظ كردن سپس عمل كردن و آنگاه منتشر ساختن است
؛
(616) و اينان از تمام اين موارد بر سماع اكتفا كرده
اند و حقيقت سماع را ترك كرده اند. پس كودك را مى بينى كه در مجلس
استاد حاضر مى شود و حديث خوانده مى شود در حالى كه استاد مى خوابد و
كودك بازى مى كند. آنگاه نام كودك در زمره شنوندگان حديث نوشته مى شود
و هرگاه بزرگ شود متصدى امر سماع مى شود تا ديگران از او حديث بشنوند و
شخصى بالغى كه در مجلس سماع حاضر مى شود گاه غافل است و نمى شنود و گوش
نمى دهد و حديث را ضبط نمى كند و بسا كه مشغول به حديثى يا نسخى باشد و
استادى كه بر او حديث قرائت مى كند اگر در آنچه مى خواند تصحيف كند يا
تغيير دهد نمى فهمد و تمام اين امور جهل و فريفتگى است ؛ زيرا اصل در
حديث اين است كه آن را از رسول خدا (ص ) بشنوند و همان طور كه شنيده
حفظ كند و همان طور كه حفظ كرده روايت كند. پس روايت بايد از حفظ و حفظ
از سماع نشاءت بگيرد و اگر نتوانى از رسول خدا (ص ) بشنوى آن را از
صحابه يا تابعين بشنوى و شنيدنت از راوى مانند شنيدن كسى باشد كه از
رسول خدا (ص ) شنيده و آن بدين صورت است كه گوش بدهى و حفظ كنى و همان
طور كنه حفظ كرده اى روايت كنى و همان طور كه شنيده اى حفظ كنى ، بطورى
كه حرفى از آن را تغيير ندهى و اگر ديگرى حرفى از آن را تغيير دهد يا
اشتباه كند خطاى او را بفهمى . حفظ كردن حديث هم دو راه دارد: يكى اين
كه در دل آن را حفظ كنى و با يادآورى و تكرار، حفظ را دوم بخشى چنان هر
چه در مسير حالات به گوشت مى رسد حفظ مى كند. دوم آنكه هر چه را مى
شنوى بنويسى و نوشته ات را تصحيح كنى و آن را حفظ كنى تا دست تغيير
دهنده به آن نرسد و حفظ نوشته ات همراهت و در خزانه ذهنت باشد؛ زيرا
اگر دست ديگرى به آن برسد بسا كه آن را تغيير دهد و هرگاه آن را حفظ
نكنى متوجه تغيير آن نشوى و اگر در دلت يا با نوشتنت حفظ كنى نوشته ات
و شنوده ات را به يادت مى آورد و از تغيير و تحريف در امانى ؛ و هرگاه
نه در دل حفظ كنى نه با نوشتن و صدايى به گوشت برسد كه موجب غفلت شود و
از مجلسى كه حديث را در آن قرائت كرده اى جدا شوى آنگاه نسخه اى كه
شنيده اى افتاده باشد برايت روا نيست كه بگويى اين كتاب را شنيده ام ،
زيرا نمى دانى شايد محتواى آن را نشنيده باشى بلكه چيزى را شنيده باشى
كه مخالف آن باشد، اگر چه يك كلمه باشد. پس هرگاه حديث را به دل حفظ
نكرده و نسخه اى صحيح با تو نباشد كه بدان مطمئن باشى تا با آن مقابله
كنى از كجا خواهد دانست كه آن را شنيده اى در حالى كه خداوند مى
فرمايد: و لا تقف ما ليس لك به علم .
(617) و گفته تمام اساتيد در اين زمان ما كه آنچه در
اين كتاب است شنيده ايم در صورتى كه شرط ياد شده را نداشته باشد دروغى
آشكار است و كمترين شروط شنيدن اين است كه تمام آن به گوشت برسد، نوعى
حفظ كه تغيير آن را درك كنى ؛ و اگر جايز بود كه سماع كودك در گهواره و
سماع و مجنون نيز جايز بود. سپس هرگاه كودك بالغ و مجنون عاقل شود بايد
نوشتن سماع (در حالى كودك و جنون ) جايز باشد در صورتى كه در جايز
نبودن آن ميان علماء اختلافى نيست و اگر نوشتن سماع كودك در گهواره
نوشته نمى شود چون نمى فهمد و حفظ نمى كند، پس كودكى كه بازى مى كند و
شخص غافل و كسى كه شنيده را فقط مى نويسد امّا نمى فهمد چگونه جايز
خواهد بود؟ و آيا براى سماع مدركى جز گفته رسول خدا (ص ) وجود دارد:
((خدا شاداب و زيبا سازد مردى را كه
گفتار مرا بشنود. پس آن را حفظ كند و همان طور كه شنيده است آنرا حفظ
كند))؛
(618) و چگونه كسى كه شنوده خود را نمى فهمد مى تواند
همان طورى كه شنيده ادا كند؟ اين نوع غرور زشت ترين نوع آن است ، در
حالى مردم زمان بدان گرفتارند و اگر احتياط كنند اساتيدى نمى يابند، جز
كسانى كه در كودكى به همين صورت و در حال غفلت حديث شنيده اند، امّا
محدثان از آن سماع به قبول و وجاهت (نزد مردم ) مى رسند. پس آن
بيچارگان مى ترسند كه اگر شروط سماع حديث را (يعنى شنيدن از رسول خدا و
حفظ و روايت آن به همان صورتى كه شنيده اند) رعايت كنند شمار كسانى كه
در مجلس آنها جمع مى شوند كم و از مقامشان كاسته شود و نيز روايات آنها
كه با رعايت اين شرط شنيده اند كم شود، بلكه چنان رواياتى نداشته باشند
و رسوا شوند. پس خود اصطلاح كرده اند كه جز با شنيدن دمدمه اى (جنباندن
لب و زبان ) اگر چه درك نكند چيز ديگرى در شنيدن حديث شرط نيست . درستى
سماع از گفته محدثان شناخته نمى شود، زيرا از علوم مربوط به آنها نيست
، بلكه مربوط به علم علماى اصول فقه است و آنچه گفتيم در قوانين علم
اصول فقه قطعى است ، و فريفتگى اين گروه همين است و اگر با رعايت شرط
(سماع ) حديث را بشنوند در اكتفا كردنشان به نقل حديث و تباه كردن
عمرشان در گردآورى روايات و سندها و روى گرداندن آنها از امور مهم دين
و شناخت معانى روايات ، مغرور خواهند شد، بلكه اگر هدفشان از حديث
پيمودن راه خداست يك حديث براى تمام عمرشان كافى است . چنان كه روايت
شده يكى از اساتيد در مجلس سماع (حديث ) حاضر شد و اولين حديثى كه
روايت شد اين سخن پيامبر (ص ) بود: ((از
نشانه هاى خوبى اسلام شخص اين است كه آنچه را به او مربوط نيست ترك
كند)).
(619) پس استاد برخاست و گفت : اين حديث مرا بس است تا
از (عمل به ) آن فارغ شوم آنگاه حديث ديگرى بشنوم . بنابراين سماع
هوشمندانى كه از غرور پرهيز مى كردند چنين بود.
گروه ديگرى به علم نحو و لغت و شعر و لغت ناماءنوس سرگرم و بدان فريفته
شده اند و مى پندارند كه آمرزيده اند و از عالمان امت اسلامند؛ زيرا
پايدارى دين به قرآن و سنت است و پايدارى قرآن و سنت البته به علم لغت
و نحو است . اين گروه عمرشان را در نكات دقيق و نحو صنعت شعر و لغات
ناماءنوس تباه كرده اند و مثل آنها مثل كسى است كه تمام عمر خود را در
فراگيرى خط و تصحيح حروف و خوب نوشتن آنها تباه مى كند و مى پندارد كه
حفظ علوم جز با نوشتن ممكن نيست و ناگزير بايد آنرا فرا گرفت و تصحيح
كرد، حال آن كه اگر تعقل كند خواهد دانست كه فراگيرى اصل خط بطورى كه
خوانده شود هر طور كه باشد براى او كافى است و فراگيرى باقى آداب خط
زايد بر مقدار كفايت است . همچنين اديب اگر تعقل كند خواهد دانست كه
زبان عرب مانند زبان ترك است و كسى كه عمر خود را در شناخت زبان عرب
تباه سازد مانند كسى است كه عمرش را در شناخت زبان ترك و هند تباه
ساخته است و تنها فرقى كه دارد اين است كه دين به زبان عرب وارد شده
است . بنابراين از علم لغت ، دانستن لغات مشكل و ناماءنوس كه در قران و
روايات آمده كافى است و از نحو نيز آنچه به قرآن و سنت مربوط مى شود بس
است ؛ امّا ژرفنگرى بى حد و حصر در نحو و زبان زايد است و نيازى بدان
نيست . آنگاه اگر به زبان و نحو كفايت كند و از شناخت معانى شرعى و عمل
به آنها روى بگرداند نيز مغرور است و مثل او مثل كسى است كه عمر را در
درست كردن مخارج حروف قرآن تباه سازد و به آن اكتفا كند در حالى كه اين
غرور است ، زيرا مقصود از حروف ، معانى است و حروف تنها ظرف و ابزارند
و كسى كه به نوشيدن سكنجبين را در آن نگاه مى دارد، تباه كند، از
نادانان فريب خورده است . پس غرور علماى نحو و لغت و ادبيات و قرائت و
دقت در مخرج هاى حروف نيز چنين است در صورتى كه در آن تعمق كرده و تنها
به آن بپردازند و بيش از آنچه در آموختن علوم واجب بدان نياز است در آن
وارد شوند. بنابراين مغز و حقيقت نهايى همان عمل است و بالاتر از آن ،
شناخت علم است و شناخت نسبت به علم مانند قشر و پوست است ، و مانند مغز
نسبت به ، فوق آن است كه سماع الفاظ و حفظ آن از طريق روايت است و حفظ
آن نسبت به معرفت پوست و نسبت به مافوق آن كه علم به زبان و نحو است
مغز است و بالاتر از آن كه پوست رويين است علم به مخرج هاى حروف است ،
و تمام كسانى كه به اين درجات قناعت كرده اند مغرورند، مگر كسى كه اين
درجات را به عنوان منزل برگزيند و جز به مقدار نياز بر آن بالا نرود و
به ماوراى آن عبور كند تا به مغز عمل (عمل خالص ) برسد و از دل و اندام
هايش بخواهد كه بدرستى عمل كنند و در عمر خود اميدوار باشد كه نفس را
بر آن وادار كند، و اعمال را درست كند و از آلايش ها و آفات مصفّا
سازد. پس همين است مقصود از تمام علوم شرعى كه مخدوم ديگر علوم است و
آنها خادم شرعى و وسيله رسيدن به آن هستند و نسبت به علوم شرعى پوسته
منزل هايى مى باشند و هر كس به مقصد نرسد زيان برده چه در منزلى نزديك
به مقصد باشد يا در منزلى دور، و چون اين علوم به علوم دين مربوط مى
شود صاحبان آن علوم بدان فريفته شده اند. امّا علم پزشكى و حساب و صنعت
ها و آنچه معلوم است كه علم دين نيست ؛ پس صاحبان آن علوم معتقد نيستند
كه به وسيله آنها از آن نظر كه علم هستند آمرزيده مى شوند و غرور و
فريفتگى در آنها كمتر از فريفتگى به علوم دينى است ، زيرا علوم دينى در
ستوده بودن با ديگر علوم مشتركند، چنان كه پوست با مغز در ستودگى
مشتركند (پوست حافظ مغز است ) ليكن ستودگى علم دين عينا هدف است و بقيه
علوم ستوده است از آن نظر كه وسيله اى براى رسيدن به هدف نهايى است .
پس هر كس آن (علم يعنى وسيله ) را هدف پندارد و به سوى آن بالا رود
بدان فريفته شده است .
گروه ديگرى در فن فقه سخت فريفته شده و پنداشته اند كه حكم بنده ميان
او و خداى متعال تابع حكم او در مجلس قضاوت است . پس در از بين بردن
حقوق چاره ها انديشيده و الفاظ مبهم را بد تاءويل كرده و به ظواهر
فريفته شده و در آن خطا كرده اند و اين خطا نظير خطاى در فتوا و فريفته
شدن به آن است . خطاى در فتوا بسيار است ولى اين خطاى در ظواهر نوعى
است كه همه را فرا گرفته جز انسان هاى هوشمند را و ما به نمونه هايى از
آن اشاره مى كنيم . از اين اشتباهات است فتواى آنها به اين كه هرگاه زن
شوهر را از مهر تبرئه كند شوهر ميان خود و خدا تبرئه مى شود و اين
اشتباه است بلكه شوهر گاه به زن بدى مى كند، بطورى كه بر اثر بدخلقى در
تنگنا قرار مى گيرد و مجبور مى شود راه نجاتى بجويد؛ پس مهريه خود را
به شوهر مى بخشد تا از دستش رها شود و آن تبرئه اى است بدون ميل نفس در
حالى كه خداى متعال مى فرمايد: فان طبن لكم عن
شى ء منه نفسا
(620) و ميل نفس غير از ميل قلبى است . پس دل هرگاه
چيزى را مى خواهد كه نفس نمى خواهد؛ مانند انسانى كه دلش قصد حجامت
مى كند ولى نفس او نمى خواهد، و ميل نفس تنها موردى است كه زن با رضايت
شوهر را تبرئه كند نه از روى اجبار تا آنجا كه اگر امر ميان دو ضرر
دائر شود آسانترين را انتخاب كند و اين مورد بيقين اقدام به اكراه
باطنى است . آرى قاضى در دنيا از دل ها و هدف ها آگاه نيست و به تبرئه
ظاهرى نگاه مى كند و زن در بخشيدن مهر به سببى ظاهرى مجبور نشده است و
از نارضايتى قلبى هم مردم آگاه نيستند ولى هرگاه قاضى بزرگ (خداوند) در
صحراى قيامت عهده دار قضاوت شود اين عوامل ظاهرى نه مفيد است و نه براى
تبرئه شدن به حساب مى آيد. همچنين گرفتن مال مردم جز با ميل نفسانى
آنها حلال نيست . پس اگر از انسانى در حضور انبوه مردم مالى بخواهند و
ماءخوذ به حيا شود و مال خود را بدهد و در دل دوست مى داشت كه در خلوت
از او سؤ ال مى شد، تا چيزى ندهد ولى هم از رنج نكوهش مردم بترسد و هم
از رنج بخشيدن مال و در ميان آن دو رنج (روحى ) مردد شود و آسانترين
رنج ها را كه دادن مال است برگزيند و مال خود را به درخواست كننده
بدهد، هيچ تفاوتى با مصادره ندارد؛ زيرا معناى مصادره آزردن بدن با
تازيانه است تا آنجا كه رنج بدن بيشتر از رنج دل و بخشيدن مال باشد. پس
آسانترين رنج ها (بخشيدن مال ) را برگزيند و درخواست مال در جايى كه
گمان حيا كردن شخص و ريا مى رود تازيانه زدن بر دل است و در پيشگاه خدا
ميان زدن باطن و ظاهر هيچ فرقى نيست ، زيرا باطن در نزد خدا ظاهر است و
همانا كسى كه در دنيا حكم مى كند به ظاهر كلمه
وهبت ، بخشيدم )) حكم مى كند چرا
كه نمى تواند از دل كسى آگاه شود. همچنين است كسى كه از شرّ زبانش يا
شرّ سخن چينى به او مال داده مى شود كه آن مال بر او حرام است ؛ و
همچنين هر كسى كه به اين صورت مالى بگيرد حرام است ، زيرا رضايت قلبى
در تبرئه و بخشش و جز آن وجود ندارد، مگر وقتى كه انسان آزاد گذاشته
شود تا انگيزه (بخشش ) در نفس او پيدا شود نه اين كه انگيزه ها او را
به چاره جويى مجبور كند؛ و از اين مورد است آنجايى كه مرد در آخر سال
مالى را كه زكات به آن تعلّق مى گيرد به همسرش ببخشد تا زكات از او
ساقط شود. پس فقيه مى گويد: زكات ساقط شده است . پس اگر مقصود فقيه
اين است كه مطالبه سلطان و كارگزار وى از او ساقط شده است گفته است ،
زيرا توجّه فقيه به ظاهر ملكيّت است و آن برطرف شده و اگر گمان كند كه
در قيامت در امان است و همانند كسى است كه مالك مالى نبوده است ، يا
مانند كسى كه به خاطر نيازش به كالا چيزى مى فروشد نه به قصد اسقاط
زكات ، پس چه بسيار به فهم دين و سرّ زكات جاهل است ، زيرا سرّ زكات
پاك كردن دل از صفت پست بخل است كه مهلك است . پيامبر (ص ) فرمود:
((سه چيز از مهلكات است بخلى كه اطاعت
شود)) و بخل او با عملى كه انجام داده
مطاع شده در حالى كه پيش از آن مطاع نبود. پس به چيزى كه گمان رهايى
به وسيله آن را داشت به هلاكت كامل رسيده زيرا خدا به قلب او و مال
دوستى و حرص ورزى اش به مال آگاه است و مى داند او از اين راه به مال
رسيده كه راه هاى چاره را استنباط كرده تا آنجا كه به سبب جهل و غرور
راه نجات از بخل را بر خود مسدود ساخته است . از اين قبيل است مالى كه
به فقيه مصالحه مى شود و غير آن كه خداوند استفاده از آن را به مقدار
نياز بر فقيه مباح ساخته است ، و فقهاى فريب خورده ميان خواهش هاى
نفسانى و زايد بر مقدار نياز و موارد حاجت را تشخيص نمى دهد، بلكه
تمام چيزهايى را كه زينت و خودآرايى آنان جز با آن كامل نمى شود حاجت و
نياز مى دانند و آن غرور خالص است ، بلكه دنيا براى اين خلق شده كه در
عبادت و پيمودن راه خدا به آن نياز هست . پس هر چيزى كه بنده براى كمك
گرفتن بر دين و عبادت به دست مى آورد مورد نياز اوست ، و ماسواى آن
زايد و تمايل نفسانى است . اگر نيمى از فريفتگى فقها را در نظاير اين
موارد بنگاريم چند جلد كتاب را پر خواهيم كرد در حالى هدف هشدار بر
نمونه هايى است كه از جنس تمايلات و حرص به دنيا شناخته شود و غرض ما
بيان تمام موارد نيست چون به طول مى انجامد.
صنف دوّم :
صاحب عبادت و عمل ، و فرقه هاى بسيار از آنان دچار غرور مى شوند بعضى
از آنها به نماز و برخى به تلاوت قرآن و گروهى به حج و جمعى به روزه و
بعضى به جهاد و برخى به زهد مغرور مى شوند و همچنين هر كس به راهى از
راه هاى عمل مشغول است بدور از غرور و فريفتگى نيست ، جز زيركان كه
اندكند. بعضى از صاحبان عبادت نسبت به واجبات اهمال كرده و به مستحبات
و اعمال اضافى پرداخته اند و بسا كه در اعمال اضافى ژرفنگر شده تا آنجا
كه به تجاوز و اسراف كشانده شده اند؛ مانند كسى كه در وضو وسوسه بر او
غالب آمده و در آن مبالغه ورزيده و به آبى كه در فتواى شرع حكم به پاكى
آن شده راضى نمى شود و احتمالات بعيد را در نجس بودن آب نزديك مى
انگارد و هرگاه كار به خوردن غذاى حلال بر مى گردد احتمالات نزديك را
دور مى پندارد و بسا كه حرام خالص را بخورد. اگر اين احتياطى را كه در
مورد آب دارد در مورد غذا مى داشت به سيره صحابه نزديك تر بود. از اين
گروه كسانى هستند كه در ريختن آب به اسراف كه از آن نهى شده كشانده
(621) مى شوند، و گاه كار (آب ريختن در وضو) آن اندازه
طول مى كشد كه نماز ضايع شده وقتش مى گذرد و اگر وقتش هم نگذرد چنين
شخصى دچار فريفتگى شده چون فضيلت نماز اول وقت را از دست داده است ؛ و
اگر فضيلت اوّل وقت را هم از دست ندهد به خاطر اسراف در آب فريفته است
؛ و اگر در مصرف آب نيز اسراف نباشد باز هم فريفته است ، چون عمر خود
را كه عزيزترين چيزهاست در موردى هدر داده كه در ترك آن مجاز بوده است
، جز اينكه شيطان از راه هاى مختلف آدمى را از راه خدا باز مى دارد و
نمى تواند بندگان را از خدا باز ندارد، مگر در مواردى كه آنان را به
توهم اندازد كه آن را عبادت پندارد. پس شيطان به وسيله چنان كارهايى
آنها را از خدا دور مى سازد.
بر گروه ديگرى وسوسه در نيت نماز غالب است . پس شيطان او را رها نمى
سازد تا در نماز نيت صحيح كند بلكه ذهن او را پريشان ساخته تا جماعت را
از دست بدهد و وقت نماز بگذرد؛ اگر چه تكبير را كامل بگويد ولى پس از
تكبير در درستى نيت خود مردد است و گاه در تكبير وسوسه مى كنند تا صيغه
تكبير را تغيير مى دهد، چون بسيار در آن احتياط مى كنند و آن احتياط را
در اول نماز مى كنند، سپس از تمام نماز غافل مى شوند و حضور قلب ندارند
و بدان فريفته مى شوند و مى پندارد كه هرگاه خود را در درست نيت كردن
اوّل نماز به زحمت بيندازند و با اين تلاش و احتياط از توده مردم ممتاز
شوند در پيشگاه پروردگارشان اهل خير به شمار مى آيند.
گروه ديگرى در اداى حروف حمد و ديگر اذكار نماز از مخارج خود، دچار
وسوسه شده ، همچنان در تشديدها و فرق ميان ((ض
)) و ((ظ))
و درست كردن مخرج هاى حروف در تمام نماز خود احتياط مى كنند و به غير
آن اهميت نمى دهند و به غير مخارج حروف نمى انديشند و از معناى قرآن و
پند گرفتن از آن و همت گماشتن به فهم اسرار آن غافل مى شوند، و اين از
زشت ترين انواع فريفتگى است ، زيرا خداوند در تلاوت قرآن بندگان را
مكلّف نساخته كه برخلاف آنچه معمول است حروف را ادا كنند، مثل اين گروه
مثل كسى است كه نامه اى به مجلس سلطانى ببرد و ماءمور شود كه به همان
صورتى كه هست آن را بخواند پس به خواندن نامه شروع كند و در مخارج حروف
دقّت كند و آن را پياپى تكرار و اعاده كند، در حالى كه از هدف نامه و
رعايت احترام مجلس غافل است . پس چقدر بجاست كه سياست شود و به ديوانه
خانه روانه و به بى خردى او حكم شود.
گروه ديگرى به قرائت قرآن فريفته شده و آن را تند و پياپى مى خوانند و
بسا كه در يك شبانه روز يك قرآن ختم كنند و زبان بعضى از آنها به
خواندن قرآن جارى است در حالى كه در دل او درّه اى آرزو تردد دارد،
زيرا در معانى قرآن نمى انديشد تا از نواهى آن بپرهيزد و از پندهايش
پند بگيرد، و در برابر امر و نهى آن توقف كند و از موارد عبرت ، عبرت
بگيرد، و ديگر اهداف تلاوت كه در كتاب تلاوت قرآن نقل كرديم . بنابراين
مغرور و فريفته است و مى پندارد كه هدف از نازل كردن قرآن فرياد و
هياهو و غفلت از معانى آن است و داستان او داستان بنده اى است كه مولا
و صاحبش به او نامه اى نوشته و در آن به امورى امر و از امورى نهى كرده
است و او به معناى نامه و عمل به آن توجه نمى كند ولى به حفظ آن اكتفا
مى كند و همچنان با امر مولاى خود مخالفت مى كند و فقط نامه مولا را
پياپى روزى صدبار با آواز مى خواند البتّه چنين بنده اى شايسته كيفر
است ، و هرگاه گمان كند كه هدف از آن نامه همين است فريفته و مغرور است
. آرى هدف از تلاوت قرآن فراموش نشدن و حفظ آن است و هدف از حفظ قرآن
توجه به معناى آن است و هدف از معانى قرآن ، عمل كردن و بهره مند شدن
از آن است و گاه قارى صداى خوبى دارد، قرآن را قرائت مى كند و از آن
لذت مى برد و به آن فريفته مى شود و مى پندارد كه از مناجات با خداى
متعال و شنيدن سخن او لذت مى برد، در حالى كه از صداى خود لذت مى برد و
اگر شعرى يا سخن ديگرى را با همان صدا بخواند همان لذت را خواهد برد.
بنابراين مغرور و فريفته است ، چرا كه به قلب خود نپرداخته تا بداند
لذت بردن او از كلام خدا به خاطر معناى قرآن و نظم آن است يا از صداى
خودش است .
گروهى به روزه فريفته مى شوند و بسا كه تمام عمر را روزه بگيرند يا
روزهاى شريف را روزه مى گيرند، در حالى كه زبان خود را از غيبت و دل
هايشان را از رياكارى و شكم هاى خود را در وقت افطار از حرام حفظ نمى
كنند و در طول روز زبانشان را از انواع سخنان زايد نگاه نمى دارند و با
اين حال به خود گمان خير مى برند، در حالى كه ترك واجب كرده و سنت بجا
آورده اند، و به وظيفه خود اقدام نكرده اند و آن كمال فريفتگى است .
گروه ديگرى به حج فريفته شده اند، از اين رو به حج مى روند بدون اين كه
وام هاى خود را ادا كنند و مظلمه هايى كه بر گردنشان است بپردازند، و
پدر و مادر را راضى كنند، و توشه حلال به دست آورند و گاه آن كارها را
پس از ساقط شدن حج واجب انجام مى دهند، و در راه ، نماز و واجبات را
ضايع مى كنند، از پاك كردن لباس و بدن عاجز مى شوند، و در پى چيزهايى
مى روند كه ظالمان در بازار مى فروشند تا از آنها بگيرند و در راه از
دشنام و نزاع نمى پرهيزند؛ و بسا كه يكى از آنها مال حرام جمع كرده
باشد و در راه به رفيقان انفاق كند تا خودنمايى كند. پس اوّلا در به
دست آوردن حرام و ثانيا در انفاق رياكارانه مرتكب گناه شده است .
بنابراين نه از حلال گرفته و نه در جاى خودش خرج كرده است . آنگاه در
كنار خانه خدا با دلى آلوده به اخلاق رذيله و صفات نكوهيده حاضر مى
شود، و پاك ساختن دل خود را بر حضور در خانه خدا مقدم نداشته و با اين
حال درباره خود به خدا گمان خير دارد در حالى كه مغرور و فريفته است .
گروه ديگرى راه محتسبان و امر به معرف و نهى از منكر را در پيش گرفته
اند و مردم را امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و خود را از ياد مى
برند. چنين شخصى هرگاه مردم را به كار خير دعوت مى كند سخت مى گيرد و
رياست طلب و خواستار مقام است ، و هرگاه خود منكرى انجام دهد و بر او
اعتراض شود به خشم مى آيد و مى گويد: من محتسب هستم چگونه عملى را بر
من زشت مى شماريد؟ و گاه مردم را به مسجد خود فرا مى خواند، و هر كه
ديرتر برود به او سخن درشت مى گويد و هدفش رياكارى و رياست است و اگر
ديگرى عهده دار كارهاى مسجد شود بر او خشم مى گيرد، حتّى ممكن است يكى
از آنها براى خدا اذان بگويد و اگر ديگرى بيايد و در هنگام غيبت او
اذان بگويد قيامت برپا مى كند، و مى گويد: چرا حقّ مرا گرفته و در اين
مقام با من رقابت كرده اى ؟ همچنين گاه عهده دار پيشنمازى مسجدى مى شود
و مى پندارد كه به راه خير است در حالى كه غرضش اين است كه بگويند:
فلانى پيشنماز خود است و اگر ديگرى امام جماعت شود اگر چه عالم تر و
ديندارتر هم باشد بر او ناگوار مى آيد.
گروه ديگرى مجاور خانه خدا و حرم رسول خدا شده و بدان گول خورده اند و
به دل هاى خود نپرداخته و ظاهر و باطنشان را پاك نكرده اند و دل هاى
آنها وابسته به شهرهايشان است چنين شخصى توجه به گفته كسى مى كند كه او
را بشناسد و بگويد فلانى مجاور خانه خداست و مى بينى كه در اين مورد
مبارز مى طلبد و مى گويد: من چند سال در مكّه مجاور بوده ام و هرگاه
بشنود كه نقل آن زشت است مبارزطلبى آشكار را رها ساخته و دوست دارد كه
مردم او را به عنوان مجاور خانه خدا بشناسند، پس مجاور مى شود و چشم
طمع خود را به مال آلوده مردم مى دوزد و هرگاه مالى جمع كند بخل مى
ورزد و آن را نگاه مى دارد و به خود اجازه نمى دهد كه لقمه اى به فقيرى
صدقه دهد و ريا و بخل و طمع در او ظاهر مى شود و تمام آنها از مهلكات
است كه اگر مجاورت (خانه خدا) را رها مى كرد و از آنها بركنار مى ماند
ولى ثنادوستى و اين كه بگويند او از مجاوران است او را به مجاورت ملزم
ساخته است و با داشتن اين رذيلت ها او نيز مغرور و فريفته است . هيچ
عمل و عبادتى نيست ، مگر اين كه در آن آفت هايى است و هر كس راه هاى
ورود آفت ها را نشناسد و بدون شناخت آفت ها بر عبادت اعتماد كند مغرور
است و شرح آن فقط از تمام كتاب احياء العلوم
شاخته مى شود. بنابراين راه هاى وارد شدن غرور در نماز از كتاب
نماز، و در حج و زكات و ديگر وسايل تقرب به خدا از كتبى كه در
احياء العلوم ترتيب داده ايم معلوم مى
شود، و هدف ما اينك اشاره به مجموعه مطالبى است كه قبلا در اين كتاب ها
بيان شده است .
گروه ديگرى زهد ورزيده و به لباس و غذاى پست قناعت كرده و در مسجدها
مسكن گرفته اند و مى پندارند كه به دريافت درجه زاهدان نايل شده اند و
با اين حال مايلند از طريق علم يا موعظه يا زهد محض به رياست و مقام
برسند. چنين كسى از ميان دو كار آسان تر آن را با انتخاب بزرگترين هلاك
كننده ها ترك كرده است ، چرا كه مقام بالاتر از مال است ، و اگر مقام
را رها مى كرد و به مال دست مى يافت به سلامت نزديك تر بود و اين فرد
نيز مغرور است ، زيرا مى پندارد در دنيا از زاهدان است ، در حالى كه
معناى دنيا را نشناخته و نمى داند كه آخرين لذت هاى دنيا رياست است ؛ و
كسى كه به رياست رغبت كند ناگزير بايد منافق و حسود و متكبّر و رياكار
باشد و تمام صفات زشت را داشته باشد، آرى گاه ترك رياست مى كند و خلوت
و انزوا را برمى گزيند و در عين حال مغرور و فريفته است ، زيرا با اين
كار بر ثروتمندان فخر مى فروشد و با آنها بدرشتى سخن مى گويد و به چشم
حقارت به آنها مى نگرد و به خود بيشتر از آنها اميدوار است و به عمل
خويش عجب مى كند و به تمام صفات پليد دل متّصف مى شود، در حالى كه خود
نمى داند و بسا كه مال بدهد و آن را از بيم آن كه نگويند زهدش باطل
شد نمى گيرد و اگر به او بگويند كه حلال است ، ((در
ظاهر آن را بگير و در باطن ردّ كن )) از
بيم نكوهش مردم به خود اجازه آن كار را نمى دهد. پس او به ستايش مردم
مايل است و آن از لذيذترين امور دنياست و معتقد است كه در دنيا زهد مى
ورزد در حالى كه فريفته است و با اين حال بسا كه از احترام كردن
ثروتمندان و مقدّم داشتن آنها بر تهيدستان و تمايل به مريدها و
ثناگويان خود و تنفّر از علاقه مندان به ديگر زاهدان بركنار نباشد و
تمام اين امور نيرنگ و فريب شيطان است ؛ و در ميان عابدان كسى است كه
خود را در اعمال عبادى به زحمت مى اندازد تا آنجا كه مثلا در شبانه روز
هزار ركعت نماز مى گذارد و يك قرآن ختم مى كند و با اين حال مواظبت دل
و رسيدگى به آن و پاك كردن آن از ريا و تكبّر و خودپسندى و ديگر مهلكات
به ذهنش خطور نمى كند، و نمى داند كه آن (توجّه نكردن به دل ) هلاك
كننده است و اگر از آن آگاه باشد به خود چنان گمانى ندار و اگر به خود
آن گمان را داشته باشد بسا كه به عمل ظاهرى خود گمان آمرزش داشته باشد
و خود را در برابر حالات قلب مورد بازخواست نداند، و اگر گمان كند كه
عبادت هاى ظاهرى كفّه (ترازوى ) حسنات او را سنگين مى كند بعيد است كه
چنين باشد در حالى كه يك ذرّه (عمل ) از صاحبان تقوا و يك اخلاق از
اخلاق زيركان از اعمال ظاهرى او گرچه به مقدار كوه ها باشد بهتر است ،
آنگاه اين شخص مغرور با بدخلقى با مردم و خشونتى كه دارد و آلودگى
باطنش به ريا و ثنادوستى بركنار از اين نيست كه چون به او بگويند: تو
از اوتاد زمين و اولياء و دوستان خدايى سخت شاد شود و آن را تصديق كند
و آن كار بر غرورش بيفزايد و گمان كند مردم كه او را پاك مى دانند دليل
پسنديده بودن او در پيشگاه خداست و نمى داند كه مردم از آن نظر او را
پاك مى دانند كه از پليدى هاى باطن او آگاه نيستند.
گروه ديگرى به مستحبّات حرص مى ورزند و به واجبات اهميّت نمى دهند.
مثلا يكى از آنها را مى بينى كه به نماز شب و ديگر مستحبّات شادمان است
و از واجب لذّت نمى برد و در اوّل وقت به اداى آن اقدام نمى كند و
گفتار پيامبر (ص ) را از ياد مى برد كه از پروردگار خود روايت مى كند:
((نزديك شوندگان به هيچ چيز به من نزديك
نمى شوند مانند ادا كردن اعمالى كه بر آنان واجب كرده ام
))؛
(622) رعايت نكردن ترتيب در امور خير از جمله بدى هاست
، حتّى گاه دو واجب بر انسان معيّن مى شود كه يكى فوت مى شود و ديگرى
فوت نمى شود يا دو مستحبّ كه يكى وقتش تنگ و ديگرى وقتش وسيع است ؛ پس
اگر انسان رعايت ترتيب نكند مغرور و فريفته است ، و نظاير آن بيرون از
شمار است . معصيتى و بندگى هر دو ظاهر است ، و همانا دشوارى مقدم داشتن
بعضى از عبادات بر بعضى ديگر است ؛ مانند مقدّم داشتن تمام واجبات بر
مستحبّات و مقدّم داشتن واجبات عينى بر واجبات كفايى و مقدّم داشتن
واجب كفايى كه كسى به انجامش اقدام نكند بر واجبى كه ديگرى به آن اقدام
كند، و مقدّم داشتن واجبات عينى بر واجبات كه در اهميّت پايين تر از
آنهاست ، و مقدّم داشتن عملى كه فوت مى شود بر عملى كه فوت نمى شود. و
اين مانند موردى است كه مقدم داشتن حاجت مادر بر حاجت واجب است ، زيرا
از رسول خدا (ص ) سؤ ال شد: ((به كه نيكى
كنم ؟ فرمود: مادرت ، عرض كرد: پس از آن به كه نيكى كنم ؟ فرمود:
پدرت ، عرض كرد: پس از پدر به كه نيكى كنم ؟ فرمود: خويشان نزديك تر پس
نزديك تر)).
(623) بنابراين سزاوار است كه در صله (رحم )
الا قرب فالا قرب ، رعايت و از نزديك
ترين شروع شود، و اگر در نسب برابرند از محتاج تر شروع شود، و اگر در
نياز با هم برابر باشند از پرهيزگارترين و ديندارترين آنها شروع گردد.
همچنين كسى كه مالش براى مخارج پدر و مادر و حج كافى نيست و حج بگزارد
فريفته است ، بلكه سزاوار است كه حق والدين را بر حج مقدّم دارد و اين
از موارد مقدم داشتن واجب مهم تر بر واجبى است كه اهميت كمترى دارد؛
همچنين هرگاه بنده با كسى وعده اى گذاشته و وقت نماز جمعه فرا رسيده و
اگر به وعده وفا كند نماز جمعه فوت مى شود، وفاى به وعده اگر چه عبادت
است (ولى در اينجا) معصيت به شمار مى آيد. همچنين اگر لباس كسى نجس شود
و به خاطر آن به والدين و خانواده اش پرخاش كند اجتناب و پرهيز از هر
دو عمل لازم است ، ولى پرهيز از آزار والدين مهم تر از پرهيز از نجاست
است . مثال هايى كه عبادات و امور نهى شده در مقابل يكديگر قرار مى
گيرند بيرون از شمار است ، و هر كس در تمام اين موارد ترتيب را رعايت
نكند مغرور است و تشخيص اين غرور خيلى دشوار است ، زيرا فريفتگى كسى كه
در اين موارد فريفته مى شود در عبادت است و درك نمى كند كه عبادت به
معصيت تبديل مى شود، چرا كه با آن عبادت ، عبادت واجبى را كه مهم تر
است ترك كرده است ، از اين قبيل است سرگرم شدن به دين و اختلاف در
مسائل فقهى براى كسى كه عباداتى بر او واجب است و بايد به ترك گناهان
ظاهرى و باطنى كه مربوط به اعضا و قلب است بپردازد زيرا هدف از فقه
شناخت مسائلى است كه ديگرى در اعضاى خود بدان محتاج است ، و شناخت
مسائل مورد نياز قلب براى او سزاوارتر است ؛ جز اين كه جاه طلبى و حبّ
رياست و لذّت افتخار و غلبه بر همگنان و مقدّم شدن بر آنها او را كور
كرده تا آنجا كه فريفته شده و مى پندارد كه به امور مهم دينى خود مشغول
است .
صنف سوّم :
صوفيانند و چه بسيار فريفتگى بر آنان غالب است و گروه هاى بسيارى از
آنها فريفته اند. گروهى از صوفيان اين زمان - جز آنهايى كه خدايشان حفظ
فرموده - به گفتار و لباس و هياءت فريفته شده اند و با صوفيان راستين
در لباس و هياءت و الفاظ و آداب و رسوم و اصطلاحات همراه شده اند؛
همچنين در آداب ظاهرى آنها از سماع و رقص و طهارت و نشستن روى سجاده ها
با به زير انداختن سر و مانند شخص سر به گريبان فرو بردن و آه سرد
كشيدن و آهسته سخن گفتن و ديگر هياءت ها و قيافه ها از آنان پيروى كرده
اند.
مى گويم : براى صوفيان صادق چه فضيلت و كرامتى است تا براى آنها كه خود
را شبيه آنها مى سازند فضيلت و غرورى باشد؟ زيرا بيشترشان از بدعت
گزاران سماع و رقص و بلند گفتن دعا و غير آن هستند.
غزالى گويد: اينان چون اين كارها را با زحمت انجام داده و خود را به
صوفيان شبيه ساخته اند پندارند كه آنان نيز صوفى هستند در حالى كه هرگز
خود را در مجاهده ها و رياضت و رسيدگى به قلب و پاك كردن باطن و ظاهر
از گناهان نهان و آشكار به زحمت نينداخته اند و تمام كارهاى آنان از
منزل هاى آغازين تصوف است و اگر از تمام آن منزل ها فراغت يابند نمى
توانند خود را از صوفيان به شمار آورند. چگونه صوفى باشند در حالى كه
هرگز پيرامون تصوف نگشته و علائم صوفيان در آنها وجود ندارند، حتّى به
خاطر حرام و اموال شبهه آميز و مال شاهان با يكديگر نزاع مى كنند، و بر
سر پول و دانه و گرده نان با هم رقابت مى كنند و بر اندك چيزى به
يكديگر حسد مى ورزند و بعضى از آنها هرگاه يكى با اغراضشان مخالفت ورزد
پرده آبرويش را مى درند، غرور اين گروه آشكار است . داستان آنها داستان
پيرزنى است كه بشنود پهلوانان و شجاعان جنگجو در دفتر اسم مى نويسند و
به هر كدامشان قطعه زمينى از زمين هاى مملكت مى دهند. پس مشتاق شود كه
براى او نيز ملكى اختصاص دهند و زرهى بپوشد و كلاه خودى بر سر نهد، و
اشعارى كه شجاعان به عنوان رجز مى خوانند بياموزد و با نغمه هاى آنان
تكرار كند تا بر او آسان شود و چگونگى تكبّر آنها را در ميدان نبرد
بياموزد و نيز دست تكان دادن را و تمام شمايل آنها را در لباس و گفتار
و حركات و سكنات فرا گيرد. آنگاه به ميدان نبرد روى بياورد تا نام خود
را در ديوان شجاعان ثبت كند و چون به لشكرگاه برسد به ديوان عرض وارد
شود و امر شود كه كلاه خود و زره از او بردارند تا به زير آن نظر شود و
در مبارزه با بعضى شجاعان آزموده شود ناگاه ببينند پيرزنى ناتوان و
زمين گير است كه طاقت حمل زره و كلاه خود را ندارد و به او بگويند: آيا
آمده اى تا شاه را ريشخند كنى و حضّار مجلس او را با مشتبه ساختن امر
بر آنها نادان شمارى ؟! او را به سبب بى عقلى دستگير كنيد و در برابر
پيلان بيفكنيد. پس در برابر فيل افكنده شود. حال مدعيان تصوف در قيامت
اينچنين است هرگاه پرده از روى آنها برداشته شود و آنان را در برابر
قاضى بزرگ (خدا) كه به هياءت و جامه چند تكه نمى نگرد بلكه به باطن دل
مى نگرد قرار دهند.
گروه ديگرى هستند كه غرورشان بيش از گروه قبل است ، زيرا بر آنها دشوار
است كه در بدى لباس و خشنودى به كمتر به صوفيان تاءسّى جويند و مى
خواهند به صوفى گرى تظاهر كنند و چاره اى هم ندارند كه به لباس و هياءت
آنان درآيند، از اين رو لباس خزّ و ابريشم را رها كرده و در طلب جامه
هاى چند تكّه گرانبها و شلوار نازك چاكران و سجاده هاى رنگين برآيند و
جامه هايى بپوشند كه از خزّ و ابريشم گرانتر است ، و با اين حال يكى از
آنها پندارند كه به صرف پوشيدن لباس رنگين چند تكه صوفى مى شود و از
ياد برده كه لباس هاى خود را براى اين رنگين كرده اند كه هر ساعت به
شستن نياز نداشته باشد و علّت پوشيدن لباس چند تكّه پاره بودن لباس هاى
آنهاست كه آن را پينه مى زنند و لباس نو نمى پوشند، امّا با قطعه قطعه
كردن شلوار نازك چاكران و دوختن تكّه هايى از آن كجا شبيه مى شود به
لباسى كه صوفيان به آن عادت كرده اند؛ نادانى اين گروه از تمام فريب
خوردگان آشكارتر است ، زيرا آنها از لباس هاى گرانبها و غذاهاى لذيذ
برخوردارند، و در طلب زندگى مرفّه هستند، و مال شاهان را مى خورند، و
از گناهان آشكار پرهيز نمى كنند چه رسد به گناهان باطنى . اينان با اين
حال به خود گمان خير دارند و شرّ اين گروه به مردم مى رسد، زيرا هر كس
به آنها تاءسّى جويد هلاك مى شود و هر كس تاءسّى نجويد به تمام صوفيان
بد عقيده مى شود، چرا كه مى پندارد تمام صوفيان از همين قماشند. پس
نسبت به صوفيان راستين زبانشان دراز مى شود و تمام اين بلاها از بدى و
شرّ كسانى است كه خود را شبيه به صوفيان كرده اند.
گروه ديگرى مدّعى علم معرفت و شهود حق و گذشتن از مقامات محمود و حالات
و ملازمه در عين شهود و رسيدن به مقام قرب هستند و تنها نام و الفاظ
اين مقامات را مى دانند زيرا از الفاظ نامفهوم و كنايه هاى نامعلوم
كلماتى را دريافت كرده و آنها را تكرار مى كنند و مى پندارند كه اينها
از علم اولين و آخرين برتر است ، و به فقيهان و مفسران و محدثان به چشم
حقارت مى نگرند چه رسد به مردم عوام ، تا آنجا كه كشاورز و بافنده
كشاورزى و بافندگى خود را رها كرده و چند روزى با آنها همراه مى شود و
آن كلمات نادرست را از آنان فرا مى گيرد و تكرار مى كند و گويى او سخن
از وحى مى گويد، و از رازهاى نهان خبر مى دهد و با آن عمل تمام عابدان
و عالمان را تحقير مى كند. پس درباره عابدان مى گويد: اينان مزدورانى
هستند كه خود را به زحمت مى اندازند و درباره علما مى گويد: آنان به
وسيله حديث از قرب به خدا محجوبند، و خود مدّعى است كه به حق واصل شده
و از مقربان الهى است ، در حالى كه در پيشگاه خدا از منافقان گنهكار
است ، و در نزد صاحبدلان از جاهلان احمق ، و هرگز عملى را استوار نكرده
و خويى را مهذّب نساخته ، و عملى را مرتب نكرده است و جز پيروى از هواى
نفس و دريافت ياوه و حفظ آن به مراقبت دل نپرداخته است .
گروه ديگرى بساط شريعت را در هم پيچيده و اهل اباحه شده و احكام دين را
بدور افكنده و حلال و حرام را برابر دانسته اند. بعضى از آنها مى گويند
كه خدا از عمل من بى نياز است ، پس چرا خودم را به زحمت اندازم ؟ بعضى
از آنها مى گويند: مردم به پاكسازى دل از شهوت ها و دوستى دنيا مكلّف
شده اند و آن محال است ، چون تكليف به غير ممكن است و همانا كسى به آن
فريفته مى شود كه احكام را نيازموده ولى ما آزموده ايم و دريافتهايم كه
محال است ؛ و اين نادان نمى داند كه مردم به ريشه كن ساختن شهوت و خشم
مكلف نشده اند بلكه به ادب كردن آن دو صفت مكلف شده اند، بطورى كه هر
كدامشان مطيع فرمان عقل و شرع شوند. بعضى از آنان مى گويند: اعمال و
عباداتى كه به وسيله جوارح انجام مى شود ارزشى ندارد و توجه (خدا) به
دلهاست و دل هاى ما شيفته محبت خداست ، و به معرفت او واصل شده است ، و
همانا بدن هاى ما در دنيا فرو رفته ولى دل هاى ما در محضر پروردگار
معتكف است ، پس به ظاهر ما با شهوات سر و كار داريم نه به دل ها و مى
پندارند كه از درجه عوام ترقى كرده و از تهذيب نفس با اعمالى بدنى بى
نيازند و شهوت ها آنها را از راه خدا باز نمى دارد، چون در راه خدا
نيرومندند و درجه آنها بالاتر از درجه انبياست زيرا يك گناه و خطا آنها
را از راه حق باز مى داشت ، تا آنجا كه بر آن خطا سال هاى متوالى مى
گريستند. انواع فريفتگى اهل اباحه و اشتراكى ها كه خود را به صوفيان
شبيه مى سازند بى شمار است ، و تمام اعتقادشان بر اساس اشتباهات و
وسوسه هايى است كه شيطان آنها را بدان مى فريبد چون پيش از استوار
ساختن علم به مجاهدت مشغول شده اند، و نيز به استادى كه در دين و علم
استوار و شايسته تاءسّى باشد اقتدا نكرده اند و شمردن اصناف آنها به
طول مى انجامد.
گروه ديگرى از حدّ و اندازه اين گروه گذشته و اعمال نيك انجام داده و
حلال را رها كرده و به دل پرداخته اند و بعضى از آنها مدعى مقاماتى چون
زهد و توكل و رضا و محبت شده اند بى آن كه از حقيقت اين مقام ها و شروط
و نشانه ها و آفت هاى آن آگاه باشند. پس برخى از آنان مدعى نشاط و محبت
به خداى متعال هستند و مى پندارند كه شيفته خدايند، و شايد درباره خدا
دچار خيالاتى شوند كه بدعت يا كفر باشد و پيش از شناخت خدا مدعى دوستى
او هستند، آنگاه به كسب امورى مى پردازند كه خدا دوست ندارد و هواى نفس
خود را بر اوامر خداى متعال ترجيح مى دهند و به خاطر شرم از مردم بعضى
كارها را ترك مى كنند و اگر در خلوت قرار گيرند همان كارها را به خاطر
شرم از خدا ترك نمى كنند و نمى دانند كه تمام اين امور با دوستى خدا
تناقض دارد. گاه بعضى از آنها به قناعت و توكل مايل شده بدون توشه به
بيابان ها مى روند تا ادعا توكل را به اثبات برسانند و نمى دانند كه
اين عمل بدعت است ، و از گذشتگان و صحابه نقل نشده است ، در حالى كه
آنها به توكل از او آگاه تر بوده اند و نفميده اند كه توكل به خطر
انداختن جان و ترك توشه است بلكه آنها توشه برداشته و به خداى متعال
توكل مى كردند به توشه ، و اين شخص بسا كه توشه را رها كند در حالى كه
به عامل ديگرى توكل و اعتماد كند، و هيچ مقامى از مقام هاى نجات بخش
نيست ، مگر كه در آن فريفتگى است و گروهى به آن فريفته شده اند و ما
راه هاى ورود آفات را در بخش منجيات كتاب نقل كرده ايم .
گروه ديگرى در خوراك بر خويشتن تنگ گرفته اند تا آنجا كه مال حلال خالص
طلب مى كنند و رسيدگى به دل و اعضاى بدن را جز در اين مورد مهمل گذاشته
اند، بعضى از آنها به غذا و لباس و مسكن حلال اهميت نداده و در غير
آنها دقت مى كنند. اين بيچاره نمى دانند كه خدا فقط به طلب حلال از
بنده راضى نمى شود و به ديگر اعمال نيز بدون طلب روزى حلال راضى نمى
شود، بلكه خدا فقط با پرداختن به تمام عبادات و گناهان راضى مى شود؛ پس
هر كس گمان كند كه بعضى از اين امور او را بس است و نجاتش مى دهد
فريفته و مغرور است .
گروه ديگرى مدعى خوشخويى و فروتنى و بخشندگى هستند. پس خدمت صوفيان را
عهده دار مى شوند و گروهى را گرد آورده خود را در خدمت كردن آنان به
زحمت مى اندازند و آن را وسيله اى براى رياست و جمع آورى مال قرار مى
دهند، و هدفشان تكبّر است در حالى كه وانمود مى كنند كه غرضشان خدمت و
تواضع است ، و هدفشان رفعت و بلندى مقام است در حالى كه مى پندارند
غرضشان مدارا و ارفاق است ، و مقصودشان اين است كه ديگران از آنها
پيروى كنند در حالى كه وانمود مى كنند كه غرضشان خدمت و پيروى كردن است
. آنگاه مال حرام و شبهه آميز جمع مى كنند و بر آن گروه انفاق مى كنند
و بعضى از آنها مال سلاطين را مى گيرند تا در راه حج بر صوفيان انفاق
كنند و خيال مى كنند قصد نيكى و انفاق دارند ولى انگيزه تمام اين كارها
ريا و خودنمايى است و نشانه اش آن است كه در ظاهر و باطن نسبت به تمام
اوامر الهى سستى مى كنند و به گرفتن حرام و انفاق آن خشنودند، كسى كه
در راه حج به گمان كار خير مال حرام انفاق مى كند مانند كسى است كه به
جاى تعمير مسجد آن را ملوّث و آلوده مى كند و مى پندارد كه قصد او
تعمير كردن است .
گروه ديگرى به جهاد با نفس و مهذّب ساختن اخلاق و پاك كردن عيب هاى نفس
مشغول مى شوند و در آن به ژرفنگرى پرداخته از عيب هاى نفس و شناخت علمى
و فنى حيله هاى آن بحث مى كند. اينان در تمام حالات خود به جستجو عيب
هاى نفس با استنباط سخنان دقيق در آفات نفس مشغول مى باشند و مى گويند:
اين (صفت ) در نفس عيب است و غفلت از عيب بودن آن نيز عيب است و توجّه
به عيب بودن آن عيب است و از سخنان مسلسل كه عمر خود را در تلفيق آنها
ضايع ساخته اند خوشحالند. كسى كه سراسر عمر خود را به جستجوى عيب ها و
نوشتن علم درمان عيب هاى نفس اختصاص دهد مانند كسى است كه به جستجوى
موانع حج و آفات آن مشغول شود و راه حج را نپيمايد؛ اين كار او را بى
نياز از حج نمى كند.
گروه ديگرى از اين درجه گذشته و به پيمودن راه شروع مى كنند و درهاى
معرفت بر آنان گشوده مى شود و هر چه از مقدمات معرفت بوى خوشى به
مشامشان برسد از آن به شگفت آمده شاد مى شوند، و غرابت آن بوهاى خوش
موجب شگفتى آنها مى شود و دل هايشان در بند توجه و تفكر در آنها و
چگونگى گشوده شدن در معرفت بر آنها و بسته شدنش بر ديگران است . تمام
اين امور فريفتگى است ، زيرا شگفتى هاى راه خدا پايان ندارد. پس اگر در
برابر هر امر شگفت آورى بايستد و به آن مقيد شود گامهايش ناتوان و از
رسيدن به هدف محروم مى شود و مثل او مثل كسى است كه آهنگ سلطانى كند و
بر در ميدان (قصر) او باغى پر از گل ببيند كه پيش از آن نظيرش را نديده
است . پس بايستد و به تماشاى آن مشغول شود و به شگفت آيد تا اين زمانى
كه ملاقات سلطان برايش ممكن است فوت شود.
گروه ديگرى از اينان فراتر رفته و به انوارى كه در راه معرفت بر آنان
افاضه مى شود و بخشش هاى فراوانى كه برايشان فراهم آمده توجه نكرده اند
و در شاد شدن و توجه به آنها عروج نكرده اند و در حركت كوشيده اند تا
نزديك شده و به حد قرب به خدا برسند و پنداشته اند كه به خدا رسيده اند
پس متوقف شده اشتباه كرده اند، زيرا براى خدا هفتاد حجاب نور است كه
سالك راه خدا به حجابى از آنها در راه نمى رسد، جز اين كه مى پندارد به
خدا رسيده است ، و در گفته ابراهيم (ع ) به آن اشاره شده است زيرا خداى
متعال از آن خبر مى دهد: فلما جن عليه الليل راى
كوكبا قال هذا ربى .
(624) و مقصود از آن اين اجسام نورانى نيست ، زيرا حضرت
ابراهيم (ع ) آن عناصر را در كودكى مى ديد و مى دانست كه آنها خدا
نيستند و بسيارند و يكى نيستند، نادان مى دانند كه ستارگان خدا نيستند.
پس شخصى مانند ابراهيم (ع ) به ستاره اى كه شخص عامى روستايى فريفته
نشده و فريب نمى خورد، بلكه مقصود از آن نورى از آن انوار است كه از
حجاب هاى ذات حق محسوب مى شود و در راه رهرو راه خدا وجود دارد و وصول
به خدا جز با رسيدن به اين حجاب ها تصور نمى شود و آن حجاب هاى نور است
كه بعضى از آنها بزرگتر از بعضى است و كوچكترين آن نورها كوكب است . پس
لفظ كوكب استعاره از آن نور است ، و بزرگترين آن انوار (حجاب ها)
خورشيد است و حد ميانى آنها ماه است . پس چون همواره ابراهيم (ع ) باطن
آسمان ها را مى ديد - آنجا كه گفت : و كذلك نرى
ابراهيم ملكوت السموات و الارض -
(625) به نورى پس از نورى مى رسيد و در اولين نورى كه
بدان رسيد پنداشت كه به حق رسيده است پس از آن برايش كشف مى شد كه در
آن سوى نور امرى است . پس به طرف آن بالا مى رفت و مى گفت : به خدا
رسيدم . پس در آن سو چيزى جديد برايش كشف مى شد تا به حجاب نزديك تر
رسيد كه فقط پس از آن وصول به حق ميسّر مى شود، پس گفت : اين بزرگتر
است و چون بر او آشكار شد كه آن نيز با همه بزرگيش خالى از پستى نقص و
انحطاط نسبت به بالاترين درجه كمال نيست ، گفت :
لا احب الا فلين انى وجهت وجهى للذين فطر السموات و الارض حنيفا و ما
اءنا من المشركين . و رهرو راه خدا گاهى در آگاه شدن بر بعضى از
اين حجاب ها فريفته مى شود. گاه به حجاب اول فريفته مى شود و نخستين
حجاب ميان خدا و بنده نفس اوست ، زيرا نفس امرى است ربانى و نورى از
انوار الهى است و مقصودم سرّ قلبى است كه تمام حقيقت حق در آن متجلى مى
شود تا جايى كه گنجايش تمام عالم را پيدا مى كند و به آن محيط مى شد و
صورت تمام عالم در آن تجلى مى كند، در اين هنگام نورش سخت مى تابد،
زيرا تمام هستى همان طور كه هست در آن آشكار مى شود، در حالى كه آغاز
كار به وسيله چراغدانى پوشيده است كه همانند پره اى براى اوست و هرگاه
نورش تجلى كرد و جمال دل پس از تابش نور خدا بر او گشوده شد، بسا كه
صاحب دل به دل توجه كند و از ديدن جمال برتر دل مدهوش شود و بسا كه در
اين حيرت به زبانش بگذرد و بگويد: انا الحق ،
و اگر آن سوى پرده بر او آشكار نشود به آن فريفته شود و در همان
جا بايستد و هلاك گردد؛ به ستاره كوچكى از انوار پيشگاه الهى ، فريفته
شده و پس از آن به ماه نرسيده چه رسد كه به خورشيد نايل آيد. پس اين
شخص فريفته است و اين ، جاى اشتباه است زيرا تجلى كننده به آنچه تجلى
در آن رخ داده اشتباه مى شود، چنان كه رنگ آنچه در آينه ديده مى شود؛
خود آينه اشتباه مى شود؛ و گمان مى رود كه رنگ خود آينه است و همان طور
كه آنچه در داخل شيشه است با خود شيشه اشتباه مى شود، چنان كه شاعر
گويد:
و كانما قدح
و لا خمر
(626)
|
نصرانيان با اين ديد به مسيح (ع ) نگريستند و ديدند كه تابش نور خدا در
او تابيده است از اين رو در مورد او به اشتباه افتادند؛ مانند كسى كه
ستاره اى را در آينه اى يادر آب مى بيند پس به طرف آن دست دراز مى كند
تا آن را بگيرد در حالى كه فريفته است .
انواع فريفتگى در راه سلوك به سوى خدا در چند مجلّد قابل شمردن و بررسى
نيست ، مگر پس از آن كه تمام علوم مربوط به باطن تشريح شود و آن از
امورى است كه نقل آن مجاز نيست و شايد بهتر بود كه همان مقدار نقل شده
را نيز ترك مى كرديم ، زيرا رهرو راه خدا نياز ندارد كه از ديگرى
بشنود، و كسى كه اين راه را نمى پيمايد از شنيدن آن سود نمى برد، بلكه
گاه از آن زيان مى برد، چون موجب وحشت او مى شود از آن نظر كه چيزى را
مى شنود كه نمى تواند درك كند؛ ولى در نقل آن فايده اى است و آن
رهانيدن مغرور از غرورى است كه بدان گرفتار شده ، زيرا گاه تصديق مى
كند كه كار بزرگتر از آن است كه وى در ذهن و خيال قاصر خود و مجادله به
ظاهر آراسته اش مى پندارد. همچنين مكاشفاتى را كه اولياى خدا از آن خبر
داده اند تصديق مى كند، و هر كس سخت دچار غرور باشد ممكن است در تكذيب
آنچه در حال حاضر مى شنود پافشارى كند، چنان كه آنچه را پيش از اين
مى شنيد تكذيب مى كرد
و اللّه اعلم .