راه روشن ، جلد ششم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : عبدالعلى صاحبى

- ۱۹ -


اصناف فريفتگان و اقسام گروه هاى هر صنف
اوّلين صنف :
فريفتگان و مغروران علمايند كه چند گروه مى شوند گروهى از آنان علوم شرعى و عقلى را استوار ساخته و در آن تعمّق كرده و بدان سرگرم شده اند و به اعضاء و حفظ آنها از گناهان نپرداخته و اعضاء را ملزم به عبادات نساخته اند، و به دانش خود فريفته شده اند و پنداشته اند كه در پيشگاه خدا مقامى دارند و در دانش به جايى رسيده اند كه خداوند امثال آنها را عذاب نمى كند، بلكه شفاعت آنها را درباره مردم مى پذيرد و چون در نزد خدا گرامى اند خدا آنان را به خطاها و گناهانش مؤ اخذه نمى كند. اينان مغرورند زيرا اگر با چشم بصيرت بنگرند خواهند دانست كه علم دو قسم است : علم معامله كه مربوط به ظاهر است و علم مكاشفه كه مربوط به باطن است و اين علم به خداى متعال و صفات اوست كه معمولا علم معرفت نام دارد. امّا علم معامله و ظاهر مانند شناخت حلال و حرام و اخلاق ستوده و نكوهيده نفس و چگونگى درمان آنها و رهايى از آنهاست و اين علوم فقط براى عمل كردن است و اگر نياز به عمل نبود اين علوم ارزشى نداشت . و هر علمى كه مقصود از آن عمل باشد بدون عمل ارزشى ندارد. بنابراين داستان اين گروه از علما داستان بيمارى است كه بيماريش جز با دارويى كه از چند چيز مركب شده باشد درمان شدنى نيست و آن دارو را جز پزشكان حاذق نمى شناسند. پس در جستجوى آن پزشك از وطنش مهاجرت و سعى مى كند به او دست يابد، تا آن پزشك دارو را به او تعليم دهد و داروهايى را كه بايد به هم آميخته شود با انواع و اندازه هايش و معدن هايى كه داروها از آنها به دست مى آيد برايش شرح دهد و كيفيت كوبيدن هر كدام و در هم آميختن آنها را به او بياموزد، و او فرا بگيرد و نسخه اى خوب با خطى خوب دريافت كند و به خانه اش برگردد، در حالى كه آن داروها را مى خواند و تكرار كند و به بيماران مى آموزد ولى خود به آشاميدن و استعمال آن نمى پردازد. آيا به اعتقاد شما اين عمل بيمارى او را درمان مى كند؟ دور است دور، اگر هزار نسخه از آن بنويسد و به هزار مريض بياموزد تا همه آنها درمان شوند و در هر شب هزار بار آن را تكرار كند بيماريش را درمان نمى كند، مگر اين كه طلا بدهد و دارو را بخرد و با هم مخلوط كند چنان كه پزشك دستور داده و آن را بنوشد و بر تلخى آن صبر كند و نوشيدنش نيز در زمان خودش و پس از پرهيز و تمام شروطش باشد. هرگاه به همه اينها عمل كند درمان شدنش قطعى نيست ، چه رسد كه هرگز آن را ننوشد، پس هرگاه گمان كند كه خواندن و تكرار نسخه كافى است و او را درمان مى كند غرور و فريفتگى او آشكار شده است . همچنين است فقيهى كه علم به عبادات را استوار ساخته و به آن عمل نكرده است ؛ و علم به گناهان را مستحكم ساخته و از آن دورى نكرده است ؛ و علم به اخلاق نكوهيده را استوار ساخته و نفس خود را از آن تزكيه نكرده است و علم به اخلاق ستوده را استوار كرده و به آن متصف نشده است ؛ چنين عالمى فريفته است ، زيرا خداى متعال فرموده است : قد افلح من زكيها (598) و نفرموده است رستگار شد كسى كه كيفيت تزكيه نفس را بياموزد و علم تزكيه را بنويس و به ديگران بياموزد. در اينجاست كه شيطان به او مى گويد: اين مثال تو را نفريبد زيرا علم به دارو مرض را برطرف نمى كند؛ امّا هدف تو نزديكى به خدا و پاداش اوست و علم خود ثواب را جلب مى كند و رواياتى را كه در فضيلت علم وارد شده براى او مى خواند. پس اگر اين بيچاره سبك عقل و مغرور باشد سخن شيطان با مقصود و خواسته اش مطابقت مى كند و به آن مطمئن شده به عمل نمى پردازد و اگر زيرك باشد به شيطان مى گويد: آيا فضيلت هاى علم را به من يادآورى مى كنى و آيات و رواياتى را كه درباره علم بى عمل و گنهكار وارد شده از يادم مى برى مانند قول خداى متعال : فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث ؛ (599) و مانند اين آيه : مثل الذين حملوا التورية ثم لم يحملوها كمثل الحمار يحمل اءسفارا، (600) پس كدام رسوايى و خوارى بيشتر از تشبيه به سگ و الاغ است ؟! در حالى كه پيامبر (ص ) فرموده : ((كسى كه عملش زياد شود و بر هدايتيش افزوده نشود فقط بيشتر از خدا دور شده است .))(601)
پيامبر (ص ) فرمود: ((عالم در دوزخ انداخته مى شود پس روده هايش از شكمش بيرون مى آيد و او را در آتش مى چرخاند چنان كه درازگوش اطراف سنگ آسيا مى چرخد)).(602)
پيامبر (ص ) فرمود: ((بدترين مردم عالمان بدند))؛ (603) و فرمود (ص ): ((بدترين مردم از نظر عذاب در روز قيامت عالمى است كه خدا او را از عملش بهره مند نساخته است . (604) و اين روايات و نظاير آن از رواياتى كه در كتاب علم در باب علامت علماى آخرت ذكر كرديم ، بى شمار است ، جز اين كه اين روايات به خواهش هاى نفسانى عالم گنهكار سازگار نيست ولى آنچه در فضيلت علم وارد شده با هواى نفس او سازگار است . پس شيطان دل اين عالم را به آنچه مى خواهد متمايل مى كند و آن عين غرور است ، زيرا اگر با چشم بصيرت بنگرد مثل او همان است كه نقل كرديم و اگر با چشمان ايمان به آن بنگرد پس همان كسى كه او را از فضيلت علم آگاه ساخته از نكوهش علماى بد نيز خبر داده كه حالشان در پيشگاه خدا از حال جاهلان بدتر است و پس از آن اگر معتقد شود كه در راه خير است با اين كه حجت خدا بر او مؤ كد شده است كمال غرور و فريفتگى است . امّا كسى كه مدعى علم مكاشفه و باطن است مانند علم به خدا و اسماء و صفات او و با اين حال در عمل سستى مى ورزد و امر خداى متعال و حدود آن را ضايع مى كند، فريفتگى اش بيشتر خواهد بود؛ و داستان او مانند داستان كسى است كه مى خواهد به سلطانى خدمت كند. پس سلطان و اخلاق و صفات و رنگ و شكل و هياءت و عادت و مجلس او را بشناسد، ولى آنچه را دوست دارد و ندارد و آنچه او را به خشم مى آورد و خشنود مى سازد نداند، يا آنها را بداند امّا قصد خدمت كردن به او را داشته باشد ولى به تمام آنچه موجب خشم او مى شود عمل كند و تمام آنچه را دوست دارد از قيافه و شكل و سخن و حركت و سكون مهمل گذارد، پس با قصد تقرب جستن و يار ويژه سلطان شدن بر او وارد شود در حالى كه به تمام اوصافى كه سلطان نمى پسندد آلوده باشد و آنچه را دوست دارد مهمل گذارد، و به سلطان توسل جويد به اين دليل كه سلطان را مى شناسد و تبار و اسم و شهر و صورت و شكل و عادت او را در تنبيه غلامان مى داند و از رفتار او با رعيت آگاه است ، چنين شخصى براستى مغرور و فريفته است ؛ زيرا اگر تمام آنچه را شناخته ترك كند و تنها به شناخت خود سلطان و آنچه دوست دارد و ندارد بپردازد در اين صورت به مقصد رسيدن او يعنى تقرب جستن به سلطان و از ياران خاص او بودن زودتر ميسّر خواهد شد، بلكه كوتاهى بنده در تقوا و پيروى او از شهوت ها دليل بر آن است كه در معرفت خدا تنها اسم ها برايش كشف شده نه معانى ، زيرا اگر آن طور كه شايسته بود خدا را مى شناخت البته از او پرهيز مى كند و مى ترسيد. خداى متعال مى فرمايد: انما يخشى اللّه من عباده العلماء (605) و در آغاز كتاب زبور اين جمله است : ((اصل حكمت ترس از خداست )). ابن مسعود گويد: در ترس از خدا علم كافى است ، و براى فريفته شد به خدا نادانى كفايت مى كند)).
در اين صورت فقيه كسى است كه امر و نهى خدا را بفهمد و صفاتى را كه نسبت به خدا شايسته و ناشايسته است بداند؛ چنين شخصى عالم واقعى است : ((و خدا به هر كس قصد خير كند او را در دين فقيه گرداند)). پس ‍ هرگاه چنين صفتى نداشته باشد از فريفتگان خواهد بود.
گروه ديگرى علم و عمل را استوار ساخته و به عبادت هاى ظاهرى اهتمام ورزيده و گناهان را ترك كرده اند، امّا به دل هاى خود نپرداخته اند تا صفاتى را كه در نزد خدا نكوهيده است از بين ببرند مانند تكبّر، حسد، ريا، رياست طلبى ، بلند پروازى ، بدخواهى همگان و شهرت طلبى در ميان بندگان خدا و شهرها، و بسا كه بعضى از آنان نكوهيدگى آن (صفات ) را ندانند. لذا به آنها روى آورده از آن نپرهيزند؛ و به قول پيامبر (ص ) توجه نكنند كه : ((كمترين ريا شرك است ))؛ (606) و به قول آن حضرت : ((كسى كه به اندازه سنگينى ذرّه اى تكبّر در دلش باشد وارد بهشت نمى شود))، (607) و نيز به قول آن حضرت : ((حسد حسنات را مى خورد، چنان كه آتش ‍ هيزم را))، (608) و نيز: ((دوستى مال و شرف در دل نفاق مى روياند چنان كه آب سبزى را مى روياند)) (609) و ديگر رواياتى كه در تمام بخش ‍ مهلكات در اخلاق نكوهيده نقل كرديم . پس اينان ظاهر خود را آراسته و به باطن خود اهميت نداده اند و سخن پيامبر (ص ) را از ياد برده اند كه : ((خدا به صورت ها و اموالتان مى نگرد و همانا به دل ها و اعمالتان مى نگرد)). (610) پس اين گروه به اعمال پرداخته اند نه به دل ها، در حالى كه اصل دل است ، زيرا (در آخرت ) نجات نيابند جز كسى كه با دلى سالم در پيشگاه خدا حاضر شود؛ مثل اين گروه (عالمانى كه به ظاهر پرداخته اند) مثل چاه مبال است كه ظاهرش گچكارى شده است و باطنش بدبوست ؛ يا مانند قبور مردگان كه ظاهرش آراسته و در باطنش مردار است ؛ يا چون خانه اى است كه داخلش تاريك است و چراغ را بر پشت خانه نهاده اند، چنان كه پشت بام خانه روشن و داخلش تاريك است ؛ يا مانند مردى است كه قصد كرده سلطان را در خانه اش مهمان كند، پس در خانه اش را گچكارى كند و ظرف هاى زباله را در جلو خانه اش باقى گذارد، و روشن است كه اين عمل فريفتگى و غرور است بلكه نزديكترين مثال به چنين شخصى مردى است كه مزرعه اى كشت كند و همراه با روئيدن آن علف هرزه نيز برويد كه زراعت را تباه سازد. پس دستور دهد كه زراعت را با كندن علف هرزه پاك سازند، فقط سر و اطراف علف هرزه را بكنند و ريشه اش همچنان قوى شود و برويد، زيرا جاى كاشتن گناهان ، اخلاق نكوهيده اى است كه در دل وجود دارد و كسى كه دل را از آن اخلاق پاك نسازد عبادت هاى ظاهرش ‍ كامل نمى شود جز با آفت هاى بسيار، بلكه او همانند بيمارى است كه گرى او ظاهر شود و ماءمور شود كه دارو بنوشد و بدن را چرك كنند، چرب كردن براى زدودن آثار ظاهرى آن است و دارو براى ريشه كن ساختن اصل آن ولى او به چرب كردن قناعت كند و دارو نخورد و آنچه ماده مرض را زياد مى كند تناول كند و همچنان روى بدن را روغن بمالد و گرى در او از ماده اى كه در درون است بجوشد.
گرو ديگرى از اين اخلاق باطنى آگاهند و از نكوهيدگى آن نيز از نظر شرعى مطلع هستند امّا به سبب خودپسندى گمان مى كنند كه از آن اخلاق بدورند و در پيشگاه خدا بالاتر از آنند كه آنان را به اخلاق زشت گرفتار سازد و تنها عوام كه در علم به مقام آنها نمى رسند به آن گرفتار مى شوند. امّا فردى از اين نوع در پيشگاه خدا بالاتر از آن است كه خدا او را به آن اخلاق گرفتار كند. پس هرگاه در او گمان تكبّر و رياست و برترى جوى و شرف آشكار شود بگويد: اين تكبّر نيست ، بلكه طلب عزّت دين و اظهار شرافت علم و يارى كردن دين خدا و خوار ساختن بدعت گذاران مخالف است . پس اگر من لباس هاى بى ارزش بپوشم و در مجالس در پائين مجلس بنشينم دشمنان دين مرا سرزنش مى كنند و از آن شاد مى شوند و خوارى من خوارى اسلام است و اين انسان فريفته فراموش كرده دشمنى كه مولايش او را از آن برحذر داشته همان شيطان است و او از كارهايش شاد مى شود و او را مسخره مى كند، و از ياد برده است كه پيامبر (ص ) به چه چيز دين را يارى كرده و كافران را خوار ساخته است ، و آنچه از تواضع و ترك حشمت و به فقر و مسكنت قناعت كردن درباره گذشتگان روايت شده فراموش كرده است . تا آنجا كه يكى از آنها به سبب مندرس بودن لباسش سرزنش شد گفت : ما گروهى هستيم كه خدا ما را به اسلام عزّت بخشيده و عزّت را در غير اسلام نمى جوييم . آنگاه اين شخص فريفته عزّت دين را در لباس هاى نازك از حرير ديبقى و ابريشم حرام و اسبان و مركب ها مى جويد و مى پندارد كه طالب عزّت دين و شرافت علم است . همچنين هرگاه زبان را در حسد به همگنان يا كسى كه سخن او را ردّ كرده مى گشايد به خود گمان حسد نمى برد و مى گويد: همانا اين خشم براى حق و ردّ كردن كسى است كه بدون دليل ستم روا مى دارد و دشمنى مى ورزد؛ و به خود گمان نمى برد كه اين خشم از حسد است ، بلكه مى گويد: اين غضب براى خداست و براى برگرداندن كسى است كه در تجاوز و ظلم خود بر باطل است ، و هرگز به خود گمان ندارد كه اين خشم از حسد باشد تا معتقد شود كه اگر غير او از ديگر علما مورد طعن واقع شود يا از رياست منع گردد و در رياست مورد مزاحمت قرار گيرد آيا خشم و دشمنى او مانند همين خشم فعلى خواهد بود، در اين صورت خشمش براى خداست يا هرگاه عالمى غير از خود او مورد طعن واقع شود و از رياست منع شود خشمگين نمى شود، بلكه گاه به آن شاد مى شود. پس خشم وى براى خويشتن است ، و حسد ورزيدنش به همگنان از پليدى باطنش است ، همچنين در اعمال و علوم خود ريا مى كند، و هرگاه ريا به دلش خطور كند مى گويد: ريا از من دور است ، تنها هدف من از اظهار علم تاءسى جستن مردم به من است تا به دين خدا هدايت شوند و از عقاب خدا رهايى يابند، در حالى كه اين انسان فريفته نمى انديشد كه اگر مردم به ديگرى اقتدا كنند همانند اقتداى به خود او شاد نمى شود. پس اگر هدف او هدايت مردم باشد از هدايتشان به دست هر كه باشد شاد مى شود، مانند كسى كه بندگانى بيمار دارد و مى خواهد آنها را درمان كند و برايش فرق ندارد كه به دست او يا پزشك ديگرى درمان شوند، و بسا كه شيطان همين نكته را به او يادآور شود. بنابراين باز هم شيطان رهايش نمى كند بلكه مى گويد: دليل خوشحاليم از تاءسى جستن مردم به من و هدايت يافتن آنها اين است كه هرگاه آنان به وسيله من هدايت شوند پاداش و ثواب به من مى رسد بنابراين شادى من از ثواب خداى متعال است نه از مقبول مردم بودن . اين پندار خود اوست ، ولى خدا از باطن او آگاه است كه اگر پيامبرى به او خبر دهد كه ثواب او در گمنامى و پنهان داشتن علم بيش از ثوابش در اظهار علم است ، و با اين حال در زندانى محبوس شود و او را به بند بكشند، براى ويران كردن زندان و گشودن زنجيرها چاره اى مى انديشد تا به جايى برگردد كه رياست خود، يعنى تدريس و موعظه يا ديگر امور را آشكار سازد. همچنين بر سلطان وارد مى شود و نسبت به او دوستى مى ورزد و او را مى ستايد و برايش تواضع مى كند و هرگاه به قلبش خطور كند كه تواضع براى شاهان ستمگر حرام است ، شيطان به او مى گويد: بعيد است كه اين عمل حرام باشد و تنها وقتى حرام است كه تواضع براى طمع در مال سلطان باشد، امّا مقصود تو شفاعت مسلمانان و دفع ضرر از آنها و نيز دفع شرّ دشمنان از خويشتن است ، ولى خدا از درون او آگاه است كه اگر چنانچه يكى از همگنانش در نزد سلطان مقبول واقع شود و از هر مسلمانى شفاعت كند تا آنجا كه از همه مسلمانان دفع ضرر كند، اين كار بر او گران مى آيد، و اگر بتواند با دروغ بستن و بدگويى از او در نزد سلطان او را بدنام مى كند. همچنين گاه غرور بعضى از اينان به جايى مى رسد كه از مال شاهان بر مى دارد و هرگاه به قلبش خطور كند كه حرام است شيطان به او مى گويد: اين مالى است كه مالك ندارد، بلكه براى مصالح مسلمانان است و تو عالم و پيشواى مسلمانانى و پايدارى دين خدا به تو است ، آيا بر تو حلال نيست كه به اندازه نيازت از آن بردارى ؟ پس با اين نيرنگ به سه چيز فريفته مى شود:
1 - در اين كه مال سلطان بدون مالك است شكى نيست . معلوم است كه سلطان از مسلمانان و شهرنشينان ماليات مى گيرد و آنها زنده اند و فرزندان و وارثانشان زنده اند، و بالاخره اموال شاهان آميخته به حرام است و هر كس ‍ صد دينار از ده نفر غصب كند و با هم درآميزد در حرام بودن آن خلافى نيست ، ولى نمى گويد: اين مال مالك ندارد و واجب است كه ميان ده نفر تقسيم شود و به هر يك ده درهم بايد داده شود اگر چه مال هر كدام با مال ديگرى مخلوط شده است .
2 - به اين گفتار خود فريفته شده كه ؛ مال سلطان براى مصالح مسلمين است و تو هم از مصالح مسلمينى و پايدارى دين به تو است ، شايد تعداد كسانى كه دينشان به وسيله اين عالم تباه شده و اموال شاهان را حلال دانسته و به طلب دنيا رغبت كرده اند و به رياست روى آورده و از آخرت روى برگردانده اند بيش از كسانى باشد كه به وسيله او به دنيا بى ميل شده و آن را ترك كرده و به خدا روى آورده اند. چنين عالمى بدون ترديد دجّال دين و مايه استوارى مذهب شيطان است نه پيشواى دين ، زيرا امام كسى است كه در روى گرداندن از دنيا و روى آوردن به خدا به او اقتدا مى شود، مانند پيامبران و پيروانشان ، و دجّال كسى است كه در روى برگرداندن از خدا و روى آوردن به دنيا به او تاءسى مى شود، و شايد مردن چنين افرادى براى مسلمانان سودمندتر از زنده بودنشان باشد در حالى كه خود مى پندارد مايه استوارى دين است و مثل او چنان است كه عيسى (ع ) درباره عالم بد فرموده است : ((مثل عالم بد مانند تخته سنگى است كه بر لبه درّه قرار گرفته كه نه خود آب مى آشامد و نه مى گذارد كه آب به زراعت برسد)).
انواع غرور اهل علم در اين زمان هاى اخير بيرون از شمار است و آنچه نقل كرديم مشتى از خروار بود.
گروه ديگرى علوم و دانش ها را استوار و اندام ها را پاكيزه كرده و آنها را به عبادات آراسته اند و از ظاهر گناهان دورى جسته و به جستجوى اخلاق نفس و صفات دل از ريا و حسد و تكبّر و كينه و برترى جويى پرداخته اند و با نفوس خود در بيزارى جستن از آنها جهاد كرده و ريشه هاى نيرومند و آشكار آنها را از دل ها بركنده اند، ولى آنان پس از اين عمل فريب خورده اند، زيرا در گوشه هاى دلشان مكروهاى پنهانى شيطان و نفس باقيمانده است كه دريافتن آن دشوار است و آنها را به فراست درنيافته و مهمل گذاشته اند. مثل اين گروه مثل كسى است كه مى خواهد زراعت را از علف هاى هرزه پاك سازد. پس در مزرعه دور بزند و به جستجو و كندن علف هايى بپردازد كه ديده مى شود، و پندارد كه تمام علف هاى هرزه بيرون آمده اند، و نيز از ريشه هاى ظريف علف هاى هرزه كه در زير خاك گسترده است غافل بماند و خود پندارد كه تمام آنها را ريشه كن ساخته است و در همان حال كه در غفلت است علف ها برويد و قوى شود و از جايى كه نمى داند ريشه هاى زراعت را فاسد كند. همچنين گاه عالم تمام مجاهدات را انجام مى دهد ولى از مراقبت كردن امور پنهانى و جستجو از مسائل ظريف غافل مى ماند؛ پس ‍ مى بينى كه شب و روزش را در گردآورى علوم و مرتب ساختن آنها و نيكو كردن الفاظ آنها و جمع كردن مصنفات در زمينه آنها سپرى مى كند و معتقد است كه انگيزه اش حرص ورزى بر آشكار ساختن دين خدا و منتشر كردن شريعت اوست ، در حالى كه شايد انگيزه پنهانى او اين امور باشد: شهرت طلبى در اطراف عالم ، بسيار آمدن مردم به نزد او از نواحى مختلف ، زبان به مدح او گشودن و ستايش از زهد و ديندارى و علم او، مقدم داشتن او در كارهاى مهم و ترجيح داد او در هدف ها، گرد آمدن پيرامون او براى استفاده علمى و لذت بردن از خوب گوش دادن مردن در هنگامى كه كلمات خوبى مى گويد، و بهره مندى از سرجنباندن بر سخن او و گريستن آنان و در شگفت ماندن از او، شادمانى به داشتن ياران بسيار و شاگردان و خوشحالى از اين كه در ميان همگنان او چنين امتيازى دارد كه ميان علم و ديندارى و زهد ظاهرى جمع كرده و مى تواند زبان طعن بر تمام روى آورندگان به دنيا بگشايد، آن هم نه به اين خاطر كه درد دين دارد بلكه باليدن به امتيازى كه دارد، و شايد زندگى باطنى اين بيچاره مغرور به همان چيزى است كه برايش ترتيب داده شده و عبارت است از فرمانروايى و عزّت و فرمانبردارى ديگران از او و تعظيم كردن و ستايش ؛ و اگر دل ها نسبت به او تغيير كند و اعتقادشان به زهد وى كه در اعمالشان اظهار مى دارد سست شود ممكن است قلبش پريشان گردد و اذكار و تكاليفش را به هم درآميزد، و ممكن است با هر حيله اى براى خود بهانه اى بياورد و گاه محتاج مى شود براى پوشاندن عيب خود دروغ بگويد؛ و شايد كسى را كه نسبت به او معتقد به زهد و ديندارى است محترم و گرامى بدارد، اگر چه اعتقادش بيش ‍ از اندازه اى باشد كه در او موجود است و قلبش از كسى كه اندازه دانش و دين او را بداند متنفر مى شود، اگر چه درست مطابق با وضع او باشد. گاه بعضى از ياران خود را بر بعضى برترى مى دهد و معتقد است از اين جهت او ترجيح مى دهد كه در دانش و دين جلوتر است و اين عمل تنها براى اين است كه او بيشتر از او فرمان مى برد و او را مى ستايد و از ديگر يارانش بيشتر به سخنانش گوش مى دهد و بيشتر به او خدمت مى كند، و شايد اين ياران از او بهره مى برند و به دانش رغبت دارند، در حالى كه او مى پندارد كه مقبول واقع شدن در نظر ياران به خاطر اخلاص و راستگويى او و پرداختن شايسته به علم خويش است . پس خداى متعال را مى ستايد، بر اين كه منافع بندگان خود را بر زبان وى جارى ساخته است و معتقد است كه اين عمل گناهانش ‍ را از بين مى برد و به نفس خود نمى پردازد كه در اين كارها نيت خود را تصحيح كند، شايد اگر به او وعده دهند كه همين ثواب را به او مى دهند در صورتى كه گمنامى و انزوا گزيند و علم را پنهان بدارد، به آن رغبت نكند، چون در انزوا و پنهان ماندن لذت مقبول واقع شدن و قدرت رياست را از دست مى دهد شايد مقصود از گفته شيطان چنين موردى باشد كه گفت : هر آدميزاده اى كه پندارد با علم خود جلو مرا مى گيرد، با جهل خود به دام من مى افتد. شايد كتاب تصنيف كند و در آن بكوشد به اين گمان كه علوم الهى را براى بهره مند شدن ديگران جمع مى كند، در حالى كه قصدش آن است نامش به خوب تصنيف كردن مشهور شود. پس اگر كسى (به دروغ ) تصنيف او را به خود نسبت دهد و نام او را محو كند بر او گران مى آيد با اين كه مى داند كه ثواب استفاده از تصنيف به مصنف برمى گردد و خدا مى داند كه او مصنف است نه كسى كه ادعا كرده است ؛ شايد تصنيف او از خودستايى خالى نباشد، حال اين خودستايى يا روشن است با ادعاهاى عريض و طويل ، يا ضمنى است با طعنه زدن به ديگران تا آشكار سازد كه او از كسى كه مورد طعن است داناتر است ، در حالى كه طعنه زدن به او بى نياز بود؛ شايد سخنى نادرست را نقل كند و به گوينده اش نسبت دهد و سخن مورد پسند خود را نقل كند و به گوينده اش نسبت ندهد، تا گمان رود كه سخن خود اوست . پس عين آن را مانند دزد نقل مى كند يا كمى آن را تغيير مى دهد، همچون كسى كه پيراهنى را مى دوزد و آن را قبا مى كند تا شناخته نشود؛ شايد در آراستن كلمات و آهنگ و نظم بكوشد تا به گفتن سخنان ناموزون منسوب نشود، و معتقد است كه قصدش تزويج حكمت و آراستن و نيك ساختن آن است تا به بهره مندى مردم نزديك تر شود؛ و بسا كه غافل باشد از آنچه نقل شده كه يكى از حكيمان سيصد و شصت كتاب در حكمت تاءليف كرد. پس خداوند به پيامبر زنان او وحى كرد كه به حكيم بگو: زمين را پر از نفاق كردى و من چيزى از آن را قبول نمى كنم ؛ شايد گروهى از اين نوع فريب خوردگان هرگاه جمع شوند هر كدام خود را از عيب هاى نهانى دل سالم بداند، پس اگر پراكنده شود و از هر يك از آنان گروهى از يارانش پيروى كند هر كدام مى نگرد كه بفهمد پيروان او بيشتر است يا ديگرى و اگر پيروانش بيشتر باشد شاد شود، اگر چه مى داند ديگرى سزاوارتر است كه پيروان بيشترى داشته باشد و نسبت به او حسد مى ورزد، پس هرگاه متفرق شوند و به تدريس بپردازند نسبت به يكديگر مخالفت كرده حسد مى ورزند و شايد اگر يكى از پيروان به مجلس استاد ديگرى برود بر قلبش گران آيد و در دل نسبت به او احساس نفرت كند و پس از آن مانند سابق در دل مايل به احترام و برآوردن حوائجش نباشد و مانند گذشته او را نستايد با اين كه مى داند مشغول تحصيل است ، و شايد براى دين اين دانشجو رفتن نزد گروه ديگر نافع تر باشد، از آن نظر كه در اين گروه فعلى آفتى به او مى رسد و در آن گروه ديگر از آن آفت در امان است ، با اين حال استاد همچنان در دل از او متنفر است ، و ممكن است در يكى از اساتيد مقدمات حسد به حركت آيد كه نتواند آن را آشكار سازد. پس به دين شخص محسود طعنه مى زند تا غضب خود را بر نقص دين او حمل كند و بگويد: همانا من براى دين خدا خشم گرفتم نه براى خودم ؛ و هرگاه عيب هاى شخص مورد حسد در نزد او نقل شود بسا كه از آن شاد شود، و اگر او را بستايد بسا كه نپسندد و بدش آيد، و بسا كه هرگاه عيب هاى او نقل شود چهره درهم كشد و چنان وانمود كند كه از غيبت مسلمانان بيزار است ولى دلش در نهان به آن راضى باشد، در حالى كه خدا از آن آگاه است . اين مورد و نظاير آن از عيب هاى پنهانى دل است كه جز هوشمندان كسى به آن پى نمى برد، و جز نيرومندان (دينى ) كسى از آن منزّه نيست ، و براى امثال ما ضعيفان طمعى در آن نيست مگر اين كه كمترين درجات نصيب ما شود؛ يعنى انسان عيب هاى خود را بشناسد و آن را بد بداند و به اصلاح آن حريص شود. هرگاه خدا نسبت به بنده قصد خير كند او را به عيب هاى نفسش بينا سازد، و هر كس از حسنه خود شاد و از گناه خود ناراحت شود مورد اميد است و كار او از فريب خورده اى كه خود را تزكيه مى كند و به علم و عمل خويش بر خدا منت مى نهد و مى پندارد از بهترين آفريدگان خداست به صلاح نزديك تر است . پس از غفلت و فريفتگى و از شناخت عيب هاى پنهانى به خدا پناه مى بريم . اين است فريفتگى كسانى كه علوم مهم را تحصيل كرده اند ولى در عمل كردن به علم مقصرند. و اينك فريفتگى كسانى را ياد مى كنيم كه به علوم غير مهم قناعت كرده و علوم مهم را رها ساخته اند و آنان فريب خورده اند يا براى آن كه از اصل اين علم مهم خود را بى نياز مى دانند يا بدان سبب كه به علوم غير مهم اكتفا كرده اند.
بعضى از اين فريب خوردگان كسانى هستند كه به علم فتوا دادن در نزاع و معاملات دنيوى كه براى زندگى در ميان مردم رايج است ، اكتفا كرده اند و نام آن را فقه و علم مذهب گذشته اند و بسا كه با توجه به اين كارها، اعمال ظاهرى و باطنى را تباه ساخته و به اعضاء (و اصلاح آنها) نپرداخته و زبان را از غيبت و شكم را از حرام و پا را از رفتن به دربار شاهان حفظ نكرده اند؛ همچنين باقى اعضاى بدن ، و نيز دل خود را از تكبّر و ريا و حسد و ديگر مهلكات باز نداشته اند. اين گروه از دو نظر فريب خورده و مغرورند:
1 - از نظر عمل - از نظر علم . امّا دليل فريفتگى عملى آنان را نقل كرديم و گفتيم مثل آنها مثل بيمارى است كه چون نسخه دارو را فرا گرفت (به جاى عمل ) به تكرار و حفظ و آموختن آن به ديگران مشغول شود؛ نه بلكه ، مثل او مثل كسى است كه بيمارى بواسير و برسام دارد و در آستانه نابودى است ، و محتاج است كه دارو را بشناسد و به كار بندد، پس به آموختن داروى استحاضه مشغول شود و شب و روز آن را تكرار كند با اين كه مى داند مرد است و حيض و استحاضه نمى شود، ولى مى گويد شايد زنى به بيمارى استحاضه گرفتار شود و از من بپرسد و اين كمال غرور و فريفتگى است ؛ همچنين است بيچاره اى كه خود را فقيه مى داند در حالى كه دوستى دنيا و پيروى از شهوات و حسد و تكبّر و ريا و ديگر مهلكات باطنى بر او مسلط شده است و بسا پيش از توبه كردن و جبران گذشته ، مرگ او را بربايد. پس خدا را در حالى ملاقات كند كه بر او خشمگين است ؛ ولى تمام اين كارها را ترك كند و به علم بيع سلم (پيش خريد) و اجاره و ظهار و لعان و جراحت ها و ديه ها و ادعاها بيّنه ها و كتاب حيض مشغول شود در حالى كه هرگز در عمرش براى خود به هيچ كدام آنها محتاج نمى شود و هرگاه ديگرى محتاج شود بسيارى از صاحبان فتوا هستند، پس به اين علوم مشغول مى شود و نسبت به آنها حرص مى ورزد، چرا كه در اين علوم مقام است و مال و رياست و شيطان او را فريب داده و خود نمى داند، زيرا اين شخص كه به نفس خود فريفته شده مى پندارد كه سرگرم يك واجب كفايى دينى شده و نمى داند كه مشغول شدن به واجب كفايى پيش از فراغت از واجب عينى گناه است ؛ اين در صورتى است كه نيتش درست باشد و در فراگيرى فقه به قول خود قصد قربت كرده باشد زيرا اگر قصد قربت هم كرده باشد با مشغول شدن به آن از واجبات عينى كه پرداختن به اعضاء و دل خويش است روى گردانده است ، اين غرور و فريفتگى او از نظر عمل است .
امّا فريفتگى او از نظر علم : در صورتى كه اين فقيه تنها به علم فتوا اكتفا كند و گمان كند كه علم دين همان است و علم به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) را ترك كند و بر محدثان طعنه بزند و بگويد: آنها رواياتى را نقل كرده و كتابهايى را مى خوانند كه نمى فهمند، و نيز علم تهذيب اخلاق را ترك كند و درك جلال و عظمت خود را رها سازد در حالى كه اين علم موجب ترس و خشوع مى شود و آدمى را به تقوا وامى دارد، پس او را از سوى خدا در امان و فريفته ديده و اعتماد به اين كرده كه چون فقه مايه پايدارى دين است (كه او مشغول شده ) ناگزير بايد مورد رحمت حق واقع شود و اگر او مشغول به حكم حلال و حرام نشود موجب تعطيل آنها مى شود؛ چنين شخصى علوم مهم تر را رها ساخته در حالى كه خود بى خبر و مغرور است و علت غرور او همان است كه شنيده در دين فقه را بزرگ شمرده اند ولى نمى داند كه منظور از آن فقه ، پى بردن به خدا و شناخت صفات خداست كه هم موجب بيم و هم موجب اميد است تا دل احساس ترس كند و تقوا پيشه سازد، زيرا خداى متعال فرموده : فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم . (611) و علمى كه بيم دادن به وسيله آن انجام مى شود غير از اين علم است ، زيرا مقصود از علم فقه حفظ مال ها به وسيله رعايت شروط معامله و حفظ بدن ها به وسيله اموال و دفع كردن قتل و جرح است در حالى كه مال در راه خدا وسيله و بدن مركب است و تنها علم مهم شناخت و سير حركت به سوى خدا و پيمودن گردنه هاى دل است كه همان صفات نكوهيده است و ميان بنده و خداى متعال حجاب مى شود و هرگاه انسان آلوده به اين صفات بميرد از خداى متعال در حجاب است ، و مثل او در اكتفا كردن به علم فقه مثل كسى است كه در پيمودن راه حج به علم دوختن كفش و مشك اكتفا كند و شك ندارد كه اگر كفش و مشك نباشد حج تعطيل مى شود ولى كسى كه تنها به آن اكتفا كند از حاجيان نخواهد بود، و ما در كتاب علم آن را شرح داديم .
از اين گروه است كسى كه از علم فقه به موارد اختلاف اكتفا كرده و تنها به روش مجادله و الزام و مجاب كردن حريفان و دور انداختن حق به خاطر غالب شدن بر خصم و باليدن به خود اهميت مى دهد، و در طول شب و روز موارد نقض مذاهب و عيب هاى همگان را جستجو مى كند و در پى انواع عوامل ايذايى است . اينان درندگان بشرى هستند كه سرشت آنها آزار رساندن و همتشان سفاهت و نادانى است و قصدشان از (كسب ) علم تنها علومى است كه بر همگنان ببالند، و هر علمى را كه در مباهات به به آن محتاج نباشند مانند علم قلب و علم سير و سلوك در راه خدا با از بين بردن صفات نكوهيده و تبديل آنها به صفات پسنديده تحقير كرده و آن را علم سخن آرايى و كلام واعظان مى نامند و تحقيق در نزد آنها شناخت چگونه عربده زدنى است كه ميان دو مبارز در جدل رايج است و اينان همان چيزى را گرد آورده اند كه گروه پيش از آنها در علم فتوا گرد آورده اند ليكن بر آن افزوده اند، زيرا اينان به علومى سرگرم شده اند كه از واجبات كفايى هم نيست بلكه تمام ريزه كارى هاى مجادله در علم فقه بدعت است كه گذشتگان آن را (خوب ) نمى دانستند، امّا دليل احكام شامل علم مذاهب است و آن قرآن و سنت رسول (ص ) و درك معانى آنهاست ليكن حيله هاى جدلى مانند: كسر، قلب ، فساد وضع ، تركيب ، تعديه ، (612) تنها براى اين بدعت شده تا غلبه و مجاب كردن دشمن با آن اظهار شود و بازار مجادله با آنها رواج يابد، پس فريفتگى اينان از فريفتگى گروه پيش از آنها بيشتر و زشت تر است .
گروه ديگرى به علم كلام و مجادله در خواسته هاى نفسانى و ردّ مخالفان و جستجوى موارد نقض آنها سرگرم مى شود، و بسيار با سخنان مختلف آشنا شده و به فراگيرى راه هاى بحث با آنها و محكوم كردن آنان مشغول مى شوند و در اين مورد به فرقه هاى زيادى تقسيم مى شوند و معتقدند كه عمل هيچ بنده اى جز با ايمان داشتن صحيح نيست و ايمانى صحيح نيست ، مگر مجادله آنها و دلايل عقايد آنها را بياموزد و مى پندارند كه كسى به خدا و صفاتش از آنها آگاه تر نيست و هركس به مذهب آنها معتقد نباشد و علم آنها را نياموزد ايمان ندارد و هر گروهى از آنها مردم را به خود دعوت مى كند و آنان دو گروهند: گمراه و بر حق : گمراه آن گروهى است كه به غير سنت دعوت مى كند، و بر حق آن گروهى است كه به سنت دعوت مى كند ولى غرور هر دو گروه را در بر مى گيرد. امّا غرور گمراهان از آن نظر است كه از گمراهى خود بى خبرند و خودشان را اهل نجات مى دانند، و آنها گروه هاى بسيارى هستند كه بعضى بعض ديگر را كافر مى شمارند و از آن جهت يكديگر را تكفير مى كنند كه هيچ كدام راءى و اعتقاد خود را فاسد نمى داند و شروط ادله و روش آن را در آغاز تحكيم نبخشيده اند پس بعضى از آنها شبهه را دليل مى دانند و بعضى دليل را شبهه مى پندارند.
امّا فريب خوردن گروه بر حق بدان سبب است كه فرد گمان مى كند جدل از مهمترين امور و بهترين وسيله تقرب به خدا در دين است و مى پندارد كه دين هيچ كسى تا به بحث و تحقيق نپردازد كامل نمى شود؛ و هر كس بدون جستجو و بحث و به دست آوردن دليل خدا و رسولش را تصديق كند نه مؤ من است و نه كامل و نه مقرب پيشگاه خدا و به خاطر اين اعتقاد فاسد است كه تمام عمر خود را در فراگيرى مجادله و بحث از سخنان و ياوه هاى بدعت گزاران و موارد نقض آنها سپرى مى كند و نفس و قلب خود را مهمل مى گذارد تا گناهان ظاهرى و باطنى اش بر او پنهان بماند در حالى كه گمان دارد سرگرمى او به مجادله در نزد خدا سزاوارتر و نزديك تر و بهتر است ولى چون از چيرگى بر خصم و شكست او و رياست و عزّت و انتساب به دفاع از دين خدا، لذت مى برد چشم بصيرتش نابينا مى شود و به (مسلمين ) قرن نخستين توجه نمى كند كه پيامبر (ص ) گواهى داده آنها بهترين مردمند و آنها بسيارى از بدعت گذاران و هواپرستان را درك كرده امّا عمر و دينشان را هدف دشمنى ها و مجادله قرار ندادند و به سبب آنها از پرداختن به دل ها و احوال و جوارح خود باز نمانده اند، بلكه جز در مورد لزوم و نياز و اميدوارى به قبول (شخص گمراه ) سخن نگفته اند، از اين رو به اندازه اى كه بر گمراهى شخص گمراه دلالت كند سخن گفته اند، و هرگاه پافشارى شخص گمراهى را مى ديدند او را رها كرده و از او روى مى گرداندند و براى خدا با او دشمنى مى ورزيدند و در طول عمر با او ستيز نمى كردند بلكه مى گفتند: حق دعوت كردن به سنت است و مجادله نكردن در دعوت به سنت ، خود از سنت است زيرا ابوامامه از پيامبر (ص ) روايت كرده كه فرمود: ((هرگز گروهى پس از هدايت گمراه نشدند، مگر اين كه به مجادله پرداخته و از عمل محروم شده اند)).(613)
روزى پيامبر خدا (ص ) در حالى بر ياران خود ظاهر شد كه مجادله و نزاع مى كردند. پس حضرت بر آنان خشمگين شد، تا آنجايى كه از شدت خشم چنان صورتش سرخ شده بود كه گويى دانه انار بر روى صورتش تركيده و آب انار بر آن پاشيده است . پس فرمود: ((آيا به اين كار موظف و ماءمور شده ايد كه بعضى از آيات قرآن را با بعضى درآميزيد؟ به آنچه امرتان كرده ام بينديشيد و به آن عمل كنيد و از آنچه شما را نهى كرده ام باز ايستيد)).(614)
پس پيامبر خدا (ص ) آنان را از مجادله منع كرد در حالى كه آنها (اصحاب رسول خدا) به مجادله و بحث از ديگر آفريدگان خدا سزاوارتر بودند، و آنها پيامبر (ص ) را ديدند كه به تمام ملت ها مبلغ گسيل داشت و در مجلس ‍ مجادله اى با آنها ننشست تا براى محكوم ساختن كسى مجادله كند يا براى رد كردن سؤ الى و اثبات دليل بحث كند، و جز با خواندن قرآنى كه بر آنها نازل شده بود مجادله نكرد و در مجادله چيزى بر قرآن نيفزود، چرا كه موجب پريشانى دل ها مى شود و شبهه ها و اشكال هايى از آن بيرون مى آيد، آنگاه بر محو كردن آن از دل هايشان قادر نخواهد بود و در حالى كه آن حضرت از مجادله كردن با آنها با قياس هاى دقيق عاجز نبود، به اصحاب خود چگونگى مجادله و مغلوب كردن خصم را نياموخت .
ولى هوشمندان و دورانديشان به اين فريفته نمى شوند و مى گويند: اگر اهل زمين نجات يابند و ما هلاك شويم نجات آنان به ما نفعى ندارد و اگر ما نجات يابيم و آنها هلاك شوند هلاكت آنها به ما ضررى نمى زند و بر ما لازم نيست بيش از مقدارى كه صحابه با يهود و نصارا و ديگر اديان مجادله كرده اند به مجادله بپردازيم . آنها عمرشان را به اصلاح مجادله آنان ضايع نكردند و ما نيز نبايد عمرمان را به اصلاح مجادله تباه سازيم و نبايد آن را در راهى مصرف كنيم كه در روز فقر و بيچارگيمان (قيامت ) برايمان نفعى نداشته باشد و چرا در كارى تعمق كنيم كه به خطاى در آن بر خود ايمن نباشيم و بدعت گذاران را ببينيم كه با مجادله ما ترك بدعت نمى كنند، بلكه مجادله ما بر دشمنى و تعصب آنها مى افزايد و بدعت آنها را شدت مى بخشد. پس اگر ما با نفس خود بستيزيم و با او مبارزه و مجادله كنيم تا دنيا را براى آخرت ترك كند، سزاوارتر است ، اين در صورتى است كه ما از مجادله و نزاع منع نشده باشيم . پس اگر از آن منع شده باشيم چگونه با ترك سنت مردم را به سنت دعوت كنيم ، پس برايمان سزاوارتر است كه به نفس ‍ خود بپردازيم و در صفات نفس كه خدا را به خشم مى آورد بينديشيم تا از آن پاك شده و صفاتى را به دست آوريم كه خدا دوست مى دارد.