شرح درمان حرص و طمع و دارويى كه با آن صفت
قناعت به دست مى آيد
بايد دانست كه اين دارو سه ركن دارد:
صبر، علم ، عمل و مجموع آن پنج چيز است :
اول عمل است . منظور از عمل ميانه روى در زندگى و مدارا در انفاق است .
پس هر كس بخواهد به عزّت قناعت برسد لازم است كه درهاى خرج را تا آنجا
كه امكان دارد بر خويشتن مسدود سازد و خويشتن را به مخارج ضرورى ملزم
كند؛ زيرا كسى كه خرجش زياد شود و بسيار ببخشد نمى تواند قناعت كند،
بلكه اگر تنهاست لازم است به يك جامه خشن و به هر غذايى كه پيش آيد
قناعت كند و تا مى تواند از خورشت بكاهد و نفس خود را به پذيرش آن
وادار كند و اگر داراى عائله است هر كدام را به همان اندازه ملزم سازد؛
چرا كه اين مقدار با كمترين تلاش فراهم مى آيد و مى تواند كمتر به طلب
مال بپردازد بنابراين ميانه روى در زندگى يكى از اصول قناعت است و
مقصودمان از رفق و مدارا در انفاق و ترك تصرّف نابجا در مال همين است .
پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((خدا رفق و
مدارا در تمام كارها را دوست دارد)).
(90)
پيامبر (ص ) فرمود: ((كسى كه ميانه روى
كند تهيدست نمى شود.))(91)
و نيز فرمود: ((سه خصلت رهايى بخش است :
ترس از خدا در نهان و آشكار، و ميانه روى در بى نيازى و فقر، و رعايت
عدل در خشنودى و خشم .))(92)
روايت شده كه مردى ابودرداء را ديد كه دانه اى را از زمين برداشت و مى
گفت : براستى از فهم انسان صرفه جويى در زندگى است . ابن عباس گويد:
پيامبر (ص ) فرمود: ((ميانه روى و راه
خوب و هدايت صالح يك جزء از بيست و چند جزء نبوّت است .))(93)
و در حديث است ((تدبير نيمى از زندگى است
.))(94)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هر كه ميانه روى
كند خدا او را بى نياز كند و هر كه اسراف كند خدا او را فقير سازد و هر
كه خداى را ياد كند خدا او را دوست بدارد.))(95)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هرگاه قصد انجام
كارى كردى ، بايد كه با تاءنّى و بدون شتابزدگى باشد تا خدا برايت
گشايش و راه خروجى قرار دهد.))
(96) و تاءنّى در خرج كردن از مهمترين كارهاست .
دوّم آن كه هرگاه در حال حاضر برايش به مقدار زندگى فراهم آمده نبايد
براى آينده سخت نگران باشد؛ و كوتاهى آرزو در اين كار به او كمك مى كند
و محقق شدن آرزوى كوتاه به اين است كه بداند روزى مقدّر شده اش ناچار
به او مى رسد، اگر چه حرص بسيار هم نورزد؛ چرا كه حرص بسيار عامل رسيدن
به روزى نيست ، بلكه لازم است به وعده خداى متعال مطمئن باشد كه فرموده
است : و ما من دابة فى الارض الا على اللّه
رزقها.
(97) دليل آن كه لازم است به وعده خدا اعتماد كند، اين
است كه شيطان به او وعده فقر مى دهد و به كارهاى زشت امر مى كند و مى
گويد: اگر در گردآورى و اندوختن مال حرص نورزى ممكن است بيمار و ناتوان
شوى و محتاج به تحمّل ذلّت سؤ ال شوى ، و همچنان در طول عمر او را از
بيم به زحمت افتادن در طلب مال رنج مى دهد و در تحمّل اين رنج حاضر بر
او مى خندد، با اين كه از خدا غافل شده به خيال اين كه در آينده دچار
زحمت مى شود و بسا كه به زحمت هم نيفتد. در اين مورد گفته شده است :
و من ينفق
الساعات فى جمع ماله
|
مخافة فقر
فالذى فعل الفقر
(98)
|
پسران خالد بر رسول خدا (ص ) وارد شدند پيامبر به آنها فرمود:
((تا سرهايتان در حركت است از روزى
نااميد نشويد، زيرا انسان را مادرش برهنه و بدون لباس به دنيا مى
آورد آنگاه خداى متعال روزى اش مى دهد.
))(99)
پيامبر (ص ) بر ابن مسعود گذشت ، در حالى كه غمگين بود. پيامبر به او
فرمود:
((زياد غمگين مباش آنچه خدا مقدر
كرده خواهد شد و آنچه روزى توست به تو مى رسد.
))(100)
پيامبر (ص ) فرمود:
((اى مردم در طلب مال
روش نيكو داشته باشد، زيرا براى بنده همان روزيى كه مقدر شده مى رسد و
هيچ بنده اى از دنيا نمى رود تا آنچه در دنيا برايش مقدر شده به او
برسد، در حالى كه دنيا از وى روى گردان است .
))(101)
آدمى از حرص جدا نمى شود، مگر اين كه به تدبير الهى در مقدّر فرمودن
روزى بندگان اطمينان داشته باشد و اين كه روزى ناچار با طلبيدن به روش
نيكو به دست مى آيد، بلكه لازم است بداند كه روزى دادن خدا به بندگان
از جايى كه گمان ندارند بيشتر است . خداى متعال فرمود:
و من يتق اللّه يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا
يحتسب .
(102) پس هرگاه درى كه از آن انتظار روزى داشت بسته
شود، نبايد دلش به خاطر آن پريشان شود، پيامبر (ص ) فرمود:
((خدا نمى خواهد بنده مؤ منش روزى داده
شود، مگر از جايى كه گمان روزى ندارد
)).
(103)
يكى از بزرگان گويد: تقوا پيشه كن كه هيچ پرهيزگارى را نيازمند نديدم
يعنى شخص پرهيزگار آنچه براى زندگيش ضرورى است به وى مى رسد، بلكه در
دل هاى مؤ منان مى اندازد كه روزى اش را به او برسانند.
فضيل گويد: به عربى بيابانى گفتم : زندگى ات از كجا تاءمين مى شود؟ گفت
: از نذورات زائران خانه خدا. گفتم : هرگاه حاجيان رفتند (چه مى كنيد؟)
پس گريست و گفت : اگر زندگى نكنيم جز از جايى كه مى دانى زندگى
نخواهيم كرد.
ابوحازم گويد: دنيا را دو چيز يافتم : يكى از آن دو مال من است . پس
اگر پيش از زمان خودش شتاب كنم به من نمى رسد، اگر چه با قدرت آسمان ها
در زمين آن را بطلبم ؛ و يكى از آن دو مال ديگرى است كه گذشته اش به من
نمى رسد و به باقيمانده اش اميد نمى بندم . آنچه از آن ديگرى است از
رسيدن من به آن جلوگيرى مى شود، چنان كه آنچه از آن من است از رسيدن آن
به ديگرى جلوگيرى مى شود. پس در كدامين آن دو، عمرم را فانى كنم ؟ اين
دارويى است كه شناخت آن زمانى كه شيطان انسان را از فقر مى ترساند براى
دفع وى لازم است .
سوم آن كه از عزّت بى نيازى كه در قناعت و ذلتى كه در طمع است آگاه
باشد و چون اين آگاهى و شناخت محقق شد ميل او به قناعت برانگيخته مى
شود، چرا كه حرص بدون رنج و طمع بدون ذلت نيست ، ولى در قناعت فقط زحمت
صبر در برابر تمايلات و چيزهاى زائد است و از اين درد جز خدا هيچ كس
آگاه نيست و داراى ثواب اخروى است . حرص و طمع از امورى است كه توجه
مردم به آن جلب مى شود، در حالى كه گناه و گرفتارى دارد. آنگاه انسان
به خاطر آن دو عزّت نفس و توان پيروى از حق را از دست مى دهد، زيرا كسى
كه بسيار حريص و طمعكار باشد بيشتر به مرم محتاج مى شود و نمى تواند
آنان را به حق دعوت كند و همواره نيرنگ مى زند، و اين عمل دينش را بر
باد مى دهد و هر كسى عزّت نفس را بر شهوت شكم ترجيح ندهد عقلش سبك و
ايمانش ناقص است . پيامبر (ص ) فرمود:
((عزت
مؤ من بى نيازى او از مردم است
)).
(104)
پنابراين در قناعت احترام و عزّت است . از اين رو گفته شده : از هر كس
خواهى بى نياز باش تا مانند او باشى ، و به هر كس خواهى محتاج باش تا
اسيرش شوى ، و به هر كس بخواهى نيكى كن تا فرومانروايش باشى .
چهارم آن كه در برخوردارى يهود، نصارا، مردمان پست ، نادانان كرد و عرب
هاى بيابانى و بى دينان و نابخردان ، از نعمت هاى دنيا زياد بينديشد
سپس در حالات پيامبران و اولياى خدا و به هياءت صحابه و تابعين بنگرد؛
و سخنان آنها را بشنود و احوال آنان را مطالعه كند؛ و عقل خود را مخيّر
سازد ميان اين كه شبيه پست ترين مردم شود يا به عزيزترين طبقات مردم در
نزد خدا تاءسّى جويد، تا بدان وسيله صبر بر تنگناهاى زندگى و قناعت به
كم بر او آسان شود. چرا كه اگر منظور وى از نعمت هاى خوردنى سير كردن
شكم باشد الاغ بيش از او مى خورد و اگر از نعمت آميزش با زنان لذت ببرد
خوك در درجه اى برتر از اوست ، و اگر به پوشاك و اسبان سوارى آراسته
شود در ميان يهود و نصارا كسانى هستند كه در درجه بالاترى قرار دارند و
اگر به كم قناعت كند و به آن خشنود باشد درجه اى دارد كه فقط انبيا و
اولياى خدا با او شريكند.
پنجم آن است كه خطر گردآورى مال را درك كند، چنان كه در آفت هاى مال
نقل كرديم و گفتيم در مال بيم دزدى و غارت و هدر رفتن وجود دارد و
انسان تهيدست از امنيت و آسودگى برخوردار است . علاوه بر آفات مال در
اين بينديشد كه روز قيامت تا پانصد سال از در بهشت رانده مى شود، چرا
كه هرگاه به مقدار كفايت قناعت نكند در زمره ثروتمندان داخل مى شود و
نامش از دفتر تهيدستان حذف مى گردد و حالت قناعت وقتى كامل مى شود كه
هميشه در دنيا به پايين تر از خود بنگرد نه به بالاتر از خود؛ زيرا
شيطان همواره نظر انسان را در امور دنيا به كسى كه بالاتر از خودش است
متوجه مى سازد و مى گويد: چرا در طلب دنيا سستى مى كنى ؟ در حالى كه
صاحبان ثروت از خوراك و پوشاك بهره مند مى باشند؟ ولى شيطان در امور
دينى نظر انسان را به پايين تر از خودش متوجه مى كند و مى گويد: چرا بر
خودت سخت مى گيرى و از خدا مى ترسى ؟ در حالى كه فلانى داناتر از تو
است و از خدا نمى ترسد و تمام مردم سرگرم بهره ورى از نعمت هاى
دنيايند، پس چرا مى خواهى از آنها جدا باشى ؟ ابوذر مى گويد: دوستم
پيامبر (ص ) به من وصيت كرد كه به پايين تر از خود بنگرم نه به كسى كه
بالاتر از خودم است .
(105) يعنى در كارهاى دنيا به پايين تر از خود نگاه كنم
.
از پيامبر (ص ) روايت شده است :
((هرگاه
يكى از شما كسى را ببيند كه خدا او را در مال و آفرينش بر ديگران برترى
داده است بايد به كسى بنگرد كه پايين تر از خودش است
)).
(106) و با توجه به اين امور است كه مى تواند صفت قناعت
را به دست بياورد و اساس كار شكيبايى و كوتاهى آرزوست و بداند كه نتيجه
صبر چند روزه او در دنيا بهره مندى روزگارى دراز (در آخرت ) است . پس
حالت او مانند مريضى است كه بر تلخى دوا صبر مى كند، براى اين كه سخت
انتظار بهبودى دارد.
در فضيلت بخشندگى
بايد دانست كه اگر انسان مال نداشت بجاست كه قناعت ورزد و از
حرص خود بكاهد و اگر مال در اختيار دارد شايسته است كه حالت ايثار و
بخشندگى و برگزيدن كارهاى خير و دورى از بخل داشته باشد، چرا كه
بخشندگى از اخلاق و پيامبران و اصلى از اصول نجات است . و پيامبر (ص )
از بخشندگى سخن گفته آنجا كه فرموده است :
((بخشندگى
درختى از درخت هاى بهشت است كه شاخه هاى آن به طرف زمين آويخته است و
هر كس شاخه اى از آن بگيرد آن شاخه وى را به بهشت رهنمون مى شود
)).
(107)
جابر مى گويد: پيامبر خدا (ص ) فرمود:
((جبرئيل
گفت : خداى متعال فرموده است : دين اسلام دينى است كه آن را براى خود
پسنديده ام و جز بخشندگى و خوشخويى چيزى آن را اصلاح نمى كند. پس تا مى
توانيد اسلام را با آن دو صفت محترم بداريد
)).
و در روايتى است :
((پس اسلام را تا با
آن هستيد به اين دو صفت محترم بداريد
)).
(108)
از پيامبر (ص ) روايت شده است :
((خدا
سرشت اولياى خود را فقط بر بخشندگى و خوشخويى قرار داده است
)).
(109)
از جابر روايت شده گويد كه عرض شد: اى رسول خدا برترين اعمال كدام است
؟ فرمود:
((شكيبايى و بخشندگى
)).
(110)
از پيامبر (ص ) روايت شده است :
((دو خلق
است كه خداى عزوجل آنها را دوست مى دارد و دو خلق است كه خدا دوست
ندارد: خدا خوشخويى و بخشندگى را دوست مى دارد، و بدخويى و بخل را دوست
نمى دارد، و هرگاه خدا خير بنده اى را بخواهد او را در برآوردن حاجات
مردم به كار مى گيرد
)).
(111)
مقدام بن شريح از پدرش از جدّش روايت كرده گويد: عرض كردم : اى رسول
خدا مرا به كارى راهنمايى فرما كه بدان وسيله وارد بهشت شوم . فرمود:
((همانا يكى از عوامل آمرزش غذا داد،
بلند سلام كردن و خوش گفتار بودن است .
))(112)
از پيامبر (ص ) روايت است :
((خداى متعال
مى فرمايد: از بندگان مهربان من بخشندگى بخواهيد و در سايه (بخشش )
آنها زندگى كنيد، زيرا خشنودى خودم را در آنها قرار دادم ، و از انسان
هاى سنگدل و بى رحم طلب بخشش نكنيد زيرا غضبم را در آنها قرار داده ام
.
))(113)
از ابن عباس روايت شده كه گويد: پيامبر خدا (ص ) فرمود:
((از گناه شخص بخشنده در گذريد زيرا هرگاه بلغزد خدا
دستش را مى گيرد.
))(114)
ابن مسعود گفت : پيامبر (ص ) فرمود:
((روزى
به مكان غذا خورنده نزديك تر از كارد به بالاى گلوى شتر است و همانا
خداى متعال بر فرشتگان به محل غذا خوردن (مهمانى ها) مباهات مى كند
)).
(115)
پيامبر (ص ) فرمود:
((همانا خدا بخشنده
است و شخص بخشنده را دوست دارد و اخلاق والا را دوست دارد و اخلاق پست
را نمى پسندد
)).
(116)
انس مى گويد:
((همانا رسول خدا (ص ) در
راه اسلام مورد سؤ ال واقع نشد، مگر به سائل بخشيد. پس مردى به خدمتش
آمد و از او چيزى خواست . حضرت دستور داد گوسفندهاى زيادى از گوسفندهاى
زكات كه ميان دو كوه بودند به او دادند. پس آن مرد به نزد قومش برگشت و
گفت : اى قوم مسلمان شويد زيرا محمّد (ص ) همانند كسى مى بخشد كه از
تنگدستى بيم ندارد
)).
(117)
از پيامبر (ص ) روايت شده است :
((همانا
براى خدا بندگانى است كه آنها را به نعمت ها اختصاص داده تا مردم بهره
ببرند. پس هر كس به آن منافع بر بندگان بخل ورزد خداوند آن نعمت ها را
از او مى گيرد و به ديگرى منتقل مى كند
)).
(118)
از هلالى روايت شده كه گويد: اسيرانى را از بنى عنبر به خدمت رسول خدا
(ص ) آوردند. پيامبر به قتل آنها فرمان داد و تنها يك مرد را بخشيد،
على بن ابى طالب (ع ) عرض كرد:
((اى رسول
خدا، خدا يكى دين يكى ، چرا در ميان اسيران تنها اين شخص بخشوده مى
شود؟ پيامبر (ص ) فرمود: جبرئيل بر من نازل شد گفت : آنها را بكش و اين
مرد را رها كن زيرا سخاوتمند است و خدا بخشندگى او را ارج نهاد
)).
(119)
پيامبر (ص ) فرمود:
((براى هر چيزى ثمره
و نتيجه اى است ، و ثمره احسان شتاب در كار خير است
)).
(120)
و از آن حضرت (ص ) روايت شده كه :
((غذاى
شخص بخشنده دواست و غذاى شخص بخيل مرض است
)).
(121)
و آن حضرت (ص ) فرمود:
((هر كس كه نعمت
خدا در نزدش فراوان باشد، بار مردم بر دوش وى سنگين تر خواهد بود؛ هر
كس اين بار را بر دوش نكشد، آن نعمت را در معرض نابودى قرار مى دهد
)).
(122)
و عيسى (ع ) فرمود:
((كارى را فراوان
انجام دهيد كه آتش آن را نمى بلعد. سؤ ال شد: آن كار چيست ؟ گفت :
((كار نيك
)).
و از حضرت رسول (ص ) نقل شده است كه :
((بهشت
، خانه سخاوتمندان است
)).
(123)
و نيز از آن حضرت روايت شده است كه :
((انسان
بخشنده ، به خدا و مردم و بهشت نزديك و از آتش دوزخ دور است و بخيل از
خدا و مردم و بهشت دور و به آتش نزديك است ؛ و جاهل سخاوتمند در نزد
خدا محبوب تر از عالم بخيل است و دردناك ترين درد بخل است
)).
(124)
و نيز آن حضرت (ص ) فرمود:
((كار نيك را
هم براى اهلش انجام ده و هم براى كسى كه شايسته آن نيست ، پس اگر به
اهل آن رسيدى كه چه بهتر و اگر به اهلش نرسيدى تو خود از جمله آنان
هستى .
))(125)
و رسول اكرم (ص ) فرمود: شرفاى امت من نه به سبب نماز وارد بهشت مى
شوند و نه به سبب روزه ، بلكه با سخاوت نفس و سلامت دل و خيرخواهى براى
مسلمانان وارد آن مى شوند.
))(126)
از آن حضرت (ص ) روايت است :
((خداوند
گروهى از آفريدگانش را براى احسان كردن قرار داده است . خداوند، احسان
و انجام آن را در نظرشان محبوب مى سازد و طالبان احسان را به سوى آنها
متوجه مى كند و بخشش (به ديگران ) را براى آنان آسان مى سازد، چنان
كه باران در سرزمين هاى خشك جارى مى شود و آن را زنده مى كند و اهالى
آنها را به باران حيات مى بخشد
)).
(127)
پيامبر (ص ) فرمود:
((هر احسانى صدقه است
، و هر چيزى كه مرد بر خود و خاندانش انفاق كند برايش صدقه نوشته مى
شود؛ و آنچه شخص آبروى خود را با آن حفظ كند برايش صدقه حساب مى شود، و
مرد هر چه انفاق كند بر خدا است كه نعمتى را جايگزين آن سازد
)).
(128)
پيامبر (ص ) فرمود:
((هر احسانى صدقه است
و كسى كه ديگرى را به كار خير راهنمايى كند چنان است كه خود آن را
انجام داده است ، و خدا فرياد رسى اندوهگينان را دوست مى دارد
)).
(129)
پيامبر (ص ) فرمود:
((هر احسانى كه نسبت
به ثروتمند يا فقيرى انجام دهى صدقه است
)).
(130)
روايت شده كه خدا به موسى (ع ) وحى كرد:
((ساقرى
را نكش چرا كه او بخشنده است
)).
جابر گويد: پيامبر خدا (ص ) گروهى را به ماءموريّتى فرستاد كه راءس
آنان قيس بن سعد بن عباده بود. پس جهاد كردند و قيس براى آنها نه شتر
نحر كرد. آن خبر را به عرض پيامبر (ص ) رساندند. پيامبر فرمود:
((بخشندگى اخلاق اين خانواده است
)).
(131)
على (ع ) فرمود:
((هرگاه دنيا به تو روى
آورد، از آن انفاق كن چرا كه از بين نمى رود و هرگاه دنيا از تو روى
برگرداند از آن ببخش چرا كه دنيا باقى نمى ماند
))
و اين شعر را خواند:
((در حالى كه دنيا
به تو روى آورده بخل نكن كه اسراف و تبذير (در انفاق ) از آن نمى كاهد
)).
پس اگر دنيا روى بگرداند سزاوارتر است كه آن را ببخشى ، دنياى پسنديده
دنيايى است كه هرگاه روى بگرداند جانشين داشته باشد.
معاويه از حسن بن على (ع ) درباره مروّت و نجده و كرم پرسيد، حضرت
فرمود:
((امّا مروّت اين است كه مرد دين
خود را حفظ كند و نفس خود را نگاه دارد و بخوبى از مهمان پذيرايى كند و
با آنچه ناخوشايند است خوب مبارزه كند. امّا نجده دفاع كردن از همسايه
و صبر در ميدان هاى جنگ است و امّا كرم ، احسان كردن بدون عوض پيش از
درخواست و اطعام بجا، و مهربانى به سائل است با بخشيدن هر چه دارد
)).
(132)
مردى به حسن بن على (ع ) نامه اى داد، حضرت فرمود: حاجتت برآورده است ،
به او عرض شد: اى پسر رسول خدا اگر در نامه شخص متقاضى مى نگريستى
آنگاه به مقدار تقاضا پاسخ مى دادى بهتر نبود؟ حضرت فرمود: خداوند از
اين كه وى در برابرم بايستد تا نامه اش را بخوانم مؤ اخذه ام خواهد
كرد.
على بن الحسين (ع ) فرمود: كسى كه بخشيدن مال خود را براى طالبان آن
توصيف كند بخشنده نيست ، فقط بخشنده كسى است كه به پرداخت حقوق خداى
متعال در ميان بندگان مطيع خدا آغاز كند و سپاس در مقابل بخشش را دوست
نداشته باشد، هرگاه اعتمادش به پاداش خدا كامل باشد.
امام جعفر صادق (ع ) فرمود:
((هيچ مالى
پرفايده تر از عقل و هيچ مصيبتى بزرگ تر از نادانى ، و هيچ پشتيبانى
مانند مشورت نيست .
(133) بهوش باشيد كه خداى سبحان مى فرمايد: من بخشنده و
كريم هستم و هيچ فرومايه اى مجاور من نمى شود. و فرومايگى بخشى از كفر
است و كفر در آتش است ، و بخشش و كرم بخشى از ايمان است و ايمان در
بهشت است
)).
اصمعى مى گويد: حسن بن على (ع ) به حسين بن على (ع ) نامه نوشت و او را
به سبب بخشيدن مال به شعرا سرزنش كرد. حضرت به برادرش نوشت بهترين مال
آن است كه آبرو را نگاه دارد.
شخصى در نزد عبداللّه بن جعفر به اين دو بيت تمثل جست :
حتّى يصاب
بها طريق المصنع
|
فاذا اصطنعت
صنيعة فاعمد بها
|
للله او لذوى
القرابة اودع
(134)
|
سپس عبداللّه بن جعفر گفت : اين دو بيت مردم را بخيل بار مى آورد، بلكه
باران احسان را فرو ريز؛ پس اگر به بزرگواران رسيد شايسته آن هستند و
اگر به فرومايگان رسيد تو شايسته بخشش و احسانى .
حذيفه گويد: بسا كسى كه در دين خود گنهكار است و در زندگانى خود
سرگردان و حيران . ولى بر اثر بخشندگى وارد بهشت مى شود.
احنف بن قيس مردى را ديد كه درهمى در دستش داشت ، گفت : اين درهم از آن
كيست ؟ گفت : از خودم ، گفت : آگاه باش كه از تو نيست ، مگر آن را از
دستت خارج كنى ، و در اين معنى گفته شده :
فاذا انفقته
فاالمال لك
(135)
|
واصل بن عطاء از آن رو غزّال ناميده شد كه در كنار دو زن ريسنده مى
نشست و هرگاه يكى از ضعيف مى ديد به او چيزى مى داد.
ابن سمّاك گفت : در شگفتم از كسانى كه بردگان را با مال خود مى خرند و
آزادگان را به احسان خود نمى خرند.
از عربى سؤ ال شد: سرورتان كيست ؟ گفت : هركس دشنام ما را تحمل كند، و
به سائل ما ببخشد، و از نادان ما چشم بپوشد.
يكى از بزرگان گفت : تلاش در بخشيدن موجود كمال بخشندگى است .
به يكى از حكيمان گفته شد: محبوبترين مردم نزد تو كيست ؟ گفت : كسى كه
بخشش او به من بيشتر باشد. سؤ ال شد: اگر نبود؟ گفت : كسى كه بخشش من
به او بيشتر باشد.
يكى از بزرگان گفته است : هرگاه شخصى به من اجازه دهد كه به او ببخشايم
پس بخشش او در نزد من مانند بخشش من در نزد اوست .
داستان هاى بخشندگان
گويند: على (ع ) روزى گريست ؛ به او عرض شد: چه چيز تو را مى
گرياند؟ فرمود: هفت روز است كه مهمانى براى من نيامده است ؛ مى ترسم
خدا مرا خوار ساخته باشد.
مردى از حسن بن على (ع ) حاجتى خواست . حضرت به او فرمود: اى فلان حق
سؤ الت از من در نزدم بزرگ است ، و معرفتم به آنچه بر تو واجب است بر
من گران ؛ و دستم عاجز است كه به آنچه شايسته آنى به تو برسد و بسيار
در برابر ذات پروردگار اندك است و در تملّك من چيزى كه وافى به شكر تو
باشد نيست ؛ پس اگر كم را از من قبول مى كنى و زحمت تحمّل و همت گماشتن
به پرداخت حق واجبت را كه بدان مكلفم از من بر مى دارى ، حاجتت را بر
مى آورم .
(136) پس عرض كرد: اى پسر رسول خدا، روى مى آورم و بخشش
شما را سپاس مى گزارم و از آنچه نيست پوزش مى خواهم . امام حسن (ع )
وكيل خود را فرا خواند و مخارج خود را از او حسابرسى مى كرد تا تمام
شد. پس فرمود: سيصد هزار درهم اضافى را بياور. پس پنجاه هزار درهم
آورد، فرمود: پانصد دينار را چه كردى ؟ گفت : در نزد خودم است ، فرمود:
بياور پس آورد و حضرت دينار و درهم ها را به آن مرد داد و فرمود: بده
به كسى كه برايت ببرد. پس دو باربر آورد و امام حسن (ع ) عباى خود را
براى كرايه باربرها به او داد. غلامان حضرت به او گفتند: به خدا ما يك
درهم نداريم ، فرمود: ولى اميدوارم كه در پيشگاه خدا پاداشى بزرگ داشته
باشم .
ابوالحسن مدائنى گويد: حسن و حسين و عبداللّه بن جعفر به قصد حجّ از
خانه بيرون شدند و بارهايشان را از دست دادند و گرسنه و تشنه شدند. پس
از پيرزنى كه در خيمه اى بود، گذشتند و گفتند: آيا نوشيدنى دارى ؟
گفت : آرى . پس بر او وارد شدند و او كه در خيمه چيزى جز يك گوسفند
لاغر نداشت ، گفت : آن را بدوشيد و شيرش را بخوريد، چنان كردند. آنگاه
به او گفتند: آيا غذايى دارى ؟ گفت : جز اين گوسفند ندارم ؛ يكى از شما
آن را ذبح كند تا هر چه مى خوريد برايتان مهيّا سازم يكى از آنها
برخاست و گوسفند را كشت و پوست كرد. پيرزن براى مهمانان غذايى مهيّا
كرد پس خوردند و ايستادند، تا سرد شدند. چون كوچ كردند به او گفتند: ما
چند نفر از قريش هستيم ، قصد مكه داريم و چون سالم برگشتيم بر ما
وارد شو كه ما به تو خوبى خواهيم كرد. سپس كوچ كردند. شوهر زن آمد و زن
خبر آن گروه و گوسفند را به شوهر خود داد. مرد به خشم آمد و گفت : واى
بر تو گوسفندم را براى گروهى كه آنها را نمى شناسى ذبح مى كنى ، آنگاه
مى گويى ، چند نفر از قريش بودند؟ ناقل گويد: پس از مدتى نياز آن دو را
مجبور ساخت وارد مدينه شوند. پس سرگين دامها را به آن جا مى بردند و مى
فروختند و با پول آن زندگانى مى كردند، پس آن پيرزن در يكى از كوچه هاى
مدينه مى گذشت . حسن بن على (ع ) كه جلو در خانه خود نشسته بود، پيرزن
را شناخت ولى زن او را نشناخت ، حضرت غلام خود را فرستاد و پيرزن را
فرا خواند و به او گفت : اى كنيز خدا مرا مى شناسى ؟ گفت : نه گفت :
فلان روز من مهمان تو بودم . پيرزن گفت : پدر و مادرم به فدايت تو
همانى ؟ فرمود: آرى . سپس امام حسن امر كرد براى پيرزن از گوسفندهاى
زكات هزار گوسفند خريدند و دستور داد هزار دينار به او دادند و او را
با غلام خود نزد امام حسين (ع ) فرستاد. امام حسين (ع ) به او گفت :
برادرم چقدر به تو داد؟ گفت : هزار گوسفند و هزار دينار، امام حسين (ع
) نيز دستور داد همان مقدار بدهند. سپس او را با غلام خود نزد عبداللّه
بن جعفر فرستاد. عبداللّه گفت : حسن و حسين چه مقدار به تو دادند؟ گفت
: دو هزار گوسفند و دو هزار دينار پس عبداللّه بن جعفر دستور داد و
هزار گوسفند و دو هزار دينار به او بدهند و به پيرزن گفت : اگر اول نزد
من مى آمدى موجب زحمت حسن و حسين نمى شدى . پس پيرزن با چهار هزار
دينار و چهار هزار گوسفند نزد شوهرش برگشت .
(137)
قاريان بصره نزد ابن عباس در حالى او عامل بصره بود گرد آمدند و گفتند:
همسايه اى داريم كه بسيار روزه مى گيرد و نماز مى خواند و هر يك از ما
آرزومنديم كه مانند او باشيم او دختر خود را به پسر برادرش تزويج كرده
در حالى كه فقير است چيزى ندارد كه جهازيه دخترش كند. عبداللّه بن عباس
برخاست و دست آنها را گرفت و وارد خانه خود ساخت و صندوقى را گشود و
از آن شش كيسه زر بيرون آورد، و گفت : ببريد پس بردند، پس ابن عباس گفت
: ما نسبت به او منصفانه رفتار نكرديم ، چيزى به او داديم كه او را از
نماز و روزه اش باز مى دارد، نزد ما برگرديد تا شخصا براى تهيه جهاز
دخترش به او كمك كنيم . دنيا آن اندازه ارزش ندارد كه مؤ منى را از
عبادت پروردگارش باز دارد و در ما تكبرى نيست كه به اولياى خدا خدمت
نكنيم . پس ابن عباس به وعده خود عمل كرد و آنان نيز عمل كردند.
ابوطاهر بن كثير شيعى بود، مردى او به او گفت : به حق على بن ابى طالب
(ع ) كه درخت خرمايى را كه در فلان جا دارى به من ببخش . گفت : بخشيدم
و به حق على (ع ) درخت خرماى پشت سر آن را نيز به تو خواهم بخشيد و آن
چند برابر چيزى بود كه آن مرد خواسته بود.
ابومرثد يكى از بخشندگان بود. پس يكى از شاعران او را ستود. او به شاعر
گفت : به خدا چيزى ندارم به تو بدهم ، امّا مرا پيش قاضى ببر و ادعا كن
كه ده هزار درهم از من طلبكارى تا من به آن اقرار كنم . آنگاه مرا
زندانى كن ، چرا كه خاندانم مرا در زندان نخواهند گذاشت . شاعر آن كار
را كرد و شب نشده ده هزار درهم به او دادند و ابومرثد را از زندان
بيرون آوردند.
معن بن زايده در بصره عامل عراقى بود. پس شاعرى بر درگاهش حاضر شد و
مدتى ماند و خواست وارد بر معن شود ولى برايش ميسّر نشد. روزى به يكى
از خادمان معن گفت : هرگاه امير وارد باغ شود، مرا آگاه ساز؛ و چون
امير به باغ در آمد خادم به شاعر اعلام كرد. پس شعرى بر روى چوبى نوشت
و در آبى انداخت كه وارد باغ معن مى شد. در آن هنگام امير بر سر آب
بود. چون چوب را ديد آن را گرفت و خواند ديد در آن نوشته شده :
ايا جود معن
ناج معنا بحاجتى
|
فما لى الى
معن سواك شفيع
(138)
|
ناقل گويد: معن گفت : صاحب اين چوب (شعر) كيست ؟ مرد را فرا خواندند
معن به او گفت : چگونه اين شعر را گفتى ؟ پس آن را گفت ؛ معن دستور داد
ده كيسه زر به او بدهند. شاعر آن را گرفت و معن چوب را زير بساطش نهاد.
چون روز دوم شد آن را از زير بساط بيرون آورد و خواند و شاعر را
فراخواند و صد هزار درهم به او داد. آن مرد چون پول را گرفت به فكر فرو
رفت و بينديشيد كه آنچه را بدو داده اند باز ستانند، و از قصر خارج شد.
چون روز سوم شد معن آنچه در چوب نوشته شده بود خواند و شاعر را
فراخواند در جستجويش رفتند و او را نيافتند، معن گفت : بر من سزاوار
بود كه آن اندازه به او بدهم كه در خزانه ام درهم و دينارى باقى نماند.
عبداللّه بن عامر بن كريز از مسجد به قصد منزلش بيرون شد در حالى كه
تنها بود. نوجوانى از قبيله ثقيف با او برخاست و در پهلوى او به راه
افتاد. عبداللّه به او گفت : آيا حاجتى دارى ؟ گفت : خير و رستگارى ات
را مى خواهم . ديدم تنها مى روى ، گفتم : با جانم تو را حفظ كنم و به
خدا پناه مى برم كه به جنابتان امر ناخوشايندى عارض شود. عبداللّه دست
او را گرفت و او را با خود به منزلش برد. سپس دستور داد هزار دينار
آوردند و به او داد و گفت : اين پول را خرج كن ؛ خانواده ات تو را خوب
تربيت كرده اند.
نقل شده كه گروهى از عرب ها براى زيارت يكى از بخشندگانشان در كنار
قبرش فرود آمدند. آنها از سفر دورى مى آمدند. پس شب در كنار قبر آن
بخشنده خوابيدند. مردى از آن گروه صاحب قبر را در خواب ديد كه مى گفت :
آيا شترت را با نجيب (شتر اصيل ) من مبادله مى كنى - و آن مرده نجيبى
(شتر اصيل ) بر خود بر جاى نهاده بود كه به اسم او معروف بود و مردى كه
خواب ديده بود شترى فربه داشت - مرد گفت : آرى و در خواب شترش را به
نجيب شخص مرده فروخت و چون ميان آن دو معامله واقع شد اين مرد به اين
طرف شتر خود رفت و در خواب آن را نحر كرد آنگاه از خواب بيدار شد و
ناگهان ديد كه از نحر شترش خون مى چكد پس برخاست و شتر را نحر كرد و
گوشتش را تقسيم كرده و پختند و حاجتشان برآمد سپس كوچ كردند و رفتند
چون روز دوم فرا رسيد در حالى كه در راه بودند سوارانى به استقبالشان
آمده و مردى از آنها گفت : فلان پسر فلان كيست ؟ - و نام همان مرد را
برد - پس گفت : منم ، گفت : آيا به فلانى - صاحب قبر - چيزى فروختى -
گفت : آرى شترم را در خواب به نجيب او فروخته ام و داستان را نقل كرد
پس گفت : بگير اين نجيب اوست ، سپس آن شخص گفت : صاحب قبر پدر من است و
او را در خواب ديدم كه مى گفت : اگر پسر مين (شتر اصيل ) نجيب مرا به
فلان بن فلان بده و نام تو را بر زبان آورد.
مردى از قريش از سفرى وارد شد و در راه خانه به مردى از عرب ها رسيد،
در حالى كه روزگار او را زمين گير ساخته و بيمارى او را خانه نشين كرده
بود. پس گفت : اى فلان به ما كمكى كن . آن مرد به غلامش گفت : هر چه از
خرجى مانده به بده . پس غلام چهار هزار درهم در دامن آن عرب بيابانى
ريخت . وى خواست برخيزد ولى از ضعف نتوانست . پس گريست ، مرد بخشنده به
او گفت : از چه مى گريى شايد بخشش ما را كم مى دانى ؟ گفت : نه ولى به
ياد آوردم كه زمين دست بخشنده ات را مى خورد. پس اين خاطره مرا گرياند.
عبداللّه بن عامر از خالد بن عقبة بن ابى معيط خانه اى را كه در بازار
داشت به نود هزار درهم خريد و چون شب فرا رسيد گريه خاندان خالد را
شنيد به خانواده اش گفت : اينان را چه شده ؟ گفتند: براى خانه شان مى
گزيند؛ گفت : اى غلام نزد آنها برو به آنان اعلام كن كه خانه و مال همه
از آن شماست .
گويند هارون الرشيد پانصد دينار براى مالك بن انس فرستاد. اين خبر به
ليث بن سعد رسيد. ليث براى مالك هزار دينار فرستاد. هارون خشمگين شد و
گفت : من به او پانصد دينار مى بخشم و تو هزار دينار در حالى كه تو از
رعيت هاى منى . ليث عرض كرد: اى امير مؤ منان درآمد غلّه هر روز من
هزار دينار است شرمم آمد كه به شخصى چون انس كمتر از درآمد يك روزم را
بدهم و نقل شده كه زكات بر ليث واجب نشد با اين كه درآمد هر روز او
هزار دينار بود.
روايت شده كه زنى از ليث كمى عسل خواست ، پس دستور داد به او مشكى عسل
بدهند به ليث گفتند آن زن به كمتر از اين مقدار قناعت داشت . گفت : آن
به اندازه نيازش درخواست كرد و ما به مقدار نعمتى كه خدا بر ما ارزانى
داشته به او داديم .
ليث بن سعد هر روز تا به سيصد و شصت مسكين صدقه نمى داد سخن نمى گفت .
اعمش گويد: گوسفندى كه داشتم بيمار شد و خثيمة بن ابى عبدالرحمن صبح و
شام از او خبر مى گرفت و از من مى پرسيد: آيا به طور كامل علوفه اش را
خورده است ؟ و از روزى كه كودكان شير آن را از دست داده اند چگونه صبر
مى كنند؟ در زير من پشمينه فرشى بود كه بر رويش مى نشستم . چون خثيمه
از خانه بيرون رفت گفت : آنچه در زير فرش است بردار تا آنجا كه بر اثر
بيمارى گوسفند بيش از سيصد دينار از احسان او به من رسيد و آرزو مى
كردم كه گوسفند بهبود نيابد.
گفته شده : قيس بن سعد بن عباده بيمار شد. پس برادرانش در رفتن نزد او
تاءخير كردند، به او گفتند: آنان بر اثر قرضى كه نسبت به تو دارند شرم
دارند. پس گفت : خدا خوار سازد مالى كه برادران را از ديدار انسان منع
كند. آنگاه دستور داد يك نفر فرياد كند هر كس به قيس بدهكار است قيس او
را حلال كرده است . پس در هنگام شام درجه و مقامش بر اثر بسيارى ديدار
كنندگان رفيع شد.
شيخ ابوسعد خركوشى نيشابورى مى گفت : شنيدم كه محمّد بن محمّد بن حافظ
مى گفت : شنيدم شافعى مجاور مكه مى گفت : در مصر مردى بود كه معروف بود
چيزى براى فقرا جمع مى كند. پس يكى از فقرا صاحب فرزندى شد. آن فقير
گفت : نزد او رفتم و به او گفتم : برايم فرزندى متولد شده و چيزى ندارم
. پس با من برخاست و بر گروهى وارد شد و گشايشى برايش نشد. مرد مصرى به
كنار قبر مردى آمد كه او را مى شناخت و كنار قبرش نشست و گفت : خدايت
رحمت كند تو كار نيك مى كردى و من امروز حركت كردم و گروهى را تكليف
كردم كه براى نوزادى چيزى بدهند و چيزى به دستم نيامد. مرد فقير گفت :
مرد مصرى از كنار قبر برخاست و يك دينار بيرون آورد آن را دو نيم كرد،
نيمى را به من داد و گفت : اين قرض است تا برايت گشايشى شود. فقير
گفت : نيم دينار را گرفتم و برگشتم و با آن مشكلم را حل كردم . فقير
گويد: شخص محتسب كه نيم دينار به من داده بود همان شب صاحب قبر را در
خواب ديد. صاحب قبر گفت : تمام آنچه گفتى شنيدم ، امّا ما مردگان اجازه
جواب دادن نداريم ، ولى در منزلم حاضر شو و به اولادم بگو تا جاى آتش
افروختن (اجاق ) را بكنند و صندوقى را بيابند كه در آن پانصد دينار است
و آن را به مرد فقير بده . شافعى گويد: چون فردا شد مرد محتسب به منزل
شخص مرده آمد و براى خانواده اش آن داستان را نقل كرد. آنها به او
گفتند: داخل شو، و آن محل را كندند و دينارها را بيرون آوردند و در
برابرش نهادند. محتسب گفت : اين مال شماست و خواب من در مورد آن حكمى
را ثابت نمى كند. آنها گفتند: شخص مرده مى بخشد و ما كه زنده ايم
نبخشيم و چون خاندان مرده بر بردن دينارها اصرار ورزيدند محتسب آنها را
برداشت و نزد مرد فقير صاحب نوزاد آمد و داستان را برايش تعريف كرد.
محتسب گويد: مرد فقير يك دينار از پانصد دينار برداشت و دونيم كرد و
نيمى كه از من قرض كرده بود به من داد و نيم ديگر را برداشت ، و گفت :
همين نيم دينار مرا بس است . اين دينارها را بر فقرا صدقه كن . ابوسعد
گفت : نمى دانم كدامين نفر از اشخاص ياد شده بخشنده تر بوده اند.
مردى نزد دوستى آمد و در خانه اش را كوبيد. دوست گفت : براى چه كارى
نزد من آمدى ؟ گفت : چهارصد دينار قرض دارم ، پس آن دوست چهارصد دينار
را وزن كرد و براى او جدا كرد و به او داد و گريان برگشت . زنش به او
گفت : در صورتى كه پرداخت اين مبلغ بر تو دشوار بود، چرا به او دادى
(كه گريه كنى ؟) او گفت : مى گريم براى اين كه جوياى حال او نشدم تا او
آنقدر محتاج شد كه از من خواست كند.
شرح نكوهش بخل
قال اللّه تعالى : و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون
(139) و قال تعالى : و لا يحسبن الذين يبخلون بما آتيهم
اللّه من فضله هو خيرا لهم بل هو شر لهم سيطوقون ما بخلوا به يوم
القيامة
(140)
و قال تعالى : الذين يبخلون و ياءمرون الناس بالبخل و يكتمون ما آتيهم
اللّه من فضله .
(141)
پيامبر خدا (ص ) فرمود:
((از بخل
بپرهيزيد، زيرا كسانى را كه پيش از شما بودند هلاك ساخت ، آنها را
واداشت كه خون هاى خود را بريزند و محارم خود را حلال شمارند
)).
(142)
و نيز فرمود (ص ):
((بخيل و حيله گر،
خيانتكار و بدخو وارد بهشت نمى شود
)) و
در روايتى است -
((و نه ستمگرى
)) - و در روايتى است -
((و نه منت گذارى
)).
(143)
پيامبر (ص ) فرمود:
((سه چيز هلاك كننده
است : بخلى كه اطاعت شود و هوايى كه پيروى گردد و خودپسندى شخص
)).
(144)
پيامبر (ص ) فرمود:
((خدا سه نفر را دشمن
مى دارد: پير زناكار، بخيل منّت گذار، عائله مند متكبّر.
))(145)
پيامبر (ص ) فرمود:
((حكايت بخشنده و
بخيل مانند حكايت دو مرد است كه دو زره آهنين بر تن دارند كه از سينه
تا گلوگاه آنان را فرا گرفته ، امّا شخص بخشنده چيزى نمى بخشد مگر اين
كه زره گسترش يافته و زياد مى شود و تمام پوست بدنش را فرا مى گيرد تا
سر انگشتانش پوشيده مى شود، امّا شخصى بخيل قصد انفاق چيزى نمى كند،
مگر اين كه حلقه هاى سپر جمع شده و به پوست بدنش مى چسبد تا گلوگاه او
را فرا گيرد و شخص بخيل مى خواهد آن را باز و گسترده كند ولى باز و
گسترده نمى شود.
))(146)
پيامبر (ص ) فرمود:
((دو خصلت است كه در
هيچ مؤ منى جمع نمى شود: بخل و بدخلقى
)).
(147)
و نيز فرمود (ص ):
((خدايا از بخل به تو
پناه مى برم ، و از جبن و ترس به تو پناه مى برم و پناه مى برم به تو
كه به پست ترين (مراحل ) عمر برسم
)).
(148)
و فرمود (ص ):
((از ظلم بپرهيزيد چرا كه
ظلم تاريكى هاى روز قيامت است ؛ و از دشنام بپرهيزيد زيرا خدا شخص
دشنام دهنده و بدگفتار را دوست ندارد؛ و از بخل بپرهيزيد كه انسان هاى
پيش از شما را هلاك ساخته است . بخل آنها را به دروغگويى وادار كرد و
دروغ گفتند؛ آنها را به ستم فرمان داد و ستم كردند؛ و به قطع رحم دستور
داد و قطع رحم كردند
)).
(149)
پيامبر (ص ) فرمود:
((بدترين صفتى كه در
مرد است بخل همراه با بى تابى و ترس زياد است
)).
(150)
در زمان پيامبر (ص ) شخصى كشته شد. پس زنى بر او گريست و گفت : وا
شهيدا. پيامبر (ص ) فرمود:
((چه مى دانى
كه او شهيد است شايد سخنى گفته است كه به او مربوط نبوده يا نسبت به
مالى بخل ورزيده كه چيزى از او نمى كاسته است .
))(151)
جبير بن مطعم گويد: در برگشت از غزوه حنين كه همراه پيامبر حركت مى
كرديم و مردم همراهش بودند عرب ها به پيامبر درآويختند و از او درباره
غنايم مى پرسيدند تا او را مجبور كردند كنار درختى بايستد پس عبايش
ربوده شد. حضرت ايستاد و فرمود: عبايم را بدهيد سوگند به خدايى كه جانم
در قبضه قدرت اوست اگر به تعداد اين بوته هاى خار، شتر داشتم آنها را
ميان شما تقسيم مى كردم تا مرا بخيل و دروغگو و ترسو نمى يافتيد.
))(152)
عمر گويد: پيامبر (ص ) مالى را تقسيم كرد. من عرض كردم : ديگران
سزاوارتر از اينها به اين مال بودند. پيامبر فرمود:
((آنها مرا مخير مى سازند كه با دشنام از من مال بخواهند يا
مرا به بخل وادارند و من بخيل نيستم .
))(153)
ابوسعيد گويد: دو مرد بر پيامبر (ص ) وارد شدند و بهاى شترى را از او
خواستند پيامبر به آنها دو دينار داد و از محضرش بيرون رفتند. عمر بن
خطاب آنها را ملاقات كرد. آن دو مرد پيامبر را ستودند و سخن خوب گفتند
و از احسانى كه به آنها شده بودند سپاسگزارى كردند. عمر به محضر رسول
خدا وارد شد و حضرت را از گفته آنها خبر داد. پيامبر (ص ) فرمود:
((به فلانى بين ده تا صد دينار دادم و
اين سخنان را نگفت . يكى از شما درخواستى از من مى كند و خواسته اش
برآورده مى شود و آنچه را گرفته در حالى كه آتش زير بغل مى گيرد
)).
عمر عرض كرد: اگر بخشش شما آتش است چرا به آنها مى دهيد؟ پيامبر
فرمود:
((آنها از من درخواست مى كنند و
خدا مرا از بخل منع كرده است
)).
(154)
از ابن عباس روايت شده كه گويد: پيامبر خدا (ص ) فرمود:
((بخشندگى از جود خداى متعال است . پس ببخشيد تا خداى
متعال به شما ببخشد. بهوش باشيد كه خدا جد را به صورت مردى آفريد و
ريشه اش را در ريشه درخت طوبى استوار ساخت و شاخه هايش را به شاخه هاى
درخت
سدرة المنتهى ببست و بعضى از شاخه
هايش را به سوى دنيا آويخت و هر كس به شاخه اى از آن دست درآويزد خدا
او را وارد بهشت مى كند. بهوش باشيد كه بخشش از ايمان است و ايمان در
بهشت است و بخل را از خشم خود آفريد و ريشه آن را در ريشه درخت زقّوم
استوار ساخت و بعضى از شاخه هايش را به سوى دنيا آويخت پس هر كس به
شاخه اى از آن دست بياويزد خدا او را وارد دوزخ سازد، بهوش باشيد كه
بخل از كفر است و كفر در آتش است
)).
(155)
پيامبر (ص ) فرمود:
((بخشندگى درختى است
كه در بهشت مى رويد و جز شخص بخشنده وارد بهشت نمى شود، و بخل درختى
است كه در دوزخ مى رويد و جز بخيل وارد دوزخ نمى شود.
))(156)
از آن حضرت (ص ) روايت شده كه فرمود:
((اى
بنى سلمه سرورتان كيست ؟ گفتند: سرور ما جدّ بن قيس است ، جز اين كه وى
مردى بخيل است ، پيامبر (ص ) فرمود: و چه دردى درمان ناپذيرتر از بخل
است ، ولى سرور شما عمرو بن جموح است .
))(157)
در روايت ديگرى است :
((آنها گفتند: سرور
ما جدّ بن قيس است پيامبر فرمود: به چه چيز او را سرور خود قرار داده
ايد؟ او بيش از ما مال دارد و با اين وصف او را به بخل متهم مى سازيم .
پيامبر (ص ) فرمود: چه دردى بى درمان تر از بخل است ، او سرورتان نيست
گفتند: اى رسول خدا پس چه كسى سرور ماست ؟ فرمود: سرورتان بشر بن براء
بن معرور است .
))(158)
على (ع ) مى گويد: پيامبر (ص ) فرمود:
((خدا
شخصى را كه در زنده بودنش بخيل بوده و در هنگام مرگ بخشنده مى شود دوست
نمى دارد.
))(159)
از آن حضرت (ص ) روايت است كه :
((بخشنده
نادان در پيشگاه خدا محبوب تر از خداپرست بخيل است .
))(160)
از آن حضرت (ص ) نيز روايت است :
((بخل و
ايمان در دل بنده اى جمع نمى شود.
))(161)
و نيز پيامبر (ص ) فرمود:
((دو خصلت است
كه در مؤ من جمع نمى شود بخل و بدخلقى
)).
(162)
و فرمود (ص ):
((براى مؤ من سزاوار نيست
كه بخيل و ترسو باشد.
))(163)
فرمود (ص ):
((گوينده شما مى گويد: بخيل
معذورتر از ظالم است ولى چه ظلمى در نزد خدا بدتر از بخل است ، خدا به
عزت و عظمت و جلالش سوگند ياد كرده كه حريص و بخيل وارد بهشت نمى
شود.
))(164)
روايت شده كه رسول خدا (ص ) در خانه كعبه طواف مى كرد. ناگاه مردى را
ديد كه به پرده هاى كعبه درآويخته و مى گويد: به احترام اين خانه كه
گناهم را بيامرزى پيامبر خدا (ص ) فرمود: گناهت چيست ؟ برايم توصيف كن
، گفت : گناهم بزرگ تر از آن است كه برايت توصيف كنم . فرمود: واى بر
تو گناهت بزرگ تر است يا زمين ها؟ عرض كرد: اى رسول خدا گناهم بزرگ تر
است . فرمود: واى بر تو گناهت بزرگتر است يا كوه ها؟ عرض كرد: گناهم .
پيامبر فرمود: گناهت بزرگتر است يا درياها؟ عرض كرد: گناهم . فرمود:
گناهت بزرگ تر است يا آسمان ها؟ عرض كرد: گناهم . فرمود: گناهت بزرگتر
است يا عرش ؟ عرض كرد: گناهم . فرمود: گناهت بزرگتر است يا خدا؟ گفت :
خدا بزرگتر و والاتر است . پيامبر فرمود: واى بر تو گناهت را وصف كن .
عرض كرد: اى رسول خدا من مردى ثروتمندم و آنگاه كه سائل براى درخواستى
نزد من مى آيد گويى شعله اى از آتش به استقبالم مى آيد. پيامبر (ص )
فرمود: از من دور شو كه مرا در آتش خود نسوزانى . سوگند به خدايى كه
مرا به هدايت و كرامت برانگيخت اگر ميان ركن و مقام بايستى و دو ميليون
سال نماز بگزارى و آن قدر گريه كنى كه نهرها از اشكهايت جارى شود و
درخت ها از آن سيراب شود آنگاه بميرى در حالى كه بخيل و فرومايه اى .
خدا تو را به رو در آتش مى افكند. واى بر تو، مگر نمى دانى كه بخل كفر
است و كفر در آتش است ؛ واى بر تو آيا نمى دانى كه خدا مى فرمايد:
و من يبخل فانما يبخل عن نفسه .
(165) و من يوق شح نفسه فاءولئك هم المفلحون .
(166)
على (ع ) در خطبه اش فرمود:
((بزودى
زمانى سخت بر مردم بيايد كه ثروتمند بر آنچه در اختيار دارد سخت مى
گيرد در حالى كه بدان ماءمور نشده است . خداى متعال مى فرمايد:
و لا تنسو الفضل بينكم .
(167)
على (ع ) در فرمود:
((هيچ بخشنده اى هرگز
به حق كامل خود نمى رسد. خداى متعال مى فرمايد:
عرف بعضه و اعرض بعض .
(168)