راه روشن ، جلد ششم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا
حياء
ملامحسن فيض كاشانى رحمه
اللّه عليه
ترجمه : عبدالعلى صاحبى
- ۵ -
سخنان بزرگان :
ابن عباس گويد: چون خدا بهشت عدن را آفريد به آن فرمود: خود را بياراى
. پس خود را بياراست آنگاه به بهشت فرمود: نهرهايت را آشكار كن ، پس
چشمه سلسبيل و چشمه كافور و چشمه تسنيم را آشكار ساخت . پس از آن چشمه
ها در بهشت نهرهاى شراب و عسل و شير جوشيد. سپس به بهشت فرمود: تخت هاى
سلطنتى و حجله ها و تخت ها و زيورها و حورالعين هاى خود را آشكار كن .
بهشت آنها را آشكار ساخت . خداوند به بهشت توجه كرد و فرمود: سخن بگو
بهشت گفت : خوشا به حال كسى كه وارد من شود. خداى متعال فرمود: به عزت
و جلالم سوگند شخص بخيل در تو ساكن نخواهد شد.))
برخى گفته اند: اگر بخل پيراهنى بود آن را نمى پوشيم و اگر راهى بود آن
را نمى پيمودم .
گفته شد: حكيم هند و فيلسوف روم بر انوشيروان وارد شدند. انوشيروان به
حكيم هندى گفت : سخن بگو، گفت : بهترين مردم كسى است كه بخشنده باشد و
در هنگام خشم سنگين و در گفتار متين و در بلند مرتبگى فروتن و نسبت به
هر خويشاوندى مهربان باشد فيلسوف رومى برخاست و گفت : هر كس بخيل باشد
مالش را دشمنش به ارث مى برد، و هر كس كم شكر كند به پيروزى نمى رسد، و
دروغگويان نكوهيده اند، و سخن چينان فقير مى ميرند، و هر كس رحم نكند
خدا كسى را بر او مسلط سازد كه به او رحم نكند.
ضحّاك در آيه انا جعلنا فى اعناقهم اغلالا
(169) مى گويد: اين آيه در مورد بخيلان است كه خدا
دستهايشان را از انفاق در راه خدا نگه داشته و بينش هدايت يافتن
ندارند.
كعب گويد: در هر بامداد خداوند دو فرشته را ماءمور مى كند، تا فرياد
بزنند خدايا مال شخص ممسك و گرفته را در معرض تلف قرار بده و براى مالى
كه بخشنده انفاق مى كند جايگزينى برگزين .
اصمعى گويد: از عربى بيابانى در حالى كه مردى را توصيف مى كرد شنيدم كه
گفت : فلانى در چشم من كوچك است ، چون دنيا در نظرش بزرگ است و چون
سائل و گدا را مى بيند گويى ملك الموت را ديده است .
جاحظ گويد: از لذت ها جز سه چيز باقى نمانده است : نكوهش بخيلان ،
خوردن گوشت خشكيده و زدودن زنگ شمشير (يا خاراندن زخم گرى ).
بشر بن حارث گويد: بخيل غيبت ندارد (غيبت او جايز است ). پيامبر (ص )
فرمود: ((تو در اين صورت بخيلى
)).
زنى در محضر پيامبر (ص ) ستوده شد. پس گفتند: زنى است بسيار روزه گير و
نمازگزار جز اين كه بخيل است . پيامبر فرمود: ((در
اين صورت چه خيرى دارد.))(170)
بشر گويد: ((نگاه كردن به بخيل قساوت قلب
مى آورد و ديدن بخيلان موجب اندوه دل مؤ منان است )).
يحيى بن معاذ گويد: دل ، بخشندگان را دوست دارد اگر چه گنهكار باشند و
بخيلان را دشمن مى دارد اگر چه نيكوكار باشند.
ابن معتزّ گويد: هر كه نسبت به مالش بخيل تر است نسبت به آبرويش
بخشنده تر است .
يحيى بن زكريا (ع ) ابليس را به صورت اصلى وى ديد و به او گفت : اى
ابليس به من خبر بده محبوب ترين و مبغوض ترين مردم در نظرت كيست ؟ گفت
: محبوب ترين مردم در نزد من مؤ من بخيل است و مبغوض ترين مردم در نزد
من فاسق بخشنده است . يحيى از شيطان پرسيد چرا؟ گفت : براى اين كه بخل
بخيل براى من كافى است ولى مى ترسم كه خدا به فاسق بخشنده بر اثر
بخشندگى اش توجه كند و او را ببخشايد، آنگاه روى برگرداند در حالى كه
مى گفت : اگر تو يحيى نبودى به تو خبر نمى دادم .
داستان هاى بخيلان
گويند: در بصره مردى ثروتمند و بخيل بود.
يكى از همسايگانش او را دعوت كرد و برايش غذايى از گوشت و تخم مرغ
آورد. پس بسيار از آن خورد و مرتب آب مى نوشيد تا شكمش ورم كرد و به
حالت مرگ افتاد و به خود مى پيچيد و چون وضعش وخيم شد حال خود را براى
پزشك تعريف كرد. پزشك گفت : باكى بر تو نيست آنچه خورده اى قى كن . شخص
بخيل گفت : آيا گوشت و تخم مرغ را قى كنم ؟ به خدا مى ميرم ولى آنها را
قى نمى كنم .
گويند: عربى بيابانى در طلب مردى به وى روى آورد در حالى كه در برابر
آن مرد انجير بود. پس انجير را با عبايش پوشاند. آن عرب نشست ؛ مرد به
او گفت : آيا از قرآن چيزى مى دانى ؟ گفت : آرى و خواند
و الزيتون و طور سينين . مرد گفت :
والتّين چه شد؟ عرب گفت :
تين (انجير) در زير عباى توست .
يكى از بخيلان برادرش را دعوت كرد و تا عصر به او غذايى نداد آن مرد
سخت گرسنه شد و جنون گرسنگى به او دست داد. پس صاحب خانه عود (آلت
موسيقى ) را برداشت و به او گفت : به جانم قسم چه آوازى را مى خواهى كه
برايت بنوازم ؟ گفت : آواز ماهى تابه .
نقل شده كه محمّد بن يحيى بن خالد بن مالك بخيل بود و سخت بخل مى
ورزيدند؛ از يكى از خويشاوندانش راجع به او سؤ ال شد - خويشاوند با او
انس داشت - و كسى به او گفت : سفره محمّد بن يحيى را برايم توصيف كن .
گفت سفره اش يك وجب در يك وجب است و كاسه هاى او از دانه خشخاش كنده
كارى شده است . گفت : چه كسى بر سر آن حاضر مى شود؟ گفت : كرام كاتبين
(فرشتگانى گرامى كه مى نويسند). پرسيد: آيا كسى با او غذا مى خورد؟ گفت
: آرى مگس ها. پس گفت : بدا بر تو، آن سفره ويژه تو باشد در حالى كه
جامه ات پاره است . گفت : به خدا من يك سوزن ندارم كه آن را بدوزم .
گفت : از محمّد بن يحيى عاريه مى گرفتى ؟ گفت : اگر محمّد خانه اى پر
از سوزن مى داشت كه از بغداد تا نوبه امتداد مى داشت ، آنگاه جبرئيل و
ميكائيل مى آمدند و يعقوب (ع ) به همراهشان بود و ضمانت او مى كردند و
از او مى خواستند كه به آن دو فرشته سوزنى عاريه بدهد تا با آن پيراهن
يوسف را كه از پشت پاره شده بدوزند عاريه نمى داد.
گويند: مروان بن ابى حفصه بخيل بود و از روى بخل گوشت نمى خورد تا سخت
به گوشت اشتها پيدا مى كرد؛ و هرگاه مايل به گوشت خوردن مى شد، غلام
خود را مى فرستاد و غلام برايش كلّه اى مى خريد و آن را مى خورد. به او
گفتند: مى بينيم كه زمستان و تابستان جز كلّه چيزى نمى خورى ، به چه
دليل آن را برگزيده اى ؟ گفت : كلّه خيلى خوب است قيمتش را مى دانم و
از خيانت كردن غلام در امانم و نمى تواند مرا مغبون و گوشتى نيست كه
غلام بپزد و بتواند از آن بخورد و اگر به چشم يا گوش يا صورت آن دست
بزند از آن آگاه مى شوم و با خوردن كلّه گوشت هاى رنگارنگى مى خورم ،
چشم آن رنگى و گوش آن رنگى و ميان سر و گردنش رنگى و مغز آن رنگى و
زبان آن رنگى است و خودم از عهده خرج پختن آن بر مى آيم بنابراين براى
من در خوردن كلّه منافع و بهره هايى نهفته است .
روزى محمّد بن يحيى از خانه به قصد ديدار خليفه مهدى عباسى بيرون رفت .
زنى از خاندانش به او گفت : اگر با جايزه برگردى سهم من چقدر است ؟ گفت
: اگر صد هزار درهم به من بدهد يك درهم به تو مى دهم . پس شصت هزار
درهم به او داده شد و او به آن زن چهار ششم درهم داد. يك بار با يك
درهم گوشتى خريد. پس يكى از دوستانش دعوتش كرد او گوشت را با كم كردن
يك ششم درهم به قصاب پس داد و گفت : از اسراف خوشم نمى آيد.
اعمش همسايه اى داشت كه همواره او را به منزل خود دعوت مى كرد و مى گفت
: بيا تكه اى نان با نمك بخور و اعمش خوددارى مى كرد. روزى او را به
خانه فرا خواند و چون گرسنه بود موافقت كرد. پس وارد منزلش شد. صاحب
خانه تكه نانى و نمكى نزد او آورد. پس گدايى آمد و صاحب خانه به او گفت
: خدا به تو خير دهد، دوباره تكرار كرد و صاحب خانه گفت : خدا به تو
خير دهد. چون بار سوم تكرار كرد به او گفت : برو وگرنه با عصا به خدمتت
مى رسم ، اعمش گدا را صدا زد و گفت : واى بر تو برو و خدا سوگند
راستگوتر از صاحب اين خانه نديده ام (با عصا به سراغت مى آيد) مدتى است
كه مرا به نمك و نان دعوت كرده و به خدا چيزى بر آنها نيفزوده است .
شرح ايثار و فضيلت آن
بايد دانست كه بخشندگى و بخل هر كدام به درجاتى تقسيم مى شوند.
پس بالاترين درجات بخشندگى ايثار است ، و آن بخشيدن مال با وجود نياز
به آن است و سخاوت بخشش چيزى كه مورد نياز نيست به نيازمند يا غير
نيازمند است و بخشيدن چيزى در حالى كه بدان نياز است مهم تر است . همان
طور كه سخاوت گاه به آنجا منتهى مى شود كه آدمى در عين نياز داشتن به
ديگرى ببخشد، بخل نيز گاه به آنجا مى انجامد كه با نياز داشتن به خودش
بخل مى ورزد، و چه بسا بخيلى كه مال را نگاه مى دارد و بيمار مى شود و
خود را درمان نمى كند و ميل به غذا دارد و فقط بخل از پرداخت بهاى غذا
مانع از خوردن غذا مى شود و اگر رايگان به دست آورد آن را مى خورد. پس
بخيل با داشتن نياز به خودش بخل مى ورزد و بخشنده ديگرى را بر خود
ترجيح مى دهد با اين كه به آنچه مى بخشد محتاج است . پس ببين ميان دو
مرد تا چه حد تفاوت وجود دارد، زيرا اخلاق از بخشش هاى الهى است كه خدا
به هر كس بخواهد آنها را مى دهد، در سخاوت بالاتر از ايثار درجه اى
نيست و خدا صحابه را به آن ستوده و فرموده است :
و يؤ ثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة .
(171)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هر مردى كه ميل به
خوردن غذايى داشته باشد و از خوردن آن صرف نظر كند و ديگرى را بر خود
ترجيح دهد خداى او را بيامرزد.))(172)
عايشه گويد: پيامبر (ص ) سه روز پى در پى از غذا سير نشد تا از دنيا
رفت و اگر مى خواستيم مى توانستيم سير شويم ، ولى ما ديگران را بر خود
ترجيح مى داديم .(173)
مهمانى بر پيامبر خدا (ص ) وارد شد و در نزد خانواده آن حضرت غذايى
وجود نداشت . پس مردى از انصار بر پيامبر وارد شد و مهمان پيامبر را به
خانه خود برد و غذا در برابرش نهاد و به زنش دستور داد چراغ را خاموش
كند. صاحب خانه دستش را به طرف غذا مى برد، گويى غذا مى خورد ولى غذا
نمى خورد تا مهمان غذا را خورد. چون صبح شد، پيامبر خدا (ص ) به او
فرمود: خدا از رفتار شما در شب گذشته نسبت به مهمانتان خشنود شد و اين
آيه نازل شد: و يؤ ثرون على انفسهم و لو كان بهم
خصاصة .
(174) بنابراين سخاوت از اخلاق خداى متعال است و ايثار
بالاترين درجات سخاوت است و ايثار عادت رسول خدا (ص ) بود تا خدا اخلاق
او را عظيم ناميده و فرمود: و انك لعلى خلق عظيم
.
(175)
سهل بن عبداللّه گويد: موسى (ع ) عرض كرد: پروردگارا بعضى از درجات
حضرت محمّد (ص ) و امتش را به من بنما. خداوند فرمود: اى موسى توان
ديدن آن را ندارى . امّا يكى از مقامات بزرگ او را كه به سبب آن او را
بر تو و تمام آفريدگانم برترى داده ام به تو مى نمايانم . راوى گفت :
خداوند باطن آسمان ها را بر او گشود. پس به مقامى از مقامات آن حضرت
نگريست كه نزديك بود از انوار آن و نزديكى اش به خدا جان بدهد. پس عرض
كرد: پروردگارا به چه چيز او را به اين بزرگوارى رساندى ؟ فرمود: به
اخلاقى كه آن را در ميان آفريدگانم به آن حضرت اختصاص دادم و آن اخلاق
ايثار است ، اى موسى هيچ يك از آفريدگانم نزد من نيايد كه زمانى از
عمرش ايثار كرده است ، مگر اين كه شرم دارم اعمال او را محاسبه كنم و
در هر جاى بهشتم كه بخواهد او را جاى مى دهم .
گويند: عبداللّه بن جعفر به قصد ملكى كه داشت از خانه بيرون رفت و بر
نخلستان گروهى وارد شد كه در آن غلامى سياه كار مى كرد و غذايش را
برايش آوردند. در اين حال سگى وارد نخلستان شد و نزديك غلام آمد. غلام
گرده نانى را به طرف او انداخت . سگ نان را خورد پس دومى و سومى را
انداخت و سگ خورد و عبداللّه نگاه مى كرد. پس گفت : اى غلام هر روز
غذايت چه اندازه است ؟ گفت : همان مقدارى كه ديدى (سه گرده نان )
عبداللّه گفت : پس چرا اين سگ را بر خود ترجيح دادى ؟ غلام گفت : در
اين جا سگى نيست ؛ اين سگ از راه دورى آمده است و دوست نداشتم او را
نااميد كنم . عبداللّه گفت : امروز چه مى كنى ؟ گفت : امروز گرسنه مى
مانم . عبداللّه بن جعفر گفت : بر سخاوت نكوهش مى شوم . همانا اين غلام
از من بخشنده تر است . پس نخلستان و غلام و متعلقات آن را خريد و غلام
را آزار كرد و نخلستان را به غلام بخشيد.
گويند: به مردى از اصحاب رسول خدا (ص ) سر گوسفندى هديه شد. وى گفت :
برادرم از من به آن محتاج تر است . پس آن را نزد او فرستاد و همچنان
يكى براى ديگرى مى فرستاد تا در هفت خانه چرخيد و به خانه اول برگشت .
على بن ابيطالب (ع ) در بستر رسول خدا خوابيد. خدا به جبرئيل و ميكائيل
(ع ) وحى كرد: من ميان شما دو فرشته برادرى برقرار كردم و عمر يكى از
شما را طولانى تر از عمر ديگرى قرار دادم ، اكنون كدامين شما در زنده
بودن برادرش را بر خود ترجيح مى دهد پس هر دو زنده بودن را برگزيده و
آن را دوست داشتند. خدا به آن دو وحى كرد. آيا شما مانند على بن ابى
طالب نبوديد. من ميان او و پيامبر محمّد برادرى قرار دادم و على (ع )
بر بستر محمّد خوابيد و خود را فداى او كرد و زنده ماندن او را بر زنده
ماندن خود ترجيح داد. به زمين فرد آييد و على را از دشمنش حفظ كنيد. پس
جبرئيل كنار سر على و ميكائيل كنار پاهاى حضرت قرار گرفتند و جبرئيل
فرياد مى زد. آفرين بر تو با اى پسر ابوطالب . خدا در مقابل فرشتگان به
تو مباهات مى كند. پس خداى متعال اين آيه را نازل كرد:
و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات اللّه و
اللّه رئوف بالعباد.
(176)
از ابوالحسن انطاكى روايت است كه سى و چند نفر نزد وى جمع شدند و آنها
در قريه اى نزديك رى بودند و تعدادى گرده نان داشتند كه تمامشان سير
نمى شدند. پس گرده هاى نان را شكستند و چراغ را خاموشى كردند و براى
غذا خوردن نشستند، چون سفره جمع شد ديدند غذا به همان حال باقى است و
هيچ يك از آنها به سبب ترجيح دادن رفيقش بر خودش چيزى نخورده است .
روايت شده كه گدايى نزد شعبه آمد و او چيزى نداشت پس چوبى از سقف خانه
اش كند و به او داد و از او پوزش خواست .
حذيفه عدوى گويد: در روز جنگ يرموك در جستجوى پسر عمويم بوديم و كمى آب
همراهم بود. و مى گفتم : اگر رمقى داشته باشد او را آب بدهم و بر روى
صورتش بپاشم . ناگهان او را يافتم كه رمقى داشت ، گفتم : آبت بدهم با
اشاره به من گفت آرى و چون خواست آب بنوشد ناله مردى بلند شد. پسر
عمويم به من اشاره كرد كه به طرف او بروم . نزد او رفتم ديدم هشام بن
عاص است . گفتم : آبت بدهم پس ناله ديگرى را شنيد. هشام اشاره كرد كه
نزد او بروم و رفتم و متوجه شدم كه مرده است پس بر سر هشام برگشتم و او
را مرده يافتم و نزد پسر عمويم برگشتم او نيز مرده بود.
عباس بن دهقان گويد: هيچ كس مانند روز ورودش به دنيا (دست خالى ) از
دنيا بيرون نرفت ، جز بشر بن حارث چرا كه مردى در بيمارى او به نزدش
آمد و اظهار نياز كرد. بشر پيراهنش را بيرون آورد و به او داد و جامعه
اى عاريه گرفت و در همان جامه از دنيا رفت .
يكى از صوفيان گفت : در طرطوس بوديم و گروهى جمع شديم و به باب جهاد
رفتيم . سگى از شهر در پى ما آمد، و چون به باب جهاد رسيديم چهارپايى
مرده يافتيم . ما روى بلندى رفتيم و نشستيم . چون سگ مردار را ديد به
شهر برگشت و پس از ساعتى با بيست سگ بازگشت . آن سگ به طرف مردار آمد و
در گوشه اى نشست و سگ هاى ديگر به خوردن مردار مشغول شدند و همچنان آن
را مى خوردند و آن سگ نشسته بود و به آنها نگاه مى كرد تا مردار خورده
شد و استخوان هايش ماند و سگ ها به شهر برگشتند. آن سگ برخاست و به طرف
استخوان ها آمد و اندك گوشتى كه در لابلاى استخوان ها مانده بود خورد و
رفت ما در كتاب فقر و زهد مقدارى از خبرهاى مربوط به ايثار و حالات
اولياى خدا را نقل كرديم و از تكرار آن خوددارى مى كنيم .(177)
حدّ بخشندگى و بخل و حقيقت آنها
شايد بگويى : از شواهد شريعت معلوم شد كه بخل از هلاك كننده
هاست ولى حد بخل چيست ؟ و به چه چيزى انسان بخيل مى شود؟ هر انسانى خود
را بخشنده مى داند و بسا كه ديگران او را بخيل بدانند، و گاه كارى از
انسان سر مى زند و مردم نسبت به آن نظريات گوناگون دارند. گروهى مى
گويند: اين بخل است و ديگران مى گويند: اين مصداق بخل نيست ؛ هر انسانى
مال را دوست دارد از اين رو آن را حفظ مى كند و نگاه مى دارد. پس اگر
با نگاه داشتن مال بخيل شود، در اين صورت همه بخيلند و اگر نگاه داشتن
مال به طور كلى موجب بخل نيست ، پس بخل معنايى جز امساك و نگاه داشتن
ندارد. بنابراين بخلى كه موجب هلاكت مى شود چيست ، و سخاوتى كه بنده با
آن شايسته داشتن صفت سخاوت و ثواب آن مى شود كدام است ؟
پس مى گوييم : گروهى گفته اند: حد بخل نپرداختن واجب است و هر كس
واجبات خود را بپردازد بخيل نيست و اين تعريف كافى نيست ؛ زيرا كسى كه
مثلا گوشت را به قصاب و نان را به نانوا پس مى دهد با كم كردن يك حبّه
يا نصف حبّه به اتفاق عقلا بخيل به شمار مى آيد. همچنين كسى كه مقدار
نفقه اى را كه قاضى براى عائله اش معين كرده به آنان بدهد، آنگاه
مضايقه كند كه لقمه اى يا يك خرما بيش از آن از مالش مصرف نمايند، بخيل
شمرده مى شود؛ و هر كس در برابرش گرده اى نان باشد و شخصى به حضورش
بيايد كه احتمال مى دهد و با او غذا خواهد خورد، اگر گرده نان را پنهان
سازد بخيل محسوب مى شود. گروهى در تعريف بخل گفته اند: بخيل كسى است كه
بسختى مى بخشد. اين تعريف نيز نارساست ، زيرا اگر مقصودشان اين است كه
هر بخششى بر بخيل دشوار است درست نيست ، بسا بخيلى كه بخشيدن يك حبّه
يا نزديك به آن بر او دشوار نيست و بيش از آن دشوار است و اگر مقصودشان
اين است كه بعضى از بخشش ها بر بخيل سخت است بر بخشندگان و اشخاص با
جود نيز گاه بعضى از بخشش ها دشوار است و آن در صورتى است كه بخواهد
تمام مالش يا بخش مهمى از آن را بدهد در اين جا نبخشيدن موجب بخل نيست
. همچنين درباره جود گفته اند: جود بخشش بدون منت و برآوردن حاجت بدون
درنگ است . گفته شده : جود، بخشيدن بدون پرسيدن است به اعتقاد اين كه
آنچه را مى بخشد اندك است ، و گفته شده : جود خوشحال و شادمان كردن وى
با مال در حد امكان است . برخى گفته اند: جود بخشيدن با اين اعتقاد است
كه مال از خداى متعال و شخص مورد بخشش بنده خداست و مال خدا را به بنده
اش مى دهد بى آن كه اعتقاد به فقير بودن او داشته باشد؛ و گفته شده :
هر كس مقدارى را ببخشد و مقدارى را براى خود نگاه دارد سخى است و هر كس
كه بيشتر را ببخشد و براى خود مقدارى نگاه دارد جواد است . هر كس تحمّل
زحمت كند و ديگرى را بر خود در نعمت موجود برترى دهد ايثارگر است ، هر
كس چيزى نبخشد بخيل است .
تمام اين سخنان در تعريف بخل حقيقت بخل و جود را بر نمى گيرد، بلكه مى
گوييم : مال براى حكمت و غرضى آفريده شده كه آن دفع نياز مردم است و
ممكن است انسان از خرج كردن آن در مواردى كه براى آن آفريده شده
خوددارى كند و در مواردى صرف كند كه پسنديده نيست . و ممكن است كه
عادلان در آن تصرف كند، يعنى آنجا كه حفظ مال لازم است آن را حفظ كند و
آنجا كه بخشيدن لازم است ببخشد، بنابراين خوددارى از صرف مال در جايى
كه بخشيدن لازم است بخل ، و بخشيدن در جايى كه نبايد خرج كند تبذير است
؛ و حد وسط آن دو ستوده است . شايسته است كه سخا و جود همان حد وسط
باشد، زيرا پيامبر فقط به سخا ماءمور شده و به او گفته شده :
لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك و لا تبسطها كل
البسط.
(178)
خداى متعال فرمود: و الذين اذا انفقوا لم يسرفوا
و لم يقتروا و كان بين ذالك قواما.
(179)
بنابراين جود حد وسط ميان تنگ گرفتن بر عائله و بى رويه خرج كردن و
گرفتگى و دست و دل بازى است ، به اين معنى كه بخشش و خوددارى از انفاق
مال را به اندازه لازم اندازه گيرى كند و بخششى از دل و جان و با طيب
خاطر باشد و دل مخالف نباشد و تنها به بخشش با اعضاى بدن اكتفا بكند.
پس اگر در جايى كه بخشيدن لازم است ببخشد و در باطن مخالف باشد و نفس
خويشتن را به شكيبايى وادار سازد خود را به زحمت به بخشندگى واداشته و
بخشنده نيست ، بلكه شايسته است كه دلش به مال وابسته نباشد، مگر در آن
جهتى كه هدف از مال است و آن خرج كردن مال در مواردى است كه لازم مى
باشد.
اگر بگويى : بخشيدن مال منوط به اين شد كه موارد وجوب انفاق مال را
بدانيم پس صرف آن در چه مواردى لازم است ؟ مى گويم : دو نوع واجب داريم
: واجب شرعى و واجبى كه به مروّت و عادت مربوط است . بخشنده كسى است كه
از واجب شرعى و واجب مربوط به مروّت خوددارى نكند. و اگر از يكى از
آنها سر باز زند بخيل است ؛ ولى كسى كه از بخشيدن واجب شرعى امتناع
ورزد بخيل تر است مانند كسى كه از پرداخت زكات و مخارج اهل و عيالش
سرباز زند يا آن را با دشوارى بپردازد. چنين شخصى طبيعتا بخيل است و با
زحمت خود را به بخشش وا مى دارد؛ يا كسى كه به عمد از مال نامرغوب خود
مى بخشد و بر او گوارا نيست كه از بهترين اموال يا اموال متوسط خود
ببخشد. تمام اين موارد بخل است . امّا مواردى كه بخشش بر حسب مروّت
واجب است سخت نگرفتن و كنجكاوى نكردن نسبت به جزئيات است ، زيرا اين
كار زشت است و زشتى آن به تناسب اشخاص و احوال مختلف است . برخى از سخت
گيرى ها از جانب ثروتمند زشت است و از فقير زشت نيست ؛ و سخت گيرى
انسان در برخى از امور نسبت به خاندان و خويشان و بزرگان زشت است كه در
همان امور نسبت به بيگانگان زشت نيست . سخت گيرى در بعضى از امور نسبت
به همسايه زشت است كه نسبت به بيگانه زشت نيست ، در مهمانى سخت گيرى
زشت است و كمتر از آن در خريد و فروش زشت نيست . بنابراين زشتى در
موارد ياد شده و آنچه مورد سخت گيرى است . مانند خوراك و پوشاك مختلف
است ، زيرا آن سخت گيرى كه در مورد خوراك ها زشت است در مورد ديگر
اشياء زشت نيست ، و آن سخت گيرى كه در خريدن كفن يا قربانى يا خريدن
نان صدقه زشت است در خريدهاى ديگر زشت نيست . همچنين زشتى سخت گيرى
نسبت به اشخاص فرق مى كند كه دوست ، برادر، خويشاوند، همسر، فرزند
باشد، يا بيگانه باشد و نيز كسى كه مضايقه مى كند متفاوت است مثلا كودك
، زن ثروتمند يا فقير باشد پير، جوان ، عالم ، جاهل باشد. بخيل كسى است
كه از بخشيدن دريغ مى كند، آنجايى كه به حكم شرع يا مروّت نبايد دريغ
كند و نمى توان مقدار آن را بروشنى بيان كرد. شايد تعريف بخل خوددارى
از انفاق مال در هدفى است كه مهم تر از حفظ مال است ، زيرا حفظ دين از
حفظ مال مهم تر است . بنابراين كسى كه زكات و مخارج عائله اش را نمى
دهد بخيل است و حفظ مروّت مهم تر از حفظ مال است و كسى كه در جزئيات
نسبت به شخصى كه سخت گيرى با او ناپسند است به سبب مال دوستى سخت مى
گيرد. پرده مروّت را مى درد بخيل است و يك درجه مانده است و آن اين كه
مرد حقوق واجب خود را مى پردازد ولى به حكم مروّت نمى بخشد با اين كه
مال بسيارى جمع كرده است و به نيازمندان نمى دهد و در صدقه هم مصرف نمى
كند. پس با هدف حفظ مال كه كمك به رفع مشكلات زندگى است مخالفت ورزيده
و با هدف ثواب نيز كه بالا بردن درجه آخرت است مخالفت كرده است .
بنابراين خرج نكردن مال در اين اهداف نزد هوشمندان بخل محسوب مى شود و
در نزد مردم عامى بخل نيست ؛ چون عوامل فقط به لذت هاى دنيا توجه دارند
و نگاه داشتن مال را براى رفع مشكلات روزگار مهم مى دانند و بسا باشد
كه عوام نيز شخصى را كه از بخشش به همسايه فقير خود امتناع كند - و
بگويد زكات واجبم را پرداخته ام و بيش از آن بر من واجب نيست - بخيل
بنامند و زشتى اين عمل به تناسب ثروت اشخاص و نياز نيازمند و استحقاق
او و حفظ دينش تفاوت مى كند؛ پس كسى كه واجب دينى و آنچه بر حسب
جوانمردى در خور وى بر او واجب شده بپردازد از بخل مبرّاست . آرى تا
بيش از اين مقدار به قصد ثواب و رسيدن به درجات نبخشد به صفت جود و سخا
متّصف نمى شود؛ و هرگاه به انسانى ببخشد در جايى كه دين بخشيدن مال را
واجب نكرده و بر حسب عادت نكوهشى هم متوجهش نمى شود، جواد است به تناسب
مقدار كم يا زيادى كه به آسانى مى بخشد و مراتب و درجات آن قابل شمارش
نيست . البته بعضى از مردم بخشنده تر از بعضى هستند. بنابراين برگزيدن
احسان غير از آن چيزى است كه عادت ايجاب مى كند. مروت همان جود است به
اين شرط كه با طيب خاطر باشد و از روى طمع ، اميد به خدمت ، تلافى با
ستايش نباشد. كسى كه در جود خود طمع سپاس و ستايش دارد تاجر است نه
جواد، چرا كه با مال خود ستايش را مى خرد و ستايش لذيذ است و غرض او
همان لذت ستايش است در حالى كه جود بخشيدن مال بدون عوض است . اين
حقيقت جود است و جز در مورد خداى متعال تصور شدنى نيست و اطلاق جواد بر
آدمى مجاز است ، چون مال را بدون غرض و هدف نمى بخشد. ولى اگر هدفش
ثواب آخرت يا كسب فضيلت جود و پاك كردن نفس از پستى بخل باشد جواد
ناميده مى شود و اگر انگيزه بخشش او ترس از هجو يا نكوهش مردم يا
انتظار دريافت نفعى از شخص مورد بخشش باشد از موارد جود به شمار نمى
آيد، زيرا اين انگيزه ها او را مجبور به بخشش كرده است ، و پاداش هايى
است كه بزودى به او بر مى گردد؛ پس قرض داده و بخشنده نيست ؛ چنان كه
از يك زن خداپرست نقل شده كه در برابر حبان بن هلال كه با يارانش نشسته
بود توقف كرد و گفت : در نزد شما بخشش و سخاوت چيست ؟ گفتند: دادن ،
بخشيدن ، ايثار؛ زن گفت : اين بخشش در دنياست ، پس بخشش در دين چيست ؟
گفتند: اين است كه خدا را با طيب خاطر و با ميل بپرستيم ، زن گفت : بر
اين كار ثواب مى خواهيد؟ گفتند: آرى ، پرسيد: چرا؟ گفتند: چون خدا به
ما وعده داده كه هر كار نيكى را ده نيكى مانند آن پاداش دهد، زن گفت :
سبحان اللّه هرگاه يكى بدهيد و ده تا
بگيريد چه بخشنده اى هستيد؟ به او گفتند: خدايت رحمت كند به اعتقاد تو
سخاوت چيست ؟ گفت : سخاوت به اعتقاد من اين است كه خداى را بپرستيد و
از پرستش لذت ببريد و از اين كار اكراه نداشته باشيد و اجر و مزد هم
نخواهيد تا مولايتان هر كارى بخواهد نسبت به شما انجام دهد. آيا از خدا
شرم نداريد كه از دلهايتان آگاه شود و بداند كه شما چيزى را در مقابل
چيزى مى خواهيد؟ اين كار در دنيا زشت است . يكى از زنان خداپرست گفت :
آيا مى پنداريد كه سخاوت تنها در درهم و دينار است ؟ سؤ ال شد: پس در
چيست ؟ گفت : سخاوت به اعتقاد من در خون دادنهاست . محاسبى گويد:
بخشندگى در دين اين است كه جانت را ببخشى و در راه خدا فدا سازى و دلت
با بخشيدن خون و ريختن آن در راه خدا سخىّ باشد و اين كار را با ميل
انجام دهى و قصد پاداش دنيوى و اخروى نداشته باشى ، اگر چه به پاداش هم
نيازمندى ولى با ترك گزينش چيزى در برابر خدا بر گمانت كمال سخاوت غالب
تا مولايت همان خدايى باشد كه نسبت به تو كارى انجام دهد كه اگر تو
براى خود انتخاب كنى خوب نباشد.
شرح درمان بخيل
بايد دانست كه دوستى مال موجب بخل مى شود و دوستى مال و عامل
دارد:
عامل اوّل تمايلاتى است كه جز با مال به آنها نتوان رسيد، به همراه
آرزوى دراز. اگر انسان بداند كه يك روز بعد مى ميرد، بسا كه به مالش
بخل نورزد، چون مقدارى كه در يك روز يا يك ماه يا يك سال به آن نياز
دارد نزديك است ؛ و اگر آرزوى دراز ندارد ولى فرزندانى دارد، آنان
جانشين آرزوى دراز مى شوند، زيرا ماندن آنها را مانند ماندن خود فرض مى
كند و براى آنها مال نگاه مى دارد؛ از اين رو پيامبر (ص ) فرمود:
((فرزند، آدمى را به بخل ، ترس و
نادانى فرا مى خواند))
(180) و هرگاه ترس نادارى و اعتماد نداشتن به رسيدن
روزى هم به آن اضافه شود ناگزير بخل قوّت مى گيرد.
2 - عامل دوم اين است كه عين مال را دوست دارد. ممكن است در ميان مردم
كسى يافت شود كه مالش برحسب عرف و عادت براى مخارج بقيه عمرش كافى است
و صدها برابر آن نيز دارد، پير و بدون فرزند هم هست ولى به خود اجازه
نمى دهد كه زكات بپردازد و در هنگام بيمارى خود را درمان كند، بلكه
دوست و عاشق پول است و از اين كه آن را در اختيار دارد لذت مى برد و آن
را در زير زمين دفن مى كند با آن كه مى داند كه مى ميرد و آن مال هدر
مى رود يا دشمنانش مى گيرند، با اين وصف نه مى خورد و نه صدقه مى دهد.
اين براى دل يك بيمارى بزرگ و درمان ناپذير است بويژه در پيرى كه
بيمارى مزمن مى شود و اميدى به درمانش نيست . حكايت چنين بخيلى حكايت
مردى است كه به معشوقش عشق ورزد و پيك معشوق را به خاطر او دوست بدارد
و معشوق را از ياد ببرد و سرگرم پيك او شود. زيرا پول پيكى است كه آدمى
را به نيازهاى خود مى رساند و از آن جهت محبوب است ، چون مقدمه لذيذ،
لذيذ است ، و گاه نيازها را فراموش مى كند و طلا در نزد او محبوب مى
شود و اين كمال گمراهى است ؛ بلكه هر كس ميان طلا و سنگ فرق بگذارد
نادان است ، مگر از آن جهت كه پول رفع نياز مى كند. بنابراين بيش از
مقدار نياز با سنگ برابر است . اين بود انگيزه هاى دوستى مال ، و درمان
هر مرضى فقط مخالفت با انگيزه آن است . بنابراين درمان تمايلات شكيبايى
و قناعت كردن به اندك است ؛ درمان آرزوى دراز بسيار ياد كردن مرگ و
توجه به مرگ همگنان و رنج مستمر آنها در گردآورى مال و نابودى مال پس
از آنهاست ؛ درمان توجه دل به فرزند آن است كه بداند روزى او با خدايى
است كه او را آفريده است . بسا فرزندانى كه از پدر ارثى نبرده اند و
وضع و حالشان از كسى كه ارث نبرده نيكوتر است ؛ و اين كه بداند مال را
براى فرزندش جمع مى كند به اين نيت كه فرزند صالحى باشد ولى برعكس مى
شود، همچنين بداند اگر فرزندش پرهيزكار و صالح باشد خدا او را كفايت مى
كند، و اگر فاسق باشد از مال او براى معصيت كمك مى گيرد و گناهش به او
بر مى گردد و نيز دلش را درمان كند به تفكر در روايات رسيده در نكوهش
بخل و ستايش سخاوت و كيفر سختى كه خدا به بخيل وعده داده است . يكى از
داروهاى مفيد، دقت بسيار در احوال بخيلان و منفور بودن آنهاست و اين كه
مردم آنها را زشت مى شمارند زيرا هر شخص بخيل ديگر بخيلان را زشت مى
شمارد و ياران بخيلش بر او گران مى آيند. پس بداند همان طور كه ديگر
بخيلان بر قلب او گران مى آيند او نيز در دل هاى مردم گران و زشت مى
باشد، و نيز دلش را با انديشيدن در هدف از آفرينش مال درمان كند، و از
مال جز به مقدار نيازش نگاه ندارد و بقيه را با بخشيدن و كسب ثواب براى
آخرتش ذخيره كند. اين بود داروها از نظر علم و معرفت ، پس هرگاه با نور
بصيرت دريافت كه بخشيدن مال برايش در دنيا و آخرت بهتر از نبخشيدن است
اگر عاقل باشد به بخشيدن ميل مى كند و اگر انگيزه بخشش فراهم شد شايسته
است كه درنگ نكند و ببخشد، چرا كه شيطان به او وعده فقير شدن مى دهد و
او را مى ترساند و مانع از بخشش مى شود.
ابوالحسن بوشنجى روزى در توالت بود. شاگردش را فرا خواند و گفت : جامه
ام را بيرون بياور و به فلانى بده . گفت : چرا صبر نكردى كه بيرون شوى
؟ گفت : هم اكنون به دلم گذشت كه آن را ببخشم و مطمئن نبودم كه نفسم
تغيير نكند. صفت بخل فقط وقتى از بين مى رود كه شخص با زحمت خود را به
بخشيدن وادارد، چنان كه عشق از بين نمى رود جز اين كه عاشق با مسافرت
كردن از محل سكونت معشوق از او جدا شود و با سفر كردن و با زحمت جدا
شدن و مدتى شكيبايى كردن دلش از عشق او آرام بگيرد. همچنين كسى كه مى
خواهد بخل را درمان كند شايسته است كه مال را ببخشد و با زحمت از آن
جدا شود، بلكه اگر مال را در آب بيفكند از نگاه داشتن مال و دوستى آن
سزاوارتر است .
(181) يكى از حيله هاى ظريف در اين رهگذر آن است كه خود
را به خوشنامى و شهرت يافتن به سخاوت بفريبد و رياكارانه مال ببخشد تا
به خودش اجازه دهد براى طمع در شكوه بخشش ، مال ببخشد بدين ترتيب پليدى
بخل از نفس او برطرف مى شود و پليدى ريا را كسب مى كند. امّا پس از آن
از ريا منصرف مى شود و آن را درمان كند. نامخواهى براى نفس در هنگام
جدايى از مال نوعى دلدارى است ، همان طور كه كودك را هنگام جدا كردن از
پستان به وسيله بازى كردن با گنجشك ها و نظير آن دلدارى مى دهند نه به
منظور بخل ورزى از شير دادن يا بازى ، ليكن براى اين كه او را از پستان
جدا كنند سپس او را به غذاى ديگرى برگردانند. همچنين شايسته است كه
بعضى از اين صفات زشت بر بعضى غالب آيد، چنان كه شهوت بر خشم مسلط مى
شود و قدرت خشم با آن مى شكند و خشم بر شهوت غالب مى شود و با آن
استحكامش شكسته و سست مى شود؛ ليكن اين عمل درباره كسى مفيد است كه
غلبه بخل از رياكارى و دوستى مقام در قلب او بيشتر باشد. پس صفت قوى
تر را به ضعيف تر مبدّل مى سازد. بنابراين اگر مقام نيز مانند مال در
نزد او محبوب باشد هيچ فايده اى ندارد چرا كه يك بيمارى را ريشه كن مى
كند و بر بيمارى ديگر مى افزايد و علامت آن اين است كه به خاطر رياكارى
بخشيدن بر او گران نيايد و با آن عمل روشن مى شود كه رياكارى بر او
غالب تر است و اگر بخشيدن با ريا بر او دشوار است شايسته است ببخشد؛
چرا كه دشوارى بخشش دال بر اين است كه بيمارى بخل بر قلبش غالب تر
است . مثال رفع بعضى از اين صفات به وسيله بعضى ديگر مثلى است كه
درباره مرده زده اند: تمام بدن مرده تبديل به كرم هايى مى شود؛ سپس
بعضى از كرم ها بعضى ديگر را مى خورند تا تعدادشان كم و باقى مانده كرم
ها بزرگ مى شوند. آنگاه بعضى بعض ديگر را مى خورند تا دو كرم بزرگ و
نيرومند مى مانند و آن دو همچنان مى جنگند تا يكى بر ديگرى غالب مى شود
و او را مى خورد و چاق مى شود سپس تنها و گرسنه مى ماند تا مى ميرد.
صفات زشت آدمى نيز چنين است يعنى مى تواند بعضى از آنها بر بعضى مسلط
شود تا آنرا ريشه كن سازد و ضعيف تر را غذاى قوى تر قرار دهد تا يكى
باقى بماند. آنگاه بايد به نابودى آن توجه كند و با مجاهده آن را از
بين ببرد، يعنى به آن غذا ندهد و غذا ندادن به صفات نكوهيده اين است كه
به مقتضاى آنها عمل نكند، چرا كه ناگزير اين صفات اعمالى را اقتضا مى
كنند و هرگاه مخالفت شود آن صفات ضعيف شده و از بين مى روند مانند بخل
كه اقتضايش نگاه داشتن مال است و هرگاه جلو خواسته اش گرفته شود و با
زحمت چند بار مال انفاق گردد صفت بخل از بين مى رود و صفت بخشش خوى
انسان مى شود و رنج بخل از بين مى رود؛ در اين صورت درمان بخل با علم و
عمل است بازگشت علم به شناخت آفت بخل و فايده بخشش است و بازگشت عمل به
تكلف بخشيدن مال است . امّا گاه بخل بطورى قوى مى شود كه آدمى را كور و
كر مى كند و مانع از آن مى شود كه انسان آفت آن را بشناس و چون شناخت
محقق نشود ميل به عمل تحريك نمى شود و نمى تواند كارى بكند و بيمارى به
صورت مزمن باقى مى ماند؛ مانند مرضى كه مانع از شناخت دوا و امكان
استعمال آن است . اينجاست كه تا دم مرگ چاره اى جز صبر كردن ندارد.
عادت بعضى از اساتيد صوفيه در درمان بيمارى بخل مريدانشان اين بود كه
آنان را از اختصاص يافتن به گوشه هايى كه داشتند منع مى كردند و استاد
هرگاه مى پنداشت مريدى از زاويه خود و متعلقات آن شادمان است او را
گوشه ديگرى منتقل مى كرد و گوشه او را به مريد ديگر مى داد و او را از
هر چه مالك بود محروم مى كرد، و هرگاه مى ديد كه مريد ديگر مريد به
لباس نو يا سجاده اى توجه دارد و به آن دلخوش است به او دستور مى داد
كه به ديگرى بدهد و لباس كهنه بپوشد كه قلبا به آن رغبت ندارد، اين عمل
و نظاير آن دل ها را از كالاى دنيا دور مى سازد و هر كس اين راه را در
پيش نگيرد به دنيا انس مى گيرد و آن را دوست مى دارد و اگر هزار كالا
داشته باشد، برايش حكم هزار محبوب را دارد. از اين رو هرگاه يكى از
آنها به سرقت برود به اندازه محبتى كه به آن دارد رنجيده مى شود و چون
بميرد يك جا هزار مصيبت به او مى رسد، چرا كه تمام آنها را دوست مى
داشته و از دستش رفته است ، حتّى در زمان زنده بودنش نيز در معرض خطر
مصيبت از دست دادن و نابودى آنهاست .
كاسه اى از جنس فيروزه و جواهر نشان براى يكى از شاهان بردند كه نظير
آن را نديده بود و از ديدن آن سخت شادمان شد. شاه به يكى از حكيمانى كه
نزدش بود گفت : عقيده ات درباره اين كاسه چيست ؟ گفت : به اعتقاد من
مصيبت يا فقر است . گفت : چطور؟ گفت : اگر بشكند مصيبت جبران ناپذير
است ، و اگر سرقت شود به آن محتاج مى شوى و مانند آن را نمى يابى و حال
آن كه پيش از آوردن آن از دو مصيبت ياد شده در امان بودى . سپس روزى
بر حسب اتفاق كاسه شكست و شاه سخت دچار مصيبت شد و گفت : حكيم راست گفت
اى كاش آن را نزد ما نمى آوردند. تمام امتعه دنيا چنين است ؛ زيرا دنيا
دشمن دشمنان خداست چون آنها را بر طرف آتش سوق مى دهد، و دشمن دوستان
خداست ، زيرا آنها را با صبر كردن در برابر دنيا و نعمتهايش غمگين مى
سازد؛ و دشمن خداست ، چون راه خدا را بر بندگانش قطع مى كند؛ و با خودش
نيز دشمن است ، چرا كه خود را مى خورد، زيرا مال جز با پاسبانان و
نگاهدارى در گنجينه ها حفظ نمى شود، و به كار گرفتن پاسبانان و نگهدارى
گنجينه ها جز با مال ممكن نيست و بايد پول خرج كرد پس مال خودش را مى
خورد و با خودش در تضاد است تا از بين برود و هركس از آفت هاى مال آگاه
شود به آن انس نمى گيرد و شاد نمى شود و جز به مقدار نيازش از آن برنمى
دارد؛ و هر كس به مقدار نيازش قناعت كند بخل نمى ورزد، زيرا آنچه
براى نياز خود نگاه مى دارد بخل نيست و به مقدارى كه مورد نيازش نيست
خودش را در حفظ آن به زحمت نمى اندازد و آن را مى بخشد، بلكه مال براى
او مانند آب كنار دجله است كه هيچ كس به آن بخل نمى ورزد، چون مردم به
مقدار نياز قناعت مى كنند.
مجموع وظايف بنده نسبت به مال خود
بايد دانست مال چنان كه توصيف كرديم از جهتى خير و از جهتى شرّ
است . حكايت مال حكايت مارى است كه افسونگر او را مى گيرد و از آن
پادزهر بيرون مى آورد و شخص غافل او را مى گيرد و زهرش از آنجا كه نمى
داند او را مى كشد، و فقط كسى از زهر مال ايمن است كه پنچ وظيفه را
انجام دهد: 1 - هدف از مال و آفرينش آن را بداند و تا به دست نياورد به
آن محتاج نمى شود و به اندازه نيازش بيشتر نگاه ندارد و بيش از آن
مقدار كه شايسته است براى جمع مال تلاش نكند.
2 - مراقب باشد كه مال از چه راهى كسب مى شود و از مال حرام محض
بپرهيزد، و از مالى كه بيشتر آن حرام است مانند مال شاهان ، و از راه
هاى مكروه كه به مروّت آسيب مى زند مانند هديه هايى كه شائبه رشوه در
آن است اجتناب كند و از سؤ الى كه موجب خوارى و نابودى مروّت است و
نظاير آنها دورى كند.
3 - مواظب مقدارى باشد كه كسب مى كند. پس نه بسيار كسب كند، نه كم ؛
بلكه به مقدار واجب ؛ و معيار واجب مقدارى است كه نياز دارد و نياز
عبارت است از لباس ، مسكن و غذا و هر كدام سه درجه دارد: پايين ،
متوسط، بالا؛ و تا زمانى كه به طرف كمى مايل باشد و به حدّ لازم نزديك
شود سبكبار خواهد بود و در زمره سبكباران به شمار آيد، و اگر از اين
حالت تجاوز كند در چاهى بيفتد كه عمل آن بى نهايت است . ما شرح اين
درجات را در كتاب زهد
(182) بيان كرده ايم .
4 - مواظب راه مصرف بوده و در انفاق ميانه رو باشد چنان كه ذكر كرديم
اسراف و سخت گيرى نكند و آنچه را از راه حلال كسب كرده در جاى خودش
قرار دهد نه در جاى ناحق ؛ چرا كه گناه كسب مال از راه نادرست با خرج
كردن مال در راه نادرست يكسان است .
5 - در گرفتن و ترك و انفاق و نگاه داشتن مال نيت خوب داشته باشد. پس
آنچه را بر مى دارد براى كمك به عبادت باشد و آنچه را رها مى كند به
قصد پست شمردن مال و بى ميلى به آن باشد و هرگاه چنان كند داشتن مال به
او ضرر نمى رساند؛ از اين رو على (ع ) فرمود: ((اگر
شخصى تمام مال هاى روى زمين را به دست آورد و براى خدا باشد زاهد است .
و اگر تمام مال هاى روى زمين را رها سازد و قصدش خدا نباشد زاهد نيست .))
پس بايد تمام حركات و سكنات تو براى خدا و منحصر به عبادت يا به كارى
باشد كه در عبادت به تو كمك مى كند. زيرا دورترين حركت ها از عبادت
خوردن و قضاى حاجت است و هر دو به عبادت كمك مى كنند و هرگاه مقصودت از
آن دو عمل يارى جستن بر عبادت باشد براى تو عبادت به شمار مى رود
همچنين شايسته است كه نيت درباره هر چه تو را حفظ مى كند مانند لباس و
فرش و ظرف ، چنين باشد، زيرا تمام اينان از چيزهايى است كه گاه در دين
مورد نياز است و بايد قصد انسان در مازاد بر نيازش نفع بردن بندگان خدا
باشد و هرگاه بنده اى به آنها نياز داشت نبايد او را منع كند و هر كس
آن كار را بكند از مال كه مانند مار است پادزهر گرفته و از زهرش
پرهيز كرده و بسيارى مال به او ضرر نمى رساند. امّا اين كار فقط براى
كسى ممكن است كه در دين ثابت قدم و علمش در دين زياد باشد و شخص عامى
هرگاه خود را در بسيارى مال شبيه به عالم سازد و گمان كند كه به صحابه
ثروتمند شبيه است ، كار او همانند كار كودكى است كه مى بيند شخص
نيرومند ماهرى مال او را مى گيرد و در آن تصرفاتى مى كند تا پادزهر آن
را بيرون بياورد. كودك به او تاءسّى مى جويد و بى درنگ مار او را مى
كشد. با اين تفاوت كه كشته مار مى داند كه كشته چيست و كشته مال گاه
نمى داند كه كشته چيست ، زيرا دنيا به مال تشبيه شده و گفته اند:
هى دنيا كحية تنفث السم و ان كانت المجسة لانت
(183)
همان طور كه محال است نابينا در پيمودن قله هاى كوه و كرانه هاى دريا و
راه هاى خاردار شبيه به شخص بينا شود همچنين محال است كه شخص عامى در
داشتن مال شبيه به عالم كامل شود.
|