راه روشن ، جلد پنجم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا
حياء
ملامحسن فيض كاشانى رحمه
اللّه عليه
ترجمه : عبدالعلى صاحبى
- ۲۶ -
بيان حقيقت حسد و حكم و اقسام و درجات آن
بدان كه حسد فقط بر نعمت است و هرگاه خدا نعمتى به برادرت ارزانى كند تو نسبت به آن
دو حالت دارى :
يكى آن كه از آن نعمت متنفّر باشى و زوال آن را بخواهى ؛ اين حالت حسد نام دارد.
بنابراين تعريف حسد كراهت داشتن از نعمت (ديگران ) و دوست داشتن زوال آن از صاحب
نعمت است .
حالت دوم اين كه به نابودى نعمت علاقه نداشته باشى و از نعمت و دوام آن ناراحت نشوى
ولى نظير آن را براى خود بخواهى . اين حالت غبطه نام دارد و گاه به آن منافست
گويند.
گاه منافست حسد ناميده مى شود و به عكس يعنى گاه بر حسد منافست اطلاق مى شود و يكى
از دو لفظ به جاى ديگرى به كار مى رود، امّا پس از فهميدن معنى منعى در نامگذارى ها
نيست . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مؤ من
غبطه مى برد و منافق حسد مى ورزد.))(946)
امّا حالت اول در هر حال حرام است مگر حسد در مورد نعمتى باشد كه به كافر يا
گنهكارى برسد و او از آن نعمت در فتنه انگيزى و بر هم زدن ميان مردم و مردم آزارى
استفاده كند؛ در اين صورت ناخوشايندى از آن نعمت و علاقه به نابود شدن آن بر تو
زيانى ندارد، چرا كه تو علاقه به نابودى آن از آن نظر كه نعمت است ندارى ، بلكه از
آن نظر كه ابزار فساد است نابوديش را مى خواهى و اگر از فساد آن مطمئن شوى از نعمت
صاحب نعمت (كافر و فاجر) غمگين نمى شوى ، و دليل حرام بودن حسد رواياتى است كه نقل
كرديم ، و اين ناخوشايندى (از نعمت ديگرى ) خشمگين بودن در برابر قضاى الهى است كه
او بعضى از بندگانش را بر بعضى برترى داده ، بى آن كه زيانى به تو داشته باشد و به
همين نكته قرآن كريم اشاره دارد، در اين آيه : ((
ان نمسسكم حسنة تسؤ هم و ان تصبكم سيئة يفرحوا بها. ))
(947) و اين شادمانى سرزنش است و حسد و شماصلّى اللّه عليه و آله و
سرزنش لازم ملزوم هم هستند. خداى متعال فرموده : ((
ود كثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم .
))
(948) بنابراين قرآن خبر داده كه علاقه كفار به از بين رفتن نعمت ايمان
نوعى حسد است ، و فرموده :
(( ودوا لو تكفرون كما كفروا فتكونون سواء
))
(949) همچنين خداى متعال حسد برادران يوسف را نقل كرده و از آنچه در دل
داشتند تعبير (به حسد) فرموده و گفته است : ((
اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبة ان ابانا لفى ضلال مبين .
اقتلوا يوسف اواطرحوه ارضا بخيل لكم وجه ابيكم . ))
(950) و چون از دوستى پدر يوسف نسبت به او بدشان مى آمد از آن ناراحت
شدند و دوست داشتند آن محبت از يوسف زوال پذيرد. پس يوسف را از نظر يعقوب پنهان
ساختند؛ و خداى متعال مى فرمايد: (( و لا
يجدون فى صدورهم حاجة مما اوتوا و يؤ ثرون على انفسهم .
))
(951) يعنى از آن نعمت سينه هاشان تنگ نمى شود و غمگين نمى شوند. پس
خداوند آنها را بر نداشتن حسد ستوده است ، و خداى متعال در معرض انكار فرموده است :
(( ام يحسدون الناس على ما آتاهم اللّه من فضله
))
(952) و فرمود: (( كان الناس
امة واحدة )) تا آن جا كه فرمود:
(( الا الذين اوتوه من بعد ما جاءتهم البينات بغيا بينهم
))
(953) پس خداوند علم را نازل فرمود تا گردشان آورد و بر بندگى خود ميان
آنها الفت ايجاد كند و به آنها امر كرد كه به وسيله علم با هم الفت گيرند. پس به
يكديگر حسد بردند و با هم اختلاف كردند زيرا هر كدامشان مى خواست تنها رياست كند و
گفتارش مقبول باشد؛ پس بعضى از آنها بعضى ديگر را ردّ كردند.
ابن عباس گويد: يهوديان پيش از بعثت پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله هر گاه با
گروهى مى جنگيدند در مناجات مى گفتند: خدايا، به پيامبرى كه وعده فرستادنش را به ما
داده اى و به كتابى كه بر ما نازل مى كنى تو را مى خوانيم كه ما را يارى فرمايى ، و
يارى مى شدند و چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از اولاد اسماعيل آمد او را
شناخته و به او كافر شدند، پس خداى متعال فرمود: ((
و كانوا يستفتحون على الذين كفروا فلما جاءهم ما عرفوا كفروا به
))
تا آن جا كه فرموده (( ان يكفروا بما انزل
اللّه بغيا اى حسدا، ))
(954) بغى در آيه به معناى حسد است .
صفيّه دختر حيى به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گفت : روزى پدر و عمويم از نزد شما
پيش من آمدند پس پدرم به عمويم گفت : درباره محمّد چه مى گويى ؟ عمويم گفت : او
همان پيامبرى است كه موسى عليه السّلام به آمدنش بشارت داده است ، عمويم گفت : پس
چه عقيده دارى ؟ گفت : معتقدم كه در دوران زندگى با او دشمنى ورزم .))(955)
اين است حكم حسد در حرام بودن آن .
امّا منافست (غبطه ) حرام نيست ، بلكه آن واجب است يا مستحب و يا مباح و گاه لفظ
منافست بجاى حسد و حسد بجاى منافست به كار مى رود، قثم بن عباس گفت چون او و فضل
خواستند خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله برسند و از او بخواهند كه آن دو را
ماءمور جمع آورى زكات كند، هنگامى كه على عليه السّلام به آنها فرمود: خدمت پيامبر
صلّى اللّه عليه و آله نرويد كه شما را به جمع زكات ماءمور نمى سازد، در جوابش
گفتند: اين سخن تو نفاست است . به خدا پيامبر دخترش را به تو تزويج كرد و ما نسبت
به تو به منافست نپرداختيم
(956) اين سخن كه مى گويى (پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شما را ماءمور
جمع آورى زكات نمى كند حسد ورزى است ولى ما در مورد ازدواجت با فاطمه حسد نورزيديم
. بنابراين منافست در لغت مشتق از نفاست است . و آنچه بر مجاز بودن منافست دلالت
دارد گفتار خداى متعال است : (( و فى ذالك
فلتينا فس المتنافسون
))
(957) و فرموده : (( سابقوا الى
مغفرة من ربكم ))
(958) و مسابقه آنجايى است كه بيم فوت باشد و آن مانند دو بنده اى هستند
كه به خدمت مولاى خود بر يكديگر سبقت مى گيرند، زيرا هر يك بى تابى مى كند كه بر
رفيق خود سبقت بگيرد و در نزد مولايش از مقامى برخوردار شود كه او از آن برخوردار
نمى شود، چگونه چنين نباشد در حالى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به آن تصريح
كرده و فرموده است :
((حسد تنها در ميان دو نفر است مردى كه خدا به او مالى
داده پس او را بر صرف آن مال در راه حق مسلط ساخته است ، و مردى كه خدا به او دانشى
داده و او به علم خود عمل مى كند و به مردم مى آموزد.))
(959) آنگاه آن حضرت اين مطلب را در حديث ابوكبشه انصارى تفسير كرده و
گفته است : ((مثل اين امت مثل چهار مرد است : مردى كه
خدا به او مالى و علمى داده و او در مورد مال خود به علمش عمل مى كند و مردى كه خدا
به او علم داده ولى مالى به او داده نشده و مى گويد! پروردگارا اگر مانند فلانى
ثروتى مى داشتم آن را در همان راهى مصرف مى كردم كه او صرف كرد. اين دو گروه در
پاداش برابرند (و اين سخن از او نشان اين است كه دوست دارد ثروت رفيق خود را مى
داشت بى آن كه دوست بدارد كه نعمت او از بين برود.)
(960) و مردى كه خدا به او مالى داده و آن را در معصيت خدا خرج مى كند،
و مردى كه خدا به او مالى نداده و مى گويد: اگر براى من مانند فلانى ثروتى بود همان
كارهاى او را مى كردم ، اين دو در گناه برابرند.))(961)
پس نكوهش پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از اين جهت است كه شخص دوم آرزوى معصيت كرده
نه از اين نظر كه دوست داشته مانند او ثروت داشته باشد؛ در اين صورت كسى كه در
نعمتى بر ديگرى غبطه مى برد و نظير آن را براى خود مى خواهد، گناهى ندارد تا زمانى
كه زوال نعمت را از صاحب نعمت دوست ندارد و از دوام نعمت براى او ناراحت نباشد، آرى
اگر اين نعمت نعمت دينى واجب مانند ايمان و نماز و زكات باشد اين منافست واجب است و
آن اين است كه دوست بدارد در اينها مثل او باشد، چون اگر آن را دوست نداشته باشد
راضى به معصيت شده و آن حرام است ؛ و اگر نعمت از فضايل باشد مانند بخشيدن اموال در
مكارم و صدقات منافست در آنها مستحب است ، و اگر نعمتى است كه به صورت مباح از آن
برخوردار مى شود منافست در آن مباح است و تمام اين موارد بازگشت به اين دارد كه شخص
حسود مى خواهد با شخص مورد حسد برابر باشد و در نعمت به او ملحق شود و در او
ناخوشايندى از نعمت محسود وجود ندارد و در زير سايه اين نعمت دو چيز است : يكى راحت
بودن صاحب نعمت و ديگرى پيدايش نقصان در ديگرى و محروميت او از آن نعمت در حالى كه
او نمى خواهد از داشتن آن نعمت محروم باشد بلكه برابرى خود با صاحب نعمت را دوست مى
دارد.
و گناهى نيست بر كسى كه محروميت و عقب ماندگى خود را در كارهاى مباح نمى خواهد؛
بدون شك اين امر از فضيلت انسان مى كاهد و با زهد و توكل و رضا منافات دارد، و مانع
رسيدن به مقامات بلند مى شود، ليكن اين كار موجب معصيت نيست در اينجا نكته اى ظريف
و دشوار نهفته است كه شخص حسود هرگاه از رسيدن به مانند آن نعمت نوميد شود در حالى
كه كراهت دارد از آن نعمت محروم باشد ناگزير مايل است كه اين نقصان برطرف شود و
نقصان نعمت به دو صورت برطرف مى شود يا با رسيدن حسود به مثل آن نعمت يا زوال نعمت
از شخص مورد حسد و چون يكى از دو راه بسته شود قلب تمايل به راه ديگر پيدا مى كند
تا آنجا كه هرگاه شخص مورد حسد از نعمت محروم شد نزد او از دوام نعمت مطلوب تر
است ، زيرا با زوال نعمت از محسود محروميت و عقب افتادگى حسود برطرف مى شود و ديگرى
بر او مقدم نمى شود و تقريبا هيچ قلبى از اين حالت خالى نيست اگر چه به صورتى است
كه اگر كار به او محوّل شود و به اختيار او باشد، البته در محروم ساختن صاحب نعمت
از نعمت سعى خواهد كرد. در اين صورت به حسدى نكوهيده گرفتار آمده است ، اگر چه تقوا
او را از سعى در زوال نعمت از محسود منع كند. پس از آنچه در طبع خود مى يابد كه با
زوال نعمت از محسود راحت مى شود آنگاه معاف و معذور است كه زوال نعمت محسود را از
نظر عقلى و دينى نخواهد و شايد مقصود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از حديث همين
باشد كه فرمود: ((سه خصلت است كه مؤ من از آن خلاصى
ندارد: حسد، گمان بد، و فال بد زدن سپس فرمود: براى انسان از اين خصلت ها راه رهايى
وجود دارد به اين ترتيب كه هرگاه حسد بردى ستم مكن .))(962)
يعنى اگر در دلت چيزى (حسد) يافتى به مقتضاى آن عمل مكن بعيد است كه آدمى بخواهد در
رسيدن به نعمت خود را به برادرش برساند امّا از آن عاجز آيد آنگاه از آن تمايل دست
بردارد و زوال نعمت برادر را بخواهد؛ چون ناگزير با دوام نعمت محسود او را برتر از
خود احساس مى كند و اين درجه از منافست كه تواءم با حسد است حرام است و سزاوار است
در آن احتياط شود، چرا كه محل خطر است و هيچ انسانى غالبا در ميان بستگان و آشنايان
خود بالاتر از خود مى بيند كه دوست دارد با او برابر باشد و اگر از ايمان قوى و
تقوا برخوردار نباشد، ممكن است اين آرزوى برابرى او را به حسد ممنوع بكشاند و هرگاه
محرك او ترس از تفاوت داشتن با ديگران و آشكار شدن نقصانش نسبت به ديگران باشد به
حسد نكوهيده كشيده مى شود و طبع انسان متمايل به زوال نعمت از برادرش مى شود تا اگر
خود نمى تواند با دستيابى به نعمت همتراز او شود با زوال نعمت محسود با او برابر
شود و اين هرگز مجاز نيست ، بلكه حرام است خواه در اهداف دينى باشد يا دنيوى . ولى
به خواست خدا تا به مقتضاى آن عمل نكرده است بخشوده مى شود و اين كه در نفس خود از
زوال نعمت كراهت دارد برايش كفاره است . اين بود حقيقت حسد و احكام آن .
امّا درجات حسد چهار است : اول اين كه زوال نعمت را از محسود بخواهد، اگر چه نعمت
به وى نرسد و اين كمال پليدى است . دوم اين كه به خاطر ميل به نعمتى كه در دست
محسود است زوال آن را مى خواهد؛ مانند اين كه به خانه خوب يا زن زيبا يا حكومت نافذ
و گسترده اى كه ديگرى به آن رسيده است حسد ورزد و دوست داشته باشد كه او نيز از
چنان نعمتى برخوردار باشد. نه آن كه زوال آن را بخواهد و نداشتن آن نعمت برايش
ناخوشايند باشد نه اين كه چرا ديگرى از آن برخوردار است . سوم اين كه عين آن نعمت
را نخواهد بلكه نظيرش را براى خود بخواهد، و اگر از به دست آوردن نظير آن ناتوان
شود زوالش را از محسود دوست بدارد تا تفاوت ميان آن دو آشكار نشود. چهارم اين كه
نظير نعمت محسود را براى خود بخواهد و اگر به دست نياورد زوال نعمت را از محسود نمى
خواهد و اين قسم آخر (چهارم ) اگر در مورد دنيا باشد مورد عفو است و اگر در مورد
دين باشد مستحب است ، و در قسم سوم ، هم مورد نكوهيده و هم غير نكوهيده وجود دارد؛
و قسم دوم سبك تر از سوم است و اولى نكوهيده محض است و قسم دوم از باب مجاز حسد
ناميده شده ولى نكوهيده است خداى متعال فرمود: ((
و لا تتمنوا ما فضل اللّه به بعضكم على بعض ))
(963) از اين رو آنگاه كه شخص حسود نظير نعمتى را كه محسود دارد آرزو مى
كند عملش نكوهيده نيست ، امّا عين آن نعمت را آرزو كردن نكوهيده است .
شرح عوامل حسد و منافست
امّا عامل منافست دوستى چيزى است كه در آن حسد مى ورزد. اگر منافست در امر دينى
باشد عامل آن محبت خداى متعال و بندگى اوست ، و اگر امرى دنيوى باشد عامل آن محبت
مباح هاى دنيا و برخوردارى از نعمت هاى آن است . ما اكنون در حسد نكوهيده بحث مى
كنيم . براستى راه هاى ورود حسد بسيار است ولى تمام آنها در هفت عامل منحصر مى شود:
دشمنى ، عزت طلبى ، تكبر، تعجب ، ترس از فوت شدن هدف هاى مطلوب ، علاقه به رياست ،
پليدى نفس و بخل آن . حسود يا نعمت را بر محسود نمى پسندد، چون دشمن اوست ، پس خير
او را نمى خواهد، و اين اختصاص به اقران و همگنان ندارد بلكه شخص پست ممكن است به
شاه حسد برد به اين معنا، كه زوال نعمت او را دوست بدارد چون به سبب بدرفتارى شاه
با او يا با يكى از دوستان ، او دشمن سلطان است ، و يا از آن جهت است كه مى داند بر
نعمت خود نسبت به او تكبّر خواهد ورزيد و حسود طاقت تحمل تكبر و فخرفروشى محسود را
به سبب عزت نفس خود ندارد و مقصود از عزّت طلبى همين است ، و يا طبيعت حسود اين
است كه بر محسود تكبر مى كند و زوال نعمت او را مى خواهد و مقصود از تكبر همين است
، و يا نعمت شخص محسود بسيار و مقام او بزرگ است و حسود از رسيدن محسود به چنين
نعمتى ، در شگفت مى شود و مقصود از تعجب همين است ، و يا مى ترسد به وسيله رسيدن
نعمت به محسود هدف هايش را از دست بدهد، به اين جهت محسود به وسيله نعمت خود مانع
اهداف حسود مى شود، و يا رياستى را دوست مى دارد كه اساس آن اختصاص داشتن محسود به
نعمتى است كه در آن نعمت با حسود برابر نمى باشد، و يا هيچ كدام از اينها نيست ،
بلكه به خاطر پليدى نفس است به طورى كه اگر به بندگان خدا خيرى برسد. بخل مى ورزد و
ناگزير اين عوامل بايد شرح داده شود.
عامل اول دشمنى و كينه است و آن شديدترين عامل حسد است ، زيرا كسى كه به هر دليلى
آزرده ديده و با هدفش به هر صورتى مخالفت شده بر آزار دهنده خشمگين مى شود و به دل
او را دشمن مى دارد و كينه در دل او جايگزين مى شود و مقتضاى كينه تشفّى و انتقام
گرفتن است ، و اگر نتواند از دشمن شخصا انتقام بگيرد دوست دارد كه با گذشت زمان از
او انتقام بگيرد، و بسا كه (در صورت عجز از انتقام ) به بزرگوارى خود در پيشگاه خدا
انتقام را به خدا واگذارد، و هرگاه به دشمن او مصيبتى برسد شادمان بشود و آن را
تلافى و انتقامى از سوى خدا در برابر دشمنى با او بداند كه به همان سبب آن بلا به
او رسيده است و هرگاه نعمتى به دشمن برسد از آن ناراحت شود، زيرا خلاف مقصود و
انتظار اوست و بسا كه بر او آشكار شود كه در پيشگاه خدا منزلتى ندارد، چرا كه خدا
از دشمنش كه او را اذيت كرده انتقام نگرفته است بلكه به او نعمت ارزانى داشته است .
خلاصه حسد با كينه و دشمنى ملازم است و كمال پرهيزگارى آن است كه آدمى به دشمن خود
ستم نكند و آن را ناخوشايند بداند، يا نسبت به انسانى كه دشمن اوست ، در نظرش
بدحالى و خوشحالى او يكسان باشد امّا اين حالت ممكن نيست و اين حالت همان است كه
خدا كفار را به آن توصيف كرده يعنى حسد به سبب دشمنى ، زيرا خداوند متعال مى
فرمايد: (( و اذا لقوكم قالوا آمنا و اذا
خلوا عضوا عليكم الا نامل من الغيظ قل موتوا بغيظكم ان اللّه عليهم بذات الصدور. ان
تمسسكم حسنة تسوهم .
))
(964) و همچنين فرمود: (( ودوا
ما عنيتم قد بدت البغضاء من افواههم . ))
(965) چنين حسدى كه عامل آن دشمنى باشد گاه به نزاع و كشتار مى انجامد و
تمام عمر حسود در از بين بردن نعمت از راه مكر و حيله و سخن چينى و پرده درى و نظير
آنها مى گذرد.
عامل دوم عزت طلبى است و آن اين است كه بر او گران مى آيد كه ديگرى بالاتر از او
باشد؛ پس هرگاه يكى از همگانش به حكومتى يا علمى يا مالى برسد بيم دارد كه بر او
تكبر كند در حالى كه او طاقت تكبر او را ندارد و نمى تواند خودستايى بى جا و فخر
فروشى او را تحمل كند. بنابراين غرض حسود تكبر ورزيدن خودش نيست ، بلكه هدفش دفع
تكبر محسود است چرا كه حسود به برابرى با محسود راضى است ولى به برترى او بر خود
راضى نيست .
عامل سوم تكبر است يعنى در طبيعت حسود است كه بر محسود تكبر ورزد و او را كوچك
شمرده به خدمت خود درآورد و از او انتظار اطاعت و پيروى از اهدافش را داشته باشد و
هرگاه محسود به نعمتى برسد بيم دارد كه محسود تكبر او را تحمل نكند و خود را بالاتر
از آن بداند كه پيرو او باشد يا بسا كه خود را با او برابر سازد يا بالاتر از او
بداند و به حالت تكبر برگردد، پس از اين كه نسبت به او تكبر مى ورزيده است ، و حسد
ورزى بيشتر كفار نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از تكبر و تعزز نشاءت مى
گرفت چرا كه مى گفتند: چگونه نوجوانى يتيم بر ما مقدم شود و چگونه در برابر او سر
تعظيم فرود آوريم از اين رو گفتند: (( لولا
نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم . ))
(966) يعنى هرگاه مدعى نبوت شخص بزرگى باشد بر ما گران نمى آيد كه در
برابرش تواضع كرده و پيرو او شويم ، و خداى متعال در حالى كه گفتار قريش را وصف
كرده و پيرو او شويم ، و خداى متعال در حالى كه گفتار قريش را وصف مى كند مى
فرمايد: (( اهؤ لاء من اللّه عليهم من
بيننا. ))
(967) مانند كوچك شمردن آنها و تكبر نسبت به آنهاست .
عامل چهارم تعجب است چنان كه خداوند از امت هاى گذشته خبر داده كه گفتند:
(( ما انتم الا بشر مثلنا. ))
(968) و گفتند: (( انؤ من
لبشرين مثلنا
(969) و گفتند: (( و لين اطعتم
بشرا مثلكم اذا لخاسرون ))
(970) پس تعجب كردند كه بشرى مانند خودشان از سوى خدا به درجه رسالت و
وحى و قرب ربوبى برسد؛ از اين رو به او حسد بردند و زوال نبوت را دوست داشتند و نمى
خواستند كسى كه در آفرينش مانند آنهاست برتر از آنها باشد نه به اين قصد كه تكبر
ورزند و طالب رياست باشند و از روى دشمنى خواستار تقدم بر او باشند و يا عوامل
ديگرى از باقى عوامل ؛ و با تعجب گفتند: ((
ابعث اللّه بشرا رسولا. ))
(971) و گفتند: (( لولا انزل
علينا الملائكة ))
(972) پس خداى متعال فرمود: ((
او عجبتم ان جائكم ذكر من ربكم على رجل منكم . ))
(973)
عامل پنجم بيم از فوت شدن هدفهاست و اين قسم اختصاص به دو فرد دارد كه در يك هدف با
هم رقابت دارند چرا كه هر كدام نسبت به رفيقش در مورد نعمتى كه به او كمك كند تا
تنها به مقصد برسد حسد مى ورزد و از اين جنس است حسدورزى دو هوو در رقابتى كه به
مسائل زناشويى مربوط مى شود و حسدورزى برادران در رقابت با يكديگر براى جا گرفتن در
دل والدين تا با آن به اهدافى چون مال و عزيز شدن دست يابند، و همچنين است حسدورزى
دو شاگرد نسبت به يك استاد براى رسيدن به مقامى در دل استاد و حسدورزى نديمان و
خاصّان شاه در جا پيدا كردن در قلب شاه تا با آن به مقام و ثروت برسند، همچنين است
حسدورزى دو واعظ در يك شهر كه يكديگر را دفع مى كنند هرگاه هدفشان رسيدن به مال يا
پذيرفته شدن سخن آنان نزد مردم آن شهر باشد. همچنين است حسدورزى دو عالم كه يكديگر
را دفع مى كنند و اين سخن نسبت به گروهى از فقيه نمايان انحصار طلب صادق است چرا كه
هر كدامشان مى خواهد در دل افراد جايى به دست آورد تا به اعراض خودش برسد.
عامل ششم عشق به رياست و جاه طلبى است ، بى آن كه به وسيله آن به هدفى برسد؛ مانند
مردى كه مى خواهد در فنى از فنون بى نظير باشد. در صورتى كه بر چنين شخص عشق به
ستايش شدن غالب آيد، شادمانى از آنچه بدان ستوده مى شود او را بر آن وا دارد كه
تصور كند يگانه روزگار و انسانى بى نظير است ، و هرگاه بشنود كه در دورترين نقاط
جهان برايش همانندى است ناراحت شود و مرگش را دوست بدارد يا زوال نعمت را از او
بخواهد، نعمتى كه به وسيله آن در مقام با او مشاركت دارد، مانند شجاعت يا علم يا
عبادت يا صنعت يا زيبايى يا ثروت ، يا ديگر صفاتى كه او در آنها يگانه و از آن
شادمان است و عامل اين عشق به زوال نعمت از محسود نه عداوت است و به تكبر و تعزّز
بر محسود و نه بيم از دست فن هدف ، بلكه تنها رياست طلبى است و ادعاى بيگانه بودن
در آن رفتن و اين غير از آن جاه طلبى و محبوب القلوب بودنى است كه در ميان بعضى از
علما وجود دارد تا با آن به اهدافى جز رياست برسند. علماى يهود معرفت به پيامبر
صلّى اللّه عليه و آله را انكار مى كردند و از بيم آن مبادا رياستشان از بين برود
به آن حضرت ايمان نمى آوردند و مى ترسيدند كه اگر علمشان بر طرف شود كسى از آنها
پيروى نخواهد كرد.
عامل هفتم پليدى هاى نفس و بخل شديد آن در كارها خير نسبت به بندگان خداست . كسانى
را مى يابيم كه به رياست طلبى و تكبر و ثروت خواهى سرگرم نيستند، امّا هرگاه از حال
خوب بنده اى از بندگان خدا و نعمت هايى كه خدا به او داده تعريف شود بر آنها گران
مى آيد. و هرگاه پريشانى كارهاى مردم و بخت برگشتگى آنها و به مقصد نرسيدن و تيرگى
زندگانى مردم تعريف شود از آن شادمان مى شوند. بنابراين چنين اشخاصى همواره بخت
برگشتگى ديگران را دوست دارند و در مورد نعمت هايى كه خدا به بندگانش ارزانى داشته
بخل مى ورزند. گويى اين صاحبان نعمت آن نعمت ها را از ملك و خزانه هاى شخصى حسود مى
گيرند. گويند: بخيل كسى است كه به مال خودش بخل مى ورزند و صاحب بخل شديد كسى است
كه به مال ديگران بخل مى ورزد و اين دومى به نعمت هايى كه خدا به بندگانش داده كه
ميان آنها و شخص حسود هيچ دشمنى و ارتباطى نيست بخل مى كند. چنين بخلى انگيزه
آشكارى جز پليدى نفس و پستى طبع ندارد، و بخل در سرشت او قرار دارد، و درمان آن
دشوار است زيرا حسدى كه با ديگر انگيزه ها ثابت مى شود عوامل آن عارضى است و احتمال
مى رود كه از بين برود ولى بخلى كه ياد شد فطرى است و هيچ عامل عارضى ندارد از اين
رو از بين رفتن و زوال آن مشكل است . چون بر حسب عادت زوال آن محال به نظر مى رسد.
اين بود انگيزه هاى حسد، و گاه بعضى از اين عوامل يا بيشتر آنها يا تمامش در يك شخص
جمع مى شود و بدين سبب حسد به گونه اى قوى مى شود كه با وجود آن ، شخص نمى تواند
حسد را پنهان دارد بلكه پرده اجمال و ابهام را مى درد و دشمنى را آشكار مى سازد و
در بيشتر حسدورزى ها بعضى از اين عوامل جمع مى شود و كمتر اتفاق مى افتد كه در
حسدورزى يك عامل از عوامل ياد شده وجود نداشته باشد.))
عوامل بسيارى حسد و قوى بودن آن
در ميان همگنان و برادران و پسرعموها و خويشاوندان و كمى و ضعف آن در ديگران بايد
دانست هر چه عوامل ياد شده حسد در ميان قومى بيشتر باشد حسد در بين آنها رواج
بيشترى خواهد داشت به عبارت ديگر حسد در ميان گروهى قوت مى يابد كه بيشتر اين عوامل
در آنها جمع و آشكار شود، زيرا يك فرد ممكن است حسد بورزد چرا كه از پذيرش تكبر
(ديگران ) امتناع دارد و نسبت به او حسد مى ورزد چون دشمن است و متكبر و ديگر
موجبات حسد كه در محسود وجود دارد اين عوامل حسد تنها در ميان گروه هايى زياد مى
شود كه عوامل ارتباط آنها را در مجالس خطا به گرد مى آورد و با هدف هايى در آن
مجالس وارد مى شوند. بنابراين هرگاه يك نفر در هدفى با رفيق خود مخالفت ورزد طبيعتا
آن رفيق ناراحت و نسبت به او دشمن مى شود و كينه در دلش جاى مى گيرد در اين صورت
است كه مى خواهد او را كوچك بشمارد و بر او تكبر ورزد و مخالفت او را با هدف خود
تلافى كند و كراهت دارد كه محسود از نعمتى كه او را به اهدافش مى رساند برخوردار
باشد و تمام اين عوامل به ايجاد حسد كمك مى كنند زيرا ميان دو شخص در دو شهر دور از
هم و نيز دو محله دور دست پيوند و رابطه اى نيست از اين رو ميان آن دو حسادتى هم
وجود ندارد، آرى هرگاه در يك مسكن يا بازار يا مسجد و مدرسه اى وارد شوند كه
اهدافشان در آن جاها مخالف يكديگر است از مخالفت هدف دشمنى و نفرت برانگيخته مى شود
و ديگر عوامل حسد از آن نشاءت مى گيرد از اين رو مى بيند كه عامل با عابد حسد نمى
ورزد بلكه با علم حسد مى ورزد و عابد به عالم بخل نمى كند بلكه به عابد حسد مى ورزد
و تاجر به تاجر، و كفاش به كفاش حسد مى برد نه به بزاز مگر به خاطر عامل ديگرى كه
غير از اشتراك حرفه است ، و شخص به برادرش و پسرعمويش بيش از بيگانگان حسد مى برد و
زن به هووى خود و قبيله شوهرش بيشتر از مادر شوهر و خواهر شوهرش حسد مى برد، زيرا
اهداف اين گروه ها با يكديگر متفاوت است مثلا هدف بزّاز غير از هدف كفاش است و در
هدف ها با هم مزاحتى ندارند زيرا هدف بزّاز ثروت است و ثروت را به دست نمى آورد مگر
حريفان بسيار داشته باشد و در تحصيل ثروت بزّاز ديگر با او نزاع دارد چرا كه حريف
بزّاز را بزّاز طلب مى كند نه كفاش ، و مزاحمت بزّاز مجاور با او بيش از بزّازى است
كه در طرف ديگر بازار و دور از اوست پس ناگزير حسدش به همسايه بيشتر است ، و همچنين
شخص شجاع به شجاع حسد مى برد نه به عالم چرا كه هدفش اين است كه به شجاعت ياد شود و
به آن شهرت يابد و در آن يگانه شود، و عالم در اين هدف با شجاع مخالفت ندارد همچنين
عالم به عالم حسد مى برد نه به شجاع ، و حسد واعظ به واعظ بيش از حسد به فقيه و
طبيب است زيرا مزاحمت دو عالم بر يك هدفى است كه محدودتر از مزاحمت واعظ با صنف
ديگر است .
بنابراين ريشه اين حسدورزى ها دشمنى است و ريشه دشمنى مخالفت در يك هدف است و يك
هدف ميان دو شخص دور از يكديگر جمع نمى شود از اين رو حسد در ميان دوستان و بستگان
و نزديكان بيشتر است ، آرى كسى كه حرص بسيار دارد و دوست دارد كه در تمام اطراف
عالم به آنچه دارد مشهور شود به تمامى كسانى كه در عالم هستند و در آن خصلتى كه
مايه افتخار اوست با وى شريكند هر چند دور باشد حسد مى ورزد و ريشه تمام اين
حسدورزى ها دوستى دنياست زيرا دنياست كه مورد حسد متزاحمان واقع مى شود و بر افراد
مزاحم تنگ مى شود، ولى در آخرت چون حسد وجود ندارد تنگى وجود ندارد، و مثل آخرت
مانند نعمت علم است . پس ناگزير كسى كه شناخت خداى متعال و صفات او و فرشتگان و
پيامبران و حقيقت زمين و آسمانش را دوست بدارد به ديگرى حسد نمى برد هرگاه آن را
نيز بشناسد چرا كه معرفت بر عارفان تنگ نمى آيد بلكه يك ميليون عالم مى دانند و از
شناخت آن شاد مى شوند و از آن لذت مى برند و از لذت بردن ديگران (از علم و معرفت )
لذت ديگرى كاسته نمى شود بلكه با بسيارى عارفان انس و علاقه و نتيجه بهره رساندن و
بهره بردن بيشتر مى شود و از اين رو در ميان علماى دين حسدورزى نيست زيرا هدف آنان
شناخت خداى متعال است و آن درياى وسيعى است كه در آن تنگنايى وجود ندارد، و هدف
علماى دين رسيدن به منزلتى در پيشگاه خداى سبحان است و آنچه در پيشگاه خدا وجود
دارد نيز تنگنايى نيست زيرا مهمترين نعمت از نعمت هاى موجود در پيشگاه خداى سبحان
لذت ديدار اوست و در آن مزاحمت و ممانعتى نيست و نگرش بعضى از نگرندگان مانع نگرش
ديگران نمى شود بلكه هر چه تماشاگران جمال حق بيشتر باشند انس بيشتر مى شود.
آرى هرگاه هدف علما از علم مال و مقام باشد نسبت به يكديگر حسد مى برند چرا كه مال
جسم است و وجود خارجى دارد و هرگاه در دست يك نفر قرار گيرد دست ديگران از آن تهى
مى شود و معناى مقام ، مالك شدن بر دلهاست و هرگاه دل شخصى پر از تعظيم عالمى شود
از تعظيم عالم ديگر يا بكلى روى گردان مى شود يا ناگزير از تعظيم او كاسته مى شود و
اين عامل حسدورزى است ، ولى هرگاه دلى پر از فرح به شناخت خداى متعال شد مانع از آن
نمى شود كه دل ديگرى نيز از آن پر شود و به آن شاد شود، بنابراين فرق ميان علم و
مال اين است كه مال در اختيار كسى قرار نمى گيرد تا آن گاه كه از دست ديگرى خارج
نشود در حالى كه علم در قلب عالم ثابت است و با آموختن آن در قلب ديگرى جايگزين مى
شود بى آن كه از قلب ديگرى خارج گردد، و مال جسم است و وجود خارجى دارد و پايان
پذير است پس اگر انسان تمام آنچه را روى زمين است مالك شود پس از آن مالى باقى نمى
ماند تا ديگرى آن را مالك شود ولى علم بى پايان است و دستيابى به تمام آن قابل تصور
نيست ، بنابراين كسى كه نفس خود را عادت دهد تا در شكوه و عظمت و باطن زمين و آسمان
خدا بينديشد در ذائقه جان او گواراتر از هر نعمتى است و اين نعمتى است كه ديگرى از
آن ممنوع نشده و مورد تزاحم نمى باشد بنابراين در دلش نسبت به هيچ مخلوقى حسد وجود
ندارد زيرا اگر ديگرى نيز همان شناخت وى را به دست بياورد از لذت او كاسته نمى شود
بلكه با انس گيرى به او لذتش بيشتر مى شود پس لذت اينان در مطالعه كردن شگفتى هاى
آفرينش همواره بيشتر از لذت كسى است كه به درختان و بستان هاى بهشت با چشم ظاهرى مى
نگرد، زيرا نعمت هاى عارف و باغ او شناخت صفات ذات خداست كه از زوال آن مطمئن است و
همچنان ميوه هاى آن را مى چيند، و دل و جان او از ميوه دانش خودش تغذيه مى كند و
اين ميوه قطع و منع نمى شود، بلكه چيده هاى آن نزديك است . بنابراين او اگر چه چشم
ظاهر خود را ببندد روحش همچنان در باغى والا و بوستان هاى درخشان شاد مى شود پس اگر
كثرت عارفان فرض شود به هم حسد نمى بردند بلكه چنان خواهد بود كه خداى متعال درباره
آنها فرموده است : (( و نزعنا ما فى صدورهم
من غل اخوانا سرر متقابلين ))
(974) اين است حال آنها در حالى كه در دنياست پس چه گمان مى بريد به
آنها آنگاه كه پرده برطرف شود و محبوب را در آخرت ببينند در اين صورت در بهشت
حسدورزى وجود ندارد و در ميان بهشتيان در دنيا نيز حسدورزى تصور نمى شود چرا كه در
بهشت تنگنا و تزاحمى نيست و آن جز با شناخت خدا كه در آن در دنيا نيز تزاحم نيست به
دست نمى آيد بنابراين بديهى است كه بهشتيان در دنيا و آخرت از جسد به دورند، بلكه
جسد از صفات كسانى است كه از وسعت ميدان علينيين به تنگناى سجين دور شده اند، از
اين رو شيطان به آن ناميده شده است و در صفات او نقل كرده كه بر آدم حسد برد چه او
اختصاصا (از سوى خدا) برگزيده شد و چون شيطان به سجده فرا خوانده شد تكبر ورزيد و
معصيت و سرپيچى كرد، بنابراين دانستيد كه حسد فقط آن جا قابل تصور است كه انسان ها
چيزى را قصد كنند كه همه آنها نمى توانند به آن برسند از اين رو مردم را نمى بينى
كه در نگاه كردن به آسمان زيبا به هم حسد مى ورزند، و تمام زمين با اين كه نسبت به
آسمان چيزى به حساب نمى آيد ولى كرانه هايش فراخ و براى تمام چشم ها كافى است از
اين رو هرگز در آن حسدورزى و تزاحمى نيست ، پس لازم است كه بينا باشى و به نفس خويش
مهربان كه نعمتى را بطلبى كه مزاحمتى در آن نباشد و لذتى را بجويى كه به تيرگى
نگرايد و اين نعمت و لذت در دنيا يافت نمى شود مگر با شناخت خداى متعال و صفات و
كارها و شگفتى هاى حقيقت آسمان ها و زمين او، و اين نعمت در آخرت نيز به دست نمى
آيد جز با همين معرفت ، پس اگر به شناخت خدا علاقه مند نيستى و لذت آن را احساس نمى
كنى در نتيجه دچار سست راءيى و بى ميلى شدى عذرت پذيرفته است به اين جهت ، شخص زن
صفت و عنين علاقه اى به لذت آميزش با زنان ندارد و نيز كودك علاقه به لذت حكومت
ندارد دچار اين لذت ها ويژه مردان است به كودكان و مخنثّان ، همچنين لذت معرفت خدا
نيز مخصوص مردانى است كه آن را دريابند: ((
رجال لاتلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر اللّه ))
(975) و جز آن مردان كسى به اين لذت علاقه ندارد زيرا علاقه و شوق پس از
چشيدن است و هر كس نچشد نشناسد و هر كه نشناسد شايق نمى شود و هر كه شايق نشد نمى
خواهد و هر كه نخواهد در نمى يابد و هر كه در نيابد با محرومان در اسفل السافلين مى
ماند: (( و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له
شيطانا فهو له قرين . ))
(976)
|