راه روشن ، جلد چهارم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : محمّدرضا عطائى

- ۳۲ -


از جمله ، يكى از فرزندان خلفا مهمانيى ترتيب داد و ابوالحسن (عليه السلام) را دعوت كرد، حاضران وقتى كه آن حضرت را ديدند به احترام او ساكت شدند ولى جوانى در مجلس احترام او را نگاه نداشت همچنان حرف مى زد و مى خنديد. امام (عليه السلام) رو به آن جوان كرد و فرمود: جوان ، زياد مى خندى و از ياد خدا غافل هستى در حالى كه سه روز بعد در زمره مردگانى ! راوى مى گويد: ما با خود گفتيم : اين يك دليل است . ببينيم چه مى شود. پس آن جوان از خنديدن باز ايستاد و از سخن گفتن خوددارى كرد. ما غذا را خورديم و بيرون رفتيم . روز بعد آن جوان بيمار شد و در روز سوم از دنيا رفت و به خاك سپرده شد.(1105)
از جمله مى گويد: سعيد، ما را در مجلس ضيافت يكى از مردم سامراء جمع كرد و ابوالحسن (عليه السلام) نيز با ما بود. مردى بى اعتنا به آن حضرت شوخى و مزاح مى كرد. امام (عليه السلام) رو به جعفر كرد و فرمود: اين مرد از اين غذا نخواهد خورد، به همين زودى خبرى از خانواده اش مى رسد كه عيش او را تيره مى كند. جعفر مى گويد: تا هنگام گستردن سفره خبرى نبود، امّا به خدا قسم آن مرد دستش را شسته بود و به طرف غذا دراز كرده بود كه غلامش با گريه و ناله وارد شد و گفت : خودت را به مادرت برسان كه از بام افتاده و در حال مرگ است . جعفر مى گويد: به خدا سوگند كه بعد از آن روز در امامت آن حضرت ترديد نكردم ، بلكه قطع و يقين به امامت او پيدا كردم .(1106)
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام يازدهم ابومحمّد بن على العسكرى عليه السلام
ابن طلحه مى گويد:(1107) بالاترين منقبت و ارزنده ترين امتيازى كه خداوند بزرگ و اين امام بزرگوار اختصاص داده و گوهر گرانقدرش را به گردن او آويخته و برخوردارى از آن را منحصرا به او ارزانى داشته و آن را به عنوان صفت و منقبتى جاودانه براى وى قرار داده كه گذشت روزگار از طراوتش نمى كاهد و زبانها تلاوت و باز گفتن آن را از ياد نمى برند؛ آن است كه مهدى عليه السلام از نسل او آفريده شده و فرزند نسبى او و پاره تن وى است . ابن طلحه اضافه مى كند كه لقب او خالص است .
شيخ طبرسى مى گويد:(1108) لقب آن حضرت ، هادى سراج و عسكرى است . و نيز مى گويد: اين امام و پدر و جدش هر كدام در زمان خودشان معروف به ابن الرضا بوده اند.
شيخ مفيد - رحمه اللّه - از ابوبكر فهفكى روايت كرده ،(1109) مى گويد: ابوالحسن (عليه السلام) به من نوشت : پسرم ابومحمّد، از ميان آل محمّد (صلى اللّه عليه و اله ) از همه خوش غريزه تر و برهانش محكم تر و بزرگسال ترين فرزندان من و جانشين من است و رشته امامت و احكام ما به او مى رسد پس هرچه را كه از ما مى پرسيدى از او بپرس زيرا هرچه را كه نيازمندى نزد اوست .
از حسن بن محمّد اشعرى و محمّد بن يحيى و ديگران نقل شده كه گفتند: احمد بن عبيداللّه بن خاقان سرپرست املاك و ماليات قم بود، روزى در مجلس او سخن از علويان و مذاهب ايشان به ميان آمد. وى كه در ناصبى بودن و انحراف از اهل بيت عليهم السلام سرسخت بود، گفت : من در سامرا مردى از علويان را در هدايت ، وقار، پاكى ، بزرگوارى و حرمت در نزد خاندان خود و همه بنى هاشم ، همانند حسن بن على بن محمّد بن الرضا عليه السلام نديده ام و سراغ ندارم ، به همين جهت است كه او را بر سالخوردگان و بزرگانش مقدم مى دارند، حال آن حضرت در نزد سران سپاه و وزيران توده مردم نيز همين طور است . به خاطر دارم روزى را كه من بالاى سر پدرم ايستاده بودم و آن روز جلوس پدرم براى مردم بود. ناگاه دربانان وارد شدند و گفتند: ابومحمّد بن الرضا مى خواهد وارد شود. پدرم با صداى بلند گفت : اجازه دهيد. من از سخن ايشان و جسارتشان كه مردى را در حضور پدرم به كنيه نام بردند، تعجب كردم در حالى كه جز خليفه يا وليعهد يا كسى را كه پادشاه امر كرده بود كه به كنيه بخوانند كسى ديگرى را نزد پدرم به كنيه نام نمى بردند. پس تازه جوانى گندم گون خوش قامت زيباروى كه داراى جلالت و شمايل نيك بود وارد شد همين كه چشم پدرم به او افتاد از جا بلند شد و چند گامى به طرف او رفت و من چنين رفتارى را با هيچ يك از بنى هاشم و سران سپاه سراغ نداشتم ، و چون نزديك او رسيد با او معانقه كرد و صورت و سينه او را بوسيد و دست او را گرفت و روى جانمازى كه خود نشسته بود، او را نشاند و خود كنار او رو به آن حضرت نشست و به گفت و گو پرداخت در حالى كه به او جانم به فدايت مى گفت : من از آنچه مى ديدم در شگفت بودم . ناگهان دربان وارد شد و گفت : موفق آمد، - چنان بود كه موفق هرگاه بر پدرم وارد مى شد، حاجبان و افسران ويژه اش جلو مى آمدند و بين مجلس پدرم و بين در، دو طرف مى ايستادند تا موفق وارد مى شد و بيرون مى رفت - پدرم همچنان رو به ابو محمّد بود و با او سخن مى گفت تا اين كه نگاهى به غلامان مخصوص كرد. آنگاه به آن حضرت گفت : فدايت شوم ، مى خواهيد تشريف ببريد؟ سپس به دربانان گفت : آن حضرت را از پشت دو رديف ببرند تا اين مرد، يعنى موفق او را نبيند، پس آن حضرت بلند شد و پدرم از جا برخاست و معانقه كرد و او رفت . من از دربانان و غلمان پدرم پرسيدم : واى بر شما اين چه كسى بود كه در حضور پدرم او را به كنيه نام برديد و پدرم با او چنان رفتار كرد؟ گفتند: اين علوى به نام حسن بن على ، معروف به ابن الرضاست . بر تعجبم افزوده شد و تمام آن روز در اضطراب بودم و در كار او و پدرم و آنچه از وى ديده بودم مى انديشيدم تا شب شد، پدرم عادت داشت كه در ثلث اول شب نماز عتمه را مى خواند سپس مى نشست و به ابزار نظرها و شكايات رسيدگى مى كرد، آن شب همين كه نماز خواند و نشست ، آمدم مقابلش ‍ نشستم ، كسى پيش او نبود، پرسيد: احمد كارى دارى ؟ گفتم : آرى پدر اگر اجازه دهيد، مطلبى را مى پرسم . گفت : اجازه دادم . گفتم : آن مردى كه صبح اول وقت ديدم ، آن همه وى را بزرگ داشتى و احترام كردى و به او مى گفتى فدايت شوم ، پدرم فدايت باد، كه بود؟ گفت : پسرم ، آن امام شيعيان ، حسن بن على معروف به ابن الرضاست . سپس ساعتى ساكت ايستاد و من هم ساكت ماندم . آنگاه گفت : پسرم ، اگر رهبرى از خلفاى بنى عباس گرفته شود، جز او از بنى هاشم كس ديگرى شايستگى آن را نخواهد داشت ، به دليل فضيلت ، پاكدامنى ، هدايت ، خويشتندارى ، پارسايى ، عبادت ، اخلاق نيكو، و در خور بودنش و اگر تو پدر او را ديده بودى او مردى مى يافتى با تدبير، برومند و با فضيلت . با شنيدن اين سخنان بر نگرانى و خشمم افزوده شد و درباره پدرم و آنچه از او شنيده بودم و رفتارى كه از وى نسبت به آن حضرت ديده بودم به فكر فرو رفتم و پس از آن تمام همّ من پرسش از احوال و كنجكاوى درباره سجاياى آن حضرت بود و از هيچ كس ؛ از بنى هاشم ، سران سپاه ، دبيران ، قضاة ، فقهاء و ساير مردم درباره او نپرسيدم مگر اين كه نهايت بزرگداشت و احترام و تاءييد مقام والا و سخن نيكو و اقرار به تقدم بر همه اهل بيت و بزرگان را نسبت به او مشاهده كردم از اين رو در نظر من قدر و منزلتش بالا رفت زيرا هيچ دوست و دشمنى را نديدم مگر اين كه از او به نيكى ياد مى كرد و ستايشگر او بود - حديث طولانى است .(1110)
امّا كرامات آن حضرت :
در ارشاد مفيد آمده است (1111) كه ابومحمّد (عليه السلام) به ابوالقاسم اسحاق بن جعفر زبيرى حدود بيست روز پيش از مرگ معتزّ نوشت : از خانه بيرون نيا تا آن حادثه اتفاق بيفتد! وقتى كه بريحه كشته شد، اسحاق نامه اى نوشت كه آن حادثه اتفاق افتاد. حالا چه مى فرماييد؟ امام (عليه السلام) در پاسخ نوشت : اين ، آن حادثه نيست ، آن حادثه ديگرى است . تا اين كه براى معتزّ آن واقعه ، پيش آمد. راوى مى گويد: آن حضرت به مرد ديگرى نوشت كه محمّد بن داوود را ده روز پيش از كشته شدن معتزّ مى كشند، همين كه روز دهم شد او را كشتند.
از جمله ، از محمّد بن على بن ابراهيم بن موسى بن جعفر (عليه السلام) نقل شده است كه : زندگى بر ما تنگ شد، پدرم گفت : ما را راه بينداز تا نزد اين مرد، يعنى ابومحمّد (عليه السلام) برويم چون او را به بخشندگى توصيف كرده اند. گفتم : شما او را مى شناسيد؟ گفت : خير، او را نمى شناسم و هرگز نديده ام ، محمّد مى گويد: راهى منزل ابومحمّد (عليه السلام) شديم . پدرم در بين راه گفت : چقدر ما نياز داريم به اين كه آن حضرت پانصد درهم به ما بدهد، دويست درهم براى لباس ، دويست درهم براى آرد و صد درهم براى هزينه . من با خود گفتم : كاش به من هم سيصد درهم مى دادند؛ با صد درهم يك الاغ بخرم و صد درهم براى خرجى و صد درهم براى لباس تا من به جبل مى رفتم . مى گويد: وقتى كه در منزل امام (عليه السلام) رسيديم غلام آن حضرت بيرون آمد و گفت : على بن ابراهيم و پسرش محمّد وارد شدند. همين كه ما وارد شديم و سلام كرديم ، امام (عليه السلام) رو كرد به پدرم گفت : على بن ابراهيم چه چيز باعث شد كه تاكنون نزد ما نيامدى ؟ عرض كرد: سرورم ، خجالت مى كشيدم كه شما را با اين حال ملاقات كنم ، وقتى كه از نزد آن حضرت خارج شديم ، غلام آمد، كيسه پولى را به پدرم داد و گفت : اين پانصد درهم ؛ دويست درهم براى پوشاك و دويست درهم براى آرد و صد درهم براى هزينه است و به من هم يك كيسه داد و گفت : اين سيصد درهم است ؛ صد درهم براى بهاى يك الاغ و صد درهم براى پوشاك و صد درهم براى خرجى است ، به جبل نرو بلكه به سوراء برو، راوى مى گويد: محمّد به سوراء رفت و آن جا با زنى ازدواج كرد و امروز درآمدش هزار دينار است با وجود اين واقفى مذهب است . محمّد بن ابراهيم كردى مى گويد: به او گفتم : واى بر تو آيا دليلى روشنتر از اين مى خواهى ؟ گفت : راست مى گويى ، ولى ما بر مذهبى هستيم كه در خط و مسير آن قرار گرفته ايم .(1112)
از جمله احمد بن حارث قزوينى مى گويد: همراه پدرم در سامراء بوديم ، پدرم در اسطبل ابومحمّد (صلى اللّه عليه و اله ) به پرورش ستوران اشتغال داشت . مستعين استرى داشت كه در خوبى و بزرگى كسى نظير آن را نديده بود ولى سوارى نمى داد. تمام اهل خبره جمع شده بودند امّا راهى براى سوارى آن پيدا نكرده بودند، تا اين كه يكى از نديمان وى گفته بود: يا اميرالمؤمنين چرا كسى را دنبال حسن بن الرضا (عليه السلام) نمى فرستى ، يا سوارش مى شود و يا او را مى كشد؟ مى گويد: مستعين كسى را نزد ابومحمّد (عليه السلام) فرستاد، پدرم نيز به همراه وى رفت . هنگامى كه ابومحمّد (عليه السلام) وارد اقامتگاه خليفه شد، من هم همراه پدرم بودم . ابومحمّد (عليه السلام) نگاهى به آن استر كرد و در حالى كه حيوان ميان محوطه ايستاده بود به سمت او رفت و دست روى پشتش گذاشت ، مى گويد: من به استر نگاه مى كردم ديدم عرق كرد چنان كه عرق از بدنش ‍ مى ريخت . سپس آن حضرت به سمت مستعين رفت ، مستعين سلام داد و خوش آمد گفت و آن حضرت را نزديك خود نشاند و گفت : اى ابومحمّد اين استر را لجام كنيد. ابومحمّد (عليه السلام) رو به پدرم كرد و گفت : اى جوان آن را لجام كن ! مستعين گفت : خود شما لجامش كنيد. ابومحمّدرواندازش را كنار گذاشت و از جا بلند شد و آن حيوان را لجام كرد. سپس برگشت و نشست ، مستعين گفت : ابومحمّد آن را زينش كنيد، امام عليه السلام رو به پدرم كرد و گفت : اى جوان تو آن را زين كن . مستعين رو به امام كرد و گفت : شما خود زين كنيد. دوباره امام (عليه السلام) از جا بلند شد و استر را زين كرد و به جاى خودش برگشت ، مستعين گفت : در خود مى بينيد كه سوارش شويد ابومحمّد (عليه السلام) فرمود: آرى ، پس سوار شد بدون اين كه امتناعى كند. آنگاه ميان صحن خانه استر را دواند و بعد وادارش كرد تا تند برود، به بهترين صورت راه رفت ، سپس برگشت و پياده شد. مستعين گفت : آن را چگونه ديديد؟ فرمود: استرى به اين خوبى و راهوارى نديده ام . مستعين گفت : اميرالمؤمنين او را در اختيار شما گذاشت . پس ابومحمّد (عليه السلام) به پدرم فرمود: اى جوان آن را بگير! و پدرم آن را گرفت و افسارش را كشيد و برد.(1113)
از جمله ، به نقل از ابوهاشم جعفرى مى گويد: از نيازمندى ام به ابومحمّد حسن بن على (عليه السلام) شكايت كردم تازيانه اش را به زمين مى كشيد، قطعه طلايى حدود پانصد دينار ظاهر شد. گفت : ابوهاشم آن را بردار و عذر ما را بپذير.(1114)
از جمله به نقل از ابوعلى مطهرى آمده است كه از قادسيه نامه اى خدمت امام نوشت كه مردم از رفتن به مكه (ظاهرا به دليل شدت گرما و بيم هلاكت از تشنگى ) منصرف شده اند و او مى ترسد كه اگر حج برود، گرفتار تشنگى شود. امام (عليه السلام) در پاسخ نوشت : برويد ان شاء اللّه بيم عطشى بر شما نيست . پس به سلامت رفتند و تشنگى نديدند.(1115)
از جمله به نقل از على بن حسين بن فضل يمانى آمده است كه مى گويد: بر ابوهاشم جعفرى كه از آل جعفر بود گروه زيادى كه تا آن روز سابقه نداشت ، حمله ور شدند. پس نامه اى به ابومحمّد (عليه السلام) نوشت و از اين موضوع شكايت كرد. امام (عليه السلام) در پاسخ نوشت : اگر خدا بخواهد شرّ آنها را كفايت خواهيد كرد. مى گويد: پس از دريافت پاسخ با عده كمى به مقابله ايشان رفت و در حالى كه آنها افزون بر بيست هزار تن و اينها كمتر از هزار نفر بودند، آنها را مغلوب كردند.(1116)
از جمله به نقل از محمّد بن اسماعيل علوى مى گويد: ابومحمّد (عليه السلام) را نزد على بن اوتامش زندانى كردند. اين مرد با آل محمّد (صلى اللّه عليه و اله ) دشمن سرسخت و با آل على (عليه السلام) بدرفتار بود و هرچه به او دستور مى دادند، انجام مى داد. راوى مى گويد: يك روز بيشتر نگذشته بود كه در برابر آن حضرت به خاك افتاد و به خاطر بزرگداشت و تعظيم به او نگاه نمى كرد و موقعى كه از نزد وى بيرون آمد از همه كس خوش بين تر و خوش گفتارتر درباره او بود.(1117)
از جمله به نقل از ابوهاشم جعفرى آمده است كه مى گويد: از تنگناى زندان و گرفتار آمدنم در بند به محضر ابومحمّد (عليه السلام) شكايت كردم ، در پاسخ نوشت : تو امروز نماز ظهر را در منزلت خواهى خواند. موقع ظهر از زندان آزاد شدم و همان طور كه امام (عليه السلام) فرموده بود، نماز را در منزلم خواندم و چون در مضيقه مالى بودم مى خواستم در همان نامه اى كه نوشته بودم تقاضاى كمك كنم ولى شرم كردم . وقتى كه به منزل رسيدم ، ديدم صد دينار برايم فرستاده و به من نوشته است كه هر وقت حاجتى داشتى شرم نكن و خجالت نكش حاجتت را بخواه كه ان شاء اللّه به خواسته ات مى رسى .(1118)
از جمله از ابوحمزه نصير الخادم نقل شده كه : بارها شنيدم كه ابومحمّد عليه السلام با غلامانش به زبان خودشان صحبت مى كرد در حالى كه ميان آنها غلامان ترك و رومى و صقلابى بودند. من از اين مطلب در شگفت بودم و با خود مى گفتم : چطور مى شود، اين مرد كه در مدينه به دنيا آمده و تا وقتى كه (پدرش ) ابوالحسن (عليه السلام) از دنيا رفت و نه او كسى را ديده و نه كسى او را ديده بود، (زبانهاى اقوام مختلف را بداند؟) با خود در اين انديشه ها بودم كه روزى امام (عليه السلام) رو به من كرد و فرمود: خداى بزرگ حجتش را از ساير مردم ممتاز ساخته و شناخت همه چيز را به او عطا كرده است و او با همه زبانها و اسباب و رويدادها آشناست و اگر چنين نبود بين حجت و ساير مردم تفاوتى نبود.(1119)
از جمله به نقل از حسن بن ظريف آمده است كه مى گويد: دو مساءله در دلم گذشت خواستم نامه اى به محضر ابومحمّد (عليه السلام) بنويسم و آنها را بپرسم . اين بود كه نامه اى نوشتم و پرسيدم وقتى كه امام قائم (عليه السلام) قيام كند به چه چيز قضاوت مى كند؟ و جايى كه بين مردم قضاوت مى كند، كجاست ؟ و مى خواستم چيزى راجع به تب نوبه (تبى كه هر چهار روز يك بار به سراغ آدم مى آيد) بپرسم ، غفلت كردم . جواب نامه رسيد: حسن به ظريف ! راجع به قائم (عليه السلام) پرسيده بودى ، او وقتى قيام كند، مانند داوود (عليه السلام) به علم خويش قضاوت مى كند و از بيّنه و دليل نمى پرسد و مى خواستى راجع به تب نوبه بپرسى ؟ فراموش كردى ، در كاغذ بنويس يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم و آن را بر تب دار بياويز. پس من نوشتم و آويختم ، مريض بهبود يافت .(1120)
از جمله به نقل از اسماعيل بن محم بن على بن اسماعيل بن على بن عبداللّه بن عباس آمده مى گويد: سر راه ابومحمّد (عليه السلام) نشستم ، وقتى كه خواست از كنار من عبور كند، عرض حاجت كردم ، و قسم خوردم حتى يك درهم و يا بيشتر ندارم و نهار و شام هم ندارم . مى گويد: امام فرمود: آيا به خدا، قسم دروغ مى خورى ؟ دويست دينار زير زمين پنهان كرده اى . البته اين سخن ، مانع ، بخشش تو نيست ! سپس رو كرد به غلامش فرمود: چقدر همراه تو است ؟ غلام صد دينار به من داد. آنگاه رو به من كرد و فرمود: از پولهايى كه دفن كرده اى با همه نيازى كه خواهى داشت ، محروم مى مانى ! راست گفت ، وقتى كه موجودى ام را خرج كرد و نياز مبرمى به آن وجه پيدا كردم و درهاى روزى بر من بسته شد جايى كه پولها را خاك كرده بودم باز كردم ، امّا پولها را نيافتم ، معلوم شد، پسرم جاى آنها را فهميده از اين رو آنها را برداشته و فرار كرده است و چيزى به دست من نرسيد.(1121)
از جمله به نقل از على بن زيد بن على بن حسين ، مى گويد: من اسبى داشتم و به خاطر داشتن آن به خود مى باليدم ، در همه جا صحبت از اسب من بود. روزى خدمت ابومحمّد (عليه السلام) رسيدم . پرسيد: اسبت چه شد؟ عرض كردم : اكنون من از آن پياده شدم جلو منزل شماست . فرمود: هنوز غروب نشده اگر دسترسى به مشترى داشتى او را عوض كن و تاءخير نينداز، در اين بين كسى وارد شد و سخن قطع شد و من با حالت تفكر و انديشه بلند شدم و به منزلم رفتم موضوع را به برادرم گفتم ، او گفت : من نمى دانم در اين باره چه بگويم . من هم نسبت به فروش آن به مردم بخل ورزيدم و از فروش خوددارى كردم ، همين كه نماز را در ثلث اول شب خوانديم ، اسطبل دار آمد و گفت : الا ن اسب تو هلاك شد، غمگين شدم و دانستم كه منظور امام (عليه السلام) همين بود. پس از چند روزى خدمت آن حضرت رسيدم در حالى كه با خود مى گفتم : كاش امام مركبى به جاى اسبم مى داد. همين كه نشستم ، پيش از آن كه چيز بگويم فرمود: آرى ، مركبى مى دهيم . غلامش را صدا زد و فرمود: يابوى كميت مرا بياور. سپس فرمود: اين از اسب تو بهتر و راهوارتر است و عمر بيشترى خواهد كرد.(1122)
از احمد بن محمد نقل شده كه گفت : موقعى كه مهتدى شروع به كشتن دوستداران اهل بيت عليهم السلام كرده بود، خدمت ابو محمد (عليه السلام) نوشتم : سرورم خدا را سپاس مى گويم كه او را از كشتن شما بازداشت ! من شنيده ام كه شما را تهديد مى كند و مى گويد: به خدا سوگند كه او را آواره وطن خواهم كرد! امام (عليه السلام) در پاسخ به خط خودش ‍ نوشت : عمرش كوتاهتر از آن است كه اين كار را بكند، از امروز پنج روز بشمار، در روز ششم با ذلت و خوارى كشته خواهد شد. و همان طور شد كه فرموده بود.(1123)
از جمله ، همان احمد بن محمّد مى گويد: وقتى كه ابومحمّد (عليه السلام) نزد صالح بن وصيف زندانى بود، ماءموران عباسى بر او وارد شدند و گفتند: بر امام سخت بگير و گشايشى براى او قائل نشو. صالح در جواب ايشان گفت : با او چه كنم ، من دو تن از شرورترين مردانى را كه پيدا كردم بر او گماردم ، هر دو در حد زيادى اهل عبادت و نماز و روزه شدند. سپس دستور داد تا آن دو موكل بر امام را حاضر كردند، به ايشان گفت : واى بر شما قضيه شما با اين مرد چيست ؟ گفتند: چه مى گويى درباره مردى كه در تمام روزها روزه دارد و تمام شب را نماز مى خواند و هيچ حرفى نمى زند و جز عبادت هيچ كارى ندارد؟ و چون به ما مى نگرد اعضاى بيرون و درون ما مى لرزد به طورى كه از خود اختيارى نداريم . وقتى كه ماءموران عباسى اين حرفها را شنيدند با نااميدى برگشتند.(1124)
از جمله به نقل از على بن محمّد از گروهى از شيعيان آمده است كه : ابومحمّد (عليه السلام) را به نحرير تسليم كردند، او بر امام (عليه السلام) سخت مى گرفت و او را مى آزرد. همسرش به او گفت : از خدا بترس ، براستى كه تو مى توانى چه كسى در خانه تو است ؟ شايستگى و عبادت آن حضرت را خاطر نشان كرد و به او گفت : به خدا سوگند كه او را ميا درندگان مى اندازم . سپس از خليفه اجازه گرفت . چون اجازه داد، آن حضرت را ميان درندگان انداخت هيچ ترديدى نداشتند كه درندگان امام (عليه السلام) را مى خورند، نگاه كردند تا ببينند چه مى شود، ديدند امام (عليه السلام ) به نماز ايستاده و درندگان اطراف او هستند، اين بود كه دستور داد آن حضرت را از آن جا بيرون بياورند و به خانه اش برگردانند.(1125)
مفيد - رحمه اللّه - مى گويد: روايات در اين باره زياد است ، امّا مقدارى كه ما نوشتيم ، ما را - ان شاء اللّه - كفايت مى كند.
از دلايل حميرى به نقل از محمّد بن عبداللّه روايت كرده ، مى گويد: وقتى كه سعيد ماءمور انتقال ابومحمّد (عليه السلام) به كوفه شد، ابوالهيثم خدمت عليه السلام نوشت : فدايت شوم ، خبرى شنيده ايم كه باعث نگرانى ما شده است . امام (عليه السلام) در پاسخ نوشت : سه روز بعد خبر گشايش به شما مى رسد. روز سوم معتزّ به قتل رسيد.(1126) محمّد بن عبداللّه مى گويد: پس از آن بيت المال ابوالحسن (عليه السلام) را به غارت بردند، وقتى كه به امام عليه السلام خبر دادند، دستور داد در را ببندند. سپس اهل حرم و اعضاى خانواده اش را طلبيد و رو به يكايك غارتگران كرد و فرمود: فلان چيز را به جاى خودش برگردان - هر كه هرچه برداشته بود، نام مى برد - پس بى آن كه چيزى از بين برود، تمام اموال را بازگرداندند.(1127)
از جمله هارون بن مسلم مى گويد: خدا به پسرم احمد پسرى داد روز دوم ولادتش نامه اى خدمت امام ابومحمّد (عليه السلام) كه در داخل سپاه بود، نوشتم و از آن حضرت خواستم تا نام و كنيه اى براى نوزاد تعيين كند. و من دوست داشتم كه اسمش را جعفر و كنيه اش را ابوعبداللّه بگذارم . تا اين كه بامداد روز هفتم فرستاده امام (عليه السلام) همراه نامه اى آمد كه اسم نوزاد را جعفر و كنيه اش را ابوعبداللّه بگذار و براى من دعا كرده بود.(1128)
از جمله به نقل از ابوهاشم جعفرى ، مى گويد: در محضر ابومحمّد عليه السلام بودم ناگاه جوانى خوش سيما وارد شد، با خود گفتم : اين كيست ؟ ابومحمّد (عليه السلام) رو به من كرد و فرمود: اين پسر امّ غانم صاحب تكه سنگى است كه پدرانم آن را مهر زده اند، نزد من آمده تا من هم آن را مهر كنم (پس رو به آن جوان كرد و فرمود) آن سنگ را به من بده ، سنگ را درآورد، در آن جاى صافى بود، امام با انگشتريش آن جا را مهر كرد و اثر مهر نمودار شد. نام آن جوان يماى ، مهجع بن سفيان بن علم بن امّ غانم يمانيه بود.(1129)
از جمله به نقل از ابوهاشم جعفرى مى گويد: خدمت ابومحمّد (عليه السلام) وارد شدم ؛ مى خواستم از آن حضرت بپرسم كه براى تبرك از چه ماده اى يك انگشتر براى خودم بسازم ، نشستم و فراموش كردم كه براى چه آمده ام ، سپس چون خداحافظى كردم و بلند شد، يك انگشترى به طرف من انداخت و فرمود: تو انگشتر نقره مى خواستى و من انگشترى به تو دادم ، نگين و هزينه ساختن به نفع تو، گواريت باد اى ابوهاشم .(1130)
امام عسكرى (عليه السلام) با ابوهاشم و ديگران گفتگوها و بازگوييهايى از باطن ايشان دارد كه در كتاب دلائل آمده است . ما از بيم به درازا كشيدن سخن آنها را نقل نكرديم .
از جمله به نقل از عمر بن ابى مسلم ، مى گويد: مردى به نام سميع مسمعى مرا زياد اذيت مى كرد و آزار مى داد، همسايه ديوار به ديوار من بود؛ نامه اى خدمت ابومحمّد (عليه السلام) نوشتم و درخواست كردم دعا بفرماييد تا از شرّ او خلاص شوم . جواب آمد كه مژده باد تو را بزودى از شرّ او خلاص ‍ مى شوى و خانه او را مالك خواهى شد. يك ماه بعد از دنيا رفت و من خانه او را خريدم و به بركت دعاى امام آن را به منزل خود وصل كردم .(1131)