راه روشن ، جلد چهارم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا
حياء
ملامحسن فيض كاشانى رحمه
اللّه عليه
ترجمه : محمّدرضا عطائى
- ۳۱ -
از جمله به نقل از
زيد بن على بن حسين بن زيد، مى گويد: مريض شدم شبانه پزشك وارد شد و دارويى را
تجويز كرد كه مى بايست آن دارو را در سحر آن روز مصرف كنم . براى من فراهم آوردن آن
دارو در آن شب ميسر نبود. همين كه پزشك از در خانه بيرون رفت ، خدمتكار ابوالحسن
عليه السلام با كيسه اى وارد شد كه همان دارو بعينه داخل كيسه بود. به من گفت :
امام ابوالحسن (عليه السلام) به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: اين دارو امروز -
روز معين - دريافت كن . من گرفتم و نوشيدم پس بهبود يافتم . محمّد بن على مى گويد:
زيد بن على به من گفت : اى محمّد! غلاة كجا هستند تا اين داستان را بشنوند.!(1083)
از جمله به نقل از صالح بن سعيد مى گويد: روزى كه ابوالحسن (عليه السلام) به فرمان
متوكل به سامرا وارد شد، به خدمتش رسيدم و عرض كردم : فدايت شوم در هر كارى مى
خواهند نور شما را خاموش كنند و محدود سازند تا آن جا كه شما را در بدترين
كاروانسراها -
خان الصعاليك - منزل داده اند. فرمود: پسر سعيد تو اين جا را مى بينى ! سپس
با دستش اشاره كرد، ناگهان باغهاى زيبا، رودهاى جارى و بوستانهايى با زنان خوشبو و
كودكانى چون مرواريد پوشيده ظاهر شد. با ديدن اينها چشم خيره شد و تعجب زيادى كردم
. پس رو به من كرد و فرمود: پسر سعيد، هر جا باشيم اين جا، جاى ماست ، ما در
خان الصعاليك
نيستيم .(1084)
مفيد - رحمه اللّه - مى گويد:(1085)
ابوالحسن (عليه السلام) مدتى را كه در سامرا اقامت داشت به ظاهر محترم بود، متوكل
مى كوشيد تا او را گرفتار كند ولى نتوانست . و داستانهايى با آن حضرت دارد كه مشتمل
بر كرامات و معجزات است . آوردن آنها باعث طولانى شدن كتاب و دور شدن از هدف اصلى
مى گردد.
در دلايل حميرى به نقل از حسن بن على وشّاء آمده است كه مى گويد: امّ محمّد كنيز
حضرت رضا (عليه السلام) نقل كرد كه روزى ابوالحسن (امام دهم ) آمد و روى دامن مادر
پدرش ، دختر موسى بن جعفر (عليه السلام) نشست . آن بانو از وى پرسيد: تو را چه شده
است ؟ فرمود: به خدا سوگند هم اكنون پدرم از دنيا رفت . عرض كرد: اين را بر زبان
مياور! فرمود: به خدا قسم همان است كه من مى گويم . پس آن روز را يادداشت كرديم
بعدها خبر وفات ابوجعفر (عليه السلام) آمد كه همان روز از دنيا رفته است .(1086)
از جمله فاطمه بنت هيثم مى گويد: در زمانى كه جعفر به دنيا آمد، من در سراى
ابوالحسن (عليه السلام) بودم ، ديدم اهل خانه از تولد او شادمانند. خدمت امام (عليه
السلام) رفتم اثر شادى در او نديدم ، عرض كردم : سرورم ! شما را ناشاد مى بينم !
فرمود: بر تو سهل است ، امّا اين مولود در آينده جمع زيادى را گمراه خواهد كرد.(1087)
از جمله به نقل از على بن محمّد حجال ، مى گويد: به ابوالحسن (عليه السلام) نوشتم
من در خدمت شما هستم و امّا مرضى در پايم پيدا شده كه نمى توانم از جا بلند شوم تا
وظايفم را انجام دهم . اگر صلاح بدانيد از خدا بخواهيد كه بيمارى مرا برطرف كند و
مرا در انجام وظيفه و اداى امانت يارى دهد و كوتاهى مرا به حساب عمد از جانب من
نگذارد و اگر مالى از طرف من ضايع شود به حساب فراموشكارى من بگذارد و بر من گشايشى
ببخشيد و براى من دعا كنيد كه خداوند مرا بر دينى كه براى پيامبرش آن را پسنديده
است ثابت قدم بدارد. امام (عليه السلام) در جواب نوشت : خداوند بيمارى تو و پدرت را
برطرف كرد، پدرم نيز بيماريى داشت كه من در نامه ننوشته بودم ولى امام (عليه
السلام) بدون درخواست من ، براى او دعا فرمودند.(1088)
از كتاب راوندى
(1089) نقل است كه جماعتى از مردم اصفهان ، از جمله ابوالعباس احمد
بن نضر و ابوجعفر محمّد بن علويه نقل كردند و گفتند: در اصفهان مردى بود، به نام
عبدالرحمن كه شيعه بود. پرسيدند، چه باعث شده كه به امامت على النقى (عليه السلام)
معتقد شدى نه به كسى ديگرى از مردم اين زمان ؟ گفت : چيزى مشاهده كردم كه مرا بر
اين عقيده واداشت ؛ من مرد تنگدستى بودم ولى زبان آور و با جراءت بودم سالى از
سالها مردم اصفهان مرا با گروه ديگرى بيرون كردند و ما به در خانه متوكل جهت تظلم
رفتيم و يك روز در خانه متوكل بوديم كه ناگهان ستور جلب على بن محمّد بن الرضا
(عليه السلام) صادر شد. به يكى از حاضران گفتم : اين مردى را كه احضار كرده اند،
كيست ؟ گفتند: مردى علوى است كه رافضيان او را امام خود مى دانند، سپس گفتند: ما
احتمال مى دهيم كه متوكل او را جلب كرده تا بكشد. با خود گفتم از جايم حركت نمى كنم
تا اين مرد را ببينم كه چگونه مردى است . مى گويد: سوار بر اسبى آمد، مردم در دو صف
، طرف راست و چپ راه ايستاده بودند و به او نگاه مى كردند. همين كه او را ديدم مهرش
به دلم افتاد و در دل دعا كردم كه خداوند شرّ متوكل را از او دفع كند، در حال عبور
از بين مردم به يال گردن اسبش چشم دوخته بود و به مردم نگاه نمى كرد و من همچنان
براى او دعا مى كردم . وقتى كه نزديك من رسيد صورتش را به سمت من برگرداند و گفت :
خداوند دعاى تو را مستجاب كرد، عمرت را طولانى گرداند و مال و فرزندت را فزونى
بخشيد. مى گويد: از شنيدن اين سخنان به خود لرزيدم و ميان همراهانم افتادم . از من
پرسيدند: كه تو را چه شده است ؟ گفتم : خير است و آنها را از آنچه در دلم گذشته
بود، مطلع نساختم . بعد از آن به اصفهان برگشتم ، خداوند چنان درهاى ثروت را به روى
من گشود كه من در خانه ام را براى چيزهايى كه هزار هزار درهم بها داشت مى بستم .
غير از مالى كه در خارج از خانه داشتم ، و ده فرزند نصيبم شد و عمرم به هفتاد و
اندى سال رسيده من به امامت اين امامى قائلم كه از باطنم خبر داد و خداوند دعاى او
را در حق من مستجاب ساخت .
از جمله از يحيى بن هرثمه روايت شده كه : متوكل مرا طلبيد و گفت : سيصد مرد را
آنچنان كه مايلى انتخاب كن و به كوفه ببر، بارهاتان را در كوفه بگذاريد و از راه
بيابان به مدينه برويد و على بن محمّد بن الرضا (عليه السلام) را با احترام و عزت
نزد من بياوريد. يحيى مى گويد: من اين كار را كردم و حركت كرديم . در ميان همراهانم
افسرى از خوارج بود و منشيى داشتم كه اظهار تشيع مى كرد و من خود از حشويّه بودم .
در راه آن افسر خارجى با منشى مناظره مى كرد و من براى اين كه راه تمام شود، با
آرامش مناظره آنها را گوش مى كردم وقتى بين راه رسيديم آن افسر خارجى به منشى گفت
: آيا اين سخن رهبر شما على بن ابى طالب نيست كه گفته است : ((هيچ
قطعه اى از زمين نيست مگر اين كه قبرى است يا قبر خواهد شد.))
اكنون بهاين دشت پهناور نگاه كن ، كى كسى در اين دشت مى ميرد تا خدا آن را - مطابق
عقيده شما - پر از قبر سازد؟ مى گويد: به منشى گفتم : آيا اين از گفته هاى شماست ؟
گفت : آرى . گفتم : كجا در اين بيابان كسى مى ميرد تا پر از قبر شود. منشى در نزد
ما سرافكنده شد و ما ساعتى خنديديم ! رفتيم تا به مدينه رسيديم و آهنگ در خانه
ابوالحسن را كرديم . چون وارد شديم ، نامه متوكل را به آن حضرت داديم ، نامه را كه
خواند، فرمود: پياده شويد، از طرف من مخالفتى نيست ، وقتى كه فردا شرفياب شديم ،
يكى از روزهاى فصل تموز و هوار بسيار گرم بود، ديديم خياطى در نزد او است و جامه
مخصوصى از نوع جامه هاى ضخيم براى آن حضرت و غلامانش مى برد. حضرت به آن خياط
فرمود: جمعى از دوزندگان را گرد آور و هر كار ديگرى را رها كن و از همين لحظه دست
بكار شو. و سپس نگاهى به من كرد و گفت : امروز هر كارى داريد در مدينه انجام دهيد،
فردا همين وقت حركت خواهيم كرد. من از نزد امام (عليه السلام) بيرون آمدم در حالى
كه از سخنان آن حضرت و پارچه هاى ضخيم در شگفت بودم و با خود مى گفتم : ما در فصل
تموزيم ، با اين گرماى حجاز و ده روز راه تا عراق ، اين جامه ها را براى چه مى
خواهد! و با خود گفتم : اين مرد سفر نكرده است ، تصور مى كند كه در هر سفرى به اين
جامه ها نياز است . و از شيعيان تعجب مى كردم كه چگونه به امامت اين مرد با اين
فهمش معتقدند! فردا همان وقت كه برگشتم ديدم جامه ها را آماده كرده اند. به
غلامانش فرمود: بار كنيد و براى من چند لباده و چند بارانى برداريد. سپس رو به من
كرد و فرمود: يحيى حركت كن ! با خود گفتم : اين دستورهاى امام (عليه السلام) از
اولى بيشتر تعجب دارد! آيا مى ترسد كه بين راه زمستان به سراغ ما بيايد كه با خودش
چند لباده و بارانى بر مى دارد. در حالى كه فهم آن حضرت را ناچيز مى شمردم بيرون
رفتم و حركت كرديم تا به همان محل مناظره افسر خارجى با كاتب شيعى رسيديم ، ابرى
تيره بالا آمد و شروع به رعد و برق كرد تا به بالاى سر ما رسيد، آن گاه تگرگهايى
چون پاره سنگ بر سر ما ريخت . امام (عليه السلام) و غلامانش لباسهاى ضخيم را بر تن
خود كردند و لباده ها و بارانيها را پوشيدند. آن حضرت به غلامانش فرمود: يك لباده
به يحيى و يك بارانى به آن منشى بدهيد و همه ما را يك جا جمع كرد در حالى كه سرما،
ما را فرا گرفته بود به طورى كه هشتاد تن از ياران من مردند، آنگاه سردى برطرف شد و
گرما به حال اول برگشت . پس فرمود: يحيى به بازماندگان اصحابت بگو بمانند و مرده ها
را دفن كنند، اين چنين خداوند بيابان را قبرستان مى كند! يحيى مى گويد: خودم را از
مركب به زير انداختم و به سمت او دويدم ، پا و ركابش را بوسيدم و گفتم : گواهى مى
دهم كه جز خداى يكتا خدايى نيست و محمّد (صلى اللّه عليه و اله ) بنده و فرستاده
اوست و شما خلفاى او در روى زمين هستيد، براستى كه من كافر بودم و هم اكنون به دست
شما اى مولا اسلام آوردم . يحيى مى گويد: من شيعه شدم و تا آن حضرت از دنيا رفت در
خدمتش بودم .(1090)
از جمله ، هبة اللّه بن ابى منصور موصلى مى گويد: در سرزمين ربيعه ، مردى نصرانى به
نام يوسف بن يعقوب بود كه بين او با پدرم دوستى بر قرار بود. مى گويد: يوسف در سفرى
(كه به سامرا مى رفت ) بر پدرم وارد شد، پدرم از او پرسيد، براى چه اين موقع آمده
ايد؟ گفت : مرا به دربار متوكل خواسته اند و نمى دانم براى چه خواسته اند جز اين كه
من براى حفظ خودم صد دينار در پيشگاه خدا نذر كرده ام و آن را براى على بن محمّد بن
الرضا (عليه السلام) با خود آورده ام . پدرم به او گفت : تو در اين امر موفق هستى .
و او نزد متوكل رفت و پس از چند روزى خوشحال و شادمان برگشت . پدرم گفت : داستانت
را براى ما نقل كن . گفت : به سامراء كه قبلا هرگز نرفته بودم ، رسيدم در سرايى
فرود آمدم و با خود گفتم : اين صد دينار را پيش از رفتنم به دربار متوكل و پيش از
آن كه كسى از آمدنم با خبر شود به دست ابن الرضا عليه السلام برسانم و مى دانستم كه
متوكل آن حضرت را از رفتن به جايى منع كرده و او خانه نشين است . با خود گفتم : من
مردى نصرانى ام چگونه نشانى منزل ابن الرضا (عليه السلام) را بپرسم . از خطر ايمن
نبودم و بيم داشتم كه بيشتر در معرض خطر واقع شوم مى گويد: مدتى فكر كردم ، به دلم
افتاد كه بر الاغم سوار شوم و در شهر به راه افتم و جلو الاغ را رها كنم تا هر جا
خواست برود. شايد بدون پرسيدن از كسى بتوانم منزل امام را بشناسم . پس پولها را
ميان كاغذى گذاشت و داخل آستينم نهادم و سوار بر الاغ شدم و آن حيوان در خيابانها و
بازارها هر جا كه مى خواست ، مى رفت تا اين كه بر در سرايى ايستاد، هر چه هى كردم
جلوتر نرفت ، به غلام گفتم : بپرس اين خانه از كيست ؟ و او پرسيد، گفتند: سراى ابن
الرضاست . گفتم : خدا بزرگترين راهنما و هم او كارساز است ! مى گويد: ناگهان غلام
سياهى بيرون آمد و گفت : شما يوسف بن يعقوب هستيد؟ گفتم : آرى . گفت : از مركبت
پياده شو. مرا برد، در دهليز خانه نشاند و خود وارد خانه شد. با خود گفتم : اين هم
يك نشانه ديگر. او از كجا اسم من و اسم پدرم را مى داند، در اين شهر كسى مرا نمى
شناسد و من هرگز به اين شهر نيامده ام . پس غلام از خانه در آمد و گفت : آن صد
دينارى را كه داخل كاغذ ميان آستينت گذاشته اى بده . من پولها را دادم و با خود
گفتم : اين دليل سوم . دوباره رفت و برگشت و گفت : وارد شو! وارد شدم . امام (عليه
السلام) تنها بود، فرمود: اى يوسف ! چه براى تو روشن شد؟ گفتم : سرورم براى من
برهانى ظاهر شد كه براى طالبان دليل ، كفايت است . فرمود: تو هرگز اسلام نخواهى
آورد ولى فلان پسرت مسلمان خواهد شد و از شيعيان ما مى شود. اى يوسف ! گروه هايى
معتقدند كه ولايت ما براى امثال تو بى فايده است ، به خدا سوگند كه دروغ مى گويند
چرا كه سودمند است . اكنون براى كارى كه آمده اى برو كه تو به آنچه مايلى خواهى
رسيد. مى گويد: به دربار متوكل رفتم و به آنچه مى خواستم ، رسيدم و برگشتم ، هبة
اللّه مى گويد: بعدها پسرش را ديدم كه اسلام آورده و شيعه خوبى شده بود. او به من
گفت : كه پدرش به دين نصرانى مرده ولى او پس از مرگ پدرش اسلام آورده است و مى
گويد: من به بشارت مولايم ايمان آوردم .(1091)
از جمله ابوهاشم جعفرى مى گويد: مردى از اهالى سامرا مبتلا به پيسى شد و اين بيمارى
زندگى را بر او تيره كرد. ابوعلى فهرى پيشنهاد كرد كه بيمارى خود را به ابوالحسن
(عليه السلام) عرضه بدارد و تقاضاى دعا كند. روزى سر راه امام (عليه السلام) نشست .
تا امام (عليه السلام) را ديد، از جا بلند شد. امام فرمود: از اين جا برو خدا تو را
عافيت دهد! با دستش اشاره كرد - سه مرتبه - برو، خدا تو را بهبود بخشد! پس احساس
كوچكى كرد و جراءت نكرد كه نزديك شود و برگشت . فهرى را ديد و سخن امام (عليه
السلام) را براى او نقل كرد. فهرى گفت : پيش از اين كه تو درخواست كنى او براى تو
دعا كرد، برو كه تو خوب خواهى شد. و رفت و خوب شد.(1092)
از جمله به نقل از زرّافه دربان متوكل مى گويد: شعبده بازى از مردم هند پيدا شد كنه
با ظرف كوچكى بازى مى كرد و كسى نظير او را نديده بود. متوكل كه علاقه زيادى به
بازى داشت تصميم گرفت كه على بن محمّد (عليه السلام) را شرمنده كند! اين بود كه
متوكل به آن مرد گفت : اگر او را شرمنده سازى هزار دينار جايزه دارى . مرد هندى گفت
: دستور بده چند نان لواش سبك بپزند و روى سفره بگذارند و من هم كنار ايشان بنشينم
. متوكل مطابق گفته او عمل كرد و چون على بن محمّد (عليه السلام) براى غذا حاضر شد،
براى آن حضرت متكايى گذاشتند كه صورت شيرى را روى آن نقش كرده بودند. و آن شعبده
باز كنار متكاى امام (عليه السلام) نشست . همين كه آن حضرت دست به نان لواش دراز
كرد، شعبده باز نان را پرواز داد - تا سه مرتبه اين كار تكرار شد - و حاضران
خنديدند پس امام (عليه السلام) دست مبارك را به آن صورت شير زد و فرمود: بگير اين
مرد را! شير از متكا جست و آن مراد را بلعيد و دوباره به متكا برگشت ، حاضران بهت
زه شدند و امام عليه السلام از جا برخاست . متوكل گفت : شما را به خدا سوگند بايد
بنشينى و او را برگردانى . فرمود: به خدا قسم هرگز او را نخواهيد ديد. آيا ممكن است
دشمنان خدا بر دوستانش مسلط شوند! اين را گفت و از نزد متوكل بيرون آمد و ديگر كسى
آن مرد شعبده باز را نديد.(1093)
از جمله ابوهاشم جعفرى مى گويد: متوكل خانه اى داشت كه داراى پنجره هايى بود و داخل
خانه پرندگان آوازخوانى بودند آنچنان كه اگر كسى به آن خانه وارد مى شد، نه او صداى
كسى را مى شنيد و نه كسى صداى او را. امّا وقتى كه امام (عليه السلام) وارد مى شد
همه پرندگان ساكت مى شدند و چون خارج مى شد به حال اول برمى گشتند.(1094)
از جمله داستان زينب كذابه است كه ما آن را ضمن اخبار امام رضا عليه السلام نقل
كرديم امّا راوى از امام هادى (عليه السلام) نقل كرده است .(1095)
از جمله روايت ابن اورمه است كه مى گويد: زمان خلافت متوكل به سامرا رفتم و بر سعيد
حاجب وارد شدم ، متوكل ابوالحسن (عليه السلام) را به او سپرده بود تا آن حضرت را
بكشد. سعيد به من گفت : مايلى تا خدايت را ببينى ؟ گفتم :
سبحان اللّه ،
خدا را كه چشمها نمى بيند! گفت : كسى را كه شما امام خود مى پنداريد؟ گفتم : بى ميل
نيستم كه او را ببينم . سعيد گفت : من ماءمور قتل او شده ام و فردا اين كار را مى
كنم ، پس هرگاه رئيس ديوان بريد بيرون شد، تو وارد شو. فاصله اى نشد كه او بيرون
شد و من وارد شدم ديدم امام (عليه السلام) نشسته و قبرى كنده شده است ! سلام دادم و
به شدت گريه كردم . فرمود: چرا گريه مى كنى ؟ عرض كردم : گريه من براى اين وضعى است
كه مى بينم . فرمود: گريه نكن كه اينها به مقصودشان نمى رسند، دو روز بيش نخواهد
گذشت كه خداوند خون اين شخص و خود رفيقش را خواهد ريخت . به خدا سوگند، دو روز بيش
نگذشته بود كه سعيد را كشتند.(1096)
از جمله ، ابومحمّد طبرى مى گويد: آرزو داشتم كه انگشترى از امام عليه السلام مال
من شود. پس نصر خادم دو درهم براى من آورد و من از آن انگشترى درست كردم . روزى بر
گروهى وارد شدم كه باده گسارى مى كردند و مرا وا داشتند يك يا دو كاسه نوشيدم .
انگشترى به انگشتم تنگ بود، براى وضو نمى توانستم آن را بچرخانم ، چون آن را از
دستم در آوردم ، گم شد. پس به درگاه خدا توبه كردم .(1097)
از جمله ، متوكل بر سپاهيانش نظاره كرد و دستور داد هر سوارى توبره اسبش را پر از
خاك كند و همگى يك جا بريزند. آن جا مثل كوهى شد و نامش را
تلّ المخالى
(تل توبره ها) گذاشتند، خود با امام عليه السلام بالاى آن تل رفت و رو به آن حضرت
كرد و گفت : من تو را طلبيدم تا سپاهيان مرا ببينى . سپاهيان همه زره بر تن داشتند
و مسلح بودند و با بهترين آرايش و كاملترى ابزار و بالاترين شكوه از برابر آنان
گذشتند. هدف متوكل از اين نمايش شكستن روحيه كسانى بود كه قصد خروج در برابر او را
داشتند و مى ترسيد كه ابوالحسن (عليه السلام) يكى از بستگانش را ماءمور به خروج
كند. ابوالحسن (عليه السلام) فرمود: آيا مايلى كه من هم سپاه خودم را بر تو
بنمايانم ؟ گفت : آرى . امام (عليه السلام) از خداى سبحان خواست ، ناگهان بين آسمان
و زمين از خاور تا باختر فرشتگان مسلح ظاهر شدند. متوكل با ديدن آنها از هوش رفت
چون به هوش آمد، امام فرمود: ما در امر دنيا با تو مسابقه نمى دهيم ما به امر آخرت
مشغوليم ، از آنچه تصور مى كنى ، باكى نداشته باش .(1098)
از جمله به نقل از محمّد بن فرج آورده است كه مى گويد: على بن محمّد عليه السلام به
من فرمود: هرگاه سؤ الى داشتى ، آن را بنويس و زير جانمازت بگذار و پس از ساعتى
بيرون آور و نگاه كن ، مى گويد: همان كار را كردم ديدم جواب مساءله را نوشته اند.(1099)
از جمله ابوسعيد سهل بن زياد نقل كرده ، مى گويد: در سامراء در خانه ابوالعباس فضل
بن احمد بن اسرائيل كاتب بوديم كه نام ابوالحسن به ميان آمد، گفت : اى ابوسعيد چيزى
براى تو نقل مى كنم كه پدرم آن را برايم نقل كرده است . گفت : ما همراه منتصر بوديم
و پدرم منشى او بود. روزى وارد شديم ، ديديم متوكل روى تخت نشسته است . منتصر سلام
داد و ايستاد و من هم پشت سر او ايستادم . عادت چنان بود كه هر وقت منتصر وارد مى
شد متوكل خوشامد مى گفت و او را مى نشاند، امّا آن روز ايستادنش طول كشيد و هر چه
پا به پا مى شد، متوكل به او اجازه نشستن نمى داد. ديدم لحظه به لحظه رنگ چهره
متوكل تغيير مى كند و به فتح بن خاقان مى گويد: اين همان كسى است كه درباره او
حرفهايى مى زنى و سخنان مرا درباره او رد مى كنى ! و فتح او را آرام كرد و مى گفت :
به او دروغ بسته اند. ولى متوكل برافروخته و خشمگين مى شد و مى گفت : به خدا سوگند
كه اين رياكار بى دين را مى كشم زيرا به دروغ ادعا دارد و به دولت من بدگويى مى
كند. آنگاه چهار تن از غلامان ترك بدخو را طلبيد و به هر كدام شمشيرى داد و دستور
داد وقتى كه ابوالحسن (عليه السلام) وارد شد او را بكشند، و گفت : به خدا سوگند كه
پس از كشتن بدنش را مى سوزانم . در آن هنگام من پشت سر منتصر ايستاده بودم ، امام
(عليه السلام) وارد شد در حالى كه لبهاى مباركش حركت مى كرد و به آنچه در پيش رو
داشت وقعى نمى نهاد و هيچ نگرانى نداشت . همين كه چشم متوكل به آن حضرت افتاد خودش
را از روى تخت انداخت و امام را در آغوش گرفت ، پيشانى و دستهاى آن حضرت را بوسه زد
و در حالى كه دستى به پهلوى امام (عليه السلام) داشت ، مى گفت : سرورم ، يابن رسول
اللّه ، اى بهترين خلق خدا، پسر عمو، مولاى من ، اى ابوالحسن ! امام (عليه السلام )
مى فرمود: اى اميرالمؤمنين از اين موضوع تو را در پناه خدا قرار مى دهم ، متوكل گفت
: سرورم ! در اين موقع چه چيز باعث آمدن شما شد؟ فرمود: فرستاده شما مرا آورد. گفت
: اين نابكار زاده دروغ گفته است ، سرورم برگرديد! آن وقت رو به كسانش كرد و گفت :
اى فتح ، اى عبداللّه اى منتصر! سرورتان و سرور مرا بدرقه كنيد. وقتى كه چشم غلامان
ترك به آن حضرت افتاد، به خاك افتادند، پس متوكل آنها را طلبيد و گفت : چرا دستور
مرا درباره او را اجرا نكرديد؟ گفتند: به خاطر شكوه و هيبت زيادش ؛ در اطراف آن
حضرت بيش از صد شمشير ديديم كه قدرت انديشه درباره آنها را نداشتيم و ترس و وحشت ما
را فرا گرفت ، متوكل گفت : اى فتح اين است دوست تو و لبخندى به روى او زد و گفت :
سپاس خدا را كه او را رو سفيد كرد و برهانش را آشكار ساخت .(1100)
طبرسى در اعلام نقل كرده است كه ابوهاشم جعفرى گفت : در روزگار واثق موقعى كه بغاء
ترك در جستجوى اعراب بود من در مدينه بودم ، گذرش به مدينه افتاد، ابوالحسن (عليه
السلام) فرمود: ما را ببريد تا تجهيزات اين مرد ترك را ببينيم ، بيرون رفتيم ،
تجهيزات بغاء از كنار ما عبور كرد و يك مرد ترك از نزديك ما گذشت ، ابوالحسن (عليه
السلام) با او به زبان تركى حرف زد، او از اسبش پياده شد و سم مركب امام (عليه
السلام ) را بوسيد. ابوهاشم مى گويد: از مرد ترك پرسيدم : امام به شما چه گفت : (او
پيش از اين كه جواب سؤ ال مرا بدهد) سؤ ال كرد: آيا اين آقا پيغمبر است ؟ گفتيم :
خير، گفت : او مرا به نامى خواند كه مرا در كودكى در سرزمين ترك به آن نام مى
خواندند و تاكنون هيچ كس آن را نمى دانست .(1101)
و نيز ابوهاشم مى گويد: روزى خدمت ابوالحسن (عليه السلام) رسيدم با من به زبان هندى
صحبت كرد و من نتوانستم جواب بدهم ، مقابل آن حضرت سنگريزه هايى بود چند سنگريزه
برداشت و در دهان گذاشت و سه مرتبه مكيد و به من داد و من آنها را در دهانم گذاشتم
، به خدا سوگند كه از نزد آن حضرت بيرون نيامدم مگر آن كه به هفتاد و سه زبان صحبت
كردم كه يكى از آنها زبان هندى بود.(1102)
همچنين از او نقل شده كه گفت : همراه امام (عليه السلام) به بيرون شهر سامراء رفتم
تا يكى از طالبيان را ملاقات كنيم . نگهبانان ما را معطل كردند، پس من رو پوش زين
را گستردم ، امام (عليه السلام) روى آن نشست و من هم در مقابل آن حضرت نشستم و وى
گفت و گو آغاز كرد، من از تنگدستى ام شكايت كردم ، پس دست دراز كرد به سمت شنهايى
كه روى آنها نشسته بود و چند مشت از آنها را به من داد و فرمود: به اين وسيله
گشايشى پيدا كن و آنچه را ديدى مخفى بدار. شنها را با خود پنهان داشتم و چون برگشتم
نگاه كردم ، ديدم طلاى سرخ همچون آتش برافروخته است زرگرى را به خانه ام طلبيدم و
گفتم : اين ها را در قالب بريز و او ريخت و گفت : من طلايى به اين خوبى نديده ام ،
مثل شن مى ماند از كجا آورده اى ؟ من بهتر از اين را نديده ام ، گفتم : از قديم
اندوخته شده است .(1103)
از جمله ابوطاهر حسين بن عبدالقاهر طاهرى نقل كرده ، مى گويد: محمّد بن حسين اشتر
علوى گفت : من كودكى بودم و در ميان انبوهى از طالبيان ، عباسيان و سپاهيان ، در
خانه متوكل بوديم و هرگاه ابوالحسن (عليه السلام) مى آمد همه حاضران سر پا مى
ايستادند تا وى وارد شود. روزى به يكديگر گفتند: براى اين نوجوان ديگر سر پا نمى
ايستيم ؛ او نه حرمت بيشترى دارد نه سنش بيشتر از ما است ، به خدا سوگند براى او
ديگر بلند نمى شويم . ابوهاشم جعفرى گفت : به خدا سوگند همين كه او را ببينيد با
احساس كوچكى بلند خواهيد شد. فاصله اى نشد كه آن حضرت آمد، همگى بلند شدند،
ابوهاشم گفت : شما نبوديد كه تصميم داشتيد بلند نشويد، گفتند: به خدا قسم كه بى
اختيار از جا بلند شديم .(1104)
|