درس شانزدهم: قواى نفس
نفس از
جهات گوناگون داراى قواى مختلفى است. نفس از حيث ادراكات و حفظ مدركات آن، داراى
پنج قوّه است: 1. حس مشترك؛ 2. قوّه خيال؛ 3. قوّه واهمه؛ 4. قوّه حافظه؛ 5. قوّه
عاقله. هر يك از قواى پنجگانه نفس، مسؤوليت خاصى را به عهده دارد؛ مثلاً مسؤوليّت
حس مشترك، ادراك صور اشيا و عوارضى است كه بر اشيا عارض مىشود. به عبارت ديگر، قوه
حس مشترك، به وسيله حواس پنج گانه ظاهرى صور محسوسات را درك مىكند. اين حواس عبارت
است از: 1. قوّه باصره (نيروى بينايى)؛ 2. قوّه سامعه (شنوايى)؛ 3. شامّه (نيروى
بويايى)؛ 4. قوّه ذائقه (نيروى چشايى)؛ 5. قوّه لامسه (نيروى بساوايى).
اين پنج
حس ظاهرى همچون انهارى هستند كه آبهاى محسوسات را در حوصچه حسّ مشترك مىريزند و يا
همچون جاسوسان و كارآگاههايى هستند كه مشاهدات و محسوسات خود را به مقام فرماندهى
گزارش مىدهند؛ به همين جهت، به حواس پنج گانه، «انهار خمسه» يا «جواسيس خمسه»
مىگويند. فلاسفه، قانونى را از واقعيات كشف كردهاند
مبنى بر اين كه هيچ درّاكى نمىتواند حافظ بوده باشد؛ و چون وظيفه حسّ مشترك درك
اشيا است، نياز به قوهاى دارد كه مدركاتش را حفظ كند. آن قوّهاى كه اين خدمت و
اين مسؤوليّت را انجام مىدهد، قوّه خيال ناميده مىشود. بنابراين، حسّ مشترك، درّاك
صور اشيا و قوّه خيال، حافظ آن است.
در كنار
درّاك صور و حافظ صور، دو نيروى ديگر قرار گرفته كه مسؤوليت درك معانى جزئى و حفظ
آن را به عهده دارند. معانى جزئى، عبارت است از محبّت پدر يا مادر نسبت به فرزند و
هم چنين عداوت حيوانى نسبت به حيوان ديگر يا ترس موش از گربه و عشق پروانه به نور و
امثال آنها.
قوّهاى
كه اين معانى جزئى را ادراك مىكند، «قوّه واهمه» و قوّهاى كه اين معانى جزئى را
حفظ مىكند، «قوّه حافظه» است. در برابر چهار قوّهاى كه ذكر شد، قوّه ديگرى وجود
دارد به نام قوّه عاقله. مسؤوليت اين قوّه، ادراك معانى كلّى است؛ يعنى تمام
معقولات به وسيله قوّه عاقله ادارك مىشود. طبق قانون فلسفى ياد شده كه درّاك
نمىتواند حافظ بوده باشد. ناچار بايد مدركات قوّه عاقله را قوه ديگرى حفظ نمايد؛
يعنى براى مدركات قوّه عاقله خزانه ديگرى لازم است كه اين مدركات در آن جا ذخيره
شود و محفوظ بماند.
فلاسفه،
در كانون وجود انسان قوّهاى نيافتند كه بتواند مخزن و حافظ معقولات قرار گيرد، لذا
ناچار شدند كه براى اين مدركات، به حافظ و مخزنى بينديشند. در اين رابطه، فلاسفه دو
گروه شدند. گروهى به نام مشّايين، كه همگى پيروان معلم اول، ارسطوى بزرگ هستند، عقل
فعّال را كه موجودى است مستقل و منفصل از وجود انسان، حافظ معقولات معرّفى
كردهاند؛ يعنى اين عقل را كه آخرين عقل از عقول طولى است و به نام عقل عاشر مشهور
است، خزانه معقولات دانستهاند. گروهى ديگر از فلاسفه كه به نام اشراقيين مشهورند و
تماما از پيروان افلاطون محسوب مىشوند، رب النوع را مخزن و حافظ قوّه عاقله
مىشناسند. اينان معتقدند كه هر نوعى از انواع، داراى يك فرد مجرد عقلانى است كه در
رأس آن نوع قرار گرفته و نربيت و هدايت آن نوع را از جانب ربالارباب به عهده دارد.
به هر
حال، عقل عاشر و يا ربّالنوع، خزينه و حافظه معقولات هستند. تمام تعقّلات و
ادراكات كلى انسان در اين مخزن حفظ و نگهدارى مىشود، و هر مقدار ارتباط و هم سخنى
انسان با اين خزانه بيشتر باشد، محفوظات عقلانى او بيشتر خواهد بود در غير اين
صورت، نتيجه آن نيز معكوس خواهد بود.
ظاهرا
كسانى كه حافظه خود را از دست مىنهند، همه چيز را فراموش مىكنند و ارتباطشان به كلى
از منبع قطع مىشود.
مراتب و تطورات نفس
همان طور
كه بدن انسانها داراى اشكال و الوان مختلفى است، نفس نيز داراى حالات و كيفيّات
گونهگون است. هر حالتى از حالات نفس را مرتبهاى از مراتب نفس مىشمارند.
حالات و
مراتب نفس عبارت است از: 1. اَمّاره؛ 2. مُسوَّله؛ 3. مُلهَمه؛ 4. لوّامه؛ 5.
مطمئنه؛ 6. راضيه؛ 7. مرضيه و.... ما در اين جا اين مراهل را به اختصار توضيح
مىدهيم. تحوّلات و تطوّرات نفس، گاهى تكاملى است؛ يعنى نفس سير صعودى مىكند و اوج
مىگيرد و بر طارم اعلى مىنشيند
و گاهى اين تحولات انحطاطآميز است؛ يعنى نفس سير نزولى مىكند و در وادى حضيض قرار
مىگيرد. گاهى به معراج حقاليقين عروج مىكند و بر عرشه عبوديّت كه بالاترين مقام
انسانيّت است، ارتقا مىيابد و به مقام والاى «رضا» مىرسد و گاهى در سيهچال شك و
ترديد مىافتد و به گناه و معصيت آلوده مىشود و «اَدْنى من البهائم» لقب مىيابد.
1. نفس امّاره
نفس گاهى
حالت سركشى و شوق به گناه پيدا مىكند و انسان را به معصيت مىكشد. در نتيجه، انسان
را به تباهى سوق مىدهد. در اين حالت، نفس را «امّاره بالسوء» مىگويند.
«امّاره» صيغه مبالغه و از مادّه امر است؛ يعنى بسيار
امر كننده. نفس گاهى تمام عواملش، از گوش، چشم، زبان و... گرفته تا ساير اندامها
را به گناه امر مىكند؛ در واقع از هواهاى خود پيروى مىكند و گاهى تمام عواملش را به
طرف صواب فرمان مىدهد و از مقام عقل اطاعت مىكند. در هر دو صورت، به نفس، «امّاره»
گفته مىشود. اما از نظر متشرعه اين لفظ (امّاره) به طور مطلق در معناى منفى (حالت
اولى) استعمال مىشود؛ يعنى از لفظ امّاره، «امّاره بالسوء» اراده مىكنند. چنانچه در
قرآن شريف نيز به همين معنا آمده است. آنجا كه مىفرمايد:
وَ ما
أُبْرِءُ نَفْسى اِنَّ النَّفْسَ لاَءَمّارَةٌ بِالسُّوءِ اِلاّ ما رَحِمَ
رَبّى(106).
من نفس
خود را تبرئه نمىكنم؛ زيرا نفس قطعا به بدى فرمان مىدهد.
2. نفس مُسَوَّله
نفس گاهى
شيطنت و فريبكارى مىكند. اعمال و كارهاى زشت را به صورت زيبا جلوه مىدهد. در اين
صورت، نفس را مسوّله مىنامند. مانند نفوس برادران يوسف صديق. اين برادران، كشتن و
يا به چاه افكندن جمال انسانيّت را زيبا مىديدند. نابودى مظهر كمال و الگوى جمال را
براى خود كرامت مىپنداشتند. لذا دست به اين كار زشت و ناپسند زده، او را در چاه
عميقى افكندند و رفتند.
آنان چون
جريان را به پير كنعان گزارش دادند، ناراحت و افسرده خاطر گرديد و فرمود:
بَلْ
سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسَكُمْ اَمرا فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ
عَلى ماتَصِفُونَ.(107)
نفوستان
كار بدى را بر شما آراسته [و فريبتان داده] است. پس بايد شكيبايى خوبى نمود و از
خداى بزرگ يارى خواست.
بنابراين، نفس مسوّل يعنى نفس فريب دهنده و گولزننده.
3. نفس ملهمه
گاهى نفس
مورد لطف و عنايت ذات حق (جلّ و علا) قرار مىگيرد. راه و چاه را به او نشان مىدهد؛
يعنى راه فساد و گناه و انحراف و هم چنين راه هدايت و صلاح و سداد را به او ارائه
مىكند. در اين صورت، به نفس، «نفس ملهمه» مىگويند. چنانچه در سوره مباركه شمس
مىفرمايد:
فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها.
در اين
وضعيت، گروهى طريق فساد و كجروى را در پيش مىگيرند و به دَرَكات جحيم مىشتابند.
گروهى ديگر راه صلاح و صراط مستقيم را انتخاب
مىكنند و لباس تقوا مىپوشند و اهل بهشت مىشوند. خداوند مىفرمايد:
فَأَمَّا
مَنْ طَغى وَ آثَرَ الْحَياة فَاِنَّ الْجَحيمَ هِى الْمَأوى، وَ اَمّا مَن خافَ
مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَاِنَّ الْجَنَّةَ هِى
الْمَأوى.(108)
اما هر
كه طغيان كرد و زندگى پست دنيا را برگزيد، پس جايگاه او همان آتش است و اما كسى كه
از ايستادن در برابر پروردگارش هراسيد و نفس را[خود] را از هوس باز داشت، ولى
جايگاه او همان بهشت است.
4. نفس لوّامه
نفس
انسان به خاطر آن كه به خود محبّت دارد، هم خود را و هم كارهاى خود را دوست مىدارد
و اين علاقه به قدرى شديد است كه حتى زشتىهاى خود را به صورت زيبا مىبيند. غالبا آن
كسى كه دزدى و راهزنى را پيشه خود قرار داده، هرگز فكر نمىكند كه اين كار، كار زشتى
است، بلكه اين كار را براى خود افتخار مىداند و هم چنين كسى كه شكنجهگر يك زندان
يا جلّاد يك سلطان مىشود و هر كسى را طبق دستور مافوق، شكنجه يا اعدام مىكند، هيچ
گاه اين عمل خود را ناپسند نمىبيند، بلكه خوشحال است از اينكه شايسته خدمت سلطان
شده است.
اما
گاهگاهى هم با انديشه و تفكر سر عقل مىآيد و به زشتىهاى عمل خود پى مىبرد و پيش
وجدان خود شرمنده مىشود. در اين حالت، به خود مىآيد و خود را سرزنش مىزند. در اين
صورت، به نفس، «نفس لوّامه» مىگويند. اگر نفس اين حالت را پيدا كند، حالت بسيار
خوبى خواهد
بود و در واقع ارزش و اعتبار خود را به دست آورده است. خداوند مىفرمايد:
لا
اُقْسِمُ بِيَومِ الْقِيامَة وَ لا اُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوّامَةِ.(109)
نه،
سوگند نه رستاخيز، و [باز]، نه! سوگند به وجدان سرزنشگر.
نفس
لوّامه آن قدر از نظر شرعى مورد اهميت است كه خداوند بدان قسم مىخورد. اگر خداوند
به ماه، آفتاب، روز، شب، قيامت و بسيارى از اشياى ديگر قسم مىخورد، همه اين امور
حائز اهميت و با ارزش است. از اينجا اهميت لوامه نيز معلوم مىشود.
5. نفس مطمئنه
نفس گاهى در زمينه اصول و عقايد و معارف اسلامى، از وادى شك و ترديد خارج مىشود و خود را عين
اليقين و اطمينان مىرساند. مانند نفس ناطقه اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه مىفرمود:
ما رأيتُ شَيْئا اِلاّ وَ رَأَيْتُ اللّهِ قَبْلَهُ وَ بَعْدَهُ وَ مَعَهُ.
هيچ چيزى مشاهده نكردم، مگر آن كه خدا را قبل و بعد از آن و همراه آن ديدم.
و بالاتر از اين هم مىفرمود:
لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ لَما ازْدَدْتُ يَقينا.
اگر پرده [اين جهان ماده] نيز كنار رود، هرگز چيزى بر يقين من افزون نخواهد شد.
اين مرحله، حقيقت حق اليقين است.
رسد آدمى به جايى كه به جز خدا نبيند
***
بنگر كه تا چه حد است مكان آدميّت
نفس را در اين حالت «نفس مطمئنه» مىگويند.
6. نفس راضيه
گاهى نفس
انسان در اثر درك حقايق و تشخيص فلسفه احكام و حوادثى كه در جهان به وجود مىآيد،
مانند طوفان، زلزله، سيل و... به قضاى الهى راضى مىشود و از وقوع هيچ حادثهاى
اظهار عدم رضايت نمىكند و هر چه از دوست برسد، آن را نيكو مىداند. نفس را در اين
حالت «نفس راضيه» مىخوانند. اين تسليم و رضا، يكى از حالات بسيار خوب انسان است.
منطقِ اين گونه انسانها را شاعر عارف، بابا طاهر چنين مىسرايد:
يكى درد و يكى درمان پسندد
***
يكى وصل و يكى هجران پسندد
من از درمان درد و وصل و هجران
***
پسندم آنچه را جانان پسندد
7. نفس مرضيه
گاهى نفس
در اثر انجام تكاليف شرعى و اداى وظايف عبوديّت و بندگى و ترك تمام معاصى و گناهان،
مورد رضايت و عنايت خاصه پروردگارش قرار مىگيرد و از اين لحاظ، در اين حالت، آن را
نفس مرضيه مىگويند. قرآن كريم در مورد مراحل سه گانه اخير، كه بالاترين مقامات نفس
است، مىگويد:
يا ايَّتُها النَّفْسُ الْمُطمَئِنَّهُ. اِرْجِعى اِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَةً
فَادْخُلى فى عِبادى وَ ادْخُلى جَنَّتى؛
اى نفس مطمئنه! خشنود و خداپسند به سوى پروردگارت بازگرد و در ميان من درآى و در بهشت من
داخل شود.
نفس مجمع القوى است
فلاسفه اسلامى بر اين سخن اذعان نموده و آن را به صورت يك قانون و اصل مسلم تلقى كردهاند
كه «النَّفْسُ فى وَحْدَتِهِ كُلُّ الْقُوى»؛ يعنى نفس در عين يكى بودن، تمام
قواست. چه قوت و نيرويى كه منشأ خير و خوبىها است؛ مانند قوع عقليّه ملكيّه و چه
قوايى كه هم خيرات و هم شرور از آن نشأت مىگيرد؛ مانند قوّه غضبيّه، قوّه شهويّه و
قوّه هميّه. پس با توجه به اين كه هر يك از قوا، قوّهاى است براى نفس و قسمتى از
نفس را تشكيل مىدهد و به خاطر نسبت داده شدن هر يك از قوا به نفس، عنوان غيريّت به
ذهن انسان تبادر مىكند. مع الوصف، نبايد به اين تبادر و سبقت ذهنى توجه نمود، بلكه
عينيت نفس يا هر يك از قوا را بايد اذعان نمود و نسبت هر يك از قوا به نفس را بايد
نسبت و اضافه بيانيه دانست؛ مانند «خاتم فضّه» (انگشتر نقره) كه مضاف عين مضاف اليه
است؛ نه مثل «غلام زيد» كه مضاف، غير از مضاف اليه است. اضافه قوا به نفس، مانند
اضافه سُور و آيات قرآن است به قرآن. مىگوييم سُوَر قرآن يا آيات قرآن.
كوتاه
سخن آن كه، هيچ يك از قوا از نفس جدا نيست، بلكه همه آنها از شؤونات نفس واحد است.
علماى
اخلاق مىگويند: تجمّع اين قوا در محيط نفس و عينيّت آنها با هم، شبيه آن است كه
شخصى حكيم با سه موجود متخالف الطبع، مانند گرگ،
شيطان و درازگوش، با هم در يك محل خاصى تجمع كنند و با هم زندگى اجتماعى تشكيل
دهند. البته اين چهار موجود، از نظر فطرت و طينت با هم تغاير دارند. ادامه حيات و
زندگى آنها در يك محل با توجه به داشتن خواستههاى متضاد و متغاير بسيار مشكل و
دشوار است و به قول حكيم رومى
همچو مجنون در تنازع
با شتر ***
گه شتر چربيد و گه مجنون حُر
ميل مجنون پيش آن ليلى
روان ***
ميل ناقه پس پس كره دوان
خلاصه
چون زندگى دسته جمعى اين چهار موجود با حفظ موقعيّت و كيان هر يك، محال و غير ممكن
است، مگر آن كه كسر و انكسارى در يكايك آنها به وجود بيايد و تا حدى حالت تعادلى
بين آنها پديد آيد، به طورى كه بتوانند با هم به حيات خود ادامه دهند. اگر قوع
عاقله بتواند كنترل قواى ديگر را به دست بگيرد و هر يك زا آنها را تحت فرمان و
ارشادات خود بياورد، مىتواند سعادت دو جهان را نصيب خود گرداند؛ اما اگر حكومت و
فرماندهى اين مجمع، به دست يكى از قواى ديگر قرار گيرد؛ بى شك شقاوت و بدبختى نصيب
آنان خواهد گرديد.
قرآن
شريف در اين باره كه فلاح و رستگارى تنها در تزكيه نفس و حاكميّت قوّه عاقله نهفته
است، تأكيدات فراوانى نموده است. چنانچه در سوره شمس، پس از سوگندهاى يازده گانه
مىفرمايد:
قَدْ
اَفْلَحَ مَنْ زَكّيها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّها.
هر كس كه
نفس [خود] را پاك كرد، قطعا رستگار شد، و هر كه آلودهاش ساخت، قطعا زيان كرد.
درس هفدهم: سعادت و شقاوت
فرجام
بحث گذشته اين بود كه سعادت و حسن عاقبت، در گرو تزكيه نفس است. اكنون بايد ديد
سعادت و شقاوت چيست و از چه راهى كسب مىشود.
سعادت به
معناى خوش بختى و نيك بختى و شقاوت به معناى بدبختى است. گروهى بر اين عقيده هستند
كه سعادت انسان، در تقويت بنيه مالى و ازدياد ثروت و يا در به دست آوردن پست و مقام
است. اينان فكر مىكنند كه هر چه مال و ثروت انسان بيشتر باشد و اموال و املاك،
منازل و مستغلات و امكانات رفاهى فراوانتر داشته باشد و يا پست و مقام، مخصوصا
پستهاى حسّاس مملكتى، مانند سلطنت، حكومت، ولايت وامثال آنها را شاغل باشد، به
سعادت و خوش بختى دست يافته است.
پايه و
اساس اين ديدگاه همان تفكر مادى است كه آنان بر اساس اين تفكر جهان را در چهارچوب
ماديّت محصور نموده، عالم آخرت و جهان ماوراى طبيعت را درك نمىكنند و مورد پذيرش
قرار نمىدهند اما گروهى ديگر،
اموال و املاك، مقامات و عناوين را ملاك سعادت و خوشبختى نمىبينند؛ بلكه همه آنها
را احيانا مايه بدبختى و پايه وزر و وبال مىشمارند. اين گروه، سعادت و خوش بختى را
در گرو سلامت روان و وصول به كمال انسانيّت مىدانند. اينان كه همان الهيّون هستند،
مىگويند: ماديين جهان خارج را با تنگ نظرى و با ديده نيمه باز مىنگرند و تمام جهان
را در مادّه و ماديّات محصور مىكنند؛ اما اگر اين گونه بينديشيم كه اين ماده،
ماورايى دارد و براى اين دنيا عاقبت و آخرتى هست و در نهايت، عالم را با يك ديد
وسيعتر بنگريم، ديگر مال و جاه و پست و مقام را سعادت نخواهيم دانست؛ زيرا دنيا در
برابر آخرت چيز قابل توجهى نيست. همه امور دنيوى در برابر آخرت، كمتر از ذرهاى است
در برابر كهكشان بزرگ و همچون نَمى است در برابر يَمْ، و خلاصه، زمان كوتاه و
متناهى در برابر يك جهان نامتناهى چيزى به حساب نمىآيد.
ما
نبايد، يك سعادت و خوش بختى زودگذر را با يك سعادت جاودانى به اشتباه بگيريم؛ مثلاً
اگر يك انسان پنجاه سال در رفاه و خوش بختى باشد و اين زندگى كوتاه را با ناز و
نعمت بگذراند. سپس براى هميشه در سيه چال بدبختى و عذاب اَليم قرار گيرد، آيا
مىتوان اين انسان را سعادتمند و خوش بخت دانست؟ هم چنين اگر انسانى در تمام عمر
دنيوى خود با مشكلات زندگى مواجه باشد و با مصايب گوناگون دست به گريبان گردد، اما
پس از پايان اين زندگى مصيبت بار، به سوى باغهاى بهشت بشتابد و در ميان قصرهاى
بهشتى در آغوش حوريان و در كنار غِلمان(110) قرار گيرد، آيا اينان را مىتوان بدبخت
ناميد؟ به علاوه اگر سعادت در رسيدن به مال و ثروت است، پس چرا ناراحتى و گرفتارى
بسيارى
ثروتمندان و پريشانى آنان نسبت به ديگران افزونتر است بسيارى صاحبان ثروت را بيش
از ديگران در اضطراب و تشويش افكار مىبينيم.
مىگويند
دو نفر با هم همسفر شدند؛ شبانگاه در ميان بيابان به كنار چاهى رسيدند؛ با هم نان و
آبى خوردند و براى خفتن آمده شدند. در اثناى شب يكى از آن دو از خواب برخاست و
رفيقش را بيدار يافت. پرسيد چرا نخوابيدهاى؟ پاسخ داد: خوابم نمىبرد. اولى دوباره
خوابيد. پس از ساعتى بيدار شد، باز ديد رفيقش نشسته است. پرسيد: چرا خوابت نمىبرد.
در جواب گفت: پولى به همراه دارى در اختيارم بگذار تا برايت حفظ كنم. پول را گرفت.
يك باره تمامش را درون چاه ريخت و گفت حالا با خاطر آسوده بخواب. صاحب پول گفت: گر
چه كمى ناراحت شدم، اما حالا آسوده خاطر و با طيب نفس مىخوابم.
هم چنين
اگر سعادت در رسيدن به رياست و به دست آوردن پست و مقام باشد، پس چرا بسيارى از
صاحبان مناصب، آرامش و آسايش خود را از دست مىدهند و با احتمال از دست رفتن منصب،
در بحر غم مستغرق مىشوند. مىگويند گرگها گرد هم جمع مىشوند؛ اما هنگام خواب به
همديگر پشت نمىكنند. بلكه رو به روى يكديگر مىخوابند؛ از ترس آن كه مبادا ديگرى
حمله كند و او را بدرد، پادشاهان و صاحبان حكومت و مناصب نيز چنينند. پيوسته از ترس
همديگر، بلكه از ترس اطرافيان خود، از درون، قلبى ناآرام و ناراحت دارند و هراسان و
نگرانند، كه مبادا ديگرى به او حمله كند و تاج و مقام از او بگيرد.
ما
اضطراب و تشويش احوال پادشاهان و رؤساى جمهورى و ساير سردمداران ممالك جهان را
بالعيان مشاهده مىكنيم و فراوان شاهد بودهايم كه شب خوابيدهاند و صبح به وسيله
كودتا يا به وسيله يك كشور ديگر از
تاج و تخت، بلكه از همه چيز ساقط شدهاند.
كوتاه
سخن آن كه حتى اگر ما جهان را محصور در عالم ماده بدانيم، باز نمىتوانيم سعادت و
خوش بختى را براى همه انسانها در مال و ثروت يا در رياست و سلطنت بدانيم، چه رسد
به اين كه جهان محصور به عالم ماده و دنيا نباشد و جهان به همين زندگى چند روزه
دنيا ختم نشود.
بايد
سعادت و شقاوت را با طول حيات و زندگى انسان بسنجيم، نه با يك برههاى از زندگى
انسان، يعنى عالم دنيا. در واقع، سعادت در رسيدن به كمال انسانيت است.
كمال چيست؟
اگر
پذيرفتيم كه سعادت در نيل به مال و مقام نيست، بلكه در وصول به كمال است. اكنون اين
سؤال مطرح مىشود كه كمال انسانيت در گرو چيست؟
البته
كمال هر موجودى آن چيزى است كه فطرتا يا شرعا از آن موجود انتظار مىرود. ممكن است
يك صفت يا يك حالت براى موجودى كمال باشد؛ اما همان صفت يا حالت، براى موجود ديگر
نقص محسوب شود؛ مثلاً كمال آهن در سفت و سخت بودن است؛ اما كمال موم در نرم بودن.
كمال عسل
و شكر در شيرين بودن است؛ اما كمال حنظل در تلخ بودن، كمال آتش در حرارت و سوزاندن
است و كمال آب در برودت و فرو نشاندن آتش تشنگى، و به طور كلى، هر چيزى را خاصيّتى
است كه اگر فاقد آن باشد، ناقص و اگر واجد آن باشد، كامل محسوب مىشود.