مقدّمه
الحمدللّه و الصّلوة على رسول اللّه و على آله آل اللّه و اللّعن على اعداء
اللّه.
از مسائل
مهم حياتى و اجتماعى كه بايد زيربناى زندگانى هر انسانى قرار گيرد و انسانها بايد
هر چه بيشتر به آن توجه و التفات داشته باشند، مسأله تخليه و تحْليه اخلاقى است؛
چون انسانيّت انسان ظهور و بروز پيدا نمىكند، مگر با آراستگى به فضايل و پيراستگى
از رذايل اخلاق. سرّ مطلب اين است كه هيچ انسانى با انسانى ديگر از نظر ذات و
ماهيّت متمايز نيست و به اصطلاح منطقيون و فلاسفه، تشكيل در ماهيّت وجود ندارد،
بلكه تمام امتيازات انسانها از همديگر به وسيله عوارض جسمانى و يا حالات و
ويژگىهاى نفسانى است. انسانها از همديگر به وسيله عوارض و ويژگيهايى كه دارند و يا
دريافت مىكنند، امتياز پيدا مىكنند.
بنابراين، بالاترين مميّز ميان انسانها همانا تخلّق به فضايل اخلاق و تجنّب از
رذائل اخلاق است.
متأسفانه
واژهاى كه در قاموس تمدن عصر حاضر كمياب است و معمولاً تفسيرهاى نادرستى از آن
مىشود، واژه اخلاق تمدن جديد، خود را با هرج و مرج، بدبينى و بدانديشى، انحراف و كج
روى، تجاوز به حقوق هم ديگر، بى عفتى و
بى بندوبارى و مانند آن آميخته و از كمالات اخلاقى مانند عشق و محبّت، مروّت و
فتوّت و در نهايت از آداب و روش انسانيّت بى بهره مانده است. خردمند، كسى است كه
مظاهر فريبنده تمدّن او را نفريبند و شعار «خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو» سر
ندهد.
بايد هر
انسانى همانند بزرگ مرد جهان بشرى لقمان حكيم بينديشد كه در پاسخ اين پرسش «ادب از
كه آموختى؟» مىگفت از بى ادبان. بايد از بىادبان و از كارهاى بد آنان ادب آموخت. از
فساد، فحشا و ساير بلاهاى اجتماعى كه در اكثر جوامع حكم فرما است، اجتناب نمود. آرى
انسان بايد پيوسته در رفع نواقص و معايب وجودى خود بكوشد و تنها در فكر انتقاد و
عيب جويى از ديگران نباشد و عمر گرانمايهاش را منحصرا در اين مسير ضايع نسازد.
در كتاب
حاضر، به طور اختصار، پارهاى از بيمارىهاى روان انسان و هم چنين راههاى معالجه و
درمان آنها را مىخوانيد و نيز برخى از حكايات و داستان هايى كه به نظر نگارنده مفيد
و سودمند است و نقش سازندگى دارد، مطالعه مىكنيد.
20/2/75
محمّد على امينيان
درس اول: علم اخلاق
موضوع
اخلاق: موضوع هر علم، چيزى است كه در آن علم از حالات و عوارضش بحث مىشود و چون
تمام مباحث اخلاقى بر محور صفات و ملكات نفس انسانى دور مىزند، لذا موضوع علم اخلاق
عبارت است از «صفات و ملكات نفس انسانى».
تعريف
علم اخلاق: علم اخلاق، علمى است كه از صفات و ملكات نفس انسانى زشتى و زيبايى هر يك
را تبيين كرده و راه درمان و دريافت هر يك را توضيح مىدهد.
در اين
باره كه چرا موضوع علم اخلاق صفات و ملكات است، بايد گفت: انسان موجودى است با دو
بُعد: 1. بعد روانى؛ 2. بعد جسمانى. با توجه به فاصله ميان اين دو بعد، هر يك از
اين دو بعد، داراى حالاتى اختيارى و حالاتى غير اختيارى است.
حالات
اختيارى روان عبارت است از: 1. صفات و ملكات؛ 2. افكار و اعتقادات. و امّابعد
جسمانى انسان صرف نظر از برخى بخشهاى درونى غيرارادى مانند فعاليت قلب و اندامهاى
گوارش و... در مجموع داراى يك حالت
اختيارى است و آن عبارت است از افعال و حركات. پس مجموعا سه حالت اختيارى در انسان
وجود دارد:
1. افعال و حركات؛
2. افكار و اعتقادات؛
3. صفات و ملكات.
قسمت نخست را علم فقه متكفل است؛ يعنى فقهاى اسلامى در فن خود تمام افعال و حركات جسمانى
انسان را مورد نظر و دقت قرار مىدهند و حكم شرعى هر يك را از نظر وجوب، حرمت، صحّت،
فساد و... بيان مىكنند و به همين جهت مىگويند: موضوع فقه افعال مكلفين است؛ گرچه
علم فقه با برخى از افكار و اعتقادات نيز بىارتباط نيست.
قسمت دوم، يعنى افكار و اعتقادات را، علم كلام و علم حكمت الهى به عهده دارد. فلاسفه
الهى در قسمت الهيات به معنى اخص و همچنين علماى كلام، در مورد تفكرات و اعتقادات
انسان، بحثهاى عميقى مىكنند و صحت يا سقم هر اعتقاد و انديشهاى را بيان مىدارند.
قسمت سوم، يعنى صفات و ملكات را، علم اخلاق مدّنظر قرار داده، ماهيّت هر يك از صفات و
حسن و قبح هر يك را توضيح مىدهد و راه دريافت و درمان آنها را تبيين مىكند.
علماى اخلاق در اين رابطه خدمات شايانى ارائه داده، در راه انسانسازى نقش بسزايى ايفا
نمودهاند.
تمام ابحاث علم اخلاق در محور صفات و ملكات نفس انسان دور مىزند؛ لذا مىگوييم: موضوع علم
اخلاق صفات و ملكات است؛ و مراد از ملكات، همان صفاتى است كه در نفس انسان رسوخ
پيدا كرده و در نتيجه بطيىءالزوال و يا مستحيلالزوال شده است.
نقشهاى سازنده اخلاق
پارهاى
از فوايد و نقشهاى سازنده اخلاق را كه دانشمندان فن مشروحا بيان كردهاند، به طور
اختصار متذكر مىشويم.
1. اخلاق تقويت كننده روان انسان است
براى
توضيح مطلب فوق بايد يادآور شويم كه بُعد روحانى است، با توجه به دكلايل مختلف دينى
و عقلى، از بعد جسمانى انسان برتر و بالاتر است. تمام دانشمندانى هم كه وجود انسان،
به روح و قائل اند، بر اين عقيده هستند، كه روان انسان بالاتر و شريفتر از جسم
آدمى است. اين دانشمندان جسم و بدن را به منزله قشر و پوست و روان را به مثابه مغز
و لُبّ مىدانند.
ملّاى
رومى در اين رابطه چنين مىگويد:
تن همى نازد به خوبّى
جمال ***
روح بيرون كرده فرّ و پرّ و بال
ويدش كى مزبله تو
كيستى ***
يك دو روز از پرتو من زيستى
غُنج ونازت مىنگنجد در
جهان ***
باش تا كه من شوم از تو جهان
گرم دارانت تو را گورى
كنند ***
طعمه موران و مارانت كنند
بينى از گند تو گيرد
آن كسى ***
كو به پيش تو همى مردى بسى(1)
دليل
مطلب از نظر عقل نيز روشن است. زيرا بقاء و كيان بدن در پرتو روان است و فناء آن به
هنگام قطع رابطه با جان، بدن پيوسته در حال تغيّر و تحوّل و در مسير فنا و نابودى
است.
وَ مَنْ
مُهَمِّرهُ نُنَكِّسْهُ فى الْخَلْقِ(2)
هر كه را عمر بيشتر
بخشيم ***
رشد جسمانيش نگون نگردد
همچو فوّاره چون بلند
شود ***
سر فرازيش واژگون گردد(3)
امّا روح
دايما به جانب تكامل و ابديّت و به سوى جهان باقى در حركت است.
برترى
روح از بدن از نظر روايات اهل بيت نيز ثابت و مورد قبول است. علاوه بر رواياتى كه
تصريحا به اين موضوع گويا است، روايات بسيارى نيز تلويحا به همين موضوع اشارت نموده
است؛ مانند روايات ذيل:
1 ـ اميرالمؤمنين (عليه السلام): مالى اَرَى النّاسَ اذا قُرّبَ
اَليْهِمُ الطَّعامُ لَيْلاً تَكَلَّفُوا اِنارَةَ الْمَصابيح لِيُبْصروُا ما
يُدخِلونَ بُطُونَهُمْ وَ لا يَمْنَمُّونَ بَغذاءِ النَّفسْ بِاَنْ يُنيرُوا
مَصابيحَ اَلبابِهِمْ بِالْعِلْمِ مِنْ لَوا حِقِ الْجَهالَةَ وَ الذَّنُوُبَ فى
اِعْتَقاداتِهِمْ وَ اَعْمالَهَمْ.(4)
در شگفتم
كه مىبينم مردم شب هنگام كه براى آنان غذا برده مىشود، خود را به زحمت مىاندازند و
چراغى روشن مىكنند تا ببينند چه چيزى در شكم خود مىريزند؛ امّا به هنگام تغذيه روح،
چراغ عقل را با شعاع علم روشن
نمىكنند تا از آثار منفى ناآگاهى و ثمراتى كه در اعتقادات و اعمالشان وجود دارد، در
امان بمانند.
2 ـ امام حسن (عليه السلام): عَجِبْتُ لِمَنْ يَتَفَكَّرُ فى
مَأكُولِهِ كَيْفَ لا يَتَفَكَّرُ فى مَعْقُولِهِ.(5)
در شگفتم
از كسى كه در مورد خوراكش فكر مىكند، چگونه در مورد معلوماتش نمىانديشد.
3 ـ امام سجاد (عليه السلام): عَجزبْتُ لِمَنْ يَحْتَمى مِن
الطَّعامِ لِمَضَرَّتِهِ كَيْفَ لايَحْتَمى مِنَ الذُّنُوبِ لِمَعَرَّتِهِ.(6)
در شگفتم
از كسى كه از طعام به خاطر ضررش پرهيز مىكند، از گناه به خاطر پى آمد بدش پرهيز
نمىكند.
از
محتواى اين سه روايت به دست مىآيد كه جنبه روح بالاتر از جنبه بدن است و انسان
هميشه بايد جانب روح را ترجيح بدهد.
بنابراين، با توجه به موقعيت و برترى روح نسبت به تن، از نظر عقل و عرفان و بيان
اهلبيت عصمت و طهارت، وظيفه عقلى و شرعى ايجاب مىكند كه در تربيت و تقويت آن
بكوشيم و از امورى كه آن را تهديد و تضعيف مىكند، بر حذر باشيم.
راه
منحصرى كه موجب پرواز ملكوتى روح و مانع انحطاط و سقوط آن مىشود، تزكيه نفس، يعنى
تحلّى به فضايل اخلاق و تجنّب و دورى از رذايل آن است. از اين روست كه مىگويند
اخلاق تقويت كننده بعد روانى انسان است.
نكته قابل توجه
نبايد
تصور كرد علماى اخلاق فقط جانب روح را گرفته و بعد جسمانى را به طوركلى طرد
كردهاند، بلكه آنان بر اين عقيدهاند كه انسان در سير تكاملى خود نبايد بدن و
تربيت آن را هدف اساسى خود قرار دهد و همه چيز حتى روح خود را فداى آن كند، بلكه
بايد تمام چيزهاى مادى را به عنوان وسيلهاى براى رشد و تعالى روح در نظر بگيرد و
همان معيار دينى و اسلامى «اَلدُّنْيا مَزرَعَةُ الاْخِرَةِ» را مورد نظر و عمل
قرار دهد.
بنابراين، هم بايد در حفظ و حراست بدن كوشيد و لباس صحت و سلامت بر آن پوشانيد ـ
زيرا عقل سالم در بدن سالم است ـ و هم بايد از نعمت صحت بدن براى تزكيه و تقويت روح
استفاده كرد.
دنياى امروز، انديشه ماديّت و مسائل مالى را زيربناى حيات و زندگى قرار داده، سعادت هر
انسانى را در تحكيم و تقويت بنيه مالى مىداند. بههمين جهت و در اين راستا،
سرمايههاى بسيار هنگفتى جهت تأسيس و ساختن بيمارستانها، درمانگاهها، سالنها و
ساير تأسيسات ورزشى و دانشگاههاى تربيت بدنى صرف مىكند، امّا مراكزى كه براى تعليم
و تزكيه روح ساخته شود، كمتر به چشم مىخورد و اين خود باعث تأسف است.
2. اخلاق تعديل كننده خواستههاست
دومى فايده اخلاق، اين است كه تخلّق به اخلاق انسانى و اسلامى خواستههاى مطلق انسان را
تعديل و مهار مىكند.
در توضيح مطلب بايد گفت: تمام كارهاى انسان، از خوردن و خفتن و تشكيل زندگى دادن و به طور
كلى از مسايل اوليّه زندگى گرفته تا جهاد و جنگيدن و
اختراع ابزارها و اكتشافات علمى، همه و همه برخاسته از خواستههاى درونى است؛ يعنى
از يك سلسله قوا و نيروهاى باطنى نشأت مىگيرد.
به سخن ديگر، انسان در باطن خود داراى غرايزى است همچون غضب و شهوت و غرايز ديگرى كه تمام
كارهاى روزمره انسان بر اساس آنها به منصّه ظهور و تحقق مىرسد.
حال، اگر اين غرايز و نيروهاى باطنى، در ميدان وسيع فعاليّت خود مطلق و آزاد باشد و به هيچ
وجه تعديل و كنترل نشوند، انسان را به نابودى مىكشانند؛ پس به خاطر مصونيّت از
هلاكت بايد تعديل شوند بايد توجه داشت كه وجود هر يك از اين غرايز در كانون وجود
انسان، نعمتى بزرگ از نعمتهاى الهى است و فقدان آن نقص فاحشى است براى انسان؛
چنانچه بعدا توضيح مىدهيم.
خلاصه، مطلق و رها بودن غرايز، نقمت، و معتدل و مهار بودن آنها نعمت است. غرايز در درون
وجود و شريانهاى بدن انسان، همچون رودهايى است كه از كوهساران به سوى درياها
رهسپار مىشود. اگر رودخانهاى كم آب و يا بدون آب باشد، بى فايده است و اگر طغيان
كند، بنيان كن و ويران كننده و خانمان برانداز است؛ خسارتهاى بزرگى به وجود مىآورد
و باعث نابودى اغنام و احشام مىشود. امّا اگر به سر حدّ اعتدال باشد، نه بى فايده
است و نه زيانبار. هم چنين است غرايز؛ مثلاً اگر ريشه غريزه شهوت از زمين نفس كنده
شود، ديگر اين نفس، همان نفس انسانى نخواهد بود و ديگر افعال و اعمال انسان از او
صادر نخواهد شد و اگر همه انسانها اين خلاف فطرت و طبيعت را انجام دهند يعنى ريشه
غريزه شهوت را در وجود خود خشك كنند، چيزى نمىگذرد كه توالد و
تناسل از ميان مىرود و نسل انسانى قطع مىشود.
و نيز اگر غرايز به گونه مطلق و آزاد گذارده شود، مسلما باعث انحرافها، تجاوزها، فتنهها
و ديگر بلاهاى خانمان سوز اجتماعى مىشود؛ چنانچه عصر حاضر در كشورهاى اروپايى و
امريكايى در اثر آزاد گذاشتن غرايز، به خصوص غريزه جنسى، فجايع و فسادهاى گستردهاى
به وجود آمده و گريبان گير مردم شده است.
اگر بخواهيم غرايز، يعنى اين نعمتهاى گران قدر الهى را از افراط و تفريط رهايى بخشيم و
از مردگى و افسردگى و يا طغيان و زياده روى نجات دهيم و به سر منزل اعتدال و ميانه
روى برسانيم، بايد از مسير تهذيب و تزكيه نفسانى به سوى اين مقصد پيش برويم و با
تخلق به فضايل اخلاق و با اجتناب از رذايل اخلاق، غرايز را تعديل كنيم.
3. اجتماع سالم در پرتو اخلاق سالم
اگر در يك جامعه فضايل اخلاقى رواج داشته باشد و اخلاق اسلامى بر آن حكمفرما باشد، بى
ترديد آن جامعه از آرامش و سلامت بالايى برخوردار خواهد بود. اگر دنياى امروز در
آتش هرج و مرج مىسوزد، اگر كابوس فساد و انحراف بر او حكمفرماست، اگر دنياى امروز
گرفتار كشمكشها، فحشا، تجاوز و دهها فتنه و فساد ديگر است، اگر دولت مردان همچون
گرگهاى درّنده و خون آشام از ترس همديگر خواب و آرام ندارند و پيوسته در انديشه
نابودى همديگر هستند، اگر جوانان كشورهاى غيراسلامى به انحرافات جنسى آلوده
شدهاند، اگر بى عفّتى و بىبندوبارى دامنگير زنان و دختران غربى و شرقى گرديده
است، همه و همه به علت عدم حكومت مكارم و فضايل اخلاقى در جامعه و عدم توجه به
مبانى اسلامى و آداب انسانى در اجتماع است. اگر در اجتماعى تعاون، هميارى، انفاق،
عفت، تواضع، حسن ظن، محبت و به طور كلى، عدالت به معناى وسيع و جامعش حكمفرما
باشد، اين اجتماع همان مدينه فاضله خواهد بود كه مىتوان در آن با فكرى آسوده و به
دور از وحشت زندگى نمود.
گفتنى است كه علم اخلاق در اصل يك علم عملى است؛ يعنى بايد عقل نظرى را با عقل عملى
آميخته نمود. تنها دانستن مسائل كارساز و ثمربخش نيست؛ يعنى بايد پس از علم عمل
نمود.
علم هر چند بيشتر
خوانى ***
چون عمل در تو نيست نادانى
درس دوم: اصول و ريشههاى اخلاق
تمام
اعمال و اخلاق انسان از سه قوه كلّى نشأت مىگيرد. اين سه قوّه عبارت است از: 1.
قوّه غضبيّه؛ 2. قوّه شهويّه؛ 3. قوّه متفكّره.
زيرا
تمام اعمال و كارهايى كه انجام مىدهيم و نيز تمام اخلاقياتى كه در عمل ما ظهور
مىكند، يا به خاطر جلب منافع است؛ مانند: خوردن، آشاميدن، ازدواج، تهيه مسكن،
معاملات و... و يا به خاطر دفع مضّار است؛ مانند؛ كشتن حيوانات موذى، ايستادگى در
برابر دشمن، دفع آفات، مبارزه با منكرات، دفاع از جان و مال و ناموس و وطن و امثال
آن، و يا مربوط به عالم تصورات و تصديقات است؛ مانند تعاريف اشيا، تعاريف موضوعات
علوم و مسائل آنها، تشكيل قياسها، ترتيب ادلّه و براهين، توطئه و تلبيس در امور و
غير اينها.
منشأ امور دسته اول (جلب منافع)، قوّه شهويّه است.
منشأ امور دسته دوم (دفع مضار)، قوّه غضبيّه است.
منشأ امور دسته سوم (تصور و تصديق)، قوّه تفكّر وتعقّل است.
براى هر يك از اين قواى سه گانه، حدّ اعتدال، حدّ افراط و حدّ تفريطى
وجود دارد، كه بعدا توضيح داده مىشود.
علماى اخلاق، سه حد ياد شده قوا را، اجناس فضايل و رذايل، و صفات ديگرى كه از آنها منشعب
مىشود و يا نشأت مىگيرد، انواع آن را مىدانند.
البته در كنار قواى سه گانه فوق، قوّه ديگرى به نام قوّه عامله وجود دارد. اين قوّه در تمام
عضلات و رگ و پيوندهاى بدن از ظاهر و باطن گسترش يافته است. هيچ يك از اعضاى ظاهرى
و باطنى بدن از اين نيرو بى بهره نيست. اگر اين قوّه در هر عضوى از اعضا به ضعف و
كاستى بگرايد، آن عضو فلج شده و از كار باز مىماند و اگر احيانا به طور كلى قوه
عامله در عضوى از بين رود، آن عضو از كار مىافتد و از احساس تهى مىشود. چنانچه در
مورد اشخاصى كه سكته مىكنند، اين وضعيت مشاهده مىگردد.
اجناس فضايل و رذايل
عالمان اخلاق، چهار فضيلت را به خاطر اهميت و موقعيتى كه دارند، اجناس فضايل و هشت رذيلت
را نيز به همين جهت اجناس رذايل مىنامند.
توضيح مطلب
صفات و ملكات نفس انسانى همچون ساير عوارض بدن، داراى شدت و ضعف و حالات مختلف و متفاوتى
است؛ همان گونه كه مثلاً شيرينى ميوهها و مواد مختلف گاهى در حدّ بسيار كم و پايين
است؛ مانند شيرينى انار و انجير، گاهى در حدّ بسيار زياد و بالا است؛ مانند شيرينى ساكارين
كه پانصد برابر شيرينى شكر است، و گاهى در حد متوسط است، و گاهى در حد متوسط است؛
مانند شيرينى قند و شكر و هم چنين تلخى، شورى، سردى، گرمى و... به همين صورت حالات
و صفات آدمى نيز مراحل شدت و ضعف گوناگونى دارد.
جانب شدت صفات را حدّ افراط و جانب ضعف هر يك را حدّ تفريط و قسمت بينابين و اعتدالى آنها را
حدّ متوسط گويند.
از نظر اخلاق، حدّ افراط و تفريط هر صفت، مذموم و حدّ متوسط آن ممدوح است؛ قرآن شريف نيز
«خَيْرُ الاُمُورَ اَوْسَطُها» را معيار و مورد تمجيد قرار داده است؛ چنانچه فرموده
است:
وَ كَذلكَ جَعَلْناكُمْ وَسَطا(7).
و بدين گونه شما را اميت ميانه قرار داديم.
و در جاى ديگر فرموده است:
كُلُوا وَاشْرَبوُا وَ لا تُسْرِفُوا(8).
نه چندان بخور كز دهانت برآيد، نه چندان كز ضعف جانت برآيد.
پيشتر اشاره كرديم كه تمام صفات و ملكات از قوّه متفكره، قوّه شهويه و قوّه غضبيه نشأت
مىگيرد؛ البته قوّه عامله نيز در كنار قواى ديگر نقش مهمّى را ايفا مىكند. با توجه
به موقعيت قواى چهارگانه و نقش آنها در شدت و ضعف صفات، اجناس فضايل و رذايل به
صورت ذيل تنظيم مىشود:
حدّ افراط |
حدّ متوسط |
حدّ تفريط |
جُربزه، سفسطه، جهل مركب |
حكمت |
بُله، جهل بسيط |
تهوّر
|
شجاعت
|
جبن |
شره |
عفّت |
خمود |
ظلم
|
عدالت
|
انظلام |
همان طور
كه قبلاً گفتيم، جانب متوسط هر صفت، فضيلت و جانب افراط و تفريط آن، رذيلت محسوب
مىشود. در درس بعدى به تعريف يكايك آنها مىپردازيم.
درس سوم: تعاريف اجناس فضايل
1. حكمت
فيلسوفان
و نيز عالمان اخلاق، براى فضيلت حكمت كه اشرف الفضائل است، تعاريف گوناگونى ذكر
كردهاند، كه هر يك به جاى خود متين و بيانگر مقصود است؛ اگر چه از نظر ايجاز و
اطناب از همديگر متمايزند. ما در اينجا به سه تعريف اشاره مىكنيم.
تعريف
اول: «اَلْحِكْمَةُ هى الْعِلْمُ اَعْيانِ الْمَوْجُوداتِ عَلى ما هِى عَلَيهِ
الطّاقَةِ الْبَشَريّةِ؛ حكمت، دريافت و شناخت موجودات واقعى است، بدان گونه كه هست
(نه به طور اشتباه و خلاف واقع)، به اندازه توان انسان».
از اين
تعريف به دست مىآيد كه حكمت تحقق نمىيابد مگر اين كه انسان به تما حقايق جهان علم
پيدا كند. اين نكته از جمع بودن مضاف اليه كه داراى «ال» نيز هست (الموجودات)
استفاده مىشود. پس اگر كسى به برخى از حقايق علم پيدا كند، امّااز حقايق ديگر بى
خبر باشد، به او حكيم واقعى گفته نمىشود، بلكه اطلاق حكيم بر چنين شخصى مجاز است.
نكته قابل توجه اين است كه مراد از قيد «بقدر الطاقة البشريّه» چيست؟ آيا مراد اين
است كه اگر انسان به قدر توان خود به حقايق علم پيدا كند، همان مقدار از علم، در
تحقق حكمت كافى است و لازم نيست به تمام حقايق علم يابد. در واقع، اين قيد، عموم
اطلاق گذشته را تقييد مىكند. در نتيجه اطلاق حكيم بر تمام دانشمندانى كه قسمتى از
حقايق را دريافتهاند، به نحو حقيقت است، نه مجاز.
و يا
مراد اين است كه علوم بر دو قسم است: يك قسم آن قابل درك همگانى است و معمولاً عامه
مردم مىتوانند به آن دست پيدا كنند و امّاقسم ديگر به قدرى غامض و پيچيده است كه
براى اكثريت مردم قابل درك نيست و تنها انسانها بى معدودى مىتوانند آن را فهم و درك
كنند.
بنابراين، اطلاق حكيم بر كسانى هم كه قسم دوّم از علوم را به دست نياورده باشند،
صادق است؛ زيرا به قدر طاقت بشرى تلاش كردهاند.
تعريف
دوم: «اَلْحِكْمَةُ صَيْر.ُرَةُ الاِنْسانِ عالما عَقْلِييَّا مُضاهيا لِلْعالَمِ
الْعَيْنى؛ حكمت عبارت است از اين كه انسان به يك جهان عقلى مشابه جهان خارجى تبديل
گردد».
در توضيح
اين تعريف بايد گفت: نفس انسان همچون آيينهاى است كه صور اشيا در آن نقش مىبندد.
البتّه
اين تشبيه، تشبيه قوى به ضعيف است؛ زيرا در آيينه به جز صور ديدنىها چيز ديگرى
منعكس نمىشود؛ نه محسوسات ديگر و نه معقولات. امّادر آيينه نفس، صور تمام محسوسات و
معقولات منعكس مىشود؛ به خصوص بنا بر نظريّه اتحاد عاقل و معقول، يعنى نظريّه
فرفوريوس حكيم (232 ـ 304 م.) كه گروهى از فلاسفه اسلامى مانند صدرالدين شيرازى و
حكيم ملاهادى سبزوارى آن را پسنديدهاند؛ طبق اين نظريه، نفس انسان با تمام
معقولات، بالذات عينيّت پيدا مىكند.
بنا به
تعريف فوق، حكيم كسى است كه به تمام جهان علم و معرفت پيدا كند. به تمام كليات و
جزئيات جهان احاطه يابد و صور تمام معقولات و محسوسات عالم را در حيطه نفس خود به
وجود بياورد؛ به گونهاى كه به يك جهان عقلانى تبديل گردد.
به سخن
ديگر، علم حصول صور اشيا است در ذهن؛ تا وقتى كه انسان هيچ يك از صور معقول و محسوس
جهان را تعقل و تصور نكرده و تا هنگامى كه اشياى كلى و جزئى جهان را صُقع نفس خود
تحقق نبخشيده است، نفس همچون فلك اطلس، صاف و بدون نقش است؛ امّا چون شروع به تصور
اشيا نمود، صورتها يكى پس از ديگرى در نفس به وجود مىآيد و چون شروع به تعقل
معقولات نمود، صور معقولات نيز يكى پس از ديگرى در صفحه نفس تحقق پيدا مىكند. همان
نفسى كه يك زمان صاف و خالى از تمام صور بود، اكنون معركه آراى تمام صور شده است و
به تعبير ديگر، جهان خارج از دايره اين نفس وجود پيدا كرده و نفس به جهانى تبديل
شده است؛ امّا نه يك جهان عينى خارجى، بلكه يك جهان معنوى عقلانى.(9)
تعريف
سوّم: «الْحِكْمَةُ هُوَ اَلتَّشَبَّهُ بَالْخالِقِ عِلما و عملاً؛ حكمت، خداگونه
شدن است از نظر علم و عمل».
به سخن
ديگر حكيم كسى است كه علمش همچون علم خدا شود و عملش همچون عمل او؛ يعنى همه چيز را
بداند و بر همه كارى توانا باشد و خداگونه شود. اگر گفته شود: مگر مىتوان مثل خدا
شد؟ مگر قرآن شريف نفرموده است: «ليس كمثله شىء»(10). آيا تعريف فوق با اين آيه شريفه
منافات ندارد؟ پاسخ آن است كه خير؛ زيرا مِثل بكسر ميم با مَثَل بفتح ميم با هم
تفاوت دارند. خداوند در قرآن شريف مِثل بودن را نفى نموده است و حق هم از نظر عقل
همين است؛ زيرا مِثلان دو فرد از يك ماهيّتاند، كه در تمام ذاتيات مشترك باشند.
خداوند داراى ماهيّت نيست تا با فرد ديگرى در آن ماهيّت مشترك باشد. خداوند
صرفالوجود و وجود صرف است.
امّا
خداوند مَثَل بودن را براى خود ثابت دانسته است و فرموده است «وَ للّهِ الْمَثَلُ
الاَعْلى»،(11) مَثَل يعنى نمونه و الگو بودن. در حديث قدسى آمده است: «عَبْدى
اَطِعْنى حَتّى اَجْعَلَكَ مَثَلى». در نتيجه براى خداوند مِثل به كسر ميم وجود
ندارد، بلكه امكان وجودش نيست؛ امّا براى خداى تعالى امثال عُليا وجود دارد.
حكمت در قرآن
تعريف
سوم از حكمت، علىرغم موجز بودنش، جامعتر از تعاريف ديگراست؛ زيرا هم به جنبه علم
اشاره دارد و هم به جنيه عمل.
حكيم كسى
است كه هم دانا به همه چيز باشد و علمش جهان شمول باشد و هم توانا بر همه چيز. از
اين رو، قرآن شريف درباره جايگاه بلند حكمت فرموده است:
وَ مَنْ
يُوْتَ الحِكْمَةَ فَقَدْ اوُتِى خَيْرا كثيرا؛(12) به هر كس حكمت داده شود، به
يقين، خيرى فراوان داده شده است.
درباره
هيچ فضيلتى از فضايل تعبير فوق آورده نشده است؛ يعنى قرآن شريف هيچ
فضيلتى را به عنوان خير كثير عنوان نكرده است و اين فضيلت چيزى است كه بايد با
عنايت خاصه الهى تحقق پذيرد؛ چنانچه خداوند در مورد بنده بسيار شايستهاش، لقمان،
فرموده است:
وَ
لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ؛(13) و به راستى لقمان را حكمت داديم.
از مطالب
گذشته در توضيح و تبيين تعاريف حكمت، مىتوان دريافت كه هيچ يك از فلاسفه جهان كه
حكيم ناميده مىشوند، در حقيقت حكيم نيستند و اين واژه مجازا بر آنان اطلاق مىشود؛
زيرا هيچ يك از آنان نه همه چيز را مىدانند و نه بر همه چيز توانايند. نارسايى
ديدگاهها و برداشتهاى فلاسفه در بسيار از مسائل و اختلاف آرا و انظارشان بر كسى
پوشيده نيست. اگر علوم و معارف آنان مطابق با واقع بود و واقعيات خارجى را آن چنان
كه هستند (عَلى ماهِى عَليْهِ) درك مىكردند، ديگر اختلافى ميانشان وجود نمىداشت و
ديگر اين همه آراى نادرست بيان نمىكردند؛ مانند آراى بطليموس حكيم در مورد افلاك و
كرات و كميّت و كيفيت حركات ستارگان و كره زمين.
فكر
بطليموس در مورد منظومه شمسى بالغ بر 1500 سال بر افكار دانشمندان حكومت كرد و هم
آنان به را خطا انداخت تا آن كه دانشمندان غرب توانستند در قرون جديد با اثبات
نظرگاههاى جديد و درست درباره محوريت خورشيد در منظومه شمسى، آراى نادرست بطليموس
را كنار نهادند.(14)
گر چه به
نظر مىرسد كه كليات علم هيئت جديد از مطاوى آيات شريفه و احاديث اهل بيت (عليهم السلام) استفاده مىشود.
به هر
حال، حكمت، يعنى اين فضيلت بزرگ را كه از برترين و بالاترين مكارم اخلاقى و انسانى
است، نبايد به دليل نارسايىهاى فكرى و معرفتى خويش ناديده بگيريم و نيز حق
دانشمندانى را كه براى يافتن حقايق و واقعيتهاى جهان زحمات طاقت فرسايى كشيده و
رنجهاى زيادى ديدهاند، نبايد از ياد برد.
بايد تا
سر حدّ امكان، در زمينه معارف الهى و حقايق جهانى كوشش كرد و هر اندازه كه ممكن و
مقدور است، به درك حقايق نايل شد؛ چنان كه گفتهاند:
«ما يُدْرَكُ كُلُّهُ لا يُتْرَكُ كُلُّهُ» و
«اَلْمَيْسوُرُ لا يَسْقُطُ بِالْمَعْسُورِ».
آب دريا را اگر نتوان
كشيد ***
هم به قدر تشنگى بايد چشيد
درس چهارم:
2. شجاعت
شجاعت،
عبارت است از پيروى كردن قوّه غضبيه از قوّه عاقله. پيشتر بيان شده است كه قوه
غضبيّه يك نيروى دفاعى است و انسان در تمام زمينههاى لازم براى دفعا، از اين نيرو
استفاده مىكند و از آن مدد مىگيرد. حال اگر اين قوّه در فعاليّت خود تحت تدبير قوّه
عاقله انجام وظيفه كند و با هدايت عقل كار خود را انجام دهد، در اين صورت شجاعت
تحقق مىيابد.
در
نتيجه، شجاع كسى است كه در اعمال و رفتار خود عاقلانه كار كند؛ امّااگر كسى از مسير
عقل خارج شود و پيروى از نيروى عاقله نكند، آن كس را متهوّر و عملش را تهوّر
خوانند.
امام حسن
عسكرى (عليه السلام) فرمايد:
اَنِّ
لِلشَّجاعةِ مِقْدارا فَاِنْ زادَ عَلَيْهِ فَهُوَ تَهَوَّرٌ(15).
شجاعت حد
و اندازهاى دارد و چون از آن فراتر رود [شجاعت نيست بلكه ] تهور و بى باكى است.
روايات
زيادى در فضيله شجاعت از ائمه طاهرين (عليهم السلام) نقل شده كه ما برخى از آنها را ذكر
مىكنيم.
على (عليه السلام): اَلسَّخاءُ وَ الشَّجاعَةُ غَرائِزُ
شَريفَةٌ يَضْعُهاَ اللّهُ سُبْحانَهُ فيمَنْ اَحَبَّهُ وَ امْتَحَنَهُ(16).
سخاوت و
شجاعت، صفات نيكويى هستند كه خدواند آنها را در كسى قرار مىدهد كه دوستش بدارد و وى
را بيازمايد.
على (عليه السلام): اَشْجَعُ النّاسِ مَنْ غَلَبَ
الْجَهْلَ بِالْعِلْمِ.(17)
شجاعتترين مردم كسى است كه با علم بر نادانى چيره گردد.
قيلَ
للْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلامُ مَا الشَّجاعَةُ؟
قالَ: مُوافَقَةُ الاْقْرآنِ وَالصَّبْر عِنْدَ الطِّعانِ.(18)
از امام
حسن (عليه السلام) پرسيدند: شجاعت چيست؟ فرمود: يارى
دوستان و ايستادگى در برابر عيب جويى و نزاع.
امام
صادق (عليه السلام): ثُلاثَةٌ لا تُعْرَفُ اِلاّ فى
ثَلاثِ مَواطِنَ: لا يَعْرَفُ الْحَليمُ الاّ عِنْدَ الغَضَبِ وَ لاَ الشُّجاعُ
اِلاَ عِنْدَ الحَرْبِ وَ لاَ اَلاْخُ اِلاّ عِنْدَ الْحاجَةٍ.(19)
سه چيز
است كه جز در سه جا شناخته نمىشود: شخص بردبار به هنگام خشم وغضب شناخته نمىشود و
شجاع جز به هنگام جنگ و برادر جز به هنگام نياز.
مىگويند
پورياى ولى كه قهرمان كشتى زمان خود بود و پشت همه قهرمانان را به خاك افكنده بود،
چون به دربار شاهى رسيد تا با كشتىگير دربار مصاف دهد، قهرمان دربارى در حال رزم به
پوريا گفت: اگر من از دست تو شكست بخورم، نان من و مادر و همسرم قطع مىشود. در اين
جا پوريا براى رضاى خدا و عدم قطع روزى يك انسان، بر نفس امّاره خود غالب
شد. خود را در برابر قهرمان دربارى ضعيف نشان داد تا مغلوب او شد. امّا در پرتو اين
جهاد نفسانى به مقام عالى معرفة اللهى رسيد و به نام پورياى ولى شهرت يافت.(20)
ظفر آن نيست كه در معركه غالب آيى
***
از سر نفس گذشتن ظفر مردان است
3. عفّت
عفّت
پيروى نمودن قوّه شهويّه از قوّه عاقله است.
طبق
بيانات گذشته، كار قوّه شهويه جلب منافع و بهرهگيرى از هر گونه امكانات بالفعل و
بالقوّه است. حال اگر در اين مسير، از ارشاد و هدايت عقل برخوردار باشد و خودسرانه
يا با تبعيّت قواى ديگر عملى انجام ندهد، عفّت تحقق پيدا مىكند.
دو نكته
شايان توجه است:
يكى آن
كه نبايد تصور كرد كه عفّت تنها از صفات اختصاصى زنان است. چنانچه برخى اين گونه
فكر مىكنند. اين صفت كمالى براى مردان و زنان ـ هر دو ـ ضرورى است. بى عفّتى براى
مردان نيز قبيح است. ديگر آن كه خجول و محجوب با عفيف مترادف نيست. ممكن است انسان
محجوب و يا خجول باشد، امّا عفّت به معناى واقعى را دارا نباشد.
عفت از
صفات بسيار خوب و از فضايل بزرگ اخلاقى است.
چنانچه
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد:
مَا
الْمُجاهدُ الشَّهيدُ فى سَليل اللّهِ بِاَعْظَمِ اَجْرا مِمَّنْ قَدِرَ فَعَفَّ.
لَكاد الْعفيفُ
اَنْ يَكُونَ مَلَكا مِنَ الْمَلائِكَةِ.(21)
مجاهدى
كه در راه خدا به شهادت رسد، نسبت به كسى كه [ براى انجام فساد]توانايى داشته باشد،
ولى عفت بورزد، داراى اجر و پاداش بزرگترى نيست. نزديك است كه انسان عفيف و پاك
دامن فرشتهاى از فرشتگان گردد.
4. عدالت
عدالت از
نظر علم اخلاق، پيروى قوّه عامله از قوّه عاقله است. پيشتر اشاره كرديم كه قوّه
عامله نيرويى است كه در تمام اعصاب و عضلات و اندامهاى بدن و به طور كلى، در تمام
ظواهر و بواطن بدن وجود داردد. اگر وجود اين نيرو در قسمتى از بدن ضعيف گردد و يا
از بين برود، آن قسمت از كار مىافتد يا فلج مىشود. دست و پا به وسيله اين نيرو حركت
مىكنند. چشم به وسيله آن مىبيند و گوش به وسيله آن مىشنود. در نهايت، اعضاء و جوارح
به وسيله اين نيرو فعاليت مىكند. كوتاه سخن، آن كه قوّه عامله نقش بسيار مهمى را در
بدن ايفا مىكند. امّا با همه اين اوصاف، اين نيرو تحت فرمان و معلول نيروى ديگرى
است، كه بايد بدان فرمان دهد تا او مشغول به كار شود. حال اگر فرمانده او قوّه
عاقله باشد و او در كارهاى خود از نيروى عاقله پيروى كند، عدالت تحقق پيدا مىكند و
گرنه به ظلم يا انظلام (ستم پذيرى) مىگرايد.
تعريف عدالت از نظر فقها
عدالت،
قوّه انجام واجبات و ترك محرمات و انجام امور مقتضى مروّت است. به عبارت ديگر،
عدالت حالت و ملكهاى است كه باعث انجام اعمال سه گانه فوق مىشود؛ يعنى شخص عادل،
واجبات را به جا مىآورد؛ محرمات را ترك مىكند و بر خلاف مروّت و مردانگى كارى انجام
نمىدهد.
در توضيح
قسمت سوم بايد گفت: اگر فرد متشخّصى در مجامع عمومى و در انظار مردم كارى كودكانه
انجام دهد، اين كار برخلاف مروّت است؛ مثلاً اگر پيرمردى در ميان كودكان برقصد و يا
دو نفر ريش سفيد در وسط خيابان با هم كشتى بگيرند، اين قبيل كارها از نظر عرف و
عقلا برخلاف مروّت محسوب مىشود.
شيئان عجيبان هما ابرد
من يخ ***
شيخ يتصبّى و صبّى يتشيّخ
البته
قسمت سوّم تعريف را مىتوان به قسمت دوّم ارجاع داد.(22)