مقدّمه دفتر
(بسمه تعالى )
كتاب ((حكمت عملى )) تاءليف
جناب آقاى سيد محمد رضا غياثى كرمانى ، اقتباس از كتاب ارزشمند ((اخلاق
ناصرى )) به قلم انديشمند شهير جهان ، حكيم ، متكلم و
عارف الهى مرحوم خواجه نصيرالدين طوسى - رضوان اللّه تعالى عليه - است .
اين كتاب ، پيرامون تهذيب نفس ، اداره منزل و اجتماع به نحو شايسته و جالب ، مطالبى
مفيد و سودمند ايراد نموده است ، به آن اميد كه حقيقت جويان از آن بهره مند گردند.
اين دفتر بعد از بررسى ، ويرايش ، مقابله و اصلاحاتى چند، آن را چاپ و در اختيار
علاقه مندان قرار مى دهد. اميدواريم مورد قبول پروردگار متعال قرار گيرد.
دفتر انتشارات اسلامى
وابسته به جامعه مدّرسين حوزه علميه قم
مقدمه مؤ لف
((اَلْحَمْدُللّهِ اْلاَوَّلِ
بِلا اَوَّلٍ كانَ قَبْلَهُ
وَاْلاخِرِ بِلا اخِرٍ يَكُونُ بَعْدَهُ
اَلَّذى قَصُرَتْ عَنْ رؤ يَته اَبْصارُ النّاظِريِنَ
وَعَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ اَوْهامُ اْلواصِفينَ
وَالصّلوة وَالسَّلامُ عَلى اَشْرَفِ اْلاَنْبِياءِ
وَالْمُرْسَلِينَ
اَبى الْقاسِمِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَعَلى
اَهْلِبَيْتهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ
سِيََّما اْلاِمامَ الْمُنْتَظَرِ اَرْواحُ مَنْ سَواهُ
فَداهُ))
((خواجه نصيرالدين طوسى ))
يكى از تربيت يافتگان مكتب سعادتبخش اسلام و قرآن و اهلبيت عصمت وطهارت عليهم
السّلام است كه نام زيبايش همچون ستاره اى درخشان بر صفحه تاريخ مى درخشد و به
اعتقاد همگان ، فرزانه جهان علم وادب و يگانه عصر خويش ، بل ، همه اعصار و امصار مى
باشد.
محدث قمى - رضوان اللّه عليه - در باره شخصيت او مى فرمايد:
((حُجَّةُ الْفِرْقَةِ
النّاجِيَةِ اَلْفَيلِسُوفُ الْمُحَقِّقُ
اُسْتاذُ الْبَشَرِ وَاَعْلَمُ اَهْلِ اْلبَدْوِ وَالْحَضَرِ
سُلْطانُ الْعُلَماءِ وَالْمُحَقِّقينَ وَاَفْضَلُ
اْلحُكَماءِ وَالْمُتَكَلِّمينَ،
مَمْدُوحُ اءكابِرِ اْلافاقِ وَمَجْمَعُ مَكارِمِ
اْلاَخْلاقِ،
الَّذى لا يَحْتاجُ اِلىَ التَّعْريفِ لِغايَةِ شُهْرَتِهِ
مَعَ اَنَّ كُلَّما يُقالُ
فَهُوَ دُونَ رُتْبَتِهِ))(1)
آنگاه ادامه مى دهد كه : قطب الدين در كتاب محبوب القلوب در باره او چنين گفته است
:
((كانَفاضِلاًمُحَقِّقاًذَلَّتْرِقابُاْلاَفاضِلِ
مِنَ الْمُخالِفِ وَالْمُؤ الِفِ فى خِدْمَتِهِ لِدَرْكِ الْمَطالِبِ
الْمَعْقُولَةِ وَالْمَنْقُولَةِ، وَخَضَعَتْ جِباهُ الْفُحُولِ فى عَتَبَتِهِ
لاَِخْذِالْمَسائِلِ اْلاُصُولِيَّةِ وَالْفُرُوعِيَّةِ))(2)
.
شخصيت بزرگ حوزه علميه قم حضرت آيت اللّه جوادى آملى - دام ظله - در باره شخصيّت
مرحوم خواجه مى فرمايد: خواجه نصير در تمامى رشته ها محرّر بود، در عرفان ، در
برهان ، در رياضيات ، در اخلاق ، در معارف اسلامى ، يك محرّر ارزشمند بود. محرّر
تنها به كسى نمى گويند كه مطلب را تحرير كند. ممكن است كه يك نفر اديب نامور يا
خطيب نامدارى باشد، به خوبى بنويسد و بيان رسايى هم داشته باشد ولى محرّر نباشد.
((محرّر)) آن است كه دلش از
بند آز و شهوت و غضب رها باشد تا اسرار عالم به طور آزاد در جان او بتابد، فكرش از
وهم و خيال آزاد باشد تا بتواند در جهان بينى يك فيلسوف آزاد باشد و خيال در طرز
تفكر فلسفى او راه پيدا نكند، در عقل عملى آزاد باشد كه هرچه را كه فهميده شرك آلود
و هوس آلود نكند، اگر آزاد بود اسرار عالم در بُعد مشاهدات اشراقى و عرفانى به طور
آزاد و رها در جان او ظهور پيدا مى كند و همان اسرار عالم به عنوان مسائل فلسفى
وعلمهاى حصولى بدون نقش داشتن خيال ووهم در طرز تفكّر او وصول پيدا مى كند وآنگاه
هم در عقل نظرى آزادانديش است وهم در عقل عملى . هم اهل معنا است و هم آزادبين
خواهد بود. پس اگر كسى اسرار عالم به طور آزاد در جان او ظهور پيدا كند و اگر مسائل
برهانى به طور آزاد در مغز او ظهور پيدا كند مى تواند با بيان آزاد و با قلم و بدون
پيچيدگى آن را تبيين نمايد.
خواجه نصيرالدين ، توانست مسائل پيچيده فلسفى حكمت مشّاء را در شرح اشارات و مسائل
عرفانى و اشارات و تنبيهات بوعلى را در نمط هشتم و نهم و دهم به خوبى تحرير بنمايد.
او رياضيات ، حساب ، هندسه ، هياءت و نجوم را به خوبى تحرير كرد؛ زيرا جان و روح
آزاد مى تواند براى انسان آزاد رهاوردى به عنوان آزادى قلم و بيان داشته باشد.(3)
مهم آنكه خواجه وامثال اوبااينكه داراى مقام علمى بس والايى بوده اندكه جهانيان را
به تحيّر واداشته اند،درمقابل اوامر و فرامين پروردگارمطيع و تسليم محض بوده اند.
حجة الحق ، شيخ الرئيس ((ابوعلى سينا))
فيلسوف بزرگ و نابغه شرق در كتاب شفا مى گويد: من در هر علمى كه شروع به تحصيل
نمودم چند صباحى بيش شاگرد نبودم ؛ زيرا پس از اندكى من استاد آن علم گشته و استاد
من در صف شاگردانم مى نشست ، ولى در علم الهى و فلسفه علاوه بر اينكه ساليان دراز
محضر استاد را درك كردم ، گاهى براى حلّ يك مسئله چهل مرتبه مطالعه مى نمودم و
سرانجام به وسيله ارتباط با عالم ملكوت ، آن را حل مى نمودم .
ملا سليمان ، شاگرد ابوعلى سينا مى گويد: استاد بوعلى وقتى كه نيمه شب فرا مى رسيد
به مسجد كوچكى كه رو به روى منزل او بود مى رفت و دو ركعت نماز مى خواند و از
خداوند حلّ مشكلات علمى خويش را مسئلت مى نمود.
مرحوم ((صدرالمتاءلهين )) -
حشره اللّه مع النبيّين والصديقين - كه به ((ملاصدرا))
معروف است افتخار مى كند كه : من اسفار را نوشتم ولى روح تعبّد و تسليم خود را از
دست ندادم و همين خواجه نصيرالدين طوسى - كه رصدخانه او در مراغه امروزه مورد
بازديد دانشمندان جهان است و بيش از 120 رساله علمى در زمينه هاى مختلف به جهانيان
عرضه كرده است - در حال احتضار وصيّت مى كند كه بدن مرا پايين پاى حضرت موسى بن
جعفر عليهماالسّلام دفن كنيد و روى سنگ مزارم اين آيه قرآن را بنويسيد:
(وَكَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصيدِ )(4)
.
اشاره به اينكه :
اين سگ آستان مقدس موسى بن جعفر عليهماالسّلام مى باشد كه پايش را دراز كرده است .
سخن اينجاست ، بوعلى و ملاصدرا و خواجه نصير كه قانون و شفا و اسفار و دهها كتاب و
رساله علمى ديگر نوشته و ((امام خمينى
)) بنيانگذار جمهورى اسلامى ايران ، بزرگ مرد جهان معاصر - قدس اللّه
نفسه الزكيّه - با همه عظمت علمى و قدرت و شوكت سياسى و رهبريهاى بى نظير انقلابى
خويش ، نيمه هاى شب اشك مى ريختند و از آن قادر مطلق ، استمداد مى جستند و اين رمز
موفقيت مردان بزرگ تاريخ است .
كتابى كه در دست شماست برگرفته از كتاب ارزشمند ((اخلاق
ناصرى )) تاءليف خواجه نصيرالدين طوسى در باب اخلاق مى
باشد.
شرح مختصرى از زندگى مرحوم خواجه نصيرالدين طوسى
مرحوم خواجه در 11 جمادى الاولى سال 597 هجرى قمرى در طوس به دنيا آمد. نام او
((محمد)) و كنيه اش
((ابوجعفر)) و لقبش ((نصيرالدين
))است . و نام اختصارى او ((خواجه نصيرالدين
)) و نام پدرش ((محمد بن حسن
)) بوده است و لذا نام كامل او را ((ابوجعفر
نصيرالدين محمد بن محمد بن حسن طوسى )) مى گويند.
خانواده وى اصالتا اهل جهرود بوده ولى به طوس - كه در آن روزگار رونق و شهرتى داشت
- مهاجرت نموده و سكنى گزيده و لذا اشتهار به ((طوسى
)) پيدا كردند. ظاهرا مقدمات علوم را نزد پدرش آموخته و همچون او از
پيروان خاندان عصمت و طهارت يعنى شيعه اثناعشرى بوده است . به گفته مورخان پس از
آنكه خواجه به حدود سى سالگى رسيد به دعوت فرمانرواى قهستان - كه ناصرالدين
ابوالفتح عبدالرحيم بن ابى منصور نام داشته و تحت امر پادشاهان اسماعيلى به سر مى
برده و همچون ديگر همكسوتان خويش به مقام علم و عالمان ارج مى نهاده است - به ديار
مذكور مى رود و به تاءليف و پژوهش وتدريس و شكوفا ساختن استعدادها مى پردازد.
البتّه برخى گفته اند كه وى به صورت زندانيان و محبوسين در بارگاه آنها مى زيسته
است . امّا خواه با اختيار به آنجا روى آورده باشد و خواه با اضطرار، شكى نيست كه
ناچار به تقيّه ومداراى با آنها بوده است . و حتّى به گفته برخى ، مجبور بوده
كتابهايى در توضيح و تشريح عقايد آنان بنويسد(5)
.
در همان زمان اقامت در قهستان ،آوازه او از مرزهاى ايران گذشته و به گوش خان مغولان
رسيد و لذا در انتظار روزى به سر مى برد تا از وجودش بهره مند شود و سرانجام شانس
به هلاكو رو كرده و خواجه پس از سقوط اسماعيليان ، در دستگاه او درآمده و خدمات
علمى خويش را ادامه داد كه ((رصدخانه مراغه
)) يادگار آن دوران يعنى از سال 657 مى باشد.وى در روزهيجده ذيحجه سال
672در بغداد كه به منظور جمع آورى كتاب براى رصدخانه اش رفته بود، پس از هفتاد سال
تلاش در عرصه هاى مختلف ،به رحمت ابدى پيوست و در كاظمين عليهماالسّلام دفن گرديد.
شهرت و آوازه خواجه در تمام جهان پيچيده به گونه اى كه يكى از كوههاى كره ماه را كه
با دوربين كشف كرده اند به نام او گذارده اند. وهمچنين ((اگوست
كنت )) در تقويمى كه از پيشروان فلسفه پوزيتويسم ترتيب
داده ، اسم خواجه نصير را بر روى يكى از روزها گذارده است
(6) .
توضيح مختصرى پيرامون اخلاق ناصرى
كتاب ((اخلاق ناصرى )) در
سال 633 هجرى قمرى به دست تواناى خواجه در سن 37 سالگى تاءليف شده است . وى در
ابتداى كتاب ، حمد و ثناى الهى را به جاى آورده و صلوات و تحيّات نثار روح مطهر
حضرت رسالت پناه و اهل بيت عصمت و طهارت - عليهم الصلوة والسلام - نموده و آنگاه به
علّت نوشتن و مكان تاءليف كتاب پرداخته و مقدمه اى در باب حكمت تقديم مى نمايد.
وى حكمت را به دو بخش ((علمى و عملى ))
تقسيم نموده وآيه اى را از قرآن مجيد شاهد مى آورد كه هركس بتواند حكيمى كامل و
انسانى فاضل شود،مقامى بلند دارد(7)
.
سپس حكمت علمى (نظرى ) را به سه بخش يعنى :((ماوراءالطبيعه
(متافيزيك )، رياضيات و طبيعيات )) تقسيم نموده و به
شرح اصول هركدام مى پردازد و آنگاه حكمت عملى را نيز به سه بخش يعنى :((تهذيب
اخلاق ، تدبير منزل و سياست مدن )) تقسيم نموده و مبادى
اعمال شايسته و پسنديده را ذكر مى نمايد. و در پايان ، فهرست مطالب كتاب خود را
بيان نموده و قبل از ختم كتاب ، متذكر مى شود كه آنچه در اين كتاب تحرير مى افتد از
جوامع حكمت عملى ،بر سبيل نقل و حكايت و طريق اخبار و روايت از حكماى متقدم و
متاءخر بازگفته مى آيد بى آنكه در تحقيق حق و ابطال باطل شروعى رود يا به اعتبار
معتقد ترجيح راءيى و تزييف مذهبى خوض كرده شود. پس اگر متاءمل را در نكته اى
اشتباهى افتد يا مسئله اى را محل اعتراض شمرد بايد بداند كه محرّر آن صاحب عهده
جواب و ضامن استكشاف از وجه صواب نيست .
و آنگاه براى همگان خواستار توفيق از درگاه حىّ منان و منبع فيض رحمت و مصدر نور
هدايت گرديده است .
اين جانب به دليل صعوبت فهم كلمات ومحتويات ارزشمند اين كتاب كه بر اساس نثر
فارسى ، هفتصد سال قبل نوشته شده و به منظور محروم نشدن عدّه زيادى كه آشنايى با
اين شيوه را ندارند، با قلّت بضاعت ولى با جديتى تمام اقدام به اقتباس از اين كتاب
نموده واكثر مطالب آن را در شبهاى ماه مبارك رمضان و با وضو و رو به قبله نوشته ام
.
به اميد آنكه خدمتى محسوب گردد و بزرگان اهل تميز،خطاهاى آن را با ديده عفو و اغماض
بنگرند و با يادآورى آنها ما را مرهون الطاف خويش نمايند و اميدواريم كه خداوند
متعالى دولت كريمه اى را كه محصول خون پاك هزاران شهيد پاكباخته راه او است و
پيشواى آن حكيمى بزرگ و اديبى گرانقدر و فقيهى جامع الشرائط و پيرو راه امام بل
امام رهروان است ، حفظ فرمايد و آرزوهاى بلند او را جامه تحقق بپوشاند. والسلام
علينا وعلى عباداللّه الصّالحين .
سيدمحمد رضا غياثى كرمانى
اسفند 1373
نصّ مقدّمه مرحوم خواجه نصير(ره )
حمد بى حدّ و مدح بى عدّ لايق حضرت عزّت مالك الملكى باشد كه همچنانكه در بدو فطرت
اولى :
(وَهُوَ الَّذى يَبْدَؤُاالْخَلْقَ )(8)
كه حقايق انواع را از مطالع ابداع برمى آورد، هيولاى انسان را كه سمت عالم خلقى
داشت چهل طور در مدارج استكمال از صورت به صورت و حال به حال بگردانيد كه :
((خَمَّرْتُ طينَةَ ادَمَ
بِيَدَىَّ اَرْبَعينَ صَباحاً))(9)
تا چون به نهايت تربيت رسيد و اثر حصول شايستگى قبول در وى پديد آمد، خلعت صورت
انسانى را كه طراز عالم امرى داشت كه :
(وَيُنَزِّلُ الرُّوح مِنْ اَمْرِهِ )(10)
به يك دفعه كه :
(وَما اَمْرُنا اِلاّ واحِدَةٌ )(11)
بر طريق :
(كُنْ فَيَكُونُ(12)
كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ )(13)
در وى پوشانيد تا وجود اوّل او رقم تمامى يافت و نوبت به كَوْن ثانى رسيد و مستعد
تحمل امانت ربانى گشت كه :
(ثُمَّ اَنْشَاءْناهُ خَلْقاً آخَرَ )(14)
به ازاى بدو فطرت در عود نشاءت
( ثُمَّ نُعيدُهُ )
معنويت انسان را كه مبداء وجود صورت نوعيّت اوست و آنجا يعنى در بدو وجود به يك
لمحه يافته بود در تعليم گاه :
(عَلَّمَ اْلاِنْسانَ مالَمْ يَعْلَمْ )(15)
و كارخانه :
(اِعْمَلُوا صالِحاً )(16)
به تجريد ذات و تهذيب صفات و ترقّى در مدارج كمال و تحلّى به صوالح اعمال سال به
سال بل حالاً فحال از مرتبه به مرتبه و منزل به منزل مى گذراند تا آنگاه كه با
معاد:
(اِرْجِعى اِلى رَبِّكِ )(17)
صورت مستعار اورا كه لباس اوّل هيولاى اولاى انسانى بود و در كون اوّل به چندان
تخمير و ترشيح مخصوص شده دفعةً واحده استرداد كند كه :
(فَاِذا جاءَ اَجَلُهُمْ لا يَسْتاءخِرُونَ ساعَةً وَلا
يَسْتَقْدِمُونَ )(18)
تا چون نداى :
(لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ )(19)
با جواب :
(للّهِِ الْواحِدِ الْقَهّارِ )
ازحضرت مالك الملك در فضاى عالمهاى ملك و ملكوت افتد و موعد:
(كُلُّ شَىْءٍ هالِكٌ الاّ وَجْهَهُ )(20)
درآيد، وعده :
(كَما بَدَاءَكُمْ تَعُودُونَ )(21)
به انجاز رسيده باشد و حكمت :
((كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً))(22)
به اتمام پيوسته :
((ذلِكَ تَقْديرُ الْعَزيزِ
الْعَليمِ))(23)
.
و صلوات نامحصور و تحيّات نامعدود سزاوار نثار وجود مقدّس سرور راهنمايان دين و
مهتر پيشوايان اهل يقين محمد مصطفى (ص )باشد كه خلاص خلايق از ظلمات حيرت و جهالت
به نور ارشاد و هدايت اوست و امان اهل ايمان از ورطات غفلت و ضلالت از اعتصام به
حبل عصمت او - صلى اللّه عليه وآله واصحابه وسلم تسليما كثيرا.
محرّر اين مقاله و مؤ لف اين رساله گويد: تحرير اين كتاب كه موسوم است به
((اخلاق ناصرى )) در وقتى اتفاق افتاد كه به
سبب تقلب روزگار جلاى وطن بر سبيل اضطراراختياركرده بودودست تقديراورابه مقام خطّه
قهستان پايبندگردانيده وچون آنجا به سببى كه درصدركتاب مسطوراست
(24) ،دراين تاءليف شروع پيوست به موجب قضيه :
وَدارِهِمْ مادُمْتَ فى دارِهِمْ
|
وَاَرْضِهِمْ ما كُنْتَ فى اَرْضِهِمْ(25)
|
و نص :((كُلُّ ما يُوَقِىّ الْمَرْءُ بِهِ نَفْسَهُ
وَعِرْضَهُ كُتِبَ لَهُ بِهِ صَدَقَةٌ))
، جهت استخلاص نفس و عرض از وضع ديباجه بر صيغتى موافق عادت آن جماعت در ثنا و
اطراى سادات و كبراى ايشان و اگرچه آن سياقت مخالف عقيدت و مباين طريقت اهل شريعت و
سنّت است چاره نبود، به اين علّت كتاب را خطبه بر وجه مذكور ساخته شد و به حكم آنكه
مضمون كتاب مشتمل بر فنّى از فنون حكمت است و به موافقت و مخالفت مذهبى ونحلتى تعلق
ندارد طلاب فوايد را با اختلاف عقايد به مطالعه آن رغبت افتاد و نسخه هاى بسيار از
آن كتاب در ميان مردم منتشر گشت ، بعد از آن چون لطف كردگار ((جَلَّتْ
اَسْماؤُهُ)) به واسطه عنايت پادشاه روزگار
((عَمَّتْ مَعْدِلَتُهُ)) اين بنده سپاس دار
را از آن مقام نامحمود مخرجى كرامت كرد، چنان يافت كه جمعى از اعيان فاضل و ارباب
فضائل اين كتاب را به شرف مطالعه خود مشرف گردانيده بودند و نظر رضاى ايشان رقم
ارتضا بر آن كشيده خواست كه ديباچه كتاب را كه بر سياقتى غير مرضىّ بود بدل گرداند
تا از وصمت آنكه كسى به انكار و تعيير مبادرت نمايد پيش از وقوف بر حقيقت حال و
ضرورتى كه باعث بود بر آن مقال بى ملاحظه معنى ((لَعَلَّ
لَهُ عُذْراً وَاَنْتَ تَلُومُ)) خالى ماند. پس به موجب
اين انديشه اين ديباچه بدل آن تصدير كرد. اگر ارباب نسخ كه بر اين كلمات واقف شوند
مفتتح كتاب را با اين طرز كنند به صواب نزديكتر باشد.
((وَاللّهُ اْلمُوَفّق
وَالْمُعينُ))(26)
علّت تاءليف كتاب
مرحوم خواجه درباره علت تاءليف اين كتاب مى فرمايد:
هنگامى كه اقامت در سرزمين قهستان نزد حاكم آن يعنى ناصرالدين عبدالرحيم ابن ابى
منصور داشتم ، روزى در محفل گرامى ايشان از كتاب ((طهارة
الاعراق )) استاد فاضل و حكيم كامل ، ابوعلى احمد بن
محمد بن يعقوب مسكويه خازن رازى سقى اللّه ثراه و رضى عنه و اءرضاه - درفن تهذيب
اخلاق ذكر خيرى به ميان آمد.اين كتاب به بليغ ترين اشارت و فصيح ترين عبارت تاءليف
گرديده است .در وصف اين كتاب مى توان به حق اين چندبيت شعر را گفت كه :
بِنَفسى كِتابٌ حازَ كُلَّ فَضيلَةٍ
|
وَصارَ لِتَكْميلِ الْبَرِيَّةِ ضامِناً
|
مُؤَلِّفُهُ قَدْ اَبْرَزَ الْحَقَّ خالِصاً
|
بِتَاءْ ليفهِ مِنْ بَعْدِ ما كانَ كامِناً
|
وَوَسَّمَهُ بِاسْمِ الطّهارَةِ قاضِياً
|
حَقَّ مَعْناهُ وَلَمْ يَكُ مايِنا
|
لَقَدْ بَذَلَ الَْمجْهُودَ للّهِِ دَرُّهُ
|
فَما كانَ فى نُصْحِ الْخَلايِقِ خائِناً(27)
|
حاكم آن سرزمين به اينجانب امر كرد كه اين كتاب نفيس را از زبان عربى به زبان فارسى
ترجمه كنم تا مردم بيشتر بتوانند از جواهرات اين دريا بهره مند شوند. نخواستم از
فرمان او سرپيچى كنم و لذا فكر بكرى به خاطرم رسيد كه اولاً: سزاوار نيست كه معانى
شريف و الفاظ لطيفى را كه به منزله لباسى زيبا بر قامت رعناى آن كتاب است بيرون
آورده ونسخ و به عبارت ديگر مسخ نمود و ثانيا: اين كار از گفتار عيبجويان مصون
نخواهد ماند. و ثالثا: آن كتاب فقط مشتمل بر يك بخش از حكمت عملى يعنى
((تهذيب نفس )) است و از دو بخش ديگر يعنى
حكمت مدنى (سياست مدن ) و حكمت منزلى (تدبير منزل ) خالى مى باشد و لازم است كه اين
دو ركن از حكمت عملى كه به مرور زمان كهنه و مندرس گشته احيا گردند، با توجه به اين
مطالب ، شايسته ديدم كه شانه از زير بار ترجمه آن خالى كرده و خودم بر سبيل ابتدا
نه ازروى تقليد و تبعيت و اقتدا، كتابى تاءليف كنم كه هم شامل خلاصه معانى آن كتاب
و هم در برگيرنده اقوال وآراء حكيمان ديگر درباره تدبير منزل و سياست مدن ، متناسب
باتهذيب نفس باشد. وقتى كه اين پيشنهاد را به حاكم عرضه داشتم پسنديد و لذا با اين
كه به خود جراءت نمى دادم و مى دانستم كه از طعنه بدگويان در امان نخواهم ماند، مع
الوصف با اصرار ايشان ، شروع به نوشتن كردم و به توفيق پروردگار متعال به پايان
رسيد و چون به پيشنهاد و اشاره آن مرحوم اين كتاب اخلاقى تاءليف گرديد، نام آن را
((اخلاق ناصرى )) گذاردم . از كرم عميم و
لطف جسيم بزرگانى كه اين كتاب را مى خوانند انتظار دارم كه اگر به خطا و اشتباهى
برخورد نمودند شرف اصلاح ارزانى داشته و عذر ما را بپذيرند، ان شاء اللّه تعالى .
بيان مقدمه اى كه براى اين بحث ضرورى است
مرحوم خواجه سپس به ذكر مقدمه اى مفيد در شرح اقسام حكمت مى پردازد و آن اينكه :
چون منظور ازاين كتاب ، تبيين يك بخش از حكمت مى باشد لازم است كه ابتدامعناى
((حكمت ))
و سپس شرح اقسام آن ذكر شود تا مفهوم بحث روشنترگردد:
((حكمت )) در اصطلاح اهل
معرفت ، عبارت است از دانستن اشياء آنگونه كه هستند و انجام كارها آنگونه كه بايد
انجام گيرند در حد توان ، تا نفس آدمى به كمال خود برسد و لذا به دو بخش تقسيم مى
شود:
1 - علم .
2 - عمل .
((علم )) عبارت ازتصوّر
حقايق موجودات و تصديق به احكام ولواحق نفس الامرى آنهابه اندازه توان بشرى است .
و ((عمل )) عبارت از تمرين
يك سلسله حركات و كوشش در جهت يك دسته صناعات به منظور رساندن بالقوه ها به فعليّت
و شكوفايى استعدادهاست ،البته به شرطى كه حتى الامكان از نقص به كمال بينجامد. و
هركس كه اين دو حالت در او پديد آيد، حكيم كامل و انسان فاضلى خواهد بود و به
بلندترين مراتب انسانيت دست يافته است چنانكه خداوند در قرآن مى فرمايد:
(يُؤْتِى الحكمة مَنْ يَشاءُ وَمَنْ يُؤْتَ الحكمة فَقَدْ
اُوتِىَ خَيْراً كَثيراً )(28)
.
و چون ((حكمت علمى )) به
معناى علم به حقيقت اشياء مى باشد پس به لحاظ تقسيم دوگانه موجودات واشياء،به دوقسم
تقسيم مى گردد؛زيراموجودات بردوقسمند:
1 - موجوداتى كه وجود آنها به هيچ وجه ارتباطى با اعمال ارادى انسانهاندارد.
2 - موجوداتى كه وجود آنها مشروط به تصرّف و تدبير آدميان است .
پس علم به موجودات نيز بر دو گونه است :
1 - ((حكمت نظرى )) كه
عبارت از علم به موجودات قسم اوّل است .
2 - ((حكمت عملى )) كه
عبارت از علم به موجودات قسم دوّم است .
و باز ((حكمت نظرى )) خود
بر دو بخش است :
اوّل : علم به امورى كه مادّه در تحقق آنها دخيل نيست .
دوّم : علم به امورى كه مادّه ، شرط تحقق آنهاست .
و همچنين بخش دوّم (يعنى امورى كه مادّه شرط تحقق آنهاست ) خود بر دو بخش است :
اوّل آنكه : در تعقّل و تصوّر آنها نيازى به تصوّر مادّه نيست .
دوّم آنكه : در تعقل و تصوّر آنها نياز به تصوّر ماده هست .
پس بنابراين ((حكمت نظرى ))
بر سه بخش است :
1 - علم به موجوداتى كه ربطى به اعمال ارادى انسانها نداشته و مادّه به هيچوجه شرط
تحقق و تصوّر آنها نيست كه آن را ((علم مابعدالطبيعة
(متافيزيك )) مى گويند.
2 - علم به موجوداتى كه ربطى به اعمال ارادى انسانها نداشته و در مقام تصوّر نيازى
به تصوّرمادّه نيست گرچه شرطتحقق آنهامى باشدكه آن را((علم
رياضى ))مى نامند.
3 - علم به موجوداتى كه ربطى به اعمال ارادى انسانها نداشته ولى هم در مقام تصوّر و
هم در مقام تحقق نيازمند به ماده هستند كه آن را ((علم
طبيعى )) مى نامند.
و هركدام ازاين علوم مشتمل بر چند جزء هستند كه برخى از آنها به منزله
((اصول )) وبرخى به منزله
((فروع )) مى باشند.امّا اصول علم
مابعدالطبيعه عبارتنداز:
اوّل : شناخت پروردگار متعال و مقربان درگاه او كه به فرمان حضرت حق موجب پيدايش
موجودات ديگر شده اند؛ مانند عقول و نفوس و احكام افعال آنها كه آن را
((علم الهى )) مى گويند.
دوّم : شناخت امور كلّى كه احوال موجودات به عنوان اينكه موجود هستند مثل وحدت ،
كثرت ، وجوب ، امكان ، حدوث ، قِدم و مانند اينها كه آن را ((فلسفه
اولى )) مى نامند.
و فروع علم مابعدالطبيعه نيز بر چند نوع است مثل شناخت نبوّت ، شريعت ، رستاخيز و
امثال اينها.
و امّا اصول علم رياضى عبارتند از:
اوّل : شناخت مقادير و احكام و متعلّقات آنها كه آن را((علم
هندسه ))مى گويند.
دوّم : شناخت اعداد ويژگيهاى آنها كه آن را ((علم عدد))
مى خوانند.
سوّم : شناخت اختلاف اوضاع اجرام آسمانى نسبت به همديگر و نسبت به اجرام زمينى
ومقدار حركات و اجرام و ابعاد آنها كه آن را ((علم نجوم
)) مى نامند(29)
.
چهارم : شناخت نسبتهاى تركيبى و احوال آنها كه آن را ((علم
تاءليف )) مى گويند، نظيرآنچه كه در آواز و موسيقى به
كار برده و نسبت آنها را با همديگر سنجيده و مدت زمان سكوت لازم بين صداها را
ملاحظه مى كنندكه آن را ((علم موسيقى
)) مى گويند.
و فروع علم رياضى علم مناظر و مرايا و علم جبر و مقابله و علم جرّاثقال و مانند
اينها هستند.
و اما اصول علم طبيعى عبارتند از:
اوّل : شناخت عوامل و مبادى متغيّرات مثل زمان و مكان و حركت و سكون متناهى و غير
متناهى كه آن را ((سماع طبيعى ))
مى گويند.
دوّم : شناخت اجسام بسيط و مركّب و احكام آنچه كه بسيط آسمانى يا زمينى هستند كه آن
را
((سماء و عالم )) مى نامند.
سوّم : شناخت اركان وعناصر و تبدّل صورتها روى يك مادّه مشترك كه آن را
((علم كون و فساد)) مى خوانند.
چهارم : شناخت اسباب و علل پيدايش پديده هاى آسمانى و زمينى مثل رعد و برق و صاعقه
و باران و برف و زلزله و نظير اينها كه آن را((علم آثار
علوى
))مى گويند.
پنجم : شناخت مركّبها و كيفيت تركيب آنها كه آن را ((علم
معادن )) مى نامند.
ششم : شناخت اجسام داراى رشد و نموّ و نفوس و قواى آنها كه آن را
((علم نبات )) مى نامند.
هفتم : شناخت احوال اجسام داراى حركت ارادى و احكام نفوس و قواى آن كه آن را
((علم حيوان ))
مى نامند.
هشتم : شناخت احوال نفس ناطقه انسانى و چگونگى تدبير و تصرّف او در بدن و غير بدن
كه آن را ((علم نفس )) مى
گويند.
و امّا فروع علم طبيعى نيز بسيارند مثل علم طب و علم احكام نجوم و علم كشاورزى و
غير آن . و امّا علم منطق كه ارسطوى حكيم آن را تدوين نموده و از قوه به فعل
درآورده است منحصر به علم به كيفيّت دانستن اشياء و راه كشف مجهولات است . پس در
حقيقت منطق علم به علم و به منزله ابزارى براى تحصيل علوم ديگر است . اين بود تمام
اقسام حكمت نظرى .
و امّا ((حكمت عملى )) يعنى
دانستن مصلحت كارهاى ارادى كه از نوع انسان صادرمى شوندبه گونه اى كه منجر به يك
نظام فكرى در مورد احوال زندگى دنيوى و رستاخيز و موجب رسيدن به كمالى مى شودكه
انسانها رو به سوى آن كمال مى روند.
حكمت عملى نيز بر دو قسم است :
اوّل :علم به مصالحى كه مربوط به احوال شخصى هر فرد است .
دوّم : علم به مصالحى كه مربوط به جمعيتى است كه انسان با آنان به طور مشترك زندگى
مى كند. و اين گروه دوّم نيز به دو بخش تقسيم مى شود:
اوّل : جمعيّتى كه با انسان در يك منزل به طور مشترك زندگى مى كنند.
دوّم : جمعيتى كه با انسان در يك شهر و يا يك استان و يا يك اقليم و كشور زندگى مى
كنند. پس ((حكمت عملى ))
نيز بر سه قسم است :
1 - تهذيب اخلاق .
2 - تدبير منازل .
3 - سياست مُدُن .
لازم به ذكر است كه اعمال پسنديده و افعال زيباى بشرى كه موجب يك نظام فكرى در باره
امور و احوال نوع بشرى مى گردند يا از ذات و طبيعت انسان سرچشمه مى گيرند و يا از
يك حالت وضعى و قراردادى پديد مى آيند؛ امّا آنچه از طبيعت ناشى مى شود مقتضاى عقول
اهل بصيرت و سياست و بينش است كه با تحولات روزگار و دگرگونى آداب و روشها متحوّل و
دگرگون نمى گردد و اين همان اقسام حكمت عملى است كه ذكر شد.
و امّاآنچه كه مبداءپيدايش آن قراردادى مى باشد اگرناشى از اتّفاق نظر يك عدّه اى
باشدآن را((آداب و رسوم ))مى
نامند،ولى اگر ناشى از راءى و عقيده شخص بزرگى مثل پيامبر و امام باشد آن را((نواميس
الهى ))مى گويند و نواميس الهى بر سه دسته اند:
1 - آنچه مربوط به تك تك افراد است مثل عبادات و احكام آنها.
2 - آنچه مربوط به زندگى مشترك انسان با اهل منزل اوست مثل ازدواج .
3 - آنچه مربوط به زندگى مشترك انسان با ديگر همشهريان و هموطنان است مثل حدود و
تدابير و سياستها.
اين سه را ((علم فقه )) مى
گويند چون مبداء پيدايش اين سنخ اعمال و رفتار، تنها طبع انسانى نيست ،
((وضع و قرارداد)) ناميده مى شود و با
تحولات و دگرگونيهايى كه در دولتها و ملّتها و زمانه و زندگى انسانها پديد مى آيد
طبيعى است كه اين قراردادها نيز متغير و دگرگون مى شوند، ولى ما فعلاً از اين
اختلافات سخنى به ميان نمى آوريم ؛ زيرا نظر حكيم و فيلسوف فقط و منحصرا در تحقيق
پيرامون قضاياى عقلى و كليّات امورى است كه زوال و انتقال به حريم آن راهى ندارد و
با اندراس ملل و انصرام دول ، مندرس و متبدل نمى گردند ولى اجمالاً در مباحث حكمت
عملى مى گنجند و شرح آن در جايگاه خود خواهد آمد ان شاءاللّه تعالى .
تحقيق در مقصود و فهرست فصول كتاب
مرحوم خواجه در پايان مقدمه مى فرمايد:
به حكم اين مقدّمه كه در اقسام علوم حكمت بيان گشت لازم است كه اساس اين كتاب را كه
درباره اقسام حكمت عملى است بر سه مقاله بنيان بگذاريم كه هر مقاله شامل بر يكى از
اقسام آن است و ناچار هر مقاله اى در چند باب و فصل برحسب مسائل گنجانده شود. و
اكنون به تفصيل اين فهرست مى پردازيم :
فهرست اين كتاب مشتمل بر سه مقاله و
مقاله اوّل : تهذيب اخلاق كه مشتمل بر دو قسم است :
قسم اوّل : مبادى كه مشتمل بر هفت فصل است :
فصل اوّل : شناخت موضوع و مبادى تهذيب اخلاق .
فصل دوّم : شناخت نفس انسانى كه آن را ((نفس
ناطقه )) خوانند.
فصل سوم : شمارش قواى نفس انسانى و تميز آن از ديگر قوه ها.
فصل چهارم : بيان اشرف بودن انسان نسبت به موجودات اين عالم
.
فصل پنجم : كمال و نقص نفس انسانى .
فصل ششم : كمال نفس و ردّ مخالفين در اين موضوع .
فصل هفتم : خير و سعادت كه همان كمال مطلوب است .
قسم دوّم : مقاصد تهذيب اخلاق كه مشتمل بر ده فصل است :
فصل اوّل : تعريف و حقيقت خُلق و امكان تغيير اخلاق .
فصل دوّم : اشرفيّت تهذيب اخلاق بر هر چيز ديگر.
فصل سوّم : مكارم اخلاق كه عبارتند از اجناس فضائل .
فصل چهارم : انواعى كه تحت اجناس فضايل مى باشند.
فصل پنجم : رذايلى كه در مقابل فضايل هستند.
فصل ششم : فرق ميان فضايل و شبه فضايل .
فصل هفتم : شرف عدالت نسبت به ساير فضايل و شرح معنا و اقسام
آن
فصل هشتم : ترتيب اكتساب فضايل ومراتب سعادات .
فصل نهم : حفظ سلامتى نفس كه عبارت از حفظ فضايل است .
فصل دهم : معالجه امراض نفس كه عبارت از ريشه كن كردن رذايل
است .
مقاله دوّم : تدبير منازل كه داراى پنج فصل است :
فصل اوّل : بيان دليل احتياج به منازل و شناخت اركان و
مقدمات آن .
فصل دوّم : شناخت سياست و تدبير اموال و ارزاق .
فصل سوّم : شناخت سياست و تدبير اهل منزل .
فصل چهارم : شناخت سياست و تدبير فرزندان و تربيت آنها.
فصل پنجم : شناخت سياست و تدبير غلامان و بردگان .
مقاله سوم : سياست مُدُن كه داراى هشت فصل مى باشد
فصل اوّل : علت احتياج به تمدّن و شرح ماهيّت و فضيلت اين
علم .
فصل دوّم : فضيلت محبّت و اقسام آن كه عامل اجتماع و اتحاد
است .
فصل سوّم : اقسام اجتماعات و شرح حال مُدُن .
فصل چهارم : سياست و تدبير مملكت و آداب ملوك .
فصل پنجم : سياست و تدبير خدمت و آداب پيروان ملوك
فصل ششم : فضيلت دوستى و كيفيّت معاشرت با دوستان .
فصل هفتم : كيفيت معاشرت با قشرهاى مختلف .
فصل هشتم : وصاياى منسوب به افلاطون كه در همه ابواب سودمند
است .
و در خاتمه اين كتاب آمده است . وباللّه التوفيق
و قبل از ورود به بحث بايد متذكر شويم كه آنچه در اين كتاب نوشته شده از جوامع حكمت
عملى بر سبيل نقل و حكايت و طريق اخبار و روايت از حكماى پيشين و متاءخر ذكر مى شود
بدون اينكه در اثبات حق يا باطل بودن آنها و يا ترجيح يك نظريه يا تضعيف يك مذهب
خاصى اقدام بنمايم . پس اگر كسى با ديده تاءمل بنگرد و به اشتباهى برخورد نمايد يا
اعتراضى داشته باشد، بايد بداند كه اين جانب عهده دار جواب وكشف نقاب از چهره صواب
نيستم بايد براى همه از حضرت حق كه منبع فيض رحمت و مصدر نور هدايت است ، توفيق
هدايت و راهنمايى طلب نمود و همّت بر ادراك حق حقيقى و تحصيل خير كلّى گمارد تا به
مطالب جاودانى و مقاصد دو جهانى نايل گشت . واللّه ولىّ الفضل و ملهم العقل ، منه
المبداء واليه المنتهى .
مبادى تهذيب اخلاق (شامل هفت فصل است )
فصل اوّل : شناخت موضوع و مبادى تهذيب اخلاق
هر علمى داراى موضوعى است كه در آن علم از آن موضوع بحث مى كنند مثل علم طبّ كه در
آن علم از بيمارى و تندرستى بدن انسان و علم هندسه كه در آن علم از اندازه ها و
مقادير بحث مى كنند و همچنين داراى مبادى هست كه اگر آن مبادى واضح و روشن نباشند
در علمى ديگر كه مقام بالاترى از آن علم دارد، مبرهن و مستدل مى گردد و بايد آن را
به عنوان يك اصل مسلّم
(30) پنداشت ؛ مثلاً در علم طبيعى مبرهن شده كه عناصر جهان فقط
((چهار عدد)) مى باشند و پزشكان اين موضوع
را از آن علم گرفته و يكى از مبادى علم طب و پزشكى قرار مى دهند و در علم خود مسلّم
مى شمارند(31)
. و همچنين وجود مقادير متصله قارّه
(32) و انواع سه گانه آن يعنى ((خطّ و سطح و
جسم )) از مبادى علم هندسه است ولى اين حكم در علم الهى
يعنى مابعدالطبيعه (متافيزيك ) ثابت گرديده است و مهندس بايد از صاحب آن علم بپذيرد
و در علم خويش مورد استفاده قرار دهد.
و امّا علم مابعدالطبيعه آن است كه همه علوم به آن منتهى مى گردند داراى مبادى واضح
و مسائلى است كه در آن علم از آن مسائل بحث مى شود و تمام آن مبتنى و استوار بر خود
آن است و نياز به علم ديگرى ندارد و در علم منطق اين گفتار به طور كامل و مستوفا
آمده است . و چون علم مورد نظر ما در مقام بحث از اين است كه انسان چه خلق و خويى
كسب كند تا همه كارهاى ارادى و اختيارى او پسنديده و نيكو باشد، موضوع اين علم
((نفس انسانى )) است از آن
جهت كه مى تواند منشاء صدور اعمال ارادى زيبا و پسنديده و يا زشت و نكوهيده گردد و
لذا بايد قبل از هرچيز چند مطلب روشن گردد:
1 - نفس انسانى چيست ؟
2 - هدف و كمال نفس انسانى در چه چيزى است ؟
3 - قواى نفس انسانى كه اگر به گونه صحيح به كار برده شوند آدمى به هدف يعنى كمال و
سعادت مى رسد كدامند؟
4 - مانع وصول انسان به كمال چيست ؟
5 - عوامل تزكيه و تهذيب و يا سقوط و انحطاط كه موجبات رستگارى و شقاوتند چه مى
باشند؟(33)
و البته اكثر اين مبادى متعلّق به علم طبيعى است و استدلال بر آنها در مسائل آن علم
صورت مى گيرد و امّا چون منافع علم اخلاق گسترده تر از منافع علم طبيعى است ، نمى
توان به طور كلّى حواله به آن علم نمود؛ زيرا همه نمى توانند به آن مباحث بپردازند
و لذا محروم مى گردند. بنابراين به طور خلاصه و به گونه اى كه براى تصوّر اين مطالب
كافى باشد، اين مباحث مطرح مى گردد.
فصل دوّم : شناخت نفس انسانى كه نفس ناطقه ناميده مى شود
نفس انسان جوهرى بسيط است كه بالذات و مستقلاً ادراك معقولات نموده و در جسم انسان
با ابزار و ادوات يعنى قواى جسمانى تصرّف مى كند و آن جوهر نه جسم است و نه جسمانى
و نه محسوس به يكى از حواس پس براى اتمام سخن ناچار بايد چند مطلب بيان گردد:
اوّل : اثبات وجود نفس .
دوّم : اثبات جوهريت نفس .
سوّم : اثبات بساطت نفس .
چهارم : اثبات عدم جسمانيت نفس .
پنجم : اثبات مدرك بودن نفس به ذات و متصرف بودن با ابزار و ادوات .
ششم : اثبات محسوس نبودن نفس به يكى از حواس .
اثبات وجود نفس
براى اثبات وجود نفس به هيچ دليلى نياز نيست ؛ زيرا ظاهرترين و واضحترين چيزها نزد
انسان عاقل ، ذات و حقيقت اوست ، به گونه اى كه در خواب و بيدارى و مستى و هوشيارى
از همه چيز مى توان غافل بود ولى از خودى خود هرگز نمى توان غفلت نمود. و ممكن نيست
كه براى ((هستى خود)) دليل
آورد؛ زيرا خاصيّت دليل آن است كه مستدل را به مدلول برساند. پس اگر براى
((هستى خود))
دليل آورده شود، در حقيقت دليل واسطه ميان يك چيز شده و ((خود
را)) به ((خود))
رسانيده است در حالى كه ((خود))
هميشه با ((خود)) همراه است
ونيازى به اثبات وجود آن نمى باشد. بنابراين دليل براى اثبات خودى خود، محال و باطل
است .
اثبات جوهريت نفس
هر موجودى به غير از ذات واجب الوجود ((جل جلاله
)) يا جوهر است و يا عرض . ((جوهر))
عبارت از آن ذات مستقلى است كه نيازمند به تكيه گاه ندارد و ((عرض
)) عبارت از وجود وابسته به چيز ديگر مى باشد؛ مانند شكل تختخواب كه بر
روى يك چوب و يا سياهى كه بر روى يك جسم قرار مى گيرد و هرگز بدون جسم و چوب تحقق
سياهى و يا شكل تختخواب ممكن نيست . پس جسم و چوب ، جوهر و سياهى و شكل تختخواب عرض
مى باشند.
و اما ذات انسان عرض نمى تواند باشد؛ زيرا بايد حتما بريك شى ء مستقلّى حمل گردد و
چون نفس انسان خود همواره حامل و پذيراى صورتهاى معقول و معانى و مدركات است نمى
تواند عرض باشد؛ زيرا حمل مورد معانى با عرض بودن منافات دارد پس در نتيجه چون
موجودات يا جوهرند ويا عرض و چيز سوّمى وجود ندارد نفس جوهر است .
اثبات بساطت نفس
هرچه يافت مى شود يا قابل تجزيه و تقسيم است و يا نيست كه اگر نباشد
((بسيط)) و اگر باشد ((مركب
)) ناميده مى شود. نفس انسان مى تواند تصوّر معناى واحد را بكند؛ زيرا
مى تواند بر بسيارى از چيزها وحدت را حمل و از بسيارى چيزها وحدت را سلب كند. و هيچ
كثرتى را نمى توان تصوّر كرد مگر آنكه تصوّر واحد بشود. و اگر نفس قابل تجزيه و
تقسيم باشد بايد معناى واحد نيز كه به وسيله نفس تصور شده است قابل تقسيم باشد؛
زيرا تجزيه محلّ مستلزم تجزيه حالّ است ، در حالى كه تجزيه و تقسيم معناى واحد محال
است . پس لازم است كه نفس منقسم و تجزيه نگرددوياتصوّرمعناى واحد رانكند و چون
بطلان قسم دوّم (عدم تصوّر واحد) روشن است مطلوب يعنى بساطت و عدم تجزيه و تقسيم
نفس ثابت مى شود.
اثبات عدم جسميت و جسمانيّت نفس
هر جسمى كه بخواهد قبول صورتى بنمايد بايد حتما صورت قبلى خود را از دست بدهد و
گرنه قادر به قبول صورت جديد نيست ؛ مثلاً جسمى كه صورت سه بُعدى دارد تا اين صورت
را از دست ندهد نمى تواند به صورت چهاربُعدى دربيايد. و يا قطعه اى شمع كه نقش مهرى
را پذيرفته تا آن نقش را از دست ندهد نمى تواند نقش ديگرى بپذيرد زيرا اگر نقش
اوّل را هنوز داشته باشد با نقش دوّم آميخته شده و هر دو صورت را از دست خواهد داد.
و اين حكم در همه اجسام همواره جارى است . ولى حالت نفس بر خلاف آن است ؛ زيرا هر
مقدار كه صورت معقولات و محسوسات بر آن وارد مى گردد همه را قبول كرده و لازم نيست
كه صورت قبلى از دست برود بلكه همه صورتها در آن به طور تمام و كمال متمثل گشته و
هرگز از پذيرش صورت اظهار عجز و ناتوانى نمى كند و حتى كثرت صورتها به آن كمك نموده
تا به سهولت ، صور ديگر را بپذيرد و لذا هرچه كه انسان علم و ادب بيشترى داشته باشد
فهم و كياست او بيشتر و قابليّت تعليم استفاده در او فراهم تر است . و اين ويژگى
برخلاف ويژگى اجسام است ، پس نفس جسم نيست .
دلايلى ديگر بر عدم جسمانيت نفس
الف - جسم از قبول اضداد در يك حال ناتوان است ؛زيرايك چيز هم سفيد و هم سياه نمى
تواند باشد و هر كيفيتى كه براى جسم حاصل مى شود داراى يك صفت خاص مى شود؛ مثلاً
اگر حرارت به جسمى برسد داغ و اگر سياهى به آن برسد سياه مى شود ولى نفس برخلاف اين
است ؛ زيرا همه صورتهاى اضداد در يك حال بر نفس وارد مى شوند؛ مثلاً مى تواند در يك
حال تصور سياهى و سفيدى بكند. و همچنين از تصوّر كيفيّات و اعراض هيچگاه متّصف به
صفتى نمى شود: مثلاً هرگز از تصوّر حرارت داغ و از تصور سياهى سياه نمى شود و هكذا
تصور طول و عرض موجب تطويل و تعريض آن نمى گردد، پس نفس جسم نيست .
ب - قواى جسمانى مايل به ادراكات جسمانى و آميخته با لذّات بدنى هستند؛ مثلاً ميل
قوه بينايى ديدن مناظر زيبا و ميل قوه شنوايى ، شنيدن آوازهاى جالب و ميل قوه
شهوانى به ارضاى تمايلات جنسى و ميل قوه غضب در حصول غلبه بر ديگران است و اين قوه
هاى جسمانى با نيل به اهداف خود كاملتر مى گردند در حالى كه نفس از غلبه امثال اين
معانى و حصول مدركات جسمانى ضعيفتر و ناقص تر مى گردد؛ چون هر مقدار كه از لذات و
شهوات دورتر باشد، آراى صحيح و معقولات صريح خواهد داشت و حرص و ولع او را در شناخت
حقايق الهى و ميل به طلب امور شريف و جاودانى كه به مراتب از امور جسمانى والاترند،
بيشتر مى نمايد. و اين دليل روشنى است كه نفس ، جسم و جسمانى نيست ؛ زيرا هرچيزى كه
از همجنس خود نيرو بگيرد از جنس مخالف خود تضعيف مى گردد، در حالى كه نفس از غلبه
جسمانيّات تضعيف و با پرهيز از آنها تقويت مى گردد.
ج - اين دليل با چند مقدمه اثبات مى شود:
1 - هر حسى فقط محسوس خود را مى تواند درك كند؛ مثلاً چشم فقط مبصرات و گوش تنها
مسموعات را ادراك مى كند ولى چشم هرگز آواز را نمى شنود و گوش هرگز منظره اى را
نمى بيند.
2 - هيچ حسى احساس خود و ابزار احساس خود را ادراك نمى كند؛ مثلاً باصره نه بينايى
را مى بيند و نه خود چشم را.
3 - هيچ حسّى متوجه اشتباه خود نمى شود؛ مثلاً چشم كه خورشيد را كه صدوشصت و چند
برابر زمين است به اندازه يك توپ كوچكى مى بيند از اين تفاوت فاحش آگاه نمى گردد. و
يا مثلاً درختانى را كه بر لب آب قرار گرفته اند در آب وارونه مى بيند و علّت آن را
با چشم درنمى يابد و هكذا به ساير اشتباهات خود هرگز پى نمى برد. امّا نفس يك دفعه
محسوسات همه حواس را ادراك مى كند و مى فهمد كه فلان شخص قابل مشاهده داراى چنين
آوازى است و يا چنان آوازى ندارد. و باز درك مى كند كه خاصيّت هر حسّى چيست و علّت
خطاى آن كجاست و درستى و نادرستى احكام اين حواس را تشخيص داده و برخى را تصديق و
بعضى را تكذيب مى نمايد و معلوم است كه نفس در تصديق حسّ از خود آن حسّ كمك نگرفته
است ؛ زيرا در بسيارى از مواقع حسّ را تكذيب مى كند. پس روشن شد كه نفس انسان غير
از حواس جسمانى است بلكه در ادراك شريفتر و كاملتر است .