گنجينه اخلاق «جامع الدرر» (جلد اول)

عارف سالك آيت الله حاج سيد حسين فاطمى (ره )

- ۳۶ -


مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى نقل مى نمايد از كتاب ((عدد السنه )) واعظ سبزوارى كه وقتى يكى از شيعيان اميرالمومنين (عليه السلام ) كه احمد نام داشت در كوفه خدمت آن حضرت شرفياب شد عرض نمود كه خانه اى خريده ام و وليمه او را مى خواهم بدهم و جمعى را هم وعده گرفته ام حضرت فرمود: مهمانهاى تو كيستند؟ چون اسامى آن ها را بيان نمود فرمود: خانه ات بر تو مبارك باد ليكن من نخواهم آمد چه اشخاصى كه تو دعوت نموده اى تماما اغنيا هستند و فقير در ميان آن ها نيست و من به چنين مهمانى نيايم . و آن جناب خودش كه به چنين مهمانى تشريف نمى برد عمالش را هم از رفتن به چنين مهمانى منع مى فرمود. چنانچه قضيه عثمان بن حنيف كه از جانب آن حضرت عامل بصره بود كه وقتى به مهمانى رفته بود كه در آن تكلف و تنوّق (985) به كار رفته بود و تغير نمودن آن حضرت او را در كتاب ((نهج البلاغه )) مسطور و در السنه و افواه مشهور است . بالجمله ؛ احمد عرض نمود كه مقصد تشريف فرمائى شما است حال كه تشريف نمى آورى پس هر كس را كه راءى شريف باشد بفرمائيد تا وعده بگيرم آن وقت شما و ايشان تشريف بياوريد. حضرت جمعى را اسم برد كه اينها را بطلب .
پس احمد آن ها را دعوت نمود و در وقت موعود با آن حضرت به منزل احمد كوفى رفتند و صرف غذا نمودند و متفرق شدند. پس احمد به آن حضرت عرض كرد: مى خواهم به خانه اى كه خريده ام به نظر شريف شما برسد و ببينيد چه خوب خانه اى است ! حضرت فرمودند: اى احمد! اين خانه خوب خانه اى نيست اين خانه عيبهاى چند دارد يكى آن است كه از خانه خدا دور است و اوقات نماز نمى توانى به سهولت به مسجد بروى و صداى موذن را نمى شنوى و همسايه هاى آن همه از غرور و زورند و اهل سرّ نيستند و متصل تجسس عيوب مى كنند و ديگر اين خانه به تو وفا نخواهد كرد و ديگر آن كه خود خانه هم خراب خواهد شد و ديگر آن كه عزرائيل روزى پنج مرتبه به اين خانه نظر مى كند و يك يك از اهل آن را مى برد تا آن كه يكى از آن ها را باقى نخواهد گذاشت ، كجا شد كسانى كه پيش از تو ساكن اين خانه بودند؛ اى احمد! پولى كه به بهاى اين خانه دادى اگر وكيل نموده بودى مرا خانه اى از براى تو مى خريدم به آن پول كه هيچ كدام از اين عيوب را نداشته باشد.
احمد عرض كرد: الحال جناب شما چنين خانه اى از براى من ابتياع نمائيد. پس رفته و وجهى خدمت حضرت ساخت . حضرت فرمود: كاغذ و مدادى هم حاضر ساز چون آن ها را حاضر ساخت حضرت كاغذ را برداشته چنين نوشته كه :
فروخت على بن ابى طالب قصرى و خانه اى به احمد كوفى به فلان مبلغ و آن قصر از قصور بهشت است و محدود است به حدود اربعه ، حدى از آن اتصال دارد به خانه و قصر خود بايع و حدى متصل به قصر سيد عالم حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و حدى متصل است به قصر امام حسن (عليه السلام ) و حدى متصل است به قصر امام حسين (عليه السلام ) به شرط آن كه عزرائيل هرگز به آن قصر داخل نشود و مرگ از براى ساكن آن نباشد. زوجه احمد چون اين را شنيد خواهش كرد كه مرا در اين قصر شريك كن و بازاء آن صداق خود را به تو بذل مى كنم . احمد قبول نمود. آن جناب اسم آن زن را در آن قباله درج نمود پس وجهى را كه احمد داده بود آن حضرت بين فقرا تقسيم فرمود تا آن كه بعد از چندى احمد بيمار شد و روز به روز مرضش شدت نمود زنش را صدا زده گفت : وقتى كه من از دنيا رفتم آقا و مولايم حضرت امير (عليه السلام ) را خبر نما تا بر من نماز گزارد و هر كجا كه مصلحت داند مرا دفن نمايد و آن قباله كه حضرت به خط شريف خود نوشته در ميان كفن من گذارد و با من دفن نمائيد در اين گفتگو بود كه جان به جان آفرين تسليم نمود.
 

در اين گفتگو بود جانش ربود   تو گفتى كه بيدار هرگز نبود
كاءنما سراج قد طفئت او حصاة قد سقطت ؛ گويا چراغى بود كه خاموش شد. اين خبر به آن جناب رسيد حاضر شده امر فرمود او را غسل داده كفن نموده خود آن جناب بر جنازه اش نماز خواند پس امر فرمود جنازه او را آورده به وادى السلام و در آن جا دفن نمايند. چون قبرش را حفر نمودند او را از تابوت بيرون آورده با همان قباله در ميان قبر گذاردند، مردم هم جمع شدند جمعى از منافقين هَمز و لَمز مى كردند كه على (عليه السلام ) خوب مردم را احمق نموده پول مى گيرد و قصر بهشت مى فرمود و الحال قباله اش در قبر مى گذارد گوش شنواى او مى شنود اذن الله واعية است . در اين اثناء ديدند مرغى در روى هوا پرواز مى كند و ظاهر شد شروع نمود بالاى سر على پرواز نمودن بعد ديدند كاغذى در منقارش مى باشد آن كاغذ را بالاى قبر احمد انداخت چون آن را برداشت ديدند به خط سبزى بر آن نوشته است : ما ولى خود على بن ابى طالب را از ضمانت بيرون آورديم و قصرى كه در بهشت به احمد فروخته بود تسليمش نموديم و الان احمد در آن قصر نشسته و آن خط را از هر طرف كاغذ كه مى گرفتند مواجه با خواننده بود و خوانده مى شد!
فى ((مجمع البحرين )): مطيع خدا روزى داده مى شود چون مرغ جوجه خود را.
فى حديث على (عليه السلام ): من يطع الله يغره (986) كما يغر الغراب فرخه .(987)
گمنامى از كمال ايمان است
فى ((محجة البيضاء)) للفيض قال رسول الله لا يستكمل العبد الايمان حتى يكون ان لا يعرف احب اليه من ان يعرف و حتى يكون قلة الشى احب اليه من كثرته .
وصيت اميرالمومنين (عليه السلام ) به جناب حسن (عليه السلام )
اءوصيك يا بنى بتقوى الله و لزوم اءمره و عمارة قلبك بذكره ؛(988)
وصيت مى كنم تو را از فرزند به پرهيزگارى و ملازمت امر او و تعمير نمودن قلب خود به ياد و ذكر او. حال رفاقتانه و دوستانه با هم سخن مى گوئيم ، اين سخن فرع اين است كه ما غير از اين تن خاكى براى خود چيز ديگرى سراغ داشته باشيم كه از عالم امر و از مجردات است به شناسائى او عارف به حق شويم و رب خود را بشناسيم بعد از قبول اين امر در مقام اين برآئيم . امير (عليه السلام ) مى فرمايد: اى فرزند تو را سفارش مى كنم به تعمير قلب خود. فكر كنيم به چه او را تعمير كنيم خود بزرگوارش مى فرمايد: به ذكر خدا و ياد خدا سهل است . سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر. الى غير ذلك از تهجد و قرآن و ساير عبادات و ما كرده و مى كنيم اثرى در حال و قلب خود نمى بينيم و حال اين كه آنچه از انسان صادر شود يا مورث صفاى قلب يا ظلمت قلب مى شود ما جز تاريكى و تيرگى در قلب خود مشاهده نمى نمائيم و جز دورى از حق احساس نمى كنيم . نيست مگر آن كه مانعى در صفحه دل مى باشد كه مانع است از تابش نور عمل سقف اطاق مانع از جلوه نور خورشيد است در اطاق اخلاق ناپسند شرع مقدس كه تاريك كننده صفحه دل مى باشد جلوگير و مانع از ظهور نور، عمل است .
ابن فهد در كتاب ((تحصين )) خود در حاشيه كتاب ((مكارم الاخلاق )) مى فرمايد: صباغ كوشش مى كند اولا دسومت و چركى و چربى را از پاچه مى شويد بعد فرو مى برد در خُم رنگ تا نور رنگ در جسم و باطن پارچه نفوذ كند. طبيب براى معالجه ابتداءا عفونات را به مُسهّل از باطن دفت مى كند اخلاط فاسده و مضره را از باطن خارج مى كند بعد چيز مقوى كه موجب قوت و صلاح بدن است به او مى دهد. پس مادامى كه بدن خالى از عفونات نشده اصلاح غذا نفع به حال او ندارد و مادامى كه جامه از چركى پاك نشده نور رنگ در او تابش ندارد همچنين قلب مادامى كه پاك نشد از حرص و غضب و شهوات قابل نمى شود از براى اشراق انوار الهية بلكه صلاحيت ندارد از براى خدمت ربوبيت .(989)
فقد روى فيما اوحى الله تعالى الى موسى (عليه السلام ): انما اقبل صلوة من تواضع لعظمتى و لم يتعظم على خلقى و قطع نهاره بذكرى و الزم نفسه خوفى و كف نفسه عن الشهوات من اجلى (990)
وحى شد به جناب موسى (عليه السلام ): من قبول مى كنم نماز كسى را كه براى عظمت من فروتنى نمايد و بزرگى بر خلق من ننمايد، روز خود را به ياد من طى نمايد و ملازم خوف من باشد، نفس خود را از شهوات براى شخص من جلوگيرى نمايد.
و نيز مى فرمايد: بلكه انسان با اين اخلاق رذيله نفس او اقبال به حق نمى كند چه برسد از اقبال حق به او بلكه طبع او تنفر دارد از انجام وظيفه خدمت و روى خود را به هم مى كشد و بدش مى آيد از اطاعت بلكه اگر از قارى قرائت شنود يا بشنود از كسى كه داعى اوست به سوى خدا بر او ناگوار است . و او را خوش نيايد و دوست دارد سكوت او را چنانچه نور خورشيد براى شخص درد چشم دار ناگوار است . ذائقه كه مريض است آب شيرين گوار بر او ناگوار است .
جناب عيسى (عليه السلام ) فرمود: بحق مى گويم شما را چنانچه مريض از طعام لذت نمى برد باشدت درد در بدن و هم چنين صاحب دنيا لذت از عبادت نمى برد و حلاوت را نمى يابد با اين كه حلاوت دنيا در كام اوست . و بر اين مضامين است و مويد است كلمات مرحوم حاجى ميرزا جواد آقا (طاب ثراه ) در ((اسرار الصلاة )):
بدان به درستى كه طهارت چونكه از مفاتيح نماز است . هم چنانچه صريح بعضى از روايات است . لذا مقدم مى داريم كلام را در بعض آنچه هست در او از اسرار و در آن بابها و فصلهائى است .
باب اول - در اشاره به آنچه لازم است از تفكر در اين حكم اجمالا و او اين است كه اگر تفكر نمايد در حقيقت طهارت و ثمرات آن وقتى كه شناخت سعادت ظاهرا و باطنا در نظافت است . و فكر نمايد در آنچه وارد شده در آن از آيات قرآنيه خصوصا قوله تعالى : ما يريد الله ليجعل عليكم من حرج ولكن يريد ليطهركم .(991) و ضم نمايد بر اين قوله تعالى : و الله يحب المطهرين .(992) و تعقل نمايد معناى حب خدا را كه آن يا ثمره آن ، كشف حجاب است از قلب بنده تا ملاقات كند به او هر نور و سعادت را، بعد تعقل نمايد در قوله (عليه السلام ) ((الطهور نصف الايمان )) مى فهمد از اين كه مراد از تنظيف و برطرف نمودن از خود كثافات و قذرها را از ظاهر و باطن مى باشد و نصف ديگر از ايمان عبارت است از زينت دادن به فضيلتها در ظاهر و باطن . مثلا طهارت بدن به وضو و اجتناب معصيت و زينت دادن به عطر و اعمال صالحه و طهارت قلب به تزكيه قلب از اخلاق رذيله و زينت دادن آن به اخلاق حميده و حسنه و طهارت سر به فراموش نمودن ماسوى الله و زينت دادن آن به ذكر و ياد خدا پس اگر بگوئيد اطلاق مى شود طهارت در عرف فقها به تنظيف از خبث ها و حدث ها از كجا اين معناى عام را مى گوئيد؟ جواب مى گوئيم : هم از نقل مى فهميم و هم از عقل . اما نقل ، كفايت مى كند فرمايش حق سبحانه در سوره والشمس بعد از اين قَسَم هاى عظيمه : قد اءفلح من زكاها # و قد خاب من دساها.(993) اين تاكيد عظيم دلالت مى كند بر اين كه امر در طهارت قلب اهم است به مراتب از طهارت بدن و مناسب از بودن طهارت نصف ايمان اين است كه طهارت قلب مراد باشد كه اهم است . اما دليل عقل ، اگر تامل نمائى تو در لطف خدا از تو خواسته طهارت مكان تو را كه مجاور توست و از تو خواسته طهارت لباس ‍ تو را كه چسبيده به بدن توست و از تو خواسته طهارت و پاكى بدن تو را كه قشر و پوست حقيقت توست از اينها علم خواهى پيدا نمود به علم قطعى اين كه حق تعالى مهمل نگذارده طهارت حقيقت و قلب و سر تو را از كثافات و رجسهاى معنويه .
و نيز در جاى ديگر از آن كتاب فرموده لازم است بر عاقل به حكم عقلش ‍ وقتى كه ديد از شريعت خواست از او طهارت مكان او را كه دوست را از بدن بعد خواست از او پاكى جامه هاى او را كه اقرب به اوست و خواسته از او طهارت جلد و پوست او را كه قشر نزديك اوست . جاى ندارد كه غافل شود از تطهير لب و حقيقت او كه ذات اوست و او قلب اوست ؛ پس به او لازم است جديت نمايد و كوشش نمايد در تطهير و پاكى قلب بيشتر از پاكى غير او از اعضاء؛ زيرا كه قلب موضع نظر پروردگار اوست و تطهير كند او را به توبه نصوح ؛ زيرا كه باطن تطهير مى شود به توبه . آيا نشنيده فرمايش ‍ حضرت صادق (عليه السلام ) را طهر باليقين والتقوى قلبك پاك نما به يقين و تقوى قلب خود را. زيرا كه يقين تقوى مى آورد و تقوى نمى باشد مگر به توبه ، وقتى كه اين معنى درست شد و فهميدى توبه اهم است از طهارت در نماز، بايد شناخته شود حقيقت توبه ، توبه برگشت از غير خدا به خدا. مى خواهى بگو برگشت از مكروه به رضاى خدا، مى خواهى بگو برگشت از ظلمت به نور. مى خواهى بگو برگشت از شقاوت به سعادت . مى خواهى بگو برگشت از معصيت به طاعت .
شب يازدهم عاشورا
 
متاب امشب اى مه كه اين بزمگاه   ندارد دگر احتياجى به ماه
ز هر سوى مه پاره اى تابناك   درخشد چو خورشيد بر روى خاك
به هر گوشه شمعى بر افروخته   ز هر شعله پروانه ها سوخته
همه جرعه نوشان بزم الست   تهى كرده پيمانه افتاده مست
به پايان رسانيده پيمان خويش   همه چشم پوشيده از جان خويش ‍
نه تنها ز جان بلكه از هر چه هست   بجز دوست يكباره شستند دست
كنون شه در اين بزم پر شور و ساز   سراپا بود گرم راز و نياز
به دامان معشوق آويخته   گل و لاله بر مقدمش ريخته
زمين را به سرو و گل آراسته   به نحوى كه معشوق خود خواسته
دگر تا جهان هست بزمى چنين   نبيند به خود آسمان و زمين
شب يازدهم عاشورا
 
متاب امشب اين گونه اى نور ماه   بر اين جسم مجروح و عريان شاه
فلك شمع خود را تو خاموش كن   جهان را در اين غم سيه پوش كن
بپوشان تو امشب رخ ماه را   مگر ساربان گم كند راه را
مبادا كه از بهر انگشترى   به غمها فزايد غم ديگرى
ايضا اشعار شب يازدهم عاشورا
 
نكوتر بتاب امشب اى روى ماه   كه روشن كنى روى اين بزمگاه
بسا شمع رخشنده تابناك   ز باد حوادث كه افتد به خاك
حريفان به يكديگر آميختند   صُراحى شكسته قدح ريختند
بتاب امشب اى مه كه افلاكيان   ببينند جان بازى خاكيان
مگر نوح بيند ز درياى خون   چسان كشتى آورد بايد برون
ببيند خليل خداوندگار   ز قربانى خود شود شرمسار
محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) سر از غرفه آرد برون   جگر گوشه خويش بيند به خون
مسيحا ببيند گر اين رستخير   صليب و صلب را كند ريز ريز
مناجات و عذر خواهى از گناهان خود
 
يا رب ز گناه زشت خود منفعلم   از فعل بد و قول كج خود خجلم
فيضى به دلم ز عالم قدس بريز   تا محو شود خيال باطل ز دلم
گر در دلت از كسى شكايت باشد   و آن درد دلت از او بغايت باشد
زنهار به انتقام مشغول مشو   بد را، بدى خويش كفايت باشد
رباعى
 
يا رب دل پاك و جان آگاهم ده   آه شب و گريه سحرگاهم ده
در راه خود اول ز خودم بى خود كن   آن گه بيهود ز خود به خود راهم ده
يا رب همه خلق را به من بدخو كن   و ز جمله جهانيان مرا يكسو كن
روى دل من صرف كن از هر جهتى   در عشق خودت يك جهت و يك رو كن
يا رب برهانيم ز حرمان چه شود   راهى دهيم به كوى عرفان چه شود
بس گبر كه از كرم مسلمان كردى   يك گبر دگر كنى مسلمان چه شود
يا رب ز دو كن بى نيازم گردان   و ز افسر فقر سر فرازم گردان
در راه طلب محرم رازم گردان   ز آن ره كه نه سوى تست بازم گردان
هر صورت دلشكش كه تو را روى نمود   خواهد فلكش ز دور چشم تو ربود
دل رو به كسى ده كه در اطوار وجود   بوده است هميشه با تو و خواهد بود
مائيم به راه عشق پويان همه عمر   وصل تو به جد و جهد جويان عمه عمر
يك چشم زدن خيال تو پيش نظر   بهتر كه جمال خوب رويان همه عمر
اى خواجه اگر مال و اگر فرزند است   پيداست كه مدت بقايش چند است
خوش آنكه دلش به دلبرى در بند است   كش با دل جان اهل دل پيوند است
رفتم به تماشاى گل آن شمع طراز   چون ديد ميان گلشنم گفت به ناز
من اصلم و گلهاى جهان فرع من است   از اصل چرا به فرع نمى مانى باز
آن شوخ كه نور چشم تاريك من است   هجران و وصال او بدو نيك من است
در چشم من است و غائب از چشم من است   من دور از او نيم ز بس ‍ كه نزديك من است
قال فيض رحمة الله فى ((منهاج النجاة )): قال بعض العلماء: بدان اى كسى كه حريصى بر تحصيل علم اظهار مى نمائى از خود صدق رغبت و فرط عطش بر زيادى علم اگر قصدت از طلب علم مباهات و جلو افتادن و تقدم بر اقران خود و جلب ميل روهاى مردم و جمع مال دنيا مى باشد پس ‍ تو كوشش دارى در خرابى دين خود و هلاكت نفس خود و فروختن آخرت به دنيا پس معامله تو زيان است ، تجارت تو بى فايده ، معلم تو كمك تو است بر معصيت تو و شريك تو است در خسران و زيان و آن مثل فروختن شمشير است به راهزن و كسى كه اعانت نمايد بر معصيتى ولو به قدر نصف كلمه باشد شريك است با او در آن معصيت و اگر نيت تو و قصد تو بين خودت و بين خدا از ياد گرفتن علم هدايت است دون مجرد روايت ، بشارت باد تو را كه ملائكه پهن مى كنند بالهاى خودشان را در وقتى كه راه بروى و ماهى هاى درياى استغفار مى كنند براى تو در وقتيكه سعى و كوشش كنى .
و فيه ايضا علم نافع آن علم هست كه در خوف تو زياد شود از خداى . و بزدايد بر بينائى تو به عيوب خودت و زياد كند معرفتت را در عبادت پروردگارت و كم كند رغبتت را به دنيا و زياد كند رغبتت را به آخرت ، بگشايد بينائيت را به آفات عملت تا اين كه احتراز كنى از آفات و بر كيدهاى شيطان و غرور او تو را مطلع كند و بينا شوى چگونه بر علماى سوء امر را مشتبه كرده آنها را در معرض غضب و سخط خدا در آورده و وادار نموده آنها را كه دين را وسيله رسيدن به دنيا قرار داده اند، علم را وسيله قرار داده اند براى گرفتن اموال سلاطين و خوردن مال وقف و يتيم و مساكين در تمام روز همت آنها بر طلب جاه و منزلت در قلوب خلق است آنها را مضطر نموده به اين سبب به رياكارى و جلوه افتادن از يكديگر و مباهات نمودن و علما - رضوان الله عليهم - در اين فن كتابهائى جمع كردند از علم نافع اگر تو از اهل او هستى برو تحصيل كن و عمل به آن نما و به مردم ياد بده و آنها را به سوى آن بخوان . كسى كه ياد بگيرد آن را و عمل بر طبق آن كند و مردم را به آن بخواند در ملكوت آسمانها آن را بزرگ مى شمارند.(994) خطاب به داود پيغمبر (عليه السلام ) شد: اى داود! علم نافع يادگير. عرض كرد: يا رب علم نافع چيست ؟ خطاب رسيد: بشناسى عظمت مرا و قدرت مرا بر هر چيزى .
مرحوم مجلسى در ((بحار)) مى فرمايد در ذيل آيه : اءلا اءولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون ، آنها اشخاصى هستند كه شناختند عظمت خدا را و قدرت او را بر همه چيز.
در صفات زنها
فى ((امالى )) الصدوق - رضوان الله عليه - عن الصادق عن اءبيه عن آبائه (عليهم السلام ): شكا رجل من اصحاب اميرالمومنين (عليه السلام ) نساءه فقام خطيبا فقال : معاشر الناس لا تطيعوا النساء على حال و لا تاءمنوهن على مال و لا تذروهن يدبرون امر العيال فانهن ان تركن و ما اردن اوردن المهالك و عدون امر المالك فانا وجدنا هن لا ورع لهن عند حاجتهن و لا صبر لهن عند شهوتهن البذخ (995) لهن لازم و ان كبرن والعجب بهن لاحق و ان عجزن لا يشكرن الكثير اذ منعن القليل ينسين الخير و يحفظن الشر، يتهافتن (996) بالبهتان و يتمادين (997) بالطغيان و يتصدين للشيطان فداروهن على كل حال و احسنوا لهن المقال لعلهن يحسن الفعال .(998)
ترجمه : شيخ صدوق رحمة الله در ((امالى )) خود از امام صادق (عليه السلام ) از پدرش از آباء كرامش (عليهم السلام ) روايت مى كند:
مردى از اصحاب اميرالمومنين (عليه السلام ) شكايت كرد خدمت حضرت از زنهاى خود، پس آن حضرت ايستاد و خطبه خواند، فرمود: اى گروه مردم ! اطاعت نكنيد زنها را بر هر حال و امين ننمائيد آنها را بر مالهاى خود، تدبير امر عيال را با آنها واگذار ننمائيد؛ زيرا كه اگر واگذار كرديد آنها را به اراده خود به هلاكت مى افتند و از امر صاحب خانه تجاوز مى كنند به درستى كه ما يافتيم آنها را نزد حوائجشان ، ورع و پرهيزكارى نيست از براى آنها و نزد شهوت هاشان صبر ندارند و آنها ملازم فخر و تطاول اند اگر چه پير شوند، خود بين اند اگر چه عاجز شوند، اگر كم از آنها منع شود بسيار را شكر نكنند نيكى را فراموش نمايند و بدى را در سينه خود ضبط نمايند در تهمت زدن بى باك اند، پياپى در طغيانند و متصدى امر شيطانند؛ به هر حال با آنها مدارا نمائيد با كلام نيكو، با آنها سخن بگوئيد به رفق ، شايد عمل آنها نيكو گردد.
تفضيل ندادن خود و خود را از غير بهتر نديدن
فى ((مجموعة ورام )) عن الصادق (عليه السلام ): و من يرى ان له الفضل على الاخر فهو من المستكبرين : قال الراوى قلت له : انما يرى اءن له عليه فضلا بالعافية اذا رآه مرتكبا بالمعاصى . فقال (عليه السلام ): هيهات ، هيهات ! فلعله اءن يكون قد غفرله ما اءتى و اءنت موقوف محاسب اءما تلوت قصة سحرة موسى ثم قال (عليه السلام ): كم من مغرور بما قد اءنعم الله عليه و كم من مستدرج يسترالله عليه و كم من مفتون بثناء الناس ‍ عليه .(999)
كسى كه خود را افضل ببيند از غير، او جمله متكبّرين خواهد بود! راوى عرض مى كند براى اين كه آن شخص معصيت كار است خود را بهتر مى داند. فرمود امام : چقدر دور است ، چقدر دور است ، شايد خدا از عمل او بگذرد و تو گرفتار حساب باشى . قصه سَحَره موسى را نشنيدى با كفر و انكار آمدند و پاك و موحد برگشتند. از روز بعد خود چه خبر دارى چه بسيار مردم به واسطه كثرت نعمت بر آنها مغرور شدند، چه بسيار مردم به واسطه پوشاندن خدا معاصى را فريب خوردند، مستدرجين در شمار رفتند، چه بسيار مردم به واسطه تعريف و ثناء مردم در فتنه و بلاء افتادند.
در احوالات فضيل بن عياض در ((گلزار اكبرى )) حجة الاسلام نهاوندى نقل مى فرمايد از ((تذكرة الاولياء)) و ((طرائق الحقايق )) و ((تاريخ نجدى )) و ديگر كتب ، فضيل بن عياض زاهد و اصلا اهل مرو است و بعضى گويند در سمرقند تولد يافته و در ابيورد نشو و نما كرده و در مكه از دنيا رفته و او در اوائل امر قطاع الطريق يعنى دزد و راهزن بوده و در خلال اين امر گوشه خاطرش به جمال زنى تعلق پيدا كرده بود. شبى بر بالاى ديوارى آمد تا خود را به منزل معشوقه افكند ناگاه آواز قائلى را شنيد كه اين آيه را قرائت مى كرد: