چقدر مناسب است با اين مقام
اين حكايت : آورده اند كه يكى از ملوك براى پسر خود عروسى كرده بود. پس
در شب زفاف شراب بسيار خورد چون مست گرديد به طلب عروس بيرون آمد قصد
منزل او كرد از قضا راه را گم كرده و غلط نمود و همچنان مى رفت تا رسيد
به جائى كه خانه و چراغى نمايان شد شاه زاده پنداشت كه منزل عروس است
چون درون منزل داخل شد فوجى را ديد كه خفته اند هر چند آواز داد كسى
جواب نداد پنداشت كه در خواب رفته اند پس يكى از آن ها را ديد كه چادر
سفيد تازه در بر كشيده گفت اين عروس است پس به كار وى مشغول شد و تا
روز با وى در بازى بود و زبان در دهان وى مى كرد كه اين رطوبات از گلاب
است كه به روى او زده اند و چون روز روشن شد شاه زاده از مستى شراب
افاقه پيدا كرد و هوشيار شد ديد كه اين مكان دخمه گبران بوده و اين
خفتگان مردگان بوده اند و آن كه چادر نو و تازه داشت پير زنى بوده تازه
مرده و آن رطوبات كه به وى مى رسيد نجاستهاى آن پير زن بوده و چون نگاه
به اندام خود نمود تمام بدن و لباسهاى خود را نجاست آلوده ديد پس در
انديشه كار خود شد ناگاه پادشاه و محتشمان كه در طلب او بر آمده بودند
رسيدند و آن را با آن فضيحت و رسوائى ديدند او را حالتى دست داد كه
خواست به زمين فرو شدى تا از آن فضيحت برستى . اى عزيز! چنين خواهد بود
احوال فرو رفتگان در لذات نفسانى و اثرى كه باز مانده باشد از شهوات در
دل ايشان مانند آن نجاستها كه در اندام آن شاه زاده بود.
و اما آتش محرومى از مشاهده انوار جلال و جمال حضرت ربوبيت و نوميد شدن
از مجاورت مقربان جناب الوهيت ؛ پس سبب آن جهل باشد كه انسانى از اين
جهان برود و معرفت حاصل نكرده باشد و دل خود را صاف ننموده باشد از
اخلاق رذيله بلكه زنگار معصيت و شهوت دل او را در ظلمت و تاريكى
انداخته و در نابينائى بماند كه : و من كان فى
هذه اءعمى فهو فى الاخرة اءعمى و اءضل سبيلا(945)
و از براى اين آتش مثالى زده اند كه تو با قومى بودى در شب تاريكى و در
جائى رسيدند كه در آن جا سنگ ريزه بسيار بود كه لون و رنگ آن ها را
نتوان ديد پس ياران تو گويند چندان كه توانى از اين سنگ ريزه ها بردار
كه ما شنيده ايم در اين سنگ ريزه ها منفعت هاى بسيار هست و هر كس چندان
كه توانست برداشت و تو هيچ بر نداشتى و گوئى اين حماقت باشد كه امروز
رنج بر خود نهم و بار گردان بكشم و خود ندانم كه فردا به كار خواهد آمد
يا نه ؟. پس ايشان بار كنند و از آن جا بروند و تو دست خالى با ايشان
بروى و بر ايشان بخندى و آن ها را به حُمق نسبت مى دهى و بر ايشان
افسوس مى خورى و مى گوئى هر كه را عقل و زيركى باشد آسوده مى رود چنان
كه من مى روم و هر كس احمق است بار مى كشد بر طلب محال و طلب آن ، پس
چون به روشنائى رسيدند ببينند كه آن همه گوهر و ياقوت سرخ باشد نه سنگ
ريزه آن قوم حسرت خوردند كه چرا بيشتر بر نداشتند و تو از تهيدستى خود
از غصه هلاك مى شوى و آتش حسرت در جان ، افتاده ، پس ايشان آن ها را
بفروشند و ولايت روى زمين را بگيرند و نعمت ها را چنان كه خواهند مهيا
كنند تو گرسنه و حيران در كار خود درمانده باشى و هر چند گوئى كه از
اين نعمتها مرا نصيبى دهيد در جوابت گويند كه اينها بر تو حرام است
چنان كه در آن وقت كه ما بر مى داشتيم تو مسخره و استهزاء به ما مى
نمودى كه : فانا نسخر منكم كما تسخرون
(946 ) پس مثال فوت شدن بهشت و نعمتهاى آن و
محروم شدن از ديدار مقربان حضرت اله و مشاهده انوار جلال و جمال ربوبيت
اين است و آن جواهر طاعتها و عبادتها و بندگى ها و گريه هاى نيمه شب و
همراز شدن با خدا و نظر و تفكر در ملكوت سموات و ارض است پس فهميدى آتش
روحانى هم هست به مراتب اَشَدّ از آتش جسمانى .
از ابن عباس مروى است كه روزى اهل بهشت روشنائى زياده از عادت ببينند
گويند بار خدايا وعده دادى و فرمودى : لا يرون
فيها شمسا و لا ز مهريرا.(947)
اين نور آفتاب چيست ؟ خطاب آيد اين نور آفتاب نيست بلكه سيد اوصياء با
فاطمه زهرا (عليهما السلام ) لطافتى كرده و خنديدند اين نور از اثر
دندانهاى ايشان است كه به روشنائى بهشت غلبه نموده . در ذيل تفسير:
و سقاهم ربهم شرابا طهورا،(948)
آخوند ملا فتح الله مى نويسد: در بعضى از روايات وارد شده مراد به رب
در اين آيه سيد است مانند قوله تعالى : اذكرنى
عند ربك ،(949)
اءى عند سيدك . و مرا به سيد، امر اميرالمومنين است يعنى آب دهد ايشان
را سيد ايشان على بن ابى طالب (عليه السلام ) كه ساقى اهل بهشت است و
اخبار بسيار از مخالف و موافق متظاهر است كه ساقى كوثر على بن ابى طالب
است ، چنانچه گفته اند:
رب هب لى من المعيشة سؤ لى |
|
واعف عنى بحق آل رسولى |
و اسقنى شربد بكف على |
|
سيد الاءولياء زوج بتولى
(950) |
سيد ابن طاوس در كتاب
((طرايف
))
مى نويسد: روايت كرده ، صدر الائمة عند العامة اخطب خوارزم در
((مناقب
)) خود و گفته :
اءخبرنا مهذب الامة ، تا منتهى نموده سند را به انس بن مالك قال :
صلى بنا رسول الهل صلوة العصر و ابطاء فى ركوعه
حتى ظننا انه سهى و غفل ثم رفع راءسه و قال سمع الله لمن حمده ثم اوجز
فى صلوته و سلم ثم اقبل علينا بوجهه كاءنه القمر ليلة البدر فى وسط
النجوم ثم جثا على ركبته و بسط قامته حتى تلاءلاء المسجد بنور وجهه ثم
رمى بطرفه الى الصف الاءول يتفقد اصحابه رجلا رجلا ثم رمى بطرفه الى
الصف الثانى ثم رمى بطرفه الى الصف الثالث يستفقد هم رجلا رجلا ثم كثرت
الصفوف على رسول الله ثم قال مالى لا اءرى ابن عمى على بن ابى طالب
فاءجابه على (عليه السلام ) من آخر الصفوف و هو يقول لبيك لبيك يا رسول
الله ؟ فنادى رسول الله باءعلى صوته اءدن منى يا على . فما زال يتخطاء
رقاب المهاجرين و الانصار حتى دنا المرتضى من المصطفى فقال النبى (صلى
الله عليه و آله و سلم ): ما الذى خلفك عن الصف الاول ؟ قال : شككت انى
على غير طهرفاتيت منزل فاطمة فناديت يا حسن يا حسين يا فضة فلم يجبنى
اءحد فاذا بهاتف يهتف من ورائى و هو ينادى : يا ابا الحسن يا ابن عم
النبى التفت فالتفت فاذا اءنا بسطل من ذهب فيه ماء و عليه منديل فاءخذت
المنديل و وضعته على منكبى الاءيمن و اءوماءت الى الماء فاذا الماء
يفيض على كفى فتطهرت و اسبغت الوضوء و لقد وجدته فى لين الزبد و طعم
الشهد و رايحة المسك ثم التفت و لا ادرى من اءخذه فتبسم رسول الله فى
وجهه و ضمه الى صدره و قبل بين عينيه ثم قال : يا ابا الحسن ! اءلا
ابشرك اءن السطل من الجنة و الماء و المنديل من الفردوس الاءعلى و الذى
هياءك للصلوة جبرئيل و الذى سدلك ميكائيل و الذى نفس محمد بيده ما زال
اسرافيل قابضا بيده على ركبتى حتى لحقت معى الصلوة افيلو منى الناس
على حبك و الله تعالى و ملائكة يحبونك فوق السماء.(951)
و للماءمون ابيات كتب السيد فى ((الطرائف
)):
الام على شكر الوصى ابى الحسن |
|
و ذلك عندى من عجايب ذا الزمن |
خليفة خير الناس و الاول الذى |
|
اعان رسول الله فى السرو العلن
(952) |
ترجمه : سيد بن طاوس در كتاب
((طرائف
)) نوشته روايت كرده صدرالائمه عند العامّه
اَخطبَ خوارزم در كتاب
((مناقب
)) خود و گفته خبر داد ما را مهذب الامة و سند حديث را رسانده
به انس بن مالك كه انس گفته : روزى نماز عصر را با پيغمبر اكرم (صلى
الله عليه و آله و سلم ) اداء مى كرديم ركوع آن حضرت زياد طول كشيد به
حدى كه گمان كرديم سهو يا غفلت فرموده ، بعد از آن سر از ركوع برداشت و
فرمود
سمع الله لمن حمده و به طور اختصار
نماز را تمام كرد و روى مبارك را به طرف ما گردانيد گويا جمال مباركش
مثل ماه شب چهارده بود در وسط آسمان پس به سرعت روى دو زانو حركت
فرمود و نيمه قامت بايستاد و مسجد به نور جمالش روشن شد و نظر به يك يك
ماءمومين از صف اول و هم چنين صف دوم و صف سوم نمود اتفاقا صفوف جمعيت
مامومين به سوى او توجه نمودند فرمود: چه شده پسر عمم على را نمى بينم
؟ على بن ابى طالب از صف آخر جواب آن بزرگوار را داد عرضه داشت :
لبيك لبيك يا رسول الله ! آن جناب به
صداى بلند فرمود: يا على نزديك من بيا. اميرالمومنين جمعيت صفوف را
كنار كرد با پر دوش مهاجر و انصار گذاشت تا نزديك رسيد و شرفياب خدمتش
شد. فرمود على جان ! چه شد از صف اول عقب افتادى به صف آخر؟ عرض كرد:
براى اين كه وقتى مهياى نماز شدم و شك كردم كه وضو دارم يا خير، رفتم
منزل فاطمه را صدا زدم حسن و حسين و فضه را كه آب بياورند وضو بگيرم
كسى جواب نداد ناگاه شنيدم هاتفى از پشت سرم مى گويد: يا ابالحسن اى
پسر عمّ پيغمبر روبرگردان . پس روى خود برگرداندم نظرم افتاد به سطلى
از طلا پر از آب در حالى كه دستمالى روى آن بود دستمال را برداشتم و بر
دوش راست خود نهادم و توجه نمودم به سوى آب كه وضو بگيرم ديدم آب به
دستم ريخته شد پس وضو گرفتم با آب فراوان آب را يافتم به نرمى كره و
شيرينى عسل و بوى مشك ناگهان متوجه شدم آب را نديدم و ندانستم كى برد!
رسول اكرم خنديد به صورت على و او را به سينه خود چسبانيد و ميان چشمان
او را بوسيد پس فرمود: آيا ميل دارى بشارتت بدهم ؟ بدان سطل از بهشت
بود و آب و دستمال از فردوس اعلى آن كه آب به دستت ريخت و تو را مهياى
وضو و نماز كرد جبرئيل بود و آن كه با دستمال آب وضو را خشك كرد
ميكائيل بود و بدان قَسَم به آن خدائى كه جان محمد به دست قدرت اوست
همين كه به ركوع رفتم اسرافيل زانوى مرا گرفت نگذاشت سر از ركوع بردارم
تا تو به نماز ملحق شوى آيا مردم مرا سرزنش مى كنند بر محبت تو و حال
آن كه خدا و ملائكه آسمان ها تو را دوست مى دارند. راجع به دوستى
اميرالمومنين مامون عباسى دو شعر سروده است كه سيد بن طاوس در
((طرائف
)) نگاشته :
الام على شكر الوصى ابى الحسن |
|
و ذلك عندى من عجائب ذا الزمن |
يعنى مردم مرا ملامت مى كنند بر ستايش وصى پيغمبر على بن ابى طالب و
حال آن كه اين عمل يعنى ملامت مردم از عجائب زمان است .
خليفة خير الناس و الاول الذى |
|
اعان رسول الله فى السرور العلن |
چون على جانشين بهترين خلق است (يعنى رسول خدا) و شخصيت اولى است كه
يارى كرد رسول خدا را چه در پنهانى و چه در آشكارا.
و لبعض الشعر اء:
تباء لنصابة الاءنام لقد |
|
تهافتوا(953)
فى الضلال بل تا هوا(954)
|
تاءسوا عتيقا بحيدر سخنت
(955) |
|
عيونهم بالذى به فاهو |
كم بين من شك فى هدايته |
|
و بين من قيل انه الله
(956) |
ابو الفرج فى ((الاغانى
)) باسناده قال حدثنى ابو سليمان الناجى قال :
جليس المهدى يوما يعطى قريشا بصلات اءمر لهم بها و هو ولى عهد فبداء به
بنى هاشم ثم بسائر قريش فجاء السيد يعنى الحميرى فدفع الى الربيع رقعة
مختومة و قال : ان فيها نصيحة لاءمير فاءوصلها الى الاءمير فاذا فيها
مكتوب .
قل لابن عباس سمى محمد |
|
لا تعطين بنى عدى درهما |
احرم بنى تيم بن مرة انهم |
|
شرالبرية آخرا و مقدما |
ان تعطهم لا يشكرو لك نعمة |
|
و يكافوك ان تذم و تشتما(957)
|
و ان ائتمنتهم او استعملتهم |
|
خانوك و اتخذوا خراجك مغنما |
و ان منعتهم لقد بدؤ وكم |
|
بالمنع اذ ملكوا و كانوا اءظلما |
منعوا تراث محمد اعمامه |
|
و ابنيه و ابنته عديلة مريما |
و تاءمروا من غير ان يستخلفوا |
|
و كفى بما فعلوا هناك مغرما |
لم يشكروا لمحمد (صلى الله عليه و آله و سلم )
انعامه |
|
افتشكرون لغيره ان انعما |
و الله من عليهم بمحمد |
|
و هداهم و كساهم الجلود و اطعما |
ثم انتزوا لوصيه و لوليه |
|
بالمنكرات و جرعوه العلقما(958)
|
عدى كنيه قبيله اى از قريش رهط عمر بن الخطاب .
و عدى بن كعب بن لوى ابن غالب و النسبة عدوى و منه اجتمع العدوى و
التيمى يريد عمر و ابابكر قال الراوى فرمى بها الى عبيدالله يعنى
الوزير ثم اءمر بقطع العطاء فقطعه و انصرف الناس و ادخل السيد اليه
فلما رآه مضحك و قال : قد قبلنا نصيحتك يا اسماعيل و لم يعطهم شيئا.(959)
از حضرت صادق ابو سعيد خدرى و ابو هريره روايت كرده كه رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم ) چون به كراع الغميم نماز به جا آورد چون سلام
نماز را داد وحى بر او نازل شد كه ناگاه على (عليه السلام ) بيامد رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را بدان حالت ديد آن حضرت را بر سينه
چسبانيد و بدان حالت بود تا آفتاب غروب كرد پيوسته قرآن بر آن حضرت
نازل مى شد چون وحى تمام شد فرمود: يا على ! نماز گزارده اى ؟ عرض كرد:
نه . فرمود: دعا كن كه خداوند تبارك و تعالى آفتاب را براى تو
برگرداند. على دعا كرد، آفتاب برگشت .
و نيز ابن شهر آشوب روايت كرده به سند خو از اسماء بنت عُمَيس كه اسماء
گفت : به خدا قسم در وقت غروب آفتاب آوازى شنيدم مانند آواز اره كه در
چوب كشند. رسول خدا حسان بن ثابت را امر فرمود كه اين قضيه را به نظم
آورد اين چند بيت انشاء كرد:
لا يقبل التوبة عن تائب |
|
الا بحب ابن اءبى طالب |
اءخى رسول الله بل صهره |
|
و الصهر لا يعدل بالصاحب |
يا قوم من مثل على و قد |
|
ردت عليه الشمس من غائب
(960) |
سيد مرتضى از حضرت سيد الشهداء روايت كرده كه چون حضرت اميرالمومنين از
جنگ نهروان مراجعت فرمود و به مسجد براثا نزول اجلال فرمود كه محله
قديم است در جانب بغداد نماز ظهر را به جا آورد از آن جا كوچ نمود داخل
زمين بابل شد. و هنگام نماز عصر رسيد مردم عرض كردند: يا
اميرالمومنين ، وقت نماز عصر رسيد. فرمود: اين زمين بدى است چند مرتبه
اهل خود را فرو برده .
و به روايت صدوق رحمة الله فرمود: اين زمين ملعونى است زيرا سه مرتبه
در اين موضع عذاب نازل شده يك نوبت ديگر هم عذاب در اين جا نازل خواهد
شد. اول زمينى است كه در آن بت تراشيده شد جايز نيست براى پيغمبر يا
وصى پيغمبر در اين سرزمين نماز گزارد هر كس از شما خواهد نماز گزارد.
بعضى مردم به كناره كشيده نماز گزاردند. منافقين حرفها زدند و آن حضرت
بر استر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) سوار شد از آن سرزمين
گذشت .
جُوَيرِيّه بن مُسهَر گويد: من با دويست سوار از عقب آن حضرت رفتيم
گفتم : به خدا سوگند كه نماز نمى گذارم مگر با او تا او نگزارد من هم
نگزارم تا اين كه آفتاب ميل به غروب كرد و غائب شد و افق سرخ گرديد.
به روايت صدوق ، جويريه گفت : در دلم شك عارض شد حضرت امير متوجه من شد
فرمود: اى جويريه ! شك كردى ؟ عرض كردم : بلى اميرالمومنين ؛ پس آن
حضرت در كنارى فرود آمد و وضو تازه كرد بعد از آن به كلامى تكلم نمود
كه من نفهميدم ديدم آفتاب صداى عظيمى كرد برگشت به موضع نماز عصر
ايستاد حضرت برخاست و تكبير گفت و نماز عصر به جا آورد ما نيز به جا
آورديم چون نماز تمام شد ديدم آفتاب مانند چراغى كه در طشت گذارند فرو
رفت و ستاره نمايان شد؛ پس حضرت رو به جانب من نمود فرمود: اذان نماز
شام را بگو اى ضعيف اليقين . چه خوش گفته شاعر:
برگشت اگر به حكم حيدر خورشيد |
|
از قدرت آن جناب نشمار بعيد |
انگشتر افلاك در انگشتش بود |
|
هر سو كه اراده داشت بر مى گرديد |
اين مطلب از معجزات باهره و قضاياى مشهوره آن جناب است كه مخالف و
موافق به كرات نقل نموده اند و قريب به سى روايت در اين باب علماى عامه
ذكر كرده اند و چهارده مرتبه رد شمس را از براى آن حضرت علما ذكر كرده
اند و علماى عامه تعداد رد شمس را قبول نموده اند و بعضى از علما
شانزده مرتبه نقل كرده اند.
و از اين واضح تر آن كه علامه حلى - اعلى الله مقامه - رد شمس را براى
واعظى كه به مدح على (عليه السلام ) مشغول بوده دعوى تواتر نموده و ابن
حجر عسقلانى كه از متعصبين علماى عامه هست بعد از تصحيح نمودن و قبول
كردن روايات رد شمس را از مشايخ خو نقل نموده است .
(961)
حكايت واعظ را مى گويد مشايخ ما گفته اند كه ما حاضر بوديم در مجمع وعظ
ابو منصور مظفر ابن اردشير عبادى رحمة الله كه بعد از عصرى آن واعظ بر
بالاى منبر رفته مشغول به وعظ شد تا آن كه در مدح آن حضرت رد شمس را
به گوش هوش سامعان مى رسانيد و سخن در مدح على و اهل بيت او مى راند تا
آن كه آفتاب به حوالى مغرب رسيد و افق تاريك گرديد و چون سخن واعظ
ناتمام ماند آن واعظ بالاى منبر ايستاد و به آفتاب اشاره نمود و اين سه
بيت را انشاء نمود بالبداهة :
لا تغربى يا شمس حتى ينتهى |
|
مدحى لآل المصطفى و لنجله |
و اثنى عنانك اذ عزمت ثنائهم |
|
انيست يومك اذ رددت لاجله |
ان كان للمولى وقوفك فليكن |
|
هذا الوقوف لخيله و لرجله
(962) |
اى آن كه تو خورشيد جهان آرايى |
|
ظاهر ز تو هر صبح ، يدو بيضائى |
اين عصر براى مدح اولاد رسول |
|
بر دامن صبر آن سكون كش پايى |
پس آفتاب مدتى در افق توقف نمود تا آن واعظ به ميل خود وعظ را تمام
نمود.
از ابن جوزى كه يكى از علماء عامه است سوال كردند: خلفاء بعد از پيغمبر
اكرم چند نفر بودند؟ جواب گفت :
كم اقول اربعد
اربعة اربعة عامه كلام او را تفسير كردند يعنى چهار نفرند تكرار
اربعه براى تاكيد است ولى شيعه تفسير كردند كه مرادش سه چهار نفرند كه
جمعا دوازده نفر مى شوند.
مرحوم خلد آشيان محدث قمى رحمة الله در كتاب مستطاب
((سفينة
البحار
)) در لغت قضا مى فرمايد:
وجدت فى ملحقات كتاب ((الفتن
)) للسيدبن طاوس ما هذا لفظه : فصل : و من
المجموع ، قال شريح القاضى : كنت اءقضى لعمر بن خطاب فاءتانى يوما رجل
فقال : يا اءبا امية ، ان رجلا اءودعنى امراءتين ، احداهما حرة مهيرة و
الاخرى سرية فجعلتهما فى دارو اصبحت اليوم و قدولدتا غلاما و جارية و
كلتاهما تدعى الغلام و تنتفى من الجارية فاقض بينهما بقضائك ، فلم
يحضرنى شى ء فيهما؛ فاءتيت عمر فقصصت عليه القصه ، فقال : فما قضيت
بينهما؟ قلت : لو كان عندى قضاؤ هما ما اءتيتك ؛ فجمع عمر جميع من حضره
من اءصحاب النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اءمرنى فقصصت عليهم ما
جئت به و شاورهم فيه و كلهم رد الراءى الى و اليه ، فقال عمر: لكنى
اءعرف حيث مفزعها و اءين منتزعها. قالوا: كاءنك اءردت ابن ابى طالب ؟!
قال : نعم
و اين المذهب عنه ؟! قالوا: فابعث اليه ياءتك ، فقال : لا، له شمخة من
هاشم و اءثرة من علم يوتى لها و لاياءتى و فى بيته يؤ تى الحكم ،
فقوموا بنا اليه . فاءتينا اميرالمومنين (عليه السلام ) فوجدناه فى
حائط له يركل فيه على مسحاة و يقراء (اءيحسب الانسان اءن يترك سدى )(963)
و يبكى ، فاءمهلوه حتى سكن ثم استاءذنوا عليه ، فخرج اليهم و عليه فميص
قد نصف اءردانه .
فقال : يا اميرالمومنين ، ما الذى جاء بك ؟ فقال : اءمر عرض . و اءمرنى
فقصصت عليه القصة ، فقال : فبم حكمت فيها؟ قلت : لم يحضرنى فيها حكم
فاءخذ بيده من الاءرض شيئا ثم قال : الحكم فيها اءهون من هذا، ثم
استحضر المراءتين و احضر قدحا ثم دفعه الى احداهما فقال احلبى فيه
فحلبت فيه ثم وزن القدح و دفعه الى الاخرى فقال : احلبى فيه ، فحلبت
فيه ثم وزنه ، فقال لصاحبة اللبن الخفيف : خذى ابنتك و لصاحبة اللبن
الثقيل : خذى ابنك .
ثم التفت الى عمر، فقال : اءما علمت اءن الله تعالى حط المراءة عن
الرجل فجعل عقلها و ميراثها دون عقله و ميراثه ؟! و كذلك لبنها دون
لبنه ، فقال له عمر: لقد اءرادك الحق يا ابا الحسن و لكن قومك اءبوا،
فقال : خفض عليك يا اءبا حفص (ان يوم الفصل كان ميقاتا)(964)
انتهى .(965)
ترجمه : يافتم در ملحقات كتاب
((فتن
))(966)
سيد بن طاوس چيزى را كه عين عبارت او اين است : فصل : و از مجموع است
گفت شريح قاضى معروف كه من در زمان خلافت عمر بن الخطاب از طرف خليفه
منصب قضاوت داشتم روزى مردى آمد نزد من براى سوال مسئله و قضاوتى . گفت
: اى ابا اميه بدان به درستى كه مردى دو زن به عنوان امانت به من سپرد
يكى از آن ها داراى مَهر سنگين بود و ديگرى كنيز؛ پس من اين دو زن را
در يك خانه جا دادم ، امروز صبح كردم ديدم هر دو زائيده اند يكى پسر و
يكى دختر و هر دو ادعا مى كنند پسر از من است و دختر از من نيست ، بين
آن دو زن حكم كن به آنچه مى دانى . اتفاقا هيچ در اين موضوع نمى دانستم
رفتم نزد عمر قضيه را براى او شرح دادم . گفت : چه حكمى بين آن ها كردى
؟ گفتم : اگر حكم آن را مى دانستم نزد تو نمى آمدم ! پس عمر جمع كرد
وجوه اصحاب پيغمبر را و به من امر كرد قصه را براى آن ها شرح دهم ؛ پس
من هم قضيه را حكايت كردم عمر از آن ها نظر خواست همه گفتند: نمى
دانيم ! حكم او را ارجاع كردند به من و عمر؛ پس عمر گفت : من مى شناسم
كسى را كه دادرس است در اين موارد مشكله و مى دانم اين سوال از كجا
برخاسته شده .
اصحاب گفتند: گويا مرادت على بن ابى طالب است ؟ گفت : بلى و كجا مى
توان از على رهائى يافت ! گفتند: پس بفرست على بيايد. گفت : نه چنين
است از براى على مقام شامخى است كه از هاشم برده و فضيلتى است از علم
كه به واسطه آن فضيلت بايست نزد او رفت . برويم نزد او. پس همگى شرفياب
خدمتش شديم يافتيم او را در باغستانى كه مشغول بيل زدن است و اين آيه
را تلاوت مى كند و گريه مى كند.
((آيا گمان مى
كند انسان اين كه مهمل واگذارده مى شود
)).
پس صبر كردند تا آن حضرت ساكن شد پس اجازه خواستند نزد آن ها تشريف
فرما شد در حالى كه پيراهنى در بر داشت كه آستين آن نصفه بود، پس فرمود
به عمر: چه تازه اى است ، براى چه اين جا آمده اى ؟ عرض كرد: براى امرى
كه پيش آمد كرده و به من گفت قصه را حضور اقدسش عرضه بدارم . قضيه را
عرضه داشتم فرمود: چه حكمى كردى ؟ عرض كردم : چيزى نمى دانستم در اين
موضوع . پس چيز مختصرى از زمين برداشت و فرمود: حكم اين قضيه نزد من از
اين سهل تر است ؛ پس آن دو زن را حاضر فرمود و ظرفى هم حاضر فرمود ظرف
داد به يكى از آن زنها، فرمود: شير در آن بدوش . دوشيد همين كه پر شد
او را كشيد بعد ظرف را به زن ديگر مرحمت فرمود گفت : شير در آن بدوش .
دوشيد باز همين كه پر شد كشيد. فرمود به آن زنى كه شيرش سبك تر بود
بگير دخترت را و به آن كه شيرش سنگين تر بود فرمود بگير پسرت را! پس رو
فرمود به عمر و فرمود: آيا ندانسته اى كه خدا زن را از مرد فرود آورد
هم چنان كه عقل و ميراث او را از مرد كمتر قرار داده و شير او را از
شير مرد سبك تر قرار داده ؟! پس عمر گفت : خدا مى دانسته كه شما را
براى خلق تعيين فرموده ولى قومت امتناع كردند و تو را نخواستند. حضرت
فرمود: كوچك شو اى پدر حفص .
ان يوم الفصل كان
ميقاتا.(967)
فى
((سفينة البحار
)) از
صاحب
((تاريخ قم
)) از
مشايخ خود روايت مى كند وقتى كه مامون على بن موسى الرضا (عليه السلام
) را از مدينه به مرو در سنه دويست برد، فاطمه خواهر آن بزرگوار در سنه
دويست و يك به طلب برادر بيرون آمد رسيدند به ساوه ، مخدره مريضه شد
سوال نمود: از اين جا تا قم چقدر مسافت است ؟ عرض نمودند: ده فرسخ ، به
خادم امر فرمودند و حركت كردند آن مخدره را به قم وارد نمودند، فرود
آوردند در خانه موسى بن خزرج بن سعد. مرحوم محدث قمى مى نويسد وَ
الاءصَحّ اين است وقتى خبر تشرف آن مخدره را به قم به آل سعد رسيد
اتفاق نمودند بيرون رفتند به طرف آن مخدره طلب نمايند از آن مخدره نزول
در شهر قم را، بيرون رفت از بين آن ها موسى بن خزرج ، وقتى رسيد موسى
به آن مخدره گرفت زمام ناقه او را كشيد به سوى قم . آن مخدره را فرود
آورد در منزل خود. شانزده روز در خانه او بودند به رحمت ايزدى واصل گشت
. بعد از غسل و كفن در زمين خودش دفن نمود همان جائى كه الان قبر شريفش
هست . از بوريا سقفى بنا نمود تا اين كه زينب دختر حضرت جواد (عليه
السلام ) بنا نمود بر قبر مقدس آن مخدره . در همان كتاب مرقوم داشته
زمانى كه وفات نمود فاطمه معصومه - رضى الله عنها - و غسل دادند و كفن
نمودند جسد مقدس آن مخدره را بردند به بابلان سردابى كندند جسد را در
آن سرداب نهادند بين آل سعد اختلاف شد چه كسى را داخل سرداب نمايند و
بدن منوره آن مخدره را در قبر گذارند و دفن نمايند متفق الكلمه شدند به
اين كه خادمى داشتند پير مرد صالحى اسم او قادر نام بود فرستادند او را
بياورند ديدند دو سوار در كمال سرعت در حالى كه لثام در جلو صورت آن ها
است از جانب رمله مى آيند نزديك جنازه مقدسه فرود آمدند نماز به جنازه
خواندند و جنازه را در سرداب گذاردند و دفن نمودند، بيرون آمدند، سوار
شدند و رفتند احدى ندانست آن ها كه بودند. محرابى كه فاطمه معصومه در
آن نماز مى خواند تا حال موجود است در خانه موسى بن خزرج . بعد ام محمد
بنت موسى بن محمد بن على الرضا (عليه السلام ) از دنيا رحلت فرمود در
جنب مرقد معصومه دفن نمودند.
(968)