داستان نويسى و افسانه سرايى
خبر
آيا افسانه نويسى و داستان سرايى دروغ نارواستيا دروغ رواستيا نه دروغاست
و نه راست؟
پاسخ اين پرسشها نياز به بحثى دارد. خبر، فايدهاى دارد و لازمى. فايده خبر
كههمان مقصود اصلى از خبر مىباشد، عبارت است از آگاه كردن شنونده و اين
درموقعى است كه شنونده از مدلول خبر اطلاعى ندارد; لازم خبر، آگاهانيدن
شنوندهاستبه آن كه گوينده، مدلول خبر را مىداند و اين در موقعى است كه
شنونده ازاصل خبر اطلاع داشته باشد.
خبر براى يكى از اين دو مقصود، استعمال مىشود كه در هر دو، اخبار مخاطب
بهچيزى كه نمىداند، موجود است; اگر خبر در غير اين دو مقصود به كار برده
شود،خبر نمىباشد، زيرا اخبار در غير اين دو صورت، مصداقى ندارد; بنابر اين صدق
وكذب كه از صفات خبر است، در همان دو صورت تحققپذير است و بس. اگر خبرىدر غير
اين دو صورت به كار برده شود، نه خبر است، نه صادق است و نه كاذب.
داستان نويسى و افسانه سرايى از قبيل قسم سوم است; در آن، نه فايده خبرموجود
است و نه لازم آن، چون مقصود نويسنده داستان، اخبار از پيش آمدى نيستكه در
گذشته واقع شده است، چنين مقصودى، از وظايف علم تاريخ است، چنان چهمقصود او
نيز اظهار اطلاع از اين كه از وقوع چنين پيشآمدى خبر دارد نيست، بلكهمقصودش
از نگارش داستان، چيز ديگرى است; مقصودش چه مىباشد؟ نويسندگاندر اين جهت،
مقاصد مختلفى دارند.
نتيجه، اين شد كه داستان سرايى و افسانه نويسى، نه راست است و نه دروغ،
چونخبر نيست; خبر نبودنش از اين لحاظ است كه حقيقتخبر كه اخبار باشد در
آننيست و به عبارت ديگر، نه غايت از خبر و نه لازم آن در آن تحقق ندارد; فقد
غايت وفقد لازم، كاشف از فقد مغيى و ملزوم مىباشد.
گواهى از قرآن
ابراهيم خليلعليه السلام نخستين مردى بود كه پس از طوفان نوح دعوت به خدا
را درجهان آغاز كرد و بشر را از بت پرستى به خدا پرستى خواند.
حضرت خليلعليه السلام به قوم خود چنين مىگويد: اين مجسمهها چيست كه
شماهامىپرستيد؟ جواب منطقى بت پرستان در برابر پرسش خليل اين بود: پدران ما
اينهارا عبادت كردهاند، ما هم عبادت مىكنيم. حضرت خليلعليه السلام گفت:
پدران شما در گمراهى بودهاند، شما هم مىخواهيد در گمراهى بمانيد؟
از سخن خليل به عجب آمدند. سخنى بود كه تاكنون نشنيده بودند، به طورتعجب
پرسيدند: حقيقتا مىگويى يا شوخى مىكنى؟ خليل الرحمن گفت:
شوخى نمىكنم و مىگويم خداى شما، خداى آسمان و زمين است، خدايى كهشما را و
آسمانها را و زمينها را بيافريده; به خدا كه بتهاى شما را خواهم شكست.
حضرت خليل به گفته خود عمل كرد. موقعى كه بت پرستان نبودند، قدم دربتخانه
نهاد و همه بتها را خرد كرد به جز بتبزرگ.
وقتى كه بت پرستان آگاه شدند، در جست و جو بر آمدند تا بدانند چه كسى
باخدايان آنها چنين كرده است. سر انجام گفته شد: جوانى استبه نام ابراهيم كه
بهبتها بد مىگويد، اوست كه بتان را، خرد كرده است. محفلى آراستند و خليل
راآوردند و مورد باز پرسى قرارش دادند. قرآن، از قول آنها مىگويد:
«قالوا ءانت فعلت هذا بآلهتنا يا ابراهيم; (1) .
اين كار را با خدايان ما تو انجام دادى، اى ابراهيم؟».
سپس قرآن، پاسخ ابراهيم را ذكر مىكند:
«قال بل فعله كبيرهم هذا، فسئلوهم ان كانوا ينطقون; (2) .
گفت: اين كار را بتبزرگ كرده است، از بتهاى كوچك بپرسيد اگر سخن
مىگويند!».
سخن ابراهيم خليل در اين جا دروغ نبود، چون منظورش خبر دادن به اين
كهبتهاى كوچك را بتبزرگ شكسته، نبود; هم او مىدانست كه اين كار از
بتبزرگساخته نيست و هم دگران مىدانستند، بلكه منظورش اين بود كه بديهى كند
كه از بت،كارى ساخته نيست و فطرت آنها را بيدار كند و بر سخنش گواه قرار دهد.
لذا گفت:از بتهاى شكسته بپرسيد، اگر حرف مىزنند تا اثبات شود كه همان طور كه
پرسيدناز بتها، كار احمقانهاى است، پرستيدن آنها نيز كارى است احمقانه. نه
از بتبزرگ،شكستن ساخته است و نه از بتهاى كوچك، پاسخ دادن.
قال الامام ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادقعليه السلام: قال رسول اللهصلى
الله عليه وآله: لا كذب علىمصلح، ثم تلىصلى الله عليه وآله:... ايتها العير
انكم لسارقون، ثم قالصلى الله عليه وآله: و الله ما سرقوا و ما كذب،ثم
تلى:...بل فعله كبيرهم هذا ان كانوا ينطقون. ثم قالصلى الله عليه وآله: والله،
ما فعلوه و ما كذب... . (3) .
گواهى ديگر
وقتى خداى بزرگ، ارادهاش تعلق گرفت كه پيغمبر خود، داوود را متوجه سازدكه
دقتبيشترى در كارها به كار برد، دو نفر براى محاكمه، نزد وى آمدند و
آمدنشانهم به طور عادى نبود، يعنى از ديوار عبادتگاه داوود، بالا رفتند و در
حضور او به زيرآمدند.
داوود كه چنين ديد بترسيد. گفتند: مترس! ما دو تن هستيم كه يكى از ما بر
ديگرىظلم كرده; اينك نزد تو آمدهايم تا در ميان ما به حق، قضاوت كنى و راه
راست را نشاندهى.
آن گاه يكى شكايتخود را چنين آغاز كرد:
اين شخص، برادر من است و داراى 99 ميش است و من يك ميش دارم، به منمىگويد
كه آن يك ميش را به من بده، منطق و استدلال او هم از من قوىتر است.داوود چنين
قضاوت كرد: او به تو ظلم كرده كه چنين چيزى از تو خواسته است.
قرآن مىگويد:
«و ظن داوود انما فتناه فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب× فغفرنا له ذلك و ان
لهعندنا لزلفى و حسن مآب; (4) .
داوود پىبرد كه ما آزمايشش كرديم، پشيمان شد و از خدايش آمرزش خواست و
بهركوعافتاد و ناليدن آغاز كرد. ما هم او را بيامرزيديم. او پيش ما مقام عالى
و سرانجام خوبى دارد.»
مشهور ميان ارباب تفسير و مورد اتفاق رواياتى كه به نظر رسيد، اين است كه
ايندو نفر بشر نبودند، دو ملك بودند.
قرآن هم شايد به اين نكته اشارهاى داشته باشد، آن جا كه مىگويد:
از ديوار عبادتگاه بر شدند (اذ تسور المحراب) و نيز آن جا كه مىگويد:
داوود از ديدن آنها وحشت كرد (ففزع منهم). از اين دو تعبير مىتوان
استظهاركرد كه متخاصمان دو فرد عادى نبودند، بنابر اين ظلم و شكايتى در ميان
نبوده وبرادرى داراى نودونه ميش و برادرى داراى يك ميش نبوده است، گفت و گويى
همنبوده تا يكى در استدلال بر ديگرى غلبه كند.
آن دو، فرشتهاى بودند كه از طرف خداى ماموريت داشتند كه پيش داوود آمده
وچنين رفتار كنند و تا او به اشتباه خود پى ببرد.
بر سخن دو ملك، دروغ صدق نمىكند، چون منظورشان از حضور نزد داوود،شكايت و
قضاوت و محاكمه نبوده، بلكه منظور، توجه داوود بوده است و بس.
اين يكى از زيباترين روشهاى مؤثر و عملى در تعليم و تربيت مىباشد.
شرط در دروغ
بيان ديگرى كه گفته شده، آن است كه در دروغ، جد معتبر است، چون منظوردروغ
گو، ترتيب اثر دادن شنونده به سخنش مىباشد تا بر طبق آن، تصميم بگيرد واقدام
كند; در غير اين صورت، سخنش سخن نيست و لغو مىباشد و چرت و پرت بهحساب
مىآيد. جد در اخبار، در داستان نويسى موجود نيست، چون منظورنويسنده، اين نيست
كه خوانندگان بر طبق خبرهايى كه در داستان خود مىدهد،تصميم بگيرند و به صدق و
صحت آنها پاى بند باشند و بر طبق آن اقدام كنند.
دروغ بودن و راستبودن در داستان از نظر منظور اساسى نويسنده، تصورمىشود.
اگر نويسنده در ضمن داستان خود، وضعى را قابل انتقاد نشان دهد، مردمىرا نادرست
و خيانت كار معرفى كند، در صورتى كه حقيقتبر خلاف آن باشد،دروغ گو، خواهد بود
و به طور كلى، دروغ و راست در هدفهاى داستانها راه دارد،نه خود داستان، چنان
كه در كنايات نيز حال بدين منوال است و صدق و كذب درمقصود غايى تصور مىشود.
مثل
واژه مثل در دو مورد، بسيار به كار برده مىشود:
يكى در سخنى كه در جايى گفته شده و آن را در جايى ديگر كه از جهتى
شباهتبهآن داشته باشد به كار برند، مانند نوش دارو كه پس از مرگ به سهراب
رسد.
ديگر در داستانى است كه براى عبرت گرفتن، پند دادن، راهنمايى
كردن،حكايتشود. روش عقلا و مربيان، چنين است كه داستانهايى به عنوانمثل
مىگويند يا مىنويسند تا شنونده و خواننده را بيدار و هوشيار كنند تا ازنادانى
بپرهيزد.
خردمندان اين روش را در تعليم و تربيت، بسيار پسنديده مىشمارند و مثلهارا
در زمره دروغ ناپسند قرار نمىدهند، با آن كه خود، دروغ را زشت و
ناپسندمىدانند.
پيدايش اين روش در تعليم و تربيت از چه وقتبوده، معلوم نيست. بايستىگفت:
پيدايش آن با پيدايش بشر چندان فاصلهاى نداشته است. اين داستانهاىمثلى -
تربيتى، گاه به اسامى مستعار آورده مىشود و گاه از زبان حيوانات و
جماداتآورده مىشود; وجود آنها در نظم و نثر، بسيار فراوان مىباشد.
تاكنون شنيده نشده كه كسى بر كتاب كليله و دمنه، انتقاد كند و بگويد: سر تا
سرشدروغ است، بلكه همگى با ديده تحسين و اعجاب بدان مىنگرند و به
زبانهاىگوناگون ترجمهاش كردهاند. از اولياى خدا هم چيزى در جرح اين كتاب
نرسيدهاست، با آن كه در زمان آنها به عربى ترجمه شده و منتشر گرديده است.
نرسيدن گفته ردعى از ائمه طاهرين با آن كه در زمان آنها بوده، دليل بر
امضاىاين سيره مىباشد.
اطلاقات كذب هم نمىتواند رادع باشد، زيرا اين گونه كذب، مغفول عنه مىباشدو
عقلا آن را دروغ نمىشمارند، بنابر اين احتياج به تنصيص دارد و عدم وجود
نص،دليل بر امضاست; اضافه بر اين، رادع بودن اطلاقات دورى است.
اگر بگوييم روايتى كه كلام را به سه گونه تقسيم مىكند (صدق و كذب و
اصلاحبين الناس) ممكن است افاده امضا كند و داستان، داخل در قسم اصلاح باشد،
خيلىدور نرفتهايم. بيشتر داستانها و افسانهها از قبيل مثل مىباشد.
تصور نه تصديق
در داستان نويسى و حكايت گويى، مقصود، تصور معانى اول است، نه تصديق واگر
منظور، تصديق باشد، تصديق نسبتبه معانى ثوانى خواهد بود نه اول، زيرامنظور
داستان نويس به صرف تصور معانى نخستين محقق مىشود، بلكه گاه تصديقمعانى
نخستين را عقلا نشانه نادانى شنونده و خواننده مىدانند.
پارهاى از نويسندگان، داستانهاى واقعى را نقاشى مىكنند و در
اختيارخوانندگان مىگذارند. اگر منظور، اطلاع خواننده بر حقيقت داستان بود،
احتياجى بهرنگ آميزى و اضافه ضمايم نبود، چون تصديق اصل داستان محقق مىشد.
بنابر اين،داستان، خبر نيست تا موصوف به صدق و كذب شود، زيرا منظور از خبر،
تصديقاست، نه تصور.
تغيير لباس
تاكنون آنچه گفته شد، اثبات اين بود كه داستانها و افسانهها خبر نيست
تاموصوف به صدق و كذب باشند. اكنون مقصود، اشاره به اين است كه پارهاى
ازداستانها راست و مطابق با واقع است، چيزى كه هست نامهاى قهرمانان و
اماكنبه طور مستعار آورده شده است. نويسنده مركز وقوع داستان را كره مريخ يا
شهرپريان يا پشت كوه قاف قرار مىدهد يا از زمانهاى بسيار قديم حكايت مىكند.
نويسندهاى كه مىخواهد، اوضاع و احوال منطقهاى را تشريح كند، ظلم وستمهاى
اشخاص را بيان كند، از فردى به خصوص مىترسد، از محيط مىترسد،داستانى را
مىنويسد و مقصود خود را در لباس داستان بيان مىكند يا به علل ديگرىاز ذكر
نامهاى حقيقى اشخاص خود دارى مىكند، چنان كه بسيارى از شعراى عرب، نام معشوقه
را در شعر نياورده و از آن به ليلى يا سعدى يا ام عمرو و مانند اينها
تعبيركردهاند.
گاه مطلبى علمى يا فلسفى يا عرفانى را به صورت داستان در مىآورند.
ريشهسفرنامههاى هوايى يا فضايى يا زير زمينى، شايد از اين فكر آب مىخورد.
اينك كتاب را به ذكر يكى از داستانهاى فلسفى و عرفانى ختم مىكنيم.
اينداستان را مىگويند از آثار فيلسوف بزرگ حكيم ابو على سيناست.
سلامان و ابسال
سلامان شهريارى دانشمند و نيكو كار بود. برادر كوچكى داشت كه در تربيتشجد
وافر مبذول مىداشت و از راهنمايى آن برادر كوچك فرو گذار نمىكرد. كم
كمتربيتها نتيجه خوبى داد و ابسال بزرگ شد و رشد كرد و درختى بارور گرديد.
ابسال نه تنها در تربيت و دانش ممتاز بود، بلكه از لحاظ زيبايى چهره
ومحاسناندام نيز يگانه بود. او هم داراى صورتى زيبا بود و هم داراى سيرتى
زيبا.جوانى شده بود بسيار دلير، مؤدب و پاك دامن و دانشمند، به طورى كه در
ميانجوانان نظير نداشت و از همه سر آمد بود. روز به روز زيبايى او بيشتر جلوه
مىكردو كمالات و فضايلش آشكارتر مىگرديد. كار به جايى رسيد كه زن سلامان،
عاشقشيفته و دلباخته ابسال گرديد و چون از پاك دامنى ابسال آگاه بود، براى
رسيدن بهوصال، نقشهاى طرح كرد، از اين رو به سلامان گفت: خوب است كه ابسال را
در زمرهخانواده خودمان قرار دهيم تا بهترين مربى براى فرزندانمان باشد.
سلامان اين سخن را قبول كرد. هنگامى كه اين پيشنهاد را با برادر در ميان
گذارد،ابسال نپذيرفت و از معاشرت با زنان ابا كرد.
سلامان گفت: زن من مادر تو است، تو نبايستى از همنشينى با او ابا كنى.
بالاخره ابسال قبول كرد و در خانه برادر جاى گرفت. زن سلامان از ابسال،
بسيارخوب پذيرايى مىكرد تا موقعى كه مناسب دانست، عشق خود را به ابسال
اظهارداشت. ابسال پاك دامن، اين عشق ناپاك را نپذيرفت و دست رد به سينه زن
برادر زد.زن سلامان، نقشهاى ديگر براى رسيدن به ابسال طرح كرد:
به شوهر گفت: شايسته است كه خواهرم را به ابسال تزويج كنى. سلامان به
برادرپيشنهاد كرد. ابسال از گفته برادر سر پيچى نكرد و مراسم ازدواج به عمل
آمد.
زن سلامان با خواهر گفت كه ابسال، تنها از آن تو نيست، من اين كار را كردم
كه اواز آن هر دوى ما باشد. سپس به ابسال گفت: خواهرم دوشيزهاى استبسيار با
حيا، اززفاف در روشنايى شرم دارد، بايستى زفاف در تاريكى انجام پذيرد. وقت
زفاف،به جاى خواهر در بستر رفت، هنگامى كه در كنار او قرار گرفت، نتوانستخود
دارىكند، او را در بغل گرفته و سينه خود را به سينه ابسال بچسبانيد.
ابسال از اين كار در شك شد. با خود گفت: دوشيزگان با حيا چنين
نمىكنند!آسمان را ابر سياهى فرا گرفته بود و تاريكى بر همه جا حكومت مىكرد،
ناگهان برقىزد و حجله عروسى را روشن كرد. چشم ابسال به چهره زن برادر افتاد.
از جاىبرخاست و تصميم گرفت كه از اين زن جدا شود. به برادر گفت: من تصميم
بهجهانگيرى گرفتهام و مىخواهم بر كشورت بيفزايم.
سپاهى برداشت و به جهانگيرى پرداخت. شهرهاى بسيارى فتح كرد و زمين ودريا را
به تصرف در آورد و شرق و غرب جهان را تحتحكومتبرادر قرار داد،بدون آن كه
كوچكترين منتى بر برادر داشته باشد. گويند ابسال نخستين كسى استكه سر تا سر
جهان را در حيطه تصرف خويش در آورد.
وقتى كه پس از چندين سال دورى، به وطن باز گشت، گمان مىكرد كه زن برادر،وى
را فراموش كرده است، ولى گمانش خطا بود و اين عشق ناپاك همچنان زنده بود.زن
برادر در ملاقات، خواست رو بوسى كند، ليكن ابسال تسليم نشد.
قضا را در اين هنگام، پادشاه را دشمنى سخت روى نمود. ابسال به دفع
دشمنمامور گرديد. زن كه تصميم به انتقام گرفته بود، افسران سپاه را رشوه داده
بود كهسردار بزرگ را در ميدان تنها بگذارند. آنها هم چنين كردند. ابسال با
پيكر مجروح وپاره پاره در گوشهاى بيفتاد. همگى گمان كردند كه مرده است.
سپاهيان دشمن، وقت را غنيمتشمرده و سلامان را مورد حمله قرار دادند و
بهسختى تحت محاصرهاش گرفتند. سلامان از طرفى مرگ برادر و از طرفى از
هجومدشمن در غم و اندوه شديد به سر مىبرد.
ابسال وقتى كه به هوش آمد، خود را تنها ديد و بر حركت، توانايى
نداشت.جانوران وحشى با پستانهاى خود، او را شير مىدادند. كم كم بهبودى يافت
وبه سوى برادر شتافت، دشمن را از برادر دور كرد و نيروى خصم را كاملاسركوب
ساخت.
ولى زن برادر، همچنان بر انتقام مصمم بود. آشپز و پيش خدمت را ديد تا ابسال
رازهر خورانيدند و قهرمان دلير و دانشمند پاك دامن را بكشتند.
سلامان از غصه مرگ برادر از سلطنت دست كشيد و كشور را به ديگرى سپرد.سلامان
به درگاه خدا ناليدن آغاز كرد كه ناگاه سروشى بدو رسيد و راز مرگ برادر را بروى
فاش كرد. او هم زهر را به همسرش و آشپز و پيش خدمتبخورانيد و همگىبمردند.
منظور اصلى داستان
فيلسوف بزرگ، حكيم طوسى در آخر شرح اشارات، رمز اين داستان را
چنينمىگشايد: مقصود از سلامان، نفس ناطقه مىباشد و مقصود از ابسال، عقل
نظرىاست كه در راه تكامل و ترقى قدم بر مىدارد تا به مرتبه عقل مستفاد برسد.
زن سلامان، قوه بدنى است كه اماره به شهوت و غضب است و با نفس متحد استكه
مجموعا يك فرد را تشكيل مىدهند.
عشق به ابسال، ميل قواى بدنى براى تسخير عقل است. اباى ابسال توجه
عقلاستبه عالم خودش. خواهرش، عقل عملى است كه مطيع عقل نظرى مىباشد ومراد،
همان نفس مطمئنه است. جا زدن او خويش را به جاى خواهر، نفس اماره استكه مقاصد
بد خويش را به صورت خوب در مىآورد و از ازدواج خواهر منظورهاىفاسد را مصالح
حقيقى، نشان دادن است. برقى كه در ميان آن ابر سياه پيدا شد، جذبهالهى است كه
هنگام توجه به امور فانيه پيدا مىشود. رو گردانيدن ابسال از آن زن،پشت كردن
عقل استبه هواى نفس. فتح بلاد براى برادر، ترقى نفس استبه عالمملكوت و جبروت
به وسيله قوه نظريه و قدرت نفس استبر حسن تدبير منزل ونظم بدن به وسيله قوه
عمليه. دستبر داشتن سپاه از ابسال در ميدان جنگ، انقطاعقواى حسيه و خياليه و
وهميه است از نفس در وقت عروج به عالم اعلى و انقطاع وسستى اين قوا بر اثر عدم
التفات نفس به آنهاست. تغذيه از شير جانوران، افاضهكمال است از جانب مفارقات.
اختلال حال كشور سلامان از وقت مجروح شدنابسال، اضطراب نفس است در موقعى كه بر
اثر اشتغال به عالم بالا دست از تدبيرقواى جسمانى كشيده. باز گشت ابسال، رجوع
نفس است از عالم اعلا براى نظممصالح و تدبير بدن. آشپز، قوه غضبيه مىباشد كه
هنگام انتقام زبانه مىكشد. پيش خدمت، قوه شهويه مىباشد كه ما يحتاج بدن را
جذب مىكند. توطئه آنها درهلاكت ابسال، اشاره به اضمحلال عقل است هنگام پيرى و
ناتوانى، وقتى كه نفساماره آنها را به واسطه احتياج فراوانى كه بر اثر ضعف و
عجز پيدا شده، بيشتربه كار مىاندازد. كشتن سلامان آنها را، ترك كردن نفس است
قواى بدنيه را درآخر عمر و زوال هيجان غضب و شهوت مىباشد. دست كشيدن از سلطنت
وواگذار كردن كشور را به ديگرى، انقطاع تدبير نفس است از بدن و قرار گرفتن
بدناست، تحت اختيار ديگرى.
(شكر خداوند را كه اين رساله نيز به توفيق او پايان يافت.)