دروغ

آية الله سيد رضا صدر

- ۲۶ -


داستان نويسى و افسانه سرايى

خبر

آيا افسانه نويسى و داستان سرايى دروغ نارواست‏يا دروغ رواست‏يا نه دروغ‏است و نه راست؟

پاسخ اين پرسش‏ها نياز به بحثى دارد. خبر، فايده‏اى دارد و لازمى. فايده خبر كه‏همان مقصود اصلى از خبر مى‏باشد، عبارت است از آگاه كردن شنونده و اين درموقعى است كه شنونده از مدلول خبر اطلاعى ندارد; لازم خبر، آگاهانيدن شنونده‏است‏به آن كه گوينده، مدلول خبر را مى‏داند و اين در موقعى است كه شنونده ازاصل خبر اطلاع داشته باشد.

خبر براى يكى از اين دو مقصود، استعمال مى‏شود كه در هر دو، اخبار مخاطب به‏چيزى كه نمى‏داند، موجود است; اگر خبر در غير اين دو مقصود به كار برده شود،خبر نمى‏باشد، زيرا اخبار در غير اين دو صورت، مصداقى ندارد; بنابر اين صدق وكذب كه از صفات خبر است، در همان دو صورت تحقق‏پذير است و بس. اگر خبرى‏در غير اين دو صورت به كار برده شود، نه خبر است، نه صادق است و نه كاذب.

داستان نويسى و افسانه سرايى از قبيل قسم سوم است; در آن، نه فايده خبرموجود است و نه لازم آن، چون مقصود نويسنده داستان، اخبار از پيش آمدى نيست‏كه در گذشته واقع شده است، چنين مقصودى، از وظايف علم تاريخ است، چنان چه‏مقصود او نيز اظهار اطلاع از اين كه از وقوع چنين پيش‏آمدى خبر دارد نيست، بلكه‏مقصودش از نگارش داستان، چيز ديگرى است; مقصودش چه مى‏باشد؟ نويسندگان‏در اين جهت، مقاصد مختلفى دارند.

نتيجه، اين شد كه داستان سرايى و افسانه نويسى، نه راست است و نه دروغ، چون‏خبر نيست; خبر نبودنش از اين لحاظ است كه حقيقت‏خبر كه اخبار باشد در آن‏نيست و به عبارت ديگر، نه غايت از خبر و نه لازم آن در آن تحقق ندارد; فقد غايت وفقد لازم، كاشف از فقد مغيى و ملزوم مى‏باشد.

گواهى از قرآن

ابراهيم خليل‏عليه السلام نخستين مردى بود كه پس از طوفان نوح دعوت به خدا را درجهان آغاز كرد و بشر را از بت پرستى به خدا پرستى خواند.

حضرت خليل‏عليه السلام به قوم خود چنين مى‏گويد: اين مجسمه‏ها چيست كه شماهامى‏پرستيد؟ جواب منطقى بت پرستان در برابر پرسش خليل اين بود: پدران ما اين‏هارا عبادت كرده‏اند، ما هم عبادت مى‏كنيم. حضرت خليل‏عليه السلام گفت:

پدران شما در گمراهى بوده‏اند، شما هم مى‏خواهيد در گمراهى بمانيد؟

از سخن خليل به عجب آمدند. سخنى بود كه تاكنون نشنيده بودند، به طورتعجب پرسيدند: حقيقتا مى‏گويى يا شوخى مى‏كنى؟ خليل الرحمن گفت:

شوخى نمى‏كنم و مى‏گويم خداى شما، خداى آسمان و زمين است، خدايى كه‏شما را و آسمان‏ها را و زمين‏ها را بيافريده; به خدا كه بت‏هاى شما را خواهم شكست.

حضرت خليل به گفته خود عمل كرد. موقعى كه بت پرستان نبودند، قدم دربتخانه نهاد و همه بت‏ها را خرد كرد به جز بت‏بزرگ.

وقتى كه بت پرستان آگاه شدند، در جست و جو بر آمدند تا بدانند چه كسى باخدايان آن‏ها چنين كرده است. سر انجام گفته شد: جوانى است‏به نام ابراهيم كه به‏بت‏ها بد مى‏گويد، اوست كه بتان را، خرد كرده است. محفلى آراستند و خليل راآوردند و مورد باز پرسى قرارش دادند. قرآن، از قول آن‏ها مى‏گويد:

«قالوا ءانت فعلت هذا بآلهتنا يا ابراهيم; (1) .

اين كار را با خدايان ما تو انجام دادى، اى ابراهيم؟».

سپس قرآن، پاسخ ابراهيم را ذكر مى‏كند:

«قال بل فعله كبيرهم هذا، فسئلوهم ان كانوا ينطقون; (2) .

گفت: اين كار را بت‏بزرگ كرده است، از بت‏هاى كوچك بپرسيد اگر سخن مى‏گويند!».

سخن ابراهيم خليل در اين جا دروغ نبود، چون منظورش خبر دادن به اين كه‏بت‏هاى كوچك را بت‏بزرگ شكسته، نبود; هم او مى‏دانست كه اين كار از بت‏بزرگ‏ساخته نيست و هم دگران مى‏دانستند، بلكه منظورش اين بود كه بديهى كند كه از بت،كارى ساخته نيست و فطرت آن‏ها را بيدار كند و بر سخنش گواه قرار دهد. لذا گفت:از بت‏هاى شكسته بپرسيد، اگر حرف مى‏زنند تا اثبات شود كه همان طور كه پرسيدن‏از بت‏ها، كار احمقانه‏اى است، پرستيدن آن‏ها نيز كارى است احمقانه. نه از بت‏بزرگ،شكستن ساخته است و نه از بت‏هاى كوچك، پاسخ دادن.

قال الامام ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق‏عليه السلام: قال رسول الله‏صلى الله عليه وآله: لا كذب على‏مصلح، ثم تلى‏صلى الله عليه وآله:... ايتها العير انكم لسارقون، ثم قال‏صلى الله عليه وآله: و الله ما سرقوا و ما كذب،ثم تلى:...بل فعله كبيرهم هذا ان كانوا ينطقون. ثم قال‏صلى الله عليه وآله: والله، ما فعلوه و ما كذب... . (3) .

گواهى ديگر

وقتى خداى بزرگ، اراده‏اش تعلق گرفت كه پيغمبر خود، داوود را متوجه سازدكه دقت‏بيش‏ترى در كارها به كار برد، دو نفر براى محاكمه، نزد وى آمدند و آمدنشان‏هم به طور عادى نبود، يعنى از ديوار عبادتگاه داوود، بالا رفتند و در حضور او به زيرآمدند.

داوود كه چنين ديد بترسيد. گفتند: مترس! ما دو تن هستيم كه يكى از ما بر ديگرى‏ظلم كرده; اينك نزد تو آمده‏ايم تا در ميان ما به حق، قضاوت كنى و راه راست را نشان‏دهى.

آن گاه يكى شكايت‏خود را چنين آغاز كرد:

اين شخص، برادر من است و داراى 99 ميش است و من يك ميش دارم، به من‏مى‏گويد كه آن يك ميش را به من بده، منطق و استدلال او هم از من قوى‏تر است.داوود چنين قضاوت كرد: او به تو ظلم كرده كه چنين چيزى از تو خواسته است.

قرآن مى‏گويد:

«و ظن داوود انما فتناه فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب× فغفرنا له ذلك و ان له‏عندنا لزلفى و حسن مآب; (4) .

داوود پى‏برد كه ما آزمايشش كرديم، پشيمان شد و از خدايش آمرزش خواست و به‏ركوع‏افتاد و ناليدن آغاز كرد. ما هم او را بيامرزيديم. او پيش ما مقام عالى و سرانجام خوبى دارد.»

مشهور ميان ارباب تفسير و مورد اتفاق رواياتى كه به نظر رسيد، اين است كه اين‏دو نفر بشر نبودند، دو ملك بودند.

قرآن هم شايد به اين نكته اشاره‏اى داشته باشد، آن جا كه مى‏گويد:

از ديوار عبادتگاه بر شدند (اذ تسور المحراب) و نيز آن جا كه مى‏گويد:

داوود از ديدن آن‏ها وحشت كرد (ففزع منهم). از اين دو تعبير مى‏توان استظهاركرد كه متخاصمان دو فرد عادى نبودند، بنابر اين ظلم و شكايتى در ميان نبوده وبرادرى داراى نودونه ميش و برادرى داراى يك ميش نبوده است، گفت و گويى هم‏نبوده تا يكى در استدلال بر ديگرى غلبه كند.

آن دو، فرشته‏اى بودند كه از طرف خداى ماموريت داشتند كه پيش داوود آمده وچنين رفتار كنند و تا او به اشتباه خود پى ببرد.

بر سخن دو ملك، دروغ صدق نمى‏كند، چون منظورشان از حضور نزد داوود،شكايت و قضاوت و محاكمه نبوده، بلكه منظور، توجه داوود بوده است و بس.

اين يكى از زيباترين روش‏هاى مؤثر و عملى در تعليم و تربيت مى‏باشد.

شرط در دروغ

بيان ديگرى كه گفته شده، آن است كه در دروغ، جد معتبر است، چون منظوردروغ گو، ترتيب اثر دادن شنونده به سخنش مى‏باشد تا بر طبق آن، تصميم بگيرد واقدام كند; در غير اين صورت، سخنش سخن نيست و لغو مى‏باشد و چرت و پرت به‏حساب مى‏آيد. جد در اخبار، در داستان نويسى موجود نيست، چون منظورنويسنده، اين نيست كه خوانندگان بر طبق خبرهايى كه در داستان خود مى‏دهد،تصميم بگيرند و به صدق و صحت آن‏ها پاى بند باشند و بر طبق آن اقدام كنند.

دروغ بودن و راست‏بودن در داستان از نظر منظور اساسى نويسنده، تصورمى‏شود. اگر نويسنده در ضمن داستان خود، وضعى را قابل انتقاد نشان دهد، مردمى‏را نادرست و خيانت كار معرفى كند، در صورتى كه حقيقت‏بر خلاف آن باشد،دروغ گو، خواهد بود و به طور كلى، دروغ و راست در هدف‏هاى داستان‏ها راه دارد،نه خود داستان، چنان كه در كنايات نيز حال بدين منوال است و صدق و كذب درمقصود غايى تصور مى‏شود.

مثل

واژه مثل در دو مورد، بسيار به كار برده مى‏شود:

يكى در سخنى كه در جايى گفته شده و آن را در جايى ديگر كه از جهتى شباهت‏به‏آن داشته باشد به كار برند، مانند نوش دارو كه پس از مرگ به سهراب رسد.

ديگر در داستانى است كه براى عبرت گرفتن، پند دادن، راهنمايى كردن،حكايت‏شود. روش عقلا و مربيان، چنين است كه داستان‏هايى به عنوان‏مثل مى‏گويند يا مى‏نويسند تا شنونده و خواننده را بيدار و هوشيار كنند تا ازنادانى بپرهيزد.

خردمندان اين روش را در تعليم و تربيت، بسيار پسنديده مى‏شمارند و مثل‏هارا در زمره دروغ ناپسند قرار نمى‏دهند، با آن كه خود، دروغ را زشت و ناپسندمى‏دانند.

پيدايش اين روش در تعليم و تربيت از چه وقت‏بوده، معلوم نيست. بايستى‏گفت: پيدايش آن با پيدايش بشر چندان فاصله‏اى نداشته است. اين داستان‏هاى‏مثلى - تربيتى، گاه به اسامى مستعار آورده مى‏شود و گاه از زبان حيوانات و جمادات‏آورده مى‏شود; وجود آن‏ها در نظم و نثر، بسيار فراوان مى‏باشد.

تاكنون شنيده نشده كه كسى بر كتاب كليله و دمنه، انتقاد كند و بگويد: سر تا سرش‏دروغ است، بلكه همگى با ديده تحسين و اعجاب بدان مى‏نگرند و به زبان‏هاى‏گوناگون ترجمه‏اش كرده‏اند. از اولياى خدا هم چيزى در جرح اين كتاب نرسيده‏است، با آن كه در زمان آن‏ها به عربى ترجمه شده و منتشر گرديده است.

نرسيدن گفته ردعى از ائمه طاهرين با آن كه در زمان آن‏ها بوده، دليل بر امضاى‏اين سيره مى‏باشد.

اطلاقات كذب هم نمى‏تواند رادع باشد، زيرا اين گونه كذب، مغفول عنه مى‏باشدو عقلا آن را دروغ نمى‏شمارند، بنابر اين احتياج به تنصيص دارد و عدم وجود نص،دليل بر امضاست; اضافه بر اين، رادع بودن اطلاقات دورى است.

اگر بگوييم روايتى كه كلام را به سه گونه تقسيم مى‏كند (صدق و كذب و اصلاح‏بين الناس) ممكن است افاده امضا كند و داستان، داخل در قسم اصلاح باشد، خيلى‏دور نرفته‏ايم. بيش‏تر داستان‏ها و افسانه‏ها از قبيل مثل مى‏باشد.

تصور نه تصديق

در داستان نويسى و حكايت گويى، مقصود، تصور معانى اول است، نه تصديق واگر منظور، تصديق باشد، تصديق نسبت‏به معانى ثوانى خواهد بود نه اول، زيرامنظور داستان نويس به صرف تصور معانى نخستين محقق مى‏شود، بلكه گاه تصديق‏معانى نخستين را عقلا نشانه نادانى شنونده و خواننده مى‏دانند.

پاره‏اى از نويسندگان، داستان‏هاى واقعى را نقاشى مى‏كنند و در اختيارخوانندگان مى‏گذارند. اگر منظور، اطلاع خواننده بر حقيقت داستان بود، احتياجى به‏رنگ آميزى و اضافه ضمايم نبود، چون تصديق اصل داستان محقق مى‏شد. بنابر اين،داستان، خبر نيست تا موصوف به صدق و كذب شود، زيرا منظور از خبر، تصديق‏است، نه تصور.

تغيير لباس

تاكنون آن‏چه گفته شد، اثبات اين بود كه داستان‏ها و افسانه‏ها خبر نيست تاموصوف به صدق و كذب باشند. اكنون مقصود، اشاره به اين است كه پاره‏اى ازداستان‏ها راست و مطابق با واقع است، چيزى كه هست نام‏هاى قهرمانان و اماكن‏به طور مستعار آورده شده است. نويسنده مركز وقوع داستان را كره مريخ يا شهرپريان يا پشت كوه قاف قرار مى‏دهد يا از زمان‏هاى بسيار قديم حكايت مى‏كند.

نويسنده‏اى كه مى‏خواهد، اوضاع و احوال منطقه‏اى را تشريح كند، ظلم وستم‏هاى اشخاص را بيان كند، از فردى به خصوص مى‏ترسد، از محيط مى‏ترسد،داستانى را مى‏نويسد و مقصود خود را در لباس داستان بيان مى‏كند يا به علل ديگرى‏از ذكر نام‏هاى حقيقى اشخاص خود دارى مى‏كند، چنان كه بسيارى از شعراى عرب، نام معشوقه را در شعر نياورده و از آن به ليلى يا سعدى يا ام عمرو و مانند اين‏ها تعبيركرده‏اند.

گاه مطلبى علمى يا فلسفى يا عرفانى را به صورت داستان در مى‏آورند. ريشه‏سفرنامه‏هاى هوايى يا فضايى يا زير زمينى، شايد از اين فكر آب مى‏خورد.

اينك كتاب را به ذكر يكى از داستان‏هاى فلسفى و عرفانى ختم مى‏كنيم. اين‏داستان را مى‏گويند از آثار فيلسوف بزرگ حكيم ابو على سيناست.

سلامان و ابسال

سلامان شهريارى دانشمند و نيكو كار بود. برادر كوچكى داشت كه در تربيتش‏جد وافر مبذول مى‏داشت و از راهنمايى آن برادر كوچك فرو گذار نمى‏كرد. كم كم‏تربيت‏ها نتيجه خوبى داد و ابسال بزرگ شد و رشد كرد و درختى بارور گرديد.

ابسال نه تنها در تربيت و دانش ممتاز بود، بلكه از لحاظ زيبايى چهره ومحاسن‏اندام نيز يگانه بود. او هم داراى صورتى زيبا بود و هم داراى سيرتى زيبا.جوانى شده بود بسيار دلير، مؤدب و پاك دامن و دانشمند، به طورى كه در ميان‏جوانان نظير نداشت و از همه سر آمد بود. روز به روز زيبايى او بيش‏تر جلوه مى‏كردو كمالات و فضايلش آشكارتر مى‏گرديد. كار به جايى رسيد كه زن سلامان، عاشق‏شيفته و دلباخته ابسال گرديد و چون از پاك دامنى ابسال آگاه بود، براى رسيدن به‏وصال، نقشه‏اى طرح كرد، از اين رو به سلامان گفت: خوب است كه ابسال را در زمره‏خانواده خودمان قرار دهيم تا بهترين مربى براى فرزندانمان باشد.

سلامان اين سخن را قبول كرد. هنگامى كه اين پيشنهاد را با برادر در ميان گذارد،ابسال نپذيرفت و از معاشرت با زنان ابا كرد.

سلامان گفت: زن من مادر تو است، تو نبايستى از همنشينى با او ابا كنى.

بالاخره ابسال قبول كرد و در خانه برادر جاى گرفت. زن سلامان از ابسال، بسيارخوب پذيرايى مى‏كرد تا موقعى كه مناسب دانست، عشق خود را به ابسال اظهارداشت. ابسال پاك دامن، اين عشق ناپاك را نپذيرفت و دست رد به سينه زن برادر زد.زن سلامان، نقشه‏اى ديگر براى رسيدن به ابسال طرح كرد:

به شوهر گفت: شايسته است كه خواهرم را به ابسال تزويج كنى. سلامان به برادرپيشنهاد كرد. ابسال از گفته برادر سر پيچى نكرد و مراسم ازدواج به عمل آمد.

زن سلامان با خواهر گفت كه ابسال، تنها از آن تو نيست، من اين كار را كردم كه اواز آن هر دوى ما باشد. سپس به ابسال گفت: خواهرم دوشيزه‏اى است‏بسيار با حيا، اززفاف در روشنايى شرم دارد، بايستى زفاف در تاريكى انجام پذيرد. وقت زفاف،به جاى خواهر در بستر رفت، هنگامى كه در كنار او قرار گرفت، نتوانست‏خود دارى‏كند، او را در بغل گرفته و سينه خود را به سينه ابسال بچسبانيد.

ابسال از اين كار در شك شد. با خود گفت: دوشيزگان با حيا چنين نمى‏كنند!آسمان را ابر سياهى فرا گرفته بود و تاريكى بر همه جا حكومت مى‏كرد، ناگهان برقى‏زد و حجله عروسى را روشن كرد. چشم ابسال به چهره زن برادر افتاد. از جاى‏برخاست و تصميم گرفت كه از اين زن جدا شود. به برادر گفت: من تصميم به‏جهانگيرى گرفته‏ام و مى‏خواهم بر كشورت بيفزايم.

سپاهى برداشت و به جهانگيرى پرداخت. شهرهاى بسيارى فتح كرد و زمين ودريا را به تصرف در آورد و شرق و غرب جهان را تحت‏حكومت‏برادر قرار داد،بدون آن كه كوچك‏ترين منتى بر برادر داشته باشد. گويند ابسال نخستين كسى است‏كه سر تا سر جهان را در حيطه تصرف خويش در آورد.

وقتى كه پس از چندين سال دورى، به وطن باز گشت، گمان مى‏كرد كه زن برادر،وى را فراموش كرده است، ولى گمانش خطا بود و اين عشق ناپاك همچنان زنده بود.زن برادر در ملاقات، خواست رو بوسى كند، ليكن ابسال تسليم نشد.

قضا را در اين هنگام، پادشاه را دشمنى سخت روى نمود. ابسال به دفع دشمن‏مامور گرديد. زن كه تصميم به انتقام گرفته بود، افسران سپاه را رشوه داده بود كه‏سردار بزرگ را در ميدان تنها بگذارند. آن‏ها هم چنين كردند. ابسال با پيكر مجروح وپاره پاره در گوشه‏اى بيفتاد. همگى گمان كردند كه مرده است.

سپاهيان دشمن، وقت را غنيمت‏شمرده و سلامان را مورد حمله قرار دادند و به‏سختى تحت محاصره‏اش گرفتند. سلامان از طرفى مرگ برادر و از طرفى از هجوم‏دشمن در غم و اندوه شديد به سر مى‏برد.

ابسال وقتى كه به هوش آمد، خود را تنها ديد و بر حركت، توانايى نداشت.جانوران وحشى با پستان‏هاى خود، او را شير مى‏دادند. كم كم بهبودى يافت وبه سوى برادر شتافت، دشمن را از برادر دور كرد و نيروى خصم را كاملاسركوب ساخت.

ولى زن برادر، همچنان بر انتقام مصمم بود. آشپز و پيش خدمت را ديد تا ابسال رازهر خورانيدند و قهرمان دلير و دانشمند پاك دامن را بكشتند.

سلامان از غصه مرگ برادر از سلطنت دست كشيد و كشور را به ديگرى سپرد.سلامان به درگاه خدا ناليدن آغاز كرد كه ناگاه سروشى بدو رسيد و راز مرگ برادر را بروى فاش كرد. او هم زهر را به همسرش و آشپز و پيش خدمت‏بخورانيد و همگى‏بمردند.

منظور اصلى داستان

فيلسوف بزرگ، حكيم طوسى در آخر شرح اشارات، رمز اين داستان را چنين‏مى‏گشايد: مقصود از سلامان، نفس ناطقه مى‏باشد و مقصود از ابسال، عقل نظرى‏است كه در راه تكامل و ترقى قدم بر مى‏دارد تا به مرتبه عقل مستفاد برسد.

زن سلامان، قوه بدنى است كه اماره به شهوت و غضب است و با نفس متحد است‏كه مجموعا يك فرد را تشكيل مى‏دهند.

عشق به ابسال، ميل قواى بدنى براى تسخير عقل است. اباى ابسال توجه عقل‏است‏به عالم خودش. خواهرش، عقل عملى است كه مطيع عقل نظرى مى‏باشد ومراد، همان نفس مطمئنه است. جا زدن او خويش را به جاى خواهر، نفس اماره است‏كه مقاصد بد خويش را به صورت خوب در مى‏آورد و از ازدواج خواهر منظورهاى‏فاسد را مصالح حقيقى، نشان دادن است. برقى كه در ميان آن ابر سياه پيدا شد، جذبه‏الهى است كه هنگام توجه به امور فانيه پيدا مى‏شود. رو گردانيدن ابسال از آن زن،پشت كردن عقل است‏به هواى نفس. فتح بلاد براى برادر، ترقى نفس است‏به عالم‏ملكوت و جبروت به وسيله قوه نظريه و قدرت نفس است‏بر حسن تدبير منزل ونظم بدن به وسيله قوه عمليه. دست‏بر داشتن سپاه از ابسال در ميدان جنگ، انقطاع‏قواى حسيه و خياليه و وهميه است از نفس در وقت عروج به عالم اعلى و انقطاع وسستى اين قوا بر اثر عدم التفات نفس به آن‏هاست. تغذيه از شير جانوران، افاضه‏كمال است از جانب مفارقات. اختلال حال كشور سلامان از وقت مجروح شدن‏ابسال، اضطراب نفس است در موقعى كه بر اثر اشتغال به عالم بالا دست از تدبيرقواى جسمانى كشيده. باز گشت ابسال، رجوع نفس است از عالم اعلا براى نظم‏مصالح و تدبير بدن. آشپز، قوه غضبيه مى‏باشد كه هنگام انتقام زبانه مى‏كشد. پيش خدمت، قوه شهويه مى‏باشد كه ما يحتاج بدن را جذب مى‏كند. توطئه آن‏ها درهلاكت ابسال، اشاره به اضمحلال عقل است هنگام پيرى و ناتوانى، وقتى كه نفس‏اماره آن‏ها را به واسطه احتياج فراوانى كه بر اثر ضعف و عجز پيدا شده، بيش‏تربه كار مى‏اندازد. كشتن سلامان آن‏ها را، ترك كردن نفس است قواى بدنيه را درآخر عمر و زوال هيجان غضب و شهوت مى‏باشد. دست كشيدن از سلطنت وواگذار كردن كشور را به ديگرى، انقطاع تدبير نفس است از بدن و قرار گرفتن بدن‏است، تحت اختيار ديگرى.

(شكر خداوند را كه اين رساله نيز به توفيق او پايان يافت.)


پى‏نوشتها:

1) انبياء (21) آيه 62.

2) همان، آيه 63.

3) وافى، ج 5، ص 932.

4) ص (38) آيه 24.