راستهايى كه دروغ پنداشته مىشود
توريه
شايسته است كه براى تكميل بحث، سخن را به سوى راستهايى كه نمايشدروغ
مىدهند، ولى دروغ نيستند بكشانيم، يكى از آنها توريه مىباشد.
لفظى كه داراى دو معنا باشد: يكى ظاهر و ديگر خلاف ظاهر و گوينده،
معناىخلاف ظاهر را اراده كند، توريهاش نامند، هر چند مخاطب، به معناى مقصود
پى نبردو تنها معناى ظاهر لفظ را دريابد.
وقتى در تهران، ناشناسى از من پرسيد: شما زمانى قم نبوديد؟ گفتم: نه،
منهيچوقت قم نبودم، من انسان هستم، قم شهر است و جماد و مستحيل است كه
انسانبشود.
شنيدم كه وقتى كسى معناى توريه را از كسى پرسيد، او چنين پاسخ داد: فرضكنيد
كه من و شما هر كدام، يك غلام داشته باشيم كه نام هر دو مبارك باشد، آن دو با
همنزاعى كنند و غلام من آبروى غلام شما را ببرد، در اين حال من به شما بگويم:
مباركما... به ريش مبارك شما، مقصود معناى حقيقى است كه مبارك، مضاف اليه
ريشباشد، ولى معناى ظاهرش كه همه كس مىفهمد صفت است.
گاه به كسى گفته مىشود: فلان اين جا نيست كه مقصود همان نقطه باشد،
ولىمعناى ظاهر آن، خانه يا شهر مىباشد.
توريه در قرآن
برادران يوسف كه براى خريد گندم، نزد عزيز مصر شدند، برادرشان يوسف
رانشناختند. يوسف، دستور داد كه جوالهاى آنان را از گندم پر كنند و كيله گندم
كشى رادر جوال برادر تنى او بگذارند. كاروان برادران كه به راه افتاد، منادى
عزيز مصر فريادزد:
«ايتها العير، انكم لسارقون; (1) .
اى كاروان! شماها دزد هستيد.»
در صورتى كه كاروانيان، دزدى نكرده بودند. پرسيدند: چه چيز گم
كردهايد؟مصريان گفتند: كيله را گم كردهايم، ولى نگفتند كه شماها كيله را
دزديدهايد. خطابدزدى به برادران از آن نظر بود كه پيش از اين يوسف را از پدرش
دزديده بودند.
حزقيل
حزقيل پسر عمو و وليعهد فرعون مصر بود. در خاندان فرعونى مصر، تنها كسىكه
ايمان به خدا داشت و به توحيد دعوت مىكرد همو بود. سخن چينان به فرعونگزارش
دادند كه حزقيل تو را خدا نمىداند و به خداى يگانه دعوت مىكند و دشمنانتو را
يارى مىكند.
فرعون گفت: اگر او، كه خليفه و ولى عهد من است، چنين باشد، كفران نعمت
مراكرده است و استحقاق عذاب خواهد داشت و اگر شماها دروغ بگوييد،
مستحقشديدترين عذابها خواهيد بود و سپس حزقيل را با آنها رو به رو كرد.
آنها به حزقيل گفتند: تو خداوندى و پروردگارى فرعون را منكر هستى ونعمت
هايش را كفران مىكنى. حزقيل فرعون را مخاطب ساخته و گفت: شهريارا،تاكنون از من
دروغى شنيدهاى؟
فرعون گفت:نه. حزقيل گفت: از اينان بپرس، پروردگارشان كيست. گفتند:فرعون.
گفت: بپرس آفريد گارشان كيست؟ گفتند: فرعون.
گفت: بگو روزى رسانشان و آن كه زندگى اينها را اداره مىكند و زيان را از
آنهادور مىكند كيست؟ گفتند: فرعون.
حزقيل گفت: شهريارا، من تو را و هر كس كه در اين جا حاضر است گواه
مىگيرمكه پروردگار آنها پروردگار من است، آفريدگار آنها، آفريدگار من است،
روزىرسان آنها روزى رسان من است، مصلح زندگى و گذران آنها، مصلح زندگى
وگذران من است و من به جز پروردگار آنها و روزى رسان آنها و آفريدگار آنها
بهپروردگارى و روزى رسانى و آفريدگارى ايمان ندارم، من تو و همه حاضران را
گواهمىگيرم كه هر پروردگارى و آفريدگارى و رازقى كه به جز پروردگار و
آفريدگار ورازق آنها باشد، من از آن بيزارم و به خداوندى اش كافر هستم. فرعون
خشنود شد وسخن چينان را سختترين شكنجه كرد.
توريهاى كه حزقيل به كار برد، اين بود كه نگفت پروردگار من، كسى است
كهآنها گفتند پروردگار ماست، بلكه گفت: پروردگار من، پروردگار آنهاست.
شوخىهاى پيامبر
در شوخى بايستى يك چيز غير عادى باشد تا موجب تعجب و خنده گردد. امورعادى
هيچ گونه خندهاى نمىآورد. شوخىهاى پيغمبر اسلام با آن كه بسياردلپذير بود،
ولى خلاف حقيقتى در آنها نبود و در عين حال، چيزى غير عادى در آنموجود بود:
وقتى زن زيد بن اسلم در حضورش شرفياب بود، نام شوهرش را برد.حضرتش فرمود:
همان كه در چشمهايش سفيدى موجود است؟ زن منكر شد و گفت: چشمهاىاو سپيدى
ندارد. وقتى كه داستان را براى شوهرش حكايت كرد، زيد گفت: مگرسپيدى چشمهاى مرا
نمىبينى كه از سياهى اش بيشتر است؟
وقتى به پير زنى كه از عشيره اشجع بود فرمود: پير زن داخل بهشت
نمىشود،پيرزن گريستن آغاز كرد. بلال زنگى رسيد و پير زن را ديد كه مىگريد، از
سبب گريهاو بپرسيد; وقتى كه از آن آگاه شد، خدمت رسول خدا عرض كرد. پيغمبر
فرمود:
سياه پوست هم، چنين است. بلال حبشى اين را كه شنيد در كنار پير زن بنشست وبه
گريه پرداخت. عباس پير، عموى پيغمبر آن دو را در آن حال بديد، شرفياب شد وجريان
را استفسار كرد. پيغمبر فرمود: پير مرد هم چنين است. آن گاه هر سه رامخاطب قرار
داده و فرمود: خدا پيران و سياه پوستان را به زيباترين چهره در مىآورد، جوان
مىشوند، سپيد مىشوند و داخل بهشت مىگردند.
مبالغه در تعبيرها
از راستىهايى كه ممكن است، دروغ در نظر آيد، مبالغه در تعبير است. سر آن
كهمبالغه را نمىتوان دروغ خواند، اين است كه در مبالغه، مدلول مطابقى، منظور
نيست،بلكه منظور اصلى، مدلول التزامى مىباشد و آن عبارت از بسيار بودن و تاكيد
معنامىباشد.
مبالغه گاه در كميت مىشود، چنان كه پدر به فرزند مىگويد: صد بار به تو
گفتم كهاين كار را نكن; مقصود بسيار گفتن مىباشد نه عدد معين صد; و يا دوستى
به دوستىمىگويد: هزاران بار به كويت آمدم، ولى تو را نديدم، مقصود، بسيار
آمدن است،نه عدد هزار; و ياوقتى يكى مىگويد: از اين جا تا آن جا، صدها فرسنگ
راه است;مقصود، دور و دراز بودن راه است; و يا مقصود از «ز عشق تا به صبورى
هزار فرسنگاست» ناتوانى عاشق از صبر مىباشد.
شايد عددهايى كه در روايات فضيلتهاى اعمال يا چيزهاى ديگر وارد شد، ازهمين
قبيل باشد كه مقصود، عددى به خصوص نيست، بلكه فراوانى پاداش مىباشدو گاه
مبالغه در كيفيت مىباشد، چنان كه نظامى مىگويد:
بدان نرگس كه از نرگس گرو برد.
بدان سنبل كه سنبل پيش او مرد.
به فندقهاى سيمينش ده انگشت.
كه قاقم را ز رشك خويشتن كشت.
در مصرع اول، مقصود بسيار زيبايى چشم است و در دوم، زلف و در سوم،بسيار نرمى
انگشت، نه گرو بردن از نرگس و نه جان دادن سنبل و نه كشته شدنقاقم.
گاه مقصود از مبالغه، بيان لازمى است كه مغايرت وجودى با ملزوم دارد:
هزار مرتبه رفتم ز مصر جانب كنعان.
به غير چشم زليخا، كسى به راه نديدم.
در اين جا مقصود، بيان شدت عشق زليخاست.
دروغ در مبالغه، وقتى است كه بسيارى در كم و كيف اصلا وجود نداشته باشد،مثلا
يك بار به سراغ او رفته است، بگويد: صد بار.
مبالغه نما
گاه حقيقتى در سخن، رنگ مبالغه دارد. در صورتى كه واقع محض است وهيچگونه
مبالغهاى در آن نيست; اين از زيبايىهاى سخن و از قدرت بر تعبير است.
ميان ماه من تا ماه گردون.
تفاوت از زمين تا آسمان است.
دگرى گويد:
آن را كه دوستى على نيست كافر است.
گو زاهد زمانه و گو شيخ راه باش.
تشبيه و استعاره
رخ يار را به ماه يا خورشيد و زلفش را به مشك تشبيه نمودن يا بالاتر از آن
گفتن،دروغ نيست، چون مقصود، تشبيه حقيقى نيست، بلكه مقصود، بيان زيبايى است.
ماه را ماند اگر مه راست زلف مشكتاب...
اى آسمان به خيره چه مينازى.
كى ماه من به ماه تو ماننده است.
ماه تو مىنتابد جز در شب.
وز من به روز و شب همه تابنده است.
پايه استعاره بر تشبيه قرار دارد و آن بر دو گونه است:
لفظ مشبه به را در مشبه استعمال كردن و يكى از لوازم مشبه را بر آن بار كردن
تاقرينه بر افاده تشبيه باشد، چنان كه بگويد: ماه من آمد. ماه كه مشبه به
مىباشد درمحبوب او استعمال شده و آمدن كه از خواص اوستبر لفظ ماه حمل شده
است.
گفتمش خورشيد سر زد، ماه من بيدار شو.
گفت تا من برنخيزم كى بر آيد آفتاب.
رسول خداصلى الله عليه وآله شترى را ديد كه مىرفت و بارش گندم بود، فرمود:
«تمشي الهريسة; (2) حليم راه مىرود.»
حضرتش زنده و نپخته غير مخلوط را به پخته مخلوط تشبيه فرمود و راه رفتن راكه
از لوازم گوشت زنده مىباشد به آن نسبت داد.
قسم دوم استعاره آن است كه لفظ مشبه را در مشبه به استعمال كنند و يكى
ازخواص مشبه به را برآن بار كنند، چنان كه بگويند:
پزشك، بيمار را از چنگال مرگ بيرون آورد. مرگ را به درندهاى تشبيه كرده
وچنگال كه از خواص درنده ستبر آن بار شده است.
كنايه
كنايه، ذكر يكى از دو ملازم است در صورتى كه مقصود، اخبار از لازم غير
مذكوراست، مثلا فلان، دستش باز استيا در خانه بازى دارد كه مقصود، بيان جوان
مردى وسخاوت اوست، چون از دستباز، همه چيز مىتوان برداشت. و از در خانه باز،
همهكس مىتواند داخل شود.
گمان مىرود كه بسيارى از تعبيرهايى كه در بعضى از روايات آمده كه به
نظربعضى از مردم دقيق، صحتش دشوار مىباشد، از قبيل كنايه باشد، چون كنايه در
لغتعرب بسيار استعمال دارد.
اگر حضرت امام حسينعليه السلام به على اكبر بگويد:
«بابي انت و امي» يا «بنفسي انت»، مقصود اظهار مهر و محبت است، نه
فداكردنعلىعليه السلام و فاطمه عليها السلام و خودش را در راه على اكبر.
براى فهم معانى احاديث، رجوع به فرهنگها، كفايت نمىكند، بلكه ادبيات
عاليهنيز لازم است.
زبان حال
زبان حال، تصوير حال كسى است و اين اختصاص به انسان ندارد. ممكن استتصوير
حال حيوانى را نمود و از زبانش سخن گفت و نيز تصوير حال درختى ياخانهاى يا
شهرى يا سنگى را در نظر آورد و از زبان آنها سخن گفت; بنابر اين زبانحال در
زمره دروغها قرار ندارد. در مراثى، در نصايح، در مواعظ، زبان حال فراواناست.