فصل [27]: [در عشق مجازى]
و هَذَا انما يصح اءِذَا كانت تِلْكَ المحبة محبة
الروح بالروح لا محبة النفس بالنفس كمحبة الحيوانات للذة و الشهوة . هيهات هيهات !
اين هَذَا من ذاك ؟ اذ هو من الانفس الطاهرة اَلَّتِى يَكوُن لله و فِى الله ، و قد
تكون بمجرد صدقهم و نيتهم الخالصة عما حرم الله عليهم و نهاهم عنه ، و لهَذَا وصلوا
الى ما وصلوا، فلا يقاس بهم غيرهم .
و اين عشق زمانى درست است كه محبت ، محبت روح به روح باشد نه محبت نفس به نفس مانند
محبت حيوانات به خاطر لذت و شهوت . وه چه دور است ! اين كجا و آن كجا! چه عشق حقيقى
مربوط به نفوس پاك است كه براى خدا و در راه خدا باشد، و بسا به مجرد صدق و نيتشان
كه از حرام هاى الهى خالص و پالوده است پيدا مى شود. از اين رو دست به مقاماتى
يافته اند، و ديگران قابل قياس با آنان نيستند.
سپه دار بلا مجنون غمناك |
|
كه بودش دامن از لوث هوس پاك |
چو با ليلى به خلوتگاه بنشست |
|
شنيدم پرده اى بر چشم خود بست |
به نازش گفت ليلى كاى يگاءِنَّهُ |
|
ز عشقم گشته در عالم فسانه |
چرا از ديدنم فارغ نشستى |
|
ز ديدار نكويم ديده بستى |
تو را صد چشم ديگر بايد امروز |
|
كه تا بينى بدان روى دل افروز |
جوابش داد مجنون از سر درد |
|
كه اى در نيكوى از نيكوان فرد |
سراپا خويش را ديدم من اكنون |
|
ز ليلى بود پر خالى ز جنون |
به چشم خود تو خود را كن تماشا |
|
كه مجنون در مياءِنَّهُ نيست پيدا |
و روى اءن زليخا لما تابت و تزوج بها يوسف عليه السلام
انفردت عنه و تخلت بالعبادة و انقطعت الى الله تعالى ، فكان يدعوها الى فراشه نهارا
فتدافعته الى الليل ، فاءِذَا دعاها ليلا سوفته الى النهار، فقَالَت : يا يوسف !
انما كنت احبك قبل اءن اعرفه ، فاءِذَا عرفته فما ابقت محبته محبة سواه .(650)
و روايت است كه : چون زليخا توبه كرد و يوسف با او ازدواج نمود، از يوسف كناره
گرفته به عبادت پرداخت و به خداى متعال دل بست . چون يوسف روزها او را به بستر فرا
مى خواند وعده شب مى داد، و چون شب فرا مى خواندش او را به روز حواله مى نمود. و
بالاخره گفت : اى يوسف ! من تو را دوست داشتم پيش از آن كه خدا را بشناسم ، و چون
او را شناختم محبت او محبت ديگرى را باقى نگذارده است .
نيست در عشق حظ خود موجود |
|
عاشقان را چه كار با مقصود |
عشق و مقصود كافرى باشد |
|
عاشق از كام دل برى باشد |
عاشقى را يكى فسرده بديد |
|
كه همى مرد و خوش همى خنديد |
گفت كاخر به وقت جان دادن |
|
چيست اين خنده و خوش ايستادن |
گفت خوبان چه پرده بر گيرند |
|
عاشقان پيششان چنين ميرند |
نزد آن كس كه عشق رهبر اوست |
|
كفر و دين هر دو پرده
(651) در اوست |
اى عزيز، ولوله عشق و طنطنه محبت و نعره هاى شوق انگيز و صيحه هاى دردآميز و وجد و
تواجد، همه در مقام ضلال است و در اوان ظهورات و تجليات ظليه ؛ بعد از وصول به اصل
، حصول اين امور متصور نيست . محبت در آن موطن به معنى اراده طاعت است نه معنى زايد
بر آن كه منشاء شوق و ذوق است چنان چه بعض صوفيه فهميده اند.
و العلوم اَلَّتِى يتعلق بالاحوال و المواجيد و التجليات و
الظهورات هى المتعلق بالافعال و الصفات فيزعمون انّها العلوم و المعارف ، و لكن
علوم هؤ لاء بالنسبة الى العلوم المتعلقة بالذات و الاصل ظلال و قشور؛ و اللب حظ
الواصلين الى الاصل و مرتبة الغيب .
... و علومى كه مربوط به احوال و وجدها و تجليات و ظهورات است به افعال و صفات
[خداوند] تعلق دارد، و پندارند كه علوم و معارف همانهاست ، ولى علوم اينان نسبت به
علومى كه متعلق به ذات و اصل است به منزله سايه و پوست است ، و لب و حقيقت بهره
كسانى است كه به اصل و مرتبه غيب دست يافته اند.
و اعلم اءِنَّهُ يمكن اءن يَكوُن الحكمة فِى العشق المجازى
اءِذَا كان خاليا عن الفسق و الريبة - كما اشير اليه - تخليص القلوب عن الهموم
المختلفة و اءن يصير جميعها هما واحدا الى اءن يرتقى الحال الى امر لا غاية بعده و
لا شى ء من العلايق عنده ، فينتهى الى محبة من ليس له ابتداء و لا انتهاء فيَكوُن
[مجاز العشق] مجازا و معبرا الى حقيقة المحبة .
بدان كه ممكن است حكمت ايجاد عشق مجازى آن گاه كه آلوده به فسق و گناه نباشد -
همانطور كه اشاره شد - اين باشد كه دل ها از هموم مختلف پاك و همه تبديل به هم واحد
گردند تا آن جا كه حال عاشق ارتقاء يابد و به مرتبه اى كه بعد از آن غايتى نيست و
هيچگونه وابستگى اى در آن جا وجود ندارد، برسد، و به محبت آن كس كه آغاز و پايانى
براى او نيست منتهى شود. بنابراين چنين عشقى مجاز و گذرگاه به سوى حقيقت محبت است .
پس اى عزيز! لوح دل را از اغيار ستردن از بدايت ارادت است ، و همه عوام بر آنند كه
يكى به دو كنند، و همه خواص بر آنند كه تا هزار را يكى كنند.
احبك حبا لا يزول و اءنْ بدا |
|
لجسمى هَذَا نكبة الموت و البلا |
و تبا لحب قد يزول صميمه |
|
اءِذَا فنى الجسم المركب و انقضى |
فذا شهوة الجسم الطبيعى فاعلمن |
|
و ليس له حظ المودة الصفا |
و لكن صفو الحب ما حل منزلا |
|
مصونا من التركيب بالحس لا يرى |
فذك هو الروح الالهى فائضا |
|
من الله رب العرش و العز و العلا |
تو را آن قدر دوست مى دارم كه هرگز زوان پذير نيست ، هر چند نكبت مرگ و بلا بر اين
جسم من رونمايد. نابود باد محبتى كه چون اين جسم مركب فانى و سپرى شود، آن نيز زوال
پذيرد. اين چنين محبتى شهوت جسم طبيعى است ، و بدان كه از مودت و صفا بهره اى
ندارد. ولى محبت خالص آن است كه در منزلى جاى گزيند كه از تركيبات جسمانى مصون بوده
و با حس ظاهرى ديده نشود. و آن همان روح الهى است كه از سوى خداوند صاحب عرش و عزت
و بلندى ، فائض گشته است .
فصل [28]: [فضيلت ذكر گروهى]
بدان كه جلوس جماعت در مجلسى ازبراى ذكر در بعضى اخبار وارد شده است .
ففِى ((عدة الداعى))
عن النبى صلى الله عليه و آله و سلم : ما جلس قوم يذكرون الله الا نادهم مناد من
السماء: قوموا فقد بذّلت سيئاتكم حسنات و غفرت لَكُمْ جميعا، و ما قعد عدة من اهل
الارض يذكرون الله الا قعد معهم عدة من الملائكة .(652)
در ((عدة الداعى)) از پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلم روايت كرده است كه : هيچ گروهى به ذكر خدا ننشيند جز آن كه مناديى
از آسمان ندا دهد: برخيزيد كه گناهانتان به نيكى تبديل يافت و همه آن ها از شما
آمرزيده شد. و گروهى از اهل زمين به ذكر خدا ننشينند جز آن كه گروهى از فرشتگان نيز
با آنان همنشين شوند.
و فيه روى اءن رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ
وَ سَلَّم خروج على اصحابه فقَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : ارتعوا فِى رياض
اَلْجَنَّة . قَالَوا: يا رسول الله و ما رياض اَلْجَنَّة ؟ قَالَ صلى الله عليه و
آله و سلم : مجالس الذكر، اغدوا و رووا و اذكروا. و من كان يحب اءن يعلم منزلته عند
الله تعالى فلينظر كيف منزلة الله عنده ، فان الله ينزل العبد حيث انزل العبد الله
من نفسه . و اعلموا اءن خير اعمالَكُمْ عند مليككم و ازكاها و ارفعها فِى درجاتكم و
خير ما طلعت عليه الشمس ذكر الله سبحانَهُ و تعالى فاءِنَّهُ اخبر عن نفسه فقَالَ
تعالى : انا جليس من ذكرنى . و قَالَ تعالى : ((فاذكرونى
اذكركم)). بنعمتى ، اذكرونى بالطاعة و العبادة ، اذكركم
بالنعم و الاحسان و الرحمة و الرضوان .
(653)
و نيز آورده است كه : روايت است رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به سوى ياران
خود بيرون شد و فرمود: در باغ هاى بهشت گردش كنيد. گفتند: اى رسول خدا، باغ هاى
بهشت كدام است ؟ فرمود: مجالس ذكر، صبح و شام در آن شركت كنيد و ياد خدا نماييد. هر
كه دوست دارد مقام و منزلت خود را در نزد خدا بداند، بنگرد مقام و منزلت خدا در نزد
او چگونه است ، چه خداوند بنده را آن منزلت دهد كه بنده خدا را همان منزلت در نزد
خود داده است .
بدانيد كه بهترين اعمال شما در نزد خداوندگارتان و پاكيزه ترين آن و آن كه درجات
شما را از همه بالاتر برد و نيز بهترين چيزى كه خورشيد بر آن تابيده است ، ذكر خداى
سبحان است ، چه خداوند از خودش خبر داده و فرموده : ((من
همنشين آنم كه مرا ياد كند))
و فرموده : ((پس مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم - به نعمت
خود -)). مرا با فرمانبرى و عبادت ياد كنيد تا شما را با
نعمت و احسان و رحمت و خوشنودى ياد كنم .
و فِى ((الفقيه))
عن النبى صلى الله عليه و آله و سلم : بادروا الى رياض اَلْجَنَّة . فقَالَوا: يا
رسول الله و ما رياض اَلْجَنَّة ؟ فقَالَ: حلق الذكر.(654)
و در ((فقيه)) از پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلم روايت كرده است كه : به سوى باغهاى بهشت بشتابيد؛ گفتند: باغهاى
بهشت كدامند؟ فرمود: حلقه هايى كه براى ذكر تشكيل مى شود.
و فِى ((مجالس ابن الشيخ))
فِى وصية على عليه السلام عند وفاته للحسن عليه السلام : و عليك بمجالس الذكر، و
اكثر من الدعاء.(655)
و در ((مجالس ابن شيخ)) در ضمن وصيت
على عليه السلام به امام حسن عليه السلام در هنگام وفات آمده است كه : بر تو باد به
مجالس ذكر، و فراوان دعا كن .
و فِى ((الامالى))
باسناده الى الحسين بن على عليه السلام قَالَ: قَالَ رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه
عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم : بادروا الى رياض اَلْجَنَّة . قَالَوا: و ما رياض
اَلْجَنَّة ؟ قَالَ: حلق الذكر.(656)
و در ((امالى)) نيز مانند حديث
((فقيه)) را آورده است .
فصل [29]: [لزوم اخلاص در ذكر]
و اعلم ايضا اءن لاهل الذكر صفاوة ، و لها ظهر و بطن
، و اما باطنها بان تصفِى كليتك من غبار رؤ ية الاعمال و طلب الاعواض على الاعمال
و الالتفات الى ما سواه .
بدان كه اهل ذكر را صفا و خلوصى است كه داراى ظاهر و باطنى است .
باطن آن اين است كه كليت وجود خود را از غبار ديدن اعمال ، و چشمداشت پاداش بر
اعمال ، و توجه به غير خدا، پاكيزه سازى .
و قَالَ ذوالنون المصرى : من اراد صفوة قلبه فليوثر الله على
شهوته .
ذوالنون مصرى گفته است : هر كه طالب صفاى دل است بايد خدا را بر شهواتش ترجيح دهد.
قَالَ الانطاكى : اءنْ وجدت رينا فِى قلبك فادم الصيام : فان
وجدت رينا فِى قلبك فاطل القيام ، فان وجدت رينا فِى قلبك فاقل الكلام ، فان وجدت
رينا فِى قلبك فاترك الادام ، فان وجدت رينا فِى قلبك فاكثر البكاء و الخضوع و
التضرع الى الملك العلام .
انطاكى گويد: اگر آلودگيى در دلت يافتى به روزه گرفتنت ادامه بده ، پس اگر باز هم
آلودگى در دلت يافتى نماز را طولانى ساز، پس اگر باز هم آلودگى در دلت يافتى از
سخنت بكاه ، پس اگر باز هم آلودگى در دلت يافتى از خورش دست بكش ، پس اگر باز هم
آلودگى در دلت يافتى گريه و خضوع و زارى را در پيشگاه خداوند ملك و آگاه و دانا
افزون ساز.
قَالَ بعضهم : الجهل كله موت الا من رزقه الله العلم . و
العلم كله حجة الا من وفقه الله تعالى للعمل . و العمل كله هباء منثور الا اءن
يَكوُن صافيا لله تعالى . و اهل الصفاوة على خطر عظيم الا اءن يسلموا ذلك الى الله
تعالى بلاعيب .
يكى از عرفا گفته : نادانى همه اش مرگ است جز آن كس كه خداوند او را دانش روزى كرده
است . و دانش همه اش حجت است جز آن كس كه خداوند او را توفيق عمل بخشيده است . و
عمل همه اش بر باد است جز آن كه خالص براى خداى متعال باشد. اهل صفا و اخلاص نيز بر
خطرى عظيم اند جز آن كه عمل با اخلاص را سالم و بى عيب به خداوند تسليم كنند.
و قد يقَالَ: يجب على العبد اءن ينظر فِى حال اكله و شربه و
لباسه و كلامه و حركاته و ارادته ، فيدع منها ما كدر، و ياخذ ما صفا، لان صفاوة
الاوقات على قدر صفاوة الاحوال . و بطن الصفاوة فهو كما قَالَ تعالى حكاية عن
ابراهيم عليه السلام حيث قَالَ: يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى الله بقلب
سليم
(657) قيل : بقلب صاف ليس فيه سوى الله ، كما ورد فِى تفسير اهل
البيت عليهم السلام .
و گويند: بر بنده واجب است كه در حال خوراك و نوشيدنى و لباس و سخن و حركات و
خواسته اش بنگرد، پس آلوده هاى اين ها را رها كند و صاف و پاكيزه اش را برگيرد، چه
صفاى اوقات به اندازه صفاى احوال است . و بطن صفا و اخلاص همان است كه خداى متعال
از قول ابراهيم عليه السلام بيان داشته است كه : ((روزى كه
مال و فرزندان سودى ندهند، مگر آن كس كه با دلى سليم وارد شود)).
گويند: مراد، دل صافِى است كه جز خدا در آن نباشد، چنان كه در تفسير اهل بيت عليهم
السلام وارد است .
و قَالَ بعضهم : ليت اءن الله تعالى رفع اَلْجَنَّة و
اَلْنَّار من البين احتّى سجد العباد له سجدة صافية بلا تعليق .
يكى از عرفا گويد: كاش خداوند بهشت و دوزخ را از ميان برمى داشت تا بندگان يك سجده
خالص غير مشروط [به طمع يا ترس] براى او بجا مى آوردند.
سئل بعضهم : متى يعرف الرجل اءِنَّهُ من اهل الصفا؟ قَالَ:
اءِذَا ستر جميع المعاصى بستر وجود الله .
از يكى از عارفان پرسيدند: چه زمانى بنده مى فهمد كه از اهل صفا شده است ؟
گفت : آن گاه كه با پرده وجود خداوند بر همه گناهان پوشش بگسترد.
و حكى اءن بهلولا كان لا ياخذ من احد شيئا، فقيل له فِى ذلك
، فقَالَ: امرنا اءن لا تاخذ شيئا بالواسطة لان منها ذهاب الصفاوة .
حكايت است كه بهلول از هيچ كس چيزى نمى گرفت . در اين باره با و سخن گفتند، گفت :
ما ماموريم كه چيزى را كه با واسطه نگيريم ، زيرا اخلاص و صفا از همين جا از دست مى
رود.
قَالَ المعروف الكرخى : بينا انا اسير فِى البادية لم يكن
معى احد من البشر اذ نزل ملك من السماء فسالنى : ما الصفاوة ؟ فقُلْتُ: صدق الوفا.
فقَالَ: صدقت . ثم عرج السماء و هو يَقوُل : يوفون و يخافون .
معروف كرخى گويد: در آن ميان كه در بيابانى اسير شده بودم و بشرى با من نبود، فرشته
اى از آسمان فرود آمد و از من پرسيد: صفا چيست ؟ گفتم : صدق وفا. گفت : راست گفتى .
سپس به آسمان بالا رفت در حالى كه مى گفت : وفا مى كنند و در عين حال بيم دارند.
و قيل لبهلول : ما الصفاوة ؟ قَالَ: طيران القلب باجنحة
الاشتياق نحو رضاء رب العالمين . و ادنى اوصاف اهل الصفا عيش القلب مع الله بلا
علاقة . و من لا يعرف نفسه بالفقر و الفاقة و العجز و الضعف ولم ينل صفوة النفس . و
اءِذَا كان العبد الله كما لم يكن ، يكن الله له لم يزل .
به بهلول گفتند: صفا چيست ؟ گفت : پر كشيدن دل با بال اشتياق به سوى خوشنودى
پروردگار عالميان . و پايين ترين اوصاف اهلصفا اين است كه دل بدون علاقه به چيزى با
خداوند به سر برد. هر كس خود را به صفت فقر و نياز و عجز و ناتوانى نشناسد به
صفاى نفس دست ينابد. هر گاه بنده دربست براى خدا باشد چنان كه قبلا نبوده است ،
خداوند پيوسته براى او خواهد بود.
و قَالَ ابوسليمان : طوبى لمن صحت له خطوة واحدة لا يراها
الا الله .
ابوسليمان گفته : خوشا حال آن كس كه قدمى بردارد كه جز خدا آن را نبيند.
و قَالَ ابوالقاسم : اما ترى اءن ابراهيم عليه السلام وضعغ
قدما واحدا بصدق الوفاء على صخرة فامر الله تعالى اءن : اتخذوا من مقام ابراهيم
مصلى ،(658)
ليعلم النَّاس شرف الوفاء. و قلوب اهل الصفاء بمنزلة المرآة حين جليت لم يمر بها شى
ء الا يمثل فيها. و ربما يتغير صفاوتها من رؤ ية الصفا او رؤ ية المنة او من رؤ ية
ذكر المنة او من رؤ ية ترك الرؤ ية او من طلب الاعواض او من كلمة او من نظرة او من
سمع او من مشى او من اكل او من شرب او من نوم او من غسل ثوب او غير ذلك ، و اكثر
النَّاس عن هَذَا غافلون .
ابوالقاسم گويد: نديده اى كه ابراهيم عليه السلام يك قدم از روى صدق وفا بر قطعه
زنگى نهاد، پس خداى متعال امر فرمود كه از جايگاه ابراهيم محل نماز برگيريد؛ تا
مردم شرف وفا را بدانند. دلهاى اهل صفا چون آينه تميز و پاك است كه چيزى از جلو آن
نگذرد جز آن كه در آن منعكس شود. و بسا كه صفاى دلها از چند چيز دگرگون شود: ديدن
خود صفا، ديدن منت ، ديدن ذكر منت ، ديدن ترك ديدن ، خواهش عوض و پاداش ، گفتن يك
كلمه ، يك نظر، يك شنيدن ، يك رفتن ، يك خوردن ، يك نوشيدن ، يك خواب ، شستن يك
لباس و غير اين ها. و بيشتر مردم از اين مطلب غافل اند.
و قَالَ ثابت البنانى : ربما ربما اغسل قميصى بشى ء من اشنان
فيتغير صفاء قلبى ، و اصل الصفاوة اءن لا يَكوُن له حاجة الى غير الله .
ثابت بنانى گويد: بسا لباسم را با اندكى چوبك مى شويم و بدان سبب صفاى قلبم دگرگون
مى شود. اصل صفا آن است كه صاحبش را حاجتى به غير خدا نباشد.
و قيل : حقيقة الصفاوة اطراح القلب على باب الامتنان ، و
استقامة السرمع الملك الديان ، و الاستعانة به فِى كل لحظة و اوان .
گفته اند: حقيقت صفا افكندن دل است بر در سراى منت پذيرى و امتنان .
و استقامت سر و درون است با خداوند ملك ديان ، و يارى جستن از اوست در هر لحظه و
زمان .
و قيل : حقيقتها تصفية القلوب لعلام الغيوب . و الكل متقارب
المعنى .
و گفته اند: ((حقيقت صفا تصفيه دلها براى داناى غيب هاست)).و
اين ها همه از نظر معنا نزديك به هم اند.
[شطخ و طامات]
و من اصطلاحاتهم الشطح و الطامات .(659)
بيان : شطح - به كسر الشين - سرودى است كه در حين چرانيدن بزغاله سرايند. و طامات ،
مملو شدن و به سر آمدن آب است ، و در اصطلاح چيزى است كه بايد مخفِى داشت . و اهل
ذكر معتقد اينند كه در بعض احوال بعضى امور روى مى دهد و آن به حسب ذهول از امور
حسيه و قرب ايشان است به جناب احديت .
و از ائمه عليهم السلام نيز صادر گشته ، از آن جمله است خطبة البيان و خطبه تطنجيه
. و اين هر دو خطبه انشاء الله تعالى در مبحث ولايت با اخبار ديگر بيايد.
[عروج روح]
و من اصطلاحاتهم العروج للروح . و يدل على ذلك ما فِى
((الكافى)) فِى باب الزهد، عن الصادق
عليه السلام اءِنَّهُ قَالَ: اءنّ القلب اءِذَا صفا ضاقت به الارض حتّى يسمو.(660)
و سياءتى تفصيل ذلك انشاء الله تعالى فِى المرتبة الثالثة .
و ديگر از اصطلاحات آنان ((عروج روح))
است . دليل آن حديثى است كه در ((كافى))
باب زهد، از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه :
((هرگاه قلب صفا يابد زمين براى آن تنگ شود تا عروج پيدا كند)).
و تفصيل آن به خواست خدا در مرتبه سوم خواهد آمد.
[كشف و ديدار]
واعلم ايضا اءن لاهل الذكر كشفا و هو توجه الروح الى عالم
المجردات اَلَّتِى هى منها فِى اليقظة ، و الرؤ يا الصادقة توجهها اليها فِى النوم
، فكما هَذَا صحيح فكذلك الكشف فِى اليقظة . و سياءتى الاخبار فِى ذلك فِى المرتبة
الثالثة انشاء الله تعالى .
و نيز بدان كه اهل ذكر را كشفِى هست و آن توجه روح است به عالم مجردات در بيدارى .
و روياى صادقه توجه روح است به مجردات در عالم خواب . و همانطور كه اين توجه در
خواب صحيح است ، كشف در بيدارى نيز صحيح است . اخبار در اين زمينه به خواست خدا در
مرتبه سوم خواهد آمد.
[كرامات و خوارق عادات]
و اعلم ايضا اءن صدور الكرامة عن اهل الذكر ليس شيئا ينكر،
بل لا وقع له عند الَكُمْلين حتّى قَالَوا: الكرامة حيض الرجال . و قد اثبته المحقق
الطوسى فِى ((التجريد)) و العلامة فِى
شرحه .(661)
و ذكر فِى ((الكافى)) رواية عن النبى
صلى الله عليه و آله و سلم حاصلها: اءنّ الصحابة للنبى صلى الله عليه و آله و سلم :
نحن مادام نكون فِى حضرتك تاركين للدنيا و راغبين فِى الْاخِرَة ، و لما رجعنا الى
بيوتنا و نرى اولادنا و عيالنا نسينا تِلْكَ الحالة .
قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم فِى جوابهم : كلا اءنّ هذه خطوات الشيطان فيرغبكم
فِى الدنيا و الله لو تديمون على الحالة اَلَّتِى وصفتم انفسكم بها لصافحتكم
الملائكة ، و مشيتم على الماء.(662)
و سياءتى الاخبار فِى ذلك ايضا انشاء الله تعالى .
و نيز بدان كه صدور كرامات از اهل ذكر قابل انكار نيست ، بلكه كرامت در نزد كاملان
اهميتى ندارد حتّى گفته اند: كرامت حيض مردان است .
حضرت در پاسخشان فرمود: هرگز! اين ها گامهاى شيطان است كه شما را به دنيا راغب مى
سازد؛ به خدا سوگند اگر بر همان حاَلَّتِى كه خود را بدان توصيف نموديد ادامه دهيد
همانا فرشتگان با شما مصافحه خواهند كرد و روى آب راه توانيد رفت)).
و به خواست خدا اخبار در اين زمينه خواهد آمد.
و اما وحدت وجودى كه بعضى از اهل ذكر بر آن رفته اند پس معنى آن آن است كه واجب
الوجود موجود است به وجود اصلى حقيقى ، و غير او موجود به وجود غير اصلى بلكه رابطه
انتسابى . و در اين باب در كتب خود تمثيلات آورده و گفته اند كه : حق تعالى خود
نماينده خود است مانند آفتاب و نور آن ، كه نور آفتاب نماينده آفتاب است ؛ و
نمايندگى همه از خداست همچنان كه نمايندگى ذرات به نور آفتاب است . و در هنگام نظر،
اگر بنده را نماينده منظور است نمود ذرات از نظرش مخفِى است ، و اگر غير نماينده
منظور است البته نماينده اشيا اشيا را بيند نه به ظهور اشيا. و اين مقام توحيد صرف
است . بعضى از بزرگان در اين نظر گفته اند كه : لا موجود الا
الله .(663)
اى عزيز! توحيد صرف در ديد و دانش در نيايد، چه هر چه در ديد و دانش در آيد مقيد
است و از صرافت اطلاق ، متنزل . مطلق آن است كه از جميع قيود منزه و مبرا باشد. پس
وراى اين ديده و دانش بايد جيست . اين معامله وراى طور نظر عقل است ، چه عقل ماوراى
ديد و دانش را محال مى داند.
مطلق بر صرافت اطلاق خود است ، هيچ قيدى ماوراى اطلاق نيافته است ، اما چون در مرآت
مقيد ظهور فرمايد عكس او به احكام آن مرآت منطبع گردد و محدود نمايد؛ لاجرم در ديدن
و دانش آيد. پس اكتفا بر ديد و دانش اكتفا بر عكسى است از عكوس آن مطلوب . اما بلند
همتان به جوز و مويز سير نشوند، اءنّ الله يحب معالى الهمم .(664)
و فِى ((الكافى))
فِى حديث جاثليق : و هو حياة كل شى ء، و نور كل شى ء.(665)
و بعد از مرتبه چهارم سخن در توحيد و اقسام آن بيايد انشاء الله تعالى .