1- و اگر به آنان رحم كنيم و
گرفتاريها و مشكلاتشان را بر طرف سازيم (نه تنها بيدار نمى شوند بلكه )
در طغيانشان لجاجت مى ورزند و (در اين وادى ) سرگردان مى مانند!
2- آيا آن كسى كه شما را روزى مى دهد اگر روزيش را باز دارد (چه كسى مى
تواند نياز شما را تاءمين كند؟!) ولى آنها در سركشى و فرار از حقيقت
لجاجت مى ورزند!
3- گفت : ((مرا تا روزى كه (مردم ) برانگيخته مى
شوند مهلت دِه )) (و زنده بگذار) فرمود:
((تو از مهلت داده شدگانى ))
- گفت : ((اكنون كه مرا گمراه ساختى ، من بر سر
راه مستقيم تو، در برابر آنها كمين مى كنم !))
4- (نوح ) گفت : ((پروردگارا! من قوم خود را شب
و روز (بسوى تو) دعوت كردم ، - امّا دعوت من چيزى جز فرار از حق بر
آنان نيفزود! و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه (ايمان بياورند و) تو
آنها را بيامرزى ، انگشتان خويش را در گوشهايشان قرار داده و
لباسهايشان را بر خود پيچيدند و در مخالفت اصرار ورزيدند و به شدّت
استكبار كردند!))
5- آنها به وجدان خويش باز گشتند، و (به خود) گفتند: ((حقّا
كه شما ستمگريد)) - سپس بر سرهايشان واژگونه
شدند (و حكم وجدان را به كلى فراموش كردند و گفتند) تو مى دانى كه
اينها سخن نمى گويند!- (ابراهيم ) گفت : ((آيا
جز خدا چيزى را مى پرستيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد و نه زيانى
به شما مى رساند؟)) (نه اميدى به سودشان داريد،
و نه ترسى از زيانشان ؟)...- گفتند: ((او را
بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد اگر كارى از شما ساخته است !)).
6- و (به ياد آوريد) هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت :
((خداوند به شما دستور مى دهد ماده گاوى را ذبح
كنيد (و قطعه اى از بدن آن را به مقتولى كه قاتل او شناخته نشده بزنيد
تا زنده شود و قاتل خويش را معرّفى كند و غوغا خاموش گردد)))
گفتند: ((آيا ما را مسخره مى كنى ؟!))
(موسى ) گفت : ((به خدا پناه مى برم از اينكه از
جاهلان باشم !))...سپس (چنان گاوى را پيدا
كردند) و آن را سر بريدند ولى مايل نبودند اين كار را انجام دهند.
7- و (نيز به يادآوريد) هنگامى را كه گفتند: ((اى
موسى ! ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد، مگر اينكه خدا را آشكارا (با
چشم خود) ببينيم !)) پس صاعقه اى شما را گرفت
در حالى كه تماشا مى كرديد - سپس شما را پس از مرگتان ، حيات بخشيديم ،
شايد شُكر (نعمت او را) بجا آوريد.
8- (بنى اسرائيل ) گفتند: ((اى موسى ! تا آنها
در آنجا هستند، ما هرگز وارد نخواهيم شد! تو و پروردگارت برويد و (با
آنان ) بجنگيد، ما همينجا نشسته ايم !))
9- (وقتى گرفتار بلا مى شدند) مى گفتند: ((اى
ساحر! پروردگارت را به عهدى كه با تو كرده بخوان (تا ما را از اين بلا
برهاند) كه ما هدايت خواهيم يافت (و ايمان مى آوريم !))).
10- ((يا براى تو خانه اى پُرنقش و نگار از طلا
باشد يا به آسمان بالا روى حتّى اگر به آسمان روى ، ايمان نمى آوريم
مگر آنكه نامه اى بر ما فرودآورى كه آن را بخوانيم !))
- بگو: ((منزّه است پروردگارم (از اين سخنان بى
معنى !) مگر من جز انسانى فرستاده خدا هستم ؟!)).
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه سخن از كافران لجوج است كه وقتى مشمول نعمتهاى
خداوند مى شوند و امواج بلاها را از آنها برطرف مى كند، شايد از طريق
محبّت و راءفت بيدار شوند بر غرورشان افزوده مى شود، و به طغيانشان
ادامه مى دهند، مى فرمايد: ((اگر به آنها رحم
كنيم و ناراحتى آنان را برطرف سازيم (نه تنها بيدار نمى شوند، بلكه )
در طغيانشان اصرار مى ورزند و سرگردان مى شوند (و
لو رحمناهم و كشفنا ما بهم من ضرّ للجّوا فى طغيانهم يعمهون ))).
آرى اين گروه لجوج به گواهى آيات قبل از اين آيه گاه پيغمبر را ديوانه
مى خواندند، و گاه انتظار داشتند پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم
تسليم سخنان آنها باشد، و هر معجزه روشن و آيه بيّنه را مى ديدند باز
بر انكار اصرار مى ورزيدند، و خداوند براى بيدار كردن آنها گاه آنها را
در فشار بلاها قرار مى داد و گاه نعمت فراوان به آنان ارزيابى مى داشت
، نه آن بلا و عذاب ، و نه اين نعمت و رحمت ، هيچ يك در آنها اثر نداشت
چون لجوج و متعصّب و نادان بودند.
به گفته بعضى از مفسّران ، طغيان اشكال مختلفى دارد، طغيان علم ، همان
تفاخر، و طغيان مال ، بخل و طغيان عبادت ، ريا و طغيان نفس ، پيروى از
شهوات
(22) و انسان بر اثر لجاجت گرفتار همه اين طغيانها مى
شود.
* * *
در دوّمين آيه باز سخن از مشركان لجوج است كه به هيچ قيمت حاضر نبودند
تسليم منطق گويا و روشن پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم شوند،
و خدايان ساختگى خود را رها سازند.
قرآن مجيد در اين آيه مى گويد: ((آيا آن كسى كه
شما را روزى مى دهد اگر روزيش را قطع كند و از شما باز دارد (آيا بتها
مى توانند به شما روزى دهند؟) ولى آنها در سركشى و فرار از حق لجاجت مى
ورزيدند)) (اءمّن
هذا الّذى يرزقكم ان اءمسك رزقه بل لجّوا فى عتوّ و نفور).
قرآن مجيد مكرر اين سخن را در برابر بت پرستان تكرار مى كند كه از
بتهاى شما هيچ كارى ساخته نيست ، نه از شما در برابر دشمن دفاع مى كنند
و نه به شما روزى مى دهند، نه با شما سخن مى گويند، نه زيانى دارند و
نه نفعى و نه عقل و نه شعورى ، با اين حال دليل پرستش آنها چيست ؟ ولى
با اين كه آنها هيچ پاسخى براى اين سخن نداشتند باز هم لجوجانه به
پرستش بتها ادامه مى دادند.
در سوّمين بخش از اين آيات به نخستين لجوج و متعصب يعنى شيطان اشاره مى
كند، هنگامى كه بر اثر تكبّر، مطرود درگاه خداوند شد و مقام منيعى را
كه در ميان فرشتگان داشت به كلّى از دست داد، و بر اثر خودبزرگ بينى ،
بى نهايت حقير و ناچيز گشت ، قاعدتا مى بايست متوجّه اشتباه خود شود، و
به سوى خدا باز گردد، و اين آلودگى را با آب توبه بشويد و آتشى را كه
بر دامنش نشسته با اشك شرمسارى خاموش كند، ولى اين كار را نكرد، بلكه
تلاش كرد كه در لجن زار عصيان باز هم فروتر رود و اين دليلى جز تكبّر و
حسادت و لجاج نداشت ، تصميم گرفت از آدم و فرزندان او انتقام بگيرد و
آنها را با وسوسه هاى خود گمراه كند، نه تنها يك روز و دو روز، و يك
ماه و يك سال ، بلكه تا پايان دنيا به اين كار زشت و نفرت انگيز ادامه
دهد، همه جا بزم گناه را گرم كند و در هر اجتماعى لجن پراكنى نمايد و
تا آنجا كه مى تواند زن و مرد و كوچك و بزرگ را به فساد و بدبختى
بكشاند.
اينجا بود كه عرض كرد: ((خداوندا! مرا تا روز
رستاخيز مهلت دِه و زنده بگذار - فرمود: در خواست تو را پذيرفتم ، تو
از مهلت داده شدگان هستى (اكنون با اين عُمر طولانىِ عجيب چه كارى مى
خواهى انجام دهى ) عرض كرد: حال كه مرا گمراه ساختى من بر سر راه
مستقيم تو مى نشينم . براى آنها كمين مى كنم (و از هر سو به گمراه
ساختن آنها مى پردازم )) (قال
اءنظرنى الى يوم يبعثون قال انّك من المنظرين - قال فبما اءغويتنى
لاقعدنّ لهم صراطك المستقيم ).
بى شك عُمر طولانى سرمايه بزرگى براى هر كس مى تواند باشد كه در آن بر
حسنات خود بيفزايد، اشتباهات خود را اصلاح كند، و اگر گذشته تاريكى
داشته است آن را مبدّل به آينده اى نورانى كند، ولى اين عمر طولانى
براى طاغيان و ياغيان و لجوجان نتيجه معكوس دارد.
اجابت دعاى او در زمينه اين عُمر طولانى يك رحمت الهى بود و شايد
پاداشى بود براى عبادت چندين هزار سال او در دنيا، شايد بيدار شود و
باز گردد، ولى اين نعمت هنگامى كه به دست افراد لجوج ، طاغى و ياغى
بيفتد تبديل به نقمت مى شود.
* * *
چهارمين آيه سخن از لجاجت قوم نوح عليه السّلام است كه در برابر پيامبر
بسيار مهربان و دلسوز كه شب و روز براى هدايت آن ها تلاش و كوشش مى
كرد و در خلوت و جلوت براى نجات آنها مى كوشيد و چه سرسختى عجيبى نشان
داد.
نوح عليه السّلام از آنها به درگاه خدا شكايت برد، و گفت :
((پروردگارا! من قوم خود را شب و روز (به سوى
تو) دعوت كردم امّا دعوت من جز فرار از (حق ) بر آنها بيفزود، و من هر
زمان آنها را دعوت كردم كه (ايمان بياورند و) تو آنها را بيامرزى ،
آنها انگشتان خويش را در گوشها قرار داده ، و لباسهايشان را بر خود
پيچيدند و در مخالفت اصرار و لجاجت ورزيدند، و شديدا استكبار كردند)).
(قال
ربّ انّى دعوت قومى ليلا و نهارا فلم يزدهم دعائى الّا فرارا - و انّى
كلّما دعوتهم لتغفرلهم جعلوا اءصابعهم فى آذانهم و استغشوا ثيابهم و
اءصرّوا و استكبروا استكبارا).
اين چه تعصّب و لجاجتى است كه انسان براى آن كه حرف حق را نشنود، انگشت
در گوش خود بگذارد و براى اين كه چهره حق طلبان را نبيند لباسش را بر
خود بپيچد، و همچون كبك سر بر زير برف كند، و از حق بگريزد.
حق گريزى و حق ستيزى نيز حسابى دارد و آنها بى حساب در اين راه مى
دويدند و عاملى جز لجاجت و تعصّب و استبداد نداشتند.
چگونه انسان بيمار ممكن است از طبيب خود بگريزد و گرفتار در ظلمات ،
پشت به چراغ كند، و غريق در گرداب ، نجات دهنده خود را عقب بزند، اين
چيزى است كه راستى حيرت هر كس را برمى انگيزد ولى لجاجت و عناد و
استكبار، از اين چهره ها بسيار دارد.
در ميان پيامبران الهى هيچ كس به اندازه نوح عليه السّلام قوم خود را
دعوت نكرد، نهصدو پنجاه سال گفت و گفت و اصرار و تاءكيد كرد، و ليل و
نهار كه ممكن است اشاره به حضور در جلسات خصوصى آن ها در شبها و در
جلسات عمومى آن ها در روزها باشد، دعوت روشنگرانه خود را ادامه داد،
ولى جز گروه اندكى ايمان نياورند و به گفته بعضى به طور متوسط هر
دوازده سال تنها يك نفر ايمان آورد.
تعبير به ((وجعلوا
اءصابعهم فى آذانهم ؛ انگشت هايشان را در گوششان گذاشتند))
با اين كه انسان نوك انگشت را براى نشنيدن در گوش مى گذارد شايد اشاره
به شدّت حق گريزى آنها است ، گويى مى خواستند تمام انگشت را در گوش
كنند تا سخن حق را نشنوند.
تعبير به ((فلم
يزدهم دعائى الّا فرارا؛ دعوت من جز فرار بر آنها نيفزود))
نشان مى دهد كه دعوت نوح عليه السّلام در آنها نتيجه معكوس داشت ،
آرى افراد لجوج و عنود و مستكبر هنگامى كه صداى حق طلبان را مى شنوند،
بر لجاجت خود مى افزايند، همچون مزبله اى كه آب باران در آن فروريزد كه
عفونت آن گسترده تر مى شود.
* * *
در پنجمين آيه اشاره به لجاجت قوم ابراهيم عليه السّلام و بت پرستان
بابل است هنگامى كه ابراهيم عليه السّلام با دليل دندان شكن بى اعتبارى
خدايان ساختگى و موهوم آنها را ثابت كرد و بعد از شكستن همه بتها - بجز
بت بزرگ - از آنها - خواست كه از بت بزرگ بپرسند چه كسى اين بلا را بر
سر ساير بتها آورده ، آنها يك لحظه بيدار شدند و خود را در درون جان
ملامت و سرزنش كردند، همان بيدارى كه اگر ادامه مى يافت ، آنها را از
خط شِرك به توحيد مى كشانيد ولى ناگهان تعصّب و لجاجت آنها گُل كرد، و
آنگونه كه قرآن مى گويد: ((سپس بر سرهاشان
واژگون شدند (اشاره به اين كه حكم وجدان را فراموش كردند و گفتند) تو
مى دانى كه اينها سخن نمى گويند)) (ثمّ
نكسوا على رؤ وسهم لقد علمت ما هؤ لاء ينطقون ).
ابراهيم عليه السّلام گفت : ((آيا جز خدا چيزى
را مى پرستيد كه نه سودى براى شما دارد و نه زيانى ؟ اف بر شما و بر
آنچه غير از خدا پرستش مى كنيد، آيا عقل نداريد؟))
(قال
اءفتعبدون من دون اللّه مالا ينفعكم شيئا و لايضرّكم افّ لكم و لما
تعبدون من دون اللّه اءفلا تعقلون ).
اگر انسان ، لجوج و متعصّب نباشد هنگامى كه با چشم خود مى بيند آنچه را
پناهگاه مشكلات خود مى شمرد، و در حوادث سخت و روزهاى گرفتارى و طوفانى
به آن پناه مى برد، اكنون چنان ذليل و درمانده شده كه حتّى شكننده خود
را نمى تواند معرّفى كند تا عابدان به يارى معبود برخيزند، و بندگان به
يارى خدايان ، نبايد براى هميشه از خواب غفلت بيدار شود، و اين افكار
خرافى و اعتقادات سخيف را از مغز خود بيرون بريزد.
آرى لجاجت و تعصّب ، حجاب سخت و سنگينى است تا آنجا كه انسان را از
واضح ترين مسايل بى خبر مى كند.
جالب اين كه در آيه نخست مى گويد: ((فرجعوا
الى اءنفسهم ؛ آنها بازگشت به عقل و وجدان خود كردند)).
تعبيرى كه حكايت از بيدارى و هوشيارى مى كند، ولى در آيه بعد مى گويد:
((ثمّ
نكسوا على رؤ وسهم ؛ آنها بر سرهاشان واژگون شدند)).
تعبيرى كه حاكى از عقب گردى جاهلانه و غير منطقى و خالى از فكر و
انديشه است .
* * *
در ششمين آيه سخن از لجاجت بنى اسرائيل است ، لجاجتى بى نظير و كم
سابقه يا بى سابقه ، در اين آيه و آيات قبل از آن ، اشاره به داستان
قتل مشكوكى كه در بنى اسرائيل رخ داد مى كند، قتلى كه نزديك بود طوايف
بنى اسرائيل را به جان هم بيندازد، و سبب جدال و خونريزى عظيمى شود.
موسى عليه السّلام فرمود: من به فرمان خدا قاتل را به شما معرفى مى كنم
، گاوى را ذبح كنيد و بخشى از بدن آن را به پيكر مقتول بزنيد خودش قاتل
را معرفى مى كند.
اين پيشنهاد عجيب مايه حيرت همه بنى اسرائيل شد و در عين حال مايه
اميدوارى ، جاى اين داشت كه هر چه زودتر بروند و دستور موسى عليه
السّلام را اجرا كنند و به غائله پايان دهند، ولى با نهايت شگفتى شروع
به اشكال تراشى و لجاجت كردند، گاهى گفتند سنّ اين گاو چقدر بايد باشد؟
و گاهى پرسيدند رنگ آن چه باشد؟ گاه از نوع آن پرسيدند و گاه از كار آن
؛ و به خاطر اين سؤ الات بيجا شانس پيدايش گاو مورد نظر را لحظه به
لحظه كمتر ساختند، و سرانجام با زحمت زياد و جستجوى بسيار گاوى را با
آن اوصاف يافتند و به قيمت بسيار گزافى خريدند، در حالى كه اگر همان
اول هر گاوى به دستشان مى افتاد ذبح مى كردند، مشكل حل بود، چرا كه اگر
((ماءمور به )) قيد و
شرطى داشت مى بايست در مقام حاجت بيان شود، همان گونه كه اصوليون گفته
اند: ((تاءخير بيان از وقت حاجت قبيح است
)). در واقع اين سؤ الات و موشكافى هاى پى در پى
، نشان مى دهد كه آنها به حكمت پروردگار ايمان نداشتند، زيرا خداوند
حكيم آنچه از شرايط لازم باشد خودش بيان مى كند، نياز به سؤ ال ندارد،
شايد بنى اسرائيل مى خواستند با اين بهانه جويى ها و لجاجت ها، موسى
عليه السّلام شرايطى را پيشنهاد كند كه اصلا چنين گاوى پيدا نشود تا به
ماجراجويى خود ادامه دهند، قرآن در آيه فوق مى فرمايد:
(((به خاطر بياوريد) هنگامى را كه موسى عليه السّلام به قوم خود
گفت خداوند به شما دستور مى دهد، ماده گاوى را ذبح كنيد (و قطعه اى از
بدن آن را به مقتولى كه قاتل او شناخته نشده بزنيد تا زنده شود، و قاتل
خويش را معرّفى كند و غوغا خاموش گردد) گفتند: آيا ما را مسخره مى
كنى ؟ (موسى گفت ) به خدا پناه مى برم از اين كه از جاهلان باشم
)). (و
اذ قال موسى لقومه انّ اللّه ياءمركم اءن تذبحوا بقرة قال اءتتّخذنا
هزوا قال اءعوذ باللّه اءن اءكون من الجاهلين ).
با اين كه آيات اين سوره به خوبى نشان مى دهد كه اختلاف و نزاع در ميان
بنى اسرائيل براى پيدا كردن قاتل بسيار بالا گرفته بود، و روى اين حساب
مى بايست هر چه زودتر دستور موسى عليه السّلام كه از سوى خداوند به
آنها ابلاغ شد براى پيدا كردن قاتل اجرا شود، ولى با اين حال لجاجت و
خيره سرى و بهانه جويى بنى اسرائيل اجازه نمى داد موضوع خاتمه يابد و
آنقدر سؤ ال كردند و خداوند هم بر آنها سخت گرفت كه عملا پيدا كردن
چنان گاوى به صورت مساءله پيچيده و بغرنجى درآمد، گاوى كه ماده باشد،
زرد يكدست و كاملا خوشرنگ ، نه پير از كارافتاده ، نه زياد جوان ، گاوى
كه نه شخم زده باشد و نه براى زراعت با آن آب كشى كرده باشند، و هيچ
گونه عيب و نقص و رنگ ديگرى نيز نداشته باشد. بديهى است پيدا كردن چنين
گاوى امر ساده اى نبود، ولى يك جمعيّت لجوج و بهانه گير بايد كفّاره
لجاجت و بهانه جويى خود را بدهد، ناچار براى پيدا كردن چنين گاوى به
همه جا سرزدند و هنگامى كه آن را پيدا كردند مجبور شدند به قيمت بسيار
گزافى خريدارى كنند، سپس آن را ذبح نموده بخشى از بدن گاو مذبوح را بر
بدن مقتول زدند و او به اعجاز الهى زنده شد و قاتل خود را معرفى كرد.
هفتمين بخش از آيات نيز درباره لجاجت عجيب بنى اسرائيل است آنجا كه
اطراف موسى عليه السّلام را گرفتند و به اصطلاح معروف دو پاى خود را در
يك كفش كردند و گفتند: ((اى موسى ! ما هرگز به
تو ايمان نخواهيم آورد مگر اين كه ترتيبى دهى كه خدا را آشكارا با چشم
خود ببينيم )) (و
اذ قلتم يا موسى لن نؤ من لك حتّى نرى اللّه جهرة ).
ظاهرا آنها مى دانستند خدا جسم نيست و مكان و جهت ندارد، ولى اين سخن
را از سر لجاجت و طغيان و سركشى و استكبار به موسى عليه السّلام گفتند،
خداوند نيز براى اين كه عدم امكان رؤ يت خدا را آشكارتر و ظاهرتر سازد،
و نيز اين لجوجان را گوشمالى دهد، به آنها دستور داد هفتاد نفر از
بزرگان قوم خود را برگزينند كه همراه موسى عليه السّلام به كوه طور
روند و پاسخ اين درخواست عجيب خود را در آنجا بشنوند و براى بقيه بازگو
كنند. هنگامى كه به كوه طور آمدند، موسى عليه السّلام از طرف آن ها
تقاضاى مشاهده كرد و عرضه داشت پروردگارا خودت را به من نشان دِه تا با
چشم تو را ببينم ، خطاب آمد كه هرگز مرانخواهى ديد ولى نگاهى به كوه كن
، ما جلوه اى از جلوات ذات خود را (به صورت صاعقه اى ) بر كوه مى
فرستيم اگر كوه در مقابل اين جرقّه كوچك تاب مقاومت را نداشت ، فكر رؤ
يت خدا را از مغز خود بيرون كنيد.
صاعقه عظيمى درگرفت ، صداى مهيب آن فضا را پُر كرد، زلزله عجيبى در كوه
افتاد، صخره هاى بزرگ متلاشى شدند و بنى اسرائيل از وحشت قالب تهى
كردند و جان باختند، تنها موسى عليه السّلام زنده ماند و او هم بيهوش
شد همان گونه كه قرآن در ذيل آيه بالا در يك اشاره كوتاه مى فرمايد:
((صاعقه شما را فراگرفت در حالى كه نگاه مى
كرديد)) (و به دنبال آن همگى از وحشت جان
باختيد) (فاءخذتكم
الصّاعقة و اءنتم تنظرون ).
هنگامى كه موسى عليه السّلام به هوش آمد، براى اين كه مشكلى پيش
نيايد از خداوند تقاضاى بازگشت آنها را به دنيا كرد، و عرضه داشت
خداوندا ما را به كارهاى اين سفيهان بنى اسرائيل مجازات مكن .
دعاى موسى عليه السّلام اجابت شد و همگى به حيات و زندگى مجدد
بازگشتند، همان گونه كه قرآن در آيه بعد مى فرمايد: ((شما
را پس از مرگتان حيات بخشيديم شايد شكر نعمت او را بجاى آوريد))
(ثمّ
بعثناكم من بعد موتكم لعلّكم تشكرون ).
از آنچه در بالا گفته شد به خوبى روشن شد كه هرگز حضرت موسى عليه
السّلام اين تقاضا را از سر ميل و خواسته خود نكرد، بلكه ماءمور بود
تقاضاى بنى اسرائيل را در پيشگاه خدا تكرار كند، تا هم يك درس علمى به
آنها داده شود و بفهمند جايى كه تاب مشاهده صاعقه يعنى يك جرقه كوچك در
معيار آفرينش را ندارند چگونه تقاضاى مشاهده پروردگار را دارند؟ و هم
مجازات و گوشمالى باشد براى اين كه سركشان لجوج كه بيهوده در برابر يك
امر محال اصرار و پافشارى نكنند.
* * *
در هشتمين بخش از آيات ، باز سخن از لجاجت بنى اسرائيل است هنگامى كه
خداوند آنان را بر دشمنانشان پيروز كرد، و شرّ فرعون و فرعونيان قطع شد
به سوى سرزمين مقدّس يعنى بيت المقدس كه آروزى آنها وصول به آن بود
حركت كردند هنگامى كه به نزديك بيت المقدس رسيدند از سوى خداوند به
آنها فرمان داده شد وارد اين سرزمين شويد و از مشكلات آن نترسيد، ولى
آنها به موسى عليه السّلام گفتند: در اين سرزمين جمعيتى زورمند (به نام
عمالقه ) زندگى مى كنند و تا آنها از آنجا خارج نشوند ما وارد آن
نخواهيم شد. بعضى از مؤ منان راستين به آنها توصيه كردند شما از عمالقه
نترسيد، وارد دروازه شهر شويد، همين كه وارد شويد، به فرمان و عنايات
الهى پيروز خواهيد شد.
ولى بنى اسرائيل همچنان به لجاجت خود ادامه دادند، و همان گونه كه در
آيه مورد بحث مى خوانيم گفتند: ((اى موسى (اين
فكر را از مغز خود بيرون كن ) ما هرگز وارد نخواهيم شد، تو خودت و
پروردگارت (كه وعده پيروزى داده است ) برويد (با عمالقه ) بجنگيد
(هنگامى كه پيروز شديد به ما خبر دهيد) ما اينجا نشسته ايم
)) (قالوا
يا موسى انّا لن ندخلها اءبدا ماداموا فيها فاءذهب اءنت و ربّك فقاتلا
انّا هيهنا قاعدون ).
در اينجا نيز بنى اسرائيل ثمره تلخ و شوم لجاجت خود را چشيدند و خداوند
پيروزى بر دشمن و ورود در بيت المقدس را چهل سال به تاءخير انداخت و در
اين چهل سال در بيابان هاى نزديك بيت المقدس سرگردان شدند كه به خاطر
سرگردانى آنها آن سرزمين ((تَيه
)) ناميده شد (تيه به معنى سرگردانى است ) و اين بيابان بخشى از
صحراى ((سيناء)) بود.
نكته قابل توجه اين كه لجاجت و سرسختى آنها سبب شد كه حتى به ساحت قدس
پروردگار اهانت كنند؛ جمله ((فاءذهب
اءنت و ربّك فقاتلا انّا ههنا قاعدون ))
درواقع نوعى استهزاء و اهانت آشكار است ، ولى افراد نادان و خودخواه و
لجوج از اين گفته ها بسيار دارند.
در واقع سرگردانى چهل ساله در بيابان ، يك حكمت و لطف الهى بود كه نسل
زبون و ذليلى - كه در مصر پرورش يافته بود و كار مستمرى فكرى و فرهنگى
موسى عليه السّلام نتوانست به كلّى آنها را دگرگون سازد - از صحنه
اجتماع بيرون روند و نسل ديگرى كه در دل بيابان و در ميان انبوه مشكلات
و در فضايى باز متولّد شده بودند پرورش يابند و بدين گونه تصفيه درونى
در اين قوم صورت گرفت و مردانى كه بتوانند سرزمين مقدس را از چنگال
دشمنان آزاد و حكومت الهى را در آن برقرار سازند پرورش يابند و در واقع
اين مجازات نيز نوعى لطف و مرحمت بود و بسيارى از مجازاتهاى الهى چنين
است .
* * *
در نهمين بخش از آيات سخن از قوم فرعون است كه خداوند آيات و نشانه ها
و معجزات بزرگى براى هدايت آنها فرستاد كه در قرآن عدد اين معجزات بزرگ
به عنوان ((تسع آيات ))(23)
(نه معجزه مهم ) آمده است ، ولى آنها كه در لجاجت دست كمى از بنى
اسرائيل نداشتند، مرتب بهانه جويى مى كردند، سرانجام چنين گفتند:
((اى مرد ساحر! پروردگارت را به خاطر عهدى كه با
تو كرده بخوان (تا ما را از اين درد و رنج هايى كه به آن گرفتار شده
ايم برهاند) در اين صورت ما هدايت خواهيم شد (و به تو ايمان مى آوريم
!) - اما هنگامى كه عذاب را از آنها برطرف ساختيم آنها پيمان شكنى
كردند، و هرگز ايمان نياوردند)) (و
قالوا يا اءيّها السّاحر ادع لنا ربّك بما عهد عندك انّنا لمهتدون -
فلمّا كشفنا عنهم العذاب اذا هم ينكثون ).
تعبيرات آيه كاملا نشان مى دهد كه همه اين سخنان از سرلجاجت بود؛ از يك
سو موسى عليه السّلام را ساحر مى خواندند و در عين حال دست به دامن او
براى رهايى از بلا مى زنند، تعبير ربّك (پروردگار تو و نه پروردگار ما)
نشانه ديگرى از اين لجاجت است . قول مؤ كّد در مورد ايمان موسى عليه
السّلام كه در جمله ((انّنا
لمهتدون )) كاملا آشكار است ، و تعبير
((ينكثون
)) كه به صورت فعل مضارع آمده و نشان مى دهد
بارها پيمان بستند و شكستند همه بيانگر لجاجت قوم فرعون است .
و سرانجام آنها نيز به جريمه لجاجت خود گرفتار شدند، و خداوند همه سران
و نفرات كارآمد آنها را در ميان امواج دريا غرق كرد، و اين است نتيجه
لجاجت .(24)
* * *
دهمين و آخرين بخش از اين آيات ناظر به لجاجت مشركان عرب است ، آنها
اصرار داشتند كه با انواع بهانه جويى ها از قبول دعوت پيغمبر اسلام
صلىّاللّه عليه وآله و سلّم كه آميخته با انواع معجزات بود سرباز زنند،
با اين كه اگر روح حق طلبى بر آنها حاكم بود يكى از اين معجزات بزرگ و
از جمله خود قرآن مجيد كه معجزه جاويدان خاتم انبياء است براى آنها
كافى بود ولى آنها پيوسته پيشنهاد تازه اى مى كردند و معجزه جديدى مى
خواستند ولى باز هم ايمان نمى آوردند.