فصل دوازدهم: الزام مخالفان
از جمله قواعدى كه در ميان فقهاى اماميه مورد توجه است و در پارهاى از
ابواب فقه، كاربرد دارد قاعده الزام است. فقها از اين قاعده، در مباحثى، مانند
طلاق، ارثِزوجه، خيار شرط، طواف نساء، شفعه، ضمانات، منافع عين مغصوبه و...
بهرهجستهاند.
مفاد قاعده
بر اساس اين قاعده، پيروان مذهب اماميه، مىتوانند براى تأمين منافع و مصالح خود،
پيروان ديگر مذاهب اسلامى را به اجراى احكام مورد اعتقادشان وادار نمايند، گرچه اين
احكام در مذهب اماميه، مورد اعتقاد و التزام نباشد. به اين ترتيب هرگونه عقد ازدواج
يا طلاقى كه بر اساس فقه اماميه، فاسد و فاقد اثر باشد، ولى بر اساس فقه اهلسنت،
صحيح و داراى اثر باشد، شخص امامى مذهب مىتواند به نفع خود به ضرر شخص سنّى مذهب،
او را وادار به التزام به آن نمايد، از باب مثال اگر يكى از ايشان زنى را در مجلس
واحد، سه طلاقه كرد، شخص امامى، مىتواند با آن زن ازدواج نمايد، گرچه به حسب عقيده
خودش، چنين طلاقى، باطل است و فراق ميان زن و همسرش، تحقق نيافته، و در صورتى كه
شوهر مزبور بخواهد مانع از اين كار شود، او را به مقتضاى مذهبش؛ يعنى صحت چنين
طلاقى، ملزم مىكنند.
عكس اين مطلب نيز صحيح است؛ يعنى اگر نوعى ازدواج يا طلاق در مذهب اماميه، صحيح و
در مذهب ديگران، فاسد باشد، شخص امامى مىتواند آثار فساد بر آن بار كند و طرف
مقابل خود را ملزم به آن نمايد.
همانگونه كه از روايات اين قاعده استفاده مىشود و تعبير «الزام» نيز اشعار دارد
مورد اين قاعده، جايى است كه به اجراى آن، زيانى متوجه طرف مقابل مىشود و متقابلاً
سودى عايد شخص امامى مىگردد.
دليلهاى قاعده
بعضى در استدلال بر اين قاعده، سخن از اجماع، به ميان آوردهاند، مانند ابنادريس
كه هنگام بررسى يكى از مصاديق اين قاعده مىنويسد:
قد روى اصحابنا روايات متظافرة بينهم متناصرة و اجمعوا عليها قولاً و عملاً انه ان
كان المطِّلق مخالفاً و كان ممن يعتقد لزوم الثلاث لزمه ذلك، و وقعت الفرقة، و انما
لا تقع اذا كان الرجل معتقدا للحق؛(1)
بنا به رواياتى فراوانى كه علماى ما نقل كردهاند - رواياتى كه به حد تضافر رسيده و
در مضمون، يكديگر را يارى مىكنند و بنا بر اجماع قولى و عملى آنان، اگر طلاق
دهنده، سنى مذهب و معتقد به لزوم سه طلاق در يك مجلس باشد، بايد به كار خود گردن
نهد، و در نتيجه بين او و همسرش جدايى مىافتد و هنگامى كه طلاق دهنده شيعه باشد
جدايى ميان او همسرش واقع نمىشود.
صاحب جواهر نيز پس از اين گفته محقق كه «لو كان المطلق مخالفاً يعتقد الثلاث لزمته»(2)
مىنويسد:
لان ذلك دينه، مضافاً الى الاجماع بقسميه عليه، و الى خبر عبدالاعلى.(3)
زيرا اين حكم، مورد اعتقاد او است، افزون بر اينكه هر دو قسم اجماع (محصل و منقول)
و خبر عبدالاعلى، بر اين امر، دلالت دارند.
ولى همانگونه كه از اين عبارتها نيز استفاده مىشود، در مسائل اين چنينى كه
رواياتى معتبر و صريح الدلاله، درباره آن وجود دارد، نمىتوان اجماع را دليل مستقلى
به حساب آورد؛ زيرا مىتوان با اطمينان گفت اجماع كنندگان، به همين روايت، استناد و
عمل نمودهاند (اجماع مدركى) بنابراين بايد همه توجه و نظر به خود روايات باشد و از
آنجا كه تبيين مفاد اين قاعده و مسائل مربوط به آن، ارتباطى تام با اين روايات
دارد، چارهاى جز نقل مهمترين آنها نيست:
1 - روايت على بنابىحمزة:
سأل اباالحسن -عليهالسلام- عن المطلقة على غير السنة أيتزوجها الرجل؟ فقال:
ألزموهم من ذلك ما ألزموه أنفسهم، و تزوّجوهنّ فلا بأس بذلك؛(4)
از امام كاظمعليهالسلام- پرسيده شد آيا مرد مىتواند با زنى كه شوهر - سنّىاش -
او را برخلاف سنت طلاق دادهاست، ازدواج كند؟ حضرت فرمود: در اين مورد، غير شيعيان
را ملزم كنيد به آنچه ايشان خود را بدان ملزم مىدانند و با زنانى كه اينگونه
طلاق داده مىشوند ازدواج كنيد و اين كار مانعى ندارد.
2 - روايت عبدالرحمن بصرى:
عن أبىعبدالله -عليهالسلام- قال: قلت له: امرأة طلّقت على غير السنة، فقال: يتزوج
هذه المرأة لا تترك بغير زوج؛(5)
به امام صادق -عليهالسلام- عرض كردم: حكم زنى كه برخلاف سنت، طلاق داده شده، چيست؟
حضرت فرمود: چنين زنى ازدواج كند و بدون همسر نماند.
3 - روايت مضمره عبدالله بنسنان:
سألته عن رجل طلّق امرأته لغير عدة ثم أمسك عنها حتى انقضت عدّتها هل يصلح لى ان
أتزوجها؟ قال: نعم لا تترك المرأة بغير زوج؛(6)
از او درباره مردى پرسيدم كه همسر خود را طلاق غير عدّى دادهاست، سپس دست نگاه
داشته تا عدّه او تمام شدهاست، آيا مىتوانم با آن زن ازدواج كنم؟ حضرت فرمود: اين
زن بدون شوهر، رها نشود.
4 - روايت عبدالله العلوى از پدرش:
قال: سألت أباالحسن الرضا -عليهالسلام- عن تزويج المطلقات ثلاثاً فقال لى: طلاقكم
الثلاث لا يحلّ لغيركم، و طلاقهم يحلّ لكم لانكم لا ترون الثلاث شيئاً، و هم
يوجبونها؛(7)
از امام رضاعليهالسلام- درباره حكم زنانى پرسيدم كه - در يك مجلس - سه طلاقه
مىشوند. حضرت به من فرمود: زنى را كه شما اينگونه طلاق دهيد، براى غير شما، حلال
نيست و زنى را كه آنان - اهل سنت - به روش مزبور طلاق دهند، براى شما حلال است؛
زيرا آنان چنين طلاقى را درست مىدانند و آن را لازمالاجرا مىشمارند.
5 - مرسله صدوق از امام رضا -عليهالسلام-:
من كان يدين بدين قوم لزمته احكامهم؛(8)
هر كس به دينى گرويد، بايد به احكام آن گردن نهد.
6 - روايت عبدالله بنطاووس:
قلت لابىالحسن الرضا -عليهالسلام- انّ لى ابن اخ زوّجته ابنتى و هو يشرب الشراب و
يكثر ذكر الطلاق. فقال: ان كان من اخوانك فلا شىء عليه، و ان كان من هؤلاء فأبنها
منه فانه عنى الفراق، قال: قلت: أليس قد روى عن أبىعبدالله - انه قال: اياكم و
المطلقات ثلاثاً فى مجلس فانهن ذوات الازواج؟ فقال: ذلك من اخوانكم الا من هؤلاء،
انه من دان بدين قوم لزمته احكامهم؛(9)
من برادر زادهاى دارم كه دخترم را به ازدواج او در آوردهام، او شراب مىخورد و
فراوان سخن از طلاق به ميان مىآورد.
حضرت فرمود: اگر او از برادران - هم مذهب - تو است، كار او اثرى ندارد، و اگر او
سنّى مذهب است دخترت را از او جدا كن؛ زيرا وى -با اينگونه طلاق دادن- قصد جدايى
كردهاست. راوى مىافزايد:
به حضرت عرض كردم: مگر نه اينكه امام صادقعليهالسلام- فرمود: بپرهيزيد از ازدواج
كردن با زنانى كه در يك مجلس، سه بار طلاق داده شدهاند؛ زيرا ايشان شوهردار هستند؟
حضرت فرمود: آنچه امام صادق فرموده، مربوط به وقتى است كه طلاق مزبور از برادران -
هم مذهب شما - سر زند نه از اهلسنت؛ زيرا بر كسى كه به دين قومى گردن نهاد، لازم
است به احكام آن دين پاىبند باشد.
7 - روايت محمد بنمسلم:
عن أبىجعفر -عليهالسلام- قال: سألته عن الاحكام قال: تجوز على اهل كل ذوى دين ما
يستحلّون؛(10)
از امام باقرعليهالسلام- درباره احكام پرسيدم، حضرت فرمود: بر اهل هر دينى، آنچه
را كه حلال مىشمرند، نافذ و داراى اثر است.
سند اين روايت كه صاحب وسائل آن را از تهذيب شيخ نقل مىكند چنين است:
محمد بنالحسن باسناده عن على بنالحسن بنفضّال عن سندى بنمحمد البزّاز، عن علا
بنرزين القلا، عن محمد بنمسلم عن ابنجعفر -عليهالسلام-: قال: سألته عن الاحكام
قال: تجوز على اهل كل ذوى دين ما يستحلّون؛
سند ديگر روايت چنين است:
محمد بنعلى بنالحسين باسناده عن العلا عن محمد بنمسلم، قال: سألته عن الاحكام،
فقال: تجوز على كل دين بما يستحلفون؛(11)
محمد بنمسلم مىگويد: از امام درباره احكام پرسيدم، فرمود: بر اهل هر دينى، جايز
است بر طبق آنچه سوگند مىخورند (يا سوگند مىدهند) رفتار نمايند.
با توجه به اينكه سند هر دو روايت به علا بنرزين و او از محمد بنمسلم، منتهى
مىشود، بايد گفت اين دو يك روايت بيش نيستند و روشن است كه مضمون روايت بنا بر نقل
دوم، مربوط به قسم خوردن كفار است و ارتباطى با قاعده الزام ندارد و در نتيجه بايد
گفت اين روايت به خاطر اضطراب در متن براى استدلال مناسب نيست.
ثانوى بودن قاعده
با توجه به روايات گفته شده و مضمون آنها و كلمات فقها در اين زمينه، ترديدى در
ثانوى بودن اين قاعده، باقى نمىماند؛ زيرا مىتوان بر اساس مفاد آنها گفت:
كارهايى، مانند سه طلاق در مجلس واحد، قسم خوردن به طلاق، طلاق بدون دو شاهد، طلاق
در ايام عادت و... بر اساس فقه شيعه و به عنوان حكم اولى، باطل و فاقد اثر است، ولى
در صورتى كه از پيروان مذاهب اهلسنت صادر شود، به عنوان اينكه از آنها صادر شده و
آنها به صحت و اثردار بودن آن التزام دارند، محكوم به صحت است. عبارتهاى برخى از
فقها نيز اشاره به ثانوى بودن اين قاعده است، از جمله مرحوم كاشف الغطا، پس از
بيانى در اين زمينه مىنويسد:
و لا منافاة بين البطلان و بين اجراء حكم الصحّة الينا لطفاً منه، فهى و ان كانت
زوجة لهم و لكنها حلال لنا و حرام عليها، او يقال: هو صحيح من وجه و فاسد من وجه
آخر؛(12)
منافاتى ميان باطل بودن - سه طلاق در يك مجلس - و صحيح بودن آن براى ما به خاطر لطف
شارع نيست و در نتيجه زنى كه به اين صورت، طلاق داده شده، در واقع هنوز همسر شوهر
خود است ولى ازدواج با او براى ما حلال و براى خودشان حرام است؛ به ديگر سخن، طلاق
مزبور از يك جهت درست و از جهت ديگر فاسد است.
محقق بجنوردى نيز در اينباره، مىنويسد:
قاعده الزام شبيه احكام ثانويه، يا خود از اين احكام است...؛ زيرا حكم اولى، جايز
نبودن ازدواج با زنى است كه به گونه باطل طلاق داده شدهاست، در نتيجه حكم به جواز
و صحت آن بر اساس اين قاعده، از قبيل احكام ثانويه است. همچنين است در ديگر مواردى
كه قائل به جريان قاعده مىشويم، مثلاً پس از مسلم دانستن اين حكم كه تعصيب از نظر
شيعه باطل است، بر اساس اين حكم، نزديكان ميت، مانند خواهر و برادرش (عُصبه)
نمىتوانند ميراث دختر آن ميت را، بىرضايت او تصاحب نمايند و بىترديد چنين كارى
به حسب حكم اولى، حرام است، در نتيجه حكم ائمه طاهرين -عليهمالسلام- به جواز اخذ
چنين مالى از سوى خويشان امامى مذهب ميت بر اساس قاعده الزام، شبيه به احكام
ثانويه، يا اينكه خود از احكام ثانويه مىباشد.(13)
يكى از فقهاى معاصر نيز پس از نقل اين مطلب از سوى بعضى كه قاعده الزام بر ادله
اوليه - كه مثلاً بر بطلان سه طلاق در مجلس واحد دلالت مىكنند -حكومت ندارد به اين
دليل كه چنين حكومتى با ضرورت مذهب شيعه، ناسازگار است؛ زيرا فقهاى اين مذهب بر
بطلان چنين طلاقى اتفاق نظر دارند و برخى روايات به طور صريح از ازدواج با زنانى كه
به اين كيفيت، مطلّقه شدهاند، منع مىكند و آنان را زنان شوهردار، قلمداد مىكند،
در پاسخ اين سخن مىنويسد:
اتفاق نمودن فقها بر بطلان، به لحاظ حكم اولى است، مانند اولى بودن حكم حرمت براى
شرابخوارى كه در حالت اضطرار، حلال مىباشد و اخبار قاعده الزام، ناظرند به ممنوع
بودن ازدواج فىنفسه با اينگونه زنان؛ زيرا در اين مورد، حكم واقعى اولى، بطلان
است، و صحت در اينجا، به عنوان ثانوى، ثابت است.(14)
مجارى قاعده
در بسيارى از روايات اين قاعده، چنانكه ديديم، پرسش راوى، در مورد يك حكم جزئى،
مانند برخى از گونههاى طلاق است، ولى پاسخ معصوم -عليهالسلام- فراگير و به
اصطلاح، از باب ضرب قاعده و قانون است، مانند تعبير «ألزموهم من ذلك ما ألزموه
انفسهم» در روايت على بنحمزه، و جمله «من دان بدين قوم لزمته احكامهم» در روايت
عبدالله بنطاووس. در برخى روايات نيز معصوم -عليهالسلام- براى تبيين نظر خود،
تحليلى عام مىآورد، مانند جمله «لا تترك المرأة بغير زوج» در روايت عبدالله
بنسنان.
از روايات مذكور چنانكه فقها نيز تصريح يا اشاره كردهاند اين حكم كلى استفاده
مىشود كه در تمام مواردى كه مسلمان غير امامى، به تحمل نوعى ضرر - در نتيجه اعتقاد
به برخى احكام خود - اذعان دارد، مسلمان امامى، مىتواند او را به تحمل آن ضرر و
اجراى حكم مربوط، الزام نمايد، چه ضرر مالى باشد، مانند اينكه آن شخص معتقد به
امرى باشد كه سبب ضمان است، ولى در مذهب شيعه چنين نباشد و چه ضرر غير مالى باشد،
مانند همان مسئله طلاق.
از همينرو، صاحب جواهر، پس از نقل روايت عبدالله بنسنان و برخى ديگر از نصوص
مىنويسد:
مقتضاها عدم الفرق بين الطلاق ثلاثاً و غيره مما هو صحيح عندهم فاسد عندنا كالطلاق
المعلّق و الحلف به، و الطلاق فى طهر المواقعة و الحيض و بغير شاهدين؛(15)
مقتضاى روايات مزبور اين است كه ميان سه طلاق در يك مجلس و هر كار ديگرى كه به نظر
آنان، صحيح و از ديدگاه ما، فاسد است، مانند طلاقى كه به صورت معلّق باشد و قسم
خوردن به طلاق، و طلاق دادن در طهر مواقعه و در وقت قاعدگى و اجراى طلاق بدون حضور
دو شاهد، تفاوتى نيست.
حتى با توجه به همين شمول در اخبار ياد شده، مىتوان تعميم قانون نسبت به كفار را
نيز مورد بررسى قرار داد.
آيا قاعده الزام در مورد كفار نيز جريان دارد؟
محقق بجنوردى به طور صريح چنين شمولى را نفى مىكند و مىگويد:
ظاهر از سخن امامعليهالسلام- (الزموهم) اين است كه مرجع ضمير جمع در آن، مسلمانان
غير شيعه اثناعشرى هستند و شامل پيروان ديگر اديان نمىشود. در نتيجه بايد گفت اگر
كافرى ذمى، همسر خود را به گونهاى كه از نظر ما درست نيست، ولى از نظر خودشان،
درست است، طلاق داد، قاعده الزام شامل چنين فرضى نمىشود.(16)
ولى به نظر مىرسد اين استظهار تمام نباشد؛ زيرا گرچه برخى از روايات قاعده،ناظر به
اهلسنّت است، ولى چنانكه دانستيم تعبير پارهاى از آنها كلى و بهنحو ضرب قاعده
است و دليلى بر تقييد آنها نمىيابيم، از باب مثال در روايتمحمدبنمسلم از امام
باقر -عليهالسلام- هم پرسش راوى و هم پاسخ امام-عليهالسلام- هر دو عام هستند:
سألته عن الاحكام قال: تجوز على اهل كل ذوى دين ما يستحلّون.(17)
بر همين اساس يكى از محققان و فقهاى معاصر، با اشاره به روايت بالا مىنويسد:
اين روايت - پس از اينكه پذيرفتيم مقصود از جواز در آن، نافذ و صحيح بودن است و از
كلمه «على» نيز، معناى ضرر، استفاده كرديم - ظاهر در اين معنا است كه پيروان هر دين
و آيينى، هر آنچه را كه حلال و جايز مىدانند، بر ضرر آنها، نافذ و جارى است.(18)
صاحب جواهر نيز، از اين روايات، عموميت را فهميدهاست. وى پس از نقل تعدادى از
روايات قاعده مىنويسد:
و غير ذلك من النصوص الدالة على التوسعة لنا فى امرهم و امر غيرهم من اهل الاديان
الباطلة؛(19)
و غير از اين نصوص كه دلالت دارند بر گشادگى كار ما در ارتباط با مسلمانان غير شيعه
و نيز در ارتباط با پيروان دينهاى باطل.
و روشن است اين تعميم داراى آثار مهم فقهى در معاملات مسلمانان با پيروان ديگر
اديان است. حتى در روابط تجارى و معاملاتى دولت اسلامى با دول غير مسلمان نيز
مىتوان اين قاعده را مورد توجه قرار داد.
دولت اسلامى و قاعده الزام
در ميان محققانى كه به نحوى در مورد اين قاعده بحث نمودهاند، به كسى كه جنبه
كاربردى اين قاعده را در روابط تجارى و اقتصادى دولت اسلامى با كشورهاى نامسلمان،
مورد بحث قرار دادهباشد برنخورديم، تنها يكى از فقهاى بزرگ معاصر پس از طرح مباحثى
درباره اين قاعده، در بيانى كوتاه گفتهاست:
فيتحقق حينئذ طريق الى صحة المعاملات الواقعة بين الحكومة الاسلامية و الكافرة فى
الاشياء التى لا سبيل الى التعامل بها فى الشريعة و تكون باطلة فيها كما لا يخفى؛(20)
در نتيجه اين روايات، راهى پيدا مىشود براى صحيح بودن معاملاتى كه ميان حكومت
اسلامى و دولتهاى كفر در پارهاى اشيا انجام مىگيرد؛ يعنى اشيايى كه در شريعت
اسلامى، معامله آنها باطل است.
مراد ايشان از اين عبارت چندان روشن نيست. به حسب ظاهر مقصود صحّت و جواز معاملاتى،
مانند فروختن خمر و خوك از سوى كشور اسلامى به كفّار مىباشد؛ زيرا گرچه خريد و
فروش اينگونه چيزها در ميان مسلمانان باطل است، ولى چون كفار به صحّت آن اذعان
دارند، مىتوان در صورت وقوع معامله، آنها را به آن الزام نمود و قيمت آنها را از
آنان دريافت نمود.
در بدو امر شايد بتوان در ميان روايات نيز قراين و شواهدى بر صحّت اينگونه معاملات
يافت، مانند سخن زير از امام صادق -عليهالسلام- در حديث معروف تحف العقول:
و كل شىء يكون لهم فيه الصلاح من جهة من الجهات فهذا كلّه حلال بيعه و شراؤه.(21)
ولى با عنايت به اينكه تعاون بر گناه و فساد جايز نيست و روايت تحف العقول نيز با
توجه به همه متن آن، ناظر به معاملات متعارفى است كه ميان مسلمانان انجام مىگيرد،
حكم به جواز فروختن شراب و خوك و مانند آن به كفّار جايز نيست و نمىشود گفت عموم
دليل حرمت تعاون بر اثم، با ادله قاعده الزام تخصيص مىخورد؛ زيرا چنانكه روشن است
فراهم نمودن زمينه و مقدمات گناه از نظر عقل و شرع، امرى است قبيح، از اينرو
مىتوان گفت دليل يا ادله حرمت تعاون بر گناه، ابا از تخصيص دارد.
علاوه بر اينكه اجراى چنين معاملاتى از سوى دولت اسلامى، با هدف اصلى اسلام؛ يعنى
هدايت نوع بشر و نجات انسانها از ضلالت و گمراهى، سازگار نيست. بعيد نيست با توجه
به آنچه گفتيم و با لحاظ عموميت و شمول ادله قاعده الزام نسبت به كفار، در اين
مسئله به نوعى تفصيل رو آوريم؛ يعنى بگوييم جريان قاعده الزام در مورد كفار، تنها
در مواردى است كه نتيجه آن تعاون بر اثم و فراهم نمودن زمينه و اسباب فساد نباشد،
مانند مواردى كه به نحوه اجراى عقود و انعقاد قراردادها و نيز برخى از شرايط صحت يا
لزوم عقود، مربوط مىشود. بر اين اساس نمىتوان فروختن مشروبات الكلى و خوك و
فيلمها و مجلهها و كتب خلاف اخلاق و به طور كلى هر كالايى كه موجب فساد و انحراف
شود را با استناد به قاعده الزام، تجويز نمود.
و آخر دعوانا أن الحمد لله ربالعالمين، و صلىالله على محمد و آله الطاهرين
چكيده مطالب
نتيجه مطالب و نكات بررسى شده در اين كتاب عبارتاند از:
1 - كاربرد حكم يا تكليف ثانوى، پيشينه زيادى ندارد. بررسىها نشان مىدهد نخستين
دانشمند شيعى كه سخن از حكم ثانوى به ميان آورده، شيخ محمدتقى اصفهانى صاحب هداية
المسترشدين (متوفاى 1248ق.) است، ولى آغاز بحث و تحقيق درباره اين موضوع را بايد از
زمان شيخ مرتضى انصارى (متوفاى 1281ق.) دانست.
2 - در تعريف و تبيين حكم ثانوى، نظرياتى چند ارائه شدهاست كه در ميان آنها،
تعريفى كه در ميان فقها مشهور است قابل دفاع و خالى از اشكال به نظر مىرسد. بر
اساس اين تعريف، حكم ثانوى، حكمى است كه بر موضوع خود به وصف اضطرار، اكراه، و ديگر
عناوين عارضى، بار مىشود؛ در مقابل، حكم اولى آن است كه بر افعال و ذوات، به لحاظ
عناوين اولى آنها، بار مىگردد.
3 - گونههاى فراوانى از احكام ثانوى را مىتوان با سنجيدن حكم ثانوى هر چيزى با
حكم اولى آن، تصوير كرد، از باب مثال ممكن است حكم اولى چيزى، كراهت و حكم ثانوى
آن، حرمت باشد يا حكم اولى آن وجوب و حكم ثانوىاش، حرمتباشد و....
4 - حكم ثانوى، داراى اصطلاحاتى مشابه و همگون است، مانند اصل ثانوى و تشريع
ثانوى. اصطلاح نخست، درباره قانونى كلى به كار مىرود كه در رتبه پيش از آن، قانون
يا قانونهاى كلى ديگرى، با گستره بيشترى ثابت شدهباشد و تفاوت عمده ميان اصل
ثانوى و حكم ثانوى آن است كه در هيچ يك از مصاديق اصل ثانوى، عنوان ثانوى، لحاظ
نمىگردد. كاربرد اصطلاح دوم، در موردى است كه با عنايت و نظر به حكم ديگرى كه
قبلاً صادر شدهاست حكمى از ناحيه شارع جعل شود و اين اصطلاح تنها در محدوده
مجعولهاى شرعى استعمال مىشود؛ برخلاف اصل ثانوى كه در احكام عقلى نيز مطرح
مىشود، تفاوت عمده تشريع ثانوى با حكم ثانوى نيز در اين است كه در تشريع ثانوى،
هيچ عنوان عارضى ملحوظ نمىشود.
5 - برخى از فقيهان و علماى اصول، بر حكم ظاهرى، حكم ثانوى نيز اطلاق كردهاند. به
نظر مىرسد سبب اين اطلاق آن است كه جعل حكم ظاهرى نيز، مانند جعل حكم ثانوىِ
مصطلح، وابسته به پيدايش يك عنوان ثانوى، مانند جهل و شك است.
6 - در پاسخ اين پرسش كه آيا عناوين ثانويه، در ملاكهاى احكام اوليه، تأثيرگذار
است يا خير، كلمات بيشتر صاحبنظران حاكى از اين است كه پيدايش اين عناوين، سبب
دگرگونى و ملاكهاى احكام اوليه، و در نتيجه موجب تغيير آن احكام مىشود، ولى در
مقابل اين ديدگاه عدهاى نظر مخالف دارند. با تأمل و مطالعه در عناوين ثانوى معروف،
روشن مىشود كه كليت هر دو ديدگاه، قابل مناقشه است؛ زيرا نظريه نخست تنها در مورد
آن دسته از عناوين، درست است كه تكليف نمودن شخص به احكام اوليه در آن زمينه قبيح
باشد، مانند عناوين اضطرار و اكراه. نظريه دوم نيز تنها در مورد آن دسته از عناوين
ثانوى، پذيرفتنى است كه باقى ماندن احكام اولى بر حال خود در ظرف وجود آن عناوين،
خالى از هرگونه قبح و محذورى باشد، مانند عناوين نذر و عهد و شرط.
7 - در پارهاى موارد، ممكن است حكم اولى با حكم ثانوى جمع شود، مثل قسم خوردن به
خواندن نماز واجب. در چنين فرضى، حكم ثانوى، حكم اولى را تأكيد مىكند و با اينكه
حكم ثانوى، در طول حكم اولى باشد، منافاتى ندارد.
8 - نتيجه تحقيق درباره جاىگاه احكام ثانوى در تقسيمات احكام، اين است كه هيچ
ترديدى در واقعى بودن حكم ثانوى نيست؛ زيرا در موضوع هيچ يك از احكام ثانوى، شك و
تحير اخذ نشدهاست و چنين نيست كه اين احكام در مقام شك و به خاطر ناپيدا بودن حكم
واقعى، صادر شدهباشند.
9 - در اين كه آيا احكام ثانوى ارشادى هستند يا مولوى هيچ تبيين و صراحتى در كلمات
علماى فقه و اصول ديده نمىشود، از اينرو پاسخ به اين پرسش نيازمند تأمل و مطالعه
فراوان است.
از مجموع كلمات صاحبنظران، و نقد و بررسى آنها، به اين نتيجه مىرسيم كه احكام
ثانوى همه از يك دست نيستند، بلكه پارهاى از آنها ارشادى و برخى ديگر مولوىاند.
10 - بر اساس ضابطه و تعريفى كه در كلمات فقها و علماى اصول براى حكم تعبدى و
توصلى، معروف است، مىتوان تمامى تكاليف ثانوى را توصلى دانست.
11 - بر اساس تعريفى كه براى حكم تكليفى و وضعى ارائه و اختيار شدهاست بايد گفت
دستهاى از احكام ثانوى، تكليفى و برخى ديگر وضعىاند.
12 - در پاسخ اين پرسش كه آيا حكم ثانوى، تأسيسى است يا امضايى، مىتوان با توجه به
تعريف و ضابطهاى كه براى اين دو نوع حكم، معروف است، بسيارى از احكام ثانوى را
امضايى دانست و در اين باره مىتوان به آن دسته از احكام ثانوى مثال زد كه به قانون
اهم و مهم، مستند باشند، مانند قاعده لاحرج و لاضرر.
اينگونه احكام، در زمينههاى اجتماعى و به گونههاى كلى نمود بيشترى دارند، در
مقابل، پارهاى از احكام ثانوى تأسيسى هستند و مىتوان اينگونه احكام را بيشتر در
زمينههاى فردى و عبادى و موارد جزئى، جستوجو نمود.
13 - در متون فقهى، به حد وفور به احكام فردى ثانوى برمىخوريم. با اين وجود، احكام
ثانوى با شئون اجتماعى و مسائل مربوط به اداره جامعه نيز ارتباط وثيق دارند، لذا
مىتوان احكام ثانوى را به احكام ثانوى فردى و احكام ثانوى اجتماعى، تقسيم نمود.
14 - بر طبق تعريفى كه براى احكام اولى و احكام ثانوى از مشهور نقل نموديم، ضابطه
شناخت عنوان ثانوى از عنوان اولى روشن مىشود. بر اساس بيان مشهور، احكام ثانوى
ناظر به حالات عارضى و استثنايى مكلف، و احكام اولى ناظر به حالات طبيعى و وضعيت
عادى او هستند. مىتوان براى اين منظور ضابطه ديگرى ارائه داد و گفت: عنوان هر
چيزى، آنگاه اولى خواهد بود كه بتوان آن چيز و عنوانش را موضوع و محمول فرض كرد و
ميان آن دو، حمل اولى برقرار نمود، و هر گاه چنين حملى ممكن نباشد، بلكه در صورت
موضوع و محمول فرض نمودن آندو، حمل، تنها به صورت حمل شايع، ميسر باشد، آن عنوان،
ثانوى مىباشد.
15 - براى حكم حكومتى، تعريفهايى چند ارائه شدهاست، ولى از نگاه ما آنچه صحيحتر
به نظر مىرسد اين است كه بگوييم: احكام حكومتى عبارتاند از مجموعه دستورها و
مقرراتى كه بر اساس ضوابط شرعى و عقلايى، به طور مستقيم يا غير مستقيم از سوى حاكم
اسلامى براى اجراى احكام و حدود الهى و به منظور اداره جامعه در ابعاد گوناگون آن،
و تنظيم روابط داخلى و خارجى آن صادر مىگردد.
16 - در اين باره كه حكم حكومتى چگونه حكمى است، مىتوان از كلمات و آثار صاحب
نظران، چهار نظريه استخراج و مورد بررسى قرار داد.
از ديدگاه بعضى، حكم حكومتى، حكمى اولى است. برخى ديگر احكام حكومتى را احكام ثانوى
مىدانند. از نظرگاه بعضى ديگر نيز نسبت ميان احكام حكومتى و احكام ثانوى، عموم و
خصوص من وجه است.
اين سه نظريه، مورد اشكال و مناقشه است و آنچه صحيح و قابل دفاع به نظر مىآيد آن
است كه بگوييم: احكام حكومتى، نه از احكام اوليه هستند و نه از احكام ثانويه، گرچه
اصل ولايتفقيه و حق حاكميت اسلامى از احكام اوليه است. البته عدم انطباق تعريف حكم
اولى شرعى - به معناى مصطلح آن - بر حكم حكومتى به هيچ وجه به معناى عدم مشروعيت آن
نيست؛ چرا كه تمامى تصميمات حاكم اسلامى، با مشروعيت اصل ولايت و حكومت اسلامى،
مشروع و واجب الاتباع است.
17 - در پاسخ اين پرسش كه نسبت ميان دليلهاى احكام اوليه و دليلهاى احكام ثانويه
چيست، پنج نظريه قابل مطالعه و بررسى است. بر اساس آنچه از كلمات برخى فقها ظاهر
مىشود، اين دو سنخ دليل با هم متعارض هستند و بايد هنگام بروز حالت تعارض، قواعد
اين باب را جارى نمود. گروهى ديگر از علماى فقه و اصول، ادله احكام ثانويه را، حاكم
بر ادله احكام اوليه دانستهاند كه بايد در رأس آنها، از شيخ انصارى نام برد.
بعضى ديگر از صاحب نظران، نسبت ميان اين دو سنخ را نسبت خاص و عام دانسته و به
منظور جمع و تلفيق ميان آن دو، از راه تخصيص وارد شدهاند؛ يعنى ادله احكام ثانوى
را مخصص ادله احكام اولى دانستهاند، برخى ديگر نيز وجه تقديم ادله احكام ثانوى بر
ادله احكام اولى را توفيق عرفى مىدانند.
از نظر ما، همه نظريههاى ياد شده مورد اشكال و مناقشه است و آنچه در اين باره
صحيح به نظر مىرسد روى آوردن به تفصيل است؛ زيرا لسان پارهاى از ادله احكام
ثانوى، مانند نفى حرج و اضطرار نسبت به ادله احكام اولى، لسان تفسير و شرح و حكومت
است، ولى لسان دستهاى ديگر، مانند وجوب وفاى به نذر و عهد و قسم، چنين نيست. از
اينرو لازم است دليل هر حكم ثانوى را جداگانه مطالعه كرد و نسبت آن را با دليل حكم
اولى به دست آورد.
18 - جامعه اسلامى در گذر زمان با مسائل نو و معضلات جديدى روبهرو است كه بايد فقه
اسلامى بر اساس موازين دينى به حل آنها بپردازد. در همين زمينه، احكامعناوين
ثانويه، ابزار كارآمدى است كه ولىفقيه مىتواند به كمك آنها، حوادث واقعه و
مشكلات حكومت اسلامى را رسيدگى كند و در امور مهم و كليدى از آنها بهره گيرد.
البته نبايد در راهگشا دانستن احكام ثانوى به جانب افراط رفت و با پيدايش هر مسئله
و مشكلى بىدرنگ از احكام ثانوى كمك گرفت، بلكه لازم است در حد امكان مشكلات نوپيدا
را با احكام ثابت و اوليه، مرتفع نمود.
19 - وجود عناوين و احكام ثانوى در فقه اسلامى، عاملى بسيار مهم در پويايى و
انعطافپذيرى و تطبيق آن بر نيازهاى گوناگون هر زمان است، از اينرو نه تنها وجود
اين احكام در فقه اسلامى، نشانه نقصان و عدم غناى آن نيست، بلكه بيانگر كمال و
بالندگى آن نيز مىباشد.
20 - چندين عنوان ثانوى، با توجه به وجود مناطهاى گوناگون، در مورد واحد مانعة
الجمع نيستند و مىتوانند مجرايى مشترك داشتهباشند، چرا كه ممكن است در مسئلهاى
خاص با توجه به جهتهاى گوناگونى كه دارد، مناط اجراى چندين قاعده، وجود
داشتهباشد.
در مرحله اجرا نيز ممكن است ميان احكام عناوين ثانويه، اختلاف و ناسازگارى رخ دهد
كه گاهى اين ناسازگارى، ميان دو مصداق از دو حكم است، مانند تزاحم لاضرر با لاحرج و
گاهى ميان دو مصداق از يك حكم مىباشد، مانند آنچه به نام تعارض ضررين معروف است.
در اينگونه موارد بر فقيه لازم است اين نكته را مشخص كند كه مورد ناسازگارى، مشمول
قاعده تعارض است يا مورد قاعده تزاحم و يا مورد ديگر قواعد، تا در استنباط و اعلام
حكم هر مسئله از قواعد متناسب با آن بهره گيرد.
21 - تاكنون در كاوشها و آثار فقهاى اسلام، عدد مشخصى از عناوين ثانويه ذكر
نشدهاست و تنها عناوينى مانند حفظ نظام، اضطرار، ضرر، عسر و حرج، اكراه، تقيه و...
در ميان آنان به نام عناوين ثانويه، مشهور است.
به حسب ظاهر و در نگاه نخست، تصور مىشود كه هر يك از عناوين مزبور، متباين و مستقل
از ديگرى است، ولى با قدرى تأمل روشن مىشود برخى از اين عناوين، ارتباطى وثيق با
برخى ديگر دارند به گونهاى كه شايد بتوان در برخى موارد، دو عنوان را منطبق بر هم
و يكى دانست.
غير از عناوين ثانويه معروف، عناوين ثانويه ديگرى نيز در لابهلاى مباحث فقهى يافت
مىشود كه كاربرد كمترى در فقه دارند و تنها در برخى از ابواب و مسائل آن، مطرح
مىشوند. در اين كتاب به بيش از ده عنوان از اينگونه اشاره شدهاست.
22 - بعضى عنوان اهم و مهم را عنوان ثانوى شمرده و آن را در عرض ديگر عناوين
ثانويه، مانند عسر و حرج دانستهاند، ولى مقتضاى تحقيق اين است كه اين عنوان جدا از
ديگر عناوين تحقق ندارد، بلكه بايد آن را مناط جواز عمل به بسيارى از احكام ثانويه
دانست.
23 - نگاهى به متون و نوشتههاى فقهى نشان مىدهد كه عنوان حفظ نظام در دو معنا
استعمال مىشود؛ گاهى مقصود از آن، حفظ و نگهدارى حاكميت اسلامى و جلوگيرى از
خدشهدار شدن آن به وسيله دشمنان داخلى و خارجى اسلام است و گاهى هم مراد از آن،
حفظ نظام در درون جامعه اسلامى، و برقرارى انضباط ميان مردم و سازمانها و
دستگاههاى اجتماعى مىباشد.
از نظر ما وجوب حفظ نظام از احكام اوليه است و برخلاف آنچه مشهور است، دليلى بر
ثانوى شمردن آن نمىيابيم. ضابطه اولى بودن حكم كه پيش از اين گذشت نيز به طور دقيق
بر آن انطباق دارد.
24 - مصلحت نظام عنوان ديگرى است كه در نوشتهها و متون فقهى به آن برمىخوريم. در
تفاوت ميان عنوان حفظ نظام و مصلحت نظام بايد گفت: عنوان نخست مختص مواردى است كه
در صورت بىاعتنايى به آن، جامعه اسلامى دستخوش اختلال و هرج و مرج و فساد مىشود،
در حالى كه عنوان مصلحت نظام، در بسيارى موارد، در پيوند با امورى است كه رعايت و
لحاظ آنها، به صلاح جامعه است؛ بىآنكه مراعات نكردن آنها سبب اختلال و فساد در
جامعه شود. تفاوت ديگر اين است كه مىتوان عنوان مصلحت نظام را از عناوين ثانويه
دانست، برخلاف عنوان حفظ نظام كه هيچ دليلى بر ثانوى بودن آن نمىيابيم.
بىترديد مسئله حفظ نظام، افزون بر آن كه ريشه در كتاب و سنت دارد، از مصاديق بارز
قانون اهم و مهم است (كه قانونى عقلى و وجدانى است) زيرا هر عقل و وجدانى مىگويد
در مقام تزاحم مصلحتهاى مربوط به يك نظام، حفظ اصل آن نظام، بر حفظ مصالح خردتر آن
نظام، پيشى گرفته و اولويت دارد و لذا برخلاف آنچه برخى از روشنفكران معاصر،
برداشت كردهاند حفظ مصحلت نظام، به معناى دين را فداى حكومت كردن نيست.
در تفاوت ميان عنوان حفظ نظام و مصلحت نظام بايد گفت: عنوان نخست مختص مواردى است
كه در صورت بىاعتنايى به آن، جامعه اسلامى دستخوش اختلال و هرج و مرج و فساد
مىشود، در حالى كه عنوان مصلحت نظام، در بسيارى موارد، در پيوند با امورى است كه
رعايت و لحاظ آنها، به صلاح جامعه است؛ بىآنكه مراعات نكردن آنها سبب اختلال و
فساد در جامعه شود. تفاوت ديگر اين است كه مىتوان عنوان مصلحت نظام را از عناوين
ثانويه دانست، برخلاف عنوان حفظ نظام كه هيچ دليلى بر ثانوى بودن آن نمىيابيم،
نكته ديگر اين است كه همچنين برخلاف تصور برخى ديگر از روشنفكران، پذيرش عنصر
مصلحت در انديشه ولايت فقيه، مستلزم افتراق ساختارى ميان دو نهاد دين و دولت
(سكولاريزم) نيست.
25 - عنصر «مصلحت» در فقهاهلسنت از اهميتبيشترى برخوردار است و در همين زمينه،
فقهاى ايشان بابى را به مصالح مرسله اختصاص دادهاند. تفاوت عمده در مقايسه بين
كلمات اهلسنت و فقهاى شيعه كه از عنصر مصلحت سخن به ميان آوردهاند اين است كه
اهلسنت از آن به عنوان يكى از مصادر مستقل احكام شرعى ياد مىكنند، در حالى كه هيچ
يك از فقها و علماى اصول شيعه مصلحت را به عنوان مصدر فقهى مستقل و منبع استنباط در
عرض ديگر منابع ملحوظ نكردهاند.
26 - معناى اصل حرج، تنگنا و ضيق است، و اگر هم به گناه و حرام، حرج گفته مىشود،
از باب اطلاق مسبب بر سبب است؛ چون گناه و حرام، در دنيا و آخرت، سبب پيدايش تنگنا
مىشود.
مىتوان براى عسر نيز معنايى نزديك به معناى حرج در نظر گرفت.
تمسك فقها در ابواب گوناگون و مسائل متنوع فقه به قاعده نفى عسر و حرج دليل بر
اهميت و فوايد فراوان آن است، در بسيارى از مسائل حكومتى و اجتماعى و پارهاى از
معضلات و مشكلات نوپيداى فقهى نيز، مىتوان اين قاعده ثانوى را راهگشا و مؤثر
دانست.
و دليلهاى قاعده نفى عسر و حرج نيز به وضوح نشان مىدهد كه اين قاعده، ميدانى
گسترده دارد و قلمرو آن تا جايى است كه شارع بما انّه شارع، حق جعل و قانونگذارى
دارد، و بر اين اساس، مجارى اين قاعده را همه احكام دين و شريعت مىدانيم، اعم از
احكام فردى و اجتماعى، ظاهرى و باطنى، سياسى، اقتصادى و....
27 - در مسائل فردى معيار در قاعده لاحرج، حرج شخصى است نه حرج نوعى، و در صورتى كه
مجراى اين قاعده، حكومت و دولت اسلامى باشد، معيار در آن، حرج نوعى و مراعات مصالح
توده مردم است.
عمل كردن بر اساس قاعده نفى حرج، در مجارى آن نيز امرى است عزيمت و واجب، نه اينكه
رخصت و جايز باشد.
قاعده نفى حرج، در امور عدمى نيز جارى مىشود؛ زيرا مفاد اين قاعده، نفى احكام حرجى
است، خواه اين احكام به امور وجودى تعلق بگيرند يا به امور عدمى.
نكته ديگر آنكه در تمسك به اين قاعده حرج و تنگنا، بايد به حدّى باشد كه به حسب
عادت و عرف، قابل تحمل نباشد.
28 - فقها از ديرباز به قاعده نفى ضرر، تمسك كردهاند و آنچه بر اين قاعده، دلالت
مىكند، روايات فراوانى است كه در بسيارى از آنها جمله معروف «لاضرر و لاضرار»
آمدهاست.
در فقه اهلسنت نيز اين قاعده، از جاىگاه ويژهاى برخوردار است. در متون فقهى
ايشان به حد وفور، شاهد تمسك به اين قاعده هستيم.
در مورد مفاد اين قاعده، فقها و اصولىها، نظريات متعددى، ابراز داشتهاند (چهار
نظريه)، ولى آنچه در اين باره، تمام و مصون از مناقشه به نظر مىرسد، نظريه ديگرى
است كه برخى از بزرگان معاصر دارند كه بر اساس آن مفاد قاعده مزبور اين است كه زيان
وارد نمودن به ديگرى، به لحاظ شرعى، ممنوع است، و مورد امضاى شارع نيست؛ يعنى مصدر
و فاعل ضرر - كه در اين قاعده، نفى شده - خود مردم نسبت به يكديگر هستند، نه شارع
و تكاليف او.
اطلاق نفى ضرر در اين قاعده، شامل احكام عدمى نيز مىشود، و بدون دليل محكم،
نمىتوان آن را به احكام وجودى منحصر دانست.
29 - اكراه يعنى وارد نمودن ديگرى به كارى كه مورد رضاى او نيست، به نحوى كه بدون
اكراه به آن كار مبادرت نمىورزد و بر دو قسم است: الجايى يا تام و غير الجايى يا
ناقص. احكام و آثار اين دو قسم در برخى موارد متفاوت و در مواردى نيز يكسان هستند.
به خلاف اكراه، اضطرار بيشتر در جايى استعمال مىگردد كه خود شخص بدون تحميل
ديگرى، به ارتكاب يا ترك كارى، ناچار شود.
30 - در كلمات لغتدانان «اضطرار» مصدر و «ضرورت» اسم مصدر است و به نظر مىرسد
تفاوت ديگر آن دو اين است كه ضرورت از جهت مورد، اعم از اضطرار است؛ زيرا در برخى
موارد، تنها كلمه ضرورت به كار مىرود.
31 - دليلهاى قاعده اضطرار، آيات و رواياتى است كه برخى، در مواردى خاص، وارد
شدهاند، برخى نيز مجرايى عام دارند.
برداشت ابتدايى از اطلاق دليلهاى قاعده اضطرار اين است كه هر كار حرامى، در صورت
اضطرار، حلال است، ولى بىترديد اين اطلاق، از پارهاى محرمات، انصراف دارد؛ يعنى
محرماتى كه شارع نسبت به آنها اهتمام ويژه دارد، و از مذاق او استفاده مىشود كه
حتى در حالت اضطرار هم راضى به ارتكاب آنها نيست.
مخالفت با احكام الزامى اسلام، در ظرف اضطرار، تنها به مقدار رفع اضطرار، جايز است
(الضرورات تتقدر بقدرها).
32 - براى تقيه به لحاظ ذات آن، و شخص تقيهكننده و كسانى كه از آنها تقيه مىشود
و امورى كه در آنها تقيه مىشود، اقسام گوناگونى را مىتوان در نظر گرفت.
33 - علاوه بر حفظ جان، مال و دورى از خطر و زيان، حفظ مذهب از اهداف مهم تقيه است
و گاهى نيز ممكن است غرض از تقيه، حفظ وحدت مسلمانان و از بين بردن كينهها و
كدورتها باشد؛ البته اين در موردى است كه اظهار عقيده و دفاع از آن، از اهميت
بيشترى برخوردار نباشد.
34 - مورد بيشتر روايات تقيه، تقيه از مسلمانان غير شيعه است، ولى با استناد به
عموم يا اطلاق بسيارى از روايات و نيز دلالت برخى از آيات، مىتوان تقيه از كافران
را نيز جايز دانست.
همچنين از عموم و اطلاق دليلهاى تقيه، اين نكته قابل استفاده است كه دولت اسلامى
نيز مىتواند به خاطر حفظ مصالح مهمتر اسلام و مسلمين، در مقابل جبهه كفر و
استكبار تقيه نمايد، يا با ابراز همآهنگى در برخى زمينهها با كافران مماشات كند.
35 - برخلاف اين تصور كه تقيه، از ويژگىهاى مذهب تشيع است، اكثر علماى اهلسنت نيز
مشروعيت تقيه را دستكم به صورت فىالجمله پذيرفتهاند.
36 - مقصود از ثانوى بودن عنوان «مقدميت» اين است كه ممكن است عملى فىنفسه، و به
لحاظ حكم اولى، مباح يا مكروه يا مستحب باشد، ولى چون انجام دادن كار واجب، بر آن
مبتنى و متوقف است، مقدمهاش نيز واجب باشد، يا چون مقدمه كار حرامى واقع مىشود،
حرام باشد.
37 - حوزه عنوان ثانوى «شرطيت» در فقه، ابواب معاملات به معناى اعم آن است. ثانوى
بودن عنوان مزبور بر اين اساس است كه ممكن است حكم اولى امرى، اباحه يا مثلاً
استحباب باشد، ولى چون انسان، در ضمن عقدى صحيح، اجراى آن را پذيرفته، انجام آن
واجب گردد. شرط بايد معلوم، مقدور، مشروع و همراه با فرض عقلايى باشد همچنين لازم
است شرط با مضمون و مقتضاى عقد منافات نداشتهباشد.
38 - مقتضاى قاعده اولى و اصل اولى اين است كه هيچ كس بر ديگرى ولايت ندارد و حكم
هيچ كس در حق ديگرى نافذ نيست، ولى آيات و روايات فراوانى، دلالت بر وجوب اطاعت از
پدر و مادر يا حرمت عقوق آن دو دارند (حكم ثانوى). به طور كلى ايذا و عقوق والدين
حرام و برّ و نيكى نسبت به آنان واجب است. اطاعت از آنان نيز در صورتى كه سبب معصيت
خداوند نشود و يا در صورتى كه مخالفت با آنان موجب رنجش و اذيت آنان گردد، واجب
خواهد بود.
39 - انجام برخى امور، به حسب حكم اولى، مباح يا مستحب است، ولى با تعلق نذر، عهد و
قسم به آن، حكم وجوب پيدا مىكند. اين حقيقت فقهى، ريشه در قرآن وسنت دارد، و مورد
وفاق همه مذاهب اسلامى است.
40 - بر اساس قاعده ثانوى الزام، پيروان مذهب اماميه، مىتوانند براى تأمين منافع و
مصالح خود، پيروان ديگر مذاهب را به اجراى احكام مورد اعتقادشان، وادار نمايند،
گرچه اين احكام در مذهب اماميه، مورد اعتقاد و التزام نباشد.
41 - با اينكه برخى از روايات قاعده الزام، ناظر به اهلسنت است، ولى تعبير
پارهاى از آنها، كلى و به گونه ضرب قاعده است، لذا بايد اين قاعده را در مورد
كافران نيز جارى دانست و اين تعميم داراى آثار مهم فقهى در معاملات مسلمانان با
پيروان ديگر اديان است.
قاعده الزام تنها در صورتى اجرا نمىشود كه جريان آن موجب تعاون بر اثم و زمينهساز
اسباب فساد بشود. بنابراين دولت اسلامى مىتواند در روابط تجارى و اقتصادى و ديگر
پيوندهاى خود با دولتهاى نامسلمان، مادامى كه تعاون بر اثم صدق نكند از قاعده
الزام بهره گيرد.
پىنوشتها:
1 . ابنادريس حلى، السرائر، ج2، ص685.
2 . محقق حلى، شرائع الاسلام، ج3، ص18.
3 . محمدحسن نجفى، جواهر الكلام، ج32، ص87.
4 . حر عاملى، وسائل الشيعة، ج15، كتاب الطلاق، ابواب مقدماته و
شرائطه، باب30، ح5.
5 . همان، ح3.
6 . همان، ح4.
7 . همان، ح9.
8 . همان، ح10.
9 . همان، ح11.
10 . همان، ج17، ابواب ميراث الاخوة و الاجداد، باب4، ح4.
و از همين قبيل است روايت زير از عبدالله بنمحرز، كه به يكى از مسائل اختلافى ميان
شيعه و اهلسنت در مبحث ارث به نام تعصيب اشاره دارد:
«قلت لابىعبدالله -عليهالسلام-: رجل ترك ابنته و اخته لابيه و امه فقال: المال
كله لابنته و ليس للاخت من الأب و الأم شىء، فقلت: فانا قد احتجنا الى هذا و الميت
رجل من هؤلاء الناس و اخته مؤمنة عارفة، قال: فخذ لها النصف، خذوا منهم كما يأخذون
منكم فى سنتهم و قضاياهم. قال ابناُذينه: فذكرت ذلك لزرارة، فقال: ان على ما جاء
به ابنمحرز لنوراً» (همان، ح17، ابواب ميراث اخوة و الاجداد، باب4، ح1).
11 . همان، ج16، كتاب الايمان، باب32، ح9.
12 . كاشف الغطا، انوار الفقاهه (به نقل از: محمد فاضل لنكرانى،
القواعد الفقهية، ج1، ص172).
13 . ميرزا حسن بجنوردى، القواعد الفقهية، ج3، ص158.
14 . محمد فاضل لنكرانى، همان، ص178.
15 . محمدحسن نجفى، جواهر الكلام، ج32، ص88.
همچنين با اشاره به روايت على بنحمزه مىگويد:
بل مقتضى خبر الالزام انه يجوز لنا تناول كل ما هو دين عندهم (همان).
16 . ميرزا حسن بجنوردى، القواعد الفقهية، ج3، ص158 - 159.
17 . حر عاملى، وسائل الشيعة، ج17، ابواب ميراث الاخوة و
الاجداد، باب4، ح4.
18 . محمد فاضل لنكرانى، القواعد الفقهية، ج1، ص172.
19 . محمدحسن نجفى، جواهر الكلام، ج32، ص89.
20 . محمد فاضل لنكرانى، همان، ص174.
21 . حر عاملى، همان، ج12، ابواب ما يكتسب به، باب2، ح1.