امكان وحى از ديدگاه فلاسفه اسلام
بعضى از فلاسفه در اصل امكان وحى ترديد كرده بلكه مورد انكار قرار داده اند و گفته
اند بر فرض اين كه وجود خدا را به عنوان ذاتى فوق جهان طبيعت بپذيريم, با انسان و
جهان طبيعت ارتباط ندارد. انسان موجودى است طبيعى و محدود, و خدا وجودى است غير
محدود و فوق طبيعت و مجرّد از ماده, عالم طبيعت محدود و بسته است, چگونه تصور مى
شود: انسانى كه جزء عالم طبيعت است از مرز خود بگذرد و با عالم تجرّد ارتباط پيدا
كند؟
در پاسخ گفته مى شود در فلسفه به اثبات رسيده كه انسان موجود مادى محض نيست بلكه
حقيقتى مركب از بدن مادى و روح مجرّد و ملكوتى است. از جهت بدن, جزء عالم طبيعت, و
از جهت روح با جهان غيب ارتباط و سنخيت دارد. بنابراين, گفته مى شود پيامبر كه يك
انسان كامل است با روح ملكوتى و مجرّد خود, با عالم غيب ارتباط برقرار مى سازد و از
افاضات خداوند متعال برخوردار مى گردد. به عبارت ديگر, عالم طبيعت محدود و بسته
نيست بلكه به وسيله انسان كامل و روح قدسى او با جهان غيب در ارتباط است.
فلاسفه اسلام در توجيه و تبيين امكان وحى و صلاحيت انسان براى نيل بدين مقام شامخ سخنان فراوانى دارند كه به گوشه اى از آنها اشاره مى شود:
گفته اند نفس و قلب انسان به منزله آينه است. آينه جسمى است صاف و صيقلى و روشن و
خاصيت طبيعى اش انعكاس نور و نشان دادن اشيايى است كه در برابر آن واقع شود. ليكن
ترتب اين اثر مشروط به شرايطى است:
اوّل, سالم و بدون كدورت باشد;
دوم, در بين آينه و آن شيئ حائل و مانعى وجود نداشته باشد;
سوم, آن شىء مقابل آينه باشد;
چهارم, در تاريكى نباشند ;
پنجم, فاصله آنها زياد نباشد.
بعد از آن گفته اند قلب و روح انسان نيز مانند آينه صاف و صيقلى است و طبعاً بايد
علوم و معارف غيبى را در خود منعكس سازد و اگر احياناً از چنين دركى محروم شده است
بايد به جهات زير باشد:
1. به مرحله كمال لازم نرسيده باشد مانند كودكان غير مميز.
2. در اثر اعراض از خدا و ارتكاب معاصى قلب او تاريك شده باشد.
3. در اثر افراط در شهوترانى و اشتغال به دنيا, صورت قلب از خزينه هاى علوم غيبى
انحراف و انصراف يافته باشد.
4. عقائد غلط و تقليدهاى كوركورانه مانع درك حقايق باشد.
5. تفكراتش برخلاف روش صحيح منطق و ترتيب مقدمات و نتيجه گيرى باشد.
وجود اين قبيل موانع, قلب انسان را از اثر طبيعى خود محروم مى سازد. ولى چنانچه
براى قلب مانعى وجود نداشت اثر طبيعى خود; يعنى درك علوم و معارف را خواهد داشت.
صدرالمتألهين مى نويسد: انسان از جهت مبادى ادراكاتِ سه گانه خود, يعنى: تعقل و
تخيّل و احساس, داراى سه عالم است; شدت تعقل و كمال آن در انسان موجب اين مى شود كه با عالم قدس و مقرّبين ارتباط و اتصال پيدا كند و از جمله
آنان باشد. و شدت قوه تخيّل, موجبِ مشاهده اشباح مثالى و اشخاص غيبيه و دريافت
اخبار جزئيه از آنان و اطلاع از حوادث گذشته و آينده مى شود. و شدّت قوّه حاسّه
موجب اين مى شود كه مواد و قوا و طبايع جرمانيه در برابر او خاضع و فرمانبردار
باشند. پس انسان كامل كه جامع جميع عوالم است قواى سه گانه او در مرتبه اعلا مى
باشد و به همين جهت صلاحيت مقام خلافة اللّه و رياست بر مردم را دارد.
چنين انسانى داراى سه خصوصيت است:
خصوصيت اوّل, كمال قوّه نظريه: بدين معنا كه نفس او صفا و نورانيت پيدا مى كند و
شبيه عقل فعّال مى شود. بدون نياز به تفكر زياد, با عقل فعّال ارتباط برقرار مى
سازد و بدون تعليم بشرى علومى بر او افاضه مى گردد. بلكه نفس ناطقه او به نور
پروردگار روشن مى شود. و عقل او از جهت شدت استعداد, به نور عقل فعّال كه خارج از
ذات او نيست روشن مى گردد, گرچه تعليم بشرى در كار نباشد.
زيرا نفوس انسان ها به دو دسته تقسيم مى شوند: گروهى در كسب دانش نياز به تعليم
دارند و گروهى از اين جهت بى نياز هستند, گروه اول نيز به دو دسته تقسيم مى شوند:
يك دسته كسانى كه حتى با تعليم هم چيزى ياد نمى گيرند, گرچه بسيار جديت كنند; دسته
ديگر كسانى كه خيلى زود مطالب را درك مى كنند.
گاهى دو شخص در يك زمان در طلب علم كوشش مى نمايند ولى يكى از آنان بر ديگرى سبقت
مى جويد با اين كه سعى و كوشش شخص ديگر بيشتر بوده است. علت اين برترى شدت حدس و
ذكاوت اوست.
چنان كه در جانب نقصانِ نورانيت در كودنى و نفهمى به حدى مى رسد كه پيامبران از
ارشاد آنها اظهار عجز مى كنند, و خداى متعال به حضرت محمد ْ مى گويد: (إِنَّكَ لاتَهْدى مَنْ أَحْبَبْتَ) (140) همچنين افرادى مى توانند از
جهت شدت نورانيت و صفاى نفس به حدى برسند كه در زمانى كوتاه و بدون تعليم بشرى علوم
فراوانى را به دست آورند. اين افراد علومى را درك مى كنند كه ديگران از درك آن عاجز
هستند. به چنين شخصى نبى يا وليّ گفته مى شود. و اين خود يك نوع كرامت و معجزه است.
چنين افرادى امكان وجود دارند گرچه قليل باشند.
خصوصيت دوم, كمال قوّه متخيّله است: قوّه متخيله چنين انسانى آن قدر نيرومند است كه
در حال بيدارى, عالم غيب را مشاهده مى كند. صورت هاى جميل و اصوات نيكو و منظوم را
به صورت جزئى در بعض عوالم باطنيه مشاهده مى كند, يا آنچه را نفس در عوالم عقول
مشاهده كرده حكايت مى كند. به ويژه عالم عقلى كه كمالات را بر نوع بشر افاضه مى
نمايد. پس در حال بيدارى چيزهايى را مشاهده مى كند و صداهايى را مى شنود كه در حال
خواب مى بيند و مى شنود.
صورتى كه از جوهر شريف حكايت مى كند صورت شگفتى است در عالم حسّ, و اين همان
فرشته اى است كه پيامبر و وليّ آن را مشاهده مى كند. و معارفى كه از طريق اتصال با
جوهر شريف عقول, و با تمثّل كلام منظوم, به نفس انسان مى رسد در غايت فصاحت و
زيبايى شنيده مى شود. و چنين امرى نيز ممكن خواهد بود. (141)
شهرستانى از شيخ الرئيس نقل كرده كه گفته: (پيامبران (از جهت انقطاع از جهان ماده و
توجه به جهان غيب, در درجه اعلاى انسانيت هستند. زيرا پيامبر در قواى نفسانى داراى
سه خصلت مى باشد كه ما آنها را در طبيعيات ذكر مى كنيم.
در اثر آن خصلت ها كلام خدا را مى شنود. و ملائكه مقربين را كه به صورت هايى
تحول يافته اند مشاهده مى كند. چنان كه موجودات از الاشرف فالاشرف شروع مى كنند, تا
به عقل اول صعود نمايند, و از سوى ديگر به ماده كه پايين ترين موجودات است نزول مى
كنند, نفس نيز از پست ترين مراحل شروع مى كند تا به نفس ناطقه مى رسد و از آنجا نيز
تا درجه نبوت صعود مى نمايد.) (142)
وحى از ديدگاه فلاسفه اسلام
فلاسفه اسلام در موضوع وحى و ماهيت و كيفيت آن سخنان بسيار دقيق و بلندى دارند كه
ذكر آنها مى تواند در شناخت وحى مفيد و كارساز باشد. به برخى از آنها اشاره مى
كنيم:
صدرالمتألهين قدس سره در اين باره مى نويسد: (هنگامى كه انسان, نفس خود را از كدورت
معاصى و لذت جويى و شهوترانى و وسوسه هاى شيطانى و تعلقات دنيوى پاك سازد, و از بدن
قطع علاقه نمايد, و براى مشاهده آيات بزرگ پروردگار به سوى او هجرت كند نور معرفت و
ايمانِ به خدا و عالم غيب سراسر قلبش را نورانى مى سازد. و به وسيله نور شديد عقلى,
اسرار زمين و آسمان و حقايق اشياء برايش آشكار مى گردد. چنان كه اشياء ديدنى به
وسيله نور حسى براى قوّه بصر ظاهر مى گردند.
زيرا قلب و روح انسان, بر طبق فطرت و آفرينش ويژه اش براى پذيرش نور حكمت و ايمان
آماده است, البته مشروط به اين كه تاريكى كفر يا حجاب معصيت آن را آلوده نساخته
باشد. چنان كه قرآن مى فرمايد: (وَطُبِعَ عَلي قُلُوبِهِمْ فهم لايَفْقَهُونَ) (143)
بنابراين, وقتى انسان نفس خويش را از خواسته هاى طبيعت و تاريكى هاى هوا و هوس و
اشتغال به شهوت و غضب و توجه به ماديات پاك ساخت و صورت قلبش را به سوى ذات اقدس
ربوبى و عالم ملكوت متوجه كرد به مقامى عالى و سعادتى بزرگ نائل خواهد شد. اسرار
ملكوت برايش كشف مى شود و آيات شگفت آور الهى را مشاهده خواهد كرد. چنان كه قرآن مى
فرمايد: لَقَدْ رَأي مِنْ اياتِ رَبِّهِ الْكُبْري. (144)
و چنانچه اين روح, روحى قدسى و نيرومند باشد, كه در اثر شدت اتصال با عالم غيب,
در حد مشترك بين عالم ملك و ملكوت واقع شده, و توجه به عالم ملك او را از توجه به
عالم ملكوت باز نمى دارد, و بالعكس, چنان كه پيمبران اين چنين هستند هنگامى كه به
سوى عالم غيب توجه پيدا كند, از جانب خداوند سبحان علوم و معارف بر قلب نورانى اش
افاضه خواهد شد. و از قلب او به ساير قوايش منتقل خواهد شد. آنچه را با روح قدسى
مشاهده نموده براى روح بشرى او نيز تمثّل خواهد يافت. و از قلب به قوه خيال و از
قوه خيال به حس مشترك و از حس مشترك براى قوه سمع و بصر آشكار خواهد شد. در چنين
حالى فرشته وحى را در كمال زيبايى مشاهده و كلام او و پيام خدا را خواهد شنيد.
البته همه اين كارها در يك لحظه بلكه فوق زمان و مكان تحقق خواهد يافت. ولى ناگفته
نماند كه صورت ها و اصوات مذكور امور واقعى هستند, نه اين كه پوچ و توهمى باشند.) (145)
حكيم سبزوارى (قدس سره) در حاشيه بر اسفار, ذيل همين كلام چنين مى نويسد: (به هنگام
رؤيت, صورتى از شىء مرئى در حاسّه تمثّل پيدا مى كند و نفس در واقع آن را مشاهده مى
نمايد, چه اين صورت از خارج و توسط حواس به وجود آمده باشد يا از داخل قلب و به
وسيله افاضات مستقيم الهى تحقق پيدا كند. زيرا قواى باطن همانند آينه هايى هستند كه
صورت هاى موجود در يكديگر را منعكس مى سازند. وقتى صورتى در نفس تمثّل يافت از آنجا
به حسّ مشترك نيز انتقال خواهد يافت. زيرا حسّ مشترك به منزله آينه دو رويه است:
رويى به سوى خارج كه صورت محسوسات از طريق حواس در آنجا منطبع مى گردد, و رويى ديگر
به سوى قلب دارد كه علوم و معارفِ افاضه شده بر آن را منعكس مى سازد.) (146)
صدرالمتألهين (قدس سره) در جاى ديگر مى نويسد: (مكالمه انسان با خدا و تلقى
معارف از او, عالى ترين مكالمات و استماعات است. پيامبر در اين مكالمه با گوش قلب و
باطن, كلام عقلى و حديث قدسى را از خداوند سبحان استماع مى نمايد. و كلام خدا عبارت
است از: افاضه معارف و علوم حقيقى بر قلب نورانى پيامبر.) (147)
همين حكيم الهى در جاى ديگر مى نويسد: (تكلم خدا با پيامبر عبارت است از: افاضه
حقايق و القاء معارف بر قلب نورانى او.
و تكلم پيامبر با خدا عبارت است از: تقاضاى ذاتى و استفاضه از خداوند متعال به
وسيله زبان استفاضه. و استماع وحى عبارت است از: شنيدن كلام عقلى به وسيله گوش
قلبى.) (148)
ابوعلى ابن سينا چنين مى نويسد: (نفس انسان وقتى چيزى از ملكوت را مشاهده مى كند از
قوّه وهم و خيال, مجرّد شده و در همين حال عقل فعّال معانى كلى را بدون تفصيل و
تنظيم بر او افاضه مى كند, آن گاه از نفس بر قوّه خيال افاضه مى شود, پس قوّه خيال
آن را به طور تفصيل و منظم و با عبارت هاى مسموع درك مى كند. و به احتمال قوى وحى
نيز همين گونه باشد. زيرا عقل فعّال در افاضه وحى بر نفس پيامبر نياز به قوه خيال
ندارد تا خطاب با الفاظ مسموع و مفصل باشد.) (149)
شهرستانى از قول شيخ الرئيس نقل كرده كه در موضوع علم غيب مى گويد: (بعض نفوس آن
قدر نيرومند مى شوند كه حواس, آنان را مشغول نمى سازد بلكه مى توانند به عالم عقل و
حس نظر داشته باشند. چنين نفسى به عالم غيب اشراف پيدا مى كند, در اين هنگام بعض
امور با سرعت برق برايش آشكار مى شوند, و مدرَك آنها بعينه در حافظه آنان باقى مى
ماند, و اين وحى صريح است.) (150)
باز هم شهرستانى از شيخ الرئيس نقل مى كند كه در خواص معجزات و كرامات مى گويد:
(گاهى بعض نفوس آن قدر نيرومند مى شوند كه در حال بيدارى با جهان غيب ارتباط پيدا
مى كنند. در اين هنگام قوه خيال آنها آنچه را نفس درك كرده, با صورت زيبا و اصوات
منظوم, حكايت مى كند. پس در حال بيدارى آن صورت ها را مشاهده مى كنند و صداها را مى
شنوند. پس صورتى كه جوهر شريف را حكايت مى كند صورتى است شگفت و در غايت زيبايى, و
او همان فرشته است كه پيامبر آن را مشاهده مى كند. و آن معارفى كه در اثر اتصال نفس
با جوهر شريف, حاصل شده به صورت كلامى زيبا و منظوم, در حس مشترك آنها تمثّل مى
يابد و شنيده مى شود.) (151)
ابن خلدون درباره وحى چنين مى نويسد: (بعضى از انسان ها به گونه اى آفريده شده اند
كه مى توانند خود را از آثار بشريت جدا سازند و در افق اعلا با فرشتگان باشند و در
يك لحظه در زمره آنان قرارگيرند,ملأ اعلا را مشاهده نمايند و كلام الهى را بشنوند.
اين ذوات مقدس پيامبران هستند كه خداوند سبحان چنين قدرتى را به آنان داده كه به
هنگام وحى از بشريت منسلخ گردند. با اين كه بشرند از كدورت ها و آلودگى هاى نفسانى
منزه هستند, به جهت اعتدال و استقامتِ در غرائز مى توانند وجهه ملكوتى خويش را حفظ
كنند. عشق به عبادت و توجه به خدا آنان را به سوى اللّه جذب مى كند. پيامبر هرگاه
كه اراده كند خودش را از بشريت منسلخ مى سازد و به افق ملائكه بالا مى رود. و معارف
و علوم را از ملأ اعلا دريافت مى كند و به مدارك بشرى منتقل مى سازد و در قواى خود
فرود مى آورد تا بتواند به بندگان ابلاغ نمايد. گاهى به هنگام وحى صدايى مانند صداى
زنبور عسل مى شنود, كه گويا رمزى از كلام باشد, پس معنا را از آن درك و حفظ مى كند.
و گاهى فرشته وحى به صورت مردى زيبا برايش تمثّل مى يابد كه با او سخن مى گويد.
البته تلقى كلام از فرشته و رجوع به مدارك بشرى و فهم آن, همه در يك لحظه بلكه
كمتر از آن انجام مى گيرد. زيرا وحى يك فعل زمانى نيست بلكه به صورتى سريع تحقق مى
يابد و به همين جهت وحى ناميده مى شود, زيرا وحى در لغت به معناى تسريع است.) (152)
كوتاه سخن
فلاسفه اسلام در توجيه و تبيين ماهيت وحى و نبوت به چند مطلب استناد كرده اند:
1. پيامبر يك انسان كامل است و نفس و عقل او در مرتبه اعلاى انسانيت قرار دارد.
2. نفس پيامبر از كدورات معاصى و تعلقات دنيوى كاملاً منزه است. صاف و نورانى و
صيقلى مى باشد و براى دريافت علوم و معارف پروردگار جهان آمادگى دارد.
3. نفس قدسى پيامبر آن قدر قوى و نورانى است كه مى تواند در زمانى كوتاه از بشريت
منسلخ گردد و به سوى افق ملائكه مقربين و جهان غيب صعود نمايد و بدين وسيله در معرض
تابش علوم و معارف آن جهان نورانى واقع شود.
4. روح قدسى پيامبر از جهت شدت اتصال به عالم غيب, در حد مشترك بين عالم ملك و
ملكوت واقع شده و مى تواند در زمان واحد هر دو جنبه را نگه دارد.
5. حس مشترك و قوه متخيله پيامبر نيز همانند نيروى عقلش, درحد اعلاى قواى انسانى
است, و لياقت آن را دارد كه علوم و معارفى را كه بر قلب او افاضه شده در مرحله حس
مشترك و خيال منعكس سازد و لباس وجود به آنها بپوشاند. در اين مرحله است كه فرشته
وحى را مى بيند و صداى او را مى شنود.
6. حكماى اسلام در نظام آفرينش و اداره جهان به وجود عقول دهگانه عقيده دارند, كه
در طول يكديگر قرار گرفته اند و عقل دهم را كه عقل فعّال ناميده مى شود واسطه افاضه
كمال بر جهان مادى و مباشر استكمالات آن مى دانند و عقيده دارند افاضات حق تعالى
توسط عقول دهگانه بر جهان ماده افاضه مى شود. و عقل دهم يعنى عقل فعّال فاعل مباشر
افاضات است. از جمله اين افاضات علومى است كه بر نفوس انسان ها افاضه مى شود. و به
همين جهت است كه منبع علوم پيامبر را نيز عقل فعال مى دانند, و گاهى او را همان
جبرئيل مذكور در احاديث و تاريخ دانسته اند.
فلاسفه اسلام باتوجه به مطالب مذكور, در تبيين ماهيت وحى چنين گفته اند: نفس
نيرومند و پاك و صيقلى پيامبر يكسره به سوى عالم بالا متوجه مى شود و صعود مى كند,
و بدين وسيله با نزديك ترين مقام جهان غيب (عقل فعّال = جبرئيل) ارتباط برقرار مى سازد. در چنين حالى, بدون نياز به تفكر و
ترتيب قياس, معارف و علوم نبوت توسط عقل فعال بر قلب صاف و روح قدسى پيامبر افاضه
مى شود. و از آنجا به حس مشترك و خيال او انتقال مى يابد. و در همين مقام است كه
فرشته وحى را مشاهده مى كند و كلام او را كه همان كلام خداست مى شنود. در اين جا
تذكر چند نكته را لازم مى دانيم:
1. گرچه حكماى اسلام منبع علوم نبوت را به عنوان عقل فعّال معرفى كرده اند ليكن
چنان نيست كه اگر وجود عقول دهگانه مورد خدشه واقع شد به تبيين ماهيت وحى لطمه اى
وارد شود, زيرا به هرحال پيامبر به هنگام وحى با جهان غيب ارتباط برقرار مى سازد و
علوم نبوت را از نزديك ترين مقامات آن جهان دريافت مى دارد, خواه او را جبرئيل
بنامند خواه عقل فعّال.
2. لازمه كلام حكماى اسلام كه منبع علوم وحيانى را عقل فعّال دانسته اند, اين نيست
كه علوم پيامبران را از سنخ علوم دانشمندان بدانند, زيرا آنان بدين مطلب تصريح
دارند كه علومى كه از طريق وحى بر نفوس پيامبران افاضه مى شود. به وسيله فكر و
ترتيب قياس نيست, بلكه مستقيماً بر قلوب پاك آنان افاضه مى شود, برخلاف علوم حكما و
دانشمندان كه از طريق تفكر و ترتيب قياس به وجود مى آيد.
3. حكماى اسلام نيز مانند متكلمين, نبوت را يك موهبت و عطيه الاهى مى دانند نه امر
اكتسابى. آفريدگار, چنين استعدادى را به پيامبران داده كه استعداد استفاضه علوم
غيبى و تلقى وحى و مشاهده فرشته وحى و استماع سخن او را دارند. ولى انسان هاى ديگر
از چنين موهبت عظيم محرومند.
وحى از ديدگاه علامه اقبال
وحى از ديدگاه محمد اقبال نوعى احساس و تجربه درونى است. خداى متعال در اين احساس
درونى, خود را براى انسانِ تجربه كننده منكشف مى سازد.
اين تجربه توسط قلب انجام مى گيرد. علامه اقبال در اين باره مى نويسد:
(قلب نوعى از اشراق درونى يا بصيرت است كه بنا بر كلام زيباى ملاّى رومى, از
شعاع خورشيد غذا مى گيرد, و ما را با چهره هايى از حقيقت آشنا مى سازد كه جز آنهاست
كه از ادراك حسى حاصل مى شود. به بيان قرآن چيزى است كه مى بيند, و گزارش هاى آن
چون خوب تفسير و تعبير شود هرگز نادرست نيست. با اين همه نبايد آن را همچون نيروى
اسرار آميز خاص تصور كنيم. نوعى برخورد با حقيقت است كه در آن حس كردن به معناى
فيزيولويابى كلمه, هيچ نقشى ندارد ولى چشم انداز تجربه اى كه به اين ترتيب در برابر
ما گشوده مى شود مانند هر تجربه ديگر واقعى و عينى است. آن را به صفت روحانى و
باطنى يا فوق طبيعى خواندن به هيچ وجه از ارزش آن به عنوان تجربه نمى كاهد.) (153)
اقبال براى معارف و علوم بشرى سه منبع معرفى مى كند: 1. تجربه درونى. 2. احساسات و
تجربه هاى بيرونى. 3. تجربه هاى تاريخى.
او مى نويسد: (تجربه درونى تنها يك منبع معرفت بشرى است. به مدلول قرآن دو منبع
ديگر معرفت نيز هست كه يكى از آن دو, تاريخ است و ديگرى عالم طبيعت.) (154)
در جاى ديگر مى نويسد: (خدا نشانه هاى خود را هم در تجربه درونى آشكار مى سازد و
هم در تجربه بيرونى.) (155)
همودر ارزش تجربه هاى درونى مى نويسد: (ادبيات وحى و باطنيِ نوعِ بشر خود گواهى بر
اين است كه تجربه دينى بيش از آن در تاريخ بشر درنگ كرده و مستولى بوده است كه
بتوان آن را وهم و خيال محض پنداشت و به دور انداخت.
هيچ دليلى نداريم كه بنابر آن, يك جنبه آزمايش بشرى را به عنوان يك واقعيت
بپذيريم و جنبه هاى ديگر آن را به عنوان اين كه باطنى و عاطفى است طرد كنيم. واقعيت
هاى تجربه دينى واقعيت هايى, همچون واقعيت هاى ديگر بشر هستند و قابليت هر واقعيت
براى اين كه در نتيجه تفسير و تعبير از آن كسب معرفت شود همان اندازه است كه قابليت
واقعيت هاى ديگر.) (156)
در جاى ديگر مى نويسد: (بنابراين, از لحاظ دست يافتن به معرفت, ميدان تجربه
باطنى همان اندازه واقعى است كه ميدان هاى ديگرِ تجربه بشرى واقعيت دارد. و تنها به
اين عذر كه آن را نمى توان به ادراك حسى بازگرداند, نبايد از آن غافل و جاهل
بمانيم.) (157)
اقبال در تبيين بيشتر وحى و تجربه دينى به چند ويژگى اشاره مى كند و چنين مى نويسد:
1. (هر تجربه مستقيم و بى واسطه است. همان گونه كه ميدان هاى متعارفى تجربه در
معرض تفسير معلومات حسى قرار مى گيرند و از اين راه براى ما معرفت نسبت به جهان
خارج فراهم مى شود, ميدان آزمايش باطنى نيز براى رسيدن ما به معرفتِ حق در معرض
تفسير و تعبير قرار مى گيرد. بى واسطه گى تجربه باطنى تنها بدين معناست كه خدا را
همان گونه بشناسيم كه ديگر چيزها را مى شناسيم. خدا يك حقيقت رياضى يا يك دستگاه
ساخته شده از مفاهيم به هم پيوسته نيست كه هيچ تكيه اى به تجربه نداشته باشد.) (158)
2. (نكته دوم كلى بودن و غيرقابل تجربه باطنى, هنگامى كه اين ميز پيش روى خويش را
مى آزماييم معلومات تجربى بى شمارى از تجربه ساده اين ميز بيرون مى آيد. از ميان
اين مجموعه ثروتمندِ معلومات, آنها را انتخاب مى كنيم كه نظم زمانى و مكانى خاص
دارند, و آنها را به اين ميز نسبت مى دهيم, در حالى كه از تجربه باطنى دست مى دهد
هر اندازه هم كه زنده و ثروتمند باشد انديشه به حداقل تنزّل مى كند, و چنين تجزيه و
تحليلى امكان پذير نيست.) (159)
3. (براى شخص باطنى, حال باطنى نمودار لحظه اى است كه با يك خودِ ديگرِ يگانه اى
پيوستگى صميمانه دست مى دهد كه متعالى و محيط بر همه چيز است, و حتى در آن لحظه
شخصيت خاص عالم تجربه از ميان مى رود. محتواى حال باطنى, به صورتى عالى و عينى و
خارجى است, و نمى توان آن را تنها فرورفتن در ابر تاريك ذهن خواند.) (160)
4. از آن جا كه صفت تجربه باطنى اين است كه بى واسطه و مستقيماً آزموده مى شود,
آشكار است كه آن را نمى توان به ديگرى انتقال داد. حال هاى باطنى بيش از آن كه به
انديشه شباهت داشته باشند به احساس شباهت دارند. تفسير و تعبيرى كه مرد باطنى يا
پيغمبر به محتواى خود آگاهى دينى خويش مى دهد ممكن است به صورت جمله هايى به ديگران
انتقال داده شود ولى خودِ محتوا قابل انتقال نيست مثلاً در آيه هايى از قرآن كه پس
از اين مى آيد, روان شناسى تجربه است كه بيان مى شود نه محتواى آن:
و ما كان لبشر أن يكلّمه اللّه الا وحياً أو منْ وراء حجاب أو يرسل رسولاً فيوحى
إليه بإذنه مايشاء إنّه عليّ حكيمٌ. (161)
والنجم إذا هوى. ماضلّ صاحبكم و ماغوي. و ماينطق عن الهوي. إن هو إü وحى يوحي.
علّمه شديد القوى. ذو مرّة فاستوي. وهو بالافق الاعلي. ثم دنى فتدلّي. فكان قاب
قوسين أو أدنى. فاوحى إلى عبده ما اوحي. ماكذب الفؤاد ماراي. أفتمارونه علي ما يري.
ولقد رآه نزلة أخرى. عند سدرة المنتهي. عندها جنة المأوي. إذ يغشى السدرَة مايغشي.
مازاغ البصر وماطغي. لقد رأي من آيات ربّه الكبرى. (162)
غيرقابل انتقال بودن تجربه باطنى از اين جهت است كه اساساً نوعى احساس است كه به
بيان در نمى آيد, و عقل استدلالگر را به آن دسترس نيست.) (163)
5. (اتصال صميمانه مرد باطنى به آنچه ابدى است, كه براى وى تصورى از غيرواقعى
بودن زمانِ گذران پيش مى آورد, به اين معنا نيست كه كاملاً از اين زمان گذران بريده
باشد. حال باطنى با وجود يگانه بودن آن, از راهى با تجربه متعارفى مربوط مى ماند.
اين مطلب از آنجا آشكار مى شود كه حال باطنى به سرعت محو مى شود. گو اين كه پس از
محو شدن, احساس قدرت و اعتبار عميقى به جاى مى گذارد. مرد باطنى و پيغمبر هر دو به
سطوح متعارفى آزمايش بازمى گردند, ولى با اين تفاوت كه پيغمبر چنان كه پس از اين
اشاره خواهم كرد آكنده از معانى بى شمارى براى بشريت است.) (164)
از اين مجموع چنين استفاده مى شود كه وحى نوعى احساس و تجربه درونى و اتصال و
ارتباط باطنى انسان با خداى متعال است. احساسى است بسيط كه قابل انتقال به ديگران
نيست. از سنخ انديشه و فكر نيست و در قالب الفاظ نمى گنجد. بلكه نوعى حضور و مشاهده
قلبى است. در عين حال مشتمل بر يك عنصر ادراكى است كه مى تواند رنگ فكر و انديشه به
خود بگيرد و به صورت يك فكر و در قالب الفاظ به ديگران منتقل گردد.
اقبال در اين باره چنين مى نويسد: (احساس باطنى, مانند هر احساس ديگر, مشتمل بر
يك عنصر ادراكى و عقلى نيز هست, و به نظر من, به علت همين عنصر ادراكى است كه رنگ
فكر و انديشه به خود مى گيرد. در واقع طبيعت احساس چنان است كه به صورت انديشه اى
خود را آشكار مى سازد. چنان به نظر مى رسد كه احساس و انديشه جنبه هاى دوگانه
پايدار, و گذران عامل واحدى هستند كه همان تجربه باطنى است.) (165)
در جاى ديگر مى نويسد: (ارتباط اساسى احساس و فكر, بر اختلافات كلامى كهن درباره
وحى شفاهى كه زمانى مايه پريشانى خاطر فراوان ميان متفكران دينى مسلمان شده بود
روشنى خاصى مى افكند. احساس غير ملفوظ در جستجوى آن است كه سرنوشت خويش را در فكرى
به پايان برساند, كه آن نيز به نوبه خود, ميل دارد كه از خود بيرون آيد و لباس خويش
را آشكار سازد. اگر بگوييم كه فكر و كلمه هر دو توأماً از رحم احساس بيرون مى آيند
سخنى بر مجاز نگفته ايم, هرچند كه فهم منطقى جز اين نتواند كه آنها را به ترتيب
زمانى خاص دريافت كند, و از راه جدا نگريستن, آنها را از يكديگر براى خود دشوارى
فراهم آورد. حسى هست كه با آن, كلمه نيز آشكار مى شود.) (166)