فصل سوم : دخول به عالم
خلوص و معرفت آن
اما عالم خلوص و اخلاص ، پس بدانكه خلوص
و اخلاص بر دو قسم است :
اول خلوص دين و طاعت از براى خدا.
دويم خلوص خود از براى او.
و اشاره به اول است قوله سبحانه : ليعبد واالله
مخلصين له الدين عععع
(302). و اين قسم در مبادى در جان ايمان است ، و بر هر
كس تحصيل آن از لوازم و عبادت بدون آن فاسد، و يكى از مقدمات وصول به
قسم دويم است .
و به دويم اشاره است كه : الاعبادالله المخلصين
(303)؛ چه خلوص را براى خود بنده ثابت كرده ، و در اول
از براى دين اثبات كرده و بنده را خالص كننده آن قرار داده . و همچنين
اشاره به قسم دويم است حديث من اخلص لله
يعنى خود خالص شود.
و اول به صيغه فاعل ايراد مى شود و ثانى به صيغه مفعول اداء مى شود.
و اين قسم از خلوص مرتبه اى است داراى (وراى ) مرتبه اسلام و ايمان ، و
نمى رسد به آن مگر مويد من عندالله و منظور به انظار الطاف ربانيه ، و
موحد حقيقى نيست مگر صاحب اين مرتبه ، و مادامى كه سالك به اين عالم
پانگذارد دامن او از خار شرك مستخلص نگردد و
مايو من اكثر هم بالله الاوهم مشركون
(304).
و به نص كتاب الله سه منصب والا از براى صاحب اين مرتبه ثابت است .
اول آنكه از محاسبه محشر آفاقى و حضور در آن عرصه معاف و فارغ است
فانهم لمحضرون الاعبادالله المخلصين
(305)؛ چه اين طائفه به توسط عبور بر قيامت عظمى انفسيه
حساب خود را پس دادند، پس حاجت به محاسبه ديگر ندارند.
دويم آنكه آنچه از سعادت و ثواب به هر كسى عطا مى شود در مقابل عمل و
كردار اوست مگر اين صنف از بندگان كه كرامت و الطاف به ايشان و راى طور
عمل و فوق پاداش كردار او است : و ما تجزون
الاما كنتم تعملون الاعبادالله المخلصين
(306).
سيم و اين مرتبه اى است عظيم و مقامى است كريم ، و در آن اشاره به
مقامات رفيعه و مناصب منيعه است و آن ، آن است كه ايشارا
مى رسد و شايد
(307) كه ستايش و ثناى الهى به آنچه سزاوار آن ذات مقدس
است كنند سبحان الله عمايصفون الا عباد
الله المخلصين
(308)؛ يعنى ايشان مى توانند ثناى الهى به آنچه سزاوار
بارگاه اوست به جاى آورند، و صفات كبريائى را بشناسند، و اين غايب
مرتبه مخلوق است و نهايت منصب ممكن ؛ و تاينا بيع حكت به امر خداوند بى
ضنت از زمين دل ظاهر نگردد بنده اين جرعه را نتواند چشيد، و تا طى
مراتب ممكنات را نكند و ديده در مملكت و جوب و لاهوت نكشاند به اين
مرتبه نتواند رسيد.
آدمى تا كشور امكان را در نبرد (ننوردد) پا در بساط
عند ربهم نتواند گذاشت و لباس حيات ابديه
نتواند پوشيد، و حال آنكه بندگان مخلصين را عطاى ابديه ثابت است و در
نزد پروردگار حاضرند: ولا تحسبن الذين قتلوا فى
سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون
(309). و رزق ايشان همان رزق معلوم است كه در حق مخلصين
فرموده : اولئك لهم رزق معلوم
(310). و قتل فى سبيل الله اشاره به همين مرتبه از خلوص
است و اين دو رزق متحد است و قرين كون عند الرب
است كه عبارت ديگر قرب است كه حقيقت ولايت است كه مصدر و اصل
شجره نبوت است انا و على من شجره واحده
(311) و نبوت است و اين عكس ، و آن عين است و اين اثر؛
چه ولى مخاطب است به خطاب اقبل و نبى به
خطاب ادبر بعد از
اقبل . پس نبوت بى ولايت صورت نبندد، و ولايت بدون نبوت نشود، و
از اين است كه در حق مخلصين را كه به شرف جوار سيد المرسلين مشرفند. و
اين عالمى است فوق عالم ملائكه مقربين ؛ چه حضرت رسول صلى الله عليه و
آله از جبرئيل پرسيد هل رايت الرب ؟ قال : بينى
و بينه سبعون حجابا من نور و لودنوت انمله (واحده نورا) واحدا لا حترقت
(312). زياده بر اين در حق مخلصين نتوان بيان كرد؛ چه
عبارت از آن قاصر و افهام خلق غير متحمل است . قال رب العزه :
اوليائى تحت قبائى لايعرفهم غيرى يعنى
لايعرف عوالمهم و در جاتهم غيرى
چنانكه دانستى وصول به اين عالم موقوف است به قتل فى سبيل الله .
پس مادامى كه بنده در بنده راه خدا كشته نشود داخل عوالم خلوط لله
نگردد، و كشته شدن عبارت است از قطعه علاقه روح از بدن ، پس روح روح از
روح ؛ همچنانكه موت عبارت است از انقطاع آن .
و قطع علاقه بر دو گونه است يكى به تيغ ظاهر و ديگرى به سيف باطن ؛
مقتول در هر دو يكى است ولكن در اول ، قاتل لشكر كفر و شيطان ، و در
ثانى جند رحمت و ايمان است .
مورد سيف در هر دو قتل واحد است ، كه آن اركان عالم طبيعت است ، ولكن
يكى به اجراء به آن ملوم و مستحق عقاب ، و ديگرى به آن واسطه مرحوم و
مثاب است انما الاعمال بالنيات
(313).
و چون قتل فى سبيل الله به سيف ظاهر مثالى است متنزل از قتل به سيف
باطن ، همچنانكه اين نبر مثالى است متنزل از قتل به سيف باطن باطن ،
چنانكه ذكر آن مى شود.
پس ظاهر مراد از قتل فى سبيل الله ، هر جا كه در مصحف الهى ذكر مى شود،
قتل به سيف ظاهر است ، و باطن آن قتل به سيف باطن است ، و باطن باطنش
قتل به سيف باطن باطن ؛ كه اين مرحله ديگر است كه به آن اشاره مى رود
ان للقرآن ظهرا و بطنا و لبطنه بطن الى سبعه
ابطن عععع
(314).
و از اين است كه مبدا هر دو قتل را در كتاب كريم به جهاد و مجاهده
تعبير فرموده اند: انفروا خفانا و ثقالا و
جاهدوا باموالكم و انفسكم فى سبيل الله
(315) و الذين جاهدوا فينا
لنهدينهم سبلنا
(316). و حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرموده :
رجعنا (رجعتم ظ) من الجهاد الاصغر الى الجهاد
الاكبر.
(317)
اصغر مثال و نمونه اكبر است و هر حكمى كه در جهاانضباط اجتماعى مذكور
است ، مختص به يكى از آنها نيست ، بلكه از براى هر دو ثابت است .
و همچنانكه قتل ظاهر بر جهاد اصغر مرتب است ، و آن به هجرت
الى الرسول است ، ثم معه ، و هجرت بر
ايمان ، و ايمان بر اسلام ، و تحقق آن ، بدون اين ترتيب ممكن نه ،
همچنين قتل به سيف باطن مرتب بر جهاد اكبر و آن بر هجرت
الى الرسول است ،
ثم معه ، و آن بر ايمان ، و ايمان ، بر اسلام ، پس فوز به درجات
منيعه و وصول به مراتب رفيعه بدون طى اين مراحل عظيمه غير متصور،
چنانكه در نامه الهى مى فرمايد: الذين آمنوا و
هاجروا و جاهدوا فى سبيل الله با موالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و
اولئك هم الفائزون يبشرهم ربهم برحمه و رضوان و جنات لهم فيها نعيم
مقيم خالدين فيها ابدا ان الله عنده اجر عظيم
(318).
در مراحل جهاد اصغر، اسلام ، كه اول مرتبه آن است و عبارت است از تلفظ
(تلقى ) به شعادتين به زبان ، فاصل مسلم و كافر است ، و ايمان ، كه
مرحله دويم است ، عبارت است از علم به موداى شهادتين و فاصل ميان مومن
و منافق است ؛ چه منافق آن است كه تفاوت باشد ميان سريرت و علانيت او؛
پس هرگاه خانه دل او به مشاهده معنى آنچه به زبان مى گويد روشن نباشد،
يعنى ايمان نباشد منافق خواهد بود.
و شناختن ديگران آن را به آثار و علامات داله بر بى اعتقادى بمايتلفظون
به مى شود. مقتضاى شهادتين علم به وحدانيت معبود و صدق به كلما جاء به
الرسول است . و اثر آن در ظاهر، ترك عبادت غير واحد و اطاعت كلما جاء
به الرسول است . پس هر كه ديگرى را بندگى كند منافق خواهد بود؛ و آن
گاه هوا و هوس خود باشد: افرايت من اتخذ الهه
هواه
(319)؛ و گاه ابليس باشد: الم
اعهداليكم يا بنى آدم ان لاتعبدوا الشيطان عععع ؛
(320) ظاهر است كه در اين انكار بر كسى نيست كه شيطان
را خالف خود داند؛ چه چنين مذهبى در ميان بنى نوع آدم نشنيده ايم ،
بلكه بر پيروان او است . پس هر كه متابعت شيطان كند او را معبود گرفته
؛ و گاه انسانى ديگر كه طمع مال و جاه از آن است ؛ و گاه درهم و دينار
و غير اينها. و هر كه از غير رضاى الهى آنها را متابعت كند آنها را
معبود خود قرار داده است .
و همچنين هر كه ، نه از راه عذر يا خطا يا نسيان ، ترك ما جاء به
الرسول صلى الله عليه و آله را نمايد داخل در رمره منافقين خواهد بود؛
همچنانكه در حديث مرفوعه محمد بن خالد از اميرالمومنين عليه السلام
منقول است : فاعتبروا انكار الكافرين و
المنافقين با عمالهم الخبيثه
(321).
و چنين كسى اگر چه هجرت مى كند و جهاد مى نمايد، ولكن نه هجرت او
الى الرسول است ، و نه جهاد او
فى سبيل الله ؛ چنانكه مى فرمايد:
من كانت هجرته الى الله و رسوله فهجرته الى الله و رسوله و من كانت
هجرته الى امرته يصيبها او غنيمه ياخذها فهجرته اليها
(322).
و چنين كسى اگر چه هجرت مى كند و جهاد مى نمايد، ولكن نه هجر او
الى الرسول است ، و نه جهاد او
فى سبيل الله ؛ چنانكه مى فرمايد:
من كانت هجرته الى الله و رسوله فهجرته الى الله و رسوله و من كانت
هجرته الى امرئه يصيبها او غنيمه ياخذها فهجرته اليها
(323).
و چون دانستى كه جهاد اصغر مثل جهاد اكبر است ، مى دانى كه همين فصل و
انفصال در جهاد اكبر نيز هست ، و در اين مرحله نيز منافقين هستند؛ چون
هر دو جهاد در دو مرحله اول كه اسلام و ايمان باشدت شريكند، مگر در
بعضى مراتب و درجاات كه به آن اشاره خواهد شد. پس فاضل ميان مومن و
منافق اين مجاهدين نيز ايمان است . و شناختن ايشان به آثار و علامات
داله بر عدم اذعان است . و چون چنانكه دانسته خواهد شد ايمانى كه در
مراحل جهاد اكبر واقع است شد از ايمان واقع در راه جهاد اصغر است ، پس
ملازمت مقتضاى شهادتين در مجاهدين اين راه بيشتر ضرور در كار است ، و
به اندك تخلف از مقتضاى احد هما شخص داخل در سلك منافقين است ؛ و از
اين جهت است كه سالكين راه خدا كسى را كه به قدر راس ابره از ظاهر
شرعيت تجاوز نمايد سالك نمى دانند، بلكه كاذب و منافق مى خوانند: و
اشاره به اين است آنچه را ثقه الاسلام به سند متصل از مسمع ابن
عبدالملك از ابى عبدالله عليه السلام روايت كرده كه قال
قال رسول الله صلى الله عليه و آله مازاد خشوع
الجسد على خشوع القلب فهو عندنا نفاق
(324).
و همچنانكه منافق از مجاهدين جهاد اصغر كسانى هستند كه هجرت ايشان مع
الرسول ، يا از خوف سياست
(325) او، يا طمع وصول به غنائم ، يا ظفر بر محبوبه
باشد، نه لله و فى الله ، و نه قلع و قمع دشمنان دين خدا، و ظاهر ايشان
در ميدان جهاد، و باطن ايشان در تحصيل مشتهيات يا دفع سياست از خود است
.
همچنين منافقين از مجاهدين جهاد اكبر كسانى هستند كه مجاهده ايشان
(326) نه از براى تسليط قوه عاقله بر قواى طبيعيه و كسر
سورت آنها و تخليص خود از براى خود در راه خدا باشد.
همچنانكه منافقين صفت اول به ظاهر متلقى شهادتين و به دبن در مسافرت با
رسول صلى الله عليه و آله و مقاتله با كفار بودند و نفاق ايشان به آثار
و علامات و اتيان به اعمال منافيه از براى (با ظ) حقيقت ايمان شناخته
مى شد نه به اظهار كلمه كفر، چه به آن اظهار، داخل در سلك كفار مى
شدند.
همچنين منافقين صنف ثانى در ظاهر به لباس سالكين راه خدا ملبس و به
اطراق راس و تنفس صعداء متشبثند، گاهى خشن مى پوشند، و زمانى صوف در بر
مى كنند، و اربعين ها مى گيرند، و ترك حيوانى مى نمايند، و رياضت ها مى
كشند، و او را دواذ كار جلى و خفى (جليه و خفيه ) وظيفه خود مى كنند،
به كلمات سالكين متكلم مى شوند، و سخنان فريبنده درهم مى بافند:
و اذا رايتهم تعجبك اجسامهم
(327)؛ ولكن آثار و علامات و افعال و اعمال ايشان نه
موافق مخلصين و نه مطابق مومنين است ؛ و علامات ايشان عدم ملازمت احكام
ايمان است زياده از آنچه در مومنين صنف اول در كار است .
پس هر كه را بينى كه دعواى سلوك كند، و ملازمت تقوى و ورع و متابعت
جميع احكام ايمان دراو نباشد و به قدر سر موئى يا سر سوزنى از صراط
مستقيم شريعت حقه انحراف نمايد او را منافق ميدان ، مگر آنچه را به عذر
يا خطايانسيان از او سرزند.
همچنانكه جهاد دويم جهاد اكبر است نسبت به جهاد اول ، همچننى منافق اين
صنف منافقين اكبرند، و آنچه از براى منافقين در صحيفه الهيه وارد شده ،
حقيقت آن از براى ايشان بروجه اشد ثابت است : هم
للكفر يومئذ اقرب منهم للايمان يقولون بافواههم ماليس فى قلوبهم والله
اعلم بما يكتمون فاحذرهم قاتلهم الله انى يوفكون . ان المنافقين فى
الدرك الاسفل من النار ولن تجدلهم تصيرا
(328)
و از منافقين اين صنف فرقه اى هستند كه نام مجاهدين بر خود مى بندند، و
احكام شريعت را به نظر حقارت مى نگرند، و التزام به آنها را شان عوام
مى دانند، بلكه علماى شريعت را از خود ادنى مى خوانند، و از پيش خود
امورى چند اختراع مى كنند و آن را به خدا مى بندند، چنان گمان مى كنند
كه راه به خدا راهى وراء راه شريعت .
و در حق ايشان است كه : و يريدون يفرقوا بين
الله و رسله و يقولون نومن ببعض و نكفر ببعض و يريدون ان يتخذوا بين
ذلك سبيلا اولئك هم الكافرون حقا و اعتدنا للكافرين عذابا مهينا
(329).
و نيز در حق ايشان است كه : و اذا قيل لهم
تعالوا الى ما انزل الله و الى الرسول رايت المنافقين يصدون عنك صدودا
(330).
و نيز در حق ايشان است كه : فقالوا ابشر يهدوننا
فكفروا
(331).
نماز و روزه به جاى آورند، اما نه از سرشوق و رغبت ؛ عبادت مى كنند
وليكن نه به خلوص نيت ؛ ذكر خدا نمايند نه بر دوام و استمرار؛ چنانكه
خداى تعالى از ايشان خبر مى دهد: ان المنافقين
يخاد عون الله و هو خادعهم و اذا قاموا الى الصلوه قاموا كسالى يرائون
الناس ولايذ كرون الله الا قليلا مذبذبين بين الاالى هولاء ولا الى
هولاء
(332).
پس متنبه باش ؛ به عبادت و ذكر قاصر، مغرور و فريفته نگردى .
(333)
فصل چهارم : منازل چهل
گانه عالم خلوص
اما منازل چهل گانه عالم خلوص ، پس مراد
از آنها طى مراتب منازل استعداد و قوه و حصول سر حد تمام ملكه و فعليت
تامه است ؛ چه مثال ظهور قوه و وصول آن به سر حد فعليت ، مثال هيزم و
انگشت
(334) است كه در آنها قوه ناريت است .
پس چون قريب به نار شوند حرارات بر آنها تاثير كند، و آنا فانا حرارت
بيشتر مى شود، و به تدريج قوه ناريت قريب به فعليت مى گردد، تا ناگاه
فعليت متحقق ، و هيزم تيره و انگشت سياه ، روشن و شعله ور مى گردد.
وليكن اين بدو ظهور فعليت است ، و تمام فعليت حاصل نشده است .
در بواطن از آن فحميت و حطبيت مخفى و كامن است ، و به اندك بادى يا
دورى از نار يا سبب ديگر، اين فعليت ظاهره منتفى و ناريت عرضى منطفى
شود، و به حالت اولى عود مى كند. و هرگاه قرب نار به آن امتدادى بهم
رساند تا جميع آثار فحميت و حطبيت
(335) زائل و تمام قوه ناريت و استعداد آن به ظهور و
فعليت مبدل گردد و همه خفاياى آن آتش شود، ديگر رجوع آن به حطب و فحم
(336) ممتنع ، و از هيچ بادى ناريت آن منطفى نمى گردد،
مگر آنكه خود آن فانى و خاكستر شود.
لهذا مجاهده راه دين و سالك مراحل مخلصين را دخول در عالمى و ظهور
فعليت آن كفايت نمى كند؛ چه هنوز بقاياى عالم سافل در زواياى ذاتش
كامن ، و به اين سبب با پاكان عالم بالاتر نا هم جنس ، و وصول به
فيوضات و مراتب ايشان غير ميسر، بلكه به اندك لغزشى يا قليل تكاهلى در
جهاد سلوك يا حصول مانعى در زمان اندكى ، باز به عالم سافل راجع مى
شود: و نرد على اعقابنا بعدا ذهدانا الله
(337). و اكثر صحابه سيد المرسيلن صلى الله عليه و آله
تا قرب جوار ظاهرى آن جناب را داشته روشنى ايمان در ظاهر ايشان پيدا،
ولكن چون آثار كفر و جاهليت بالمره از ايشان بر طرف نشده بود، و در
بواطن ايشان كامن بود،به محض مباعدت از خدمت آن جناب آثار ذاتيه ايشان
غالب و نور ايمان از ظواهر ايشان به رياح عاصفه حب جاه و مال و حسد و
كينه منتفى گرديد: و ما محمد صلى الله عليه و
آله الارسول قد خلت من قبله الرسل افان مات اوقتل انقلبتم على اعقابكم
(338).
و از اين جهت است كه همين ترك ظاهر گناه قائده در نجات نمى بخشد، بلكه
بايد ظاهر و باطن را تارك باشد: و ذروا ظاهر
الاثم و باطنه
(339).
و نيز عوالم واقعه در راه صعود و نزول ، مانند روز و شب و ساعات هر يك
اند هرگاه متقدم بالمره تمام نشود و استعداد آن فعليت نپذيرد، وصول به
متاخر صورت نبندد، و به قدر ذره اى از متقدم تا باقى باشد قدم به عالم
متاخر نتواند نهاد.
و از آنچه گفتيم روشن مى شود كه مجرد وصول و دخول در عالم خلوص كافى
نيست در حصول خلوص ، بلكه بايد جميع مراتب آن تمام فعليت و ظهور بهم
رساند تا صاحب آن از شوائب عالم اسفل از آن فارغ شود، و نور خلوص بر
زواياى قلب و دلش بتابد، تا آثار انيت
بالمره بر طرف گردد، و تواند از اين عالم صعود، و قدم در بساط قرب
ابيت عندربى
(340)، كه سر منزل ظهور ينابيع حكمت است ، گذارد. و اين
حاصل نمى شود مگر به حصول ملكه خلوص و ظهور تمام فعليت آن .
و چون اقل آنچه تمام فعليت و ملكه به آن مى تواند به هم رسيد از براى
عالمى ، كون در آن عالم است در مدت چهل روز، هم چنانكه در صدر اشاره به
آن شد لهذا تا راه رو چهل روز را در عالم خلوص سير نكند، و منازل چهل
گانه آن را كه مراتب تمام فعليت است تمام نكند، قدم فراتر نتواند نهاد.
(341)
پايان رساله سيرو سلوك
تعليقه يكم
عن ابى جعفر عليه السلام قال : ما اخلص
عبدالايمان بالله عزوجل اربعين يوما اوقال : ما اجمل عبد ذكر الله
عزوجل اربعنى يوما الازهده الله عزوجل فى الدنيا و بصره دائها و دوائها
فاثبت الحكمه فى قلبه و انطق بها لسانه ... (الكافى ، 2/16).
عن النبى صلى الله عليه و آله : من اخلص لله
اربعين يوما فجر الله ينابيع الحكمه من قلبه على لسانه (عده
الداعى ، ص 170).
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : ما اخلص عبدالله عزوجل اربعين
صباحا الاجرت يتابيع الحكمه من قلبه على لسانه . (سفينه البحار 1/291
بحار ج 70، ص 242، به نقل از عيون اخبار الرضا).
عن النبى صلى الله عليه و آله : من اخلص لله
اربعين يوما ظهرت ينابيع الحكمه من قلبه على لسانه . (جامع الصغير
2/275؛ احاديث المثنوى ص 196، به نقل از حليه الاولياء، ج 5، ص 189).
تعليقه دوم
مرحوم حاجى ميرزا حسين نورى متوفاى 1321 در كتاب كلمه طيبه در
حاشيه ص 175-181 مى نويسد:
از جمله اى از اخبار معتبره مستفاد مى شود كه در ترقى از درجه به درجه
و از حالى به حالى ، و تنزل به همين نسق ، به سبب مواظبت به عملى از
ذكر و دعا و نماز و خوردن و آشاميدن و ترك چيزى و غير آن ، چهل روز يا
سال را مد خليت تامى است در تاثير آن ، بلكه اين عدد را در مواضع بسيار
آثار بزرگى است . و ما براى تنبيه اشاره مى كنيم به بعضى از آن مواضع ،
بى ذكر ماخذ و سند كه موجب تطويل است .
1 نطفه در رحم بعد از چهل روز علقه شود، و علقه بعد از چهل روز مضغه
گردد. پس هر كه خواهد دعا كند كه حمل زن پسر مستوى الخلقه شود، در اين
چهار ماه دعا كند.
2 كسى كه شرب خمر كند چهل روز نمازش مقبول نيست . زيرا كه خدا تقدير
فرمود خلقت را در چهل ، و خمر چهل روز در بدن بماند، به قدر انتقال
خلقت او در نطفه و علقه و مضغه ؛ و همچنين هر غذا كه بخورد يا بنوشد
چهل روز در بدن بماند.
3 هيچ بنده خالص نكرده ايمان خو را به خداوند يا نيكو ننموده ذكر خدا
را در چهل روز مگر آنكه زاهد كند او را خداوند در دنيا، و بنمايد به او
درد او را و دواى آن را و محكم نمايد حكمت را در دلش .
4 رسول خدا صلى الله عليه و آله مامور شد كه كناره كند از خديجه قبل از
روز بعثت در چهل روز.
5 ميقات جناب موسى چهل روز بود كه در روز چهلم تكلم فرمود خداوند با او
به صد و بيست و چهل هزار كلمه .
6 كسى كه چهل روز گوشت نخورد خلق او بد شود، زيرا كه انتقال نطفه در
چهل روز بود.
7 كسى كه چهل روز گوشت بخورد قلبش قاسى شود.
8 كسى كه يك انار بخورد دلش نورانى و وسوسه از او برداشته شود چهل روز،
و دو انار هشتاد روز، و سه انار صد و بيست روز.
9- كسى كه سويق بخورد در چهل روز پر شود دو كتفش از قوت .
10 كسى كه زيت بخورد و به خود بمالد شيطان چهل روز نزديك او نرود.
11 هريسه چهل روز نشاط آورد براى عبارت .
12 توبه بهلول نباشد بعد از چهل روز قبول شد. و رسول خدا صلى الله عليه
و آله فرمود: هر كه خواهد توبه كند آن كند كه او كرد.
13 جناب داود بر ترك خود چهل روز گريست .
14 كسى كه چهل روز حلال خورد دلش نورانى شود.
15 كسى كه يك لقمه حرام بخورد چهل روز نمازش قبول نشود.
16 جناب عيسى در وقت عروج ، پس عروج كرد. حواريين گفتند: از جاى خود
حركت نكنيم تا معنى كلام روح الله را بفهميم . پس يكى گفت : مار چون
حلقه زند سرش را در زير بدنش گذارد، چون داند كه هر آفتى كه به بدش رسد
با سلامتى سر ضرر ندارد. او فرمايد سرمايه شما دين شما است ، چون او را
حفظ كنيد، ضرر ندارد آنچه به شما رسد از فقر و مرض . ديگرى گفت : چون
مار به جهت حفظ زهر غير خاك چيزى نخورد، همچنين منتفع نشويد به حكمت
براى طلب آخرت تا حب دنيا در دل شما است . ديگرى گفت : مار چون در خود
ضعف و سستى ببيند خود را گرسنگى دهد چهل روز، و در سوراخ تنگى رود و
بعد از چهل روز بر گردد جوان شده و چهل سال عمر كند. مى فرمايد: چون
مار خود را در مدت قليله گرسنگى دهيد تا در مدت طويله آخرت باقى
بمانيد. پس همه بر قول او موافق شدند.
17 كسى كه ايمان آورده به خدا و رسولش نگذارد موى عانه خود را چهل روز.
18 زمين نجس مى شود يا ناله مى كند از بول ختنه نكرده تا چهل روز.
19 چون چهل نفر جمع شوند و دعا كنند يا ده نفر چهار مرتبه يا چهار نفر
ده مرتبه دعا كنند مستجاب مى شود.
20 كسى كه اول براى چهل نفر برادر مومن خود دعا كند آنگاه براى خود،
براى همه مستجاب مى شود.
21 هرگاه در جنازه ، چهل مومن حاضر شوند، بگويند: خدايا ما از او جز
خوبى ندانيم ؛ شهادتشان قبول و ميت آمرزيده شود.
22 چون امام عصر عليه السلام ظاهر شود به هر مردى قوت چهل مرد دهند.
23 كسى كه چهل صباح دعاى عهد معروفت را بخواند از انصار آن حضرت خواهد
بود. و اگر مرد زنده اش كنند.
24 اميرالمومنين عليه السلام مى فرمود : اگر چهل نفر ناصر مى داشتم
جهاد مى كردم ؛ و امام حسن عليه السلام نيز چنين فرمود:
25 جناب آدم از بهشت چهل شاخه آورد كه ميوه آن از داخل و خارج خورده مى
شد، و چهل شاخه از داخل خورده مى شد نه خارج ، و چهل شاخه بعكس .
26 آدم عليه السلام بر هابيل چهل روز گريست .
27 آدم عليه السلام بر هابيل روز گريست .
27 آسمان بر جناب سيد الشهداء عليه السلام چهل روز گريست ، به خون ، و
آفتاب چهل روز سياهى ، و ملائكه چهل روز.
28 كسى كه چهل حديث حفظ كند و مستقيم شود بر آن ، محشور شود روز قيامت
با پيغمبران و صديقين و شهداء.
29 رحم شكايت كند از رحم خود تا چهل پشت .
30 خوانى كه براى جناب عيسى عليه السلام نازل شد چهل روز ماند و از آن
خوردند.
31 جسد جناب آدم عليه السلام چهل سال گل چسبنده بود، چهل سال صلصال
بود، چهل سال ديگر ماند تا گوشت و خون شد.
32 خداوند محمد صلى الله عليه و آله را بنده آفريده ، و او را چهل سال
به ادب خود مودب فرمود، آنگاه او را مبعوث فرمود و امر دين خود را به
او مفوض فرمود.
33 بنده در چهل سالگى به منتها رسد. در چهل و يك رو به نقصان نهد.
34 چون بر مومن چهل سال بگذرد از جنون و جذام و برص مامون است اگر
مخالفت امر خدا نكند.
35 با بنده تا چهل سال مسامحه كنند، پس از آن كار را بر آن سخت گيرند،
بنويسند بر او عمل كم و زياد و صغيره و كبيره را و به او گويند استعداد
خود را بگير كه ديگر عذر ندارى .
36 عقاب بنى اسرائيل درماندن تيه چهل سال بود.
37 نفرين جناب موسى و هارون را بر فرعون خداوند بعد از چهل سال اجابت
فرمود قدا جيبت دعوتكما.
38 بر مومن چهل روز نمى گذرد مگر آنكه براى او امرى عارض شود كه به سبب
آن محزون شود.
39 علاقه روح با بدن از مردن تا چهل روز است .
40 چون چهل روزبه مردن مومن بماند خطاب رسد به حمله عرش كه حجاب را
برداريد ميان من و ميان بنده من . روز دوم خطاب رسد به رضوان كه درهاى
بهشت را باز كنند، و همچنين در هر روز براى او تشريف و احترام و اكرام
مى شود تا روز چهلم . خبر طولانى مروى است در مجلس صد و بيست لب لباب
قطب راوندى .
و در آنچه ذكر كرديم براى شاهد كافى است . پايان كلام حاجى نورى .
مرحوم محدث قمى در سفينه البحار ج 1، ص 504 مى نويسد:
41 عن الصادق عليه السلام : ليس صاحب هذا الامر
من جاز اربعين . اى انه يكون صورته فى سن اربعين و لايو ثرفيه الشيب .
42 قال النبى صلى الله عليه و آله : ابناء
الاربعين زرع قددنا حصاده .
43 و روى اذا بلغ الرجل اربعين سنه ولم يتب مسح
ابليس وجهه و قال بابى وجه لايفلح
44 انصاب الماء فى زمان نوح عليه السلام من
السماء اربعين صباحا
45 روى انه لم يبعث نبى الاعلى راس اربعين .
46 احتبس الوحى عن رسول الله صلى الله عليه و
آله اربعين يوما حيث لم يستثن فى جواب مسائل كفار مكه لما قال غدا اخبر
كم .
47 اعتزل رسول الله صلى الله عليه و آله عن
خديجه اربعين صباحا لحملها بفاطمه صلوات الله عليها و ولادتها اياها.
48 عن ابى جعفر عليه السلام قال : املى الله
لفرعون ما بين الكلمتين اربعين سنه ثم اخذه الله نكال الاخره والا ولى
.
49 زياره الحسين عليه السلام فى الاربيعن زياره
الاربعين من الاخوان (پايان كلام محدث قمى ).
50 قال الشهيد: و روى مداواه الحمى بصب الماء
فان شق فليد خل يده فى ماء بارد و ان اشتد و جعه قرء على قدح فيه ماء
اربعين مره الحمد ثم يصبه عليه و ليجعل المريض مكتلا برا و يناول
السائل منه بيده و يا مره ان يدعوله فيعافى ان شاء الله (سفينه
البحار 1/344)
(342).
تعليقه سوم
در حافظه نگارنده اين حديث به اين عبارت بود. من بلغ اربعين سنه ولم
يتعص فقد عصى
(343) و متاسفانه هيچ كدام از دو عبارت را عجالتا در
كتابهاى حديثى پيدا نكردم .
و در تاويل آن ، همان طور كه در اصل رساله آمده است ، گفته اند:
برداشتن عصا يعنى مهيا شدن براى سفر آخرت . قيل
لحكيم لم تدمن امساك العاص ولست بكبير ولا مريض ! قال : لاعلم انى
مسافر (سفينه البحار 1/629).
و نيز در تاويل آن گفته شده : برداشتن عصا يعنى تكيه گاه معنوى و الهى
پيدا كردن . قيل لعارف : پيغمبر فرموده است من بلغ اربعين سنه ولم يتعص
فقد عصى ، تو كه سنين عمرت از چهل گذشت چرا عصا بدست نگرفته اى ؟ گفت :
چوب دستى را هر گبر و يهودى مى تواند بدست بگيرد، مقصود از عصا تكيه
گاه ايمان است نه چوب دست و من آن را تهيه كرده ام .
(مقامات العرفاء بلاغى ص 32).
در مكارم الاخلاق آمده است : قال رسول الله صلى الله عليه و آله حمل
العصا علامه المومن و سنه الانبياء.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : المشى مع
العصا من التواضع و يكتب له بكل خطوه الف حسنه و يرفع له الف درجه
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : تعصوا
فانها من سنن اخوانى النبين و كانت بنو اسرائيل الصغار و الكبار يمشون
على العصا حتى لايختالوا فى مشيهم
(مكارم الاخلاق ص 127).
بنابر اين ممكن است برداشتن عصا كنايه از داشتن تواضع باشد.
تعليقه چهارم
ملاى رومى در مثنوى گويد:
مصطفى زاين گفت كاى اسرار جو
|
مرده را خواهى كه بينى زنده تو
|
هر كه خواهد كاو ببيند بر زمين
|
مرده را كاو مى رود ظاهر يقين
|
مر على مرتضى را گو ببين
|
شد به امر حق اميرالمومنين
(344)
|
در كتاب احاديث مثنوى مى نويسد: مقصود روايت ذيل است :
من ارادان ينظر الى ميت يمشى على وجه الارض
فلينظر الى ... تمهيدات عين القضات چاپ شيراز ص 7 المنهج القوى ج 6 ص
114.
و نظير آن خبر ذيل است :
من اراد ان ينظر الى شهيد يمشى على وجه الارض
فينظر الى ... سيره ابن هشام طبع مصر ج 2 ص 28 اسد الغابه طبع مصر ج 3،
ص 60 با تعبير يمشى على رجليه .
پايان كلام كتاب احاديث مثنوى تاليف فروزانفر ص 193-194.
تعليقه پنجم
مرحوم حاج ميرزا ابو الحسن شعرانى رحمه الله عليه در اين باره
مى نويسد:
بعض علما از خواجه نصير الدين طوسى عليه الرحمه نقل كردند كه ايمان به
ظن و تقليد هم صحيح است ؛ يعنى اگر كسى بگويد يقين ندارم محمد بن
عبدالله صلى الله عليه و آله پيغمبر است اما گمان مى كنم پيامبر باشد
يا به تقليد از اسلاف و نياكان تصديق كند وى را كافى است .
اما البته خواجه چنين اعتقاد نداشته ، و ايمان به ظن و گمان بر خلاف
ضرورت دين اسلام ، و اگر كسى مى گفت گمان دارم پيامبر اسلام راست مى
گويد هيچگاه او را مسلمان نمى شمردند، و تقليد نيز بر خلاف نص قرآن است
كه خداوند در مذمت قومى فرمود: انا وجدنا آبائنا
على امه و انا على آثار هم مقتدون
و حق آن است كه اصل اعتقاد، كه هر كس بدان يقين نداشته باشد مسلمان
نيست ، بى اندازه واضح است ، و همه كس آن را در مى يابد، و دليل آن را
مى فهمد؛ و تكليف به چنين اعتقاد و دليل آن ، تكليف مالا يطاق نيست ،
حتى پيره زن ، كه چرخ مى ريسد، دانست اگر او نگرداند چرخ نيست ، حتى
پيره زن ، كه چرخ مى ريسد بدانست اگر او نگرداند چرخ نيست ، حتى پيره
زن ، كه چرخ مى ريسد، دانست اگر او نگرداند چرخ نمى گردد. و شبان صحرا
گرد و كشاورز و روستائى درس نخوانده مى داند هيچ معلولى بى علت يافت
نمى شود، و اگر بيل خود را كه خانه گذاشته هيچ معلولى بى علت يافت نمى
شود، و اگر بيل خود را كه خانه گذاشته در صحرا ببيند مى داند كسى آن را
بيرون آورده ؛ و نيز رسالت رسول را نيكو مى فهمد و از معجزات ، يقين به
نبوت پيدا مى كند. و شرط نيست آنكه يك چيز مى داند همه چيز بداند. آنكه
به تجربه مى داند افيون كشنده است لازم نيست به همه علم طب احاطه داشته
باشد؛ و آنكه خداى عالم و پيامبر او را به دليل مى شناسد لازم نيست دفع
شبهه ابن كمونه را بتواند كرد.
البته ظن و گمان در اعتقاد به خدا و رسول صلى الله عليه و آله كافى
نيست ، و معرفت به تقليد كفايت نمى كند.
آن محدثى كه از اصطلاح فلاسفه متنفر است ، و براى پرهيز از نام دور و
تسلسل و امثال آن گويد: دليل آوردن براى توحيد لازم نيست وظن و تقليد
كفايت مى كند، تا مردم را از فلسفه بگريزاند، و از براهين و استدلال
منطقى باز دارد؛ گرچه به لفظ مى گويد ظن كافى است ، اما اگر خويشتن را
بيازمايد، و فرض كند يهودى نزد او آمد و گفت من گمان دارم پيامبر شما
راست مى گويد، پس مرا مسلمان شناس ، و نوشته به من ده كه مسلمانم تا
مردم با من معامله اسلامى كنند؛ هرگز اين محدث تصديق او نخواهد كرد
بلكه اگر كسى بگويد. يقين به معراج جسمانى و معاد جسمانى ندارم ، اما
گمان دارم درست باشد، همان محدث او را طرد خواهد كرد، و كافر خواهد
خواند...
و من فرصت را اينجا غنيمت مى شمرم و طلاب علوم دينى را، كه مانند خود
من كمال علم نرسيده ، بر حذر مى دارم كه هرگز سوء ظن به بزرگان علماى
دين نبرند، كه كمترين كيفر اين عمل محروميت از فيض علوم آنها هست ، زهى
شقاوت كه كسى به بزرگان علماى دين بد بين باشد و سخنان آنان را به بى
اعتنائى نگرد.
اگر يكى از علما را بينى كه بر كلام ديگرى انگشتى نهد و خرده گيرد براى
آن است كه حقيقت را بيش از همه چيز دوست دارند، و اگر كسى سهوى يا
خطائى كرده است كه بايد بر كلامش نكته گرفت ، براى آن است كه معصوم
نبود و در مطلبى چنانكه بايد دقت نكرد، و زود بگذشت ، و آن سهو در
كلامش ماند كه اگر باز بار ديگر نظر مى كرد اصلاح مى فرمود:
آنكه گفت ايمان به ظن صحيح است همچنين شتاب زده بود، و سوءظن به علماء
او را بدان واداشت ، و اگر چند بار روش خود را مى آزمود، اصلاح مى
كرد،...
(345).
تعليقه ششم
علم ضرورت مالابد منه است يعنى هر چه آدمى را از آن چاره نيست
ضرورت اوست و آن عبارت از ادراك حد مالابد نفس است در حركات و سكنات و
اقوال و افعال . و مالابد آن است كه نفس را از آن منع نشايد كرد و منع
آن موجب خلل در عبادات شود.
(فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفانى سيد جعفر سجادى ص 165).
علم ضرورت : آنچه آدمى را از آن چاره نيست ضرورت اوست ، و او را به حسب
روح و قلب ضرورتى است و به حسب نفس و قالب ضرورتى (مقامات العرفاء
بلاغى ص 469).
در نفائس مى نويسد: علم ضرورت به اصطلاح متصوفه عبارت است از ادراك حد
مالابد نفس در حركات و سكنات و اقوال و افعال و معرفت زمان و حبس نفس
در اين مقام .
بدانكه هر چه آدمى را از آن چاره نيست ضرورت اوست و او را به حسب روح و
قلب ضرورتى است ، و به حسب نفس و قالب ضرورتى . اما ضرورت روح و قلب
شهود حق سبحانه و مشاهده صفات و افعال اوست كه بقاى حيات و قوام هر دو
بدان متعلق است ؛ چنانكه ضرورت نفس و قالب اكل و شرب كه سبب قوام انسان
است ...
و مالا بدنفس آن است كه از آن منع نشايد كرد، چه حق او آن بود و منع
حقوق از نفس نامرضى است . پس حق نفس در ماكل و مشرب و استراحت و منام
آن قدر است كه بدان امساك روح و حفظ عقل و منع كلالت حواس كرده شود،
و اينقدر ضرورت لابد است ، و منع آن سبب خلل مزاج و نقصان عبادات ؛ و
هر چه از اين حد بگذرد جمله حظ نفس است ...
(346)
تعليقه هفتم
هر چه به محض موهبت بر دل پاك سالك راه ، از جانب حق وارد مى
شود بى تعمد سالك ، و باز به ظهور صفات نفس زايل مى گردد، آن را
حال مى نامند و چون
حال دائمى شد و ملكه سالك گشت
مقام مى خوانند لاقامه السالك فيه .
(فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفانى ص 165).
حال در اصطلاح سالكان اشارت است از آنچه وارد شود بر دل سالك از موهبت
وهاب ، و باز از آن ترقى كند و يا تنزل نمايد. و نيز آورده اند كه :
الحال ما يرد على القلب من طرب او حزن اوبسط او
قبض والحال سمى حالا لتحوله و گويند عطاى حقتعالى كه بر دل سالك
فرود آيد به غير كسب .
(لغتنامه مثنوى ص 598 چاپ خاور).
مقام در اصطلاح سالكان مرتبه اى است كه بنده را حاصل مى شود در آغاز
سلوك به درجه اى كه بدو توسل كرده است ، كه گفته اند مقام عبارت از
اقامت بنده است در عبادت . و شرط سالك آن است كه از مقامى (به مقام )
ديگر ترقى كند تا از نود و نه مرتبه تلوين در گذرد و به صدم ، مرتبه
تمكين مقام كند و عوارف آورده كه من رضى بمقا عن امامه ...
(لغتنامه مثنوى ص 657 چاپ خاور).
ملاى رومى مى گويد:
هست بسيار اهل حال از سالكان |
نادر است اهل مقام اندرميان
(347) |
تعليقه هشتم
ممكن است بگوييم كارهاى انجام شده اى كه در اين داستانها نقل
شده ، چون به تاييد پيامبر و امام نرسيده است ، نمى تواند مورد تاييد
ما قرار گيرد؛ ولى اصل اين مطلب كه انسان گناهكار بايد به نحوى خود را
تاديب و نفس سركش را مهار كند جاى اشكال نيست به روايات زير توجه
كنيد:
محدث قمى به نقل از ابن بابويه مى نويسد: روزى حضرت رسول صلى الله عليه
و آله در سايه درختى نشسته بودند. در روز بسيار گرمى ، ناگاه شخصى آمد
و جامه هاى خود را كند و در زمين گرم مى غلطيد، و گاهى شكم خود را، و
گاهى پيشانى خود را بر زمين گرم مى ماليد، و مى گفت كه اى نفس بچش كه
عذاب الهى از اين عظيم تر است . و حضرت رسول به او نظر مى فرمود.
پس او جامه هاى خود را پوشيد حضرت او را طلبيده و فرمودند كه اى بنده
خدا! كارى از تو ديدم كه از ديگرى نديده ام . چه چيز تو را باعث بر اين
شد؟ گفت ترس الهى مرا باعث اين شد و به نفس خود اين گرمى را چشانيدم كه
بداند عذاب الهى را كه از اين شديدتر است تاب ندارد.
پس حضرت فرمود كه از خدا ترسيده اى آنچه شرط ترسيدن است و بدرستى كه
پروردگار تو مباهات كرد به تو با ملائكه سموات .
پس به اصحاب خود فرمود كه نزديك اين مرد رويد تا براى شما دعا كند. چون
نزديك او آمدند گفت : خداوندا جمع كن امر همه را بر هدايت . و تقوى را
توشه ما گردان ، و بازگشت ما را به سوى بهشت گردان
(348). اللهم اجمع امرنا على
الهدى و اجعل التقوى زادنا و الجنه ما بنا
(349).
و نيز داستان جوانى كه شبها به گورستان مى رفت ، و در قبر مى خوابيد، و
به خود هشدار مى داد در امالى شيخ صدوق آمده است
(350)
بنابر اين نبايد در اين قبيل داستانها اشكال كرد بلكه بايد گفت : كار
پاكان را قياس از خود مگير.
تعليقه نهم
در خطبه همام آمده است . اما الليل
فصافون اقدامهم تالين لاجزاء القرآن
(نهج البلاغه خطبه 188.)
خداوند در قيامت در مورد قرآن مى فرمايد: و عزتى
و جلالى و ارتفاع مكانى لاكرمن اليوم من اكرمك و لاهينن من اهانك
(وسائل الشيعه 4/827).
عن على عليه السلام : لايقرء العبد القرآن اذكان
على غير طهور حتى يتطهر.
(وسائيل 4/848).
انه لقراذا: كريم فى كتاب مكنون لايمسه الا
المطهرون . (سوره واقعه آيه 79).
عن ابى عبدالله عليه السلام : القرآن عهدالله الى خلقه فقد ينبغى للمرء
المسلم ان ينظر فى عهده و ان يقرء منه فى كل يوم خمسين آيه . (كافى
2/609).
تعليقه دهم
محدث قمى مى نويسد: هرگاه امام صادق عليه
السلام مى خواست بگويد قال رسول الله صلى الله
عليه و آله رنگش تغيير مى كرد، گاهى سبز مى گشت ، و گاهى زرد،
به حدى كه نمى شناخت او را كسى كه مى شناخت او را...
خوب تامل كن در حال حضرت صادق عليه السلام و تعظيم و توقير او از رسول
خدا صلى الله عليه و آله كه در وقت نقل حديث از آن حضرت و بردن اسم
شريف آن جناب چگونه حالش تغيير مى كرد، با آنكه پسر پيامبر صلى الله
عليه و آله و پاره تن اوست . پس ياد بگير اين را و با نهايت تعظيم و
احترام اسم مباركش بفرست .
و اگر اسم شريفش را در جائى نوشتى صلوات را، بدون رمز و اشاره ، بعد از
اسم مباركش بنويس ... بلكه بدون وضو و طهارت اسم مباركش را مگو، و
ننويس ، و با همه اينها باز از حضرتش معذرت بخواه كه در وظيفه خود نسبت
به آن حضرت صلى الله عليه و آله كوتاهى نمودى و به زبان عجز و لابه
بگو: هزار مرتبه شويم دهان به مشك و گلاب هنوز نام تو بردن كمال بى
ادبى
(منتهى الامال 2/83)