دُعَاؤُهُ فِي طَلَبِ الْحَوَائِجِ
بود از دعاى آن امام عالى مقام عليه السلام در وقت طلب حوائج به سوى خداوند و اين
دعاى شريف معروفست در قضاى حوائج به او بلكه ختمى هم اهل ختوم از براى آن نقل
نمودهاند و لكن شرط اعظم آن است كه خواننده بداند كه چه مىخواند و با كه تكلم
مىنمايد و حقيقتا بر فقرات او معتقد باشد.
أللَّهُمَّ يَا مُنْتَهَى مَطْلَبِ الْحَاجَاتِ،
اللغة:
مطلب: اسم زمان و مكان.
يعنى : اى خداى من اى نهايت محل طلب حوائج و اين عبارت نظير عبارت فارسى است كه
مىگوييم بالاتر از تو كسى نيست كه از او سئوال شود مثل اين كه گوييم مردتر از تو
كسى نيست و معتبرتر از تو كسى نيست و هكذا.
آخوند فيض در شرح خود سه احتمال داده است اين عبارت را و اكثر آنها خالى از وجه است
به اين معنى كه با معنى ظاهر عبارت منطبق نيست:
اول - اين كه فوق هر حاجت، حاجت ديگريست تا اين كه منتهى شود به سوى خداى تعالى به
درستى كه بالاتر از او محل حاجتى نيست، پس معنى عبارت آن است كهاى منتهى حاجات
مطلوبه.
دويم - اگر عبد مايوس شود در بر آمدن حاجت خود از مردم سئوال از خدا نمايد و تجاوز
از او ننمايد.
سيم - از براى هر كه سئوال شود از او حاجتى هست، كه سئوال مىنمايد او را از غير
خود تا اين كه منتهى شود به خدا و از براى خدا حاجتى نيست كه سئوال از غير خود كند.11
وَ يَا مَنْ عِنْدَه نَيْلُ الطَّلِبَاتِ،
طلبات: طلبات به كسر لام جمع طلبه است به فتح طاء و كسر لام مصدر است.
نيل: رسيدن.
يعنى : اى كسى كه در نزد او است رسيدن به مقاصد.
وَ يَا مَنْ لا يَبِيْعُ نِعَمَهُ بالأثْمَانِ،
اى كسى كه نمىفروشد نعمتهاى خود را به ثمن زيرا كه بيع او محال است به علت آن كه
ثمن و مثمن هر دو مال او هستند نيست چيزى كه قابل باشد كه ثمن واقع شود و مال او
نباشد.
وَ يَا مَنْ لا يُكَدِّرُ عَطَايَاهُ بِالامْتِنَانِ،
اللغة:
كدر: تيره و تاريك.
يعنى : اى كسى كه تيره و تار نمىكند بخششهاى خود را به منت گذاشتن.
تنبيه: در عطايا مردم بعضى به بعضى اگر منت گذارند باطل شود اجر و ثواب آن عطيه لكن
عطاياى خدا اجر و ثواب در آن تصوير نشود پس لابد اگر منت گذارد تيره و سياه شود نه
اين كه باطل گردد و لذا تعبير به كرد نمود نه به بطلان.
وَ يَا مَنْ يُسْتَغْنَى بِهِ، وَ لاَ يُسْتَغْنَى عَنْهُ،
اى كسى كه به سبب او بى نياز شوند و بى نياز از او نشوند.
وَ يَا مَنْ يُرْغَبُ إلَيْهِ وَ لا يُرْغَبُ عَنْهُ. وَ يَا
مَنْ لا تُفنى خَزَآئِنَهُ الْمَسَائِلُ، وَ يَا مَنْ لاَ تُبَدِّلُ حِكْمَتَهُ
الْوَسَائِلُ.
اى كسى كه رغبت كرده شود به سوى او و رغبت كرده نشود از او.
و اى كسى كه فنا و برطرف نمىكند خزانههاى او را سئوالها.
و اى كسى كه تبديل و تغيير نمىدهد حكمت او را وسيلهها.
بدان كه حكمت عبارتست از ايجاد به اصلح آن افعالى كه متعلق به ذات اقدس بارى است
جاى آورده نشود مگر اكمل و اصلح پس اگر گويى صدقات و ادعيه دفع نمايد بعضى از صوانح
را يا باعث شود بر ايجاد بعضى از مقتضيات و اين منافات دارد با اين كه وسائل تغيير
ندهد حكمت او را جواب گوييم كه اصلحيت و اكمليت مشروط به عدم دعا و صدقه است بعد از
دعاء اكمل و اصلح همان است كه جاى آورده است.
وَ يَا مَنْ لاَ تَنْقَطِعُ عَنْهُ حَوَائِجُ الْمُحْتَاجِينَ،
اى كسى كه منقطع نشود از او حاجتهاى حاجتمندان.
معنى اين عبارت به حسب ظاهر آن است كه محتاج به او رجوع كند همان كه محتاج از او
فرض شد از او لايزال سئوال نمايد پس سئوال از او قطع نشود و اما معنى عبارت:
اى كسى كه رد سئوال نكند از محتاجين اين معنى عبارت نيست، بلكه شايد معنى التزامى
هم نباشد.
وَ يَا مَنْ لاَ يُعَنِّيهِ دُعَاءُ الدَّاعِينَ...
اللغة:
يعنّيه: به كسر ياء تحتانى و عين مهمله از اعياء به معنى عاجز نمودن و احتمال دارد
اى يعنيه باشد به عين و نون از عناء به معنى هم، و شغل يا از عناء به معنى تعب
باشد.
اى كسى كه به تعب نمىاندازد او را دعاى دعاكنندگان.
تَمَدَّحْتَ بِالْغَنَاءِ عَنْ خَلْقِكَ، وَأنْتَ أهْلُ
الْغِنَى عَنْهُمْ، وَنَسَبْتَهُمْ إلَى الفَقْرِ، وَهُمْ أهْلُ الْفَقْرِ إلَيْكَ.
يعنى : ممدوح شدى به بىنيازى از خلقت و تو سزاوارى به بى نيازى از ايشان و نسبت
داد ايشان را به سوى حاجت به سوى خود و ايشان حاجتمندند به سوى تو اين مطلب نظير
قول خداى تعالى است:
يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله.
فَمَنْ حَاوَلَ سَدَّ خَلَّتِهِ مِنْ عِنْدِكَ، وَ رَامَ
صَرْفَ الْفَقْر عَنْ نَفْسِهِ بِكَ فَقَدْ طَلَبَ حَاجَتَهُ فِى مَظَانِّها، وَ
أتَى طَلِبَتَهُ مِنْ وَجْهِهَا، وَ مِنْ تَوَجَّهَ بِحَاجَتِهِ إلَى أحَد مِنْ
خَلْقِكَ، أوْ جَعَلَهُ سَبَبَ نُجْحِهَا دُونَكَ فَقَدْ تَعَرَّضَ لِلْحِرْمَانِ،
وَاسْتَحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَوْتَ الإحْسَانِ.
اللغة:
خلة: به كسر خاء، حاجت.
حاول و رام: هر دو به معنى قصد است اگر چه يكى از آن دو تعبير به اراده و ديگرى به
قصد مىشود.
مظان: جمع مظنه و او عبارت است از موضعى كه گمان و احتمال وقوع شىء در آن رود.
نجح: ظفر يافتن و بر آمدن حاجت.
طلبه: به فتح طاء و كسر لام و فتح آن يعنى مطلب و خواسته.
دون: به معنى غير.
الاعراب: فاء در قوله عليه السلام فمن حاول فصيحه است يعنى بعد از اين كه دانسته
شود، فاء در فقد تعرض جزائيه.
شرح : يعنى پس هر كه قصد نمود بستن حاجت خود را در نزد تو و قصد نمود كه برگرداند
فقر را از نفس خود به سبب تو پس به تحقيق كه طلب نموده است حاجت خود را در جايگاهش
و آمده است حاجت خود را از راهش، و هر كه رو آورد به حاجت خود به سوى يكى از بندگان
تو يا بگرداند او را سبب بر آمدن حاجت خود غير از تو پس به تحقيق كه در آمده در
معرض محرومى و نوميدى و سزاوار شده است از نزد تو فوت شدن احسان را.
اللَّهُمَّ وَلِى إِلَيْكَ حَاجَةٌ قَدْ قَصَّرَ عَنْهَا
جُهْدِى وَ تَقَطَّعَتْ دُونَهَا حِيَلِى وَ سَوَّلَتْ لِى نَفْسِى رَفْعَهَآ إِلَى
مَنْ يَرْفَعُ حَوَآئِجَهُ إِلَيْكَ وَ لا يَسْتَغْنِى فِى طَلِبَاتِهِ عَنْكَ وَ
هِىَ زَلَّةٌ مِنْ زَلَلِ الْخَاطِئِينَ وَ عَثْرَةٌ مِنْ عَثَرَاتِ الْمُذْنِبِينَ
ثُمَّ انْتَبَهْتُ بِتَذْكِيرِكَ لِى مِنْ غَفْلَتِى وَ نَهَضْتُ بِتَوْفِيقِكَ
مِنْ زَلّتِى وَ رَجَعْتُ وَ نَكَصْتُ بِتَسْدِيدِكَ عَنْ عَثْرَتِى وَ قُلْتُ:
سُبْحَانَ رَبِّى كَيْفَ يَسْأَلُ مُحْتَاجٌ مُحْتَاجَا؟ وَ أَنَّى يَرغَبُ
مُعْدِمٌ إِلَى مُعْدِمٍ؟ فَقَصَدْتُكَ يَآ إِلَهِى بِالرَّغْبَةِ وَ أَوْفَدْتُ
عَلَيْكَ رَجَآئِى بِالثِّقَةِ بِكَ
اللغة:
الجهد بالضم الطاقه.
دون: نزديك.
تسويل: يعنى زينت دادن.
زله: به فتح زا و عثره به معنى لغزيدن.
نكص: رجوع نمودن و برگشتن.
نهرض: برخاستن.
معدم: بى نام و فاقد هر شىء.
وفود: ورود.
شرح : يعنى اى خداى من از براى من به سوى تو حاجتى است كه به تحقيق كه عاجر شد از
او طاقت من و قطع شده در نزديك او حيله و تدبيرهاى من و زينت داده است از براى من
نفس بردن آن را به سوى كسى كه مىآورد حوائج را به سوى تو اين مطلب حقيقتا لغزش است
از لغزشهاى بدكاران و بيخود و بيهوده چيزى است از بيهودگىهاى گنهكاران پس از آن
آگاه شدم خاطر آوردن تو مرا از غفلت خودم و برخاستم به توفيق تو از لغزش خودم و
رجوع نمودم به سبب راست گردانيدن تو از لغزش خودم و گفتم: منزه است خاى من چگونه
سئوال مىنمايد فقير از فقير و كجا رغبت مىنمايد گمنام به سوى گمنام پس قصد نمودم
من تو را به رغبت به سوى تو و وارد شدم بمن بر تو به اميد خود به اعتماد به تو.
وَ عَلِمْتُ أَنَّ كَثِيرَ مَآ أَسْأَلُكَ يَسِيرٌ فِى
وُجْدِكَ وَ أَنَّ خَطِيرَ مَآ أَسْتَوْهِبُكَ حَقِيرٌ فِى وُسْعِكَ وَ أَنَّ
كَرَمَكَ لا يَضِيقُ عَنْ سُؤَالِ أَحَدٍ وَ أَنَّ يَدَكَ بِالْعَطَايَآ أَعْلَى
مِنْ كُلِّ يَدٍ
اللغة:
وجد: غنى و توانگرى.
خطير: صاحب قدر و مرتبت.
شرح : يعنى و دانستم من اين كه به درستى كه بسيار چيزهايى كه سئوال مىنمايم تو را
كمست نسبت به غناى تو و اين كه صاحب قدر و مرتبهاى چيزى كه سئوال مىنمايم من تو
را و طلب بخشش مىكنم از تو حقير در جنب قدرت و قوت تو است و به درستى كه كرم تو
تنگ و كم نمىشود از سئوال هيچ كس و به درستى كه دست تو به عطايا بالاتر از هر دستى
است.
اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَاحْمِلْنِى
بِكَرَمِكَ عَلَى التَّفَضُّلِ وَ لا تَحْمِلْنِى بِعَدْلِكَ عَلَى الِاسْتِحْقَاقِِ
اللغة:
حمل: سوار كردن.
شرح : اى خداى من پس صلوات بفرست بر محمد و آل او و سوار نما مرا به سبب كرمت بر
تفضل، و سوار منما مرا به عدل خود بر استحقاق زيرا كه اگر مركوب و محمول تفضل شود
به مراد رسم و اگر استحقاق شود مايوس شوم از مراد خود.
تنبيه: اگر به استحقاق بنا شود كه فايز شود انسان به درجات عاليه احدى را استحقاق
آن نيست حتى انبياء را زيرا كه نعمت ايجاد كه از قبل خدا شد نتوان گفت عبد بر او
استحقاق دارد.
فَمَآ أَنَا بِأَوَّلِ رَاغِبٍ رَغِبَ إِلَيْكَ فَأَعْطَيْتَهُ
وَ هُوَ يَسْتَحِقُّ الْمَنْعَ وَ لا بِأَوَّلِ سَآئِلٍ سَأَلَكَ فَأَفْضَلْتَ
عَلَيْهِ وَ هُوَ يَسْتَوْجِبُ الْحِرْمَانَ
فاء در فما فصيحه است.
شرح : يعنى پس نيستم من اول راغب به سوى تو كه پس عطا نموده باشى او را و حال آن كه
استحقاق داشت منع را، و نيستم من اول سئوال كنندهاى كه سئوال نموده باشد تو را پس
تو تفضل كرده باشى بر او و حال آن كه مستوجب و سزاوار بوده باشد نوميدى و محرومى
را، شبههاى نيست كه جناب اقدس او جواد لايزال و فياض على الاطلاق و الاتصال است پس
عطا و كرم و فيض او مىرسد بر هر كس كه مىخواهد سئوال نمايد و يا ننمايد مستحق
باشد و يا نباشد اعتقاد بر وحدانيت حضرت او داشته باشد و يا منكر باشد توحيد حضرت
احديت او را العياذ بالله چنان كه بالعيان مشاهده در انفس خود و در آفاق مىكنم عطا
و كرم او را، پس كلمه فاء در قول امام عليه السلام مىتواند سببيه باشد.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ كُنْ لِدُعَآئِى
مُجِيباً وَ مِنْ نِدَآئِى قَرِيباً وَ لِتَضَرُّعِى رَاحِماً وَ لِصَوْتِى
سَامِعاً
اللغة:
مجيب: جواب دهنده.
قريب: مقابل بعيد است و در مقام اراده شده از او سرعت اجابت.
تضرع: زارى نمودن و ذلت و خوارى و ناله نمودن است.
راحم: كاشف بليه.
سماع: صوت كنايه از جواب دادن و اعراض ننمودن است.
يعنى : اى پروردگار من رحمت بفرست بر محمد و آل او و باش تو مر دعاى مرا اجابت
كننده و زارى مرا به زودى جواب دهنده و مر زارى مرا رحم نماينده و مر آواز مرا
شنونده.
وَ لا تَقْطَعْ رَجَآئِى عَنْكَ وَ لا تَبُتَّ سَبَبِى مِنْكَ
وَ لا تُوَجِّهْنِى فِى حَاجَتِى هذِهِ وَ غَيْرِهَآ إِلَى سِوَاكَ
اللغة:
قطع: به معنى حبس نمودن.
بث: به معنى قطع و فصل.
سبب: ريسمان و علاقه را گويند.
وجهه الى كذا: يعنى روى او را به جانب ديگر نمود به واسطه نوميدى و مايوس نمودن او
را از خود.
يعنى : حبس نكن اميد مرا از خود و قطع نكن ريسمان مرا از خود و منقلب منما مرا در
اين حاجتم و غير اين از حاجات به سوى غير از خود.
وَ تَوَلَّنِى بِنُجْحِ طَلِبَتِى وَ قَضَآءِ حَاجَتِى وَ
نَيْلِ سُؤْلِى قَبْلَ زَوَالِى عَنْ مَوْقِفِى هَذَا
اللغة:
تولى: مباشر شدن و اعانت نمودن و كفيل شدن.
نجح: به تقديم نون بر جيم و جيم بر حاء بر آوردن حاجت.
سئول: بالضم و سكون العين از فعل به معنى مفعول.
يعنى اعانت كن مرا به جاى آوردن حاجت من و رسيدن خواسته من پيش از اين كه زائل شوم
از اين جايگاهم.
بِتَيْسِيرِكَ لِىَ الْعَسِيرَ وَ حُسْنِ تَقْدِيرِكَ لِى فِى
جَمِيعِ الامُورِ
با: در قوله عليه السلام به تيسير از براى ملابسه است متعلق به نجح.
حسن تقدير: عبارت است از ايجاد اشياء بر وفق حكمت و مصلحت به حيثيتى كه اگر خلاف او
شود مختل شود.
يعنى : به سبب آسان نمودن تو از براى من مشكل و صعب را و خوبى تدبير تو از براى من
در تمام كارها.
وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ صَلاةً دَآئِمَةً نَامِيَةً
لا انْقِطَاعَ لاَِبَدِهَا وَ لا مُنْتَهَى لاَِمَدِهَا
اللغة:
نما: زيادتى.
ابد: روزگار.
امد: آخر.
يعنى : رحمت بفرست بر محمد و آل او رحمتى كه هميشه زياد شونده است و قطع نشود زمان
او و نهايت نباشد عاقبت و انجام او را.
وَاجْعَلْ ذَلِكَ عَوْناً لِى وَ سَبَباً لِنَجَاحِ طَلِبَتِى
إِنَّكَ وَاسِعٌ كَرِيمٌ
و بگردان صلوات را يارى از براى من و سبب از براى بر آمدن مطلوب و خواستن من به
درستى كه تو وسعت دهنده و با كرم و بخششى.
وَ مِنْ حَاجَتِى يَا رَبِّ كَذَا وَ كَذَا وَ تَذْكُرُ
حَاجَتَكَ
من: از براى تبعيض است.
يعنى : بعض حوائج من اى پروردگار من چنين و چنان است و به جاى كذا و كذا حاجت خود
را ذكر نما.
ثُمَّ تَسْجُدُ
و بعد سجده كن و در سجده اظهار ذلت و تخشع و خضوع نما.
ثقه الاسلام كلينى رضوان الله تعالى عليه روايت نمايد به سند صحيح از حضرت صادق
عليه السلام كه آن بزرگوار فرمودند: كه نزديكتر زمانى كه بنده به سوى خداى تعالى
باشد وقتى است كه دعاء كند در حال سجود.
مروى است از عبدالله پسر هلال كه گفت: شكايت نمودم به سوى حضرت صادق عليه السلام از
اين كه اموال من متفرق گرديده و چيزى بر ما نرسيده فرمودند: بر تو باد به دعا نمودن
در حالت سجده زيرا كه آن نزديكتر وقتى است كه بنده به خدا نزديك شود.
وَ تَقولُ فِى سُجُودِكَ فَضْلُكَ آنَسَنِى وَ إِحْسَانُكَ
دَلَّنِى فَأَسْأَلُكَ بِكَ وَ بمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ صَلَوَاتُكَ عَلَيْهِمْ أَنْ لا
تَرُدَّنِى خَآئِباً
و بگو در سجودت كه فضل و مهربانى تو مأنوس نموده است مرا و احسان تو دلالت و
رهنمايى كرد مرا پس سئوال مىكنم من تو را به خودت و محمد و آل او رحمت هايت بر
آنها باد اين كه بر نگردانى تو مرا نااميد اى صاحب كرم و بخشش.
وَ كَانَ مِنْ دُعَآئِهِ عَلَيْهِ السَّلامُ
إِذَا اعْتُدِيَ عَلَيْهِ أَوْ رَأَى مِنَ الظَّالِمِينَ مَا لا يُحِبُ
اعتدى: فعل مجهول است از عداوت به معنى ظلم و دشمنى نمودن.
بود از دعاى آن امام عالى مقام عليه السلام زمانى كه بر او ظلم و دشمنى مىشد يا
اين كه مىديد از ستمكاران امرى را كه دوست نمىداشت وقوع آن امر را و شايد اين
عبارت باشد از ديدن آن حضرت ظلم بر مظلومى را غير از خود.
يَا مَنْ لا يَخْفَى عَلَيْهِ أَنْبَآءُ الْمُتَظَلِّمِينَ وَ
يَا مَنْ لا يَحْتَاجُ فِى قَصَصِهِمْ إِلَى شَهَادَاتِ الشَّاهِدِينَ
اللغة:
انباء: جمع نباء به معنى خبر پيغمبر را نبى گويند زيرا كه خبر آورنده است از جانب
خدا.
تظلم: شكايت از ظلم نمودن است نزد كسى كه داد او را از ظالم او بگيرد.
قصص: جمع قصه يعنى نقل نمودن.
شرح : يعنى اى كسى كه مخفى نيست بر او خبرهاى كسانى كه شكايت از ظلم كنند و اى كسى
كه حاجت ندارد در حكايت و نقلشان به سوى گواهى گواهان يعنى سميع و بصير است.
وَ يَا مَنْ قَرُبَتْ نُصْرَتُهُ مِنَ الْمَظْلُومِينَ وَ يَا
مَنْ بَعُدَ عَوْنُهُ عَنِ الظَّالِمِينَ
و اى كسى كه نزديك است يارى نمودن او از مظلومان و دور است اعانت او از ظالمان.
قَدْ عَلِمْتَ يَآ إِلَهِى مَا نَالَنِى مِنْ (فُلانِ بْن
فُلانٍ) مِمَّا حَظَرْتَ وَانْتَهَكَهُ مِنِّى مِمَّا حَجَزْتَ عَلَيْهِ
اللغة:
حظر: به معنى منع نمودن.
هتك: يعنى دريدن و پارچه نمودن.
حجز: حاجب و ستر است.
فلان: كنايه از اسم ظالم است.
شرح : يعنى اى خداى من چيزهايى كه رسيده است مرا از فلان پسر فلان از چيزهايى كه
منع نمودى تو و دريد و پاره نمود او را از چيزهايى كه تو حاجب شدى بر او.
بَطَراً فِى نِعْمَتِكَ عِنْدَهُ وَاغْتِرَاراً بِنَكِيرِكَ
عَلَيْهِ
اللغة:
بطر: شدت فرح و كيف.
اغترار: فريب خوردن و خدعه نمودن بر كسى.
نكير: انكار.
الاعراب: بطر و اغترار مفعول له است از براى نالنى و انتها كه باء در بنكير به معنى
من و على هر يك مىتواند بود و احتمال سببيت هم دارد يعنى سبب غفلت او انكار تو شده
است نه از حيثيت وجود انكار بلكه از حيث عدم انكار و اين احتمال را بعيد دانستهاند
بعضى، ظاهر اين است كه اين اقرب احتمالات است.
شرح : يعنى به علت تكبر نمودن و فرح نمودن در نعمت تو كه نزد او است و مغرور شدن و
فريب خوردن از انكار او تو را، يا به سبب انكار نمودن او تو را.
تنبيه: ابناء ظلمه كه در زمان خود مشاهده نموديم نديديم اين بدبختان را مگر اين كه
راحت دارندهترين مردمان هستند از جهت مال و منال و بدن بلكه عمده غرور اين جماعت
شغالان بر آمده از خم رنگرزى نيست مگر اعتبار دنيوى ايشان
فمالهم فى الاخرة من نصيب عبارت اخرى منقصت اين جماعت بدتر از يهود كفايت
كند كه خدا ثناء نمايد در فناء آنها بقوله: فقطع دابر القوم
الذين ظلموا و الحمدلله رب العالمين.
اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحمَّدٍ وَ آلِهِ وَ خُذْ ظَالِمِى
وَ عَدُوِّى عَنْ ظُلْمِى بِقُوَّتِكَ وَ افْلُلْ حَدَّهُ عَنِّى بِقُدْرَتِكَ
وَاجْعَلْ لَهُ شُغْلاً فِيمَا يَلِيهِ و عَجْزاً عَمَّا يُنَاوِيهِ
اللغة:
ظالم: آن كسى است كه ظلم از او صادر شده است.
عدو: آن كه اراده ظلم دارد و لذا تعبير از آن به دشمن شود.
فلول: شكستن.
حد: تيزى و تندى.
شرح : يعنى اى خداى من رحمت بفرست بر محمد و آل او و منع نما تو ظالم مرا و دشمن
مرا از ظلم كردن بر من به قوت خود و بشكن تيزى و تندى او را از من به قدرت و
توانايى خود و بگردان تو از براى او شغلى در امورى كه به او مباشر شود.
يعنى : او را مشغول به نفس خودش نما و قرار بده نيز از براى او توانايى از چيزهايى
كه در نيت و قصد خود دارد.
اللَّهُمَّ وَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ لا تُسَوِّغْ
لَهُ ظُلْمِى وَأَحْسِنْ عَلَيْهِ عَوْنِى وَاعْصِمْنِى مِنْ مِثْلِ
أَفْعَالِهِتَجْعَلْنِى فِى مِثْلِ حَالِهِ
اللغة:
سوغ و سياغ: گوارا بودن
شرح : يعنى اى خداى من رحمت بفرست بر محمد و آل او و گوارا نفرما از براى ظالم من
ظلم كردن بر مرا، و خوب گردان بر ضرر او اعانت مرا، و حفظ بفرما تو مرا از مثل
افعال او و نگردان مرا مثل او در ظلم نمودن.
تنبيه: ظالم اگر بر كسى كه اراده ظلم دارد ظلم نمايد و چيزى از ضرر بر او مترتب شود
كيف در ظلم خود نمايد و بناى ظلم ديگر هم خواهد نمود و اين ظلمى است سايغ و گوارا
به خلاف اين كه اگر بر آن ضرر مترتب شود ديگر آن ظلم ننمايد اين است معنى
لا تسوغ.
و اما احسن عليه عونى يعنى اعانت نمودن مرا بر او احسان نما چنان كه گذشت.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَعِدْنِى
عَلَيْهِ عَدْوًى حَاضِرَةً تَكُونُ مِنْ غَيْظِى بِهِ شِفَآءً وَ مِنْ حَنَقِى
عَلَيْهِ وَفَآءً
اللغة:
اعدنى: اى اعنى گفته شده است استعدى فلان الامير على من ظلمه فاعداه الامير عليهاى
استعان به فاعانه، عدوى اسم مصدر اعداء.
حنق: گلوگير شدن يا به معنى حقد و حسد.
شرح : يعنى رحمت و درود بفرست بر محمد و آل او و اعانت نما تو مرا بر ظلم اعانت
نمودنى كه الان بوده باشد آن اعانت از غيظ من به آن شفاء و از حسد من بر او وفا
شود.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ عَوِّضْنِى مِنْ
ظُلْمِهِ لِى عَفْوَكَ وَ أَبْدِلْنِى بِسُوءِ صَنِيعِهِ بِى رَحْمَتَكَ فَكُلُّ
مَكْرُوهٍ جَلَلٌ دُونَ سَخَطِكَ وَ كُلُّ مَرْزِئَةٍ سَوَآءٌ مَعَ مَوْجِدَتِكَ
اللغة:
صنيع: شغل و كار.
جلل: حقير و هين.
مرزئة: به فتح ميم و سكون راء بى نقطه و كسر زاء معجمعه به معنى مصيبت.
موجده: به فتح ميم و سكون واو و كسر جيم ماخوذ از وجد به معنى سعه يا حب يا غنى، يا
از وجد به معنى غضب به هر يك از معانى اربعه استعمال شده است چنان كه در مجمع
البحرين است و انسب در مقام به معنى يكى از معانى ثلاثه اولست نه به معنى رابع چنان
چه در نسخه شهيد بدل موجدتك مغفرتك است.
شرح : يعنى اى خداى من صلوات بفرست بر محمد و آل او و عوض بده تو مرا از ظلم نمودن
او مرا عفو خود را، و بدل بده تو مرا به بدى كار او مرا رحمت تو را، هر بدى حقير
است نزد غضب تو و هر مصيبتى مساوى است با دوستى تو.
ايقاظ: غرض از اين كلام آن است كه اگر خداى از انسان راضى شود و بيامرزد همه
مصيبتهاى دنيا و جودا و عدما در پيش او يكسان خواهد بود اگر خداى ناكرده غضب او بر
كسى مستولى شود مكروهات دنيا نزد غضب نعمت است پس تواند جلل عظيم بود. فتامل.
اللَّهُمَّ فَكَمَا كَرَّهْتَ إِلَيَّ أَنْ أُظْلَمَ فَقِنِى
مِنْ أَنْ أَظْلِمَ
يعنى : اى خداى من پس همچنان كه بد دارى از اين كه ظلم كرده شوم پس حفظ نما تو مرا
از اين كه ظلم نمايم.
اللَّهُمَّ لا أَشكُو إِلَى أَحَدٍ سِوَاكَ وَ لا أَسْتَعِينُ
بِحَاكِمٍ غَيْرِكَ حَاشَاكَ
مجلسى مىفرمايد: اثبات الف بعد از واو اشكو به حسب رسم خط در قرآن و در صحيفه
مكرمه از حيث تشبيه او است به واو جمع و آگاه نمودن است بر اين كه شكايت مكرر و
زياد واقع شده است نظير به اين كه گفتهاند علامت جمع در: رب
ارجعون و در قوله تعالى: و ما يسطرون در سوره
نون و القلم.
حاشاك: كلمه استثناء است به معنى الا انت يا كلمه تنزيه است نظير سبحان الله.
شرح : يعنى اى خداى من شكايت نمىنمايم به سوى كسى سواى تو و استعانت نجويم من به
حاكمى غير از تو مگر به تو.
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ صِلْ دُعَآئِى
بِالاجَابَةِ وَاقْرِنْ شِكَايَتِى بِالتَّغْيِيرِ
يعنى : پس صلوات بفرست بر محمد و آل او و وصل نما تو دعاى مرا به اجابت و قرين فرما
تو شكايت مرا به تبديل يعنى راضى و شكايت ننمايم تا حال ظالم تغيير كند.
اللَّهُمَّ لا تَفْتِنِّى بِالْقُنُوطِ مِنْ إِنْصَافِكَ وَ لا
تَفْتِنْهُ بِالامْنِ مِنْ إِنْكَارِكَ فَيُصِرَّ عَلَى ظُلْمِى وَ يُحَاصِرَنِى
بِحَقِّى وَ عَرِّفْهُ عَمَّا قَلِيلٍ مَآ أَوْعَدْتَ الظَّالِمِينَ وَ عَرِّفْنِى
مَا وَعَدْتَ مِنْ إِجَابَةِ الْمُضْطَرِّينَ
اللغة:
قنوط: مايوس شدن.
افتنان: ابتلاء و امتحان نمودن.
انصاف: داد مظلوم از ظالم گرفتن.
خاصر اگر به خاء بوده باشد به معنى بردن حق است بدون سبب و جهت او گر به حاء مهمله
باشد به معنى ضيق و تنگ گرفتن است.
شرح : اى خداى من امتحان مكن تو مرا به مايوس شدن من از داد رسيدن تو و امتحان
نفرما تو او را به ايمن بودن او از انكار تو تا اين كه اصرار كند بر ظلم من و صضيق
كند مرا به حق من به شناساندن تو او را از كمى چيزى كه ترسانيدى ظالمان را و
بشناسان تو مرا چيزى را كه وعده فرمودى تو اجابت مضطران.
ايقاظ: غرض از امتحان ننمودن او به قنوط و امتحان ننمودن از ظالم به ايمنيت اين است
كه ظلم از او رفع شود و در راحت بماند و مايوس بودن با حصول غرض منافات دارد.
و شايد مراد آن باشد كه قنوط كه از جناب تو است اسوء است از ظلم بر من مرا ابتلاء
بر آن نفرما و او را مبتلاء نكن.
غرض ترحم است در حق او لكن فقره اخيره قوله و عرفه شاهد اولست.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ وَفِّقْنِى
لِقَبُولِ مَا قَضَيْتَ لِى وَ عَلَىَّ وَرَضِّنِى بِمَآ أَخَذْتَ لِى وَ مِنِّى
وَاهْدِنِى لِلَّتِى هِىَ أَقْوَمُ وَاسْتَعْمِلْنِى بِمَا هُوَ أَسْلَمُ
اى خداى من رحمت بفرست بر محمد و آل او و توفيق بده مرا تو از براى قبول نمودن چيزى
كه حكم نمودى تو از براى من و از من و ضرر من و راضى فرما تو مرا به چيزى كه گرفتى
تو از براى من و از من و هدايت نما تو مرا به راهى كه راست است و وادار مرا به چيزى
كه سالمست.
تنبيه: غرض از قول امام عليه السلام و وفقنى تا آخر آن است كه در هر حال از حالات
شاكر و صابر باشد و همه حالات خود راضى باشد و خود را عدم و هيچ داند.
اللَّهُمَّ وَ إِنْ كَانَتِ الْخِيَرَةُ لِى عِنْدَكَ فِى
تَأْخِيرِ الاخْذِ لِى وَ تَرْكِ الِانْتِقَامِ مِمَّنْ ظَلَمَنِى إِلَى يَوْمِ
الْفَصْلِ وَ مَجْمَعِ الْخَصْمِ
اللغة:
الخيره: به كسر خاء و سكون الياء به معنى اختيار نمودن مثل الفديه به معنى الفداء و
به فتح ياء نيز به معنى اختيار است بعضى گفتهاند به سكون به معنى عطاء نمودن است و
به فتح به معنى اختيار نمودن است.
مجمع: اسم زمان و مكان.
خصم: مدعى بر غير و او لفظى است بر يك و دو و جماعت اطلاق مىشود.
يوم الفصل و يوم الجمع روز قيامت است.
يعنى : اى خداى من اگر بوده است خير و خوبى از براى من نزد تو در تأخير انداختن
گرفتن حق تو از براى من و اسقاط نمودن و دادرسى نمودن از كسى كه ستم و جور نموده
است مرا تا روز جدايى نمودن و زمان جمع شدن مدعى و مدعى عليه.
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَيِّدْنِى مِنْكَ
بِنِيَّةٍ صَادِقَةٍ وَ صَبْرٍ دَآئِمٍ
اللغة:
تاييد: تقويت.
صبر: حبس نفس از جزع و فزع.
دائم: به معنى هميشه و ثابت.
يعنى : پس رحمت بفرست بر محمد و آل او و تقويت نما تو مرا از جانب خودت به عزمى
راست و صبرى پاينده.
وَ أَعِذْنِى مِنْ سُوءِ الرَّغْبَةِ وَ هَلَعِ أَهْلِ
الْحِرْصِ
اللغة:
سوء: بالضم به معنى قبح.
الرغبه: به معنى سئوال و طلب نمودن و گاهى اطلاق شود بر حريص بودن بر چيزى.
هلع: بالتحريك به معنى حرص و جزع و قلت صبر و بعضى گفتهاند كه هلع اسم حيوانيست در
پس كوه قاف است روزى هفت صحراء علف مىخورد و هفت دريا آب مىآشامد و مع ذلك هم و
حزن فردايش را دارد كه روز آينده او چه خواهد شد.
يعنى : پناه بده تو مرا از زشتى و سئوال و زارى نمودن در نزد اهل حرص.
بدان كه حرص صفت رذيلهاى است در انسان كه حقيقتا زهرى است كشنده و باعث مىشود بر
اين كه انسان محروم شود از فايز شدن به درجات عاليه و داخل شدن در دركات نيران
مولمه زيرا كه به واسطه اين صفت رذيله مرتكب مىشود بسيارى از محرمات الهيه را پس
مداوا نمايد خود را از اين مرض مهلك به ملاحظه نمودن دنائت و پستى و بى اعتبارى
دنيا را و اعراض نمودن انبياء و اصفياء از او و ملاحظه نمودن جنات و رضوان و حور و
قصور كه خداى تعالى قرار داده است به صبركنندگان بدهد محرومان از او در آخرت آرزو
مىنمايند كه اى كاش در دنيا گوشتهاى بدن ما را به مقراض قطعه قطعه مىكردند و
منشار بر سر ما مىگذاشتند و ما را جدا مىنمودند و مبتلا به حرص نمىشديم و از اين
نعم و احسان خداى خود محروم نمىبوديم و رانده نمىشديم و آن روز نيز روزى است كه
تمنا و آرزو به حال ايشان فائده و سودى ندارد.
وَ صَوِّرْ فِى قَلْبِى مِثَالَ مَا ادَّخَرْتَ لِى مِنْ
ثَوَابِكَ وَ أَعْدَدْتَ لِخَصْمِى مِنْ جَزَآئِكَ وَ عِقَابِكَ
اللغة:
مصور: ممثل را گويند مثال شيىء شبيه شيىء را گويند.
ادخار: باب افتعال به معنى ذخيره نمودن.
اعداد: مهيا نمودن.
يعنى ممثل نما تو در قلب من شبيه چيزى كه ذخيره نمودهاى تو از ثواب تو و مهيا
نمودهاى تو از براى خصم من از جزا و عقاب تو چون همين كه ممثل شد صورت ثواب در قلب
نفس مطمئن مىشود و حرص و جزع و شكيبايى را از خود خلع نمايد و راضى شود به جز او
مكافات آخرت.
وَاجْعَلْ ذَلِكَ سَبَباً لِقَنَاعَتِى بِمَا قَضَيْتَ وَ
ثِقَتِى بِمَا تَخَيَّرْتَ
و بگردان آن تصوير را سبب و وسيله از براى قناعت نمودن من به آن چيزى كه حكم نمودى
و اعتماد من به آن چيزى كه اختيار نمودى تو، قناعت راضى شدن به چيزى كم است چون
استحقاق دارد مظلوم كه فعلا از براى او انتقام شود الان كه راضى شده است به صبر
نمودن بر عقاب اخروى پس قانع شده است.
آمِينَ رَبَّ الْعَالَمِينَ إِنَّكَ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ
وَ أَنْتَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَدِيرٌ
استجابت نما تو اى پروردگار عالميان زيرا كه به درستى كه تو صاحب فضل بزرگى و تو بر
هر شيىء توانا و قادرى.
وَ كَانَ مِنْ دُعَآئِهِ عَلَيْهِ السَّلامُ
إِذَا مَرِضَ أَوْ نَزَلَ بِهِ كَرْبٌ أَوْ بَلِيَّةٌ
بود از دعاى آن امام عالى مقام عليه السلام در وقتى كه مريض مىشد، يا اين كه نازل
مىشد بر او حزن و اندوهى و يا بليه و ابتلايى.12
اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ عَلَى مَا لَمْ أَزَلْ أَتَصَرَّفُ فِيهِ مِنْ سَلامَةِ
بَدَنِى
كلمه من بيانيه، تصرف به معنى تغير و تقلب است.
يعنى : اى خداى من مر تو را است ثناء بر چيزى كه جدا نمىشوم من كه تغير و تبدل
مىكنم من در او از صحيح و سالم بودن بدنم.
وَ لَكَ الْحَمْدُ عَلَى مَآ أَحْدَثْتَ بِى مِنْ عِلَّةٍ فِى
جَسَدِى
ما، در اين فقره و فقره سابقه موصوله است و من بيانيه.
حديث: جديد احداث تجديد.
يعنى : مر تو را است ثناء براى آن چه كه تازه نمودى به من از ناخوشى كه در جسد من
است.13
ايقاظ: از كلام امام عليه السلام چنان فهميده مىشود كه صحت، و مرض هر يك از آنها
نعمت است از قبل خداى عز و جل چنان چه بعد از اين صراحت مىفرمايد و همچنين از كلام
آن بزرگوار نيز استفاده مىشود كه صحت زياده است از مرض زيرا كه از صحت تعبير به لم
ازل فرمود و از مرض به احداث و تجدد.
فَمَآ أَدْرِى يَآ إِلَهِى أَيُّ الْحَالَيْنِ أَحَقُّ
بِالشُّكْرِ لَكَ؟ وَ أَىُّ الْوَقْتَيْنِ أَوْلَى بِالْحَمْدِ لَكَ؟
پس نمىدانم اى خداى من كه كدام يك از دو حالت سزاوارتر است به شكر تو و كدام يك از
دو وقت اولى است به ثناء نمودن مر تو را.
أَوَقْتُ الصِّحَّةِ الَّتِى هَنَّأْتَنِى فِيهَا طَيِّبَاتِ
رِزْقِكَ وَ نَشَّطْتَنِى بِهَا لِابْتِغَآءِ مَرْضَاتِكَ وَ فَضْلِكَ
اللغة:
نشط: به معنى سرعت و شدت و شادى.
بغى: طلب نمودن.
مرضاة:خشنودى.
فضل: در مقام به معنى خوبى و رزق.
يعنى : آيا وقت سلامت آن چنانى كه گوارا نمودى تو مرا در آن وقت خوبىها و
پاكيزههاى رزقت را و سخت نمودى تو سبب صحت طلب نمودن خوبى تو را و نيكويى و روزى
تو را.
وَ قَوَّيتَنِى مَعَهَا عَلَى مَا وَفَّقْتَنِى لَهُ مِنْ
طَاعَتِكَ؟
و قوت دادى تو مرا با آن سلامت بر چيزى كه توفيق دادى تو مرا به آن از بندگى نمودن.
اطاعت و بندگى نمودن خدا از عبادت بدنيه به سلامت و صحت است زيرا كه بدون او غالب
از بندگىها را نتوان جاى آورد.
أَمْ وَقْتُ الْعِلَّةِ الَّتِى مَحَّصْتَنِى بِهَا
وَالنِّعَمِ الَّتِى أَتْحَفْتَنِى بِهَا؟
اللغة:
علة: سقم و مرض را گويند.
محض: خالص بودن.
تحفه: چيزى نفيس، خوب به ديگرى دادن.
يعنى : يا وقت مرض آن چنانى كه خالص نمودى تو مرا به واسطه او و نعمتهاى آن چنانى
كه تحفه و خوبى دادى تو مرا به او.
روايت شده است كه تب يك شب كفاره يك سال گناه است.
روايت ديگر وارد است كه بنده مومن همين كه تب بر او مستولى شد ريخته شود مثل برگ
درخت گناهان او، ناله او تسبيح است و صيحه او تهليل است و تقلب كردن و حركت او در
فراش مثل شمشير زدن است در راه خدا.
ايضاح: عالم حقيقى و داناى واقعى كه مطلع است به خواص اشياء و فوائد آن و بر اين كه
هر يك از صحت و مرض را فوائدى مترتب است و لذا امر بر او مردد شده است كه كدام يك
از صحت و مرض اولى و سزاوارتر است به شكر و ثناى معبود نمودن لكن در مقام اشكالى
است و آن اين است كه ائمه عليهم السلام هميشه از خدا سئوال مىنمودند سلامت بدن و
باقى بودن صحت جسم و عدم استيلاى امراض چنان كه در دعاى جوشن صغير معلوم مىشود
خلاصه اگر صحت و مرض هر دو نعمت بودهاند لابد بود سئوال از مريز مثل صحت در حالى
كه سئوال از مر محبوب نيست و لذا سئوال نمىنمودند.
جواب شبهه آن است كه امراض اسقام وارده بر انسان از قبيل كفاره گناهان است پس بعد
از نزول اسقام و امراض از قبيل نعم حضرت بارى زيرا بر او مترتبى مىشود چهار فائده
كه ذكر نموده است.
تَخْفِيفاً لِمَا ثَقُلَ عَلَى ظَهْرِى مِنَ الْخَطِيئَاتِ وَ
تَطْهِيراً لِمَا انْغَمَسْتُ فِيهِ مِنَ السَّيِّئَاتِ وَ تَنْبِيهَا لِتَنَاولِ
التَّوْبَةِ وَ تَذْكِيراً لِمَحْوِ الْحَوْبَةِ بِقَدِيمِ النِّعْمَةِ
اللغة:
غمس: فرو رفتن در چيزى.
حوبه: معصيت و گناه، تخفيفا و تطهيرا و تنبيها و تذكيرا هر يك مفعول له است از براى
قوله محصتنى و اتحفتنى.
يعنى از براى سبك شدن مر آن چيزى كه سنگين گرديده بر پشت من از گناهان و از براى
پاك نمودن مر آن چيزى كه فرو رفتم من در آن از گناهان و از براى آگاه نمودن مر جاى
نياوردن، و فراموش شدن توبه و متذكر شدن مر زائل شدن معصيت به سبب نعمت قديم چون
نعمت قديم از او سلب شده است كه صحت باشد و الان مبتلا به مرض شده است طلب بازگشت
مىنمايد از محو معصيت تا آن كه قديم به او عود نمايد
وَ فِى خِلالِ ذَلِكَ مَا كَتَبَ لِىَ الْكَاتِبَانِ مِنْ
زَكيِّ الاعْمَالِ مَا لا قَلْبٌ فَكَّرَ فِيهِ وَ لا لِسَانٌ نَطَقَ بِهِ وَ لا
جَارِحَةٌ تَكَلَّفَتْهُ بَلْ إِفْضَالاً مِنْكَ عَلَيَّ وَ إِحْسَاناً مِنْ
صَنِيعِكَ إِلَيَّ اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ حَبِّبْ إِلَيَّ
اللغة:
خلال: بين شىء و ميان او را گويند.
تكلف: برداشتن شيىء است به مشقت و تعب جار و مجرور متعلق به ثابت است جمله حاليه
مشار اليه ذلك مرض و علت هست.
يعنى : و حال آن كه ثابت است در ميان مرض و علت چيزى كه بنويسند از براى من آن دو
نويسنده از خوبى اعمال كه در قلب خطور ننموده است در آن و زبان تكلم به او ننموده
است و جوارح متحمل مشقت او نشده است.
در بعضى از روايات وارد است كه دو ملك مامور هستند به نوشتن در حال مرض به آن چه در
حال صحت او مىنوشتند زيرا كه در حبس خدا است.
از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه آن بزرگوار فرمودند كه:
وقتى كه صعود نمايد دو ملك به سوى آسمان در هر شبى خداى عز و جل فرمايد به ايشان كه
چه نوشتهايد شما از براى بنده من در حال مرض او، عرض نمايند:
شكايت نمودن او را نوشتيم پس مىفرمايد خداى عز و جل كه: انصاف ننمودهام من در حق
بنده خود اگر او را حبس نمايم به حبس خود، پس منع نمايم او را از شكايت نمودن،
بنويسيد شما چيزى را كه مىنوشتيد از براى او از خير در حال صحت او و بر او گناه و
معصيت ننويسيد تا آن كه او را آزاد نمايم از حبس خود به درستى كه او در حبس من است
از حبس من.
الَّلهم فَصلِّ على محمّد وَ آله وَ حَبِّب الىَّ ما رَضيتَ لى
و يَسِّر لى ما اَحلَلتَ بى
اللغة:
احلال: نازل نمودن.
حل به مكان اى نزل به.
حب: دوست داشتن و نفس به چيزى مايل بودن رضاى خداى عز و جل اختيار نمودن او است و
سهل و آسان نمودن مرض از براى او عبادت از تعب نيامدن و شكايت ننمودن است چون مرض
بالذات منافى با طبع و ميل انسان است و نفس بالطبع مايل به او نيست و راضى بر آن
نمىشود و در نفس الامر او يكى از نعم خداوند متعال است و بر او مترتب است فوائد
كثيره، پس امام عليه السلام عرض نمايد به خداى عز و جل كه: اى پروردگار من پس رحمت
بفرست بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل او و محبوب نما تو به سوى من چيزى
را كه اختيار نمودى تو از براى من و سهل نما تو از براى من چيزى را كه نازل نمودى
به من.
وَ طَهِّرْنِى مِنْ دَنَسِ مَآ أَسْلَفْتُ وَامْحُ عَنِّى
شَرَّ مَا قَدَّمْتُ
و پاك نما تو مرا از چرك چيزهايى كه پيش انداختم من، و محو نما تو از من بدى
چيزهايى كه كه در سابق به جا آوردهام، بدان كه معصيت خلاق عالم دو چيز بر او مترتب
است يكى ذلت و خوارى نزد او بلكه نزد مردمان نيز وقتى كه قائم شوند گواهان و دوم آن
است كه مترتب شود بر او آتش و از براى اين دو اثر و ثمر امام گاهى تعبير به اثر
نمود و مرتبه ديگر به شر.
وَ أَوْجِدْنِى حَلاوَةَ الْعَافِيَةِ وَ أَذِقْنِى بَرْدَ
السَّلامَةِ
اللغة:
ايجاد: ظفر يافتن به مطلوب اوجده الله مطلوبهاى اظفره به.
يعنى : مظفر نما تو مرا به شيرينى عافيت و روزى نما تو مرا به سردى سلامت.
بدان كه از باب محو شدن گناهان و كفاره آنها است ذو او مخالف طبع نيز هست و لذا
سئوال از خدا طلب عافيت مىنمايد علاوه در حال صحت انسان مىتواند انسان طاعات و
افعال خيريه به جاى آورد كه آن امور در حالت مرض امكان ندارد.
وَاجْعَلْ مَخْرَجِى عَنْ عِلَّتِى إِلَى عَفْوِكَ وَ
مُتَحَوَّلِى عَنْ صَرْعَتِى إِلَى تَجَاوُزِكَ
و بگردان تو از بيرون آمدن من از مرض به سوى عفو تو و انتقال من از هلاكت من به سوى
درگذشتن تو.
ظاهر آن است كه بايست بفرمايد من علتى نه عن علتى كما يقال من مكان كذا و من بلد
كذا و هكذا.
و جواب داده شد كه اگر مجرور مبدء شىء ممتد باشد به كلمه من ادا شود و اگر مجرد
انفصال شيىء از او باشد كلمه عن قايم مقام او شود.
وَ خَلاصِى مِنْ كَرْبِى إِلَى رَوْحِكَ وَ سَلامَتِى مِنْ
هذِهِ الشِّدَّةِ إِلَى فَرَجِكَ
اللغة:
كرب: اندوه.
روح به فتح راء: راحت.
فرج: كشف اندوه و غم.
يعنى : نجات از اندوهم به سوى راحت خود و سالم بودن من از اين شدت و تعب به سوى فرح
و گشايش تو.
إِنَّكَ الْمُتَفَضِّلُ بِالاحْسَانِ الْمُتَطَوِّلُ
بِالِامْتِنَانِ الْوَهَّابُ الْكَرِيمُ ذُو الْجَلالِ وَالاكْرَامِ
متفضل: ابتداء كننده به احسانى است كه بر او لازم نيست.
امتنان: باب افتعال از منت به معنى نعمت بزرگ.
وهاب: صيغه مبالغه به معنى بسيار عطا كننده.
يعنى : به درستى كه تو متفضلى به منت گذاشتن بسيار بخشنده بزرگى صاحب جلال و
اكرامى.
وَ كَانَ مِنْ دُعَآئِهِ عَلَيْهِ السَّلامُ
إِذَا اسْتَقَالَ مِنْ ذُنُوبِهِ أَوْ تَضَرَّعَ فِي طَلَبِ الْعَفْوِ عَنْ
عُيُوبِهِ
اقال اقاله و استقال استقالة اصل اقاله برداشتن غقد و از لغزش در گذشتن و باب
استفعال او در بعضى مقامات استعمال شود در طلب درگذشتن از گناه و معصيت و از اين
قبيل است قوله حضرت سجاد عليه الصلوة والسلام در زيارت و زلل من استقال مقالة.
يعنى : بوده است از دعاى آن سيد بزرگوار عليه السلام در زمانى كه طلب تجاوز نمود از
گناهان خود يا زارى مىكرد در طلب عفو از عيبهاى خود اين عنوان و عنوان گذشته در
غالب ابواب و آينده در بعضى با هم ديگر متقارب و متناسب است و ظاهر آن است كه اين
عناوين عناوينى است كه شيوخ و علماء به حسب ذوق و سليقه خود ذكر نمودهاند نه اين
كه امام عليه السلام بيان فرموده باشد كه اين دعاى من بوده است از براى اين مطلب، و
اين دعاى من بوده است از براى فلان حاجت پس مىشود غالب عناوين را به حسب فهم و
سليقه تغيير و تبديل داد.
اللَّهُمَّ يَا مَنْ بِرَحْمَتِهِ يَسْتَغِيثُ الْمُذْنِبُونَ
وَيَا مَنْ إِلَى ذِكْرِ إِحْسَانِهِ يَفْزَعُ الْمُضْطَرُّونَ وَيَا مَنْ
لِخِيفَتِهِ يَنْتَحِبُ الْخَاطِئُونَ
اللغة:
استغاثه: طلب يارى نمودن.
فزع: پناه بردن.
خيفه: مصدر است اصل او خوفه بود مثل جلسه و او را به جهت مناسبت كسره ماقبل قلب به
يا كردند.
انتجاب: از نجب به معنى گريه نمودن.
يعنى : اى آن كسى كه به سبب مهربانى او يا به مهربانى او طلب يارى مىكنند
گناهكاران، و اى كسى كه به سوى ياد آورى احسانش پناه مىبرند درماندگان و اى كسى كه
از براى ترس از او جزع و گريه مىنمايند خطا كاران.
يَآ أُنْسَ كُلِّ مُسْتَوْحِشٍ غَرِيبٍ وَ يَا فَرَجَ كُلِّ
مَكْرُوبٍ كَئِيبٍ
اللغة:
انس: سكون و اطمينان قلب است.
وحشة: مقابل انس است.
كئيب و كآبة: بدى حال و شكستگى را گويند.
غريب و كئيث صفت هستند يا صفت مخصصه و يا موضحه.
اى اطمينان هر وحشت دارنده از وطن دور، اى رفعكننده هر حزن دارنده بدحال.
وَ يَا غَوْثَ كُلِّ مَخْذُولٍ فَرِيدٍ وَ يَا عَضُدَ كُلِّ
مُحْتَاجٍ طَرِيدٍ
اللغة:
مخذول: خوار و بى ياور
فريد و منفرد: تنها.
عضد: بازو لكن استعاره در يار و ناصر شده.
طريد: دور شده.
يعنى : اى دادرس هر خوار بى ياور، و اى ياور هر احتياجمند دور شده از مقصود.
أَنْتَ الَّذِى وَسِعْتَ كُلَّ شَى ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْمَاً وَ
أَنْتَ الَّذِى جَعَلْتَ لِكُلِّ مَخْلُوقٍ فِى نِعَمِكَ سَهْماً
وسعت: مقابل ضيق، گفته مىشود اين ظرف وسعت مظروف دارد.
يعنى : گنجايش او را دارد، پس معنى كلام امام عليه السلام چنين خواهد بود كه تو آن
كسى هستى كه گنجايش دادى تو هر چيزى را از حيث رحمت و علم يعنى مهربانى و دانايى تو
محيط است به هر شىء و هر شىء را علم و رحمت تو شامل است پس گنجايش ذات بارى تعالى
هر چيزى را به حسب آن دو صفت است نه به حسب ذات پس اسناد وسعت به ذات بارى تعالى
اسنادى است به طريق مجاز نظير انبت الربيع البقلة از اين جهت است كه تميز از براى
رفع ابهام آورده شده است به قول خود رحمة و علما پس شبهه بر اين كه لازم اين عبارت
و اسناد آن است كه خداى تعالى در مكان واقع شود با اين كه او منزه است از مكان بودن
مندفع است به اين كه ذكر نموديم.
يعنى : تويى كه گنجايش دادى همه چيز را از رحمت و علم خود و تويى كه گردانيدى مر هر
مخلوقى را در نعمت خود نصيب و بهرهاى هر دو فقره كه امام عليه السلام فرموده است
حاجت به برهان و دليل ندارد.
وَ أَنْتَ الَّذِى عَفْوُهُ أَعْلَى مِنْ عِقَابِهِ
فلان عال اى غالب و منه قوله تعالى لا تخف انك انت الاعلى
شايد علو و برترى هم از اين قبيل است يعنى از قبيل غلبه نه از احترام و بلندى.
يعنى : تويى آن كسى كه عفو او غالب و بالاتر است از عقاب او و نكته او مطب واضح است
زيرا كه عفو خير است و مطلوب بالذات، و عقاب شر است و مطلوب بالعرض و شبههاى نيست
كه مطلوب ذاتى غالب است بر مطلوب عرضى.
وَ أَنْتَ الَّذِى تَسْعَى رَحْمَتُهُ أَمَامَ غَضَبِهِ
سعى: در مشى تجاوز نمودن در مشى پيش پيش رفتن است.
يعنى : تويى آن كه پيشاپيش مىرود رحمت و مهربانيش در پيش روى غضبش و به عبارت اخرى
سبقت گرفتن رحمت است بر غضب و نكته تقدم رحمت بر غضب نيز معلوم است زيرا كه رحمت
مقصود بالذات است، و غضب بالعرض چنان كه گذشت.
روايت شده است كه حبيب بن حرث عرض نمود خدمت حضرت ختمى مآب صلّى اللّه عليه و آله و
سلّم كه: من مردى هستم كسب كننده گناهان خداى عز و جل فرمود:
اى حبيب بازگشت و انابه نما به سوى خداى عز و جل عرض نمود: من توبه و بازگشت
مىنمايم و به آن عود مىكنم فرمودند: هر وقت كه گناه مىنمايى تو به و بازگشت نما
تا آن جا كه فرمودند: كه عفو خدا زيادتر است از گناه تو اى حبيب و خداى عز و جل در
قرآن صراحتا مىفرمايد كه: من عفو مىنمايم از بسيارى از معاصى، و در بعضى از
روايات وارد است كه: خداى عز و جل مىآمرزد در روز قيامت آمرزيدنى كه در هيچ قلبى
خطور آن ننموده حتى آن كه ابليس به طمع افتد و اميدوار شود كه خواهد آمرزيده شد.
وَ أَنْتَ الَّذِى عَطَآؤُهُ أَكْثَرُ مِنْ مَنْعِهِ
و تويى آن كه بخشايش او بيشتر است از منع او خداى تعالى را منع نيست هر چه از قبل
اوست همه عطاء است چنان چه در بعضى از روايات وارد است كه بعضى از بندگان مؤمنين
هستند كه صلاح دين ايشان نيست مگر فاقه و خوارى و مرض در بدن پس خداى عز و جل مبتلا
نمايد ايشان را به فاقه و مسكنت تا اين كه امر دين ايشان خوب شود.
و در حديث قدسى است كه بعضى از بندگان من صلاح ايشان نيست مگر فقر كه اگر غنى نمايم
او را خواهد او را غنى فاسد نمود.
وَ أَنْتَ الَّذِى اتَّسَعَ الْخَلائِقُ كُلُّهُمْ فِى
وُسْعِهِ
اتسع: باب افتعال از بارى مطاوعه فعل است يعنى قبول امر نمودن مثل اين كه گفته شود
گنجايش داشته است ظرف متاع را پس متاع قبول گنجايش دادن نمود. پس وسع به معنى
گنجايش پس غناء و وسع حضرت بارى فعلست و بروز و ظهور او در بندگانش اثر فعل است.
يعنى : تويى آن كسى كه گنجايش داده است همه آفريدگان در توانگرى او و اين مطلب از
جمله بديهيات است اگر آنى وسع او شامل حال مخلوق او نشود نخواهد روحى در قالبى باقى
ماند رشته وجود در موجودات خواهد گسيخته شود.
وَ أَنْتَ الَّذِى لا يَرْغَبُ فِى جَزَآءِ مَنْ أَعْطَاهُ
تويى آن كسى كه خواهش ندارد در جزاء كسى كه آن كس را عطا داده است بعد از اين كه
معلوم شد كه خداى عز و جل واجب الوجود است و غنى محض چگونه رغبت داشته باشد در جزاء
عطاى خود زيرا كه اگر او را رغبت جزاء و مكافات عطاء بوده باشد خواهد ممكن و محتاج
شد نه وجب و غنى.
وَ أَنْتَ الَّذِى لا يُفْرِطُ فِى عِقَابِ مَنْ عَصَاهُ
لا يفرط: به باب افتعال و تفعيل هر دو قرائت نمودهاند.
اما بنا بر اول معنى افراط ننمودن در عقاب آن است كه اسراف در عقوبت نكند بلكه هر
معصيتى به مقدار او عقوبت شود يك به يك نه يك به دو زيرا كه مقتضى عدل و انصاف آن
است كه به قدر استحقاق عقاب شود نه زايد و لذا تفضل و احسان.
و انعام او شايد سبب شود كه از عقاب گناهكاران در گذرد و اما بناء بر دويم معنى
تفريط ننمودن در عقاب آن است كه ضايع نمىكند عقاب گناهكار را بلكه لابد او را عقاب
خواهد نمود چنانچه مذهب معتزله است كه شفاعت از براى افساق در دار عقاب نيست بلكه
آنها را عقاب نمايند چنان چه آيه: ليس بامانيكم و لا امانى اهل
الكتاب من يعمل سوء يجزيه نيز دلالت دارد ظاهر اين است كه اول باشد نه ثانى
زيرا كه عفو و مغفرت و شفاعت از براى عصات و بدكاران امت ثابت است خلاف معتزله
موهون است و آيه مخصص است به كفار و بر تقدير فرض عموم جزاء و عقاب به آلام و اسقام
نيز مىشود چنان چه مرويست كه بعد از اين كه آيه شريفه نازل شد مسلمانان گريه
نمودند و محزون شدند عرض نمودند به خدمت حضرت ختمى مآب صلّى اللّه عليه و آله و
سلّم كه: اين آيه چيزى نگذاشت.
پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند كه: قسم به آن كسى كه جانم در قبضه
قدرت او است كه اين آيه در حق شما وارد است لكن بشارت باد شما را و دل خوش داشته
باشيد كه نمىرسد به شما مصيبت مگر اين كه كفاره گناهان شما خواهد بود حتى خارى كه
در پاى شما رسد او كفاره شما است، از حضرت باقر عليه السلام مروى است كه: خداى عز و
جل كه اكرام بنده خود نمايد و حال آن كه او را گناه است مبتلا نمايد او را به مرض
اگر او را جاى نياورد مبتلا نمايد او را به حاجت اگر او را در حق او نيز جاى نياورد
جان كندن را بر او شديد خواهد نمود و امثال اين نحو روايات زياد ماثور است.
وَ أَنَا يَآ إِلَهِى عَبْدُكَ الَّذِى أَمَرْتَهُ
بِالدُّعَآءِ فَقَالَ: لَبَّيْكَ وَ سَعْدَيْكَ
لبيك و سعديك: يك مصدراند و تثنيه و منصوباند به فعل مقدر از جنس خود پس مفعول
مطلق خواهند بود.
لبيك اصلش الب لبين لك نون و لام به اضافه لبى به سوى كاف حذف شدند لبيك شد معنى لب
مصدر ايستادن هست، و همچنين سعديك اصلش اسعد سعدين لك بود و سعد و مساعدت به معنى
يارى است، يعنى هر وقتى بخوانى مرا اجابت نمايم و يارى نمايم اختلاف شده است كه
تثنيه در اين دو كلمه از براى دلالت بر تثنيه معنى است كه يعنى ايستادهام بعد از
ايستادن ديگر يا از براى مجرد تكوير باشد مثل فارجع البصر
كرتين اى مكررا و شايد آيه شريفه الطلاق مرتان
هم از براى مجرد تكرير باشد نه اين كه سه طلاق يا دو طلاق به يك لفظ.
يعنى : منم اى خداى من بنده تو آن چنانى كه امر فرمودى او را به خواندن او تو را پس
گفت لبيك و سعديك و كمر بستم در اجابت تو.
هَآ أَنَا ذَا يَا رَبِّ مَطْرُوحٌ بَيْنَ يَدَيْكَ
اين منم حاضر اى پروردگار من افتاده شده ما بين دو دست تو كه او را قدرت و توانايى
جز اطاعت و فرمان بردارى تو نيست بندهاى است منقاد و او را توانايى سركشى نيست.
أَنَا الَّذِى أَوْقَرَتِ الْخَطَايَا ظَهْرَهُ وَ أَنَا
الَّذِى أَفْنَتِ الذُّنُوبُ عُمُرَهُ
اللغة:
وقر: به معنى ثقل و سنگينى.
فناء: به معنى عدم قبول وجود.
يعنى : منم آن كسى كه سنگين نموده گناهان، پشت او را و منم آن كسى كه فنا و برطرف
نموده معصيتها زندگانى و عمر او را.
غرض از اين كلام اظهار خوارى و ذلت و بىنشانى خود نمودن است.
وَ أَنَا الَّذِى بِجَهْلِهِ عَصَاكَ وَ لَمْ تَكُنْ أَهْلاً
مِنْهُ لِذَاكَ
جهل: نادانى مقابل دانا مراد به جهل در كلام نه به معنى نادانى باشد بلكه به معنى
عدم تفكر و تدبر نمودن است از بدى عاقبت.
يعنى : عمل او عمل جهلى است در بعضى از روايات وارد است كه هر كه خطور كند نفس او
در معصيت خدا او جاهلست اگر چه عالم باشد.
از شيخ ابراهيم كفعمى و سيد مرتضى رحمهما الله چنان نقل شده كه عاصى در حال عصيان
يا كافر است و يا مجنون باء در كلمه بجهله سببيه است ضمير منه راجع به موصولست.
يعنى : منم آن كه به سبب جهل خود معصيت نموده است تو را و نبودى تو مستوجب آن او مر
معصيت را.
هَلْ أَنْتَ يَآ إِلَهِى رَاحِمٌ مَنْ دَعَاكَ فَأُبْلِغَ فِى
الدُّعَآءِ؟
فاء در فابلغ فاء سببيه است ابلغ متكلم وحده است از باب افعال و بعد از فاء أن
ناصبه مقدر است به معنى شىء را به مبالغه و كوشش به جاى آوردن است، استفهام در
معنى خود نيست بعضى گفتهاند: به معنى تقدير است و بعضى گفتهاند: سئوال نمودن رحمت
است به سرعت.
يعنى : آيا تو اى خداى من رحم كنندهاى كسى را كه بخواند تو را تا آن كه مبالغه و
سعى نمايم در خواندن.
أَمْ أَنْتَ غَافِرٌ لِمَنْ بَكَاكَ فَأُسْرِعَ فِى الْبُكآءِ؟
يا آن كه آيا تو آمرزندهاى مر كسى را كه گريه براى تو نمود تا به سبب آن تعجيل
نمايم در گريه نمودن.
كلمه ام عاطفه معنى بكاك در عرف و عادت معروف است كسى كه تضرع و ناله و زارى نمايد
نزد كسى از بدى حال خود و او بر او مهربانى نمايد و از او در گذرد گويند گريه نمودن
نزد فلان و او از او دست برداشت.
أَمْ أَنْتَ مُتجَاوِزٌ عَمَّنْ عَفَّرَ لَكَ وجْهَهُ
تَذَلُّلاً؟
تعفير: به خاك ماليدن، عفر وجه الارض.
يعنى : يا آن كه آيا تو در گذرندهاى از كسى كه ماليد به خاك از براى تو روى خود را
از حيث خوارى و مذلت.
أَمْ أَنْتَ مُغْنٍ مَنْ شَكَآ إِلَيْكَ فَقْرَهُ تَوَكُّلاً
يا آن كه آيا تو بى نياز كنندهاى كسى را كه شكايت كننده است به سوى تو فقر و حاجت
خود را از حيث توكل و واگذاردن امرش را به سوى تو.
إِلَهِى لا تُخَيِّبْ مَنْ لا يَجِدُ مُعْطِياً غَيْرَكَ وَ لا
تَخْذُلْ مَنْ لا يَسْتَغْنِى عَنْكَ بِأَحَدٍ دُونَكَ
يعنى : اى خداى من نااميد مكن كسى را كه نمىيابد عطاءكنندهاى سواى تو و خوار نكن
كسى را كه توانگر نمىشود از تو به هيچ كس غير تو يعنى او را بخشنده و
توانگركنندهاى غير از تو نيست.
إِلَهِى فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ لا تُعْرِضْ
عَنِّى وَ قَدْ أَقْبَلْتُ عَلَيْكَ وَ لا تَحْرِمْنِى وَ قَدْ رَغِبْتُ
إِلَيْكَ
اى خداى من پس درود بفرست بر محمد و آل او صلى الله عليهم اجمعين و رو نگردان از من
و حال آن كه به تحقيق كه من روى آوردم به سوى تو.
وَ لا تَجْبَهْنِى بِالرَّدِّ وَ قَدِ انْتَصَبْتُ بَيْنَ
يَدَيْكَ
جبهه: به معنى پيشانى است.
يعنى : دست بر پيشانى من نزن و مرا رد و نوميد مكن و حال كه به تحقيق ميل نمودم به
سوى تو و ايستادهام مقابل تو.
أَنْتَ الَّذِى وَصَفْتَ نَفْسَكَ بِالرَّحْمَةِ فَصَلِّ عَلَى
مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَارْحَمْنِى وَ أَنْتَ الَّذِى سَمَّيْتَ نَفْسَكَ بِالْعَفْوِ
فَاعْفُ عَنِّى
يكى از اسماء الحسنى عفو مىباشد يعنى آمرزنده يا بسيار آمرزنده.
فرق ما بين اسم و وصف آن است كه اگر چيزى را اطلاق بر ذات شىء كنند من حيث الذات
او را اسم گويند و اگر اطلاق شود آن چيز بر او به اعتبار ثبوت شىء خارجى از براى
ذات آن را وصف خوانند و خداوند را صفات به اين اصطلاح نيست چه صفات او عين ذات او
است و مداليل صفات او از قبيل علم و كرم و رحمت از لوازم ذات او است نه ثبوت شىء
خارج از ذات از براى ذات پس مثل عفو و نحو آن اسم خداوند است و تعبير از آن گاهى به
صفات از باب مسامحه است.
يعنى : تويى آن كسى كه وصف كردى خود را به رحمت پس درود بر محمد و آل او صلى الله
عليهم بفرست و رحم نما تو مرا و تويى آن كه نام نهادى خود را به عفو پس عفو نما از
من.
قَدْ تَرَى يَآ إِلَهِى فَيْضَ دَمْعِى مِنْ خِيفَتِكَ وَ
وَجِيبَ قَلْبِى مِنْ خَشْيَتِكَ وَ انْتِفَاضَ جَوَارِحِى مِنْ هَيْبَتِكَ كُلُّ
ذَلِكَ حَيَآءً مِنِّى بِسُوءِ عَمَلِى وَ لِذَلِكَ خَمَدَ صَوْتِى عَنِ الْجَأْرِ
إِلَيْكَ وَ كَلَّ لِسَانِى عَنْ مُنَاجَاتِكَ
اللغة:
فيض: به معنى سيلان.
دمع: آب چشم.
وجيب: اضطراب.
انتفاض: اگر به فاء باشد به معنى حركت نمودن و ارتعاد است و اگر به قاف باشد به
معنى ضعف.
حياء: شرمسارى، جأر و جؤار، مهموز العين ازباب منع صدا بلند نمودن و زارى كردن.
خمود: خاموش شدن.
كل: به فتح كاف و لام مشدده به معنى گنگ و لال.
الاعراب: حياء به نصب خوانده شده و به رفع اگر منصوب باشد مفعول له است و خبر
مبتداء محذوف است اى كل ذلك كائن فى لاجل الحياء و اگر مرفوع باشد خواهد خبر مبتداء
بود اى كل ذلك حياء.
لكن در اين صورت اعتراض شده است كه مبتداء عين نيست پس چگونه خواهد خبر داده شد از
فيض و مابعد او به حياء.
جواب داده شده است كه در اين جا خبر مضاف محذوف است مضاف اليه قايم است مقام او و
تقدير او كل ذلك مقتضى حياء منى هست نظير قوله تعالى: الحج
اشهر معلومات اى الحج حج اشهر معلومات.
يعنى : مىبينى اى خداى من سيلان آب چشم مرا از ترس تو و اضطراب قلبم را از خشيت تو
و لرزيدن اعضايم را از هيبت تو همه اين امور از جهت حياء و شرمسارى من است به سبب
بدى و زشتى عملم و از اين جهت است كه خاموش شده صوت من از زارى نمودن به سوى تو و
گنگ شده است زبانم از راز و نياز نمودن با تو.
ايقاظ: كسى كه اين نحو تكلم كند بايست متصف باشد با صفاتى كه دعوى نموده است و الا
كذب است و بر او معصيت خواهند نوشت و برهان شاهد مدعى است و سيد شارح رحمه الله
تصريح نموده به اين، و همچنين مرحوم مجلسى رحمة الله در اعتقادات خود.
پس فاقد اين صفات اين كلمات را نخواند يا از آنها قصد معانى مجازيه نمايد.
يَآ إِلَهِى فَلَكَ الْحَمْدُ فَكَمْ مِنْ عَآئِبَةٍ
سَتَرْتَهَا عَلَيَّ فَلَمْ تَفْضَحْنِى وَ كَمْ مِنْ ذَنْبٍ غَطَّيْتَهُ عَلَيَّ
فَلَمْ تَشْهَرْنِى وَ كَمْ مِنْ شَآئِبَةٍ أَلْمَمْتُ بِهَا فَلَمْ تَهْتِكْ
عَنِّى سِتْرَهَا وَ لَمْ تُقَلِّدْنِى مَكْرُوهَ شَنَارِهَا
فاء اول از براى ترتيب و دويم از براى سببيت است و كم خبريه است به معنى كثير
مبتداء محذوف كلمه من جنسيه است.
شهرت: به معنى علن و آشكار بودن.
عائبه: بالعين مصدر مثل عاقبت چيزى است كه موجب عيب شود.
شايبه: به تقديم ياء بر باء جمع او شوائب به معنى چرك و قذر.
المام: به معنى نازل شدن و مباشرت نمودن.
شنار: عيب و عار.
يعنى : اى خداى من پس از براى تو است ستايش پس چه بسيار از عيبى كه پوشانيدى او را
بر من پس رسوا ننمودى مرا و چه بسيار از گناهى كه پوشانيده او را بر من پس معروف و
هويدا نساختى مرا و بسا دنس و قذرى كه من متعرض و تصاحب او نمودم پس تو پاره ننمودى
از من پرده آن دنس را و در گردنم نيانداختى ناخوشى عيب او را.
وَ لَمْ تُبْدِ سَوْآتِهَا لِمَنْ يَلْتَمِسُ مَعَايِبِى مِنْ
جِيرَتِى وَ حَسَدَةِ نِعْمَتِكَ عِنْدِى
اللغة:
ابداء: اظهار نمودن.
سؤاة: جمع سوئه بديها.
حسده: جمع مكسر حاسد.
يعنى : اظهار نكردى بدى او براى كسى كه جستجو مىنمايد عيب مرا از همسايگان و
حسودان نعمت تو در نزد من، علت تخصيص همسايگان به التماس عيب از براى آن است كه
حسود آنها زيادتر است از غير.
گفتهاند حسد در سه فرقه از مردمان است: همسايه در منزل، شريك در عمل، اقارب در
نسب.
ثُمَّ لَمْ يَنْهَنِى ذَلِكَ عَنْ أَنْ جَرَيْتُ إِلَى سُوءِ
مَا عَهِدْتَ مِنِّى
پس منع ننمود مرا اين الطاف تو از روان شدن من به سوى بدى آن چه كه دريافتى از من.
فَمَنْ أَجْهَلُ مِنِّى يَآ إِلَهِى بِرُشْدِهِ؟ وَ مَنْ
أَغْفَلُ مِنِّى عَنْ حَظِّهِ؟ وَ مَنْ أَبْعَدُ مِنِّى مِنِ اسْتِصْلاحِ نَفْسِهِ؟
حِينَ أُنْفِقُ مَآ أجْرَيْتَ عَلَيَّ مِنْ رِزْقِكَ فِيمَا نَهَيْتَنِى عَنْهُ
مِنْ مَعْصِيَتِكَ
پس كيست نادانتر از من اى خداى من به صلاح خود و كيست غافلتر از من از نصيب خود و
كيست دورتر از من از اصلاح نمودن نفس خود هنگامى كه صرف مىكنم من آن چه جارى
ساختهاى بر من از روزى خود در آن چه نهى فرمودى تو مرا از او نه.
مقصود آن است كه حقيقت من اجهل و اغفل و ابعدم بلكه اين كه خلاف عقل نمودهام گويا
مثل آنهايم چگونه چنين نباشد بعد از اين كه خالق سرمايه دهد به جهت صرف در طاعت
بنده او را در غير آن مورد صرف نمايد.
بدان كه شكر خداى عز و جل آن است كه آن چه انعام بر عبد نموده است از جوارح و روزى
او را در اعمال نيكو و طاعت و بندگى صرف كند و گرنه كفران نعمت است و خواهد بر او
به واسطه كفران عذاب و بليه واقع شد.
وَ مَنْ أَبْعَدُ غَوْراً فِى الْبَاطِلِ وَ أَشَدُّ
إِقْدَاماً عَلَى السُّوءِ مِنِّى ؟
حِينَ أَقِفُ بَيْنَ دَعْوَتِكَ وَ دَعْوَةِ الشَّيْطَان فَأَتَّبِعُ دَعْوَتَهُ
عَلَى غَيْرِ عَمًى مِنِّى فِى مَعْرِفَةٍ بِهِ وَ لا نِسْيَانٍ مِنْ حِفْظِى لَهُ
وَ أَنَا حِينَئِذٍ مُوقِنٌ بِأَنَّ مُنْتَهَى دَعْوَتِكَ إِلَى الْجَنَّةِ وَ
مُنْتَهَى دَعْوَتِهِ إِلَى النَّارِ
اللغة:
غور: فرو رفتن در چيزى است و ته هر چيزى.
دعوت: خواندن به آمدن مثل دعوت در ضيافت.
موقن از ايقن يعنى علم دارنده.
بدان كه دعوتى است شيطانى و دعوتيست رحمانى دعوت شيطان وسوسه او است مر انسان را به
راه باطل مثل آن كه وسوسه نمايد كه انفاق نكن كه فقير خواهى شد يا اين كه مرتكب
معاصى شود خدايى نيست يا اين كه غفور است و رحيم است و دعوت رحمانى دعوت به امور
حقه است و صواب و بر دعوت رحمانى هدايت و برهان است پس انسان اعتقاد به حقيقت دعوت
رحمانى دارد، و بطلان دعوت شيطان و مع ذلك اجابت دعوت شيطانى نمايد.
يعنى : كيست دورتر از حيث فرو رفتن در باطل و سختتر از حيث پيشدستى نمودن بر گناه
از من هنگامى كه مىايستم ميان خواندن تو و خواندن شيطان پس پيروى نمايم خواندن او
را بدون كورى از شناختن او و نه فراموشى از ياد داشتن من او را و من در اين هنگام
يقين دارم آن كه آخر و عاقبت خواندن تو به سوى بهشت است و عاقبت خواندن او به سوى
آتش.
قوله عليه السلام: و لا نسيان مقصود آن است كه با وجود آن كه من او را مىشناختم و
فراموش ننمودم از حفظ نمودن خودم از او و مع ذلك خواندن او را متابعت نمودم نه
خواندن خود را.
سُبْحَانَكَ مَآ أَعْجَبَ مَآ أَشْهَدُ بِهِ عَلَى نَفْسِى وَ
أُعَدِّدُهُ مِنْ مَكْتُومِ أَمْرِى ؟
اللغة:
اشهد: متكلم وحده ماخوذ از شهادت، به معنى گواه بودن و اعدده از عدد به معنى احصاء
و شماره نمودن.
مكتوم: از كتم به معنى پنهان نمودن چون انسان كه خلاق عالم بر او نعمى انعام فرموده
و آن نعم خدا را در باطل و معصيت او صرف نمايد، پنهانى از مردم و دعوت شيطان را
مقدم دارد بر دعوت جنان او و مع ذلك فيوضات از قبل خالق به او برسد و از براى اين
مطلب تعجب نمايد يا از كار و شغل خود و يا از كار و شغل خدا در حق او عرض نمايد كه
تو منزهى از نقايص.
چقدر تعجب مىكنم از آن چه گواهم من به او بر خودم و مىشمارم من او را از پوشيده
كارم.
غرض آن كه سزاوار و لايق نيست مخالفت كردن مثل تو معبودى كه روؤف و رحمان و رحيم
هستى.
وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَلِكَ أَنَاتُكَ عَنِّى وَ إِبْطَآؤُكَ عَنْ
مُعَاجَلَتِى
اللغة:
اناة : اسم ماخوذ از تأنى يعنى مهلت دادن و مكث نمودن.
ابطاء: تأخير انداختن.
معالجه سرعت نمودن مشار اليه ذلك مكتوم امر و مشهود به بر نفس.
يعنى : تعجب از مهلت دادن تو مرا و تأخير انداختن تو از شتاب نمودن يعنى تعجب آن
است كه من تعجيل در مخالفت و عصيان مىكنم و او تعجيل در عقوبت و انتقام نمىكند.
وَ لَيْسَ ذَلِكَ مِنْ كَرَمِى عَلَيْكَ بَلْ تَأَنياً مِنْكَ
لِى وَ تَفَضُّلاً مِنْكَ عَلَيَّ
نيست اين مهلت دادن تو مرا از بزرگى و عزت من بر تو بلكه مهلت دادن است از قبل و
مرا و تفضلى است از جانب تو بر من، ثانيا خبر است از براى كان كه مقدر است و احتمال
دارد مفعول مطلق باشد من در من كرمى مىشود براى تعليل باشد.
لاَِنْ أَرْتَدِعَ عَنْ مَعْصِيَتِكَ الْمُسْخِطَةِ و أُقْلِعَ
عَنْ سَيِّئَاتِى الْمُخْلِقَةِ
اللغة:
ردع: منع نمودن، و ارتداع، زجر يافتن.
قلع: ترك شدن و منسلخ شدن و جدا نمودن.
مخلقة: اسم فاعل از اخلق الثوب يعنى : كهنه نمودن لام در لان از براى تعليل است.
يعنى : علت مهلت دادن تو از انتقام و عقوبت از براى آن است كه باز ايستم من از
معصيت و نافرمانى تو كه غضب آورنده است و دست بردارم از گناهانم كه كهنه و بى آبرو
و بى قدر و منزلت كننده است.
وَ لاَِنَّ عَفْوَكَ عَنِّى أَحَبُّ إِلَيْكَ مِنْ عُقُوبَتِى
و لان عفوك عطف است بر قوله لان ارتدع و اين علت ديگر است از براى سرعت ننمودن در
انتقام.
يعنى : عفو تو از من دوستتر است به سوى تو از عقوبت نمودن مرا، در سابق معلوم شد
كه عفو صفت ذاتيه است و عقوبت به جهت داعى خارجى است و كذا فى بعض الكلمات
سبقت رحمته غضبه.
بَلْ أَنَا يَآ إلَهِى أكَثْرُ ذُنُوباً وَ أَقْبَحُ آثَاراً
وَ أَشْنَعُ أَفْعَالاً
بل در اين مقام از براى اضراب نيست زيرا كه اضراب عبارت از انتقال غرضى است به غرض
ديگر و در اين مقام چنين نيست بلكه در مقام از براى ابتدا است زيرا كه در تلو او
جمله واقع شده.
شنيع: فعل قبيح را گويند.
آثار جمع اثر: به معنى نقل نمودن و منه الماثور و الاثر عنه عليه السلام و به معنى
علامت نيز آمده.
يعنى : بلكه من اى خداى من پيشترم از حيث گناه و قبيح ترم از حيث علامات و نقلها
و زشت ترم از حيث كارها.
وَ أَشَدُّ فِى الْبَاطِلِ تَهَوُّراً وَأَضْعَفُ عِنْدَ
طَاعَتِكَ تَيَقُّظاً وَأَقَلُّ لِوَعِيدِكَ انْتِبَاهاً وَارْتِقَاباً
اللغة:
تهور: داخل شدن در امرى است به بى باكى و بى مبالاتى.
تيقظ: آگاهى و بيدارى و فطانت و باهوش بودن.
ارتقاب: انتظار كشيدن ذنوبا و افعالا و ارتقابا و تيقظا همه اينها تميزانداز براى
رفع از نسب.
يعنى : و سخت ترم در باطل از حيث بى باكى و بى مبالاتى و ناتوان ترم نزد بندگى
نمودن تو از حيث آگاهى و بيدارى و كم ترم مر وعيد تو را از حيث بيدارى و انتظار.
غرض از اين فقرات آن است كه آن چه كه لازم عبوديت و بندگيست در من نيست كه گويا
خودم را مكلف به طاعت و عبوديت نمىدانم و با صفت تجرى هر چه مىخواهم به جا
مىآورم.
مِنْ أَنْ أُحْصِىَ لَكَ عُيُوبِى أوْ أقْدِرَ عَلَى ذِكْرِ
ذُنُوبِى
أن مصدريه است خود و ما بعد موؤل به مصدر هستند اى من احصايى او اقدارى من در من أن
احصى تفضيليه است كه در مفضل عليه داخل شده است.
يعنى : از اين كه بشمارم من براى تو عيبهاى خود را يا قادر باشم من بر ياد آوردن
من گناهان خود را، بدان كه اين نحو كلمات در السنه عرف از علما و غير علما شايع و
بسيار است لكن اشكال معروف نيز معروف است و او آن است كه در افعل تفضيل شرط است كه
مفضل و مفضل عليه دو شىء و دو كس باشند و در فقرات مذكوره تفضيل نفس خود داد از
حيث بسيارى گناه بر خود از جهت شمردن اين چه معنى دارد و چگونه خواهد بود؟
در جواب اشكال وجوهى نقل شده:
اول- آن است كه أن مصدريه به معنى الذى است اى اكثر ذنوبا من الذى پس مفضل و مفضل
عليه دو كس هستند.
دويم - آن است كه أن مصدريه و فعل بعد از او را تاويل به مصدر باشند بعد از آن مصدر
را تاويل كه به وصف مىنماييم پس مفضل عليه در مقام من محصى لك خواهد بود پس مفضل و
مفضل عليه دو كس خواهند بود.
سيم - آن است كه افعل تفضيل در امثال مقام به معنى ابعد است مفضل عليه متروك و
محذوف من تفضيليه نيست بلكه متعلق به افعل تفضيل است زيرا كه او متضمن ابعد است پس
تقدير كلام چنين خواهد بود كه أنا ابعد الناس من الاحصاء.
وَ إِنَّمَآ أُوَبِّخُ بِهَذَا نَفْسِى طَمَعاً فِى رَأْفَتِكَ
الَّتِى بِهَا صَلاحُ أَمْرِ الْمُذْنِبِينَ وَرَجَآءً لِرَحْمَتِكَ الَّتِى بِهَا
فَكَاكُ رِقَابِ الْخَاطِئِينَ
توبيخ: سرزنش و عتاب نمودن است و اين عتاب و سرزنش نفس نه مجرد ملامت و عتاب او
باشد بلكه معذلك مراقب او بودن و بر او ضيق گرفتن و قواى نفسانيه را ضعيف نمودن نيز
هست كه امر او به مرتبهاى رسد كه اقام به مخالفت و ترك طاعت ننمايد و خود را داخل
در مطيعين نمايد مشاراليه هذا هر يك از عيب و نقص است كه در خود مشاهده نموده است و
اين توبيخ به نحوى كه ذكر شد مىشود بر او مترتب شود رحمت و رأفت حضرت معبود يعنى
اين است و غير اين نيست ملامت مىكنم به اين نفس خودم را از جهت طمع در مهربانى تو
آن چنان مهربانى كه به او است صلاح امر گناهكاران و از جهت اميد مر رحمت تو آن چنان
رحمتى كه به او است آزاد شدن و خلاصى بدكاران.
اللَّهُمَّ وَ هَذِهِ رَقَبَتِى قَدْ أَرَقَّتْهَا الذُّنُوبُ
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَعْتِقْهَا بِعَفْوِكَ
اللغة:
رق: مصدر رق به معنى بندگى نمودن است.
عتق: خلاصى رقبه است.
رقبه: چنبره گردن را گويند و بسيارى اوقات استعمال مىشود در نفس انسان و شخص او.
يعنى : اى خداوند اين گردن من است كه به تحقيق كه بنده و عبد نموده است او را
گناهان پس رحمت بفرست بر محمد و آل او و آزاد نما او را به بخشش خود.
وَ هَذَا ظَهْرِى قَدْ أَثْقَلَتْهُ الْخَطَايَا فَصَلِّ عَلَى
مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ خَفِّفْ عَنْهُ بِمَنِّكَ
يعنى : اين است پشت من كه به تحقيق سنگين نموده است او را گناهان پس رحمت بفرست بر
محمد و آل او و سبك نما او را به منت گذاشتن خود چون شىء ثقيل در غالب اوقات حمل
او به ظهر است و شبههاى نيست كه خطا و ذنب را ثقل معنوى است كه نمىگذارد بنده را
برساند به قرب حضرت معبود و فايز شود به عنايات رب ودود و لذا نسبت داده است او را
به خطا فرق مابين ذنب و خطيئه گفته شده است كه آن است كه ذنب اطلاق شود بر چيزى كه
قصد او است بالذات و خطيئه اطلاق شود بر چيزى كه قصد او شده است بالعرض و التبع.
يَآ إِلَهِى لَوْ بَكَيْتُ إِلَيْكَ حَتَّى تَسْقُطَ أَشْفَارُ
عَيْنَيَّ وَ انْتَحَبْتُ حَتَّى يَنْقَطِعَ صَوْتِى وَ قُمْتُ لَكَ حَتَّى
تَتَنَشَّرَ قَدَمَاىَ وَ رَكَعْتُ لَكَ حَتَّى يَنْخَلِعَ صُلْبِى وَ سَجَدْتُ
لَكَ حَتَّى تَتَفَقَّأَ حَدَقَتَاىَ وَ أَكَلْتُ تُرَابَ الارْضِ طُولَ عُمْرِى وَ
شَرِبْتُ مَآءَ الرَّمَادِ آخِرَ دَهْرِى وَ ذَكَرْتُكَ فِى خِلالِ ذَلِكَ حَتَّى
يَكِلَّ لِسَانِى ثُمَّ لَمْ أَرْفَعْ طَرْفِى إِلَى آفَاقِ السَّمَآءِ
اسْتِحْيَآءً مِنْكَ مَا اسْتَوْجَبْتُ بِذَلِكَ مَحْوَ سَيِّئَةٍ وَاحِدَةٍ مِنْ
سَيِّئَاتِى
اللغة:
اشفار: اطراف چشم كه بر او موى روئيده و در لغت فارسى مژگان گويند و ظاهرا بودن آن
به معنى اطراف انسب است زيرا كه او جمع شفير است.
انتحاب: گريه بلند نمودن.
انتشار: پراكنده شدن يا انتفاخ نمودن.
انخلاع: دوتا شدن و باز شدن.
تفقاء: در آمدن.
رماد: خاكستر و مراد در اين مقام رنگ رماد است يا كنايه از آب گرم.
يعنى : اى خداى من اگر گريه نمايم تا اين كه بريزد اطراف دو چشم من و زارى نمايم تا
اين كه قطع و بريده شود صوت من، و بايستم از جهت عبادت تو تا اين كه ورم كند دو قدم
من، و ركوع نمايم از براى تو تا اين كه دو تا شود كمر من، و سجده نمايم از براى تو
تا اين كه به در آيد دو حدقه چشم من و بخورم گل زمين را در تمام عمرم، و بياشامم آب
گرم ناصاف را در روزگارم، و تو را ياد نمايم در اثناى اين امور تا اين كه گنگ و لال
شود زبان من پس از آن چشمم را جانب آسمان بلند كنم از روى خجالت و شرمسارى از تو
نخواهم سزاوار شد محو هيچيك از بدىهاى خود را.
تنبيه: نه اين كه اين كلام از امام عليه السلام مبالغه و اغراق باشد بلكه حقيقت
واقعست زيرا كه نظر به جلال و كبرياى او آن است كه هيچ معصيت واقع نشود اگر چه از
براى معاصى جابر و كفاره و توبه مقرر شده است اين است كه حضرت اميرالمؤمنين
عليهالسلام كه مىفرمايد: كه نظر منما به كوچكى معصيت بلكه نظر نما كه عصيان كه
كردهاى.
وَ إِنْ كُنْتَ تَغْفِرُ لِى حِينَ أَسْتَوْجِبُ مَغْفِرَتَكَ
وَ تَعْفُو عَنِّى حِينَ أَسْتَحِقُّ عَفْوَكَ فَإِنَّ ذَلِكَ غَيْرُ وَاجِبٍ لِى
بِاسْتِحْقَاقٍ وَ لا أَنَا أَهْلٌ لَهُ بِاسْتِيجَابٍ إِذْ كَانَ جَزَآئِى مِنْكَ
فِى أَوَّلِ مَا عَصَيْتُكَ النَّارَ
اللغة:
استيجاب: سزاوار و مستحق گرديدن.
تغمد: يعنى پوشيدن.
قوله عليه السلام فان ذلك علت است از براى عدم استحقاق محو سيئه قوله اذ كان تا آخر
علت علت است.
يعنى : اول عصيان من تو را جزايم آتش بود لكن تفضل تو باعث مىشود كه از من درگذرى
يعنى در هنگامى كه سزاوار باشم آمرزش تو را كه از من درگذرى.
يعنى : اگر بودى كه بيامرزى مرا در هنگامى كه سزاوار باشم من آمرزش تو را و عفو
نمايى تو مرا در هنگامى كه مستحق شوم عفو تو را پس به درستى كه اين واجب و لازم
نيست بر تو از براى من به استحقاق و سزاوارى و نيستم من از اهل آن به طريق سزاوار
بودن مر آن زيرا كه سزاى من از تو در اول معصيت من تو را آتش بود.
فَإِنْ تُعَذِّبْنِى فَأَنْتَ غَيْرُ ظَالِمٍ لِى
فاء تفريع است متفرع ساخت بر سابق كه عرض نمود به خداى كه جزاى من آتش است از براى
گناه نمودن من، پس اگر تو عذاب كنى مرا پس ظلم كننده نيستى مرا زيرا كه ظلم عبارت
است از ايذاء غير بدون حق و سبب و لذا تاديب بر حق مثل يتيم و نحو آن ظلم نيست.
إِلَهِى فَإِذْ قَدْ تَغَمَّدْتَنِى بِسِتْرِكَ فَلَمْ
تَفْضَحْنِى
فاء در فاد از براى ترتيب مفاد او تفصيل بعد از اجمالست نه تراخى و تعقيب زيرا كه
در سابق فهميده شد به نحو اجمال كه او استحقاق آتش و عقوبت داشت و مع ذلك بر او
انعام و تفضل نموده است كلمه اذ ظرف است به گمان فقير نه تعليل چنان كه جمعى اختيار
نمودهاند.
اللغة:
غمد: در لغت پوشانيدن است و منه تغمده الله بغفرانه
شايد غمد السيف نيز از او ماخوذ باشد.
ستر: به كسر سين پرده و چادر كه به او پوشيدن حاصل شود و تكرر در اين دعا از براى
زيادتى تضرع است.
يعنى : در اين زمان پوشانيدى تو مرا به پرده خودت پس رسوا ننمودى مرا.
وَ تَأَنَّيْتَنِى بكَرَمِكَ فَلَمْ تُعَاجِلْنِى
تأنى: تأخير انداختن و مهلت دادن.
يعنى : مهلت دادى تو مرا به كرم و جود خودت پس شتاب ننمودى عقاب مرا.
وَ حَلُمْتَ عَنِّى بِتَفَضُّلِكَ فَلَمْ تُغَيِّرْ نِعْمَتَكَ
عَلَيَّ
حلم: بالضم به معنى در گذشتن.
يعنى : در گذشتى از من به فضل خود پس تغيير ندادى نعمت خود را بر من.
وَ لَمْ تُكَدِّرْ مَعْرُوفَكَ عِنْدِى
اللغة:
كدر: ضد صفا است.
معروف: احسان و خوبى.
يعنى : سياه و تيره ننمودى تو احسانت را نزد من.
انسان با اين كه با خداى خود مخالفت كند او از باب رافت و مهربانى كه دارد احسان و
افضال خود را از او سلب و قطع نفرمايد و نعم دنيوى كه به او داده است از جاه و جلال
و صحت و امان و مال و منال باقى دارد، بلكه تزايد نمايد بلى گاهى از جهت بعضى از
مصالح و حكم از او سلب نمايد و او را مبتلا به ضد افضال و انعام خود نمايد و اين
نيز در مقام خود احسان و لطف است شايد از اين جهت باشد كه اولياى خدا طالب اين نحو
از احسان بودند و تضرع و زارى در وقت نزول بليه نمىنمودند.
بدان كه از اين فقرات چنان فهميده مىشود كه قبول توبه واجب بر خداى تعالى نيست اگر
عقاب كند بعد از توبه نيز عيب نخواهد داشت و قبيح نخواهد بود اين است كه شهيد و
بعضى ديگر بر آنند كه توبه مرتد فطرى مطلقا قبول نيست نه ظاهرا و نه باطنا و در نظر
دارم كه شيخ مرحوم در جواهر علت را ذكر مىكند از براى عدم قبول مطلقا كه خود سبب
شده است از براى اين كار به اختيار خود پس قبيح نيست عقاب او و عدم قبول توبه او
شاهد بر مقال عدم قبول توبه فرعون و در بعضى از اخبار استفاده شود كه عدم قبول توبه
او بالنسبه به بعضى از اخبار بلى خداى تعالى در قرآن مىفرمايد كه: وجوب قبول توبه
بر او است كسى كه بعد از معصيت توبه نمايد و بعد عمل صالح نمايد شايد اين وجوب قبول
نيز تفضل باشد.
فَارْحَمْ طُولَ تَضَرُّعِى وَ شِدَّةَ مَسْكَنَتِى وَ سُوءَ
مَوْقِفِى
دو مطلب در سابق ذكر نمود يكى اين كه جزاى كردار من آتش است و ديگر اين كه با وجود
آن كه جزاى من اين است مع ذلك الطاف و انعام و افضال خدا در دنيا بر من است و تفاوت
ننموده است.
پس عرض نمايد به خدا در مهربانى نمودن به او در آخرت و دفع عقاب اخروى از او نمودن.
پس فا در قول او فارحم فاء ربطى است كه ربط دهد مابين مابعد و مابين ظرف كه كلمه اذ
باشد.
يعنى : رحم نما تو زيادتى زارى نمودن و شدت خوارى و ذلت مرا و بدى حال مرا.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ قِنِى مِنَ
الْمَعَاصِى وَ اسْتَعْمِلْنِى بِالطَّاعَةِ وَارْزُقْنِى حُسْنَ الانَابَةِ
اى خداى من رحمت فرست بر محمد و آل او و حفظ نما تو مرا از گناهان و كار دار تو مرا
به بندگى نمودن و روزى نما مرا به نيكويى بازگشت نمودن.
استعمال: در لغت طلب عمل و كار نمودن است ظاهر آن است كه مراد در مقام معنى مجازى
او باشد يعنى توفيق بده تو مرا.
وَ طَهِّرْنِى بِالتَّوْبَةِ وَ أَيِّدْنِى بِالْعِصْمَةِ وَ
اسْتَصْلِحْنِى بِالْعَافِيَةِ
اللغة:
توبه: ندامت و پشيمانى.
فرق مابين او و انابه آن است كه انابه ترك نمودن معصيت است و توبه ندم است.
تاييد: تقويت و اعانت نمودن است.
عصمت: در لغت به معنى حفظ نمودن است و در اصطلاح ملكه و قوه است از جانب خدا كه
مىرسد كه بر عبد انعام نمايد كه به واسطه آن ترك معاصى نمايد با اين كه او را قدرت
و توانايى بر معصيت نمودن است.
استصلاح: طلب صلاح نمودن باب استفعال در مقام به معنى طلب نيست يا به معنى صلاح و
يا اصلاح است.
عافيت: رفع بدى و مكروه.
يعنى : پاك نما تو مرا به توبه و اعانت نما تو مرا به حفظ نمودن از معاصى و اصلاح
كن تو مرا به عافيت.
كلمه با در فقرات مذكوره ظاهر آن است كه از براى سببيت باشد.
وَ أَذِقْنِى حَلاوَةَ الْمَغْفِرَةِ وَ اجْعَلْنِى طَلِيقَ
عَفْوِكَ وَ عَتِيقَ رَحْمَتِكَ
اللغة:
طليق: كسى را گويند كه از قيد اكراه رها شده باشد.
عتيق: كسى را گويند كه از قيد بندگى بيرون آمده باشد و آزاد شده باشد.
اذاقه: چشانيدن ماخوذ از ذوق است.
يعنى : بچشان تو مرا شيرينى آمرزش را و بگردان تو مرا آزاد كرده عفو خود و رها شده
رحمت خود.
وَ اكْتُبْ لِى أَمَاناً مِنْ سَخَطِكَ وَ بَشِّرْنِى بِذَلِكَ
فِى الْعَاجِلِ دُونَ الآجِلِ
اللغة:
كتب: لزوم و اثبات.
سخط: به معنى غضب.
بشارت: مژده دادن و خبر خوشحالى.
بشرى بضم باء اسم مصدر است.
دون: در مقام به معنى قبل است و ممكن است كه به معنى سوى و غير باشد مشار اليه ذلك
امان است.
يعنى لازم نما از براى من امانى از غضب خود را و بشارت ده مرا به آن امان در نيا
پيش از آخرت.
بدان كه علت اين كه بشارت الان به او داده شود نه در زمان آينده آن است كه اگر
بشارت الان به او نرسد و در قيامت برسد عالم برزخ بر او تلخ و صعب گذرد به خلاف اين
كه در اين حين برسد.
پس ويل و ثبور به حال كسى باد كه او را نه بشرى الان و نه بشرى آخرت است و خطاب بر
ايشان رسد لا بشرى لكم اليوم انسان بيچاره را امراضى
است كه علاج او نشود مگر به عافيت خداى.
بُشْرَى أَعْرِفُهَا وَ عَرِّفْنِى فِيهِ عَلامَةً
أَتَبَيَّنُهَا
اللغة:
علامت: نشانه و چيزى است كه اماره و دلالت چيزى كند.
عرفان: شناختن.
تبيين: ماخوذ از بان به معنى واضح و آشكار بودن.
ضمير اعرفها راجع است به بشرى ضمير فيه راجع است به عاجل و ضمير اتبينها نيز راجع
است به بشرى.
يعنى : بشارتى كه بشناسم او را و بشناسان مرا در آن علامتى كه منكشف نموده باشم او
را گفتهاند بشارتى كه انسان را حاصل شود در دنيا رؤياى صالحه او است.
إِنَّ ذَلِكَ لا يَضِيقُ عَلَيْكَ فِى وُسْعِكَ وَ لا
يَتَكَأَّدُكَ فِى قُدْرَتِكَ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَدِيرٌ
اللغة:
وسع: بالضم طاقت و قوه است.
تكأد: باب تفعل به معنى مشقت و شدت داشتن.
قدير: و قادر به معنى اين كه اگر خواهد جاى آورد و اگر نخواهد نياورد.
يعنى : به درستى كه اين معنى تنگ نيست در وسع و قوت تو و مشقت ندارد در قدرت و
توانايى تو به درستى كه تو بر هر چيز توانايى، اجابت نما اى پروردگار عالم.
در بعضى از نسخههاى صحيفه بعد از يتكأدك و پيش از انك على كل شىء قدير چند فقره
ديگر زياد است و آن اين است:
وَ لا يَتَصَعَّدُكَ فِى أَنَاتِكَ وَ لا يَؤُودُكَ فِى جَزِيلِ هِبَاتِكَ الَّتِى
دَلَّتْ عَلَيْهَا آيَاتُكَ إِنَّكَ تَفْعَلُ مَا تَشَآءُ وَ تَحْكُمُ مَا تُرِيدُ
إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَدِيرٌ وَ صلَّى الله عَلَى محمَّد وَ آلِهِ
الطَّاهِرِينَ
اللغة:
تصعد: مشقت و صعب.
اناة: مهلت دادن.
اود: ثقل و سنگينى .
جزل: عظم.
هبات: جمع هبه و آن عطيه بدون عوض را گويند و اصل او وهبه بوده است كسره بر واو
ثقيل بود نقل به ما بعد شد بعد واو را حذف نمودند، و عوض از او تاء تانيث آوردند
مثل عده.
آيات جمع آيه است به معنى علاقه و آيات قرآن شايد از آن جهت گويند كه علامت صدق
منزول اليه است و علامت بودن او كلام خدا.
11) از حضرت سجاد عليه السلام مرويست كه آن بزرگوار عبور مىفرمودند
ديدند مردى در خانه كسى نشسته است فرمود: چه باعث شد كه در خانه اين مترف
جبار نشستى؟
عرض نمود: بلاء.
فرمود: از مكان خود جدا شود بيا دلالت نمايم تو را به خانه كسى كه خوبتر
است از خانه او و به سوى خدايى كه خوبتر است از او پس او را آورد به مسجد
رسول الله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فرمود به او: توجه به قبله نما و
دو ركعت نماز جاى آور بعد دو دست خود را به جانب آسمان بلند نما و ثناء خدا
نما و صلوات بر پيغمبر بفرست بعد بخوان آخر حشر و شش آيه از اول سوره حديد
و دو آيه از اول سوره عمران بعد سئوال حاجت خود نما پس سئوال ننما مگر اين
كه اجابت شود. منه (رضوان الله تعالى عليه)
12) در دعوات راوندى مرويست از ختمى مآب كه آن بزرگوار فرمودهاند:
نمىرسد مؤمنى را از مرض و تعب و درد و اذيت حزن حتى همى كه او را مغموم
نمايد مگر اين كه كفاره گناهان او شود.
از ابن عباس مرويست كه اعمال بندگان چون وفاء به گناهان ايشان نكند خلق
نمود از جهت ايشان امراضى را تا اين كه كفاره گناهان ايشان شود.
(منه)
13) نقل نمود حاج محمد ابراهيم كازرونى، و حاج سيد محمد على بوشهرى و حاج
سيد محمد طاهر دزفولى از مرحوم شيخ مرتضى انصارى رضوان الله تعالى عليه كه
آن بزرگوار فرمودند:
اگر كسى مريض باشد پدر او يا مادر او در شب دوشنبه دو ركعت نماز حاجت جاى
آورد، و در ركعت اولى بعد از حمد يازده مرتبه سوره الهيكم التكاثر بخواند و
در ركعت دويم سيزده مرتبه الهيكم التكاثر بخواند و ركوع و سجود را خوب به
جاى آورد و بعد از سلام سجده شكر كند و تضرع و زارى كند و نذر كند در آن
حال كه اگر مريض عافيت يافت در يك مجلس چهارصد مرتبه صلوات بر محمد و آل او
بفرستد انشاء الله عافيت خواهد يافت - منه (رضوان الله تعالى عليه) |