پس از غروب
تحليل رخدادهاي پس از رحلت پيامبر (ص)

يوسف غلامى

- ۱۷ -


با آغاز زمامدارى ابوبكر ،بنى اميه در كمين فرصت نشستند .مسلم است كه با وجود عمر ،از عثمان استقبالى نمى شد .نخست بايد ابوبكر را از سر راه برداشت و آن گاه عمر قدرت بخشيد و سپس منتظر بود كه عمر نيز كار را به عثمان واگذارد .اگر او نيز براى تقويت بنى اميه نكوشد به راحتى مى توان او را نيز از ميان برداشت .
چنين به نظر مى رسد كه عمر خود بازيچه سياست بنى اميه شد.هر چند وى بود كه بنى اميه را قدرت و منصب بخشيد ولى در نهان بنى اميه بودند كه روز به روز شكوه و اقتدار مى يافتند نه عمر .اگر آنان مى دانستند به يكباره با هلاكت ابوبكر ،عثمان را بر كرسى خلافت جاى دهند به مدت ده سال حكومت عمر را تحمل نمى كردند.
امويين مطمئن بودند كه اگر همدستى ابوبكر ، عمر و ابوعبده استمرار يابد هيچ معلوم نيست كه خلافت چه زمان به فردى از بنى اميه مانند عثمان برسد. اگر اين سه نفر به طور طبيعى عمر بگذرانند نوبت به عثمان - كه از همه پيرتر است - نمى رسد. (586)
4. با مرگ ابوبكر ، روابط خانواده او و عمر بن خطاب به تيرگى گراييد. (587)
علت اصلى اين تيرگى روابط ، موضوع مرگ مشكوك خليفه نبود ، ولى بى ترديد يكى از عوامل اصلى همان بود ، به ويژه كه پس از مرگ ابوبكر رفتارهايى از عمر سر زد كه احتمال اين اتهام را در اذهان خانواده ابوبكر شدت بخشيد. عمر تاكيد داشت جنازه خليفه در همان شب وفات دفن شود و در فرداى آن روز نيز مجلس سوگوارى را كه از سوى عايشه و خانواده خليفه بر پا شده بود ، به هم زد و هر سوگوارى بر خليفه را ممنوع كرد. (588)
زمانى كه عمر در مجلس سوگوارى زنان از گريه كردن آنها جلوگيرى كرد و آنها به ناله خود ادامه دادند وى به جز عايشه همه را تنبيه كرد و چون ام فروه خواهر ابوبكر را زد ، زنان متفرق شدند.(589)
پيش از آن رويداد ، زيد بن خطاب برادر بزرگ تر عمر كه از حكومت ابوبكر ناخرسند بود ،از سوى خليفه به نبرد با مسيلمه كذاب گسيل شده و كشته شده بود. (590)
از طرف ديگر عمر پيوسته فرزند ابوبكر ، عبدالرحمن ،را دشمن مى داشت . زيرا عبدالرحمن با زمامدارى عمر مخالف بود و چنين اعتقاد داشت كه قريش مخالف زمامدارى عمر است . (591)
تيرگى روابط خاندان ابوبكر و گروه عمر و بنى اميه تا سال هاى متمادى برقرار بود. در عايشه و اجرا كننده آن طلحه و سر كرده شورشيانش محمد بن ابى بكر و عبدالرحمن بن ابى بكر بودند.وجود همان تيرگى روابط بود كه عثمان در روزهاى واپسين خلافت ، در نامه به عبدالله بن ابى سرح نوشت : با رسيدن اين نامه ، محمد بن ابى بكر و طرفدارانش را بكش .(592)
جز محمد بن ابى بكر كه به حيله معاويه در مصر كشته شد
سال 38 قمرء (593)
عبدالرحمن و عايشه ، دو فرزند ديگر ابوبكر ، در سال 58 ق . با نيرنگ معاويه كشته شدند. در سال 58 هجرى معاويه در مدينه طرح ولايت عهدى يزيد را مطرح كرد و عبدالرحمن و عايشه با او به مخالفت برخاستند.معاويه صد هزار درهم به وى رشوه داد تا او اين طرح را بپذيرد و او قبول نكرد.(594) سرانجام اين خواهر و برادر در همان سال كشته شدند.(595)
بر بالين خليفه
از عجايب بيمارى ابوبكر يكى آن است كه در مدت بيمارى در انزوا ماند. به درستى معلوم نيست در آن پانزده روز كه وى در بستر بود چه كسانى اجازه داشتند با وى تماس گيرند ! مى نويسند : او در اين دو هفته درباره خلافت تنها با دو كس به رايزنى پرداخت : عثمان بن عفان و عبدالرحمن بن عوف .(596)
دو فرد از جناح عمر ! آن گاه هم كه خبر جانشينى عمر زمزمه شد ، عبدالرحمن فرزند خليفه و طلحه بن عبيدالله به خليفه اعتراض كردند كه به چه سبب اين مرد تند خوى خشن را بر مردم مسلط مى كنى !
شگفتى اين گفتگوها يكى در پاسخى است كه از زبان ابوبكر درباره عمر انتشار يافته است .در اعتراض طلحه به ابوبكر آمده است :تو عمر بن خطاب را بر مردم خليفه گردانيدى ، در حالى كه ديدى چگونه با وجود همراهى تو ، مردم از رفتار او چه كشيدند ، تا چه رسد به اين كه خود عهده دار امور آنان گردد!بدان كه خدايت را ملاقات خواهى كرد و او از تو درباره رعيت ، باز خواست مى كند.
ابوبكر با سيماى بر افروخته به طلحه گفت : مرا از خدا مى ترسانى ! چون خداى خود را ملاقات كنم و در اين باره از من سوال كند خواهم گفت : بهترين بنده تو را بر آنان جانشين قرار دادم .
اين تعبير از سوى ابوبكر از دو جنبه سزاوار دقت است : نخست آن كه بر پايه آن ، ابوبكر شايستگى و امتياز على بن ابيطالب عليه السلام را كه گاه بدان اعتراف مى كرد فراموش نموده ، عمر را برتر از وى مى داند و او را انتخاب مى كند ! ديگر اين كه اين خبر - با فرض صحت آن - بيش از آن كه به اعتراض طلحه پاسخ گويد در بردارنده تمجيد خليفه از عمر است . گوينده اين گفتگو طلحه است كه از جناح عمر بن خطاب نيست . پس در صورت پذيرش صحت اين خبر ، چنين وانمود مى شود كه تنها عثمان نيست كه خبر تاييد خلافت عمر را از سوى خليفه نقل مى كند ، طلحه نيز برگى از ارادت خليفه به عمر را نشان مى دهد ! بنابراين ، احتمال آن كه عثمان در تدوين و نگارش وصيت حيله اى به كار بسته باشد كاهش مى يابد.
در منابع تاريخى به درستى معلوم نيست كه خبر گفتگوى طلحه با خليفه چه زمان انتشار يافته است ، ولى به احتمال زياد بخش اول آن كه در بر دارنده اعتراض طلحه به خليفه است در هر صورت صحت دارد. ترديد تنها در بخش دوم پاسخ ابوبكر به طلحه است . زيرا با توجه به آن كه طلحه مخالف زمامدارى عمر بوده است ،معلوم نيست چرا وى چنين سخنى را كه بيشتر به نفع عمر است تا به ضرر او ، منتشر مى سازد ! به فرض كه ابوبكر آن جمله را درباره عمر گفته باشد عاقلانه تر آن است كه طلحه جمله تمجيد آميز خليفه را در بين مردم منتشر نسازد !نه آن كه خود تنها گزار شگر آن باشد.
پرسش ديگر آن كه به چه سبب ابوبكر از ميان مردان سر شناس مهاجر و انصار ، درباره فرمانرواى پس از خود ، تنها با عثمان و عبدالرحمن به گفتگو مى نشيند ؟ ! وى از مشورت با آن دو به دنبال كشف چه چيزى بود ؟
به فرض صحت اين خبر دو نكته در آن اهميت بيشتر دارد :
1. عبدالرحمن و عثمان گويا كاملا از اختلاف پنهانى خليفه با عمر اطلاع داشته اند. زيرا هر دو در جانبدارى از عمر به ابوبكر مى گويند :وى از آن چه تو درباره او مى انديشى ، بهتر است .
2. عثمان در بيان ماجراى گفتگوى خود با خليفه ، مى افزايد : ابوبكر به من گفت : اگر از انتخاب عمر باز ايستم در انتخاب تو ترديد به خود راه نمى دهم !
به راستى آيا ابوبكر چنين جمله اى به عثمان گفته است ؟!آيا افزودن آن جمله از سوى عثمان حكايت از آن ندارد كه وى از همان آغاز مى كوشيد تا زمينه خلافت خويش را هموار سازد ؟!
بر پايه مدارك ، ابوبكر در آستانه رحلت ، عثمان بن عفان را به حضور طلبيد و به او گفت : آن چه مى گويم بنويس ! بسم الله الرحمن الرحيم ، اين عهد ابوبكر بن ابى قحافه براى مسلمانان است كه ...در اين هنگام ابوبكر بيهوش ‍ شد و عثمان از سوى خود نوشت : من عمر بن خطاب را بر شما خليفه قرار دادم و هيچ قصدى جز خيز ندارم .چون ابوبكر به هوش آمد به عثمان گفت : بخوان .چون عثمان نوشته اش را خواند ابوبكر تكبير گفت و افزود : مثل اين كه ترسيدى در اين بيهوشى بميرم و كار مردم به اختلاف كشد ! گفت : آرى .ابوبكر گفت : خدا به تو از سوى اسلام و مسلمانان پاداش ‍ دهد.(597)
ابوبكر نامه را به بنده آزاد شده خود شديد داد تا فرمان جانشينى عمر را براى مردم بخواند. عمر به مردم مى گفت : اى مردم ! گوش فرا دهيد و فرمان خليفه رسول خدا را اطاعت كنيد كه او در خير خواهى براى شما كوتاهى نكرده است . در اين زمان شخصى از عمر پرسيد : اى ابا حفص ! در نامه چه نوشته شده است ؟ عمر گفت : نمى دانم ،ولى من نخستين كسى هستم كه شنيدم و اطاعت كرد. مرد گفت : ولى به خدا سوگند كه من مى دانم در آن چه هست ! در آن سال ، تو او را حكومت دادى و امسال او تو را حكومت داد. (598)
اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه به چه علت فقط عثمان در وقت وفات بر بالين ابوبكر حاضر بوده است . (599)
آيا چون وى كاتب خليفه شناخته مى شد ؟ آيا اين كاتب شدن را ابوبكر خود خواسته بود يا عمر ؟
در هر صورت ، عثمان همان ياور عمر بن خطاب در جلسه وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله است . اوست كه سخن جسارت آميز رفيقش را تاييد و تكرار مى كند. (600)
نيز اوست كه مانند عمر بن خطاب در دفن رسول خدا صلى الله عليه و آله شركت نكرد. (601)
عجيب آن است كه بر خلاف آن چه شهرت يافته - كه خلافت عمر به وصيت ابوبكر و بارضايت او انجام گرفته است . در هيچ خبر تاريخى نيامده است كه عمر بن خطاب گفته باشد ابوبكر با رضايت ،خلافت را به من سپرد. بلكه مى گويد :او تا زمان مرگش درباره جانشينى من كلمه اى با من صحبت نكرد. (602)
افسوس بر...
ابوبكر در آستانه وفات بر نه چيز افسوس مى خورد : سه كار كه انجام داده و آرزو مى كرد آنها را انجام نداده بود. سه كار كه انجام نداده و مى گفت : اى كاش انجام مى دادم .و سه چيز را كه بايست از رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره آنها پرسش مى كرد و نكرد.
1. اى كاش ،مسئوليت خلافت را بر عهده نمى گرفتم و آن را به عمر بن خطاب مى سپرم ، تا من وزير و او امير مى بود. (603)
2. كاش ، در گاه خانه فاطمه عليه السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله ،را به زور نمى گشودم و بيگانگان را بدان راه نمى داد. هر چند آن را به علامت جنگ بسته باشند. (604)
3. اى كاش ، اياس بن عبدالله فجائه سلمى را نمى سوزاندم .
4. اى كاش ، ابو عبيده را به مغرب و عمر را به مشرق مى فرستادم تا دو دست خويش را در راه خدا پيش مى داشتم .
5. كاش ، زمانى كه اشعث بن قيس را به اسارت نزد من آوردند گردنش را مى زدم .زيرا گمان مى كنم او هيچ شترى را نمى بيند جز آن كه ، آن را يارى مى كند. (605)
6. اى كاش ، خالد را براى سركوب شورشيان به بزاخه نمى فرستادم خوب بود كه خود در كنار او باشم
!7. كاش ،از پيامبر صلى الله عليه و آله مى پرسيدم كه اين امر خلافت حق كيست تا با او درگير نشويم !
8. اى كاش ، از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيده بودم كه آيا انصار حقى در عهده دارى خلافت دارند يا خير !
9. اى كاش ، از پيامبر صلى الله عليه و آله از موضوع ارث پرسش ‍ مى كردم .(606)
بيمارى مرموز
.در چگونگى كسالت ابوبكر مى نويسد :او در روزى سرد غسل كرد و آن گاه دچار بيمارى شد و پس از دو هفته در گذشت . اما آن چه بيشتر مورد اعتماد است اين كه وى به زهر مسموم شده است . خليفه از مدتى پيش به سبب سياست پيشگى خود ، حارث بن كلده ، پزشك پادشاه ايران را كه در شناخت سموم و پادزهر آن ، مردى آزموده و حاذق بود ، نزد خود در مدينه نگاه داشت . با اين حال زمانى براى آن دو غذايى از برنج يا حريره زهر آلود فرستادند و هر دو ، از آن خوردند.حارث زودتر از وى دست از غذا كشيد و به ابوبكر گفت : ما هر دو ،غذاى زهر آلودى خورديم كه زهر يك ساله داشت .
بنابراين پس از گذشت يك سال ، هر دو در روز معين در گذشتند. (607)
در همان روز ،والى خليفه در مكه ، عتاب بن اسيد (608)
هم به طرز نامعلومى مرد. (609)
پرسشى تا اين زمان
امروزه در همه جوامع ، زمانى كه فردى كشته مى شود كليد رمز يافتن كشندگان وى دو چيز است : 1. يافتن فردى كه با مقتول دشمنى پنهان يا آشكار داشته است . (610)
2. مشخص نمودن فردى كه از مرگ مقتول نفعى به وى مى رسد.
ما بى آن كه در اين باره بحث كنيم يافتن پاسخ اين دو پرسش را به خوانندگان وا مى گذاريم .
فصل هشتم : عصر دومين زمامدار عمر بن خطاب
اخلاق و شيوه زندگى
ابو حفص عمر بن خطاب بن نفيل بن عبدالهزى بن رياح بن عبدالله بن قرط بن زراح بن عدى بن كعب بن لوى بن غالب قرشى عدوى است . نسب او با رسول خدا صلى الله عليه و آله در كعب بن لوى به هم مى رسد. مادرش ‍ حنتمه دختر هاشم بن مغيرة بن عبدالله بنعمر بن مخزوم است . جده پدرى او صهاك نام داشت .
او سيزده سال پس از عام الفيل متولد شد. در هنگام وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله پنجاه ساله بود و در 52 سالگى به خلافت رسيد و مدت ده سال و شش ماه خلافت كرد. (611)
در وقت مرگ بيش از 62 سال داشت . 26 ذيحجه سال 23 ق . مردى بلند قد ، سياه چهره ، داراى محاسن انبوه و سرى بى مو ، چشمانى سرخ ، گونه هايى فرو رفته و سبيلى پر پشت ، (612)
و شغل وى به مدت طولانى چوپانى ميش (613)
و خريد و فروش چارپا بود. (614)
در مدح وى در كتب اهل سنت روايات انبوهى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و ديگران نقل شده است كه از آن نمونه يكى اين است كه پيامبر فرمود : اگر پس از من قرار بود كسى پيامبر باشد ، آن كس عمر است . (615)
ابن هشام مى نويسد : وى از زمره كسانى است كه قبل از مسلمان شدنش ،با مسلمانان با شدت بى رحمى رفتار مى كرد. (616)
عزالدين ابو حامد مداينى مى نويسد : وى مردى بسيار با هيبت و سخت گير بود و از كسى نمى ترسيد و ملاحظه شريف و وضيع نمى كرد و در مسايل مختلف ، فتوا و حكم مى داد و سپس آن را نقض مى كرد و بر خلاف آن فتوا مى داد. (617)
زمانى عمر به دنبال زنى فرستاد تا در محكمه حاضر شود .زن در بين راه از شدت هيبت عمر و ترس از او فرزند خود را سقط كرد.برخى از اصحاب گفتند:تو قصد ادب وى را داشته اى .بنابراين ،ديه سقط جنين برتو واجب نيست .على ابن ابى طالب عليه السلام كه در جلسه حاضر بود به عمر گفت :اگر اين افراد بر طبق راءى خود اظهار نظر نموده اند ،اشتباه كرده اند و اگر ملاحضه رياست تو مى كنند ،به تو خيانت ورزيده اند.بايد ديه اين طفل را بپردازى .زيرا تو اين زن راترسانده اى و از ترس تو،فرزند او سقط گرديده است .(618)
اين قتيبه مى نويسد:وقتى ابوبكر تصميم گرفت عمربن خطاب را به جانشينى خود منصوب كند ،گروهى از صحابه سعدبن ابى وقاص پيش ‍ ابوبكر رفتند و گفتند :به خداى خود چه پاسخى مى دهى كه اين مرد خشن سخت گير را بر ما فرمانروايى دادى !هنگامى كه او پيرو تو بود ما نمى توانستيم او را تحمل كنيم ،وقتى كه خود والى شود چگونه خواهد بود!(619)
ابن سعد در الطبقات مى نويسد:او در بدر ،احد ،خندق ،و همه جنگ هاى زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله حضور داشت و در بعضى هم فرمانده بود.(620)
در جنگ احد با فرار مسلمانان او هم گريخت .(621)
حكايت اسلام آوردن وى بسيار شنيدنى است .تاريخ نگاران مى نويسند :پس از مهاجرت مسلمانان به حبشه ،روزى عمر قصد كشتن رسول خدا صلى الله عليه و آله را كرد.در راه به نعيم بن عبدالله برخورد.نعيم گفت :كجا مى روى ؟گفت :مى روم محمد را بكشم .نعيم گفت :اگر راست مى گويى نخست جلوى خواهرت را بگير كه پيرو محمد شده است .عمر سراسيمه به خانه خواهرش رفت .در آنجا خباب بن ارت از روى نوشته اى براى خواهر عمر و شوهرش سوره طه مى خواند.همين كه عمر خواست وارد منزل شود صداى قرآن شنيد و خباب مخفى شد.عمر گريبان شوهر خواهرش سعدبن زيد را گرفت و چون خواهر عمر خواست دفاع كند به او سيلى زد.آن دو كه وضع را چنين ديدند با شهامت گفتند :آرى ما مسلمان شده ايم .عمر نوشته را از خواهرش گرفت و پس از خواندن آيات گفت :چه كلام زيبايى !سپس خباب از مخفيگاهش بيرون آمد و گفت :اى عمر به خدا من پيوسته اميدوار بودم كه خداوند دعاى پيامبر را كه اسلام تورا از خدا مى خواستم به اجابت رساند.سپس عمر نزد رسول خدا رفت و ايمان آورد.(622)
اين رويداد در سال ششم بعثت - در 26سالگى عمر- رح داده است .
يك نويسنده غير شيعه در تحليل روان شناسى رفتارهاى خشونت آميز عمر بن خطاب مى نويسد:پدرش خطاب همين كه از او در انجام وظايف خود كمترين مسامحه اى مى ديد او را به سختى مى آزرد.چون عمر در كودكى پيوسته با اين گونه سختى ها و مشقات مواجه بود اخلاقى تند و خشن پيدا كرد و نسبت به ديگران سخت گير شد.(623)
خانواده عمربن خطاب
عمربن خطاب ،هشت زن اختيار كرد .سه از ازدواج او قبل از اسلام بوده است . همسران وى عبارت اند از :
1. زينب دختر مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمع .
2. مليكه دختر جزول خزاعى .
3. قريبه دختر ابو اميه مخزومى .
4. ام حكيم دختر حارث بن هاشم مخزومى .
5. جميله دختر عاصم بن ثابت بن ابوالافلح اوسى .
6. لهيه ،اهل يمن .
7. فكيهيه ،كنيز او.
8. عاتكه دختر زيدبن نفيل . (624)
از اين همسران برخى طلاق داده شده اند. از همه آنان ده فرزند براى عمر باقى ماند. عبدالله ، عبدالرحمن و حفصه ،فرزندان زينب هستند. عبيدالله فرزند مليكه ، فاطمه دختر ام حكيم ،عاصم پسر جميله ،عبدالرحمن اوسط يا اصغر پسر لهيه و زينب دختر فكيهيه است . عبدالرحمن اكبر چند سالى از آغاز زندگى اش را در زمان رسول اكرم صلى الله عليه و آله سپرى كرد و عبدالرحمن اوسط همان است كه عمرو بن عاص وى را در مصر به جرم شراب خوارى تازيانه زد و به مدينه فرستاد و عمر نيز كه از كرده او سخت خشمناك شده بود بار ديگر به وى تازيانه زد. او مدتى بيمار شد و پس از يك ماه در گذشت .
عبيدالله نيز به روزگار زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله متولد گرديد و به جرم شراب خوارى بر او حد زدند. او پس از ضربت خوردن پدرش عمر بن خطاب ، دختر خردسال ابو لؤ لؤ ،هرمزان و مرد مسيحى ديگرى به نام جفينه از اهل حيره را به اتهام تحريك ابولؤ لؤ ،كشت . (625)
نخستين اقدام ها
از نخستين اقدام هاى عمر بن خطاب در آغاز خلافت ، عزل استانداران و فرماندهانى بود كه ابوبكر نصب كرده بود. آن افراد عبارت اند از : خالد بن وليد ،شر حبيل بن حسنه ،انس بن مالك ، مثنى بن حارثه و...
عزل خالد بن وليد : آخرين منصب خالد در دوره زمامدارى ابوبكر فرماندهى سپاه شام بود. او را بايد فرماندهى خيره سر شمرد كه با تكيه بر پشتيبانى خليفه آن چه مى خواست به جاى مى آورد. او نه از ابوبكر بيم داشت و نه از عمر. با اين حال ، پيوسته جانبدار ابوبكر و رقيب عمر بود. عمر بن خطاب در اولين روز خلافتش وى را از فرماندهى عزل و به جاى او به طور موقت ابوعبيده جراح را نصب كرد. (626)
خالد زمانى خبر مرگ ابوبكر را شنيد كه از كار عزل شده بود. (627)
وى همچنان در لشكركشى ها حضور داشت تا آن كه در سال 21 هجرى در حمص به علت نامعلومى به هلاكت رسيد.
براى بر كنارى خالد دلايلى چند مى توان بر شمرد. آن چه منطقى تر به نظر مى رسد اين است كه خالد بن وليد در دوام حكومت ابوبكر و استوارى حكومت عمر سهم چشمگير داشته است و شايد در نگاه سطحى سزاوارتر آن بود كه عمر بن خطاب وى را بدين شتاب از منصب خود عزل نكند. گمان مى رود مهم ترين سبب عزل وى هراس عمر از نفوذ نظامى و سياسى خالد در آينده باشد. عملكرد گذشته خالد نشان مى داد كه وى به لياقت خود در امور نظامى و سياسى ، اعتقاد زيادى دارد و پيروزى هاى كسب شده را نتيجه درايت و سياست خود مى داند و توقع مند است كه خود در سايه آن پيروزى ها به منصبى والاتر دست يابد ، حال آن كه به اعتقاد عمر كوشش و خدمت گماشتگان حكومت بايد به تقويت و ثبات دولت مركزى بينجامد نه عاملى براى نفوذ اجتماعى و سياى خود آنان شود. خليفه خود مى گويد : من آن دو خالد و مثنى بن حارثه را فقط براى يك لغزش و گناه عزل نكردم ، بلكه ديدم مردم بيش از اندازه لزوم آن دو را تعظيم مى كنند.تريدم به آنها گرويده ، فرد سزاوارتر را ترك كنند.(628)
پس از خالد،مدتى ابوعبيده جراح فرمانده بود. اين فرماندهى طولى نكشيد كه به استاندارى شام تبديل شد. پس از عزل ابو عبيده - كه سال 18 ق . به مرگ مشكوك مرد - خليفه نخست معاذبن جبل و پس از مرگ وى يزيد بن ابى سفيان برادر معاويه را به جاى وى استاندار شام كرد. يزيد نيز در مدتى كوتاه در اثر بيمارى طاعون در گذشت و از سوى عمر ، معاوية بن ابى سفيان به جاى او استاندار شد.
شرحبيل بن حسنه : دومين فرمانده لشكر ابوبكر در عراق ، از فاتحان عراق و مهاجران به حبشه است كه اردن نيز به دست وى فتح شده است . عمر او را از مقامش عزل كرد. بعدها درباره اش شايعاتى ساختند و آن گاه او و بلال را در شام كشتند و شايع ساختند كه در اثر طاعون مرده اند. (629)
انس بن مالك :وى والى ابوبكر در بحرين بود كه عمر به جايش نخست مغيرة بن شعبه و سپس ابوهريره دويسى را نصب نمود. (630)
مثنى بن حارثه : او سومين فرمانده ابوبكر در عراق است كه از سوى عمر عزل شد و به جايش ابو عبيده ثقفى پدر مختار فرمانده گرديد. (631)
مثنى پس از مجروحيت در جنگ به طور مشكوك مرد.
گونه هايى از سياست خليفه
در زمره شيوه هاى سياسى عمر بن خطاب چند امر از بر جستگى برخوردار است :
1. برترى جويى نژاد عرب .
2. تقسيم بيت المال با در نظر گرفتن پيشتاز بودن افراد در پذيرش اسلام
3. جلوگيرى از بيان و نگاشتن حديث پيامبر صلى الله عليه و آله .
4. نسپردن مناصب دولتى و اجتماعى به بنى هاشم و هواخواهان ايشان .
برترى جويى نژاد عرب
از سياست برترى جويى نژاد عرب ، كه در عصر عمر بن خطاب همانند قوانين امروز دولتى به اجرا در مى آمد ، نمونه هايى را مى توان بر شمرد:
الف ) مرد غير عرب از عرب دختر نگيرد و مرد عرب غير قريشى از قريش ‍ دختر نگيرد. (632)
شهادت غير عرب را نپذيريد. آنها پيشنماز نشوند و حق اظهار نظر در امور عرب را ندارند. (633)
ب ) فرزندى كه مادرش عرب نيست از پدر ارث نبرد ، مگر آن كه در سرزمين عرب به دنيا آمده باشد. (634)
ج ) از مسيحيان عرب مانند مسيحيان عجم ماليات به نام جزيه نگيرند ،بلكه مانند مسلمانان از آنها زكات بگيرند. (635)
د) غير عرب در شهر مدينه منزل نكند ، جز آنها كه از زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه سكونت داشتند. مانند سلمان و بلال . (636)
شيوه تقسيم بيت المال
در روزگار رسول اكرم صلى الله عليه و آله و ابوبكر ، بيت المال ميان مسلمانان به طور مساوى تقسيم مى شد. اين حقوق ماهانه ، افزون بر در آمدى بود كه هر شخص در اثر كار روزانه به دست مى آورد. در عصر عمر به دلايلى چند ، مانند برترى دادن مهاجران بر انصار ، حقوق افراد بر پايه چند معيار امتياز بندى شد :
1) سبقت جستن در اسلام .
2) شركت در جهاد.
3) همراهى بيشتر با پيامبر صلى الله عليه و آله .
بر پايه اين معيارها آن كه زودتر اسلام آورده و مدت زمان بيشترى در خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده يا بيشتر در جهادها شركت جسته است ،حقوق بيشترى دريافت مى كرد. نيز عرب بر عجم ،همسران پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به بقيه و عايشه نسبت به بقيه همسران رسول اكرم صلى الله عليه و آله امتياز داشتند.
عمر به هر يك از خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه و آله غير از بنى هاشم 5000 مثقال نقره و به عباس 7000 و به افراد شركت كننده در جنگ بدر 4000 و به هر يك از همسران رسول خدا صلى الله عليه و آله 10000 و به عايشه 12000 و به مهاجران قبل از فتح مكه 3000 و به مسلمانان بعد از فتح 1000 مثقال نقره مى داد. (637)
حقيقت آن است كه ترديدى در امتياز بودن برخى از آن امور نيست ،اما اين كه اين امتيازات سبب شود كه فرد از صدقات موجود در بيت المال حقوق بيشترى دريافت كند ، جاى گفتگو است . چگونه مى توان به مسلمانى كه نسبت به ديگرى ، در زمانى بعدتر ،اسلام به وى ابلاغ شده و او جان پذيراى آن گشته ، بدين عذر كه او ديرتر اسلام آورده است ،حقوق كمترى داد ؟!هديه دادن از غنايم يا تشويق جهادگران و تامين نيازمندى هاى زندگى آنان امرى پذيرفته و درست است ، اما براى شركت در كارى كه فقط بايد براى رضاى پروردگار انجام گيرد ، مزد بيشتر گرفتن چه مفهومى دارد ؟!به چه سبب بايد حقوق فرد عرب بر عجم بيشتر باشد؟بنابراين در سرزمين هاى غير عرب چه بايد كرد ؟آيا در آنجا بايد عجم را حقوق بيشتر دهند يا آن كه چون گردانندگان حكومت مركزى همه عرب نژاد و عرب زبان هستند ، فرد عرب را در سرزمين عجم ،بر عجم ترجيح دهند ؟
خليفه براى اين پرسش ها پاسخى نداشت . اى بسا كسى را هم جرات نبود در اين باره از او پرسشى كند تا چه رسد به اعتراض و باز خواست !جز آن كه نوشته اند در سال آخر عمر خليفه گويا وى دانسته بود كه اين قانون ، غير از اين كه بر خلاف سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و روش خليفه نخست است ،نوعى تبعيض توجيه ناپذير است . از اين رو وعده كرد تا از سال بعد بيت المال را به تساوى ميان همه تقسيم كند. اما مرگ به وى مهلت نداد وآن روش نادرست او باقى ماند.(638)
على عليه السلام در دومين روز خلافت خود آن شيوه تقسيم بيت المال را دگرگون كرد و اعلام داشت : پاداش اين امور جهاد در راه خدا ، سبقت جستن در پذيرش اسلام و...با مال ممكن نيست و خداوند پاداش مجاهدان و پيشتازان در اسلام را خواهد داد (639)
و... اين اموال اگر از آن من بود آنها را به طور مساوى تقسيم مى كردم ،حال آن كه مال خداست .
طلحه و زبير از نخستين كسانى بودند كه بدين طرح اعتراض كردند و خواهان بازگشت به روش خليفه دوم شدند و امام ضمن پاسخ به آنها فرمود :... در قرآن آيه اى بر اين تبعيض نيافتم . (640)