پايه هاى علمى و منطقى عقائد اسلامى

آیت الله حاج شیخ ابو طالب تجلیل تبریزى

- ۵ -


اين برهان از صاحب «تلويحات» است كه در «اسفار» ج 1 ص 135 نقل كرده است.

برهان نهم توحيد: برهان اقتضاء

حكيم سبزوارى در منظومه اين برهان را چنين بيان مى كند:
صرف الوجود كثرة لم تعرضا ***** لانه اما التوحد اقتضى
فهو و الا وحدة ماحصلا ***** او كان فى وحدته معللا
در «در الفوائد» ج1 ص 438 در تقرير آن گويد:
وجود واجب الوجود يا بذاته اقتضاء وحدت دارد، يا اقتضاء تعدد، يا نه اقتضاء وحدت دارد و نه اقتضاء تعدد.
و در هر سه صورت تعدد واجب الوجود محالست، در صورت اول كه واضح است زيرا ذات او اقتضاء وحدت دارد.
و اما در صورت دوم كه اقتضاء تعدد داشته باشد، براى اينكه تعدد بدون وحدت حاصل نمى شود زيرا هر متعدد از آحاد تشكيل يافته، و هر كدام از آحاد واجب الوجود كه خود در واجب الوجود بودن تمام و كامل است اقتضاء خواهد كرد كه داراى وجود متعدد باشد، نه وجود واحد باز هيچ واحدى از آن تحقق نخواهد يافت، و اگر واحد محقق نشود، متعدد هم كه از واحدها تشكيل يافته محقق نخواهد شد. در نتيجه ثابت مى شود كه تعدد در صورت دوم نيز محالست.
و اما در صورت سوم كه ذات واجب الوجود نه اقتضاء وحدت دارد و نه اقتضاء تعدد، تحقق هر فردى از آن محالست، زيرا در وحدت خود كه عين وجود اوست نياز به علت دارد و چون مفروض آنست كه واجب است نياز او به علت مستلزم تناقض است، در نتيجه ثابت مى شود كه ذات واجب الوجود اقتضاء وحدت دارد و تعدد آن محالست.

برهان دهم توحيد: برهان تركب

حكيم سبزوارى در «منظومه» اين برهان را نيز چنين بيان مى كند:
تركب ايضا عراه ان يعد ***** مما به امتاز ومابه اتحد
در «درر الفوائد» ج 1ص 439 آنرا چنين تقرير كرده:
اگر واجب الوجود متعدد باشد لازمه اش تركب آنست و در جاى خود ثابت است كه تركب واجب الوجود محالست، جهت اينكه لازمه تعدد تركب است، اينست كه اختلاف آنها از همديگر يا اختلاف نوعى است و يا فردى اگر اختلاف نوعى باشد لازمه اش تركب ذات هر كدام از جنس و فصل است.
و اگر اختلاف فردى باشد لازمه اش تركب هر كدام از دو چيز، از ذات مشترك و خصوصيت فردى است كه بآن از همديگر متمايز و متغاير باشند.
بيان ديگر: اگر واجب الوجود متعدد باشد هر كدام نياز به مابه الامتياز دارد تا با آن اثنينيت و دوتائى ميان آنها حاصل شود، آنگاه ما به الامتياز هر كدام با تمام ذات اوست، و يا بعض ذات، و يا از ذات او خارج است. در صورت اول واجب الوجود بودن خارج از ذات هر كدام است پس ذات هيچكدام واجب الوجود نيست.
و در صورت دوم ذات هر كدام مركّب از دو جزء است، و در صورت سوم وجود هر كدام در خارج كه مغاير با ديگرى است مركب از ذات و مابه الامتياز فردى است كه بآن از ديگرى جدا و مغاير اوست، و تركب واجب الوجود محالست.

برهان يازدهم توحيد: برهان البساطة

اين برهان را در «اسفار» جلد 1 ص 135 و 136 اقامه كرده است.
تقرير آن چنين است: بساطت واجب الوجود تعالى از جميع جهات ثابت است، پس اگر فاقد مرتبه اى از مراتب وجود باشد ذات او از اين حيث مصداق وجود نخواهد بود و لازمه اش آنست كه ذات او مركب از جهة وجودى و جهة عدمى باشد پس حقيقتاً بسيط نيست. نتيجه اين مقدمه آنست كه هر كمال و جمال بر ذات واجب الوجود جلت عظمته ثابت است، و اگر در موجود ديگرى محقق شود، مترشح از ناحيه او و فيضى است كه از او به ديگرى رسيده است، پس اگر واجب الوجود متعدد باشد هر كدام از آنها بهره اى از وجود دارد كه ديگرى آنرا ندارد و نه مترشح از ناحيه اوست.
و چون واجب الوحود بذاته مركز همه كمالات و منبع جميع خيرات و فيوضات است پس وجود ديگرى كه از ناحيه او نباشد با واجب الوجود بودن او منافات دارد.

برهان دوازدهم توحيد: برهان الفرجه

روى فى «اصول الكافى» كتاب التوحيد، باب حدوث العالم، الحديث الخامس
عن على بن ابراهيم عن ابيه، عن عباس بن عمرو الفقيمى، عن هشام بن الحكم فى حديث الزنديق الذى اتى اباعبدالله عليه السلام و كان من قول ابى عبدالله عليه السلام......الى ان قال:
ثم يلزمك ان ادعيت اثنين فرجة مابينهما حتى يكون اثنين فصارت الفرجة ثالثا بينهما قديما معهما فيلزمك ثلاثة، فان ادعيت ثلاثة لزمك ما قلت فى الاثنين حتى تكون بينهم فرجه فيكونوا خمسة ثم يتناهى فى العدد الى مالانهاية له فى الكثرة......
در «اصول كافى» (كتاب توحيد، باب حدوث عالم، حديث پنجم)
از على بن ابراهيم از پدرش از عباس بن عمرو فقيمى از هشام بن حكم از امام صادق(ع) روايت كرده است كه در جواب زنديقى فرمود: اگر دو تا خدا ادعا كنى لازم است كه در ميان آنها فرجه اى باشد، پس فرجه موجود قديم (ازلى) سومى خواهد بود كه با آن دو از ازل وجود دارد، پس بر تو لازم است ادعاى سه (خدا) و اگر سه (خدا) ادعا كنى لازم مى آيد، در ميان سومى و هر كدام از دوتاى ديگر نيز فرجه باشد، پس پنج (خدا) خواهد بود آنگاه باين ترتيب بر عدد آنها تا غيرمتناهى افزوده خواهد شد.
تقرير برهان مذكور چنين است:
اگر دو موجود فرض شود كه هر دو واجب الوجود هستند، واجب الوجود بودن از حقيقت آنها بيرون نيست بناچار بايد در حقيقت هر دو يا يكى از آنها شيىء ديگرى وجود داشته باشد تا بآن از ديگران متميز و موجب تعدد آنها باشد.
آنگاه مى گوئيم خود آن شيئى هم كه بناچار واجب الوجود است و در واجب الوجود بودن با آن دو مشترك است، پس واجب الوجود سه عدد خواهد بود سومى نيز كه با آن دو در واجب الوجود بودن مشترك است بايد داراى ما به الامتياز باشد كه آن نيز ناچار واجب الوجود است، پس واجب الوجود چهار عدد خواهد شد چهارمى نيز نسبت به سه تاى ديگر بايد داراى مابه الامتياز باشد، پس واجب الوجود پنج عدد خواهد شد بهمين ترتيب عدد واجب الوجود، تا غيرمتناهى ادامه پيدا مى كند و در عددى متوقف نمى شود و آن محال است.
صاحب اسفار در «شرح اصول كافى» ج 3 ص 38 بعد از تقرير اين برهان گويد: اگر گفته شود گاه هست كه امتياز دو شيىء از همديگر بتمام ذات آنهاست و اشتراك آنها در يك چيز ذهنى است كه در خارج وجود ندارد، ولى لازمه ذات آن ها در ذهن است.
مى گوئيم: اين شبهه اى است مشهور كه از حل آن عاجز مانده اند، لكن هر كس كه حقيقت وجوب وجود را بفهمد مى داند آنچه اشياء و ماهيتها با او داراى حقيقت مى شوند، اولى و احق است به اينكه داراى حقيقت باشد بلكه او خود حقيقت است و آنچه متحقق است همانا اوست كه سائر اشياء ماهيت دار، با او تحقق مى يابند. در نتيجه اگر دو خدا فرض شود وجوب وجود از حقيقت آنها بيرون نيست، بناچار بايد شيئى ديگرى بيرون از
حقيقت مشتركه آنها در خارج وجود داشته باشد كه بآن از همديگر جدا شده و متعدد شوند، زيرا انضمام آن به جهت مشتركه مانند انضمام فصل به جنس نيست كه جنس ماهيت مبهم است و تحصّل آن با فصل است، و انضمام فصل به جنس انضمام محصل به مبهم است كه هر دو موجود واحد مى شوند (زيرا وجود مبهم در خارج محالست و وجود او عين وجود محصل است) ولى حقيقت واجب الوجود كه خود، حقيقت خارج است، انضمام مميّز به آن انضمام يك موجود محصل به موجود محصل ديگرى است كه داراى دو وجود متعدد خواهد بود، مطلب را درياب و آنرا غنيمت شمار و آن لبّ مسئله توحيد است كه از اين حديث شريف به تاييد پروردگار عزيز استفاده مى شود»
توضيح كلام صاحب اسفار در اينكه جنس ماهيت كليه مبهم است و تحصّل آن به فصل است بدين قرار است.
يك ماهيت كه مركب از جنس و فصل است با يك وجود موجود مى شود، و اگر دو وجود داشته باشد كه يكى عارض بر ديگرى است دو ماهيت خواهد بود نه يك ماهيت پس جنس و فصل در خارج متحد هستند، اگر چه بحسب تحليل ذهنى متعدد مى باشند، پس جنس مثلا حيوان نسبت به ماهيت انسان بحسب تحليل ذهنى مطلق حيوان نيست بلكه حيوانى است كه با يكى از انواع آن متحد است بطورى كه اگر فرض شود حيوان در خارج بدون فصل تحقق يافته، جنس نخواهد بود. پس جنس جزء مبهم از ماهيت است و جز با فصل تحصل و تحقق ندارد.
و چون وحدت آنها در وجود كاشف از آن است كه آن وجود يك حقيقت بيش ندارد پس در خارج هيچگونه تركب از جنس و فصل نيست، و آن حقيقت تنها همانا فصل است، و جنس مقتضاى آنست، و عكس آن يعنى اينكه آن حقيقت تنها جنس باشد صحيح نيست، زيرا اگر فصل مقتضاى جنس باشد با تحقّق جنس در ضمن نوع ديگرى كه داراى فصل ديگرى است منافات دارد، پس آنچه در خارج بالاصالة تحصّل و تحقق دارد همانا فصل است، اين است كه گفته اند حقيقت شيئى فصل اخير آنست، و آنچه قوام هر موجود داراى ماهيت با آنست، فصل اخير اوست، و جنس دخالت در تحقق ذات و قوام حقيقت او ندارد.

عدم تركب ذات خداى متعال

ذات مقدس خداى متعال منزه از تركب است، چه تركب از اجزاء خارجيه، و چه تركب از اجزاء عقلية حتى تركب از ماهيت و وجود.

اثبات امتناع تركب واجب الوجوداز اجزاء خارجيه

از جمله براهين امتناع تركب واجب الوجود از اجزاء خارجيه چند برهان زير است:
برهان اول: وجود جزء بر وجود كل بالبداهة تقدم طبعى دارد، پس وجود كل نيازمند به وجود جزء مى باشد، و آن با واجب الوجود بودن او منافات دارد.
برهان دوم: هر موجودى كه از اتصال اجزاء تشكيل يافته، وجود و عدم و حضور و غيبت در آن بهم در آميخته است.

توضيح

هر كل كه مركب از دو جزء خارجى است داراى دو جانب است كه اين جانب او غير از جانب ديگر او مى باشد پس كل با اين جانب خود، غائب و متعدم از جانب ديگر او، و با جانب ديگرش غائب و منعدم از اين جانب او مى باشد.
پس واجب الوجود كه در نهايت درجه شديد الوجود است و نقص و قصور و عدم به او راه ندارد، تركب او از اجزاء محال است.
برهان سوم: واجب الوجود همانگونه كه در مبحث توحيد گذشت صرف وجود است و ماهيت براى او نيست، و هر چيزى كه ماهيت ندارد نه جزء خارجى دارد و نه جزء ذهنى زيرا هر چيزى كه در عقل بسيط است در خارج نيز بسيط است.
برهان چهارم: وجود كل كه در خارج عين وجود اجزاء مى باشد، يا وجود هر يك از اجزاء بالفعل است در اين صورت وجود كل و وحدت او اعتبارى خواهد بود، و يا وجود كل بالفعل است و وجود تك تك هر يك از اجزاء بالقوه است، و آن با واجب الوجود بودن منافات دارد، پس اجزاء واجب الوجود نيستند، و لازمه اش اين است كه واجب الوجود از اجزائى كه واجب الوجود نيستند تشكيل يافته است، و چيزى كه از اجزاء غير واجب الوجود تشكيل يابد محال است كه واجب الوجود باشد.

عدم تركب واجب الوجود جلت عظمته از ماهيت و وجود

واجب الوجود ماهيته انيته

هر موجود ممكن الوجود مركب از ماهيت و وجود است.
كل ممكن زوج تركيبى من الوجود و المهية.
ولى واجب الوجود ماهيت او عين وجود اوست، و ماهيته انيته.
براى اثبات آن سه برهان ذكر مى كنيم:

تقرير برهان اول

وجود و ماهيت در خارج متحد هستند، و آنچه شاغل خارج است يك چيز است كه بر آن مثلا هم انسان صدق مى كند و هم موجود، چنانچه حكيم سبزوارى مى گويد:
ان الوجود عارض المهيه ***** تصوراً و اتحدا هويه
آنگاه ميان فلاسفه مورد بحث قرار گرفته: كداميك اصيل و شاغل خارج است؟ و كداميك از آن انتزاع مى شود؟
على اى حال، آندو جدا از هم، در ذهن قابل تصور است.
بعد از اين تحليل ذهنى، عقل حكم مى كند، ماهيت بذاته اقتضاء وجود ندارد، و وجود آن در خارج، علت مى خواهد كه به آن وجود دهد.
بديهى است كه وجود علت غير از وجود معلول و بر آن تقدم دارد.
نتيجه اين است: كه واجب الوجود، وجود محض است، و غير از آن ماهيت ندارد و الا اتصاف آن به وجود نياز به علت خواهد داشت، و آن علت، غير وجود خود او بايد باشد، زيرا وجود علت بالبداهه بايد غير وجود معلول باشد، و چيزى كه در وجود خود نياز به علت دارد واجب الوجود نيست.

تقرير برهان دوم

1ـ اگر واجب الوجود، غير از وجود، داراى ماهيت باشد، عقل كه آن ماهيت را فى حد
ذاتها تصور مى كند حكم مى كند كه آن ممكن الوجود است.
2ـ زيرا از سه حال خارج نيست يا ممتنع الوجود است يا واجب الوجود است. و يا ممكن الوجود.
3ـ اگر ممتنع الوجود باشد، منافات دارد با فرد واجب الوجود.
4ـ و اگر ماهيت واجب الوجود باشد،
اولا، معناى آن اين است كه خود ماهيت اقتضا كند وجود آنرا، پس وجود او معلول ماهيت بوده و بذاته واجب نيست.
ثانياً، هر ماهيت بجهت كليت آن در لحاظ، هيچگاه اباء از حدوث مصاديق ديگر براى آن ندارد، هر چند بالفعل داراى مصاديق متعدد باشد، و آن با فرض واجب الوجود بودن منافات دارد.
5ـ و اگر ماهيت فى نفسها ممكن الوجود است پس واجب الوجود بحسب ماهيت ممكن الوجود است پس واجب الوجود نيست.
6ـ با اين مقدمات ثابت شد كه واجب الوجود، ماهيت ندارد و به عبارت ديگر ماهيت او همان وجود اوست، و قابل تحليل به ماهيت و وجود نيست.

نتيجه:

واجب الوجود، كه وجود دهنده همه موجودات، و هستى بخش همه هستى ها است، منبع وجود، و وجود بحت و صرف الوجود و وجود مطلق است.

توضيح:

وجود مطلق: كه به ذات واجب الوجود جلت عظمه گفته مى شود، بشرط لا، و بمعنى عدم محدوديت به حدى از حدود است.
و اما وجود مطلق لا بشرط، و بمعنى عدم تقيد به حد كه منافات با هيچ حدى ندارد و به هر وجود و به هر حدى كه محدود باشد قابل انطباق است، آن وجود صادر از ذات ربوبى است، بهر ماهيتى كه تعلق مى گيرد به آن حد محدود مى شود و ماهيات و حدود جزء
وجود نيست.

تقرير برهان سوم

اگر واجب الوجود ماهيت داشته باشد، يا جوهر خواهد بود، و يا عرض، ماهيت از اين دو قسم خارج نيست زيرا: «الجوهر ماهية اذا وجد وجد فى نفسه و العرض ماهية اذا وجد وجد فى غيره.» جوهر جنس عالى است كه تحقق آن در خارج بايد در ضمن يكى از انواع آن بوده باشد و نياز به فصل دارد كه يك نوع از انواع را متعين سازد.
پس اگر واجب الوجود ماهيت داشته باشد، نيازمند به دو جزء، مابه الاشتراك، و ما به الامتياز خواهد بود، و نياز با واجب الوجود بودن منافات دارد. در آينده انشاءالله تعالى در نفى تركب واجب الوجود و محال بودن آن بحث خواهيم كرد.
نكته ديگر اينكه: جوهر جنسى است كه در ممكن الوجودها هم هست، پس واجب الوجود نيست. و چيزى كه واجب الوجود نيست محال است جز واجب الوجود باشد.

نتيجه:

همانگونه كه اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبه اول نهج البلاغه مى فرمايد «و من حده فقد عده» ذات بارى تعالى حد ندارد. پس ماهيت ندارد، زيرا ماهيت حد وجود است.
اگر در مقام تحديد انسان مى گوئيم: حيوان ناطق، و در مقام تحديد فرس مى گوئيم حيوان صاهل، و هكذا، اين تعريف ها حدود وجود اشياء را معين مى كند.
امام سجاد عليه السلام نيز مى فرمايد:
«ان الله لايوصف، بمحدودية عظم ربنا عن الصفه، فكيف يوصف بمحدودية»(1)

نتيجه ديگر:

نتيجه ديگر اينكه ذات بارى تعالى براى كسى قابل درك نيست، زيرا وقتى چيزى را تحليل مى كنيم مى گوئيم «هذا شىء له ماهية و وجود»، آنچه به ذهن مى آيد ماهيت، و مفهوم وجود است و اما عين وجود خارجى به ذهن نمى آيد، «و الا انقلب الذهن بالخارج» از اينجا معلوم مى شود كه وجود خارجى هيچ چيز براى ذهن قابل درك نيست، لذا حكيم سبزوارى مى گويد:
مفهومه من اعرف الاشياء ***** و كنهه فى غاية الخفاء
بودن را همه مى فهميم: اما واقعيت وجود را كه در خارج است كسى نمى فهمد، زيرا آمدن وجود خارجى در ذهن محال است، آنچه به ذهن مى آيد ماهيت اشياء است و چون واجب الوجود ماهيت ندارد، پس براى كسى ممكن نيست كه كنه ذات او را درك كند اين مقدار مى فهميم كه وجود ممكنات بدون وجود واجب الوجود ممكن نيست پس درك مى كند بودن او را ولى درك كنه ذاتش غيرممكن است.

الله تعالى جسم نيست

ادله عقليه و نقليه دلالت دارد كه جسم بودن خداى متعال محال است
اما از حيث عقل، براهين متعدد بر محال بودن جسميت واجب الوجود دلالت دارد، كه از جمله براهين ذيل است:
برهان اول: جسم آنست كه داراى ابعاد سه گانه باشد، طول و عرض و عمق، پس جسم مركب از اجزائى است كه در ابعاد سه گانه آن وجود دارد، و هر كدام از آنها غير ديگرى است.
هر چيز مركب از اجزاء در وجود خود نيازمند به وجود اجزائى است كه از آنها تشكيل يافته، و چيزى كه در وجود خود نيازمند باشد واجب الوجود نيست.
برهان دوم: هر جسم متناهى است، و از شش جانب به عدم منتهى مى شود، و واجب الوجود محالست كه عدم به او راه يابد
متناهى بودن جسم بدلايل مختلفه ثابت است كه از جمله دلايل زير است:
(1) اگر جسمى غيرمتناهى باشد، نقطه اى در آن فرض مى كنيم كه دو خط از آن نقطه خارج
شود كه زاويه اى از آن به وجود مى آيد، و هر كدام از دو خط كه با امتداد آن جسم غيرمتناهى فرض شده ادامه يابد قهراً غيرمتناهى خواهد بود، و چون مقدار فرجه بين دو خط زاويه به نسبت مقدار طول دو خط آنست، غيرمتناهى بودن دو خط زاويه مستلزم غيرمتناهى بودن فرجه آنست.
و چون فرجه زاويه محصور ميان دو خط زاويه است محالست كه غيرمتناهى باشد، پس دو خط زاويه هم متناهى هستند.
در نتيجه ثابت مى شود: جسمى كه با امتداد آن دو خط زاويه هم ادامه دارد، محالست كه غيرمتناهى باشد.
(2) اگر خطى فرض شود كه غيرمتناهى است، در كنار آن كره اى فرض مى كنيم كه بر دور محور ميان دو قطب خود مى چرخد كه يك قطبش به طرف بالاى آن خط و قطب ديگرش بطرف پايين آن خط است.
پيش از آنكه كره شروع در چرخش كند، خط ديگرى عمود بر محور كره فرض مى كنيم، كه از آن خارج شده و موازى خط غيرمتناهى الى غيرالنهايه ادامه يابد.
آنگاه هنگامى كه كره به سمت خط غيرمتناهى فرض شده، مى چرخد، خط خارج از كره با خط غيرمتناهى نقطه به نقطه تقاطع خواهد كرد.
اولين نقطه كه دو خط باهم تقاطع مى كنند، در هر دو خط نقطه اى است كه نقطه ديگرى در آن خط بعد از آن نقطه وجود ندارد، و الا تقاطع در آن نقطه پيش از تقاطع در اين نقطه انجام مى گرفت، پس ثابت شد اولين نقطه تقاطع دو خط آخر هر دو خط است، و هر دو خط متناهى هستند، و خط غيرمتناهى محالست.
پس محالست كه جسمى غيرمتناهى باشد، زيرا هر جسم مشتمل بر سه خط طول و عرض و عمق مى باشد كه با امتداد جسم در ابعاد سه گانه اش ادامه دارند.
(3) اگر از نقطه اى در درون جسمى كه غيرمتناهى فرض شده (شش) خط خارج و با امتداد جسم در جهات ششگانه آن ادامه يابد، آنگاه از هر كدام از خط ها قطعه اى از طرف نقطه مبدء قطع كنيم، سپس باقيمانده خط را فرضاً بطرف مبدء كشانده و محل قطع آنرا به نقطه مبدء برسانيم، و با اصل خط تطبيق كنيم.
در اين صورت اگر طرف ديگر خط همانطور كه قبلا بحسب فرض تا غيرمتناهى ادامه داشت ادامه يابد، ناقص با كامل مساوى خواهد شد و آن محالست، و اگر بمقدار قطع شده كوتاه تر از اصل خط شود قهراً متناهى خواهد بود، اصل خط نيز كه جز بمقدار قطعه بريده شده بيشتر از آن نيست. آنهم متناهى است، پس جسمى كه غيرمتناهى فرض شده قهراً متناهى است.
تقرير اين برهان بدون تطبيق هم ممكن است باين بيان كه مى گوئيم اگر بقيه خط بعد از بريدن قطعه اى از آن مساوى با اصل خط باشد لازم مى آيد كه جزء با كل مساوى باشد و آن محالست و اگر كمتر از آن باشد لازم مى آيد كه متناهى باشد، همچنين اصل خط كه جز به مقدار بريده شده بزرگتر از آن نيست.
برهان سوم: هر جسمى حادث است، در نتيجه محالست كه واجب الوجود جسم باشد، حادث بودن هر جسم با بيان جهات ذيل ظاهر مى شود:
(1) جسم بالبداهه از حركت يا سكون خالى نيست زيرا جسم يا در مكانى ساكن است و يا از مكانى به مكان ديگر متحرك است.
(2) معنى حركت، بودن در آن اول در مكانى، و بودن در آن دوم در مكان ديگر است. و معنى سكون بودن در آن اول در مكانى، و بودن در آن دوم در همان مكان است.
در نتيجه هر جسم از دو بودن، بودن در آن اول در مكانى، وبودن در آن دوم در همان مكان، يا بودن در مكان ديگر تشكيل يافته
(3) بودن در آن اول در مكانى، و بودن در آن دوم در همان مكان يا مكان ديگر، دو وجود متمايز از همديگر است، و ممكن است يكى از آنها موجود شده و ديگرى موجود نشود.
(4) هر جسمى داراى وجود خاص و تشخص است كه آنرا مغاير با اجسام ديگر و از آنها متمايز مى سازد، و آن تشخص، بودن در زمان خاص در مكان خاص است، و اجسام ديگر هر كدام در زمان خاص ديگر يا در مكان خاص ديگر هستند.
و چون منبع تشخص وجود است، و تشخص وجود بذات اوست، لوازم و مشخصات او همه منبعث و برانگيخته از خود آن وجود است، پس تبدل بودن در زمان خاص در مكان خاص، به بودن در زمان خاص ديگر در مكان خاص ديگر، مستلزم تبدل وجود آن جسم
است.
(5) بودن يعنى وجود، پس تبدل آن همانا تبدل وجود است، پس وجود جسم همواره در تبدل است، و وجود او در آن لاحق غير از وجود او در آن سابق است، و وجود او در آن سابق غير از وجود او در آن لاحق است، پس حركت و تبدل در خود وجود جسم است نه در چيزى خارج از او كه وجود ديگرى داشته باشد، بعبارت ديگر: حركت در ذات و جوهر وجود جسم است، و ثابت شد كه هر جسم داراى حركت جوهريه است.
(6) حقيقت حركت آن به آن، انوجاد و انعدام، بود شدن و نابود شدن، است.
آرى اگر ماهيت جسم لحاظ شود حركت و سكون داخل در ماهيت آن نيست و بر آن عارض است
ولى وجود جسم و بودن او مغاير با وجود و بودن او در آن اول نيست، زيرا بديهى است كه جسم در آن واحد دو وجود ندارد، كه يكى وجود او، و ديگرى وجود او در آن اول باشد، بلكه جز يك وجود ندارد.
و تبدل او در «آن دوم» انعدام وجود او در «آن اول» و انوجاد وجود ديگرى براى اوست و همچنين در آنات ديگر تا آخر، اگر چه وجود ذات او در آنات متوالى صورت متّصله دارد و باعتبار آن صورت متصله يك جسم به او گفته مى شود، همانطور كه صورت متصله حركت اقتضا دارد حركت ممتد از مبدء تا منتهى يك حركت حساب مى شود.
اگر گفته شود: مقوله «متى» مانند مقوله «اين» كه از مقولات عرضيه نه گانه است، داراى دو طرف است يك طرف آن جسم و طرف ديگر آن زمانست كه از حركت فلك انتزاع مى شود.
در پاسخ مى گوئيم: زمان يعنى شب هاو روزها انتزاع مى شود از حركت فلكى كه خورشيد در آنست بعقيده قدماء، يا از حركت زمين همانطور كه در قرون اخيره بطور روشن كشف شده است.
ولى بعد از آنكه حركت جوهريه و ذاتيه براى اجسام ثابت شد، نسبت آنات كه زمان مركب از آنهاست، به حركت ذات اجسام و به حركت زمين على السويه است، و آنات از حركت ذات اجسام انتزاع مى شود، چه فلك يا زمين حركت داشته باشد يا نه.
7ـ پس جسم على الدوام حادث است و حدوث او آن به آن تجديد مى شود، و حادث در هر آن غير از حادث در آن قبلى است.
8ـ در نتيجه ثابت شد كه جسم محالست واجب الوجود باشد، و ثابت شد كه واجب الوجود جلت عظمته جسم نيست زيرا انعدام واجب الوجود ممتنع است و وجود همه موجودات از اوست، و او بوجود آورنده همه موجودات اعم از مجردات و اجسام زمين و آسمانهاست و هستى بخش همه امكنه و ازمنه و سكنات و حركات و آنات است.

عدم جسميت خداوند متعال در قرآن و احاديث معصومين عليهم السلام

اما در قرآن كريم آياتى كه دلالت دارد خداوند متعال مكان ندارد دليل بر عدم جسميت اوست مانند آيه 115 سوره بقره «اينما تولوا وجوهكم فثم وجه الله» (به هر جا كه روى برگردانيد آن جا روى خداوند تعالى است)
و آيه 4 سوره حديد «و هو معكم اينما كنتم» (شما هر جا باشيد خدا با شما آنجاست و آيه 16 سوره ق«انا اقرب اليكم من حبل الوريد» (من به شما از رگ گردن شما نزديكترم)
اما آيه «استوى على العرش» (يعنى پروردگار بر ملك جهان استيلاء دارد)
شيخ مفيد ره در كتاب «شرح العقائد» ص 59 گويد:
العرش فى اللغة هو الملك، فعرش الله تعالى هو ملكه، و استوائه على العرش استيلائه على الملك.
يعين: عرش در لغت بمعنى ملك و مملكت است، و عرش خدا بمعنى ملك و مملكت اوست و استواء او بر عرش استيلاء او بر ملك و مملكت است.
آنگاه در معنى اين كلمه به اشعار عرب استناد كرده است و گفته است «عرب از استيلاء به استواء تعبير مى كند همانگونه كه در اشعار آمده است» طبرسى نيز در تفسير معروف «مجمع البيان» ج 4 ص 428 گويد: استوى على العرش يعنى ملك او استقرار و استقامت دارد.
تعبير در اين آيه شريفه بر طبق متعارف كلام عرب است وقتى امور مملكت سلطان انتطام
يابد گويند: استوى الملك على العرش، و وقتى امور مملكت سلطان مختل شود گويند. «ثل عرشه» چه بسا سلطان نه تخت (كه عرش بمعنى تخت هم آمده است) دارد و نه بر آن مى نشيند.»
مفسر مشهور فخررازى در تفسير خود ج 14 ص 114 آنجا كه متعرض معنى اين آيه شده گويد: اول آيه دلالت بر وجود خدا و قدرت و علم او دارد و آخر آن نيز دلالت بر آن دارد، پس اگر «استوى على العرش» در وسط آيه بمعنى ديگرى باشد كه اجنبى با مطلب اول و آخر آيه است در نهايت درجه وكيك خواهد بود.
غير از موردى كه فخررازى در تفسير آن چنين گفته است در موارد ديگرى كه اين تعبير در قرآن كريم آمده است همينطور سخن از قدرت و علم پروردگار عالم است.
در«سوره رعد» پيش از اين تعبير سخن از برافراشتن آسمانها و زمين است و بعد از آن سخن از تسخير خورشيد و ماه است. و در سوره فرقان پيش از اين تعبير سخن از آفرينش آسمان ها و زمين و بعد از آن خبر از علم پروردگار مى دهد.
و در«سوره سجده» از آفرينش آسمانها و زمين سخن گفته و بعد از آن اعلام ميكند جز پروردگار ولى و شفيع وجود ندارد.
و در «سوره حديد» پيش از آن سخن از آفرينش آسمانها و زمين و بعد از آن سخن از احاطه علم پروردگار بر جهانست. و در سوره طه پيش از آن سخن از آفرينش آسمان ها و زمين و بعد از آن اعلام مى كند: آنچه در آسمانها و زمين و زير خاكهاست همه ملك پروردگار است.

اما احاديث

در «نهج البلاغه» خطبه نخستين (خطبه توحيد)
اميرالمومنين عليه السلام مى فرمايد:
«فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه... و من حده فقد عده، و من قال فيم؟ فقد ضمنه، و من قال على م فقد اخلى منه، كائن لاعن حدث موجود لاعن عدم مع كل شيىء لا بمقارنة و غير كل شيئى لا بمزايلة»
(هركس خداوند سبحان را توصيف كند او را مقرون ساخته و هركس او را تحديد كند او را
به شمار در آورده (توضيح ان در برهان صرف الوجود از براهين توحيد گذشت) و هركس بگويد در ميان چيست؟ او را در ضمن موجود ديگرى قرار داده است و هركس بگويد بر روى چيست؟ غير آن را از او خالى دانسته است، هست بى آنكه حادث باشد، موجود است بى آن كه پيش از آن معدوم باشد، با هر چيز هست بى آنكه مقارن آن باشد، و غير هر چيز است بى آنكه از آن زائل باشد.
اصول كافى (كتاب توحيد باب نهى از جسميت)
حديث اول از حضرت صادق (ع) روايت كرده است كه فرمود:
پاك است خداوندى كه كسى نمى داند چگونه است، همانند او چيزى نيست، شنوا و بيناست، تحديد نميشود به حس درنمى آيد ديده ها و حواس او را در نمى يابد، و چيزى بر او احاطه نمى كند نه جسم است و نه صورت، تحديد و تعيين حدود به او راه ندارد.

پى‏نوشت:‌


1 . اصول كافى كتاب التوحيد، باب النهى عن الصفه، ح 2 صحيحة ابى حمزه