نشان از بى نشانها
(شرح حال و كرامات و مقالات و طريقه سير و سلوك عرفانى
عارف ربانى مرحوم شيخ حسنعلى اصفهانى )

على مقدادى اصفهانى

- ۲۰ -


عجب و خودبينى 
عجب نيز يكى از حالات خطرناك در طريق عبادت و بندگى و كمال است .
عجب در حقيقت ، آن است كه آدمى خود را در انجام امور خير و عبادات مستقل تصور كند و به سبب عمل صالحى كه احيانا از او صادر مى گردد، خويش را از پروردگار عالم طلبكار بداند و بر او منت گذارد و توفيق و عنايت حق را كه در واقع ، سبب بروز اعمال خير از بنده مى شود، فراموش ‍ كند كه : ولو لا فضل الله عليكم و رحمة مازكى منكم من احد ابدا ولكن الله يزكى من يشاء (376).
يعنى : اگر فضل و رحمت خداوندى شامل حالتان نمى گرديد، هيچ يك از شما نمى توانست به تزكيه و تهذيب خود، دست يابد و اين خداوند است كه هر كس را بخواهد مهذب و منزه خواهد فرمود.
نيز فرمود: يمنون عليك ان اسلموا قل لاتمنوا على اسلامكم بل الله يمن عليكم ان هداكم للايمان (377) يعنى : اينان بر تو منت مى گذارند، كه مسلمان شده اند. بگو به آنان كه به خاطر مسلمان شدن ، بر من منت منهيد كه در حقيقت ، خداوند است كه در هدايت شما به مراحل ايمان بر شما منت مى گذارد.
آرى اى عزيز، ريا و عجب دو عقبه كؤ ود (378) در راه بندگان به شمار مى رود. گرچه سمعه (379) نيز حالتى مخاطره آميز است ، ليكن خطر آن دو از اين يكى بيشتر و مبارزه با آن دو حالت ، سنگين تر و دشوارتر است .
اينك براى آنكه بيچارگى و فضاحت حال گرفتاران عجب ، روشن تر شود، به ذكر مثالى مى پردازيم :
تصور كنيم ، كه بنده خانه زاد پادشاهى مورد عنايت واقع گردد و سلطان در مقام تربيت وتعليم او استادان و مربيان زبردست بگمارد و پس از آنكه به انواع علوم و فنون تربيت و هنر آراسته شد، كاخى با شكوه و لوازم زندگانى مجلل و اسباب آسايش و لذت براى او آماده فرمايد و او را در مورد دربار سلطنت ناظر خويش قرار دهد و فرمان او را در كارها نافذ سازد و املاك و ضياع و عقار و خدم و حشم را تحت امر او گذارد. ليكن اين بنده ، پس از مدتى الطاف و مراحم پادشاه خود را فراموش كند و در قدرتى كه به اراده سلطان ، به او تفويض گرديده ، دچار اشتباه شود واين اقتدار و توانائى را از آن خود تصور كند و بپندارد كه آنچه مى كند به نيروى خود مى بخشد و از ياد ببرد كه نفوذ و نيروى او از اراده ولينعمت اوست وگرنه وى با ديگران تفاوتى نداشت و اين سايه لطف شاه است كه چنين توانائى و عزتى به او ارزانى داشته ست و از سر غفلت و بى خبرى و با اين توهم باطل ، خود را طلبكار سلطان بداند و در برابر مخارجى كه كرده است و چيزى كه داده است انتظاراتى داشته باشد.
اين مثل ، درست مناسب حال آن بنده اى است كه به حول و قوه و به توفيق و مرحمت حق ، عبادت با انفاقى كرده باشد، در صورتيكه او بنده اى بيچاره و بدون قدرت است . ... عبدا مملوكا لايقدر على شى ء (380) و پروردگار از راه لطف به او كرامت ها كرده و نعمت ها بخشيده است و آتاكم من كل ما ساءلتموه و ان تعدوا نعمة الله لاتحصوها (381) و جعل لكم السمع و الابصار و الافئده (382).
اكنون بنده غافل مى پندارد علم و دانشى كه از آن بهره مند شده ، به خواست و نيروى خود او بوده است ويا اگر انفاقى كرده است از مال خود كرده است و اگر به ترك معصيتى توفيق يافته است به اراده مستقل خودش بوده است بيچاره نمى انديشد كه ... ان النفس لامارة بالسوء الا ما رحم ربى ... (383) كه فرزندان آدم ، مجبول بر شهوت و غضب و سرشته به هوى و هوسند آخر، صاحب شهوت و غضب را با عبادات خداوند چكار و نفس اماره كجا و پرستش و بندگى حق تعالى واخلاق حميده كجا!
تازه با اين فقر ذاتى و گرفتارى در چنگال نفس ، در عبادات و اعمال صالحى كه احيانا و به توفيق حضرت بارى از او صادر مى شود، دچار عجب شده است و در ازاء آنها از خداوند خو چه انتظارات و توقعاتى دارد! متوقع است كه سراسر بهشت در برابر نماز و روزه ناقص به او اختصاص يابدو اگر بخواهند ديگرى را هم به بهشت داخل كنند، بايد از وى اجازه گيرند: نشنيده اى كه گاهى گفته مى شود: بهشتى كه تو در آن باشى ، من دوست نمى دارم نيز بسيار است كه يكى بر ديگرى منت مى نهد كه فلان گرفتارى تو رارفع كردم وبراى تو چنين و چنان كارى انجام دادم غافل از آنكه وى از خويشتن نيرو و اراده اى ندارد و اگر كارى كرده به خواست و توفيق حق بوده است .
بيچاره نمى داند كه حتى نانى كه مى خورد و لباسى كه مى پوشد، همه از الطاف خدا است و به طور كلى بود و نبود اين جهان از اوست . به توفيق و رحمت اوست كه در كسى كمالى حاصل مى شود. و به يمن احسان اوست اگر آدمى توفيق انجام خيرى مى يابد. و در حديث قدسى است كه يا بنى آدم ، انا اولى منك بحسناتك منك يعنى : اى فرزند آدم ، در كار خيرى كه انجام مى دهى من از خود تو اولى هستم يعنى ارتباط و انتساب آن عمل صالح به خداوند، بيش از نسبت آن با بنده است وينز فرمود: ما اصابك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سيئة فمن نفسك يعنى : آنچه از خوبى به تو رسد از جانب حق تعالى است و بديها از نفس تو به تو مى رسد. اگر مولا كسى را به حال خود وا گذارد و در مقام تربيتش برنيايد، به بيراهه خواهد افتاد، و جزء اراذل و اوباش در خواهد آمد مگر داستان بلعم باعور و برصيصاى عابد را نشنيده اى كه با آن مقام و منزلت كه بظاهر داشتند، در اثر عجب و خودبينى ، لطف ورحمت حضرت حق تعالى از آنان منقطع گرديد و به آن پريشانى و رسوائى افتادند. چه نيكو سروده است سعدى :

كه با نفس و شيطان برآيد به زور؟
مصاف پلنگان نيايد ز مور
جهان آفرين گر نه يارى كند
كجابنده پرهيزگارى كند
نخست او ارادت به دل در نهاد
پس اين بنده بر آستان سر نهاد
گر از حق نه توفيق خيرى رسد
كى از بنده خيرى به غيرى رسد
زبان را چه بينى كه اقرار داد
ببين تا زبان را كه گفتار داد
چه انديشى از خود كه فعلم نكوست
از آن در نگه كن كه توفيق اوست
برد بوستانبان به ايوان شاه
به نوباوه ، گل هم ز بستان شاه
چو آيد به كوشيدنت خير پيش
به توفيق حق دان نه از سعى خويش
توقائم به خود نيستى يك قدم
ز غيبت مدد مى رسم دم به دم
بسر پنجگى كس نبرده است گوى
سپاس خداوند توفيق گرى
لوازم وجود از ذره تا به خروار و از قطره به قنطار، همه عكس وجود حق است و خلق بيچاره معدوم صرف وهر عزت و حرمتى كه بنده در پيشگاه بارى تعالى و يا در ميان مخلوق ، حاصل كند از اثر نعمت اوست .
روشن است كه اگر خداوند متعال آدمى را سمع و بصر نداده بود، هرگز توانايى تحصيل دانش و بينش نمى داشت و اگر او را قوه ناطقه عطا نمى فرمود: در زمره حيوانات محسوب مى شد و اگر بنده ، نيستى وفقر و عبوديت خويش را در برابر پروردگار بشناسد، هر قدر هم كه درجه اعتبارش ‍ بالا گيرد و به هر مقدار كه عبادت و خدمتش افزون شود، درجه خاكسارى و احساس ذلت و خوارى و خضوع و افتادگيش در آستان قدس حق تعالى افزوده مى گردد تا چه رسد به آنكه عبادت خود، مغرور گردد و به عجب و خودبينى افتد و يا از مشاهده بنده بيچاره اى كه به معصيتى مبتلا شده است خويش را منزه و برتر يابد. تمام عجب بنده ناشى از غفلت او از فقر و نيستى و عدميت خويش است .
در خبر است كه حضرت ايوب ، على نبينا و آله و عليه السلام ، پس از آنكه به مصيبت ها و آزمايشهاى سخت گرفتار شد گروهى به ديدار او رفتند، چون به نزديك وى رسيدند، مركب يكى از ايشان برميد و از جاى بشد با شگفيت به هم نگريستند كه اين چه بلائى است كه ايوب به آن دچار گرديده است !
چون نزد آن حضرت بنشستند، كسى گفت : اى پيامبر خدا، اين بلا و ابتلا ناچار به سبب معصيتى است كه ارتكاب آن را از ديگران ، پنهان نگاهداشته اى توقع داريم آن عمل زشت را بازگوئى تا ما خود را از آلودگى به آن دور داريم .
ايوب فرمود: خدا داناست كه طعامى نخوردم مگر آنكه يتيم يا فقير و بيچاره اى را با خود شريك ساختم و در ميان دو عبادت كه ماءمور انجام يكى از آن دو بودم ، دشوارترين را انتخاب مى كردم .
در ميان آن گروه ، جوانى با معرفت بود و گفت : اى مردم ، واى بر شما، پيامبر ارجمند خدا را متاءثر و متغير ساختيد و او را به افشاء راز عبادات خود كه سرى ميان او و خدايش بود وادار كرديد.
خلاصه ، ايوب با تاءثر خاطر از ماجبرا به محراب رفت و به زارى گفت : خداوندا اگر مجلسى به محاكمه مقرر مى داشتى در پيشگاه تو، حجت خود را ابراز مى كردم آنگاه ابرى پديد آمد و پروردگار متعال در آن به تكلم درآمد كه : اى ايوب ، حجت خود را بازگو كه هم اكنون آن مجلس كه تمان داشتى آماده است ايوب عرضه داشت : پروردگارا تو خود مى دانى كه پيوسته در ميان اوامر تو، دشوارترين آنها را انتخاب كرده و انجام مى داده ام ، و همواره به حمد وشكر و تسبيح تو اشتغال داشته ام . در آن وقت ، از ابر، با هزاران زبان ندا، آمد: اى ايوب ، با آنكه مردم درغفلت و بى خبرى بودند، چه سبب شد كه تو در آن زمان به حمد و سپاس و عبادت مى پرداختى ؟ مگر تو را با باقى مردمان چه تفاوتى بود؟ جز آنكه توفيق و لطف ما شامل حال تو گرديده بود و گرنه تو نيز با اين خلق غافل هم جنس و هم شرست بودى و طبعا تو نيز بايد كه مانند آن در غفلت خويش غوطه مى خوردى : اى ايوب ، به چه سبب تو در ميان خلق گمراه و گناهكار، در انديشه ذكر خدا و تسبيح و تقديس و عبوديت او شدى ؟ آيا سببى جز دستگيرى ومرحمت ما در كار بوده است ؟ حال كارى را كه از ما و به توفيق ما بوده ، بر ما منت مى گذارى ؟ اين ماييم كه شايسته منت گذاردن بر تو هستيم ، ايوب بى درنگ ، مشتى خاك از زمين برگرفت و و بر دهان خود افكند وعرضه داشت : خداوندا، به هر عقابى كه فرمائى سزاوارم و به هر مكافات كه كنى مستحقم آرى تو بودى كه توفيق طاعت دادى و توئى ولى توفيق .
اگر انسان به مطيالب بالا التفات كافى مبذول دارد، هيچگاه عجب بر او عارض نمى گردد بلكه هر چه معصيتش كمتر و طاعت وعبادت و انقيادش ‍ بيشتر شود، لذت و انكسار او در پيشگاه حق افزونتر خواهد شد.
مرحوم فيض كاشانى قدس سره در ذيل آيه شريفه و اذا ساءلك عبادى عنى فانى قريب (384) نقل كرده است كه وقتى امام صادق عليه السلام آيه شريفه امن يجيب المضطر اذا دعاه ... (385) را تلاوت مى كرد، كسى پرسيد: چگونه است كه دعاى ما در پيشگاه خداوند به هدف اجابت نمى رسد،؟ امام فرمود: انكم تدعون من لاتعرفون و تساءلون مالاتفهمون فالاضطرار عين الدين وكثرة الدعا مع العمى عن الله من علامة الخذلان ، من لم يشهد ذلهة نفسه وقلبه وسره تحت قدرة الله حكم على الله بالسؤ ال و ظن ان سؤ اله دعاء والحكم على الله من الجراءة على الله
يعنى : شما خدائى را مى خوانيد كه به او معرفت نداريد، يعنى صفات جلال و جمال حق را نمى شناسيد، و نفهميده چيزى را از او مى خواهيد، (يعنى بسا چيزها كه به دعا از پروردگار مى خواهيد در حاليكه ضرر و خسران شما در آن است ) پس از آن فرمود: اضطرار و احساس درماندگى عين دين است ليكن دعا و خواهش بسيار باعدم معرفت حق ، علامت خذلان و رسوائى است آنكس كه ذلت نفس و قلب و ضمير خود را در زير فرمان خداوند احساس نمى كند. در خواهش و دعاى خود در حقيقت به خدا دستور و فرمان مى دهد و بديهى است كه چنين عملى تجرى و تجاسر در پيشگاه بارى تعالى محسوب مى گردد، چنين مردمى ، اعمالشان از همه كس زيان بارتر است و مشمول اين ايه شريفه اند قل هل ننبئكم بالاخرسين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا (386) يعنى : آيا آگاهتان كنم از آنها كه اعمالشان از همه زيان بارتر است ؟ كسانى كه سعيشان در حيات دنيا گم و تباه گرديده است و به پندار خود، كارى درست انجام داده اند
.
بس كسان كايشان عبادتها كنند
تا به رضوان و ثواب آن رسند
خود حقيقت معصيت باشد خفى
بس كدر كانر تو پندارى صفى
اين بيچارگان نيز گمان مى كنند كه توفيق عبادت يافته وقرب به حق حاصل نموده اند، در حاليكه دعاى آنا كه با عدم معرفتشان همراه است اسباب بعد و دورى از پروردگار و رحمتش گرديده است .
بالعلم يدرك كلب خساسته
ما ليس يدركه الانسان لو جهلا
معلم الكب حل فى ذبيحته
و جاهل الذب فى افساده عملا
يعنى سگ شكارى آموزش ديده با همه پستى خلقت و طنيت ، در كار خود بر انسان جاهل برترى و رجحان دارد، زيرا كه سگ تعليم گرفته شكارى هرگاه صيد خود را هلاك كند و صياد نتواند او را زنده دريابد، گوشت چنين شكارى حلال است در صورتيكه خوردن گوشت ، حيوانى كه به دست انسان جاهل ، بر خلاف موازين شرعى ، ذبح شده باشد حرام و معصيت است .
در مقام عبادت نيز دعاى آن كس كه از معرفت حق دور و مهجور است نه تنها موجب قرب او نمى گردد، بلكه اسباب بعد و دورى و باعث خذلان وى نزد پروردگار متعال خواهد شد.
امام عليه السلام در روايت ياد شده فرمود: آن كس كه به هنگام دعا، ذلت نفس و ذلت قلب و ذلت باطن خويش را در برابر حق تعالى درك نكند، به حقيقت در دعاهاى خود، به پروردگار دستور مى دهد و خود مى پندارد، كه سؤ ال و خواهش و دعا است و فرمان دادن به خداوند جل و جلاله كاشف از جراءتو جسارت بنده نسبت به حضرت اوست .
بنابراين ، بنده خدا بايد كه در دعا به ذلت هاى سه گانه خود، متوجه و معترف باشد. فى المثل هر چند كه فرضا گناه و معصيتى از او سر نزده است باز هم ملتفت ذلت نفس خويش باشد؛ زيرا كه لازمه طبيعت نفس آدمى گناه و معصت است و اگر توفيق ترك آن دست داده باشد آنرا اثر لطف حق داند و همچنين به ذلت قلب كه همان اخلاق رذيله و صفات ناشايسته است ، متذكر باشد و چنانچه اين اخلاق و صفات مانند بخل و نفاق و حسد از قلب او بيرون رفته ، و به اخلاق و صفات حميده و پسنديده متخلق است بايد كه اين آراستگى را از مشيت پروردگار و توفيق و عنايت كردگار بداند كه گفته اند:
الظم من شيم النفس فان ترى
ذاعفة فلعلة لاتظلم
يعنى : ظلم و ستم كارى ، خوى و طبيعت نفس انسانى است . حال اگر بينى كسى از جور جفا خودارى مى كند، بى شك علتى او را از اين خورى زشت دور كرده است و اين سخن به منزله آن است كه گفته شود: طبيعت كژدم ، گزيدن و آزار رساندن است ؛ حال اگر عقربى با نيش خود، موجب آزار نمى گردد، بى شك ، سببى مانع فعاليت اين غريزه شده است .
همچنين كسى است كه با وجود طبيعت ستمگر از ظلم پرهيز كند، يا از عكس العمل دنيوى نسبت به ظالم و امكان انتقام هراس دارد يا از مكافات اخروى ان به وحشت افتاده است والا لازمه نفوس ظلم است . مرتبه نفس ‍ كه مرتبه اول بود مرتبه عوام و مرتبه قلب مرتبه خواص است . يعنى خواص ‍ نيز بايد بدانند كه اخلاق حميده آنها از خودشان نيست مرتبه سوم يا ذلت سر و باطن ، مرتبه مخلصين است . در اين مرتبه كه عبادت محضا الله بوده و از ناحيه خود اوست ، بله كرامت و عنايتى است از سوى خداوند وهاب و به رحمت خاص اوست كه باطن بنده از خيالات فاسد و آنچه جز رضاى حق است ، صافى و مهذب مى گردد.
نجاست چون در اين عالم چهار است
طهارت كردن از آن هم چهار است
اول پاكى بود ز احديت و انجاس
دوم از معصيت وز شر وسواس
سوم پاكى سر است از غير
كه با آن آدمى همچون بهيمه است
چهارم پاكى سر است از غير
در اين جا منتهى مى گردد سير
هر آنكو كرد حاصل اين طهارت
شود بى شك سزاوار مناجات
تو تا خود را به كلى در نبازى
نمازت كى شود، هرگز نمازى
چو ذاتت پاك گردد از همه شين
نمازت گردد آنگه قرة العين
پس بنده خدا در هر مرتبه اى كه هست ، بايد ذلت خود را بشناسد، و به آن توجه داشته باشد و گرنه دعا و عبادتش آلوده است و تنها با التفات به اين ذلت و انكسار است كه آدمى از شر عجب رها مى شود و گاه شدت اين حالت تا بدانجا مى رسد كه بنده ، خود را لايق مناجات نمى بيند و اشاره به همين حال است كه اين جمله از دعاء مناجات الذاكرين كه عرضه مى دارد الهى لولا الواجب من قبول امرك لنزهتك عن ذكرى يعنى : بار خدايا اگر ذكر خود را بر من واجب نفرموده بودى (و به مفاد ايه شريفه يا ايهاالذين امنوا اذكروا الله به اينكار فرمان و دستور نداشتيم از ذكر تو خوددارى مى كردم و خويش را با آنهمه كثافت و آلودگى ، لايق ذكر تو كه مستجمع همه خوبيها و آراسته به همه كمالاتى نمى دانستم .
هزارمرتبه شويم زبان به مشك و گلاب
هنوز نام تو بردن كمال بى ادبى است
گويند روزى در يكى از بلاد كفر، جمعى بر سر يك تن اجتماع كرده و او را به شدت مى زدند اما آن مرد نه سخنى مى گفت و نه اعتراضى مى كرد بلكه سر خجلت به زير افكنده و با بردبارى صدمات آن گروه را به جان مى پذيرفت . پس از ساعتى كه از زدن او خسته شدند، مرد، شرمگين راه خود را در پيش ‍ گرفت كسى از سبب اين ماجرا از پرسيد: گفت در ميان ما بت پرستان ، رسم چنين است كه هرگاه كسى بخواهد نام بت بزرگ را بر زبان آورد، بايد كه دست كم يكسال انزوا گزيند، و عبادت كند و به دنيا و دنيائى توجه ننمايد تا شايستگى ذكر نام بت را بيابد. و من امروز به اشتباه ، بدون آنكه خود را به رياضت يكساله آماده و تطهير كنم ، ناگهان نام بت را بر زبان آوردم ، به همين سبب بود كه مرا چنين آزار دادند در حقيقت ، مستحق آن صدمات بودم .
آرى سزاوار است كه رعايت حرمت و شوكت پروردگار را از بت پرستان بياموزيم .
از هر چه غير اوست چرا نگذرد كسى
كافر براى خاطر بت از خدا گذشت
در اين مقام ، نكته اى به خاطرم گذشت كه ذكر آن بى فايده نيست :
زمانى در مفهوم اين جمله از دعاء سلطان الاولياء على مرتضى عليه السلام كه الى او اخذتنى بذنوبى لاخذتك بمغفرتك (387) متحير بودم ؛ زيرا استعمال كلمه اخذتك كه معنى مطالبه دارد و بوئى از تجرى و جسارت مى دهد از لسان ولى الله الاعظم چه معنى مى دهد؟ تا آن كه بحمدالله مطلب معلوم و معنى كلام حضرتش منكشف گرديد و براى توضيح آن از مثال زير مى توان كمك گرفت :
روزى مردى را ديدم كه با يكى از بچه گربه هاى خود بازى مى كرد و آن را نوازش مى داد و گربه نيز دست صاحب خود را به دهان مى برد و با اين شوخى و شيطنت ، محبت و دلبستگى خود را به او اظهار مى كرد مرد بعد از آن ، گربه اى ديگر را مورد نوازش قرار داد. اما اين يكى ، حيوانى شرور بود و از موقعيت ، سوء استفاده كرد و دست صاحبش خود را با پنجه بخراشيد، و گاز گرفت . مردكه از جسارت و شرارت آن بچه گربه خشمگين شده بود، مشتى بر سرش كوفت و از اطاق ، بيرونش انداخت از ديدن اين واقعه ، به اين نكته منتقل شدم كه مى توان از آن ، به صورت تمثيلى در رابطه حق تعالى با بندگانش استفاده كرد.
در آن ماجرا هر دو گربه دست ، صاحب خود را به دهان بردند اما يكى به عنوان اظهار مرد نسبت به او و ديگرى كارش نشانه جسارت و جراءت بود يكى با رفتار، خود موجب خشنودى ارباب خود شد و ديگرى با همان عمل ، سبب خشم وى گرديد.
در مورد جمله شريفه ياد شده در بالا، به كار بردن كلمه اخذتك بدو معنى ممكن است يكى مطالبه و مواخذه كه آدمى خود را طلبكار خدا پندارد كه اين تصور، علامت خذلان و نشانه جراءت و جسارت بنده نسبت به ذات اقدس الهى ، است و معنى ديگر، اظهار صفت مغفرت و آمرزگارى حق تعالى و يادآورى رحمت و عنايت او نسبت به بندگان است و مفهوم از جمله منقول از امام ، اين صورت دوم است و معنى چنين است : خداوند اگر مرا به گناهانم مؤ اخذه فرمائى ، من هم به مغفرت وسيعه و آمرزش عظيم تو اميد خواهم بست .
نه آنكه بنده از خداوند خود، طلبكار آمرزش و رحمت باشد كه در هيچ حال بندگان خدا از پروردگار طلبى ندارند. هرچه او مى دهد مرحمت است و هر نعمت كه مى بخشد مجرد كرامت و عنايت اوست و بديهى است كه ميان اين دو تعبير، تفاوت بسيار است . يكى موجب سخط و خشم خدا مى شود ديگرى سبب رضاى حق تعالى و موجب احسان او نسبت به بنده خود مى گردد.
دانه فلفل سياه و خال مه رويان سياه
هر دو جانسوز است اما اين كجا و آن كجا
نظير اين مناجات در حديثى ديدم به اين مضمون كه : حضرت موسى عليه السلام عرضه مى داشت : خداوندا، آيا آنچه من در چنته گدائى خود دارم ، در خزانه پادشاهى تو يافت مى شود؟ خطاب آمد: اى موسى در چنته تو مگر چه چيز هست كه در خزانه ما نيست ؟ عرضه داشت : خداوندا، من خدائى چون تو دارم .
چنين تعابير را در فن بلاغت ، المدح بما يشبه الذم گويند مقصود از حضرت موسى با اين گفتار، نه آن بود كه خدايا من مالك چيزى هستم كه تو داراى آن نيستى بلكه مقصود، عرض بندگى و ذلت و خاكسارى و دلبستگى به حضرت بارى تعالى و تذكر عظمت و رحمت حق جل جلاله و علا بوده است .
خلاصه آنكه اگر بنده در دعاى خود با تجسم ذلت هاى خود و با قلب خاضع و خاشع و در نهايت شرمسارى و خجلت ، عرضه دارد: اخذتك بمغفرتك خداوندا من به فضل و كرمت اميد بخشايش و آمرزش دارم اين دعا موجب تقرب به حق و آمرزش مى گردد در حاليكه اگر در دعاى خود، مغفرت خدا را در برابر عبادت و بندگى مطالبه كند، در حقيقت خود را در ازاء اعمال و افعال عبادى خود، مستحق مغفرت دانسته است . نه تنها اين دعا سبب قرب او به جناب بارى تعالى نمى شود، بلكه موجب سخط و خشم او نيز مى گردد و ترك چنين دعائى او از فعل آن است ؛ زيرا كه آدمى در هيچ صورت از پروردگار خود،طلبى ندارد و تنها فضل و رحمت او را بايد درخواست و التماس كند.
آورده اند، كه وقتى عابدى در دعاى خود، به جاى عبارت معروف الهى عاملنا بفضلك ولاتعاملنا بعدلك يعنى : خداوندا، با ما به فضل و رحمت خود رفتار كن و به اقتضاء عدل خويش با ما معامله مفرما مى گفت : الهى عاملنا بعدلك يعنى : خداوندا بعدل خود با ما رفتار كن او معتقد بود كن من از ابتداء عمر خود تا كنون ، مرتكب معصيتى نشده و پيوسته به عبادت خدا سرگرم بوده ام و اقتضاء عدل خدا آن است كه مرا در ازاء آن عبادات ، در بهشت خود جاى دهد. ديگر نيازى ندارم كه به فضل و رحمت حق ، متوسل ، و متشبث شوم .
در همين زمان اتفاقا شبى دزدان به خزانه سلطان ، دستبرد زدند و زر و سيم و جواهر بسيارى با خود به خارج شهر بردند. چون به صومعه همان عابد رسيدند، مصمم شدند كه شب را در آن جا بگذرانند، و تجديد قوا كنند و سحرگاه ، اموال مسروقه را به قصد خويش ببرند. اما خستگى سبب شد كه لشكر خواب بر آنان چيره شود، و تا برآمدن آفتاب ، بيدار نگرديدند.
بامدادان كه ماءموران امير، خزانه را تهى ديدند، همه جا به جستجو پرداختند و جاده هاى خارج شهر را بستند، تا آن كه دزدان را در كنار عابد در ميان صومعه خفته يافتند. همه آنان را گرفتند. عابد بى خبر هر چه زارى كرد كه من عابدى بى گناهم سودى نبخشيد. بارى دزدان و عابد را كتف بسته نزد سلطان آوردند. چون چشم شاه بر آنان افتاد، به خشم آمد و هر يك از آنان را به كيفرى فرمان داد تا يكى را دست ببرند و ديگرى را گوش و بينى چون نوبت عابد رسيد، فرمود، تا چماقى ضخيم كه در آن جا افتاده بود، در عقب او استعمال كنند اوامر سلطان اجرا شد و هر يك از دزدان به مجازات مقر رسيدند و چماق نيز با زحمت فراوان در عقب عابد استعمال گرديد و اسافل او را پاره و مجروح ساخت ناگهان از ميان گروهاى كه به تماشاى اين صحنه آمده بودند، يكى عابد را بشناخت و بانگ برداشت : واى بر شما اين مرد، عابد فلان صومعه است و در همه عمر قدمى به خطا نرفته و به جز عبادت كارى نكرده است چرا او را به مجازات دزدان محكوم كرده ايد، القصه چون حقيقت حال معلوم شد، سلطان از عابد عذر اشتباه خواست و بازش گردانيد. عابد با همان وضع ناگوار و حال پريشان نزد پيامبر زمان رفت و شكوه سر داد كه خداوند جزاى آن همه عبادات و طاعات مرا نه نيكو داد. وحى آمد كه : ما اين مرد را بخواست خودش به چنين بلا گرفتار ساختيم عابد گفت : خداوندا من كجا چنين خواهشى از تو كرده ام ،؟ خطاب آمد: مگر تو نخواستى كه ما باقتضاء عدل خود باتو رفتار كنيم ، بخاطر دارى كه در كودكى مگسها را مى گرفت و سيخ ‌هاى درون نى قلم را به عقب آنها فروى مى بردى و رهاشان مى ساختى ؟ اينك پاداش عادلانه آن عمل تو، همين بود كه در برابر آنها فرو مى بردى و رهاشان مى ساختى ؟ اينك پاداش عادلانه آن عمل تو، همين بود كه در برابر آن سيخ ‌ها چماقى در تو استعمال كنند و مقتضاى عدالت در گرفتن حق مگسها اين بود كه باتوجه به نسبت ميان مگس و آدم ، اين چوب ضخيم را در ازاء آن سيخ درون قلم ، در عقب تو جاى دهند.
به روايت ياد شده از امام صادق عليه السلام باز گرديده و نكته اى را در آن ، متذكر مى شويم .
در عبارت من لم يشهد ذلت نفسه و قلبه و سره تحت قدرته الله حكم على الله بالسؤ ال ظن ان سؤ اله دعاء و الحكم على الله من الجراءة على الله مقصود آنست كه : هر كس ذلت و فقر خويش را در پيش خود، عيان نبيند و اين مذلت و خوارى رادر جان خود، مجسم نيابد، دعايش در حقيقت ، فرمان دادن به خدا و نشانه خذلان و رسوائى است .
و به همين سبب ، در عبارت فوق ، جمله لم يعلم به كار نرفته و به جاى آن ، از جمله لم يشهد استفاده شده است ، يعنى : تنها دانستن و علم بنده به اين ذلت و مسكنت ، كافى براى درمان درد عجيب و خودبينى نيست ، بلكه به تشخيص آن حكيم الهى و آن پزشك روحانى ، طريقه شفا از بيمارى خطرناك عجب ، علاوه از دانستن ذلت شهود، و تجسم آن است .
در اينجا به مناسبت ياد آور مى شويم كه برخى در معنى حديث شريف من عرف نفسه فقد عرف ربه گمان كرده اند كه همانطور كه نفس را نمى توان شناخت معرفت پروردگار هم ممكن نيست ، ليكن از بيان سابق عدم صحت اين پندار، واضح گردد و در حقيقت مفهوم روايت آن است كه هر كس ذلت و عجز و فقر خويش را كه از لوازم ذات اوست ، بشناسد، عزت و قدرت و غناى خداوند را هم شناخت است ؛ زيرا كه مرتبه عبوديت در مقابل مرتبه ربوبيت است و بنده اى كه در مقام عبوديت ، به صفات و ذلت هاى خود، پى برده باشد، بناچار به اضداد اين صفات در پروردگار كه در مقام ربوبيت است واقف شده است ، همچنانكه اگر كسى مفهوم پايين را دريابد، قطعا به مفهوم بالا نيز واقف حاصل كرده است ؛ زيرا كه اين دو مفهوم و شناخت آن دو از يكديگر جدا نتواند بود.
خلاصه آنكه هر قدر كه ميزان ، علم و معرفت بنده به ذلت و عجز فقر نفس ‍ خود بيشتر شود، به همان نسبت ، مرتبه دانش او به عزت و قدرت و غناى حق افزوده مى گردد،.
نيز با همين بيان ، معنى حديث العبودية جوهرة كنهها الربوبية معلوم مى شود و در آن ، اشاره به اين نكته است كه هر قدر آدمى در عبوديت متوغل گردد، به همان قدر معرفتش در ربوبيت افزون خواهد شد.
بارى اين شهود ذلت و اين تجسم مسكنت و عجز، شايستگى بنده را در جلب رحمت و انعام حق تعالى سبب شد و در نتيجه ديگ بخشايش به جوش و درياى مغفرت به خروش خواهد آمد.
به خاطر دارم كه : در اصفهان ، امام جمعه اى بود، مير سيد محمد نام ، سيدى جليل القدر، از نوادگان عمادالدين مدنى كه نسبش به امام چهارم حضرت سجاد عليه السلام مى رسيد.
امام براى اداره امور و املاك خود، ناظرى به نام نظرعلى داشت كه مدت پانزده سال اين سمت را عهده دار بود، ليكن بدگويان در مقام سعايت او برآمده وبه خيانت در اموال امام جمعه متهمش نمودند، و بالاخره را تحت ،تاءثير قرار دادند، تا آنكه از نظر على ، صورت حساب و كتاب پانزده ساله را مطالبه كردند. اما مرد از دادن اين حساب ، عاجز بود و به همين سبب ، مدتى تعلل ورزيد، تا آنكه مجبور شد به نوعى وضع خود را روشن سازد، و خوى را از آن ورطه برهاند. در عين حال ، مى ديد كه گروه ساعيان و حاشيه نشينان امام با تمام قوا در صدد تخريب او هستند، و هرگز نخواهد توانست حساب اين مدت طولانى را كه در اثر مرور زمان ، فراموش شده بود، عرضه كند. بالاخره براى نجات خود، نقشه اى انديشيد و از امام جمعه استدعا كرد تا يك روز به ضيافت منزل او بيايد تا در همان حال روز با حضور همه اصحاب و خدم و حشم حساب خود را تصفيه كند.
روز موعود فرا رسيد نظر على از جمعى تجار و بزرگان و علماء و محترمين نيز به آن محفل دعوت كرد در آن روز - اطاقهاى منزل خود را به انواع فرشهاى گرانبها مفروش ساخت و سفره ها را به اقسام خوراكها و نوشيدنيها و ميوه ها و شيرينى ها بياراست و هر صنف از ميهمانان را اطاقى خاص و متناسب ، معين نمود.
چون امام جمعه و همراهان و ميهمانان به منزل نظر على داخل شدند، از ديدن آن همه آراستگى و شكوه ، به شگفت آمدند؛ زيرا كه امرا و بزرگان شهر نيز قدرت آراستن چنين محفل ومجلسى را نداشتند.
پس از صرف نهار، امام از نظر على خواست تا حساب مدت نظارت خود را تسليم كند، مرد، به اندرون خانه رفت و پس از ساعتى بالباسهاى مندرس و كلاهى نمدى چركين و قبائى وصله بر وصله و رنگ باخته و با يك پاى كفش ‍ پاره پاره و يك پاى گيوه مندرس ، در حالى كه طنابى گره گره و كثيف بر كمر بسته بود با اين هياءت عجيب به مجلس وارد شد و در مقابل امام جمعه به ادب تمام ادب بايستاد و سر تواضع بزير افكند. حاضران از ديدن اين منظره به خنده افتادند. اما نظر على بدون توجه به تمسخر و قهقهه برخى از ميهمانان به امام جمعه گفت : آقا، اين صورت حساب چندين ساله من است . روزى كه من افتخار نوكرى شما را يافتم ، به اين وضع و حال بودم و از دنيا، تنها اين لباس را بر تن داشتم ، و اكنون آنچه از خانه و فرش و اثاثيه گرانبها و اين ميهمانى و اين تجمل ، همه و همه از دولت سر شما براى من حاصل شده است و كليه آنها از مال شما فراهم گرديده است وگرنه جز اين لباس كه اكنون به تن دارم ، مالك هيچ چيز نيستم . حال اگر اراده كنى كه نظر على ، نوكر پانزده ساله خود را از در خانه ات برانى و او را به در خانه ديگر حواله دهى ، فرمان شما راست ؛ دستور فرما تا خدمتگزاران ، اين اموال را جمع آورى و تصرف كند اما بزرگى و كرامتت مانع از آن است كه خدمتكار نمك پرورده خويش را پس از پانزده سال ، از افتخار خدمت و نعمت ، محروم سازى ، باز هم مختارى . اين است صورت حساب نظر على در مدت پانزده سال و ديگر بسته به اراده و مرحمت شماست ، هر چه دستور است اطاعت خواهم كرد.
امام جمعه از سخن او تبسمى كرد، دستور داد تا در همان سمت ، باقى ماند و ديگر چيزى از او مطالبه و مؤ اخذه نشود و دشمنان و ساعيان كانما التقموا الحجر همانند آنكه سنگ در دهان دارند، جراءت گفتارى و تا پايان عمر، هيچكس در صدد سعايت از او برنيامد.
آرى كاش آدمى در راه بندگى حق ، طريقه نظر على ناظر را پيروى كند و با اظهار عجز دولت و ابزار فقر و خاكسارى هر چه دارد، از خداوند متعال بداند و سپاس رب العالمين و شكر بر انعام بى پايان ولى نعمت خويش ‍ بگزارد.
چه شايسته است كه انسان در هر شبانه روز، ابتداء حمد و سپاس و شكر، نسبت به الطاف و مراحم حضرت بارى تعالى به جاى آورد، و عرصه محشر و حضور انبياء و اولياء و همه خلق خدا را در عالم ذهن ، تجسم دهد. پس از آن ، به صلوات منقول از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام پردازد: اللهم رب البلد الحرام و رب الركن و المقام و رب المشعر الحرام و رب الحرام بلغ روح محمد عنى التحية و السلام اللهم و صل على محمد ملائكتك المقربين و انبيائك المرسلين و على اهل طاعتك من اهل السموات و الارضين اجمعين و سپس خود را همچون گنهكارترين مردم ، فرض كند و ارتكاب كليه معاصى بجز شرك و دشمنى نسبت به اولياء خدا را، در خود، تصور نمايد؛ زيرا كه اقتضا طبيعت انسان ، بر گناه و معصيت و تباهكارى و اخلاق رذيله است و اگر به فرض معصيتى را مرتكب نشده و يا خلق و خوى بدى از جان و روحش بيرون رفته ، همه را از عنايت حق و دستگيرى و مرحمت او بداند كه ان النفس لامارة بالسوء الا مارحم ربى (388).
و لو لافضل الله عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا ولكن الله يزكى من يشاء (389)آرى
نفس اژدهاست او كى مرده است
از غم بى آلتى افسرده است
و با زبان حال و مقام ، عرضه بدارد: پروردگارا، اين تباهيها و معصيتها كه به ارتكاب آنها آلوده گرديده ام ، اقتضاى طبيعت من بوده است و آن بديها كه تا كنون به آنها دست نيالوده ام ، اثر عنايت و مرحمت و حفظ و حراست توست . تو مرا از دام اين هوى و هوسها و از فعليت اقتضاء نفس اماره ام وا رهانده اى .
اكنون تو را به اولياء و انبياء ارجمندت سوگند كه آنچه از من ديدى ببخشائى و به ديده مغفرت در من بى نوا بنگرى و به رحمت خود، مرا از لوث آن معاصى كه به مشيت و لطف تو از آن ها بركنار مانده ام ، همچنان دور و مبرى دارى .
آنگاه ، بنده ، به عبادات و اخلاق نيكوئى كه به هدايت و مرحمت حق تعالى ، نصيبش شده است ، نظرى افكند و حسن شهرتى را كه در اعمال صالح ، به اراده بارى جل اسمه در ميان مردن به دست آمده است همه را از دستگيرى و احسان و انعام او بداند كه و كم من ثناء جميل لست اهلا له نشرته (390)
و عرضه دارد: خداوندا، اينها همه به توفيق توست و گرنه نفس اماره مرا جز به راه هلاكت و ضلال ، رهبرى نميكند. اكنون به حق اوليائت كه اين توفيق خير را از من بازنگير و در راه هدايت و بندگى مددكار من باش . كريما به مضمون و من شواهد آلاء الكريم تتميم نعمائه (391) بزرگوارى و كرامت خويش در حق من افزونتر فرما و به آن خيرات و حسنات كه تا كنون توفيق نيافته ام موفقم ساز و سپس به اين مناجات پرداز: الهى بك عليك الا الحقتنى بمحل اهل طاعتك و المثوى الصالح من مرضاتك فانى لااقدر لنفسى دفعا و لااملك لها نفعا و اين زيارت را كه شيخ جليل سماهيچى در صحيفه علويه روايت كرده است كه حضرت ولى الله الاعظم روحى لارواح محيبه الفداء هر شبانگاه سه بار در زير سقف آسمان ايستاده و زمزمه مى كرد بخواند، اللهم انى قد اكتفيت بعلمك عن المقال و بكرمك عن السؤ ال انت ثقتى ورجائى و عليك معولى افعل بى ما تشاء اللهم اتيتك زائرا لمعروفك فاتنى من معروفك معروفا تغنينى بها عن معروف من سواك يامعروفا بالمعروف اللهم عافنى ابدا ما ابقيتنى و اغفرلى اذا توفيتنى بمنك يا ارحم الراحمين
چه نيكو گويد صاحب كتاب اطباق الذهب : ابن آدم عجن من الصلصال و ابتلى بالحمل و الفصال ثم تاه بشرائف الخصال ومادرى ان الخصال الحميده من مواهب الرحمان لا من مكاسب الانسان .ما العقل الاعطية من عطاياه و ماالنفس الا مطية من مطاياه فان شاء زمه بزمام الهدى و ان شاء تركهسدى ... قل فمن يملك لكم من الله شيئا ان ارادبكم ضرا و ا ارادبكم نفعا(392) او فمن يقدر له خفضا او رفعا
يعنى : آدميزاده از گل صلصال سرشته شده ، به حمل و فصال آزموده وسپس خصال شريفه به او عنايت گرديده است . اينك او نمى داند كه اين اخلاق حميده وصفات پسنديده از مرحمت خداوند رحمن است ، نه از كوشش انسان . عقل عطيه اى از عطاياى حق و نفس ، مركبى است از مراكب او، اگر خدا را مشيت باشد، اين مركب را به لگام هدايت ملجم سازد و گرنه آن را بى حاصل و بيهوده رهاكند؛ خداوند فرمايد: بگو اى پيامبر، اگر خداوند اراده كندكه به شما زيان ياسودى رساند؛ چه كسى را آن توانائى است كه در برابر مشيت او كارى كند، وچه كسى است كه تواند در برابر خواست حق ذلت و يا رفعتى براى خود، دست و پاكند؟.
هر عنايت كه دارى اى درويش
هديه حق شمرد نه كديه خويش
در تاريخ يكشنبه سلخ ماه شعبان سنه 1331 در جبل گراخك نوشته شد، شايد كه مرا و ديگر برادران را اسباب تذكر و موجب فايده اى گردد، شايد كه مؤ منى منتفع شود و از تدصق سر او ثمرى هم نصيب اين بيچاره شود.
سعى مگر از خرمن اقبال بزرگان
يك خوشه ببخشند كه ما تخم نكشيم
گر خواجه شفاعت نكند روز قيامت
شايد كه ز مشاطه نرنجيم كه زشتيم
غفلت از ياد حق 
حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: ان كان الشيطان عدوا فالغفلة لماذا؟ و ان كان الموت حقا فالفرح لماذا؟
يعنى : با آنكه شيطان ، به دشمنى در كمين آدمى ، است پس چگونه توان غافل نشست ؟ و با آن كه مرگ حق است و به هر حال آدمى گرفتار آن خواهد شد، پس چگونه توان مسرور و شادمان نيست ؟
از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مروى است : اغفل الناس من لم يتعظ بتغير الدنيا من حال الى حال يعنى : غافلترين مردمان ، كسى است كه از دگرگونى احوال دنيا پند نگيرد و به خود نيابد.
روايت شده است كه ذكر خروسان ، اين جمله است : اذكرواالله يا غافلين اى بيخبران ، بياد خدا باشيد.
در كتاب لباب الالباب مروى است كه : اهل الجنة لايحتسرون على شى ء فاتهم من الدنيا كتحسرهم على ساعة مرت من غير ذكر الله يعنى : بهشتيان ، بر هيچ چيز كه در دنيا از مستشاران رفته است ، بقدر آن ساعت كه بى خبر از ياد خدا نشسته بودند، حسرت و تاءسف نمى خورند.
شيخ بهائى رضوان الله تعالى ، در كتاب اربعين خود، اين حديث را ذكر كرده است كه : وقتى حضرت عيسى عليه السلام مرده اى را از شهرى كه اهل آن بعذاب خدا جان سپرده بودند، زنده كرد و از او، درباره اعمال و رفتارشان ، پرسيد. مرد گفت : ما در دار دنيا، بت مى پرستيديم ، و به دنيا دل بسته بوديم .ترس از خدا در دل ما كم بود و آرزوهاى دور و دراز در سر مى پرورانديم و به لهو ولعب سرگرم و در غفلت و بى خبرى غرقه بوديم .
شيخ از پس نقل تمثيل ذيل را از كتاب كمال الدين آورده است : آدمى كه فريفته دنيا و غافل از مرگ و دشواريهاى روز حساب است و در لذت زودگذر و آلوده به گرفتاريهاى اين جهان ، غوطه ور است ، به آن كس ماند كه وسيله ريسمانى به درون چاهى عميق ، فرو آويخته شده است . چون خوب بنگرد، بيند كه در قعر چاه اژدهاى بزرگى دهان گشوده و منتظر فرو افتادن و بلعيدن اوست و در بالاى چاه ، دو موش سياه و سپيد نشسته و مدام ، نخ نخ آن ريسمان را به دندان ، مى جوند و از هم مى گلسند. ليكن با همه اين احوال پر خطر، مرد آويخته در چاه به خوردن مقدارى عسل كه بر ديواره چاه با خاك آلوده شده است و زنبوران به دورش پرواز مى كنند، مشغول و به لذت آن شيرينى دل بسته و با زنبوران به ستيز سرگرم است و ديگر از آنچه در بالا و پايين چاه مى گذرد، غافل و بى خبر مانده است .
آرى ، آن چاه ، دنياست و آن ريسمان ، عمر آدمى است و آن اژدهاى دهان گشوده ، همان مرگ است و آن دو موش سياه و سپيده ، شب و روزند كه مدام ، رشته عمر آدمى را مى گسلند و آن عسل آلوده به خاك ، لذت دنيوى است كه با انواع كدورتها و دردها آلوده است و آن زنبوران ، مردم اين جهان اند، كه براى خوردن آن عسل آلوده ، با يكديگر در مزاحمت و جدالند(393).
گفته اند: راءس الذنوب الغفلة من الله بى خبرى از ياد خدا، سر آغاز همه گناهان است .
بيت :
يك چشم زدن غافل از آن ماه مباشيد
شايد كه نگاهى كند آگاه نباشيد
در كتاب سفينة البحار از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام روايت شده است كه : الايمان على اربعة دعائم الى ان قال و من غفل غرته الامانى الحسرة اذا انكشف الغطاء و بداله من الله ما لم يكن يحتسب
يعنى : ايمان را چهار ركن است ... تا آنجا كه فرمود: آن كس كه بى خبر و غافل بماند، آرزوها و مفتونش خواهند ساخت ، اما آن زمان كه پرده از كارها برگيرند و آنچه در پندارش نبوده است ، ظاهر گردد، حسرت و تاءسف وجودش را فرو خواهد گرفت .
دلا تا كى در اين كاخ مجازى
كنى ماند طفلان خاك بازى
تو به تقصير خود افتادى از اين در محروم
از كه مى نالى و فرياد چرا مى دارى
ملا مى فرمايد:
زندگى بى دوست جان فرسودن است
مرگ حاضر غائب از حق بودن است
عمر و مرگ اين هر دو با حق خوش بود
بى خدا آب حيات آتش بود
هر آنكو غافل از حق يك زمان است
در آندم كافر است اما نهان است
اگر آن غافلى پيوسته بودى
در اسلام بر وى بسته بودى