نشان از بى نشانها
(شرح حال و كرامات و مقالات و طريقه سير و سلوك عرفانى
عارف ربانى مرحوم شيخ حسنعلى اصفهانى )

على مقدادى اصفهانى

- ۲ -


سالهاى آخر عمر پربركت پدر گرانقدرم رحمة الله عليه : 
حدود دو سال قبل از وفات پدرم ، كسالت شديدى مرا عارض شد، و پزشكان از مداواى بيمارى من عاجز آمدند و از حياتم قطع اميد شد.
پدرم كه عجز طبيبان را ديد، اندكى از تربت طاهر حضرت سيدالشهدا ارواح العالمين له الفداء به كامم ريخت و خود از كنار بسترم دور شد.
در آن حالت بيخودى و بيهوشى ديدم كه به سوى آسمانها مى روم و كسى كه نورى سپيد از او مى تافت ، بدرقه ام ، مى كرد. چون مسافتى اوج مى گرفتم ، ناگهان ، ديگرى از سوى بالا فرود آمد و به آن نورانى سپيد كه همراه من مى آمد، گفت : دستور است كه روح اين شخص را به كالبدش بازگردانى ، زيرا كه به تربت حضرت سيدالشهداء عليه السلام استشفا كرده اند در آن هنگام دريافتم كه مرده ام و اين ، روح من است كه به جانب آسمان در حركت است و به هر حال ، همراه آندو شخص نورانى به زمين بازگشتم و از بيخودى ، به خود آمدم و با شگفتى ديدم كه در من ، اثرى از بيمارى نيست ، ليكن همه اطرافيانم به شدت منقلب و پريشانند.
پس از چند روز، هنگامى كه در خدمت پدرم به شهر مى رفتيم ، واقعه را حضورشان ، عرض كردم ، فرمودند: مقدر بود كه يكى از ما دو نفر از جهان برويم و اگر تو مى رفتى ، من پانزده سال ديگر عمر مى كردم و چون مقصد و مطلوب من از حيات در اين دنيا جز خدمت به خلق خدا نيست ، ترجيح دادم كه خود رخت بربندم و تو كه جوانى و به خواست خداوند، مدتى درازتر در جهان خواهى زيست ، زنده بمانى . اينكه بدان كه من مرگ را براى خود و حيات را براى تو خواستم ، تا آنكه در طول زندگى ، پيوسته با قصد قربت ، به مردم خدمت كنى ، و هرگاه در اينكار مسامحه ، و غفلت ورزى ، سال آخرت عمرت خواهد بود.
يكسال قبل از وفات پدرم ، شبى در عالم رؤ يا مشاهده كردم كه حدود عصر است و من از شهر خارج شده ام ، و به طرف قريه نخودك مى روم كه آفتاب ناگهان غروب كرد و در من اضطرابى پديد آمد. اين اضطراب دو علت داشت : اول تاريكى هوا، دوم آنكه نمى دانستم به پدرم چگونه پاسخ دهم ، زيرا ايشان فرموده بودند كه هميشه قبل از غروب آفتاب در منزل باش ، و قبول نخواهند كرد اگر بگويم كه آفتاب ناگهان غروب كرده است . در اين اضطراب و انديشه بودم كه ناگهان خورشيد از مغرب طلوع كرد و به قدر يك نيزه بالا آمد. مقدارى كه راه آمدم متوجه شدم كه كارد بزرگى در دست من است و سگ بزرگى مرا تعقيب مى كند. ناگهان پيرى نسبتا بلند پديدار گشت و كارد را از دست من گرفت و با يكدست سگ را نگاه داشت و با دست ديگر سر او را از تن جدا كرد، بى آنكه كارد به خون آلوده شود. آنگاه كارد را به من رد كرد و فرمود: بابا آيا كار ديگرى دارى ؟ عرض كردم : خير تشكر، نمودم و پير ناگهان ناپديد شد.
بامداد، خواب را خدمت پدرم عرض كردم : ايشان چند دقيقه تاءمل كردند و سپس پرسيدند: آيا متوجه نشدى آن پير كه بود؟ عرض كردم : خير، فرمودند: او شيخ عطار بود. آنگاه فرمودند: امسال سال آخر عمر ما است ، و تو بعد از من زحمت و ناراحتى بسيار خواهى ديد، بگو چه خواهى كرد؟ عرض كردم : به خداوند پناه ميبرم . پس از دو ماه يكروز كه در خدمت ايشان به شهر مى رفتيم ؛فرمودند: امروز عصر بعد از آنكه به خانه بازگشتيم ، من مريض خواهم شد و همين مرض مقدمه فوت من خواهد بود. همانطور كه فرموده بودند، عصر همانروز به محض ورود به منزل به تهوع دچار و بيمار شدند.
در اين اثناء تسبيح عقيقى داشتند كه گم شد. فرمودند: مفقود شدن تسبيح علامت مرگ ما است . اگر يافت شود بهبود خواهم يافت ولى هر چه جستجو كرديم تسبيح را نيافتيم تا آنكه يكماه بعد در اطاق مسكونى ايشان پيدا شد و به دنبال آن حال ايشان كمى بهبود يافت . اما مجددا تسبيح مزبور گم شد و ديگر هرگز يافت نشد كسالت ايشان مجددا شدت يافت و حدود چهارماه در بستر بودند. در اين مدت ايشان شرحى مفصل از حالات خود، از آغاز خود، از آغاز تا پايان و از احوال اساتيد و بزرگانى كه محضرشان را درك كرده بودند براى من نقل فرمودند.
مدتها بود كه پدرم بنا به مقتضياتى در شهر مشهد سكونت نداشتند و معمولا در حومه شهر، ابتدا و ده نخودك ، و سپس در ده سمرقند ساكن بوديم . روزى در ايام كسالت ايشان كه من براى درس به شهر رفته بودم هنگام ظهر به وسيله شخصى احضارم نمودند و فرمودند امروز روح از جسدم پرواز كرد و به حضور حضرت ثامن الائمه عليه السلام تشرف حاصل كردم و ديدم كه استادم مرحوم حاج محمد صادق تخت پولادى هم شرف حضور دارد. از او درخواست كردم از امام عليه السلام استدعا كند اجازه فرمايند كه براى ابراز وصاياى خود روحم بار ديگر به كالبدم بازگردد. اما رخصت فرمودند اكنون ، پسرم ، بايد كه مراقب حال من باشى و به شهر باز نگردى .
خلاصه آنكه به كوشش طبيبان ، حال پدرم ، بهبود پذيرفت اما آن مرد جليل القدر در برابر شادمانى طبيب معالج خود، فرمود: بهبود من شادمانى ندارد، زيرا كه ما رفتنى شده ايم . پزشك پرسيد: پس تكليف چيست ؟ فرمود: تكليف شما اين است كه تا من در قيد حياتم به تدابير پزشكى ادامه بدهيد و من نيز آنچه دستور شما باشد تمكين كنم تا واپسين ساعات عمر ايشان همين روش برقرار بود.
در اين اوقات نيز پدرم ، مانند سالهاى ديگر حياتبخش ، همه شب تا بامداد بيدار مى ماند و گاهگاه در دل شبها اين دو بيت را ترنم مى كرد:

زمانه بر سر جنگ است يا على مددى
كمك ز غير تو ننگ است يا على
گشاد كار دو عالم به يك اشاره توست
به كار ما چه درنگ است يا على مددى
به دستور پزشكان معالج ، پدرم ، به بيمارستان منتصريه مشهد انتقال يافت و در آنجا بسترى گرديد. به خاطر دارم روزى در راه بيمارستان ، چشمم به درشكه اى افتاد كه در آن مردى و زنى بى حجاب نشسته بودند چون به خدمت پدر رفتم ، فرمود: ديگر رفتن ما نزديكست ، اما تو چرا چشم خود را حفظ نكردى ؟ عرض كردم : بعمد خطايى مرتكب نشدم . فرمود: مى دانم ولى تو كه در خيابان جوياى كسى نبودى ، پس چرا چشم به داخل درشكه انداختى كه نگاهت به نامحرمى تصادف كند. اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است : النظرة سهم مسموم من سهام الشيطان .
تير زهر آلود و قلب آدمى
كاش مادر مر مرا نازادمى
هر نظر ناو كيست زهر آلود
كه ز شست و كمان ابليس است
ديدن زلف و خال نامحرم
دانه كليد و دام ابليس است
پس از آن فرمود: ديشب ، در عالم رؤ يا، مرحوم حاج شيخ عباس محدث قمى را ديدم كه گفت : بيا كه ما در انتظار توايم . روز ديگر به رئيس بيمارستان فرمود: مرگ من نزديك است و اگر فوت من در اين بيمارستان اتفاق افتد، ازدحام مردم نظر اينجا را درهم خواهد ريخت ، لذا مصمم شده ام كه از بيمارستان به خانه روم و اصرار رئيس در نگهداشتن ايشان سودى نبخشيد و بالاخره به منزل يكى از ارادتمندان خود، آقاى حاج عبدالحميد مولوى منتقل و بسترى شدند و يكماه آخر عمر را در منزل ايشان بسترى بودند. تا آنكه دعوت حق را لبيك اجابت گفتند.
دو هفته پيش از رحلت آن مرد بزرگوار، شبى در خواب ديدم كه به زيارت بقعه عارف بزرگ ، شيخ مؤ من كه هم اكنون در مشهد به گنبد سبز مشهور است رفتم . پدرم را ديدم كه با شيخ مؤ من در گفتگو است . چون من وارد شدم ، پدرم از شيخ درخواست كرد كه براى من دستورى فرمايد تا توفيق تهجد و نماز شب داشته باشم . چون پير خواست چيزى ، به من بگويد، پدرم گفت : اكنون چند روزى صبر كنيد.
بارى ، آنچه در خواب ديده بودم ، براى پدرم گزارش كردم فرمود: آرى ، ديگر چيزى از عمر من باقى نمانده است .
در نيمه شبى ، حال ، پدرم سخت شد، طبيبان ، بعيادتش آمدند و پس از معاينات پزشكى ، اعلام كردند كه بيمار از دنيا رفته است ، ليكن با شگفتى فراوان ، قلب پدرم ، پس از توقف دوباره ، بكار افتاد و روز بعد يكى از پزشكان معالجش كه دكتر سيد ابوالقاسم قوام نام داشت به من اظهار كرد: پدرت ديشب درگذشت ولى مجددا به زندگى بازگشت .
پس از اين حادثه ، فرداى آن روز چون اطاقى ، خالى از اغيار شد، پدرم فرمود: شب گذشته روح از بدنم مفارقت كرد و به خدمت امام رضا عليه السلام مشرف شدم و وسيله استاد خود مرحوم حاج محمد صادق از امام تقاضا كردم كه براى تكميل وصاياى خود، يك هفته مهلت داده شوم . امام اجازت فرمودند: اما قدغن كردند كه ديگر چنين درخواستى نكنم . سپس فرمودند: در اين مدت شبها از نزد من دور نشو و مراقب حال من باش .
رفته رفته اثر بهبودى در حال پدرم پديد آمد، اما ناگهان روز چهارشنبه حال ايشان به وخامت گراييد و دستهايشان متورم گشت و پزشكان از اين تغيير حالت ناگهانى دچار تعجب شدند. ديگر جز سادات اجازه عيادت پدرم را نداشتند.
خلاصه در آن وقت بود كه اظهار داشتند: من صبح يكشنبه خواهم مرد و پس از آن وصاياى خويش را به شرح زير به من فرمودند:
و لقد وصينا الذين اوتواالكتاب من قبلكم و اياكم ان اتقوا الله (17).
يعنى هر آينه سفارش كرديم به پيامبران پيش از شما و به شما نيز كه مؤ كدا از خداى بپرهيزيد و تقوى پيشه سازيد.
نيست جز تقوى در اين ره توشه اى
نان و حلوا را بنه در گوشه اى
بالتقوى بلغنا ما بلغنا، اگر در اين راه ، تقوى نباشد، رياضات و مجاهدات را هرگز اثرى نيست و جز از خسران ، ثمرى ندارد، و نتيجه اى جز دورى از درگاه حق تعالى نخواهد داشت . حضرت على بن الحسين عليهماالسلام فرمايند: ان العلم اذا لم يعمل به لم يزدد صاحبه الاكفروا و لم يزدد من الله الا بعدا (18) اگر آدمى يك اربعين به رياضت پردازد، اما يك نماز صبح از او قضا شود، نتيجه آن اربعين ، هباء منثورا خواهد گرديد بدان كه در تمام عمر خود تنها يك روز، نماز صبحم قضا شد. پسر بچه اى داشتم شب آن روز از دست رفت و سحرگاه ، مرا گفتند كه اين رنج فقدان را به عليت فوت نماز صبح ، مستحق شده اى . اينك اگر شبى ، تهجدم ترك گردد، صبح آن شب ، انتظار بلايى مى كشم .
بدان كه انجام امور، مكروه موجب تنزل مقام بنده خدا مى شود و به عكس ‍ اتيان مستحبات مرتبه او را ترقى مى بخشد، بدان كه در راه حق و سلوك اين طريق ، اگر به جايى رسيده ام ، به بركت بيدارى شبها و مراقبت در امور مستحب و ترك مكروهات بوده است . ولى اصل و روح همه اين اعمال ، خدمت به ذرارى ارجمند رسول اكرم صلى الله عليه و آله است .
اكنون پسرم ، ترا به اين چيزها وصيت و سفارش مى كنم :
اول : آنكه نمازهاى يوميه خويش را در اول وقت آنها به جاى آورى .
دوم : آنكه در انجام حوايج مردم ، هر قدر كه مى توانى ، بكوشى ، و هرگز مينديش كه فلان كار بزرگ از من ساخته نيست ، زيرا اگر بنده خدا در راه حق ، گامى بردارد، خداوند نيز او را يارى خواهد فرمود.
در اينجا عرضه داشتم : پدر جان ، گاه هست كه سعى در رفع حاجت ديگران ، موجب رسوايى آدمى مى گردد.
فرمودند: چه بهتر آنكه آبروى انسان در راه خدا بر زمين ريخته شود.
سوم : آنكه سادات را بسيار گرامى و محترم شمارى و هرچه دارى ، در راه ايشان صرف و خرج كنى و از فقر و درويشى در اينكار پروا منمايى . اگر تهيدست گشتى ، ديگر تو را وظيفه اى نيست .
چهارم : به آن مقدار تحصيل كن كه از قيد تقليد وارهى .
در اين وقت از خاطرم گذشت كه بنابراين لازم است كه از مردمان كناره گيرم و در گوشه انزوا نشينم كه مصاحبت و معاشرت آدمى ، را از رياضت و عبادت و تحصيل علوم ظاهر وباطن باز ميدارد، اما ناگهان پدرم چشم خود بگشودند و فرمودند: تصور بيهوده مكن ، تكليف و رياضت تو تنها خدمت به خلق خدا است .
بعد از آن فرمودند: چون صبحگاه روز يكشنبه كار من پايان يافت ، اگر حالت مساعد بود، خودت مرا غسل بده و كفن و دفن مرا مباشرت كن و هم چنين سفارش كردند كه مرحوم دكتر شيخ حسن خان عاملى كه طبيب معالجشان بود ايشان را به جانب قبله كند و آداب ميت را اجرا نمايد، و به مرحوم سيد مرتضى روئين تن مدير روزنامه طوس نيز فرمودند: شما هم صبح يكشنبه بيائيد و بعد از فوت من يكساعت بالاى سر من قرآن بخوانيد. مرحوم سيد ظاهرى زننده اما باطنى عجيب داشت كه : مران خدا غائبند در اوباش .
بارى از ظهر پنجشنبه واپسين زندگانيشان تا روز يكشنبه كه فوت خود را در آن روز پيش بينى فرموده بودند ديگر با كسى سخن نگفتند و پيوسته در حال مراقبه بودند. شب جمعه بود كه ناگهان سر از بالين برداشتند و ديده بر در گشودند و فرمودند: اى شيطان ، بر من كه سراپا از محبت على پر شده ام ، دست نخواهى يافت .
ابيات زير وصف حال و شرح آمال آن مرد بزرگ بود و خود نيز گاهگاهى به آن ها ترنم مى فرمودند:
اى به ولاى تو تولاى من
از خود و اغيار تبراى من
سود تو سرمايه سوداى من
گر بشكافند سراپاى من
جز تو نجويند در اعضاى من
ناد عليا عليا يا على
روز شنبه فرا رسيد زير لب فرمودند: كار رفتن را بر من دشوار گرفته اند، عتاب دارند: تو كه حضور محضر رضا عليه السلام را در اين جهان آرزو داشتى از چه رو گاه و بيگه لب به خنده مى گشودى ؟
نزديكان را بيش بود حيرانى
كانان دانند سياست سلطانى
بالاخره صبح روز يكشنبه و ساعت آخر عمر ايشان فرا رسيد. به دستور پدرم گوسفندى به عنوان نذر حضرت زهرا سلام الله عليها قربانى گرديد و يكى دو ساعت از طلوع آفتاب روز هفدهم شعبان سال 1361 هجرى قمرى گذشته بود كه خورشيد روحش در افق مغرب زندگانى فرو شد و روان پاكش به عالم قدس و بقا پر كشيد كه : الا ان اولياء الله لايموتون بل ينقلبون من دار الى دار .
ساعتى نگذشته بود كه خبر رحلت آن عارف بزرگ و آن عالم ربانى به سراسر شهر فرا رسيده و انبوه جمعيت براى اداى احترام و توديع او و انجام مراسم مذهبى گرد جنازه اش حاضر شدند.
جنازه آن فقيد علم و معرفت بر روى هزاران دست از ارادتمندان اندوهگين و سوگوارش ، از محله سعد آباد مشهد در خيابانهاى شهر كه عموما به حال تعطيل در آمده بود، عبور مى كرد تا به ده سمرقند به محل سكونتشان رسيد در آنجا بر حسب وصيتشان در آب روان غسل داده شد.
در اين هنگام دسته هاى بزرگ سينه زنان كه سالها از حركت ايشان ممانعت مى شد، در سوك آن مرد جليل ، راه افتاد و جنازه در ميان غمى جانكاه پس ‍ از تغسيل و تكفين به شهر حمل گرديد، و پس از طواف به دور مرقد منور حضرت ثامن الحجج عليهم افضل الصلوات ، در همان نقطه از صحن عتيق كه خود پيش بينى و سفارش فرموده بودند، در خاك آرميد.
سالها پيش پدرم ، فرموده بودند: وقتى مصمم شدم كه به نجف اشرف رحل اقامت افكنم ، ليكن در آن هنگام كه در يكى از اطاقهاى حصن عتيق رضوى در مشهد به رياضتى سرگرم بودم ، در حال ذكر و مراقبه ، ديدم كه درهاى صحن مطهر عتيق بسته شد و ندا برآمد كه حضرت رضا عليه السلام اراده فرموده اند كه از زوار خويش سان ببينند. پس از آن ، در محلى جنب ايوان عباسى ، در همين نقطه كه اكنون مدفن پدرم مى باشد، كرسى نهادند، و حضرت بر آن استقرار يافتند و به فرمان آن حضرت در شرقى و غربى صحن عتيق گشوده شد ، تا زوار از در شرقى وارد و از در غربى خارج گردند. در آن زمان ديدم كه پهنه صحن مالامال از گروهى شد كه برخى به صورت حيوانات مختلف بودند و از پيشاپيش حضرت مى گذشتند، و امام عليه السلام دست ولايت و نوازش بر سر همه آن زوار، حتى آنها كه به صور غير انسانى بودند، مى كشيدند، و اظهار مرحمت مى فرمودند. پس از آن سير و شهود معنوى ، و مشاهده آن راءفت عام از امام عليه السلام ، بر آن شدم كه در مشهد سكونت گزينم ، و چشم انتظار به الطاف و عنايات آن حضرت بدوزم .
پدرم ، پس از ذكر اين واقعه ، محل استقرار كرسى امام عليه السلام را براى مدفن خود، پيش بينى و وصيت فرمودند، و بالاخره به خواست خدا، قبل از اذان صبح دوشنبه در همان ، نقطه مبارك مدفون شدند.
مرحوم سيد ذبيح الله امير شهيدى كه از ارادتمندان ايشان بود، سنگى را بر روى قبر ايشان نصب كرد كه روى آن اين عبارت حك شده است : تربت كيميا اثر مقتداى اهل نظر مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى طاب ثراه ، 17 شعبان 1361 هجرى .


هنوز هم مدفن ايشان مزار اهل دل و عارفان و سالكان راه ، حق و ارادتمندان او است و از روح پر فتوحش استمداد مى كنند و از مقام ارجمندش همت مى طلبند.
انصارى در كتاب خويش ، در شرح حال علماى اصفهان صفحه 212 در ترجمه حال آن مرد بزرگ چنين آورده است : آقاى حاج شيخ حسنعلى اصفهانى عالم زاهد و فياض و بزرگى مرتاض در مدرسه كاسه گران و سالهاست به ارض اقدس مجاور و مورد ارادت عاكف و زائر و متفقد احوال مقيد و مسافر اول متقى عابد و در علوم غريبه يد طولائى دارد.
ملك الشعراى دربار رضوى مرحوم دكتر قاسم رسا در رثاء فقيد سعيد چنين سرود:
جهان كه زادن و كشتن هميشه شيوه اوست
طمع مدار از او لطف و مهربانى را
مكن به چشم حقارت نظر به بنده حق
كه اعتنا نكند تاج خسروانى را
هزار حيف كه دست اجل ز محفل علم
ربود عارف محبوب اصفهانى را
حسنعلى كه به وجه حسن به خطه طوس
گرفت دامن معبود جاودانى را
در آستان رضا سر سپرد و شد تسليم
ز جان ، مبارك فرمان آسمانى را
خدايش با اولياء خويش محشور فرمايد و روح پاكش را قرين روح و رحمت و غريق درياى مغفرت خود سازد و اين بنده بيمقدار را به بركت توفيق خلف صدق آن بزرگ مرد فرمايد. بالنبى و آله صلوات الله عليهم و على الانبياء و المرسلين و الحمدلله رب العالمين .
شرح حال مرحوم حاج محمد صادق تخت فولادى قدس سره 
قدوه السالكين مرحوم حاج محمد صادق مشهور به تخت فولادى از عرفاى بزرگ قرن سيزدهم و استاد سير و سلوك مرحوم حاج شيخ حسنعلى رحمة الله عليه در اواخر سلطنت فتحعليشاه قاجار زندگى مى كرده اند در اوايل جوانى به كار رنگرزى اشتغال داشته و به كمك چند شاگرد كارگاه رنگرزى را اداره ميكرده اند. عادت آن مرحوم در جوانى اين بود كه با وجود ناامنى حاكم به شهر هر روز عصر با شاگردان براى تفريح از شهر اصفهان خارج مى شدند.
روزى به هنگام غروب كه از دروازه شهر به طرف شهر باز مى گشتند، در بين راه در قبرستان تخت فولاد از دور چشمشان به پيرمردى مى افتد كه سر بر زانوى تفكر نهاده و در خود فرو رفته بود مرحوم حاجى به شاگردان خود مى گويند: هنوز تا غروب وقت زيادى است برويم و قدرى با اين پير شوخى و مزاح كنيم پس از فرا رسيدن غروب به شهر باز مى گرديم . به پيرمرد نزديك مى شوند و سلام مى كنند پيرمرد سر برداشته جواب سلام مى دهد و دوباره سر به زانو مى گذارد. مى پرسند اسم شما چيست ؟ از كجا آمده ايد؟ چكاره هستيد؟ پير جوابى نمى دهد، مرحوم حاجى با ته عصايى كه در دست داشته به شانه پيرمرد مى زنند و مى گويند: انسانى يا ديوار كه هر چه با تو صحبت مى كنيم جوابى نمى دهى ؟ باز هم جوابى نمى شنوند. لاجرم ايشان به همراهان مى گويند برگرديم برويم ايستادن بيش از اين نتيجه اى ندارد. چند گامى كه از پيرمرد دور مى شوند آن مرد بزرگ سر بر ميدارد و به مرحوم حاج محمد صادق مى فرمايد: عجب جوانى هستى ، حيف از جوانى تو! و ديگر حرفى نمى زند. مرحوم حاج شيخ محمد صادق با شنيدن اين كلمات ديگر خود را قادر به حركت نمى بيند، مى ايستد و كليد دكان را به شاگردان مى دهد. سپس خود برمى گردد و در خدمت پير مى نشيند. تا سه شبانه روز پير سخنى نمى گويد جز اينكه هر چند ساعت يكبار بر سبيل استفهام مى فرمايد: اينجا چه كار دارى ؟ برخيز و به دنبال كار خود برو.
بعد از سه شبانه روز پير روشن ضمير به مرحوم حاجى مى فرمايد: شغل شما چيست ؟ مى گويد رنگرزى ، پير مى فرمايد: پس روزها برو به كسب خود مشغول باشد و شبها اينجا نزد من بيا.
مرحوم حاجى به دستور پير عمل مى كند روزها به شغل رنگرزى مشغول بوده و شبها با درآمد روزانه خود به خدمت پير كه نامش (بابا رستم بختيارى ) بود مى آم ده است . آن پير بزرگوار نيز وجود مزبور را كاملا به فقرا ايثار مى كرد. حتى اعاشه مرحوم حاج محمد صادق نيز از قبل مرحوم بابا رستم تاءمين ميگرديد. پس از يكسال مرحوم بابا رستم مى فرمايد ديگر رفتن شما به دكان رنگرزى ضرورى نيست ، همينجا بمانيد. مرحوم حاجى در آن محل كه امروز به نام تكيه مادر شازده در قبرستان تخت فولاد اصفهان معروف مى باشد، مى ماند مزار ايشان نيز آنجا است مدت يكسال تمام شبها را به تهجد و عبادت و روزها را به رياضت مى گذراند.
پس از يكسال در روز عيد قربان مرحوم بابا به مرحوم حاجى مى فرمايند: امروز به شهر برويد. به منزل فلان شخص مراجعه كنيد و مگر گوسفندى را كه قربانى كرده اند بگيريد. بعد در ملا عام هيزم جمع كنيد، و يا جگر گوسفند اينجا بياوريد.
شخصى را كه مرحوم بابا رستم نام برده بودند كسى بود كه مرحوم حاجى محمد صادق با ايشان از قبل ميانه خوبى نداشتند. به اين علت مرحوم حاجى جگر گوسفندى را از بازار خريدارى مى كنند. قدرى هيزم هم از نقاطى خلوت جمع آورى مى كنند و با خود مى برند. چون به خدمت بابا مى رسند، ايشان با تشدد مى فرمايند: هنوز اسير هوى و هوس خود هستى و خلق را مى بينى جگر را خريدى و هيزم را از محل خلوت جمع نمودى .
سالى ديگر مى گذرد يك روز كه مرحوم حاجى براى انجام حاجتى به شهر مى روند در راه مقدارى كشمش خريده و مى خورند. پس از مراجعت مرحوم بابا با تغير و تشدد مى فرمايند: هنوز هم گرفتارى هواى نفسى .
مرحوم حاجى مى فرمايند آنگاه تصميم گرفتم چند ساعتى از نزد ايشان دور شوم بلكه غضب مرحوم بابا فرو نشيند. ولى به محض آنكه راه افتادم از اطراف بر من سنگ باريدن گرفت ناگاه مرحوم بابا با صداى بلند فرمودند: دو سال است زحمت ترا كشيده ام كجا مى روى ؟ برگشتم و فهميدم كه غضب ايشان بر حسب ظاهر خشم و غضب است ولى در باطن جز رحمت و محبت چيزى نيست .
يكروز مرحوم بابا رستم به مرحوم حاجى مى فرمايند: برويد شهر مقدارى ماست بخريد و بياوريد، مرحوم حاجى طبق دستور عمل مى كنند. در مراجعت با يكى از سوارهاى حكومتى برخورد مى كنند. سوار از ايشان مى خواهد كه لباسها و اسبش نگهدارى كنند تا او در رودخانه شنا كند، مرحوم حاجى مى فرمايند وقت ندارم و بايد بروم آن مرد جاهل با دسته تازيانه به سر حاجى مى زند طورى كه سر ايشان مى شكند و ماستها مى ريزد مرحوم حاجى با سكوت در كنار رودخانه خود را تميز مى كنند. مجددا ماست مى خرند و مراجعت مى نمايند. مرحوم بابا علت تاءخير را جويا مى شوند مرحوم حاجى قضيه را شرح مى دهند. مرحوم بابا سؤ ال مى كنند شما چه عكس العملى نشان دادى ؟ مرحوم حاجى مى گويند: هيچ نگفتم و جزاى عمل او را به خدا واگذار نمودم . مى فرمايند: كار خوبى نكردى ، براى اينكه او سر شما را شكسته به خدا واگذارش نمودى . فورا با عجله برگرد وبا او تغير و تشدد نما. مرحوم حاجى فورا برميگردند. ولى هنگامى كه كار از كار گذشته و اسب او را بر زمين زده و هلاكش كرده بود.
چه خوب مى گويد مولانا:
اوليا اطفال حقند اى پسر
غائبى و حاضرى بس با خبر
غائبى مينديش از نقصانشان
كو كشد كين از براى جانشان
گفت اطفال منند اين اولياء
در غريبى فرد از كار و كيا
از براى امتحان خوار و يتيم
ليك اندر سر منم يار و نديم
مرحوم حاجى چند سالى در خدمت مرحوم بابا رستم ، به رياضت خود ادامه داده شبها را تا صبح بيدار و به عبادت مشغول بوده اند. خود ايشان فرموده اند هر زمان كه خواب بر من غلبه مى كرد، مرحوم بابا مى فرمود: صادق اينجا محل خواب نيست ، اگر مى خواهى بخوابى به خانه خود برگرد.
مرحوم حاجى فرموده بود پاى مرحوم بابا بر اثر زياد ايستادن جهت عبادت و نماز از قدرت افتاده بود، به طورى كه در موقع حركت مى شليد و به سبب بيدارى مداوم نيز يك چشمشان ديد خود را از دست داده بود. لذا ايشان به لهجه بختيارى با خداوند مناجات و عرض ميكرده است : خدايا شلم كردى ، كورم كردى ديگر از من چه مى خواهى ؟
اين وضع ادامه داشته تا بعد از چند سال كه روزى مرحوم بابا به مرحوم حاج محمد صادق مى فرمايد: آرزو دارم ، به سفر حج مشرف شوم ولى استطاعت بدنى و قدرت راه رفتن ندارم . مرحوم حاج محمد صادق ، مى فرمايد من شما را به پشت مى گيرم و به مكه مى برم . مرحوم بابا مى پذيرد. از اصفهان لباس احرام تهيه مى كنند و مرحوم حاجى ايشان را بر پشت مى گيرد و به عزم سفر بيت الله راه مى افتند. وقتى كه به شاه رضا كه 14 فرسنگ با اصفهان فاصله دارد مى رسند، مرحوم بابا مى فرمايد: عمر من به پايان رسيده است . امشب من خرقه تهى خواهم كرد مرا غسل دهيد و با اين لباس احرام مرا كفن و دفن كنيد سه شبانه روز بر قبر من بيتوته و قرآن تلاوت كنيد و بعد برگرديد.
مرحوم حاج محمد صادق مطابق دستور عمل مى كند و بعد از انجام مراسم به اصفهان باز ميگردد و سال ديگر به نيابت از طرف مرحوم بابا به قصد زيارت بيت الله از اصفهان حركت مى كند.
شخصى كه با ايشان همسفر بود نقل كرده است كه : نزديك شيراز در كاروانسرائى فرود آمديم هوا سرد و برفى بود مرحوم حاجى روى سكوى در ورودى كاروانسرا، بيرون از سرا، پوست را افكندند، و نشستند. ساير كاروانيان عرض كردند هوا سرد است و اينجا گذرگاه حيوانات درنده است . بهتر است كه به داخل كاروانسرا تشريف بياوريد. ولى ايشان در جواب فرموده بودند در داخل كاروانسرا آب نيست و به جوى آبى كه در خارج از كاروانسرا جريان داشت اشاره فرموده و گفته بودند اينجا براى من بهتر است . هنگام غروب كاروانسرا به مسافرين مى گويد كه ما معمولا سر شب در كاروانسرا را مى بنديم و تا صبح باز نمى كنيم . اگر ايشان بيرون بمانند احتمال دارد سرما و حيوانات درنده به ايشان آسيب برسانند. مسافرين از راه محبت تصميم مى گيرند كه عليرغم مخالفت مرحوم حاج محمد صادق دسته جمعى گوشه هاى پوست تخت را بگيرند و ايشان را به داخل كاروانسرا منتقل كنند. ولى همسفر مزبور كه به احوال ايشان آشنا بوده است مى گويد ايشان از اشخاص معمولى نيستند و اگر برخلاف ميل ايشان حركتى كنيم كه عصبانى و ناراحت شوند حتما صدمه خواهيم خورد و خود مجددا به خدمت حاجى ميرسد و عرض مى كند كه اين مردم شما را نمى شناسند و به احوال شما وارد نيستند و از راه محبت و نوع دوستى قصد دارند كه عليرغم ميل شما، شما را به داخل ببرند.من مى دانم كه بر اثر اين عمل صدمه مى خورند، پس شما خودتان لطف كنيد و به داخل كاروانسرا تشريف بياوريد و راضى نشويد افرادى كه باطنا نيتى جز خيرخواهى ندارند صدمه ببينند. حاجى مى پرسند، نگرانيشان از چيست ؟ عرض مى كند يكى سردى هوا است كه ممكن است شما را از بين ببرد و ديگر وجود حيوانات درنده است كه در اين نواحى مختلف وجود دارد. مرحوم حاجى سر از زانو برميدارد و به آن همسفر مى گويد دستت را به سينه من نزديك كن . آن همسفر گفته است : به محض اينكه دستم را به سينه ايشان نزديك كردم گوئى به يك جوشانى دست كرده ام و از شدت حرارت احساس تاءلم كردم . حاجى فرمود به اينها بگو آيا ذكر خداوند به اندازه ده سير زغال گرمى ندارد! اما در مورد حيوانات درنده هم تا خواست خداوند نباشد زيانى نمى رساند. هرچه بشود به اذن حق و به اراده او است . من در زمين و آسمانها از حيوانات نمى ترسم .
مرد مزبور باز مى گردد و آنچه را حس كرده و شنيده بود به ساير مسافران مى گويد. چون حاجى قدرى كسالت هم داشت كاروانيان براى ايشان قدرى آش مى پزند و پهلوى سجاده ايشان مى گذارند و بعد در كاروانسرا را مى بندند.
صبح روز بعد كه در كاروانسرا را باز مى كنند مى بينند برف فراوانى باريده است ولى در جلو سجاده مرحوم حاجى برف نيست . ظاهران حيواناتى كه در طول شب جلو سجاده نشسته بوده اند مانع شده اند كه برف در آن قسمت به زمين بنشيند. آثار پاهاى حيوانات نيز بر روى برفها مشاهده مى گرديد. حاجى فرموده بودند: شب گذشته شيرى با بچه هاى خود اينجا آمد تا صبح همينجا بود به او گفتم اگر ماءموريتى دارى من تسليم هستم ولى معلوم شد ماءموريت ندارد. تا صبح اينجا بودند. قبل از رفتن مقدارى از آش ‍ را خوردند و بعد همگى رفتند.
پس از تشرف به بيت الله مرحوم حاجى به اصفهان بازميگردند و در همان محل تكيه مادر شازده اقامت مى كنند يكسال تمام هر روز صبح به كوهى به نام چشمه نقطه مى رفتند كه در آن كوه غارى و چشمه آبى بود و غروب به تكيه بازمى گشتند. مكتب دارى كه در آن حوالى زندگى مى كرد، هر روز يك سير سنگينك (دانه اى مانند نخود) را براى ايشان مى پخت تا شب را با آن افطار كنند. سنگينك غذاى منحصر ايشان تا شب ديگر بود.
بزرگان ايران خصوصا بزرگان اصفهان همه به مرحوم حاجى ارادت داشته از چشمه فياض وجود ايشان بهره مى گرفتند. مرحوم آقا شيخ محمد نجفى بزرگ نيز از مريدان آن مرحوم بود و هر شب خدمت رسيده از محضر پر فيض ايشان استفاده مى كرد و مشكلات علمى خود را از ايشان جويا مى شد.
يكى از اين روزها مرحوم حاجى به ايشان مى فرمايند جمعه ديگر كه مى آييد خودتان شخصا يك خروس براى من بياوريد. مرحوم آقا نجفى هم به دستور ايشان عمل نموده ، جمعه بعد خروسى را از منزل برداشته زير عبا مى گيرند سوار بر مركب شده با مستخدمشان به سوى تكيه مادر شازده راه مى افتند. در بين راه خروس سعى مى كند سرش را از زير عبا بيرون آورد. مرحوم آقا نجفى از اين مسئله كه اگر سر خروس معلوم شود و مردم ايشان را با وجود موقعيت و مرتبه اى كه داشتند ببينند كه خروسى را زير عبا گرفته همراه مى برند، چه فكرى درباره شان خواهند كرد، بسيار ناراحت بودند مسافت را با ناراحتى طى كرده و به خدمت مرحوم حاجى مى رسند و خروس را تقديم مى كنند مرحوم حاجى خروس را گرفته مى فرمايند من از شما خروس خواستم ، ولى نه خروس دزدى !
مرحوم آقا نجفى از اين سخن شگفت زده شد عرض مى كنند من از شما تعجب مى كنم ، كه چنين سخنى مى فرمائيد اين خروس را من از منزل خود آورده ام ، مرحوم حاجى مى فرمايند: تعجب من هم از اين بود كه اگر خروس ‍ از شماست ، چرا اين قدر ناراحت بوديد كه كسى نبيند! فكر كردم شايد مال خودتان نبوده ! به اين سبب نمى خواستيد كسى بفهمد.
بله منظور مرحوم حاجى از اين عمل بود كه ، انيت و خودبينى را از مرحوم نجفى دور نمايند و اين چنين بوده سيره بزرگان در تربيت شاگردان .
يكى ديگر از مريدان ايشان مرحوم مستوفى الممالك بزرگ بوده كه خيلى نسبت به مرحوم حاجى ارادت مى ورزيده و هميشه به خاطر زيارت ايشان به اصفهان مسافرت مى كرده است .
مرحوم پدرم مى فرمودند ناصرالدين شاه با امام جمعه وقت اصفهان مرحوم آقا مير سيد محمد كه شخصى بزرگ و با سياست و كفايت بود ميانه شان به هم خورده بود. به همين سبب به مستوفى الممالك ماءموريت مى دهد به اصفهان رفته و مرحوم سيد را با خود به تهران بياورد مستوفى الممالك به اصفهان مى رود و با امام جمعه مذاكره مى كند. امام جمعه مى گويد من حاضر به آمدن نيستم اگر شما مجبوريد مى توانيد مرا به زور ببريد. مستوفى الممالك فكر مى كند بردن امام جمعه با اكراه ممكن است مشكلاتى ايجاد كند و باعث درگيرى شود لذا وقتى خدمت مرحوم حاجى مى رسد با ايشان در مورد ماءموريت خود و مذاكراتى كه با امام جمعه نموده مشاوره مى نمايد. مرحوم حاجى مى فرمايند: مزاحم ايشان نشويد به تهران برگرديد و به ناصرالدين شاه بگوئيد چون امام جمعه حاضر نبود بيايد من صلاح نديدم او را با اكراه ، بياورم لذا تنها برگشتم ، مستوفى الممالك ، نيز به دستور مرحوم حاجى عمل مى نمايد.
آن ايام مصادف بود با جدا شدن افغانستان از ايران و ناصرالدين شاه از اين موضوع ناراحت بود. لذا تمكين نكردن امام جمعه باعث شدت ناراحتى او مى شود اتفاقا شب مادر شاه علت شدت ناراحتى شاه را جويا مى شود. شاه مى گويد امام جمعه اصفهان ماليات وصولى را مصرف نموده و مانع از ارسال آن به تهران شده و از آمدن به اينجا نيز خوددارى نموده است مادرش ميگويد افغانستان را كه خارجى ها از تو گرفته اند، بگذار اصفهان را نيز اين سيد بخورد. ناراحت مباش . اين سخن در شاه اثر كرده و باعث فروكش كردن غضب او شده از مزاحمت براى امام جمعه صرف نظر مى كند.
همچنين مرحوم پدرم مى فرمودند، شخص سودجوئى از ارادت مستوفى الممالك به مرحوم حاجى مطلع مى شود از اين مسئله سوء استفاده مى كند نامه اى جعلى از قول حاجى به مستوفى الممالك مى نويسد به اين مضمون كه ماهى سه تومان و سالى سه خروار گندم مقررى به آن شخص پرداخت شود. مهر مرحوم حاجى را نيز جعل مى كند و نامه را نزد مستوفى الممالك مى برد. مستوفى الممالك دستور مى دهد طبق مفاد نامه براى او مقرر برقرار گردد بعد از مدتى عده اى خدمت مرحوم حاجى آمده عرض مى كنند فلان شخص نامه اى جعلى از قول شما پيش مستوفى الممالك برده و براى خود حقوقى ساليانه مقرر ساخته و شما بنويسيد اين نامه جعلى بوده و درست نيست . مرحوم حاجى مى فرمايد بگذاريد مردم از مهر و اسم انسانى به نوائى برسند چرا چنين كارى انجام دهيم و باعث قطع شدن خير شويم . همچنين مى فرمودند يك روز ظل السلطان حاكم وقت اصفهان مى آيد خدمت مرحوم حاجى در تكيه مادر شازده ، بعد از سلام و عرض ارادت و احوالپرسى از مرحوم حاجى سؤ ال مى كند مشغول چه كاريد. مى فرمايند دعا در حق خلق خدا. مى گويد در حق شاه بابا هم دعا مى كنيد؟ (منظور از شاه بابا ناصرالدين شاه بوده است ) مى فرمايند كار ما دعا كردن براى تمام خلق است . باز ظل السطان مى گويد: در حق شاه بابا هم ؟ و حاجى مى فرمايند در حق همه خلق خدا اين سؤ ال و جواب سه مرتبه تكرار مى شود. بعد ظل السلطان خداحافظى ميكند و سوار اسب شده مى رود ولى هنوز چند قدم نرفته است كه اسب او را محكم به زمين مى زند. ظل السلطان از زمين بلند مى شود. مجددا خدمت مرحوم حاجى رسيده است دست ايشان را مى بوسد و مى گويد غرض من از تكرار اين سخن توهين به مقام شما نبود بلكه ميخواستم مزاحى كرده باشم حاجى مى فرمايند: منظور اسب هم از زمين زدن شما يك شوخى بيش نبود والا بايست هلاك مى شديد. بعد مبلغى پول به حاجى تقديم مى كند، ايشان قبول نميكنند. عرض مى كند پس اجازه دهيد به اين فقرائى كه در اطراف تكيه هستند بدهم . مى فرمايند خودت مى دانى سپس وجه مزبور را بين آنان تقسيم مى كند و مجددا از مرحوم حاجى عذر خواهى كرده برمى گردد. باز مرحوم پدرم مى فرمودند:
در يك زمستان سخت كه برف زيادى باريده بود؛يك شب به حاجى عرض ‍ مى كنند روباهى پاى ديوار تكيه ايستاده و از سرما مى لرزد. مى فرمايند گوش ‍ او را بگيريد و بياوريد اينجا، مى روند روباه را مى آورند مرحوم حاجى خطاب به روباه مى فرمايند در اينجا اطاقى هست كه چند مرغ و خروس از ما در آنجا است تو هم مى توانى شبها بيائى و در آن اطاق با آن حيوانات بمانى و صبح كه شد دنبال كارت بروى سپس به خدمتكارشان مى فرمايند: روباه را ببريد در اطاق مرغها جاى دهيد. از آن پس ، روباه هر شب مى آمد و مستقيم به اطاق مرغها مى رفت و تا صبح پهلوى آن ها بود. صبح كه شد از تكيه بيرون مى رفت . بعد از مدتى يك شب يكى از مرغها را مى خورند و صبح زود هم طبق معمول از تكيه خارج مى گردد اما شب كه برمى گردد ديگر داخل تكيه نمى شود و بيرون تكيه پاى ديوار مى خوابد. جريان را به حاجى عرض مى كنند مى فرمايند برويد روباه را بياوريد. روباه را مى آورند حاجى رو به او كرده مى فرمايند: تو تقصير ندارى طبع روباهى تو غلبه كرد و برخلاف تعهدت عمل نمودى ، حالا برو جاى هر شب بخواب ولى شرط كن ديگر خطا نكنى مى فرمودند دو ماه ديگر روباه هر شب مى آمد و صبح مى رفت بدون اينكه ديگر متعرض اين حيوان بشود، تا اينكه زمستان تمام شد در هر حال سخن كوتاه كنيم كه سخن اولياى حق تمامى ندارد.
مرحوم حاجى را رسم چنين بود كه شبهاى جمعه ، اول شب را به ملاقات با علماء اختصاص داده بودند برخى از علماء كه سوالاتى داشتند خدمت ايشان مى رسيدند و از فيوضات ايشان بهره مى گرفتند و روزهاى جمعه قبل از ظهر را براى ملاقات با مردم عادى تعيين كرده بودند. مردم از صنوف مختلف خدمت ايشان مى رسيدند و حاجت هاى خود را عرض نموده جواب مى گرفتند هفته اى دو شب هم ، شبهاى دوشنبه و جمعه پدر بزرگم مرحوم ملاعلى اكبر اصفهانى رحمة الله عليه تا صبح خدمت ايشان بودند. هنگام مراجعت مرحوم حاجى احتياجات هفته خود را به ايشان مى گفتند تا از شهر تهيه نموده بعد كه مشرف مى شوند با خود ببرند.
مرحوم حاجى قريب 63 سال عمر كردند و تا آخر عمر ازدواج ننمودند در شب دوشنبه ذى القعده الحرام سنه 1290 هجرى قمرى داعى حق را لبيك گفته و به سراى باقى مى شتابند.
نقل كرده اند كه آن بزرگوار در شب فوتشان دستور مى دهند قبرى در محل سكونتشان در تكيه - مادر شازده - حفر نمايند سپس در آن قبر مى خوابند. پس از چند لحظه بلند شده مى فرمايند اين محل قبر من نيست دستور مى دهند نقطه ديگرى را در همانجا كه در حال حاضر مدفن ايشان است حفر نمايند و مى فرمايند: قبر من اينجا است . وصيت نموده بودند كه مرحوم حاج شيخ محمد باقر نجفى كه از علماى معروف اصفهان و مريد ايشان بود مراسم غسل و كفن و دفن ايشان را انجام دهد و مرحوم پدرم مى فرمودند روز فوت ايشان برف زيادى باريده بود، مرحوم آقا نجفى را خبر كردند و ايشان همراه جمعيت كثيرى از شيفتگان مرحوم حاجى و مريدان خودش به سرعت به تخت فولاد آمده مشغول تغسيل و تكفين گرديدند. پس از دفن ، مرحوم آقا نجفى رو به جمعيت كرده مى گويد سالها بايد بگذرد تا درويش واصلى و مرد كاملى مثل مرحوم حاج محمد صادق پيدا شود كه تمام افعال و حركات و سكنات او مطابق شرع مطهر سنن مقدس حضرت سيد المرسلين خاتم النبيين (ص ) باشد. آرى
مردان خدا ز خاكدان دگرند
مرغان هوا ز آشيان دگرند
منگر تو بدين چشم بديشان ، كايشان
بيرون ز دو كون در مكان دگرند